شايد اگر من نبودم تو مسعودت را از دست نمي دادي.اما دوستت داشتم و دارم.پس با عشقم چه مي كردم؟ مي خواهي تركت كنم،ها؟ بگو چكار كنم؟ تنهايت بگذارم؟ آره؟ اگر تو اين گونه مي خواهي پس من مي روم و هرگز بر نمي گردم.
و با شدت شانه هاي نازنين را تكان داد.يك دفعه دستش را بلند كرد و محكم به ديوار كوبيد.آنقدر عصبي بود كه دردي احساس نكرد.دقايقي بعد كه آرام تر شد درد شديدي در دستش احساس كرد.ولي اعتنايي نكرد.همان طور زير لب حرف مي زد.صداي گريه ظريفي را شنيد.به پشت سرش نگاه كرد و نازنين را ديد.نازنين چشم هاي اشكبارش را به عرفان دوخت و آرام گفت:
_از پيش من نرو،خواهش مي كنم عرفان.
عرفان هيجان زده به كنارش آمد و او را در آغوش كشيد.حالا هر دو آشكارا مي گريستند.پسر جوان كه اختيارش را از دست داده بود موهاي افشانش را مي بوسيد و مي بوييد.ديگر مطمئن شده بود كه نازنينش را به دست آورده است.
نازنين چشم هاي براق و شهلائي اش را به عرفان دوخت و زمزه كرد:
_عرفان سردم است.
عرفان او را به اتاق خوابشان برد.آن شب شبي بود كه هر دو وجود يكديگر را احساس كردند.
خيلي خوشحالم به اينجا آمدي.لااقل اين طوري مي توانم هر وقت دلم برايت تنگ شد به ديدنت بيايم و حرفهايم را با تو بزنم.تو هنوز برادر من هستي.يادت كه نرفته است.مسعود خواهش مي كنم پذيرايي اين خواهر كوچكت باش كه خيلي حرف ها برايت دارد.من هنوز به تو احتياج دارم.عرفان هم همين طور.بگذار كمي از زندگي ام برايت بگويم كه تو را راضي كنم.عرفان پسر بسيار مهرباني است و صادقانه حرف هايش را به من مي زند.كارهايش مثل خودت است عصبانيتم را بيشتر از مهربانيهايم دوست دارد و عمدا كاري مي كند كه من عصبي شوم،درست مثل تو.صبح ها هم كف پايم را قلقلك مي دهد تا از خواب بيدار شوم و برايش صبحانه درست كنم.تنبلي اش هم به تو رفته است.دوستش دارم و دوستم دارد اما حسودي نكن تو را هم دوست دارم.جاي تو هميشه اينجا محفوظ مي ماند.******
همان طور كه دستش را روي قلبش گذاشته بود به گريه افتاد.ساعاتي بعد به همين منوال گذشت تا اين كه كمي سبك شد.سپس با دلي پر اميد به طرف منزلشان رفت.منزلي كه حالا خانه اميدش بود.در حالي كه نگاه مهربان و خنده مسعود را احساس مي كرد.
عرفان بعد از سلامتي كامل همسرش جشن با شكوهي گرفت و همه را دعوت كرد.آن شب همه شاد بودند.همگي اعتقاد داشتند عرفان مزد وفاداري اش را گرفته است.نازنين و عرفان شاد و خوشحال دست در دست هم گرفته بودند و به ميهمانان خوش آمد مي گفتند.******
نازنين در آن لباس سفيد رنگ همانند ستاره ها مي درخشيد و دل همه را شاد مي كرد.سيمين هر دوي آنها را در آغوش گرفت و با محبت گفت:
_خيلي خوشحالم كه حال نازنين خوب شد.هر دوي شما مستحق اين خوشبختي هستيد ولي اي كاش عارف و منيژه هم بودند و شادي ما را مي ديدند.
نازنين گفت:
_ناراحت نباشيد ماماني،عرفان زحمت كشيد و براي دو هفته ديگر بليط گرفته كه ما به آنجا برويم.بايد تكليف دانشگاهم را مشخص كنم.
_خيلي خوب است،مي شود گفت ماه عسل مي رويد.
هر دو خنديدند و به طرف بقيه مهمانان رفتند.دخترها همان موقع نازنين را در محاصره خود گرفتند و عرفان تنها به طرف آقايان رفت.
نازنين با ديدن ستاره كه شكمش بزرگ شده بود گفت:
_چند وقت ديگر بايد منتظر به دنيا آمدن اين كوچولو باشيم؟
_فكر كنم سه،چهار ماه.
_خيلي خوشحالي؟
_احساس خوبي دارم.ان شاءالله روزي خودت مادر شوي تا حال مرا درك كني.
_عرفان مي گويد هنوز براي بچه دار شدن ما زود است،فكر مي كند ممكن است دوباره حالم بد شود.
_عيبي ندارد هر دوي شما خيلي جوانيد دير نمي شود.
مرضيه با شيطنت هميشگي گفت:
_عجله نكن،بگذار من هم ازدواج كنم بعد با هم بچه دار مي شويم.
_واي،تا تو شوهر كني از بچه دار شدن ما گذشته است.
مرضيه سرش را زير انداخت و با حجب و حياي دخترانه اي كه از او بعيد بود گفت:
_ولي اين بار ديگر جيد مي خواهم ازدواج كنم.
نازنين هيجان زده گفت:
_راست مي گويي؟ او چه كسي است؟ آشناست؟ اسمش چيست؟
_چه خبر است،يكي يكي بپرس تا من جواب بدهم.اسمش علي است 28 سال سن دارد.پسر دوست باباست.مغازه پوشاك دارد.سر و وضعش هم بدك نيست،به دل مي نشيند.
آرزو گفت:
_حرفش را باور نكن،دختر دايي ما گشته و گشته گلچين كرده.طرف وكيل است قيافه اش هم كه محشر است.
_جدي؟ حالا كلك بگو ببينم چطور او را تور كردي؟
مرضيه تا خواست لب باز كند و حرفي بزند آرزو به ميان بحث آمد و گفت:
_اين امير بي معرفت دوست به اين خوبي را پنهان كرده بود.آخه بگو پسر،تو كه خواهر دم بخت داري،آن وقت چنين دوست هاي را نشان نمي دهي؟
راستش چند ماه پيش همه منزل امير دعوت بوديم.او چند تا از دوستانش را هم دعوت كرده بود.اين علي آقا هم به همراه پسر عمويش در مهماني آن روز بودند.خلاصه هر دو در همان نگاه اول اسير و دلباخته هم شدند.علي با امير در مورد مرضيه صحبت كرده بود و امير قرار گذاشت كه همديگر را ببينند و حرف هايشان را بزنند.بعد از كلي رفت و آمد هر دو به اين نتيجه رسيدند كه زودتر بساط عروسي را فراهم كنند.
نازنين گونه مرضيه را بوسيد و ذوق زده گفت:
_تبريك مي گويم،اميدوارم خوشبخت شوي.
مرضيه با شادي گفت:
_ممنونم،ولي بهتر است به كس ديگري هم تبريك بگويي.
_چه كسي؟
مرضيه با انگشت به آرزو اشاره كرد.نازنين هرگز نمي توانست فكر كند آرزوي مشكل پسند بالاخره به كسي دل ببندد.با كلافگي گفت:
_اينجا چه خبر است مثل اين كه اين چند ماه بيماري مرا از همه جا بي خبر كرده است.حالا تو به چه كسي دل بستي؟
آرزو محجوب جواب داد:
_قرار است با مرضيه فاميل شوم.
_يعني چه؟
_خب معلوم است تو چقدر خنگ هستي،پسر عموي علي فرد مورد علاقه آرزوست.ولي حيف كه شايان از اين علاقه خبر ندارد.
_يعني چه؟
آرزو با عصبانيت گفت:
_شايان همه چيز را مي داند چند بار هم به ديدنم آمده و با من صحبت كرده است ولي من برايش ناز مي كنم و فعلا او را معطل گذاشته ام.
نازنين در حالي كه از جا بر مي خواست گفت:
_امان از دست شما دخترها با اين كارهايتان.
آن شب پس از رفتن مهمانان،نازنين خسته به اتاقش رفت و تصميم گرفت تميز كردن منزل را براي فردا بگذارد.مشغول شانه زدن موهايش بود كه دستي دور كمرش حلقه شد.به پشت سرش نگريست و همسرش را ديد.عرفان با لحني عاشقانه گفت:
_ مي دانستي امشب چقدر قشنگ شده بودي؟
_جدي مي گويي؟
_البته دروغم چيست؟ تازه از چند روز پيش هم قشنگ تر شده اي.
_اي ديوانه،تو كه هر روز مرا زيباتر مي بيني.
_خب چكار كنم؟عاشقم و ديوانه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)