_سلام آقاي دكتر،شب بخير.
_شب شما هم بخير.
_هنوز به خانه تشريف نبرده ايد؟
_نه،كمي كار داشتم حالا بفرماييد امرتان را بگوييد.
شراره بي خيال روي صندلي نشست و گفت:
_كار خاصي ندارم،فقط مي خواستم از شما سوالي بپرسم.
_بفرماييد.
شراره با بي خيالي گفت:
_شما ازدواج كرده ايد؟
با اين پرسش،عرفان متعجب سر بلند كرد و گفت:
_بله،چطور؟
_راضي هم هستيد؟
_بله،صددرصد.
شراره پوزخندي زد و گفت:
_مي بخشيد كه فضولي مي كنم ولي شنيده ام كه خانمتان ديوانه است حالا چطور...
هنوز كلامش را كامل نكرده بود كه عرفان با صداي خشني حرفش را قطع كرد و گفت:
_اگر جاي شما بودم هر اراجيفي كه مي شنيدم باور نمي كردم.حالا هم لطفا از اتاق من بيرون برويد.بفرماييد خانم.
بعد از خروج شراره،عرفان هم با عصبانيت اتاقش را ترك كرد و به منزل رفت.آنقدر اعصابش متشنج بود كه دلش مي خواست فرياد بزند.
كليد را به قفل انداخت و وارد شد.همه جا در تاريكي فرو رفته بود.با خستگي خود را روي مبل انداخت و برخلاف روزهاي ديگر اصلا به سراغ نازنين نرفت.آنقدر خسته بود كه خيلي سريع به خواب رفت.با گذشت ساعتي،با ديدن كابوسي هراسان از خواب پريد و وحشت زده از جا برخاست و به سراغ نازنين رفت.با روشن شدن اتاق با چشم اتاق را كاويد اما نازنين را در بستر نديد.نگران به تمام اتاق ها سر كشيد ولي خبري از نازنين نبود.شتابان خانه را ترك كرد و از بي توجهي خود عصباني بود.يعني نازنين اين وقت شب كجا رفته بود؟اگر بلايي به سرش مي آمد چه بايد مي كرد؟ "خدايا كمكم كن من نازنينم را از تو مي خواهم".
همان طور كه با خداي خودش راز و نياز مي كرد چشمش به نازنين افتاد.او را با لباس خانه،كنار خيابان ديد.با شتاب خود را به او رساند.در آغوشش گرفت و اشك هاي گرمش روي گونه ها جاري شد.
همان طور كه موهاي او را نوازش مي كرد زير لب گفت:
_چرا نازنينم؟ چرا با خودت اين طور رفتار مي كني؟ اگر دوستم نداشتي پس چرا قبولم كردي؟ مي داني اگر امشب بلايي سر تو مي آمد من مي مُردم.به خدا نابود مي شدم آخر ظالم كمي هم به اين دل بيچاره من رحم كن.
اما در آغوش تب دارش نازنين چون تكه يخي بي حركت مانده بود و عكس العملي از خود نشان نمي داد.عرفان هم كه چنين ديد او را با خود به منزل برد.
آن شب همه منزل سودابه و فريد دعوت داشتند.عرفان زودتر از هميشه به خانه آمد و براي رفتن به مهماني همسرش را آماده كرد.وقتي پالتوي او را به تنش كرد،دستهاي سردش را گرفت و بوسه اي گرم به آن نواخت و او را همراه خود به طرف ماشين برد و روي صندلي نشاند.******
هنگامي كه به منزل سودابه رسيدند زنگ را فشرد.دقايقي بعد فريد،در را به رويشان گشود.
_سلام عرفان جان،حال شما چطور است؟
_ممنون،خوبم،شما چطوريد؟
_مرسي،بفرماييد داخل.
عرفان وارد شد و نازنين را به دنبال خود كشيد.با ورودشان همه نگاه ها به نازنين دوخته شد.راحله غمگين پيش آمد و دخترش را در آغوش گرفت ولي او هيچ عكس العملي از خود نشان نداد.عرفان وقتي با همه احوالپرسي كرد كنار امير نشست و با هم مشغول صحبت شدند.نازنين هم در جمع دختر نشانده شد ولي حالا ديگر او مثل سابق نبود كه سربه سرشان بگذارد و همه را بخنداند.اينك مثل مجسمه اي سنگي نشسته بود و به نقطه اي خيره شده بود.امير با دلسوزي گفت:
_نه،كم كم دارم نااميد مي شوم.
_اين حرف را نزن اميدوار باش ان شاءالله كه حالش خوب مي شود.
عرفان آهي بلند كشيد كه باعث شد همه دلشان برايش بسوزد.راحله با لحني بغض آلود گفت:
_عرفان جان،مي دانيم كه تو در اين مدت بسيار سختي كشيدي.تا حالا هم از زحمات تو ممنونيم كه به پاي نازنين نشستي.ولي بهتر است هرچه زودتر اين ماجرا تمام شود.ما نازنين را پيش خودمان مي آوريم.تو هم مي تواني به سراغ زندگي جديدي بروي تو هنوز جواني و بايد از زندگي ات استفاده كني.
با شنيدن اين حرف ها رنگ از روي عرفان پريد.جدايي از نازنين! ولي اين غير ممكن بود.حتي فكرش هم عذابش مي داد.با صدايي كه از فرط عصبانيت مي لرزيد گفت:
_شما چرا اين قدر بي انصافي مي كنيد؟
يعني من لياقت زندگي با نازنين را ندارم؟ چرا مي خواهيد تمام زندگي ام را از من بگيريد؟ به خدا من بدون نازي مي ميرم.حتي طاقت يك لحظه دوري از او را هم ندارم.من به او قول داده ام هميشه كنارش بمانم و دوستش داشته باشم.حالا مي خواهيد زير قولم بزنم،به چه قيمتي؟ من خوشي خودم را كنار نازنين مي بينم.زندگي را فقط با بودن نازنين مي خواهم.پس بگذاريد به همين دلم خوش باشد.ترا به خدا نازنين را از من نگيريد.
حرف هاي ساده و صادقش اشك را به چشمان همه آورد.هيچ كس فكرش را هم نمي كرد كه عشق عرفان نسبت به نازنين اين قدر پاك و عميق باشد.
سعيد با لحني پدرانه گفت:
_خدا ما را نبخشد اگر قصد آزار تو را داشته باشيم.ما فقط فكر كرديم شايد تو از اين وضع خسته شده باشي ولي نتواني به ما بگويي.حالا هم اگر خودت اين طوري راضي هستي ما حرفي نداريم.
عرفان بدون گفتن حرفي نگاهش را به نازنين دوخت.ناخودآگاه لبخند شيريني بر لب هاي نازنين ديد.از اين حالش شاد شد و خودش هم خنديد.
موقع شام عرفان قاشق قاشق غذا به دهان نازنين مي گذاشت و همانند روزهاي پيش با او صحبت مي كرد.بعد از شام كه هيچ كس اشتهاي چنداني براي خوردنش نداشت موضوع به مسعود كشيده شد.سودابه با نفرت گفت:
_هرگز فكر نمي كردم ماندانا تا اين حد پست باشد.او پسرم را فداي پول كرد.آخه بگو چرا؟ پسر من چه بدي در حق او كرده بود؟
ستاره با لحني بغض آلود گفت:
_حق آن بود كه رضايت نمي داديد او بايد تا آخر عمر گوشه زندان مي ماند و مي پوسيد.او لياقت آزادي را ندارد.او باعث شد تنها برادرم را از دست بدهم.هيچ وقت او را نمي بخشم.
_نترس دخترم،بالاخره خدا تقاص دلهاي شكسته ما را از او مي گيرد.
امير گفت:
_تو هم بهتر است زياد خودت را ناراحت نكني،براي بچه ضرر دارد.
ستاره اشك هايش را پاك كرد و به ناچار لبخندي زد.گرچه دلش خون بود.
عرفان زودتر از همه بلند شد و بعد از خداحافظي با تك تك آنها منزل را ترك كرد.هنوز از حرف هاي راحله ناراحت بود.به منزل كه رسيدند بدون توجه به نازنين خودش را روي مبل انداخت.
_ديدي چطور امشب همه از من خواستند دست از تو بكشم؟ پس چه شد آن زباني كه هميشه از خودت دفاع مي كردي؟ چرا نگفتي كه دوستم داري و مي خواهي با من زندگي كني.
با ديدن حالت مسخ شده نازنين كه او را نگاه مي كرد.خشمگين شد و با عصبانيت فرياد كشيد.
_آخر لعنتي حرف بزن،دارم ديوانه مي شوم.تو زن من هستي ولي هنوز مسعود در قلبت جاي دارد؟ لعنت به من كه اين زندگي را برايت درست كردم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)