فصل دوازدهم


_الو سلام پسرم،حالت چطور است؟
_سلام مامان،شما خوبيد؟ بابا و عرفانه چطورند؟
_ما خوبيم،عروس گلم چطور است؟
_ديروز او را به خانه آوردم.
_بهتر نشده؟
عرفان با نااميدي جواب داد:
_نه هيچ تغييري نكرده است.
_پسر عزيزم با اين همه غصه مي خواهي چكار كني؟
عرفان خيلي محكم جواب داد:
_تا آخر عمر پرستاريش را مي كنم.هرچه باشد او همسر من است.
_آفرين مادر،ان شاءالله خدا هم جواب اين فداكاريهايت را مي دهد.راستش تماس گرفتم كه بگويم اگر به كمكي احتياج داشتي حتما روي ما حساب كن.
_ممنون مامان،شما در اين مدت خيلي زحمت كشيديد.فقط مي خواستم بگويم اگر مي توانيد برايم يك پرستار پيدا كنيد.
_چرا؟
_وقتي مي خواهم به سر كار بروم او تنها مي ماند و دل نگرانش هستم.
_مادر را قابل نمي داني كه از عروست نگهداري كنئ؟
_اين حرف ها را نزنيد مامان،شما تاج سر ما هستيد ولي زحمتتان مي شود پس بابا و عرفانه چه مي شوند.
_آنها مي توانند از خودشان مراقبت كنند.تو نگران آنها نباش از فردا هم به سر كارت برگرد.من خودم صبح ها به منزل شما مي آيم.
_باز هم از شما ممنونم،پس من فردا صبح منتظرتان هستم.
_حتما مي آيم،حالا كاري نداري؟
_نه،سلام برسانيد خداحافظ.
_خدانگهدار.
بعد از قطع تلفن از جا برخاست و به اتاق خواب رفت.هنوز تزئينات شب عروسي روي ديوارها بود،ديدن آنها داغش را بيشتر مي كرد.نازنين طبق معمول آرام دراز كشيده بود.عرفان به كنارش رفت و گونه هاي سردش را نوازش كرد.با ديدن نازنين در آن حال غم به دلش نشست.هيچ وقت فكر نمي كرد مرگ مسعود چنين عواقبي به دنبال داشته باشد.دستان رنجور همسرش را گرفت و با بغض گفت:
_نازنينم،تو را به خدا نگاهم كن.دلم پوسيد از اين همه تنهايي.من كه به غير از تو كسي را ندارم؟ يادت رفته چه نقشه هايي براي زندگي مان كشيده بوديم؟ چرا همه چيز را فراموش كردي؟ بي انصاف اين چه زندگي است كه براي من درست كرده اي؟ بلند شو و با من حرف بزن.دلم براي آن صداي قشنگت تنگ شده است.دوست دارم باز هم برايم اخم كني.آن اخم ظريفي كه چهره ات را رويايي مي كرد.يادت هست چقدر براي عروسيت قشنگ شده بودي؟ مگر آن شب به من نگفتي هميشه لباس سفيد مي پوشي تا هرگز يادم نرود تو عروسم هستي؟ تو هستي مني،همه كسم هستي،تو را به خدا دلت به حال من بيچاره بسوزد.من...
ديگر نتوانست كلامي بگويد.گريه امانش را بريده بود.نگاهي به نازنين انداخت ولي او را آرام ديد.هيچ گونه تغييري در ظاهرش ديده نمي شد.با افسوس سري تكان دا و به آشپزخانه رفت.حوصله هيچ كاري را نداشت ولي بايد براي شام چيزي آماده مي كرد.بنابراين همان جا در آشپزخانه ماند و مشغول تهيه شام شد.غذايي كه نازنين دوست داشت.ساعت از 11 گذشته بود كه غذا آماده شد.با سيني اي در دست به طرف اتاق رفت اما نازنين به خواب عميقي فرو رفته بود.چقدر چهره اش در خواب معصوم بود.ميل شديد در درونش طغيان كرده بود.دوست داشت نوازشش كند و...
يكباره به خود آمد.او داشت چه مي كرد؟ خشمگين از جا برخاست و اتاق را ترك كرد.از خود احساس شرم مي كرد.بدون آن كه شام بخورد به اتاقش رفت و سعي كرد بخوابد.
با شنيدن صداي در از جا برخاست.نگاهي به ساعتش انداخت.با تعجب ديد ساعت از 8 گذشته است.هراسان لباس پوشيد و در را باز كرد.با ديدن مادرش نفس عميقي كشيد و گفت:
_سلام مامان.
_سلام پسرم،خواب بودي؟
_بله ديشب دير خوابيدم.
_نازنين چطور است؟
_مثل هميشه.
سپس همان طور كه لباسش را مرتب مي كرد سفارش هاي لازم را به مادر كرد.وقتي برگشت لبخند گرمي روي لب هاي مادر ديد.
_مامان چرا اين طوري نگاهم مي كني؟
_فدات شوم عزيزم،نمي داني چقدر خوش تيپ شدي.
_ممنون،راستي مامان حتما هر طور شده به او ناهار بدهيد ديشب هم شام نخورده است.
سيمين به اتاق نگاه كرد و عروسش را خفته ديد.از اين كه او به اين حال و روز دچار شده بود سخت ناراحت بود.در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد گفت:
_حيف اين دختر جوان و زيبا نيست كه بايد چنين حال وروزي داشته باشد؟ آخه چرا عروس من؟ چرا زندگي پسر من؟
عرفان به كنارش آمد و مادرش را سخت در آغوش گرفت و با لحني بغض آلود گفت:
_مامان تو را به خدا گريه نكنيد.اگر بخواهيد اين قدر خودتان را اذيت كنيد اصلا قبول نمي كنم پيش او بمانيد.
سيمين با دستپاچگي اشك را از چهره اش زدود و به مهرباني گفت:
_تو برو خيالت راحت باشد.قول مي دهم هر كاري كنم كه شما دوباره به زندگي برگرديد.حالا هم برو،خدا پشت و پناهت.
اين بار كه مرد جوان از منزل خارج شد،در دلش احساس امنيت مي كرد مي دانست مادرش بهتر از خود او از عروسش مراقبت مي كند.

*****

كم كم روزها به هفته ها و هفته ها به ماه ها تبديل مي شد.6 ماه از آن شب مي گذشت ولي هنوز نازنين به حال عادي برنگشته بود.آن شب خانم مبيني كه براي رفتن به خانه بسيار عجله داشت ناچار با پسرش تماس گرفت:
_الو،عرفان جان سلام.
عرفان با نگراني گفت:
_سلام مامان،اتفاقي افتاده است؟
_نه پسرم،هول نكن فقط زنگ زدم كه بگويم اگر اشكالي ندارد من امشب زودتر به خانه برگردم.
_چطور؟
_پدرت زنگ زد و گفت،حال عرفانه خوب نيست نگرانش هستم.
_ايرادي ندارد شما برويد.من هم ديگر كارم تمام شده است و تا نيم ساعت ديگر به خانه برمي گردم.
_خوب كاري نداري؟
_نه،سلام برسانيد.خداحافظ.
_خدانگهدار.
بعد از قطع تلفن خانم مبيني با وارسي مجدد خانه و كارهايش آنجا را ترك كرد.

******

عرفان با كلافگي چنگي به موهايش برد.از اين كه نتوانسته بود به موقع به خانه برود اعصابش به هم ريخته بود.با صداي ضربه اي به در نگاهش را به آن سمت دوخت.
_بفرماييد.
متعاقب آن خانم مظهري با رويي گشاده و خندان وارد اتاق شد و با ناز و عشوه گفت: