_خب گردش چطور بود؟
_خيلي خوش گذشت،جايت خالي بود راستي دوستت آمد؟
_بله،چند دقيقه پيش رفت.

****

آن شب احساس دلشوره اي عجيب مي كرد.دوست داشت هرچه زودتر صبح شود.مدتي بود كه از تاريكي مي ترسيد.از جا برخاست و به طرف اتاق ستاره رفت.چند روز پيش ستاره به امير جواب مثبت داده بود و حالا هر روز كنار هم بودند و نازنين كمتر او را مي ديد.
آرام در را باز كرد و او را در خواب ديد.نااميد به طرف اتاقش بازگشت.از اين كه آخر هفته سودابه و فريد به ايران مي آمدند بسيار خوشحال بود.خاله به محض با خبر شدن از موضوع امير و ستاره مي خواست هر چه زودتر كار را تمام كند.راحله هم با سودابه تماس گرفته و جريان را براي آنها تعريف كرده بود.آنها هم تصميم گرفته بودند براي انجام مراسم خواستگاري به ايران بيايند.تا نزديكي هاي صبح بيدار بود و به آينده اش مي انديشيد.با بالا آمدن خورشيد،چشم هاي خسته اش روي هم افتاد و به خواب عميق و شيريني فرو رفت.
با اين كه هنوز خوابش مي آمد ولي از جا برخاست.دوش آب گرمي گرفت تا خستگي اش زائل شود.صداهاي درهم و برهمي شنيده مي شد.به خيال اين كه خانواده خاله به اينجا آمده اند سريع اتاق را ترك كرد.پايين پله ها بود كه چشمش به او افتاد.متعجب بر جا ايستاد.عرفان كه متوجه نازنين شده بود به طرفش آمد.چهره خندانش،شادي درونش را نشان مي داد.با صدايي كه از فرط هيجان مي لرزيد سلام كرد.اما نازنين همان طور مبهوت نگاهش مي كرد.راحله كه حال دخترش را چنين ديد براي اين كه او را از اين وضع نجات بدهد با صداي بلند گفت:
_عرفان جان نزديك ظهر آمد.مي خواستم تو را بيدار كنم ولي نگذاشت حالا چرا آنجا ايستادي؟بيا بنشين.
نازنين بدون اين كه نگاهي به عرفان بيندازد آرام سلام كرد و به طرف مادرش رفت.ستاره با شادي گفت:
_تبريك مي گويم.حالا ديدي عرفان توانست با اين كار عشقش را به تو اثبات كند.
_آرام تر،صدايت را مي شنود.
_خب بشنود،حرف بدي كه نمي زنم.
راحله رو به عرفان كرد و گفت:
_خب تا كي تصميم داريد در ايران بمانيد؟
عرفان متين جواب داد:
_تا آخر تابستان،تا زمان شروع كلاس هاي دانشگاه فرصت دارم.
_ما پدر و مادرها مجبوريم به خاطر آينده فرزندانمان سختي دوري آنها را تحمل كنيم.
نازنين با حالتي عصبي گفت:
_اما من ديگر شما را تنها نخواهم گذاشت.
_پس دانشگاهت چه مي شود؟
نازنين بي خيال جواب داد:
_من ديگر دانشگاه نمي روم.
_چي؟اصلا مي داني چه مي گويي؟
_بله مامان،خواهش مي كنم ادامه ندهيد.
راحله با ناراحتي آنجا را ترك كرد.دقايقي بعد ستاره هم به او پيوست.
عرفان خشمگين گفت:
_چرا با مادرت اين طور صحبت كردي؟
_تو براي چه به اينجا آمدي؟
_خب دلم براي خانواده تو تنگ شده بود.در ضمن خانم مهرآرا خواستند به ستاره خانم يك امانتي بدهم.
_حالا كه امانتي را دادي پس مي تواني بروي.
_ولي هنوز پدرت را نديده ام.
نازنين كه از آن همه خونسردي لجش گرفته بود از جا برخاست و با لحني عصبي گفت:
_پس من مي روم،تو هم راحت پدر و مادرم را تماشا كن.
سپس اتاق را ترك كرد.عرفان چنگي به موهايش زد.علت تغيير رفتار نازنين را نمي دانست.با ديدن راحله لبخندي زد و گفت:
_چرا زحمت كشيديد؟
_خواهش مي كنم زحمتي نيست.راستي نازنين كجاست؟
_از ديدن من خسته شدند و به اتاقشان رفتند.
_شما به دل نگيريد.چند وقتي است كه اخلاقش عوض شده است.ديگر آن دختر شاد و سرزنده سابق نيست.مدام توي لاك خودش است.ساعت ها به يك نقطه خيره مي شود.هر چه من و پدرش با او حرف مي زنيم تأثيري ندارد.مي خواستم از شما تقاضا كنم با او صحبت كنيد و ببينيد مشكلش چيست.نازنين هميشه مي گفت با شما راحت است و دوستان خوبي براي هم هستيد.
_چشم،حتما با او صحبت خواهم كرد.حالا اگر شما لطف كنيد به او بگوييد آماده شود تا با هم به بيرون از خانه برويم.
_لطفا چند لحظه صبر كنيد.
وقتي راحله به اتاق نازنين رفت ستاره كه خوشبختي اش را مديون نازنين مي ديد آرام در مورد موضوعات اخير با عرفان صحبت كرد.عرفان شگفت زده گفت:
_هرگز فكر نمي كردم نازنين به من علاقه داشته باشد.هميشه طوري رفتار مي كرد كه گويا هنوز هم دلبسته مسعود است.حالا كه فهميدم او هم مرا دوست دارد نمي گذارم وضع اين طور بماند.امشب همه حرفهايم را به او مي زنم.
دقايقي بعد نازنين با قيافه اي در هم به طبقه پايين آمد و با سري گفت:
_من حاضرم،بهتر است زودتر برويم كه من منزل كار دارم.نمي خواهم دير برگردم.
عرفان لبخندي زد و گفت:
_برويم.
هر دو خداحافظي كردند و از منزل خارج شدند.عرفان نيم نگاهي به چهره خشمگين نازنين انداخت و با لحن خوش آيندي گفت:
_مي داني وقتي عصباني هستي،خوشگل تر مي شوي؟
نازنين همچنان ساكت بود و به بيرون مي نگريست.
_يعني اين قدر از من متنفري كه حاضر نيستي كلامي با من حرف بزني؟
نازنين باز هم سكوت كرد.عرفان خشمش را فرو خورد و بدون گفتن حرفي به سرعت رانندگي كرد.نازنين با ديدن سرعت زياد ماشين گفت:
_آرام تر چقدر تند مي راني؟
ولي گوش عرفان به اين حرف ها بدهكار نبود.نازنين كه بي تفاوتي اش را ديد فرياد كشيد:
_نگه دار،تو با اين لجبازي هايت هر دوي ما را به كشتن مي دهي.
عرفان كه از فرياد او جا خورده بود ماشين را نگه داشت و گفت:
_من لجبازي مي كنم يا تو؟ نگاه كن مرا چطوري اسير خودت كردي؟فكر نكردي اگر مرا ترك كني بدون تو مي ميرم؟قبلا فكر مي كردم قلبت از سنگ ساخته شده است ولي با اين كارهايت فهميدم كه اصلا قلبي در سينه نداريد.اين بچه بازي ها چيست؟چرا همه را نگران خودت كرده اي؟پدر و مادرت چه گناهي دارند كه بايد رفتار بد تو را تحمل كنند؟ نازنين به خدا من دوستت دارم تا آخر عمر هم اگر لازم باش به پايت مي نشينم و بالاخره "بله" را از تو مي گيرم. حالا بگو كه مرا دوست داري و با من ازدواج مي كني.فقط به اين اميد اين همه راه را آمده ام.نازنين خواهش مي كنم نااميدم نكن.
نازنين كه با شنيدن حرف هاي عرفان،زخم دلش تازه سر باز كرده بود در حالي كه گريه مي كرد گفت:
_همه چيز را مي گويم به خدا من هم دوستت دارم.نمي دانم چطور شد كه احساس كردم تو مي تواني جاي مسعود را برايم پر كني.اوايل فقط برايم يك دوست بودي و با تو احساس راحتي مي كردم،كم كم ديدنت برايم به صورت يك عادت درآمد.ولي بعد از مدتي نديدنت نگرانم مي كرد.دلتنگت مي شدم.تو همه چيز من شده بودي اما در اين ميان مسعود هم بود.نمي دانستم بايد چه كنم؟ فرار مي كردم ولي نه از تو بلكه از عشقت،عشقي كه تو به من داشتي،مرا بر سر دو راهي قرار مي داد.من هم نتوانستم تصميم بگيرم.به خاطر همين به ايران برگشتم كه ديگر