_مي خواستي بخوابي.
_نه،داشتم فكر مي كردم.
_به مامان نمي گويي در مورد چه چيز فكر مي كردي؟
نازنين در حالي كه با گوشه روتختي اش بازي مي كرد گفت:
_در مورد پيشنهاد عرفان.
راحله با ترديد پرسيد:
_چه پيشنهادي؟
نازنين در حالي كه گونه هايش از شرم سرخ شده بود با لكنت گفت:
_خوا...خواستگاري.او امشب از من خواستگاري كرد اما من نمي دانم چه جوابي بايد به او بدهم.
راحله با دقت نگاهي به دخترش انداخت.حال او را به خوبي درك مي كرد.چون روزي،خود او هم دچار چنين ترديدي شده بود.بنابراين با احتياط پرسيد:
_دوستش داري؟
سوال راحله با اينكه بسيار ساده بود اما دختر جوان را سخت به فكر فرو برد.دقايقي بعد نازنين با كلافگي گفت:
_نمي دانم،احساس مي كنم كه دوستش دارم ولي هر بار كه به اين موضوع مي انديشم چهره مسعود مقابل چشمانم ظاهر مي شود.واقعا نمي دانم بايد چه تصميمي بگيرم.فكر مي كنم كه كم كم ديوانه مي شوم.
راحله با نگراني گفت:
_عزيزم چرا اين قدر خودت را آزار مي دهي؟تو الان بايد بهترين لحظات را داشته باشي.در ضمن عرفان هم پسر بدي نيست مي تواني به او اعتماد كني.همان كاري كه من انجام دادم.
_نمي دانم،بايد بيشتر فكر كنم.
راحله گونه دخترش را بوسيد و گفت:
_پس تنهايت مي گذارم تا بهتر بتواني فكر كني و تصميم بگيري.
بعد از خروج مادر،نازنين در فكر فرو رفت.گاهي چهره عرفان را مي ديد و دقايقي بعد چهره مسعود در جلوي چشمانش جان مي گرفت.
با بودن پدر و مادر در كنارش همه چيز زيبا و دوست داشتني بود.يك ماه از آمدن راحله و سعيد مي گذشت و آنها كم كم قصد بازگشت داشتند.بعد از شب مهماني،نازنين حتي المقدور از مسعود و عرفان دوري مي كرد.بالاخره تصميمش را گرفت و صبر كرد تا در فرصت مناسبي آن را به ديگران هم بگويد.
آن شب همه اعضاي خانواده دور هم جمع شده بودند.سودابه با دلتنگي نازنين را در آغوش گرفت و گفت:
_دلمان برايت تنگ مي شود قول بده خيلي زود برگردي.
_چشم،حتما دوباره مزاحمتان مي شوم.
سپس رو به فريد كرد و گفت:
_عمو جان ببخشيد كه در اين مدت باعث زحمت شما شدم.
_اين طور حرف نزن دخترم،تو خودت خوب مي داني چقدر براي ما عزيز هستي.برو خدا پشت و پناهت.ماه ديگر منتظرت هستيم.در ضمن مواظب اين دختر شيطان من هم باش.
_مطمئن باشيد مثل دو تا چشمهايم از او مراقبت مي كنم.
سعيد به نازنين نگاه كرد و گفت:
_خب،دخترم بهتر است زودتر برويم،دير مي شود.
نازنين با آنكه مي دانست مسعود از رفتن او خبر ندارد ولي بي صبرانه منتظر آمدنش بود.او شب پيش با راحله و سعيد خداحافظي كرده بود ولي نمي دانست نازنين هم قصد رفتن به ايران را دارد.
فاصله منزل تا فرودگاه را به سختي گذراند.تمام خاطرات اين مدت مقابل چشمانش رژه مي رفتند.روز آشنايي با عرفان،دعواي خودش و مسعود،خواستگاري عرفان...
با حسرت آهي كشيد و سعي كرد تمام خاطرات را به فراموشي بسپارد.وقتي هواپيما از زمين بلند شد آرام گريست.نمي دانست عرفان با شنيدن خبر رفتن او چه مي كند و يا عكس العمل مسعود چيست.ستاره با مهرباني دستش را نوازش كرد و دلسوزانه گفت:
_مي دانم دل كندن از معشوق خيلي سخت است،اگر دوستش داشتي چرا از او فرار كردي؟
_منظورت كيست؟
_خب مشخص است،منظورم عرفان است.
_تو از كجا اين موضوع را فهميدي؟
_فهميدنش زياد سخت نبود.هر كس حالات و حركات عرفان را مي ديد به عشقش نسبت به تو پي مي برد.
نازنين با لحني بغض آلود گفت:
_اما من آنقدر احمق بودم كه متوجه احساس او نشدم.در تمام اين مدت دو چشم عاشق او همه جا به دنبالم بود اما من مي خواستم با عشقي كه نسبت به مسعود داشتم زندگي كنم.ستاره من راه را به اشتباه رفتم.با اين كارم هم آينده خودم را تباه كردم و هم اين كه باعث شدم ديد عرفان به همه چيز تغيير كند.من خيلي ترسو هستم به جاي اين كه بايستم و به او بگويم دوستش دارم ترجيح دادم او را ترك كنم.ولي مطمئنم هيچ گاه نمي توانم فراموشش كنم.
_مي دانم عزيزم حالا بهتر است كه آرام باشي مطمئنا او تو را درك مي كند.حالا اشك هايت را پاك كن.مي خواهي در ايران از من اينگونه پذيرايي كني؟
_ستاره مرا ببخش،با حرفهايم تو را ناراحت كردم.
_ولي من بيشتر براي خودت نگرانم.خب راستي،حالا از ايران برايم بگو،چطور جايي است؟
ستاره مي خواست با عوض كردن موضوع صحبت،نازنين را از آن حالت خارج سازد و بيش از اين شاهد زجر كشيدن او نباشد.
نازنين در طور پرواز،با حرارت در مورد ايران با ستاره صحبت مي كرد.او هم با علاقه گوش مي داد.از استان زيباي اصفهان،آرامگاه سعدي در شيراز و دوازه قرآن،درخت هاي سرسبز شمال را چنان توصيف كرد كه ستاره را به رويا فرو برد.نازنين سعي كرد خودش را نيز از افكار آزاردهنده دور كند.
بالاخره هواپيما بر خاك ايران نشست.نازنين از شادي گريست.نمي دانست اين قدر دلش براي كشورش تنگ شده است.كشوري كه مردمانش هميشه براي او اسطوره مقاومت،شجاعت،مهرباني و عشق بودند...
هيجان و كنجكاوي را به راحتي مي توانست در نگاه ستاره بخواند.وقتي چمدان هايشان را تحويل گرفتند چشم راحله به خواهر و برادرش افتاد.از اين كه دوباره آنها را مي ديد بسيار خوشحال شد از همان فاصله برايشان دست تكان داد.نازنين هم با ديدن آنها دلش شاد شد و به سوي آنها رفت.وقتي به يكديگر رسيدند،هيجان زده همديگر را در آغوش كشيدند.آرزو محكم گونه نازنين را بوسيد و گفت:
_نمي داني چقدر دلم برايت تنگ شده بود.مگر قول نداده بودي برايم نامه بنويسي بي معرفت؟
_باور كن وقت سرخاراندن نداشتم چه برسد به نامه نگاري.
سپس رو به ستاره چرخيد و گفت:
_معرفي ميكنم،دوست عزيزم ستاره،دختر آقاي مهرآرا.
آرزو با صميميت دست ستاره را فشرد و گفت:
_خيلي خوش آمديد.اميدوارم مدتي كه اينجا هستيد به شما خوش بگذرد.
_قطعا با بودن شما همين طور خواهد بود.
مرضيه با شيطنت خاصي گفت:
_بدجنس،شوهر خوشگل و پولدار براي خودت تور نكردي؟
نازنين آرام جواب داد:
_براي خودم كه نه،ولي فكر دختر دايي عزيزم بودم.
_پس كو آن شاهزاده خوشبخت كه قرار است به او "بله" بگويم؟
_او را داخل چمدان گذاشته ام.
_آها پس فعلا عكسش را آوردي.خب چيكار كنيم،ما قانعيم و به عكسش هم رضايت مي دهيم.
امير به بحثشان آمد و گفت:
_هنوز به هم نرسيد شروع كرديد.
مرضيه بي خيال جواب داد:
_داشتيم در مورد شوهر آينده مان صحبت مي كرديم.نازي يكي را برايم در نظر گرفته است.