خيلى كلافه ام،احساس مى كنم چيزي را گم كرده ام.دلم براي صدايش تنگ شده است.اما نمي خواهم فكر كنم عاشق او شده ام.من مسعود را دوست دارم.در اينجا سكوت كرد و چشم هاي ملتمسش را به مادرش دوخت.راحله هيچ گاه فكر نمي كرد دخترش را چنين دربند و اسير مشكلات ببيند.بنابراين با محبت مادرانه اش گفت:
_من نمي دانستم مشكل تو تا اين حد بزرگ است.حالا هم بهتر است به قبلت رجوع كني و ببيني واقعا به عرفان چه احساسي داري.مسعود ديگر ازدواج كرده است و تو بايد از فكر بيرون بيايي و به زندگي خودت برسي.
_يعني به مسعود خيانت كنم؟
_نه دخترم،اين كار تو اسمش خيانت نيست.تو هم جواني و احساس داري.يعني فكر مي كني اين درست است كه تو زندگيت را فدا كني؟مسعود را دوست داشته باش و يادش را گوشه اي از قلبت محفوظ نگه دار.
_نمي دانم واقعا تصميم گيري در اين مورد مشكل است بايد صبر كنم و ببينم در آينده چه اتفاقي پيش می آيد.
_دخترم همه چيز را به دست سرنوشت بسپار و اميدوار باش.
بعد مكثي كرد و با لبخند گفت:
_حالا ما مي توانيم اين آقا عرفان را ببينيم؟
_نمي دانم،فردا مي خواهم به منزل برادرش بروم.
مادر با كنجكاوي پرسيد:
_برادرش مجرد است؟
نازنين كه منظور مادر را درك كرده بود لبخندي بر لب آورد و گفت:
_نه،متأهل است.تازگي هم صاحب يك دختر قشنگ و ماماني شده اند.نمي دانيد چقدر دوست داشتني است.دلم برايش يك ذره شده.
_پس حسابي براي خودت دوست و آشنا پيدا كرده اي؟
_بله،آن هم چه دوستان خوبي.
راحله صورت دخترش را بوسيد و گفت:
_پس بهتر است حالا ديگر راحت بخوابي كه فردا سرحال باشي.
_مامان؛ممنونم كه به حرفهايم گوش داديد.
_عزيزم اين وظيفه هر مادري است كه به درد دل و رازهاي فرزندش گوش بدهد.ناراحت نباش همه چيز حل خواهد شد.
_شب بخير مامان.
_شب تو هم بخير.
بعد از خروج مادر،نازنين چشم هايش را روي هم گذاشت و چون خيلي خسته بود با ياد عرفان سريع به خواب رفت.
صبح زودتر از هميشه بيدار شد.از سكوتي كه بر منزل حاكم بود فهميد ديگران هنوز در خواب هستند.به آشپزخانه رفت و مشغول آماده كردن صبحانه شد.
_سلام.
با شنيدن صداي سودابه به عقب برگشت.
-سلام،صبحتان بخير.
_امروز زود از خواب بيدار شدي؟
_تصميم دارم به ديدن منيژه بروم.
_اتفاقا كار خوبي مي كني چند وقتي است كه از آنها بي خبر هستيم.
در ضمن برايت يك زحمت هم دارم.
_بفرماييد.
سودابه فنجان قهوه اش را سر كشيد و گفت:
_مي خواستم از طرف من براي امشب آنها را به منزلمان دعوت كني.
نازنين هيجان زده گفت:
_حتما،چشم.پس بهتر است هرچه زودتر به آنجا بروم.
سودابه با خنده گفت:
_به نظرت زود نيست؟شايد خواب باشند.
_نه فكر نكنم دختر كوچكش بگذارد تا اين موقع بخوابد.
_اگر اين طور فكر مي كني پس برو به سلامت.
_فعلا خداحافظ.
_خدانگهدار.
وقتي از خانه خارج شد آنقدر هوا خوب و دلپذير بود كه دلش نيامد سوار ماشين شود.بنابراين قدم زنان به طرف عارف به راه افتاد.بين راه عروسك زيبايي براي غزل خريد.
وقتي مقابل منزل عارف رسيد نگاهي به ساعتش انداخت.به نظرش آمد كمي زود است.ترديد داشت كه زنگ بزند.به ديوار تكيه داد و تصميم گرفت كمي صبر كند.فكر اين كه چگونه با عرفان برخورد كند مدتي ذهنش را مشغول كرد،آنچنان كه متوجه بيرون آمدن عرفان از خانه نشد.
عرفان با ديدن نازنين كه به ديوار تكيه داده و به نقطه اي خيره مانده بود،متعجب و نگران به طرف او رفت.آرام صدايش زد ولي جوابي نشنيد.اين بار بلندتر اسمش را صدا زد.نازنين كه گويي از خواب بيدار شده بود از جا پريد و به روبه رويش خيره شد.با ديدن عرفان،هيجان زده سلام كرد.پسر جوان به گرمي جوابش را داد و متعجب پرسيد:
-چرا اينجا ايستادي؟
_فكر كردم شايد هنوز خواب باشيد.
_از دست تو دختر با اين كارهايت.نگفتي اين وقت صبح كسي مزاحمت مي شود؟
_نترس خودم همه كس را حريف هستم.حالا مرا به خانه دعوت مي كني يا بايد همين جا منتظر بمانم؟
عرفان خنده اي كرد و گفت:
_اي ديوانه،اين چه حرفي است كه مي زني؟بيا داخل كه منيژه حسابي از دستت عصباني است.ديروز مي گفت نازنين هم بي وفا شده و ديگر سراغ ما را نمي گيرد.
-حق دارد،شرمنده ولي اين هفته من خيلي گرفتار بودم.
_چطور؟
_آخه پدر و مادرم به اينجا آمده اند.
_به به،چشمت روشن!
_ممنون،اگر تو مي خواهي جايي بروي مزاحمت نباشم؟
عرفان با دستپاچگي گفت:
_نه،كار مهمي نداشتم.فقط مي خواستم كمي قدم بزنم.باور كن آنقر صداي گريه بچه شنيده ام كه سرم درد گرفته است.
-عمو شدن اين دردسر ها را هم دارد.راستي از محبوبت چه خبر؟
اين جمله را با حرص بيان كرد.عرفان به طور خلاصه گفت:
_فعلا مي گذرانيم.
_به خوشي؟
عرفان به ظاهر خنده اي كرد و گفت:
_تقريبا.
سپس براي اين كه بحث را عوض كند پرسيد:
_راستي آن روز گردش با مسعود خوش گذشت؟
گردش آن روز فقط يك نقشه بود.
_نقشه؟!
_همه دست به يكي كرده بودند كه مرا از منزل بيرون ببرند كه وقتي برگردم با ديدن مامان و بابا غافلگير شوم.
سپس هر دو وارد خانه شدند.وقتي وارد شدند نازنين از ريخت و پاش منزل متعجب شد و پرسيد:
_اينجا چه خبر است؟
_نازنين اين بچه آن قدر منيژه را اذيت مي كند كه ما هم بايد به او كمك كنيم.او ديگر وقت نمي كند به منزل برسد.
در همان حال منيژه همراه دخترش وارد سالن شد.با ديدن نازنين هيجان زده گفت:
_سلام،خوش آمدي.
_سلام،حالت چطور است؟
_حال و روز ما را كه مي بيني.از خودت بگو بي معرفت كه سري به ما نمي زني.
نازنين در حالي كه غزل را به آغوش مي گرفت گفت:
_پدر و مادرم هفته پيش از ايران آمده اند.
_پس خيلي خوش مي گذرد؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)