صبح فرداي آنروز ليلا رو خاك كردن و
كار سليمه شبانه روز گريه زاري بر مزار ليلا شده بود
آنقدر اشك ريخت تا سوي چشمانش رو از دست داد...
يكي از شبهايي كه بالاي قبر ليلا گريه
ميكرد و احساس ميكرد از همه دنيا متنفر شده ..
اعتقادش رو بخدا از دست داد و گفت:
من يك عمر تورو ستايش كردم و حاصلش چي شد؟
از امروز من دشمن تو و برده شيطان ميشم و
سپس گفت: اي شيطان دخترم رو بمن برگردون
تا عمر دارم تورو ستايش ميكنم....
لحظاتي گذشت از شدت گريه از هوش رفت
تا اينكه با صدايي آشنا بهوش آمد ...صداي ليلا بود
اما اون واقعا ليلا نبود بلكه همزادش از جنس جنيان ، او يك مرزما بود...
سليمه بار سفر رو بست و شبانه براي هميشه آن روستا رو ترك كرد
و به روستاي ايوان آباد آمد...و از بي خانگي سرايدار قبرستان ده شد....
ده سال بعد.....ليلا به نوجواني رسيده و آماده گرفتن
انتقام و به آتش كشيدن آنها شده بود
بنابراين آخرين روزهاي سال كه همه جا حال و هواي عيد گرفته بود
سراغ قاتل همزادش سامان سجادي كه حالا جوان برومندي شده بود رفت...
آنشب سامان بهمراه خانوادش براي سال تحويل راهي
شهرستان ورامين خانه مادربزرگش شده بود
ليلا در زيرزمين كهنه خانه ظاهر و در نيمه هاي شب سامان را به آنجا كشاند
و بشكر فجيحي به قتل رساند و بدنش رو تيكه تيكه كرد....
(براي اطلاعات بيشتر به داستان نوروز وحشت يك مراجعه شود)
سه سال پس از اين قضايا به اجبار دوست دوران كودكي اش مراد را كشت...
و از آنروز اتفاقات عجيب و غريبي برايش اتفاق افتاد...
40 روز بعد پس از چهلم مراد ، قاسم و نجف
توي قهوه خانه مشغول كشيدن قليان و چاي خوري بودند
نجف دستي به ريشهاي كم پشتش كشيد و گفت: خوب، مراد هم رفت..
حالا بايد يه فكري براي ليلا بكنيم......
قاسم كه مشغول سركشيدن استكان چاي بود
چاي به گلويش پريد و شروع به سرفه كردن كرد...
نجف بي توجه ادامه داد: بايد آستين بالا بزنم ، كار نيمه تموم مرادو تموم كنم..
همين فردا ننه مو ميفرستم خواستگاريش
سپس نگاهي به قاسم كرد و گفت: نگران نباش تو هم يه زن خوب گيرت مياد..
قاسم استكان رو محكم داخل نربكي گذاشت و روي ميز انداخت
و بدون اينكه حرفي بزنه از قهوه خونه بيرون زد
در مسير مدام به اين فكر ميكرد كه چيكار ميتونه بكنه
با مردن مراد تازه خيالش راحت شده بود كه رقيبي نداره
اما درست تو بدترين شرايط نجف سنگ جلوي پايش انداخته بود
در چوبي خانه رو با عصبانيت باز كرد و بهم كوبيد
به پشتي كنار ديوار تكيه زد و سرش رو ميون بازوانش گرفت
هيچوقت علاقه نجف به ليلا رو جدي نگرفته بود و هميشه فكر ميكرد
اين يه هوس و براي سربه سرگذاشتن مراد بوده اما حالا...
سرش رو بلند كرد چشمش به دشنه كهنه اي كه روي ديوار خودنمايي ميكرد افتاد
افكار پليدي در سرش پيچيد، اما ميدانست چاره اش نميتونه خونريزي باشه
مشتي از ناچاري و عصبانيت به زانواش كوبيد و كلافه از جايش بلند شد
دستي در پيرهنش كرد و يك نخ سيگار مچاله شده رو بيرون كشيد
چندين چوب كبريت حرومش كرد اما سيگار از فرط عرق نمور و روشن نميشد
در دستش مچاله و توتونش روي گلهاي فرش ريخته شد
دوباره از خانه بيرون زد و از كوچه باغ گذشت و به سمت مسجد داشت ميرفت
كه ناگهان اكرم دختر ترشيده رستمعلي رو ديد همان لحظه جرقه اي در سرش ايجاد شد
ميدونست كه نجف با اكرم رابطه نامشروح داره و البته مصرف الكلش هم كم نبود
باخودش زير لب گفت: چرا زودتر به فكرم نرسيد!!!! بدون معطلي به سمت خانه ننه سليمه
شتافت...آفتاب به وسط آسمان و نورش گويي به سنگ قبرهاي كنار خانه تيغ ميكشيد
همين كه آمد كلون در رو برهم بكوبه ...ليلا رو ديد كه از سركوچه با چادر مشكي كه بسر داشت
به سمت خونه داشت مي آمد ..قاسم سراسيمه كنارش رفت و گفت: ليلا بايد باهات حرف بزنم
ليلا كه رو گرفته بود گفت: وا باسه چي؟؟اين موقع ظهر ؟؟
قاسم سر تكان داد: خيلي مهمه نجف ميخواد ننه شو بفرسته خواستگاريت
ليلا از حركت ايستاد و با تعجب سر برگرداند: تو چي گفتي؟؟؟
قاسم با مظلوم نمايي گفت: ميخواد بياد خواستگاريت
ليلا كه كلافه به نظر ميرسيد دوباره راه افتاد
قاسم ادامه داد: وايسا....يه چيزايي هست كه تو نميدوني؟
نكنه اشتباه كني قبول كنيا؟؟؟
ليلا بدون اينكه وايسه گفت: من زن كسي نميشم.
و با عجله به داخل خانه رفت.
شب و تاريكي دوباره ده رو دربرگرفت
قاسم همچنان اطراف خانه ليلا قدم ميزد و مشغول فكر كردن بود
نميتونست باخودش كنار بياد و ميترسيد ليلا با نجف ازدواج كنه
در همين افكار غوطه ور بود كه يكدفعه در خانه باز شد
قاسم خود را پشت تير برق پنهان و متعجب نگاه كرد
ليلا با چادر و كيسه اي كه در دست داشت از خانه بيرون زد
و راه افتاد ، صداي ترق و تروق كفشهايش محيط رو گرفته بود
قاسم حيران تعقيبش كرد تا به حمام قديمي كنار گورستان رسيد
ليلا بكيباره ناپديد شد و بعد صدايي داخل حمام راه افتاد صداي ترق و تروق و آب..
قاسم حتي از چيزي كه به ذهنش خطور ميكرد هراسان بود
در حاليكه بدنش مثل بيد ميلرزيد به كنار پنجره رفت
چيزي كه ميديد برايش قابل باور نبود يه حيوان پشمالو انسان نما با سمهاي سياه
زير دوش بود قاسم پايش ليز خورد و محكم افتاد زمين ، صداي آب قطع شد
چند ثانيه بعد ليلا با چهره واقعي اش با دهان عمودي و وحشتانكش روبروش ظاهر شد
قاسم داد زد: ليلا مردزما است ...
ليلا هم دهانش رو باز كرد و شعله هاي آتش رو به جان قاسم كشيد.
چند لحظه بعد ليلا داخل خانه و آرام خوابيده بود و
از بيرون صداي فريادهاي اهالي بگوش ميرسيد:
يكي سوخته...يكي اينجا آتيش گرفته....
لبخند شيطاني روي لبهاي ليلا نقش بسته و آرام بخواب رفت...
سحرگاه فردا ليلا و ننه سليمه بار سفر رو بستند
و براي هميشه ايوان آباد رو ترك كردند...
عشق يك طرفه نجف ناكام ماند...
و مردزما همچنان به كارهاي خود ادامه داد...
پايان
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)