شب هنگام از خونه بيرون زد و بسمت
گورستان راه افتاد ،نجف و قاسم هم آنجا منتظرش بودند
مراد با ديدن شلوغي مسجد و آنسوي گورستان پرسيد: چه خبره؟ كسي مرده؟
قاسم گفت: آره..مشت رحيم ديروز تموم كرده امروزم آوردنش اينجا...
نجف گفت: اينكه نصف عمرشو تهران بوده خوب همونجا خاكش ميكردن ديگه
مراد سر تكان داد: خدا بيامرزه، خوب من آمادم
قاسم و نجف خنديدن و گفتنن: نگران نباش ما قبرو برات آماده كرديم
بايد دست و پاتو ببنديم كه فرار نكني...صبح خودمون ميايم باز ميكنيم...قبوله
مراد قبول كرد ..قاسم طناب زخيمي آورد و دست و پاهاش رو بست
و آرام داخل گور گذاشتنش خاك تمام صورت و اندامش رو پر كرد
سپس قاسم ونجف خندان از آنجا دور شدن،
در راه قاسم مدام به نجف ميگفت: فكر نميكردم بياد
فكرنميكردم قبول كنه حالا چه خاكي تو سرمون بريزيم
نجف : منكه ميگم نهايت يك ساعت ديگه شلوارشو خيس ميكنه
و داد و فرياد راه مي اندازه...اونوقته كه ننه سليمه مياد و حالشو جا مياره
قاسم با بدبيني ادامه داد: اگه طاقت آورد چي ؟ اگه صبح رفتيم و شاخ و شمشاد همونجا بود چي؟
نجف : اي بابا ، ديوار حاشا بلنده! ميزنيم زيرش شاهد كه نداره
قاسم با رضايت خنديد و گفت: اين شد يه چيزي
سپس هردو خنديدند و از آنجا دور شدند....
آسمان مملو از ستاره و مه گورستان رو پر كرده بود
گهگاهي صداي زوزه گرگ به اندام جنگل طنين مي انداخت
حس اضطراب مراد هر لحظه بيشتر ميشد از طرفي از ارواح و تاريكي ميترسيد
از طرف ديگه از جك و جونورهاي خاكي كه اتفاقا ديري نپاييد
كه يك هزارپا بزرگ از لاي خاكهاي نمور به سمت صورتش راه افتاد
مراد به سختي سرش رو بلند كرد تا هزار پا از زير سرش رد بشه
چند لحظه همين كارو كرد گردنش داشت خسته ميشد ، اگه مورچه هم بود تا الان بايد رد ميشد
از خستگي سرش رو برگردوند اما با سر روي هزار پا فرود آمد و هزارپا وحشيانه
شروع به جنباندن خود كرد مراد كه بشدت حس چندش آوري بهش دست داده بود
ديوونه وار وول ميخورد تا اينكه احساس كرد كسي آن بالا داره حركت ميكنه
ديگه قلبش داشت از حركت مي ايستاد چون هيچكس آن موقع شب در گورستان نمي آمد
چند لحظه كوتاه گذشت تا اينكه صداي آواز زنونه و روح گونه اي از آن بالاي سرش آمد
مراد با آخرين توانش از ترس به بيرون قبر جهش كرد اما فقط سرش از بيرون قبر مشخص شد
روح كه گويا متو.جه حضور آن شده بود جيغ وحشيانه و بلندي كشيد و شروع به دويدن كرد
مراد با آخرين توانش نعره اي كشيد ..و چند لحظه بعد احساس كرد آن شخص رفته
چون هيچ صدايي نمي آمد..تا اينكه چند لحظه بعد دوباره صداي جيغ البته از راه دور
بگوش رسيد كه سريعا هم قطع شد...مراد زير لب زمزمه كرد: خدايا اينجا چه خبره؟؟؟؟!
تا دقايقي آرامش به گورستان برگشت....مراد تند تند نفس ميكشيد ، احساس بدي دوباره بهش دست داد
چيزي از زير خاك درست زير پايش در حال بيرون آمدن بود آنقدر تاريك بود كه بخوبي مشخص نبود
پاهايش رو كنار كشيد و خيره نگاه انداخت...يك مار سياه و خوش خط و خال موزيانه بيرون آمد
نفسش بند اومد تنها كاري كه ميتونست بكنه اين بود كه تكان نخوره ،
تازه فهميد چه كار خطرناكي كرده
مار به دور پاهايش خزيد و شروع به بالا آمدن كرد عرق سري به پيشاني اش نقش بست
و تنش به لرزش در اومده بود ، مار فس فس كنان تا زير گردنش اومد، مراد چشمانش رو بست
و از شونه اش پايين آمد و دوباره به زير خاك رفت..
نفس عميقي كشيد دوباره آرامش به گورستان برگشت و باز اينبار هم زياد دوامي نياورد!
تنها چند لحظه ديگر گذشت تا اينكه صداي گرومپ گرومپ مثل سم اسب بگوش رسيد
و سايه كسي روي قبر افتاد ديگه چيزي نمونده بود تا از مراد از شدت ترس بيهوش كه
كه سر رويش خم شد و چهره اي آشنا : ليلا!؟؟!!؟
درست ميديد اون ليلا بود با چادر سفيدي كه دورش پيچيده بود
مراد براي اولين بار در اون شب لبخندي و زد و گفت: ليلا منم
ليلا رنگ از رخسارش پريد و با حالتي متعجب و دستپاچه گفت:مراد ، اينجا چيكار ميكني؟
با دست وپاي بسته...مراد خنديد و گفت: داستانش مفصله
توكه اسب نداشتي صداي چي بود؟ ليلا آب دهانش رو قورت داد و گفت:
ااا.چي ميگي؟ نميدونم.....من بايد برم
مراد گفت: جون هركي دوست داري بيا دستمو باز كن..
ليلا سر تكان داد: نميتونم ..نميتونم....
و سر برگرداند آمد بره كه پايش به گوشه اي از گور گير كرد و چادرش افتاد
مراد خشكش زد....ليلا جاي پا سم داشت!!؟!؟!؟ وپاهايش مثل پاي اسب پر
از مو ....بدنش كاملا برهنه اما اصلا شباهتي به بدن انسان نداشت بلكه پر از مو و حيوان گونه بود
ليلا چهره اش عوض و بشكلي خشمگين و وحشيانه در امد ...آنقدر وحشتناك
كه تا به اون روز مراد چيزي وحشتناكتر از آن نديده بود...چشمايش سفيد و شعله هاي آتش
درونش زبانه ميكشيد دستانش سياه و چنگال گونه شده بود
دهانش بصورت عمودي با دندانهاي تيز و برنده
و بدنش مثل آتش شعله ور ، با سمهايش به زمين ميكوبيد
مراد در حاليكه زبونش بند آمده بود و چشمانش از حدقه داشت بيرون ميزد گفت:مممم مرزدمااااااا!!!!!!!!!
ليلا يا همان هيولا دهانش رو باز كرد و آتش از دهانش خارج تمام گور رو گرفت...........
صدمتر آنطرف تر عليرضا بهوش آمد سرش درد و گيج ميرفت...
پيرزن بالاي سرش بود و با نگراني ميگفت: پسرم خوبي؟؟؟؟ و كورمال كورمال پي چيزي ميگشت
پيرزن نابينا بود و براي همين حدقه چشمانش سفيد و بي رنگ شده بود...
داخل اتاقي نمور و روي قاليچه كهنه اي نشسته بود
در باز شد و دختر جواني هراسان و درحاليكه زير لب ميگفت: نبايد ميفهميد..نبايد اينطور ميشد
وارد خانه شد و در حاليكه نفس نفس ميزد
با تعجب به پسرك نگاه كرد.....
مادر.....اين كيه؟؟ اينجا چيكار ميكنه
پيرزن گفت: نميدونم...ليلا جان اين پسر گم شده
فكر كنم از خانواده مش رحيم باشه كه برا ختم اومدن كمكش كن برگرده مسجد
پاهاي ليلا پارچه پيش بود و از زير چادرش نمايان....ليلا گفت: مادر چرا دهانت خونيه؟
پيرزن گفت: رفته بودم قبر اوس محمدحسين رو بشورم ليز خوردم با صورت افتادم زمين
ليلا گفت: چقدر گفتم مواظب باش آخه شما كه چشمت نمبينه ...
سپس دست عليرضا رو گرفت و از اتاق بيرون زد
تا بيرون جنگل همراهي اش كرد و گفت:خوب پسرجون صاف برو ميرسي مسجد
عليرضا بدو بدو بدون اينكه به پشت سرش نگاه كنه رفت تا به مسجد رسيد...
محدثه و دوستانش همه در داخل مسجد گرد هم آمده بودند...
عليرضا به جمع آنها پيوست و همه متعجب و خوشحال گفتند: وااي تو كجا قايم شدي كه پيدات نكرديم.؟؟؟؟!؟!؟!
فرداي آنروز ولوله اي در ده به پا شد قاسم و نجف صبح زود به سر خاكي كه مراد توش بود آمدند
و مراد رو ديدند كه مرده ! با جسدي خشك شده با موهاي سپيد! صورتش از ترس سياه و جمع شده بود
هردو از شدت تعجب و ترس بالا آوردند و پليس از راه رسيد...
همه سردرگم از اين اتفاق شده بودند..ننه سليمه مادر پيرش با نگراني از اين وضع صحبت ميكرد
و ليلا هم كه از همه چيز با خبر و خود را بي خبر جلوه ميداد با نگراني آنجا ايستاده بود
آري ليلا يك مردزما بود.....!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)