شبی در گورستان ۱
زني با لباسي نيمه برهنه در داخل جنگلي تاريك و نمور با ترس
و اضطراب مشغول دويدن بود

از پشت سر صداي زوزه هاي وحشيانه يك هيولاي گرگ نما بگوش ميرسيد.

دخترك چند متر بيشتر ندويده بود كه پايش به يك ريشه تنومند درخت گير كرد

و به شدت زمين خورد ، از درد مثل مار بخودش ميپيچيد

هيولاي گرگنما با حالتي پيروزمندانه غرش ميكرد و
چنگالهاي تيزش رو بسمت دخترك برد كه

يكدفعه تاريكي همه جا روگرفت،پسرك با حالتي شوك گونه از جا پريد

و به صفحه خاموش تلويزيون نگاه انداخت...
پدرش در حالي كه كنترل تلويزيون رو بصورت اشاره بسمتش گرفته بود

گفت:‌مگه تو فردا نيايد بري مدرسه؟؟؟نصفه شبي نشستي فيلم ترسناك ميبيني ....

بدو برو بخواب ببينم...عليرضا با حالتي شكست خورده از جا بلند شد و به اتاقش رفت..

كنجكاوانه دلش ميخواست آخر فيلمو بدونه بسمت در رفت و از لاي در نگاهي به

تلويزيون انداخت كه پدرش روبروش نشسته و مشغول پك زدن به سيگاري كه

ميان دو انگشتش قرار داشت شده بود...

صداي تلويزيون قطع و تصاوير زنهاي برهنه كه بدنهايشان رو به نمايش گذاشته بودند

روي صفحه خودنمايي ميكرد....پدرش كه انگار شك كرده بود يك آن سرش رو برگردوند

كه باعث شد خاكستر جمع شده از سر سيگار فرو بريزد...

عليرضا با سرعت شيرجه زد روي تخت و تا زير گلو رفت زير پتو رفت...

از شدت خواب آلودگي سريعا خوابش برد...صبح با صداي مادرش بيدار شد:

وواااي ... پاشو پسر ساعت نه شده باز زنگ ساعتو بستي..

اين بار اولي نبود كه عليرضا دير به مدرسه ميرفت...

كلافه و سرگردان از جا بلند شد و صورتش رو شست و با سرعت برق لباس عوض كرد

فاصله مدرسه تا خونه تنها دوتا كوچه بود...بدو بدو خودش رو به جلوي در رسوند

عمو لطف الله سرايدار مدرسه جلوي در ايستاده و مشغول ور رفتن با تكه كاغذي

كه در دستش بود شده بود...با ديدن عليرضا سري تكان داد
و گفت:‌پسرجان باز دوباره خواب موندي كه!

عليرضا با سرعت خودشو به ساختمان رسوند و
از ترس مدير و ناظم مثل موش از گوشه ديوار

سلانه سلانه رد شد..صداي ناظم بگوش ميرسيد كه مشغول
صحبت كردن با تلفن بود: جونم علي جان

ايشالا سفر حج ، بله ، از شما اراده از ما حركت ..قربان شما.....
... با گذشتن از مسير راهرو صداي ناظم ضعيف و ضعيفتر شد
تا اينكه بالاخره به كلاس رسيد و وارد شد...

همه بچه ها با ديدنش باهم زدند زير خنده و خانم نجفي معلمشون

در حاليكه يك خطكش چوبي در دست داشت و روپوشش مثل هميشه گچي شده بود

با تهديد گفت: متقي،ايندفعه چه عذري داري ؟!؟

عليرضا سرش رو پايين انداخت و با حالتي مظلوم نماگونه گفت:

خانوم،بخدا ساعتي كه كوك كردم خراب شده بود و...

صداي خنده بچه ها بيشتر از قبل شد

خانوم نجفي سري تكان داد و سپس به سمت ميزش رفت

دفتر حضور و غياب رو باز كرد و يك ضربدر به پانزده ضبدري
كه جلوي اسم عليرضا خورده بود

اضافه كرد و گفت: دفعه پيش تعهد دادي...
من ديگه نميتونم اين وضعو تحمل كنم بايد با آقاي ناظم

صحبت كني..عليرضا دستش رو بحالت گريه جلوي چشمانش برد و گفت: خانوم توروخدا ببخشيد

آقا رسولي اگه بفهمه با شلنگ ميزنه....خانوم نجفي عينكش رو روي بيني جابجا كرد و سري تكان داد

و با دلخوري گفت: ايندفعه بار آخرت باشه....متوجه شدي؟

عليرضا دستش رو برداشت و با خوشحالي گفت: مرسييييييي خانوم

جالب اينكه حتي يك قطره اشك هم در چشماش حلقه نزد ....سر صندلي اش نشست

و يكروز تحصيلي ديگر هم گذشت!

بعد از ظهر آنروز وقتي زنگ مدرسه خورد گويي از زندان آزاد شده باشه با خوشحالي دوان دوان با محسن صالح

كه همكلاسي و دوستش بود بسمت خونه رهسپار شدند،
ماه رمضان بود و همه روزه ، عليرضا دست در جيبش كرد

و يك شكلات كاكائويي بزرگ بيرون آورد ...
محسن كه آب از لب و لوچه اش راه افتاده بود بيتوجه به اطرافيان

نصف بزرگ كاكائو را كند و شروع به خوردن كرد بطرزي كه تمام صورتش رو قهوه اي كرد

حضاري كه از كنارشون رد ميشدند هريك برخورد خاصي داشتند..

يك پيرمرد با قامتي عصا خورت داده كه بيتوجه از كنارشون رد شد

نفر بعد يك مرد جوان با صورتي كه از شدت ريش چشمانش پيدا نبود؟؟؟

و نگاه چپ چپي نثارشون كرد و رد شد و نفر آخر زن ميانسالي كه با مهرباني لبخندي زد و گذشت...

به سر كوچه كه رسيدند محسن خداحافظي كرد و از هم جدا شدند، عليرضا هم به خونه رفت