سرش را روی فرمان گذاشت و با صدای بلند به گریه افتاد.مهیار گفت:
-خل شدی داری راستی راستی گریه می کنی؟
-می……خوا….م….برم…..خو…نه.
مهیار چرخی زد در را باز کرد و سوار شد.پرند هنوز هم گریه می کرد.مهیار با لحن دلجویانه ای گفت:
-بسه دیگه.
پرند سرش را از روی فرمان بلند کرد و گفت:
-بچگی کردم.
-منم همین طور حالا باید گریه کنم؟
-نادره داشت از ترس سکته می کرد.اگه سهیلا سرم داد نکشیده بود…..
مهیار به میان حرفش دوید و گفت:
-سهیلا غلط کرد سرت داد کشید.
پرند نگاهش کرد.مهیار شرمنده سر به زیر انداخت.پرند به رو به رو خیره شد و گفت:
-یادم رفت کجا هستم.همه اش تقصیر توئه.
-ا…به من چه؟
-اگه تو لجم رو در نیاری این طوری نمی شه.
-اگه تو منو به لج نندازی نمی خوام لجت رو در بیارم.
-تقصیر توئه.
-تو فقط می خوای یه مقصر پیدا کنی تا خیال خودت راحت بشه.
-فعلا که می بینی اتفاقی نیفتاده اونقدرام شجاعت دارم که اگر کاری کردم پاش وایستم.
-خانم شجاع پس لطف کنید بنده رو از این بازی بزن برو معاف کنید.
-اگه فرزین بود هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد.
مهیار احساس کرد بخار از سرش بلند می شود.با عصبانیت گفت:
-اگه این قدر دلتون وا سه اش تنگ شده مثل هفته پیش تو خونه می موندی صداشو می شنیدی.
-منظورت چیه؟
-خودتو به کوچه علی چپ نزن اخ باورم شد.
-تو حق نداری به من توهین کنی؟
-پرند جون هر کی دوست داری قلقلکم نده دختر دایی من خر نیستم.
-ها…ها…..خودتو تو اینهه ندیدی.
مهیار با لحنی غمگین گفت:
-اره حق با توئه ولی امشب خودمو تو چشمای تو دیدم.
در را باز کرد و پیاده شد.پرند شیشه ها را بالا کشید و پیاده شد.درها را به سرعت قفل کرد و با قدم هایی بلند خود را به مهیار رساند و گفت:
-هی تو یادت رفت از من معذرت خواهی کنی.
مهیار ایستاد و بی انکه رو برگرداند گفت:
-واسه چی؟
-تو همین الان تو ماشین به من تو هین کردی.
-من فقط حقیقت رو گفتم.
به راه افتاد و پرند با عصبانیت گفت:
-با توام….هی…مگه کری؟عوضی با توام.
مهیار بی توجه به او می رفت.پرند گفت:
-من هیچ رابطه ای با هیچ کس ندارم.می شنوی تو باید از من معذرت بخوای…با توام…..عوضی…..تو رو می گم.
مهیار رفت.پرند کتش را گرفت و کشید.مهیار به سرعت دستش را چسبید و به طرفش چرخید.پرند درد شدیدی را در دستش احساس کرد.صورتش در هم رفت.مهیار مچش را به شدت فشار می داد.پرن گفت:
-دستم…دستم.
-من عوضی نیستم خرم نیستم.
-دستم….مهیار…..دستم.
-می شنوی؟
–باید از من معذرت………دستم تو باید…
-باور نمی کنم ازتم معذرت نمی خوام.
-دستمو ول کن….باید ازم…معذرت بخوای …..تو بهم….دستم مهیار….تو هین کردی….مهیار.
مهیار در چشمانش خیره شد.پرند گفت:
-دستم.
مهیار احساس ارامش کرد.به نرمی گفت:
-معذرت می خوام.نباید اون حرفا رو بهت می زدم.
-دستم.
دستش را شل کرد.پرند نفسی به راحتی کشید و گفت:
-اوخ…اوخ اوخ دستم شکست.
مهیار مچش را بالا اورد و به لب نزدیک کرد.پرند متعجبانه نگاهش کرد.اما پیش از انکه بر پشت دستش بوسه بزند ان را به سرعت پس زد.چهره در هم کشید و گفت:
-معذرت می خوام.پشت به او کرد و به طرف کافی شاپ به راه افتاد.پرند در جا خشکش زده بود و ناباورانه به مهیار نگاه می کرد.مهیار در مقابل در ایستاد و به طرف پرند چرخید.پرند نگاه خیره اش را به او دوخته بود.با لحنی گرفته و عصبی گفت:
-بیا تو.
ووارد کافی شاپ شد.پرند سلانه سلانه به راه افتاد.سهیلا که نگاه نگرانش را به در دوخته بود با دیدن مهیار لبخندش را پشت نقابی از تعجب پنهان کرد.نادره گفت:
-مهیار اومد.
پوریا گفت:
-پرند باهاش نیست.
مهسا غرید:
-بهتر.
مهیار سر میز ایستاد.جوانان زیادی در کافی شاپ دور میز ها نشسته بودند.سهیلا به ارامی پرسید:
-پرند؟
نادره گفت:
-اومد.
سرها به طرف او چرخید.با گام هایی اهسته به میز نزدیک شد.مهیار صندلی را عقب کشید و نشست.نگاه های زیادی پرند را تا میز مشایعت کرد.سر به زیر داشت.سهیلا گفت:
-بشین.
-معذرت می خوام از همه.
مهیار لبخندی زد.نادره گفت:
-عیب نداره کار خوبی کردی که اومدی.
پرند صندلی را عقب کشید و در کنار مهسا نشست.مهیار گفت:
-منو که سر کیسه نکردین؟
وبا دست به پیشخدمت اشاره کرد.نادره با هیجان گفت:
-ما بستنی سفارش دادیم.
پوریا خندید و گفت:
-تو و پرندم می تونید بنشینید و ما رو تماشا کنید.
ناصر هم ریز خندید و با چشم و ابرو به مهیار اشاره کرد.مهسا گفت:
-اهای به کی اشاره می کنی؟
پوریا با لودگی گفت:
-لامذهبو ببین رو هوا مچتو زد.
همه به خنده افتادند.مهیار از گوشه چشم به پرند که غم زده و سر به زیر نشسته بود نگاه کرد.سهیلا که متوجه نگاه مهیار و صورت غم زده پرند شده بود گفت:
-هفته دیگه با فرزین می اییم بیرون.
مهسا سرخ شد و رنگ مهیار پرید.ناصر گفت:
-البته اگه اقای مهندس به ما افتخار بدن.
پرند سر بلند کرد و به مهیار نگاه کرد.در یک لحظه نگاهشان به هم گره خورد و هر دو به سرعت چشم از هم دزدیدند.پیشخدمت به مهیار نزدیک شد و همان طور که منو را به دستش می داد گفت:
-خوش اومدین قربان.
پوریا گفت:
-اقا بستنی ما چی شد؟
-الان می ارن خدمتتون قربان.
مهیار منو را به طرف پرند گرفت و گفت:
-چی می خوری دختر دایی؟
-هر چی بقیه می خورن.
مهیار از مهسا پرسید:
-چی سفارش دادین؟
-من بستنی توت فرنگی نادره و سهیلا شکلاتی ناصر و پوریا وانیلی.
مهیار دوباره خطاب به پرند پرسید:
-تو از کدومشون می خوری؟
-بستنی کرم دار.
مهیار گفت:
-دو تا بستنی کرم دار واسه ما بیار.
-بله قربان.
نگاه ها بین میزهای اطراف ردو بدل می شد.پسرها چشم هایشان را گشاد کرده بودند و دخترها دزدانه به اطراف چشم می دوختند.پرند دست هایش را به میز تکیه داده بود و در فکر فرو رفته بود.مهیار متوجه او بود و سهیلا نگران انچه در بیرون گذشته بود.پوریا پر حرفی می کرد و همه را می خنداند.خطاب به پرند گفت:
-جدی نگیری ها پرند جون.
پرند به خود امد و پرسید:
-چی رو؟
-ای بابا بندو اب دادم.این اصلا اینجا نبود.همه خندیدند.پرند هم لبخندی زدو گفت:
-جدی گرفتم.
-به جون همون دوستت شوخی کردم.کیش……..کیش……..تقصیر این دختراست.من پسر خوبی هستم…….کیش……به چی نگاه می کنین.
-کور بشه چشم بد این دخترا.
سهیلا زیر چشمی به مهیار نگاه کردو گفت:
-ایشاءالله.
پرند با خنده ادامه داد:
-نمی دونم چرا این قدر عواسشون به توئه.
-می بینی دختر عمو خوشتیپ بودنم بلای جون من شده.
مهیار گفت:
-بیچاره ها یه همچین عظمتی رو ندیدن دست خودشون نیست.
-اره به خدا می بینین.کیش….چی می خواین از جون من.من صاحاب دارم.
پرند گفت:
-با خودشون می گن این چه خلقتی داره.
پوریا اهی کشید و گفت:
-ای گفتی چی کار کنم خواست خدا بوده دیگه اینا رو به دوستتم بگو.
بچه ها ریز می خندیدند.ناصر گفت:
-ندزدنت.
-چشم حسود کور بشه.
پرند با خنده گفت:
-با خودشون می گن اینا اینو از کدوم باغ وحش اوردن.
پوریا تقریبا با فریاد گفت:
-می کشمت پرند.
و از ان طرف میز به طرف پرند خیز برداشت.پرند خودش را عقب کشید و گفت:
-به سارا نمی گم ها.
سهیلا گفت:
-ابرومون رفت.
مهیار لب به دندان گزید و گفت:
-اوردمتون یه جای با کلاس چه خبرتونه.
همه به هم نگاه می کردند.پرند خجالت زده سر به زیر انداخت.پوریا گفت:
-این چه ربطی به سارا خانم داره.به همه می گم باج می گیری ها.
مهیار تشر زد:
-پوریا بسه دیگه.
و با چشم و ابرو به اطراف اشاره کرد.ناصر خندید و نادره سعی می کرد لبخندش را فرو بخورد.مهسا عصبانی به نظر می رسید و چشمان پرند از خوشحالی می درخشید و از غم دقایقی قبل در ان اثری نبود و مهیار خوشحال از این که یک بار دیگر او را شاد می بیند.سعی می کرد لبخندش را پنهان کند.مهسا غرید:
-خواهش می کنم پرند.
پرند نشست و گفت:
-ببخشید.
سر بلند کرد در میز مقابل دو چشم سیاه به او خیره شده بود و لبخند می زد.سربرگرداند و پیشخدمت بستنی ها را اورد و روی میز چید.پوریا گفت:
-کی می خواد با من مسابقه بده؟
سهیلا تشر زد:
-پوریا ادم باش.
پرند سر بلند کرد.پسری که در میز روبرو نشسته بود با اشاره سر سلام کرد.پرند چهره در هم کشید و سربرگرداند.همه مشغول خوردن شدند.صدای زنگ تلفن مهیار بلند شد.قاشق را در ظرف بستنی رها کرد و تلفن همراهش را از جیب بیرون کشید.رنگ سهیلا پریده بود و چشمان مهسا می درخشید.
-بله.
-سلام مامان.
-سلام مامان.
-کجایید؟
-قراره کجا باشیم بیرون.
مهسا پرسید:
-مامانه؟
و مهیار با اشاره سر جواب مثبت داد.
-حالتون خوبه؟
-اره مامان بچه که نیستیم.
-فقط می خواستیم حالتونو بپرسیم خوش باشین مامان جان خداحافظ.
-خداحافظ.
ارتباط را قطع کرد و گوشی را در جیبش گذاشت.پوریا گفت:
-اه گفتیم الان می ری بیرون یک ساعت دیگه می ای بستنی ات رو می زنیم تو رگ.
-واسه ات متاسفم.
پرند ظرف بستنی اش را پس زد و گفت:
-بستنی منو بخور.
مهیار پرسید:
-چرا خودت نمی خوری؟
-ممنون.
مهیار به صورتش دقیق شد.از شادی دقایقی پیش اثری نبود.سهیلا گفت:
-چی شد پرند؟
-چیزی نیست دیگه نمی خورم.
پوریا گفت:
-خوب بهش اصرار نکنین نمی تونه بخوره.
مهسا همان طور که قاشق بستنی اش را پر می کرد گفت:
-اگه یه نفرم به من زل می زد نمی تونستم بخورم.
همه سرها به جهت مقابل پرند چرخید.پرند گفت:
-منظورت چیه؟
سهیلا گفت:
-بستنی تون بخورید بریم.
مهیار گفت:
-بستنی تونو بخورید ما جایی نمی ریم.
پرند در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود بلند شد.مهیار با لحنی جدی گفت:
-بشین.
ان قدر محکم و سریع این کلمات را گفت که پرند بر روی صندلی نشست.مهیار گفت:
-بستنی ات رو بخور.
پرند با لحنی بغض الود گفت:
-میل ندارم.
-بخورش.
ظرف بستنی را پیش کشید و قاشق را به زحمت در دهانش گذاشت.مهیار گفت:
-اشکت در بیاد بهت قول می دم به خونه نرسی.
پرند چشم به زیر انداخت و دو قطره اشک روی گونه هایش غلطید.
مهیار همان طور که بستنی می خورد گفت:
-وقتی یه دختر خوشگل با ادمه باید منتظر بود که نگاهش کنند.مشغول باشید.
پرند گفت:
-من فقط به خاطر اتفاقی که افتاد ناراحت بودم.سعی کردم با شوخی با پوریا فراموشش کنم.اما….
مهیار به میان حرفش دوید و گفت:
-کسی از تو توضیح نخواست.
-اما من باید توضیح بدم.
-تو مجبور نیستی.
-تو فکر می کنی کی هستی که به من دستور می دی؟
-تو فکر می کنی کی هستی که با من این جوری صحبت می کنی؟
-پاتو از گلیمت دراز تر نکن پسر عمه.
-برو بابا یکی یه دونه…
همه میز با خنده و یک صدا گفتند:
-خل و دیوونه.
همه به خنده افتادند.مهیار ابروهایش را بالا کشید.پرند هم که سعی می کرد لبخند نزند به خنده افتاد و گفت:
-همه اتون بدجنسید.
بلند شد و گفت:
-پوریا می شه جامونو عوض کنیم.
پوریا گفت:
-با کمال میل.
پرند بی انکه به میز مقابل نگاه کند از جا برخاست و مابین سهیلا و مهیار نشست.پوریا هم در کنار مهسا نشست و لبخندی به میز مقابل زد و گفت:
-قربون شما.
نادره گفت:
-پوریا!
-داریم حال و احوال می کنیم.
سهیلا لبخند زنان گفت:
-عوضی مسخره.
-پرند اینا یادت باشه ها سارا خانم اسمش همین بود دیگه؟
-اون فکرو از سرت بنداز بیرون.
-اه بستنی ام رو کوفتم کرد.
-گفتم که بی فایده اس.
-ای خدا چرا این حسودا نمی خوان من اخر عمری به یه نوایی برسم.
مهسا گفت:
-از دوستای من یکی رو انتخاب کن سر سه سوت می ارم با هم حرف بزنین.
-نه دیگه مهسا جون دلم یه جای دیگه گیر افتاده.
مهیار گفت:
-ای بابا کی دلتو از کاترین زتا جونر پس گرفتی؟
ناصر گفت:
-اه کجای کاری؟تازه خبر نداری دلشو به کی داده بود.
پوریا گفت:
-این دفعه دیگه جدی ام.
و لحنش به گونه ای بود که همه را متعجب کرد.پرند خندید و گفت:
-فیلم بازی نکن سارا هزارمین نفریه که فرق داشته.تو ادم بشو نیستی منم خودمو خراب تو نمی کنم.
نادره گفت:
-گناه داره.
سهیلا گفت:
-منم شریکت می شم.پوریا بسه دیگه.
-تقصیر ندارین شما اصلا نمی فهمین عشق یعنی چی؟
رنگ سهیلا پرید و پرند زیر چشمی به مهیار نگاه کرد.مهیار لبخندی زد و گفت:
-دختر دایی واسه اش یه کاری بکن.
پرند به ارامی جواب داد:
-یه هفته دیگه از صرافتش می افته.
-نخیر واقعا باور نمی کنه جدی ام.
-بسه پوریا اعصابم داره خورد می شه.
سهیلا گفت:
-شلید جدی می گه.
همه نگاه ها به طرف سهیلا چرخید گفت:
-چیه؟نظرمو گفتم.
ناصر به خنده افتاد و گفت:
-وقتی سهیلا تایید می کنه!
سهیلا سر به زیر انداخت و گفت:
-سهیلا هم احساس داره.
ناصر به قهقهه افتاد و گفت:
-حرفای تازه بچه ها حرفای تازه.
مهسا چهره در هم کشید و همان طور که با چشم به اطراف اشاره می کرد گفت:
-دارن نگامون می کنن.
مهیار گفت:
-ابرو واسه من نذاشتین.
پرند به سهیلا که ارام و سر به زیر نشسته بود نگاه کرد.نادره گفت:
-من یه بستنی دیگه می خوام.
-پولشو خودت باید بدی.
ناصر گفت:
-تو مارو دعوت کردی.
-ولی من نگفتم اونقدر بخورید تا بترکید.
پرند دست سهیلا را گرفت.دستش یخ کرده بود.به ارامی پرسید:
-خوبی؟
سهیلا سر بلند کرد.نگاهش از صورت پرند رد شد و روی صورت خندان مهیار ثابت ماند.پرند دوباره پرسید:
-چت شده؟دوباره یخ کردی.
-می شه زودتر بریم خونه؟
پرند به بقیه که حرف می زدند و می خندیدند نگاه کرد و گفت:
-می خوای ببرمت دکتر؟
-می خوام برم خونه.
مهیار که متوجه اهسته صحبت کردن انها شده بود از پرند پرسید:
-چی شده؟
همه نگاه ها متوجه سهیلا و پرند شد.پرند جواب داد:
-نمی دونم.
-چیزی نیست خوبم.
-بهتره بریم بیرون.شاید به خاطر هوای اسنجاست.
پوریا گفت:
-چی شده سهیلا حال نداری؟
پرند بلند شد دست سهیلا را گرفت و گفت:
-چند دقیقه که بیرون وایسته حالش بهتر می شه.
مهسا گفت:
-می خواین بریم؟
پرند جواب داد:
-فکر نکنم لازم باشه.
مهیار هم ایستاد و گفت:
-همراهتون بیام؟
-نه!
سهیلا شانه به شانه پرند از در بیرون رفت.در طول پیاده رو که به راه افتادند سهیلا به گریه افتاد و پرند بی ان که حرفی بزند دست او را گرفت و به طرف ماشین برد.در را باز کرد و او را روی صندلی نشاند.دور ماشین چرخید و سوار شد.سهیلا صورتش را پاک کردو گفت:
-معذرت می خوام.
-سبک شدی؟
سهیلا لبخند تلخی زد و گفت:
-اره ممنون.
-دوست داری در موردش حرف بزنیم؟
-اگه ممکنه نه.
-باشه هر جور تو راحتی.
-تو بهتره بری تو.
-نمی تونم تو رو تنها بذارم.
سهیلا نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت و گفت:
-دیوونه شدم نه؟
پرند سر به زیر انداخت.در ذهنش به دنبال کلماتی می گشت که سهیلا را ارام کند اما نمی دانست چه باید بگوید.چند ضربه به شیشه خورد.پرند از جا پرید.مهیار پشت شیشه بود.شیشه را پایین کشید.مهیار پرسید:
-حالت خوبه سهیلا؟
سهیلا سر به زیر انداخت و به ارامی جواب داد:
-بله.
پرند در را باز کرد و پیاده شد و گفت:
-یه چند لحظه سهیلا.
وبه مهیار اشاره کرد کمی به دنبالش برود.پشت ماشین ایستادند.مهیار گفت:
-چیزی شده؟
پرند سر به زیر انداخت.این اولین باری بود که از مهیار خجالت می کشید.جواب داد:
-می شه خواهش کنم باهاش حرف بزنی؟
-در مورد چی؟
-نمی دونم!من نمی دونم چی باید بهش بگم.سهیلا همیشه از تو حرف شنوی داشته شاید تو بتونی ارومش کنی.
-من….
-خواهش می کنم پسر عمه.
پیش از ان که مهیار عکس العملی نشان دهد پرند به طرف کافی شاپ به راه افتاد.مهیار لحظه ای چشم به اسفالت کف خیابان دوخت.پرند وارد کافی شاپ شد.پسر جوان لبخندی زد و پوریا به تندی نگاهش کرد.پرند پشت به انها روبروی پوریا نشست.مهسا پرسید:
-سهیلا چطوره؟
-خوبه بهتر شد.
ناصر پرسید:
-یهویی چش شد؟
-تقصیر شماهاست که سر به سرش می ذلرید.
پوریا با حالتی متفکر گفت:
-معلوم نیست یه مدته چش شده.
مهسا پرسید:
-با مهیار می ان؟
-اره من از مهیار خواستم یه کم باهاش حرف بزنه.
پوریا گفت:
-اگه لازمه ببریمش دکتر؟
-فکر نکنم مسخره اش کردین ناراحت شد.
ناصر گفت:
-ما منظوری نداشتیم.
-شما که می دونید سهیلا حساسه.
نادره گفت:
-این پسرا همه اشون همین جورین عوضی و مسخره.
سهیلا لبخندی زد و گفت:
-نه همه اشون در ضمن به خاطر حرفای ناصر ناراحت نشدم.
مهیار گفت:
-پس موضوع چیه؟
سهیلا خجالت زده سر به زیر انداخت و گفت:
-هیچ چی.
-پس به خاطر هیچ چی حالت بد شد و اومدی بیرون.
-یه کم عصبی ام مهیار تازکی ها حساس شدم.زود گریه ام می گیره.زود بهم بر می خوره.
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست و گفت:
-دیوونه ام نه؟
-نه دیوونه نه اما…..
سهیلا سر خم کرد.مهیار گفت:
-عاقلانه تر فکر کن.
سهیلا احساس کرد قلبش به شدت خود را به دیوار سینه اش می کوبد.چشم به دستان لرزانش دوخت. مهیار گفت:
-مواظب باش خودتو تو دردسر نندازیو
سهیلا احساس می کرد زبانش سنگین شده می خواست حاشا کند می خواست بگوید چیزی نیست اما نمی توانست.حتی بر عکس دوست داشت مهیار ادامه دهد.دلش می خواست مهیار بپرسد:اون پسر خوشبخت کیه؟:وسهیلا گریه کند.انقدر زیاد که مهیار منظورش را درک کند اما مهیار بی توجه به حال او داشت او را نصیحت می کرد که اگر کسی را دوست می دارد عاقلانه تر بیندیشد و با چشمانی باز راهش را انتخاب کند.مهیار خندید و گفت:
-راستش به حرف هایی که می زنم اعتقاد ندارم.البته سوءتفاهم نشه.من معتقدم که ادم باید با دید باز عاشق بشه.به این که….سهیلا ممکنه….می فهمی که سهیلا جون.اما از حرفای پرند حس کردم منظورش این بود که تو…..
-مهیار دستی به سرش کشید و با خنده گفت:
-من می دونم تو عاقل تر از این حرفایی که خودتو تو یه همچین دردسرایی بندازی.اما پرنده دیگه.
سهیلا به ارامی گفت:
-حق با توئه من خودمو تو درد سر نمی ندازم.
-می دونستم به خاطر حرفامم معذزت می خوام.
وحالتی جدی به خود گرفت و ادامه داد:
-اما اگه واقعا یه همچین مسئله ای هست که از نظر من بودنش اصلا مهم نیست چون دوست داشتن مسئله ایه که تو زندگی همه اتفاق می افته عاقل باش و عاقلانه تصمیم بگیر.
سهیلا احساس کرد قلبش می خواهی از حرکت باز بایستد.مهیار ان قدر ساده در مورد این که او کسی دیگر را دوست داشته باشد صحبت می کرد که انگار اصلا برایش مهم نبود.نزدیک بود از ماشین پیاده بشود و پا به فرار بگذارد که مهیار گفت:
-اما خودمونیم ها به غیرتم بر می خوره پای غریبه تو خونواده امون باز شه.
و به قهقهه افتاد.سهیلا که با این جمله احساس ارامش بیشتری می کرد لبخندی زد و گفت:
-این اتفاق هیچ وقت نمی افته.
مهیار خنده کنان گفت:
-خیالم راحت شد.
سهیلا هم می خندید.پرند چند ضربه به شیشه زد.مهیار شیشه را پایین کشید و گفت:
-اینم دختر عموی شما صحیح و سالم.
پوریا خم شد و پرسید:
-سهیلا خوبی؟
-اره بهترم.
مهیار پیاده شد.سهیلا هم پیاده شد.مهسا و نادره حالش را پرسیدند و ناصر گفت:
-من منظوری نداشتم.
-حرفشم نزن ناصر.
پرند نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-بهتره بریم.
مهیار هم به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-ای بابا تازه سر شب بچه لاتاس.
سهیلا همان طور که به ساعتش نگاه می کرد گفت:
-منم با پرند موافقم بهتره بریم.دیر وقته.
ناصر گفت:
-وقتی ادم با دخترا می اد بیرون همینه دیگه.
مهسا گفت:
-ما هم دوست داریم بیرون باشیم مگه نه نادره؟
-اره بیرون باشیم پرند.
مهیار حالت پیروز مندانه ای به خود گرفت و گفت:
-رای گیری می کنیم.
-نتیجه رای گیریتون برام مهم نیست چون من می رم خونه.
-ولی ما می مونیم.
-هر جورمیلتونه.
پوریا گفت:
-یه دوری می زنیم با هم می ریم دیگه.
-من باید برم.
-دوباره شروع نکن پرند.
-تو که تموم کردنا رو بلدی تمومش کن.
-باشه بچرخ تا بچرخیم.من می مونم می خوام برم شبگردی هر کی می خواد بره خونه می تونه با این بره.
پرند به تندی گفت:
این اسم داره اقا اسمش پرنده.
-هر کی!
وبه طرف ماشینش رفت.مهسا و نادره هم به دنبالش به راه افتادند.پرند در ماشین را باز کرد و با چهره ای در هم کشیده سوار شد.ناصر به پوریا نگاه کرد.پوریا شانه ای بالا انداخت و به طرف ماشین مهیار به راه افتاد.سهیلا بین ماندن و رفتن مردد مانده بود.پرند ماشینش را روشن کرد.از اینه نگاهی به عقب انداخت.سهیلا به ارامی به طرف ماشین مهیار رفت.مهیار که پشت فرمان نشسته بود لبخندی از سر پیروزی زد.ناصر کمی این پا و ان پا کرد.پرند روی گاز فشرد.ناصر دستش را در هوا تکان داد و فریاد زد:
-پرند…..پرند……
پرند ایستاد.ناصر به طرف او دوید. در را باز کرد و سوار شد و گفت:
-منم می ام خونه.
پرند روی گاز فشرد و به سرعت از کافی شاپ دور شد.پوریا گفت:
-ای ناصر نامرد.
مهیار گفت:
-کار خوبی کرد باهاش رفت نگرانش می شدم.
روی گاز فشرد و به دنبال پرند به راه افتاد.نادره پرسید:
-خب حالا کجا می ریم؟
مهیار جواب داد:
-می ریم خونه
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)