فصل 45 و پایانی
سمت غرب باغ را پیش گرفتم . روي همان کنده ي درختی نشستم که ماکان سال ها پیش نشسته بود . یک بار دیگر زمان به عقب بر می گشت . همین جا بود که او به من ابراز عشق کرده بود و من از شرم سر به زیر افکنده بودم . هنوز هم صداي قدم هاي مردانه ي او به گوشم می رسید . بوي عطر تنش با بوي سیگار برگ توام بود ، باز مرا در همان حال و هوا فرو می برد . چقدر حقیقی می نمود . شاید مهتا راست می گفت و توهمات در من ریشه اي بس عمیق دوانده بود.
اما نه ، اشتباه نمی کردم . سر برگرداندم . خود ماکان بود . چشم هایم را مالیدم . درست می دیدم ؟ نمی دانستم خوابم یا بیدار. اما انگار بیدار بودم . او یکبار دیگر پنهان از چشم همه به دنبال من زیر سایه ي درختان پیر آمده بود . باورم نمی شد . از جا برخاستم . نزدیک آمد و مقابلم روي زمین نشست.
- دیبا چرا آمده اي اینجا ؟
- می خواستم کمی تنها باشم.
- براي فکر کردن ؟
- بله . براي تخلیه ي روح و روانم.
- چه جالب ، انگار عشاق قدیمی روزي دوباره به اولین میعادگاه عشق خود بر می گردند تا تجدید خاطرات کنند . درست مثل قو ها که روزي به دریاچه اي که در ان چشم گشوده اند سفر می کنند.
- اما من براي مطالعه آمده بودم.
- آه ،پس اشتباه حدس زدم . ولی من آمده بودم اینجا تا دیبا ي خود را ، همانی که در اولین نگاه عاشقش شدم بیابم . میخواستم براي آخرین بار او را به جاي تو ببینم . او که قلبی را ربوده بود و هرگز پس نداد.
- منظورت من هستم ؟ اگر اینطور است باید بگویم دیبا ي گذشته ي تو مرده و هیچگاه قلبی را نربوده است . اگر هم چنین کرده سال ها پیش آن را از او پس گرفتی.
- اینقدر بی انصاف نباش . درست است زنی که رو به رویم نشسته آن دیباي من نیست ، اما باز می تواند همان شود که ماکان میخواست.
- ماکان چه می خواست ؟ ماکان که خودش دیبا را کشت . ماکان که خودش براي بار دوم دیبا را رها کرد . دیگر چه توقعی از من داشتی ، ماکان آریا ؟ بگو.
- تو اشتباه می کنی دیبا . من تو را دوست داشتم . خدا بود که نمی خواست تو مال من شوي.
- دروغ نگو ، ماکان . بس است . دیگر تحمل هیچ حرفی را ندارم . مرا رها کن و برو . من براي تو آفریده نشده ام . دیگر طاقت رنج و عذاب ندارم . همه چیز براي من تمام شده است.
- تو راست می گویی دیبا . من دروغگو هستم . اما حالا چه ؟ می خواهی براي همیشه مرا ترك کنی ؟ شنیده ام قصد رفتن به فرانسه را داري ، درست است ؟
- بله درست است.
- دیبا من امروز آمده ام براي اخرین بار زیر این آسمان بلند ، دور از چشم همه ، فقط در حضور خداوند بزرگ بگویم که تو رادوست دارم . امده ام بگویم از تو به طور رسمی خواستگاري می کنم . دیگر فراق و هجران بس است . اگر جواب ماکان را مثبت دادي ، یک عمر وفادار می مانم و انچه تو می خواهی می شوم . اما اگر مرا رد کردي ، براي همیشه از اینجا می روم و قلبم را از سینه در می اورم و در گورستان تنها دفع می کنم . از همه می برم و به تنهایی ام پناه می برم و در شبی سرد که هیچ قلبی برایم نتپید ، جان می دهم و تا روز قیامت تو را نمی بینم . این تصمیمی است که گرفته ام . خب حالا نظرت چیست ؟ همسرم می شوي ؟ من جوابم را همین حالا می خواهم . بس است این همه تاخیر . مرا دوست داري ؟
نمی دانستم چه بگویم . حس انتقام انقدر در من رشد کرده بود که هیچ چیز جز ارضاي نفسم نمی خواستم . حاضر بودم یک عمر زجر بکشم که چرا او را از دست داده ام ، اما انتقامم را بگیرم و آب سردي بر داغ دلم بپاشم.
- بگو دیبا به چه فکر می کنی ؟ معطل نکن.
سراپایش می لرزید . سیگاري آتش زد.
در کمال خونسردي دستی به موهایم کشیدم : ماکان جواب قلب شکسته ي مرا چه می دهی ؟ چرا 13 سال پیش مرا خواستگاي نکردي ؟ چرا باعث شدي بعد از خواند نامه ات یوغ اسارت احمد را به گردن بیندازم ؟ پاسخ این را بده ، وگرنه هرگزبه تو جواب مثبت نمی دهم.
سکوت کرد.
- چرا ساکتی بگو ؟
- من هیچ حرفی ندارم بزنم . اما فکر نمی کنی زمان حرف هاي قدیمی گذشته باشد ؟
- نه به هیچ وجه . من باید این سوال را چند سال پیش از تو می کردم.
- اما من نمی توانم علت را بگویم . ترجیح می دهم براي همیشه از کنارت بروم.
- چرا نمی توانی ؟
- چون مرد زیر قول خود نمی زد.
- یعنی تو عقیده داري مرور ایام همه چیز را روشن می کند ؟
- بله اما مرور ایامی براي من باقی نمانده . این حرف ها مال آن دورانی بود که هر دو جوان بودیم . حالا اگر بخواهیم دل به مرورایام خوش کنیم ، دیگر خیلی دیر می شود . شاید هم بعد از مرگ براي تو روشن شود.
- پس برو ، ماکان تو را به خدا می سپارم.
لحظه اي در چشمانم خیره شد . برق اشک را در زیر آن مژه هاي بلند و مخمور می دیدم . اما دیده بر هم نهادم تا تحت تاثیرقرار نگیرم . او باید به این سوال که برایم معما بود پاسخ می داد.
رو برگرداند و راه بازگشت را پیش گرفت . از دور می دیدم که شانه هاي مردانه اش از فرط گریه می لرزد . اما یاراي گفتن هیچ کلامی نداشتم . کتاب را به سینه فشردم . احساس می کردم به او نیاز دارم . با رفتنش دیگر تنهای تنها می شدم . انگارنیمی از قلبم را با خود می برد . ناگهان فریادي از پشت سرم برخاست : دیبا تو اشتباه می کنی.
سر برگرداندم . مهتا در حالی که اشک می ریخت ، پشت سرم ایستاده بود . ماکان ایستاد و به چهره ي هر دویمان خیره شد وبه تندي گفت : نه مهتا . خواهش می کنم.
- سرهنگ لطفا بگذارید همه چیز فاش شود . من دیگر طاقت این همه مشاهده ي زجر شما را ندارم . سرهنگ ، شما کوه مردانگی و صبر هستید . شما از خودگذشتگی را به حد کمال رسانده اید . چرا می خواهید براي پنهان ماندن من از خود مایه بگذارید ؟ دیبا 12 سال پیش به این دلیل که فکر می کردم تو با ماکان خوشبخت نمی شوي و عشق تو باعث دردسر خانواده
خواهد شد به خاطر این که مادر احمد را دوست داشت و باز هم به علت این که می دیدم کار از کار گذشته و پدر احمد را پذیرفته ، براي سرهنگ نامه اي نوشتم . نشانی اش را از روي نامه هایی که برایت می فرستاد پیدا کردم . از او خواستم که تو را به کلی فراموش کند . خواستم که برایت بنویسد دوستت ندارد ، چون فکر می کردم نامه ي او باعث می شود او را براي همیشه فراموش کنی و به زندگی با احمد فکر کنی . نمی خواستم وقتی به خانه ي احمد می روي خاطرات مرد دیگري را با خود یدك بکشی . دیبا کوچولوي من ، مهتا از روي نادانی و غفلت این کار را کرد . اگر می دانستم عشق شما دو نفر در این حد است ، هرگز کاري نمی کردم که از هم دور شوید . بله خواهرم . من خود را مسبب بدبختی تو می دانم . من باعث شدم که شما سال ها در حسرت یکدیگر بسوزید . مرا ببخش . بعد از طلاقت ، از سرهنگ خواستم که این حقیقت را که همیشه عاشقت بوده و دلیل
کناره گیري اش را برایت بگوید اما او نگذاشت من لب به اعتراف باز کنم . سرهنگ همیشه می گفت کار من از روي قصد و غرض نبوده . نمیخواست با اعترافم نزد تو بینمان شکراب شود . به همین دلیل مشقت را به جان خرید و راز مرا فاش نکرد .حالا ظلم است که تو او را از خود برانی . ماکان همان ماکان قدیم توست . این را امروز من از کلامش و از صداقتش فهمیدم.
با بهت حیرت مهتا را نگریستم . پس حرف هایی که بین انها در شمال رد و بدل می شد درباره ي همین راز سر به مهر بود .
خدایا چرا من انقدر فرومایه بودم . چرا چشمانم را بر روي این همه زیبایی خصایص ماکان بسته بودم ؟
مهتا بلند گریست . زانو هایش خم شد و روي زمین نشست . ماکان ایستاده بود و به آرامی اشک می ریخت . زیر باران اشک هایشان مات و مبهوت مانده بودم . ناگهان فریادي از گولم برخاست . با ناباوري گفتم : تو دروغ می گویی مهتا . می خواهی مرا گول بزنی . تو نمی توانی انقدر سنگدل باشی.
مهتا از فرط گریه نفسش بند آمده بود.
رو به ماکان کردم : بگو دروغ است . او نمی تواند قاتل 12 سال زندگی من باشد.
ماکان به علامت تایید حرف هاي مهتا سر تکان داد و دوباره راه بازگشت را پیش گرفت.
مهتا جیغ خفیفی کشید . ناگهان به خود آمدم . او از حال رفته بود . به سمتش دویدم و او را در اغوش گرفتم :مهتا جان بلند شو . خواهرم بلند شو و ببین تو را بخشیده ام . تو که گناهی نداشتی عزیزم.
ماکان بالاي سرمان رسید . سیلی ارامی به گوش مهتا نواختم . می دانستم این حالت براي جنینش ضرر دارد . به ارامی چشم گشود : دیبا براي بخشیده اي ؟
با لبخند گفتم : بله تو تقصیري نداشته اي.
پاسخ خنده ام را داد : پس دست هایت را به دست ماکان بسپار و نگذار برود.
سر تکان دادم ، یعنی حرفت را می پذیرم.
هرسه می گریستیم .یکی به گناه ندانسته اش یکی به درد هجرانی که 13 سال پیش کشیده بود و دیگر به بخت سیاهش.
ماکان دست هایم را به قدرت فشرد و به آرامی گفت : دیبا جوابم را می دهی ؟
بلند ، به طوري که صدایم تا دل کوه می رسید فریاد زدم : ماکان دوستت دارم . همسرت می شوم و تا ابد در کنارت وفادار میمانم .
با این فریاد تمام عقده هایم را به دست فراموشی سپاردم.
هرسه راه بازگشت به خانه را پیش گرفتیم . مهتا به رویمان لبخند می زد و شاد و سرخوش از این بود که خواهرش سر و سامان می گیرد . هرسه می دانستیم اینبار این عشق به ثمر خواهد رسید . نگاه هایمان همانی بود که سال ها قبل بینمان رد و بدل می شد ، اما با این فرق که هر دو به آینده دلگرم بودیم.
دوباره من بی اشتها شدم و ماکان با خیال راحت غذایش را خورد . حالا می فهمیدم علت این که به راحتی و با اشتها غذایش رامی خورد چیست . احساس کردم هر زمان که مرا در کنار خود دارد دیگر مشغله اي باعث نمی شود که اشتهایش کور شود .
برخلاف من که وجودش انقدر مرا مسخ می کرد که هیچ نمی خواستم جز بودنش در کنارم ، حتی ان زمان که قلبم را شکست.
پایان
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)