فصل41
تمام شب را به رفتار ماکان و گفته هایش فکر کردم . چرا نسبت به من که گناهی مرتکب نشده بودم ، بی گذشت عمل کرده بود ؟مگر او دوازده سال پیش قلب و روح مرا به تمسخر نگرفته بود ؟ اما من او را بخشیده و دوباره عاشقش شده بودم . خدایا حالا چرا او در مورد من این طور خشک و بدون هیچ گونه لطفی قضاوت می کرد.
صبح روز بعد زودتر از همیشه به آموزشگاه رفتم . در دل خدا خدا می کردم که آقاي پژوهش آمده باشد . جلو در آموزشگاه ایستادم و دوباره حرف هایی را می باید به او می زدم پیش خود مرور کردم . با شهامت گام اول را برداشتم . در دفتر نیمه باز بود. داخل را نگریستم . موقعیت مناسب بود ، زیرا کسی جز او در دفتر نبود . پس به راحتی می توانستم حرف هایم را بزنم . وارد شدم.
مثل همیشه پشت میز نشسته بود و سرگرم مطالعه بود . با دیدنم از جا برخاست ، کتابش را بست و با خنده سلام کرد . به سردي پاسخش را دادم ! به طوري که خنده روي لب هایش محو شد .اجازه ي نشستن گرفتم و رو به رویش نشستم، بدون هیچ کلامی.
شروع به صحبت کرد : چه خوب ! انگار شما هم امروز زود تر آمده اید.
بله زود تر آمدم که براي همیشه با شما و تدریس در آموزشگاه خداحافظی کنم.
با تعجب مرا برانداز کرد .از این که توانسته بودم حرفم را صریح و بی پرده عنوان کنم ، نفس راحتی کشیدم.
- چه گفتید ؟ منظورتان را متوجه نمی شوم . براي چه می خواهید از این جا بروید خانم زندي ؟
- به خاطر این که خود شما خواستید.
چشمانش پر از اشک شد . سرش را به زیر افکند و به اوراقی که روي میز بود نگریست . بعد از لحظه اي سر بلند کرد و گفت :من باعث شدم ؟ چرا ؟ می دانید بودن شما در این محیط چه کمکی به ماست ؟ آمدن شما پیشرفت ما در ارتقاي سطح دانش بچه ها در پایه ي اول خیلی چشمگیر بوده.
- بله می دانم. ولی دیگر بس است.
- خانم زندي واضح تر صحبت کنید.
- آقاي پژوهش من یک بار به شما گفتم که اگر می خواهید مثل دو همکار در کنار هم کار کنیم ، لظفا دیگر مسئله ي خواستگاري را عنوان نکنید . اما شما درك نکردید و بدون ملاحظه ي حال من و خواسته ام این مسئله را مطرح کردید . مگر به شما نگفته بودم که قصد ازدواج ندارم ؟ دیروز سرهنگ پیغامتان را به من رساند و من امروز جواب قطعی خودم را اعلام میکنم . فکر می کنم بودنم در این محیط دیگر جایز نیست . به همین دلیل آمده ام استعفا بدم.
از جا برخاست و مقابلم ایستاد : خواهش می کنم دیبا خانم این قدر سنگدل نباشید . من به شما علاقه مندم . مرا ببخشید که فرصت زیادي ندادم تا فکر کنید . اما راضی نیستم ما را براي همیشه ترك کنید.
- آقاي پژوهش من نیاز به فرصت ندارم . تصمیم قطعی خود را گرفته ام . از امروز دیگر در اینجا تدریس نمی کنم . نه در این جا و نه در هیچ آموزشگاه دیگري . من در این چند سالی که همراه شما بودم . تجربه هاي زیادي کسب کردم که واقعا از جنابعالی ممنونم اما تدریس دیگر بس است . کار در خارج از خانه خاطره ي خوبی برایم نبود.
هنوز حرفم به اتمام نرسیده بود که خانم آویش و آقاي سعدي به دفتر آمدند و سلام کردند . آقاي پژوهش به محض ورود آنها از دفتر خارج شد . بدون این که حتی پاسخ سلامشان را بدهد . هر دو از این حالت او متعجب شدند و پرسیدند : خانم زندي براي آقاي پژوهش اتفاقی افتاده که چنین برافروخته بودند ؟
شانه اي بالا انداختم و گفتم : نمی دانم من از هیچ چیز مطلع نیستم.
بابا رجب چاي آورد . آقاي سعیدي و خانم اویش وقتی فهمیدند که می خواهم استعفا بدهم بسیار متاثر شدند . ساعت حدود ده بود که آقاي پژوهش با چشمانی سرخ به آموزشگاه بازگشت . معلوم بود حسابی گریسته است.
من از بچه هاي کلاس خداحافظی کردم . آنها باور نمی کردند که از پیششان بروم ، به همین دلیل مرا مورد سوال هاي جور واجور خود قرار می دادند . اما من به خاطر این که نمی توانستم حقیقت را برایشان تعریف کنم گفتم براي مدتی عازم خارج ازکشور هستم و مجبورم تدریس را کنار بگذارم.
موقع خداحافظی فرا رسیده بود . آقاي پژوهش دسته اي گل رز به من تقدیم کرد . چشمانش از فرط گریه هنوز متورم بود.
وقتی سوار ماشین شدم ، سرش را تو آورد و گفت : دیبا خانم با این که هنوز دوستتان داشتم ، امیدوارم حالا که می روید ، مرا ببخشید . امیدوارم هر کجا که هستید خوشبخت باشید . هنوز هم گل رز را بین تمام گل ها می پسندید ؟
در حالی که دسته ي گل را روي صندلی اتومبیل قرار می دادم لبخندي زدم براي آخرین بار به چهره اش نگریستم و جلوي چشمان ناباور او همکارانم و بچه ها را ترك گفتم . تمام مسیر را به بخت بد خود گریستم . در انتهاي خیابان پهلوي دسته گل رز را به بیرون پرت کردم و براي همیشه چهره ي آقاي پژوهش را به دست فراموشی سپردم.
وقتی به خانه رسیدم مهتا و مادر نگرانم بودند . ماجرا را برایشان تعریف کردم و به سرعت خود را به پیانو رساندم و تمام غصه هایم را به کلید هاي آن منتقل کردم . مدتی طولانی براي دل خویش نواختم . هنگامی که از جابرخاستم تمام عقده ها از دلم رخت بربسته بود و احساس سبک بالی می کردم.
شب پدر زمانی که فهمید از کار خسته شده ام خنده اي کرد و گفت : خوب است . حالا مونس تنهایی من و مادرت می شوي .اما دخترم بدان تجربه ي کار در خارج از منزل لازم بود تا بدانی زن هم می تواند پشتکار و اراده داشته باشد.
او از هیچ چیز مطلع نبود . نمی دانست از چه گریخته ام . مادر گفته بود دیبا از سر و صداي بچه ها و تدریس خسته شده است.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)