صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 45 , از مجموع 45

موضوع: "عطر نفسهای تو "| نوشته ی الهه موذنی لطف آباد "

  1. #41
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل41

    تمام شب را به رفتار ماکان و گفته هایش فکر کردم . چرا نسبت به من که گناهی مرتکب نشده بودم ، بی گذشت عمل کرده بود ؟مگر او دوازده سال پیش قلب و روح مرا به تمسخر نگرفته بود ؟ اما من او را بخشیده و دوباره عاشقش شده بودم . خدایا حالا چرا او در مورد من این طور خشک و بدون هیچ گونه لطفی قضاوت می کرد.
    صبح روز بعد زودتر از همیشه به آموزشگاه رفتم . در دل خدا خدا می کردم که آقاي پژوهش آمده باشد . جلو در آموزشگاه ایستادم و دوباره حرف هایی را می باید به او می زدم پیش خود مرور کردم . با شهامت گام اول را برداشتم . در دفتر نیمه باز بود. داخل را نگریستم . موقعیت مناسب بود ، زیرا کسی جز او در دفتر نبود . پس به راحتی می توانستم حرف هایم را بزنم . وارد شدم.

    مثل همیشه پشت میز نشسته بود و سرگرم مطالعه بود . با دیدنم از جا برخاست ، کتابش را بست و با خنده سلام کرد . به سردي پاسخش را دادم ! به طوري که خنده روي لب هایش محو شد .اجازه ي نشستن گرفتم و رو به رویش نشستم، بدون هیچ کلامی.
    شروع به صحبت کرد : چه خوب ! انگار شما هم امروز زود تر آمده اید.
    بله زود تر آمدم که براي همیشه با شما و تدریس در آموزشگاه خداحافظی کنم.
    با تعجب مرا برانداز کرد .از این که توانسته بودم حرفم را صریح و بی پرده عنوان کنم ، نفس راحتی کشیدم.
    - چه گفتید ؟ منظورتان را متوجه نمی شوم . براي چه می خواهید از این جا بروید خانم زندي ؟
    - به خاطر این که خود شما خواستید.
    چشمانش پر از اشک شد . سرش را به زیر افکند و به اوراقی که روي میز بود نگریست . بعد از لحظه اي سر بلند کرد و گفت :من باعث شدم ؟ چرا ؟ می دانید بودن شما در این محیط چه کمکی به ماست ؟ آمدن شما پیشرفت ما در ارتقاي سطح دانش بچه ها در پایه ي اول خیلی چشمگیر بوده.
    - بله می دانم. ولی دیگر بس است.
    - خانم زندي واضح تر صحبت کنید.
    - آقاي پژوهش من یک بار به شما گفتم که اگر می خواهید مثل دو همکار در کنار هم کار کنیم ، لظفا دیگر مسئله ي خواستگاري را عنوان نکنید . اما شما درك نکردید و بدون ملاحظه ي حال من و خواسته ام این مسئله را مطرح کردید . مگر به شما نگفته بودم که قصد ازدواج ندارم ؟ دیروز سرهنگ پیغامتان را به من رساند و من امروز جواب قطعی خودم را اعلام میکنم . فکر می کنم بودنم در این محیط دیگر جایز نیست . به همین دلیل آمده ام استعفا بدم.
    از جا برخاست و مقابلم ایستاد : خواهش می کنم دیبا خانم این قدر سنگدل نباشید . من به شما علاقه مندم . مرا ببخشید که فرصت زیادي ندادم تا فکر کنید . اما راضی نیستم ما را براي همیشه ترك کنید.
    - آقاي پژوهش من نیاز به فرصت ندارم . تصمیم قطعی خود را گرفته ام . از امروز دیگر در اینجا تدریس نمی کنم . نه در این جا و نه در هیچ آموزشگاه دیگري . من در این چند سالی که همراه شما بودم . تجربه هاي زیادي کسب کردم که واقعا از جنابعالی ممنونم اما تدریس دیگر بس است . کار در خارج از خانه خاطره ي خوبی برایم نبود.

    هنوز حرفم به اتمام نرسیده بود که خانم آویش و آقاي سعدي به دفتر آمدند و سلام کردند . آقاي پژوهش به محض ورود آنها از دفتر خارج شد . بدون این که حتی پاسخ سلامشان را بدهد . هر دو از این حالت او متعجب شدند و پرسیدند : خانم زندي براي آقاي پژوهش اتفاقی افتاده که چنین برافروخته بودند ؟
    شانه اي بالا انداختم و گفتم : نمی دانم من از هیچ چیز مطلع نیستم.
    بابا رجب چاي آورد . آقاي سعیدي و خانم اویش وقتی فهمیدند که می خواهم استعفا بدهم بسیار متاثر شدند . ساعت حدود ده بود که آقاي پژوهش با چشمانی سرخ به آموزشگاه بازگشت . معلوم بود حسابی گریسته است.
    من از بچه هاي کلاس خداحافظی کردم . آنها باور نمی کردند که از پیششان بروم ، به همین دلیل مرا مورد سوال هاي جور واجور خود قرار می دادند . اما من به خاطر این که نمی توانستم حقیقت را برایشان تعریف کنم گفتم براي مدتی عازم خارج ازکشور هستم و مجبورم تدریس را کنار بگذارم.
    موقع خداحافظی فرا رسیده بود . آقاي پژوهش دسته اي گل رز به من تقدیم کرد . چشمانش از فرط گریه هنوز متورم بود.
    وقتی سوار ماشین شدم ، سرش را تو آورد و گفت : دیبا خانم با این که هنوز دوستتان داشتم ، امیدوارم حالا که می روید ، مرا ببخشید . امیدوارم هر کجا که هستید خوشبخت باشید . هنوز هم گل رز را بین تمام گل ها می پسندید ؟
    در حالی که دسته ي گل را روي صندلی اتومبیل قرار می دادم لبخندي زدم براي آخرین بار به چهره اش نگریستم و جلوي چشمان ناباور او همکارانم و بچه ها را ترك گفتم . تمام مسیر را به بخت بد خود گریستم . در انتهاي خیابان پهلوي دسته گل رز را به بیرون پرت کردم و براي همیشه چهره ي آقاي پژوهش را به دست فراموشی سپردم.
    وقتی به خانه رسیدم مهتا و مادر نگرانم بودند . ماجرا را برایشان تعریف کردم و به سرعت خود را به پیانو رساندم و تمام غصه هایم را به کلید هاي آن منتقل کردم . مدتی طولانی براي دل خویش نواختم . هنگامی که از جابرخاستم تمام عقده ها از دلم رخت بربسته بود و احساس سبک بالی می کردم.
    شب پدر زمانی که فهمید از کار خسته شده ام خنده اي کرد و گفت : خوب است . حالا مونس تنهایی من و مادرت می شوي .اما دخترم بدان تجربه ي کار در خارج از منزل لازم بود تا بدانی زن هم می تواند پشتکار و اراده داشته باشد.
    او از هیچ چیز مطلع نبود . نمی دانست از چه گریخته ام . مادر گفته بود دیبا از سر و صداي بچه ها و تدریس خسته شده است.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #42
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض


    فصل 42

    یک ماه گذشت . ماکان نه به دیدار ما آمد و نه خبري از او رسید . شب ها را با غم و اندوه به صبح می رساندم . مادر و مهتا نگران حالم بودند . مهتا دائما التماس می کرد که بگذارم برود نزد ماکان و جریان را برابش بگوید ، اما هر بار با ممانعت من رو به رو می شد . دلم بار دیگر رخت عزا بر تن کرد . نسبت به همه کس و همه چیز بدبین شده بودم . ساعت ها می نشستم و به گذشته می اندیشیدم و به سادگی خود می خندیدم . عشق ماکان کم کم داشت می رفت و تنفر جاي آن را می گرفت.
    کم کم رفتارم عوض شد . مرور ایام نبودن ماکان دست به دست هم داده بود و مرا به سندگ دل ترین زن دنیا تبدیل کرده بود .
    حال هیچ احساسی نسبت به او نداشتم . او دوباره مرا عاشق کرده بود و به خاك سیاه نشانده بود . شاید از شکستن قلب من لذت می برد . هر زمان حرف ماکان به میان می امد آنقدر خشمگین می شدم که نمی خواستم سخنی درباره او بشنوم.
    بهار رو به اتمام بود و تابستان با گرماي زیادش فرا می رسید . شبی دایی خشایار و فیروزه به دیدنمان آمدند . بعد از رفتن آنها مهتا گفت که احمد از همسرش جدا شده و به شیراز رفته و حال و روز خوبی ندارد . زنش تمام ثروتش را بالا کشیده و حالا اودست از پا دراز تر به شهر دیگري گریخته بود . دایی جان برایش خرجی می فرستاد ، مشروط بر این که هرگز او را نبیند.
    - بچه چی ؟ بچه ندارند ؟
    مهتا با لبخند گفت : نه خدا جاي حق نشسته است . احمد باید اینطور عذاب می کشید . صنوبر به دیدارش رفته بود . وقتی برگشت تهران آنقدر غصه ي برادرش را خورده بود که چندین هفته حالت عصبی داشت . فیروزه می گفت صنوبر تعریف کرده که یکی از فامیل حتی پدرش اگر احمد را ببیند ، او را نمی شناسند . آنقدر پیر و شکسته شده که شبیه مردي 50 ساله شده .
    صنوبر گفته او سال هاست که به دام اعتیاد افتاده ، آنقدر که دیگر نمی تواند تن به کار بدهد و پول روزمره اش را از پدرش می گیرد.
    با شنیدن سرگذشت احمد آتش خشمم نسبت به او فروکش کرد . دوست نداشتم بدبختی اش را ببینم ، اما می دانستم خدا هرگز ظالم را نادیده نمی گیرد . آنگاه بود که خشم و کینه ام را نسبت به آن موجود بیچاره از دست دادم.
    من مدتی بود که حسابم را با خودم تسویه کرده بودم . تصمیم گرفته بودم هرگز تن به ازدواج ندهم ، حتی اگر بار دیگر ماکان مرا دوست می داشت . از این که انقدر شخصیت خود را لگدمال کرده بودم افسوس می خوردم.
    صداي مادر مرا از عالم رویا بیرون کشید : دیبا جان مادر نامه داري.

    با تعجب پرسیدم : از چه کسی ؟
    مادر خنده اي کرد و گفت : حدس بزن.
    - نمی دانم مادرجان . من کسی را ندارم که برایم نامه بدهد . شما بگویید.
    - از طرف دوست عزیزت . ویدا.
    با شنیدن نام ویدا با خوشحالی از جا برخاستم و پاکت را از مادر گرفتم . نامه را از حال و هواي خودش نوشته بود . بسیاراحساس دلتنگی می کرد . اما ناچار بود به خاطر همسرو وضع شغلی اش آنجا بماند . خبر داده بود باردار است و در انتظارفرزندي است . در آخر دوباره گفته بود اگر روزي هواي آنجا را کردم او را در جریان بگذارم.
    پس از خواندن نامه ي ویدا به فکري عمیق فرو رفتم . حالا که روزگارم سیاه بود و هیچ تعلق خاطري در اینجا نداشتم چرا باید عمرم را بیهوده تلف می کردم و می ماندم تا بپوسم ؟ تا کی می خواستم با پدر و مادر زندگی کنم ؟ اي کاش پدر اجازه می داد براي مدتی آزمایش به آنجا بروم . خودشان بار ها گفته بودند تصمیم ر فتن و ماندن به عهده ي خودم است . پس چرا نمی رفتم و عمري را راکد می ماندم ؟
    این فکر ها انقدر مغزم قوت گرفت که تصمیم گرفتم با پدر و مادر صحبت کنم . یک روز عصر جریان را براي مهتا شرح دادم: دلم می خواهد از ایران بروم . یعنی تصمیم گرفته ام و حتما آن را عملی می کنم.
    - چرا دیبا ؟ می خواهی کجا بروي ؟
    - می خواهم بروم فرانسه . از این جا و خاطرات جوانی ام فرار کنم . نمی خواهم عمرم را در تنهایی و انتظار تلف کنم.
    مهتا در کمال ناباوري گفت : اما اینجا کسانی هستند که تو را دوست دارند و به وجود تو نیازمندند.
    خنده اي کردم و گفتم : پدر و مادر برایم خیلی عزیز هستند . اما می توانم هر چند وقتی به آنها سر بزنم.
    - مگر منظورم فقط آقاجان و مادر است ؟
    - پس چه کسی را می گویی ؟
    - دیبا ماکان هم تو را دوست دارد پس او چه می شود ؟
    - ماکان برایم مرده است . همانطور که من براي او مرده ام . اصلا به خاطر این می روم که براي همیشه او را فراموش کنم . مهتا دیگر دلم نمی خواهد در آسمان اینجا نفس بکشم . نمی خواهم عطر نفس هاي ماکان فضاي تنهایی ام را پر کند . زیرا او باعث مرگ قلبم شد . مهتا من خسته ام . آن قدر که از در و دیوار این خانه هم سیرم . من تحمل ندارم شب هاي را به روز هایم
    بدوزم . می خواهم بروم پی بخت خودم . بگذارید خودم بروم دنبال اهدافم و تجربه کسب کنم . من هم می توانم روي پاي خودم بیاستم.
    - اشتباه می کنی دیبا . می دانی قلب مادر را می شکنی ؟
    - این چه حرفی است که می زنی ؟ مگر مادر خوشبختی من را نمی خواهد ؟ پس زمانی که من آنجا خوشم باید به خوشی من آن طرف دنیا راضی باشد.
    - دختر تو طوري حرف می زنی انگار قلبی در سینه نداري.
    - درست می گویی قلبی ندارم . تو هم اگر مثل من بار ها زخمی دست خزان شده بودي حالا چنین رفتار می کردي . درضمن ماکان هم به من گفت قلبی در سینه ندارم پس بگذارید بروم تا به همه ثابت شود که دیبا سنگدل است.
    - پس تصمیمت قطعی است ؟
    - بله قطعی قطعی.
    چند روز بعد تصمیم خورد را به پدر اعلام کردم از حرف هایم جا خورد ، اما وقتی او را با دلایل خود قانع کردم ، دیگر هیچ نگفت و رضایت داد . در این میان تنها مادر بود که هر لحظه تلاش می کرد تا نظر مرا عوض کند ، اما هیچ فایده اي نداشت . من تصمیم خود را گرفته بودم . آخر سر مهتا و آقاجان با او صحبت کردند تا به این مسئله تن دهد.
    آن روز ها پدر دنبال کار هایم بود . توسط یکی از طرف حساب هایش در پاریس آپارتمان خوب و مناسبی برایم در نظر گرفت.
    روز هاي تابستان به پایان می رسید و کم کم زمان رفتنم نزدیک می شد . دیگر با همه کس و همه چیز ، با خاطرات جوانی ام وعشق بی فرجام ماکان بدرورد می گفتم.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #43
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض


    فصل 43

    شبی گرم و دم کرده بود . تهران آن روز ها در آتش می سوخت . تمام روز در اتاق ها سر می کردیم و تمام شب ها در ایوان می نشستیم . موقع خواب همه ي ما جز ناصرخان و مهتا که راه رفتن برایش سخت بود ، روي پشتبان زیر آسمان پر ستاره به خواب می رفتیم . پرهام عادت کرده بود در آغوش من به خواب برود . با این که ناصرخان دوست داشت او را در کنار خودشان جاي دهد ، همیشه قبل از خواب به پشتبان می رفت و آنقدر آنجا روي تخت خواب ها بازي می کرد که خوابش می برد به همین دلیل ناچار شب را در کنار من می خوابید.
    زهرا سفره ي شام را در ایوان پهن کرد . منتظر آقاجان بودیم که خبر داده بود یک ربع دیگه به خانه می رسد . به زهرا کمک کردم تا ظرف ها را روي سفره بچیند . سپس گوشه اي نشستم و مشغول گرفتن فال شدم . مادر و مهتا هنوز به ایوان نیامده بودند سکوتی خوشایند مرا در محاصره ي خویش آورده بود . بچه هاي مهتا دو روزي می شد که به منزل دایی جمشید رفته
    بودند و به اصرار زن دایی که می خواست نوه هایش را ببیند آنجا ماندگار شدند.
    کتاب را گشودم و فال خوبی آمد . نیتم این بود که دوباره ماکان را می بینم یا نه . با این که مثل سابق به او علاقه نداشتم وقلبم از حرف هایش شکسته بود ، هنوز در موردش کنجکاو بودم.
    یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور.
    کلبه ي خزان شود روي گلستان غم مخور
    - چی آمد دیبا ؟ براي من هم بخوان.
    با شنیدن صداي مهتا کتاب را بستم.
    - داشتم همین طوري می خواندم.
    - اي کلک ، بگو فال می گرفتی.
    - نه بابا . فال دیگر چیست ؟ دیگر از من گذشته است . این کار ها مال جوان هاست.
    - مگر تو پیري ؟
    - خب بله . اگر ظاهر جوانی دارم اما دلم پیر است.
    دستی به شانه ام زد و گفت : این طور حرف نزن . دختر . انقدر تلقین نکن که دل شسکته اي.
    مشغول حرف زدن بودیم که ناگهان صداي قدم هاي پدر را که از دالان به اندرونی می آمد به گوشمان رسید . انگار با کسی حرف می زد . رو به مهتا کردم و گفتم : مگر مهمان داریم ؟
    - نه فکر می کنم پدر دارد با ناصرخان حرف می زند.
    نگاه هردویمان به دالان خیره ماند . چشم هایم را چندین بار بازو بسته کردم . یعنی خواب نبودم ؟ نه درست می دیدم . ماکان بود که شانه به شانه ي پدر وارد حیاط می شد .ناصرخان هم وارد شد . نمی دانستم برخیزم یا بمانم . صداي یاالله یاالله پدر به گوش رسید . هرسه وارد شدند . مهتا برخاست و سلام و احوال پرسی کرد . اما من بر خلاف مهتا سلامی سرد کردم و به اتاقم پناه بردم . ناگهان مادر سر رسید.
    - دیبا چه شده ؟ چرا آمدی تو ؟
    - حالم خوش نیست.
    - چیزي شده ؟ اینجا که هوا خیلی گرم است . حالت بدتر می شود . بیا توي ایوان و نفسی تازه کن.
    - نه متشکرم . اصلا حوصله ندارم ماکان را ببینم.
    - واي خداي من سرهنگ امده ؟
    - بله.
    - ولی این درست نیست. او مهمان ماست . بیا بشین پدرت ناراحت می شود.
    - مادر بس کنید . من باید به او بفهمانم که به این راحتی نمی تواند با قلب و احساس من بازي کند.
    - دیبا او پی برده که اشتباه کرده . وگرنه هرگز به اینجا نمی آمد . بیا و حرف مادرت را قبول کن.
    - باشد می آیم ، شما بروید . می روم تا دستی به سر و رویم بکشم.
    - آفرین دخترم ماکان مرد برازنده اي است . او تو را عاشقانه دوست دارد.
    - شما از کجا می دانید ؟
    - این را از نگاهش می خوانم . تازه خودش پیش مهتا اعتراف کرده.
    - چه گفتید ؟ مگر مهتا با ماکان صحبت کرده ؟ او به چه حقی در زندگی خصوصی من دخالت کرده است ؟
    مادر مکثی کرد . انگار از حرفش پشیمان بود . اما دیگر فایده نداشت . او بی غرض مهتا را لو داده بود.
    - آه بله . او به خواست من با ماکان حرف زد . من نمی خواستم شما دو نفر به خاطر یک سوء تفاهم از هم جدا شوید.
    - اما کار درستی نکردید . من که گفته بودم نمی خواهم کسی دخالت کند.
    - واي دختر . تو چقدر مغروري.
    صداي پدر به گوشمان رسید: اختر خانم مهمان داریم.
    مادر به سرعت به زهرا دستور داد اول چاي ببرد و بعد بساط شام را آماده کند . سپس خود به ایوان رفت . از دور صداي ماکان را می شنیدم که با پدر و ناصرخان سخن می گفت ، اما هیچ دلم نمی خواست در جمع حاضر شوم . از این که مهتا با ماکان صحبت کرده بود به شدت ناراحت بودم . چرا باعث شده بود که غرورم بشکند ؟
    پشت پیانو نشستم . دلم می خواست بنوازم . کلید ها را یکی پس از دیگري فشار دادم . آهنگ دلخواه پدر را نواختم . نمی دانم چگونه زمان گذشت وقتی به خود امدم که صداي کف زدنی به گوشم رسید . رو برگرداندم و ماکان را ایستاده و محو تماشا دیدم.
    - دیبا عالی نواختی.
    - ممنون.
    - می دانی مرا به یاد ان روز هاي خیلی دور انداختی . آن زمانی که برایم در حضور پدرت می نواختی.
    سکوت کردم و سرم به زیر افکندم.
    - بیا شام اورده اند و همه منتظر تو هستیم . نمی خواهی کنار ما باشی ؟
    در همان سکوت به آرامی از پشت پیانو برخاستم . بدون هیچ حرفی به سمت ایوان رفتم.
    پدر نگاهی به چهره ام افکند : آفرین دیبا جان . خیلی وقت بود برایمان پیانو نزده بودي . دلم براي صداي این ساز خیلی تنگ شده بود . بشین شام سرد میشود.
    آن شب را در سکوتی عمیق طی کردم . در پاسخ سوالات دیگران به پاسخی کوتاه بسنده می کردم . وجود ماکان مثل سنگی بر روي قلبم سنگینی می کرد . نمی خواستم با او همکلام شوم . احساس می کردم این مدت بازیچه اي بوده ام در دستان او.
    همه گرم گفتگو بودند . آخر سر تصمیم بر این شد که چند روزي به باغمان در شمیران برویم . اگر قرار بود خودمان به تنهایی برویم از ذوق در پوست نمی گنجیدم . اما آمدن ماکان نگذاشت کوچک ترین شادي از این خبر در من ایجاد شود.
    با رفتن ماکان به گوشه اي پناه بردم و در فکر فرو رفتم . افکارم آنقدر آشفته بود که نمی توانستم به چیزي فکر کنم . عادت کرده بودم هر روز به دلیلی از خانه بیرون بروم . اما از زمانی که رفتن به آموزشگاه را ترك کرده بودم بی حوصلگی و احساس پوچی در من ریشه دوانده بود.
    مهتا کنارم نشست : دیبا چرا غمگینی ؟
    - از دست تو ناراحتم.
    - چرا ؟
    - به خاطر این که با ماکان صحبت کرده اي . چرا مرا پیش او کوچک کردي ، آنقدر که او فکر می کند من براي ادامه ي زندگی به او نیاز ندارم.
    - این چه طرز فکري است دیبا ؟ این مسئله باید روشن می شد . زیرا دلم نمی خواست ماکان نسبت به تو برداشت بدي داشته باشد . چرا فکر می کنی ماکان در مورد تو انقدر کوته فکرانه قضاوت می کند ؟ این ها همه توهمات زاییده ي خیال توست .حالا بلند شو و برو استراحت کن . فردا صبح زود می رویم.
    - من همراه شما می آیم اما می دانی که تصمیم من چیست . به همین وجه در ایران نمی مانم و قصد رفتن دارم . تو و مادر این نقشه را کشیدید که پاي رفتن مرا سست کنید . اما بدانید که ماکان براي من مرده است . می خواهم براي بار آخر هواي ناب شمیران را به ریه بفرستم و یادي از دوران کودکی کنم.
    مهتا اخمی کرد و گفت : دیبا تو چه ات شده ؟ رفتن و تو تصمیمت براي ما محترم است . شادي تو شادي ما هم هست . خودت بار ها گفته بودي چنین باید باشیم . حالا که تو رفتن را به ماندن ترجیح می دهی ما هم ناچار به تسلیم هستیم . اما اگر با ماکان صحبت کرده ام به این دلیل بود که تو از او خاطره ي بدي به دل نداشته باشی . نمی دانی وقتی فهمید قصد رفتن داري
    چه حالی شد . آنقدر که دیگر ناي حرف زدن نداشت . مدتی سکوت کرد و گفت : اگر دیبا برود من هم براي همیشه تهران را ترك می کنم.
    خنده ي تمسخر آمیزي کردم و گفتم : تهران را ترك می کند ! براي من اصلا مهم نیست . او تهران را ترك می کند که خاطرات من را به فراموشی بسپارد . پس ببین عشقش چقدر بی پایه و سست است.
    - دیبا چه می گویی ؟ بس کن.
    - باشد ساکتی می شوم . اما به او بگو کسی که دوبار زخمی دست عشق شد ، براي بار سوم زنده نمی شود.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #44
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل 44

    صبح روز بعد همگی به شمیران رفتیم . از زمان اولین برخوردم با ماکان سیزده سال می گذشت . از ان زمان دیگر به شمیران نرفته بودم . پدر و مادر مرا تشویق می کردند که گاهی اوقات انها را همراهی کنم . البته یک بار زمانی که همسر احمد بودم سري به باغمان زدیم . اما آن زمان انقدر در غم و غصه بودم که هیچ لذتی نبردم.

    همه دور هم جمع بودیم . مرد ها مشغول گفتگو بودند و من و مهتا و مادر سرگرم آشپزي و رسیدگی به اوضاع و احوال خانه .
    مهتا به خاطر اضافه وزن قادر به فعالیت نبود و بیشتر وقت ها روي صندلی اي زیر سایه ي درختان ایوان می نشست . زمان وضع حملش نزدیک بود و بیشتر از همیشه از او مراقبت می شد.
    خاطرات کودکی ام و گردش بی پروا و بدون دغدغه ي افکارم مرا به سال هاي دور می کشاند آن زمان که پدر قدي کشیده وراست داشت و مادرم گیسوانی به درخشندگی خورشید و گونه هایی به سرخی انار ، و من وو مهتا هم دختر بچه هایی شیطان بودیم . اما امروز پدر عصایی به دست و کمر خمیده داشت و مادر گیسوانی به سپیدي برف و صورتی چروکیده و زرد . من و مهتا هم دو زنانی کامل بودیم . اشکی از گوشه چشمم به روي گونه هایم غلطید . اما سعی کردم بر اعصاب خود مسلط شوم وبه آینده امیدوار باشم.
    ناهار را همگی در کنار هم صرف کردیم . مادر و مهتا و بچه هایش براي استراحت در اتاقی رفتند . پدر هم گوشه اي سر برمتکا گذاشت و به خواب رفت . ناصرخان و ماکان مشغول گفتگو بودند . براي لحظه اي نگاهم در نگاه ماکان گره خورد . سرم را به زیر افکندم . نمی خواستم خاطرات 13 سال پیش را به یاد بیاورم . برخاستم و به طرف یکی از اتاق هاي قدیمی رفتم . پنجره رو به باغ را گشودم . نسیمی ملایم گونه ام را نوازش داد . نگاهی به اطراف انداختم . چشمم به گنجینه اي افتاد.
    چند سالی می شد در این گنجه قفل بود . چشمم به اشیا درون ان افتاد . انگار به گنجی رسیده بودم . همه ي وسایل خاطرات گذشته را به یادم می اوردند . همه بوي روزگار پر طراوت زندگی ام را می داد . همه چیز مثل ان سال ها بود . فقط کمی خاك گرفته بود . کتاب شعرم را در آنجا یافتم . اولین کتابی که وقتی 18 ساله بودم خریده بودم . همان کتابی بود که وسوسه ي
    خواندنش مرا به سمت درختان نارون کشانده بود . کتاب را برداشتم . خاکش را ستردم و به آرامی از اتاق خارج شدم . می خواستم براي اخرین بار به سمت درختان پیر بروم . می توانستم زیر سایه ي آنها بنشینم و بدون هیچ مزاحمی همراه آواي بلبلان ابیات آن کتاب را بخوانم.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #45
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل 45 و پایانی

    سمت غرب باغ را پیش گرفتم . روي همان کنده ي درختی نشستم که ماکان سال ها پیش نشسته بود . یک بار دیگر زمان به عقب بر می گشت . همین جا بود که او به من ابراز عشق کرده بود و من از شرم سر به زیر افکنده بودم . هنوز هم صداي قدم هاي مردانه ي او به گوشم می رسید . بوي عطر تنش با بوي سیگار برگ توام بود ، باز مرا در همان حال و هوا فرو می برد . چقدر حقیقی می نمود . شاید مهتا راست می گفت و توهمات در من ریشه اي بس عمیق دوانده بود.
    اما نه ، اشتباه نمی کردم . سر برگرداندم . خود ماکان بود . چشم هایم را مالیدم . درست می دیدم ؟ نمی دانستم خوابم یا بیدار. اما انگار بیدار بودم . او یکبار دیگر پنهان از چشم همه به دنبال من زیر سایه ي درختان پیر آمده بود . باورم نمی شد . از جا برخاستم . نزدیک آمد و مقابلم روي زمین نشست.
    - دیبا چرا آمده اي اینجا ؟
    - می خواستم کمی تنها باشم.
    - براي فکر کردن ؟
    - بله . براي تخلیه ي روح و روانم.
    - چه جالب ، انگار عشاق قدیمی روزي دوباره به اولین میعادگاه عشق خود بر می گردند تا تجدید خاطرات کنند . درست مثل قو ها که روزي به دریاچه اي که در ان چشم گشوده اند سفر می کنند.
    - اما من براي مطالعه آمده بودم.
    - آه ،پس اشتباه حدس زدم . ولی من آمده بودم اینجا تا دیبا ي خود را ، همانی که در اولین نگاه عاشقش شدم بیابم . میخواستم براي آخرین بار او را به جاي تو ببینم . او که قلبی را ربوده بود و هرگز پس نداد.
    - منظورت من هستم ؟ اگر اینطور است باید بگویم دیبا ي گذشته ي تو مرده و هیچگاه قلبی را نربوده است . اگر هم چنین کرده سال ها پیش آن را از او پس گرفتی.
    - اینقدر بی انصاف نباش . درست است زنی که رو به رویم نشسته آن دیباي من نیست ، اما باز می تواند همان شود که ماکان میخواست.
    - ماکان چه می خواست ؟ ماکان که خودش دیبا را کشت . ماکان که خودش براي بار دوم دیبا را رها کرد . دیگر چه توقعی از من داشتی ، ماکان آریا ؟ بگو.
    - تو اشتباه می کنی دیبا . من تو را دوست داشتم . خدا بود که نمی خواست تو مال من شوي.
    - دروغ نگو ، ماکان . بس است . دیگر تحمل هیچ حرفی را ندارم . مرا رها کن و برو . من براي تو آفریده نشده ام . دیگر طاقت رنج و عذاب ندارم . همه چیز براي من تمام شده است.
    - تو راست می گویی دیبا . من دروغگو هستم . اما حالا چه ؟ می خواهی براي همیشه مرا ترك کنی ؟ شنیده ام قصد رفتن به فرانسه را داري ، درست است ؟
    - بله درست است.
    - دیبا من امروز آمده ام براي اخرین بار زیر این آسمان بلند ، دور از چشم همه ، فقط در حضور خداوند بزرگ بگویم که تو رادوست دارم . امده ام بگویم از تو به طور رسمی خواستگاري می کنم . دیگر فراق و هجران بس است . اگر جواب ماکان را مثبت دادي ، یک عمر وفادار می مانم و انچه تو می خواهی می شوم . اما اگر مرا رد کردي ، براي همیشه از اینجا می روم و قلبم را از سینه در می اورم و در گورستان تنها دفع می کنم . از همه می برم و به تنهایی ام پناه می برم و در شبی سرد که هیچ قلبی برایم نتپید ، جان می دهم و تا روز قیامت تو را نمی بینم . این تصمیمی است که گرفته ام . خب حالا نظرت چیست ؟ همسرم می شوي ؟ من جوابم را همین حالا می خواهم . بس است این همه تاخیر . مرا دوست داري ؟
    نمی دانستم چه بگویم . حس انتقام انقدر در من رشد کرده بود که هیچ چیز جز ارضاي نفسم نمی خواستم . حاضر بودم یک عمر زجر بکشم که چرا او را از دست داده ام ، اما انتقامم را بگیرم و آب سردي بر داغ دلم بپاشم.
    - بگو دیبا به چه فکر می کنی ؟ معطل نکن.
    سراپایش می لرزید . سیگاري آتش زد.
    در کمال خونسردي دستی به موهایم کشیدم : ماکان جواب قلب شکسته ي مرا چه می دهی ؟ چرا 13 سال پیش مرا خواستگاي نکردي ؟ چرا باعث شدي بعد از خواند نامه ات یوغ اسارت احمد را به گردن بیندازم ؟ پاسخ این را بده ، وگرنه هرگزبه تو جواب مثبت نمی دهم.
    سکوت کرد.
    - چرا ساکتی بگو ؟
    - من هیچ حرفی ندارم بزنم . اما فکر نمی کنی زمان حرف هاي قدیمی گذشته باشد ؟
    - نه به هیچ وجه . من باید این سوال را چند سال پیش از تو می کردم.
    - اما من نمی توانم علت را بگویم . ترجیح می دهم براي همیشه از کنارت بروم.
    - چرا نمی توانی ؟
    - چون مرد زیر قول خود نمی زد.
    - یعنی تو عقیده داري مرور ایام همه چیز را روشن می کند ؟
    - بله اما مرور ایامی براي من باقی نمانده . این حرف ها مال آن دورانی بود که هر دو جوان بودیم . حالا اگر بخواهیم دل به مرورایام خوش کنیم ، دیگر خیلی دیر می شود . شاید هم بعد از مرگ براي تو روشن شود.
    - پس برو ، ماکان تو را به خدا می سپارم.
    لحظه اي در چشمانم خیره شد . برق اشک را در زیر آن مژه هاي بلند و مخمور می دیدم . اما دیده بر هم نهادم تا تحت تاثیرقرار نگیرم . او باید به این سوال که برایم معما بود پاسخ می داد.
    رو برگرداند و راه بازگشت را پیش گرفت . از دور می دیدم که شانه هاي مردانه اش از فرط گریه می لرزد . اما یاراي گفتن هیچ کلامی نداشتم . کتاب را به سینه فشردم . احساس می کردم به او نیاز دارم . با رفتنش دیگر تنهای تنها می شدم . انگارنیمی از قلبم را با خود می برد . ناگهان فریادي از پشت سرم برخاست : دیبا تو اشتباه می کنی.
    سر برگرداندم . مهتا در حالی که اشک می ریخت ، پشت سرم ایستاده بود . ماکان ایستاد و به چهره ي هر دویمان خیره شد وبه تندي گفت : نه مهتا . خواهش می کنم.
    - سرهنگ لطفا بگذارید همه چیز فاش شود . من دیگر طاقت این همه مشاهده ي زجر شما را ندارم . سرهنگ ، شما کوه مردانگی و صبر هستید . شما از خودگذشتگی را به حد کمال رسانده اید . چرا می خواهید براي پنهان ماندن من از خود مایه بگذارید ؟ دیبا 12 سال پیش به این دلیل که فکر می کردم تو با ماکان خوشبخت نمی شوي و عشق تو باعث دردسر خانواده
    خواهد شد به خاطر این که مادر احمد را دوست داشت و باز هم به علت این که می دیدم کار از کار گذشته و پدر احمد را پذیرفته ، براي سرهنگ نامه اي نوشتم . نشانی اش را از روي نامه هایی که برایت می فرستاد پیدا کردم . از او خواستم که تو را به کلی فراموش کند . خواستم که برایت بنویسد دوستت ندارد ، چون فکر می کردم نامه ي او باعث می شود او را براي همیشه فراموش کنی و به زندگی با احمد فکر کنی . نمی خواستم وقتی به خانه ي احمد می روي خاطرات مرد دیگري را با خود یدك بکشی . دیبا کوچولوي من ، مهتا از روي نادانی و غفلت این کار را کرد . اگر می دانستم عشق شما دو نفر در این حد است ، هرگز کاري نمی کردم که از هم دور شوید . بله خواهرم . من خود را مسبب بدبختی تو می دانم . من باعث شدم که شما سال ها در حسرت یکدیگر بسوزید . مرا ببخش . بعد از طلاقت ، از سرهنگ خواستم که این حقیقت را که همیشه عاشقت بوده و دلیل
    کناره گیري اش را برایت بگوید اما او نگذاشت من لب به اعتراف باز کنم . سرهنگ همیشه می گفت کار من از روي قصد و غرض نبوده . نمیخواست با اعترافم نزد تو بینمان شکراب شود . به همین دلیل مشقت را به جان خرید و راز مرا فاش نکرد .حالا ظلم است که تو او را از خود برانی . ماکان همان ماکان قدیم توست . این را امروز من از کلامش و از صداقتش فهمیدم.

    با بهت حیرت مهتا را نگریستم . پس حرف هایی که بین انها در شمال رد و بدل می شد درباره ي همین راز سر به مهر بود .
    خدایا چرا من انقدر فرومایه بودم . چرا چشمانم را بر روي این همه زیبایی خصایص ماکان بسته بودم ؟
    مهتا بلند گریست . زانو هایش خم شد و روي زمین نشست . ماکان ایستاده بود و به آرامی اشک می ریخت . زیر باران اشک هایشان مات و مبهوت مانده بودم . ناگهان فریادي از گولم برخاست . با ناباوري گفتم : تو دروغ می گویی مهتا . می خواهی مرا گول بزنی . تو نمی توانی انقدر سنگدل باشی.
    مهتا از فرط گریه نفسش بند آمده بود.
    رو به ماکان کردم : بگو دروغ است . او نمی تواند قاتل 12 سال زندگی من باشد.
    ماکان به علامت تایید حرف هاي مهتا سر تکان داد و دوباره راه بازگشت را پیش گرفت.
    مهتا جیغ خفیفی کشید . ناگهان به خود آمدم . او از حال رفته بود . به سمتش دویدم و او را در اغوش گرفتم :مهتا جان بلند شو . خواهرم بلند شو و ببین تو را بخشیده ام . تو که گناهی نداشتی عزیزم.
    ماکان بالاي سرمان رسید . سیلی ارامی به گوش مهتا نواختم . می دانستم این حالت براي جنینش ضرر دارد . به ارامی چشم گشود : دیبا براي بخشیده اي ؟
    با لبخند گفتم : بله تو تقصیري نداشته اي.
    پاسخ خنده ام را داد : پس دست هایت را به دست ماکان بسپار و نگذار برود.
    سر تکان دادم ، یعنی حرفت را می پذیرم.
    هرسه می گریستیم .یکی به گناه ندانسته اش یکی به درد هجرانی که 13 سال پیش کشیده بود و دیگر به بخت سیاهش.
    ماکان دست هایم را به قدرت فشرد و به آرامی گفت : دیبا جوابم را می دهی ؟
    بلند ، به طوري که صدایم تا دل کوه می رسید فریاد زدم : ماکان دوستت دارم . همسرت می شوم و تا ابد در کنارت وفادار میمانم .
    با این فریاد تمام عقده هایم را به دست فراموشی سپاردم.
    هرسه راه بازگشت به خانه را پیش گرفتیم . مهتا به رویمان لبخند می زد و شاد و سرخوش از این بود که خواهرش سر و سامان می گیرد . هرسه می دانستیم اینبار این عشق به ثمر خواهد رسید . نگاه هایمان همانی بود که سال ها قبل بینمان رد و بدل می شد ، اما با این فرق که هر دو به آینده دلگرم بودیم.
    دوباره من بی اشتها شدم و ماکان با خیال راحت غذایش را خورد . حالا می فهمیدم علت این که به راحتی و با اشتها غذایش رامی خورد چیست . احساس کردم هر زمان که مرا در کنار خود دارد دیگر مشغله اي باعث نمی شود که اشتهایش کور شود .
    برخلاف من که وجودش انقدر مرا مسخ می کرد که هیچ نمی خواستم جز بودنش در کنارم ، حتی ان زمان که قلبم را شکست.



    پایان
    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/