فصل 42

یک ماه گذشت . ماکان نه به دیدار ما آمد و نه خبري از او رسید . شب ها را با غم و اندوه به صبح می رساندم . مادر و مهتا نگران حالم بودند . مهتا دائما التماس می کرد که بگذارم برود نزد ماکان و جریان را برابش بگوید ، اما هر بار با ممانعت من رو به رو می شد . دلم بار دیگر رخت عزا بر تن کرد . نسبت به همه کس و همه چیز بدبین شده بودم . ساعت ها می نشستم و به گذشته می اندیشیدم و به سادگی خود می خندیدم . عشق ماکان کم کم داشت می رفت و تنفر جاي آن را می گرفت.
کم کم رفتارم عوض شد . مرور ایام نبودن ماکان دست به دست هم داده بود و مرا به سندگ دل ترین زن دنیا تبدیل کرده بود .
حال هیچ احساسی نسبت به او نداشتم . او دوباره مرا عاشق کرده بود و به خاك سیاه نشانده بود . شاید از شکستن قلب من لذت می برد . هر زمان حرف ماکان به میان می امد آنقدر خشمگین می شدم که نمی خواستم سخنی درباره او بشنوم.
بهار رو به اتمام بود و تابستان با گرماي زیادش فرا می رسید . شبی دایی خشایار و فیروزه به دیدنمان آمدند . بعد از رفتن آنها مهتا گفت که احمد از همسرش جدا شده و به شیراز رفته و حال و روز خوبی ندارد . زنش تمام ثروتش را بالا کشیده و حالا اودست از پا دراز تر به شهر دیگري گریخته بود . دایی جان برایش خرجی می فرستاد ، مشروط بر این که هرگز او را نبیند.
- بچه چی ؟ بچه ندارند ؟
مهتا با لبخند گفت : نه خدا جاي حق نشسته است . احمد باید اینطور عذاب می کشید . صنوبر به دیدارش رفته بود . وقتی برگشت تهران آنقدر غصه ي برادرش را خورده بود که چندین هفته حالت عصبی داشت . فیروزه می گفت صنوبر تعریف کرده که یکی از فامیل حتی پدرش اگر احمد را ببیند ، او را نمی شناسند . آنقدر پیر و شکسته شده که شبیه مردي 50 ساله شده .
صنوبر گفته او سال هاست که به دام اعتیاد افتاده ، آنقدر که دیگر نمی تواند تن به کار بدهد و پول روزمره اش را از پدرش می گیرد.
با شنیدن سرگذشت احمد آتش خشمم نسبت به او فروکش کرد . دوست نداشتم بدبختی اش را ببینم ، اما می دانستم خدا هرگز ظالم را نادیده نمی گیرد . آنگاه بود که خشم و کینه ام را نسبت به آن موجود بیچاره از دست دادم.
من مدتی بود که حسابم را با خودم تسویه کرده بودم . تصمیم گرفته بودم هرگز تن به ازدواج ندهم ، حتی اگر بار دیگر ماکان مرا دوست می داشت . از این که انقدر شخصیت خود را لگدمال کرده بودم افسوس می خوردم.
صداي مادر مرا از عالم رویا بیرون کشید : دیبا جان مادر نامه داري.

با تعجب پرسیدم : از چه کسی ؟
مادر خنده اي کرد و گفت : حدس بزن.
- نمی دانم مادرجان . من کسی را ندارم که برایم نامه بدهد . شما بگویید.
- از طرف دوست عزیزت . ویدا.
با شنیدن نام ویدا با خوشحالی از جا برخاستم و پاکت را از مادر گرفتم . نامه را از حال و هواي خودش نوشته بود . بسیاراحساس دلتنگی می کرد . اما ناچار بود به خاطر همسرو وضع شغلی اش آنجا بماند . خبر داده بود باردار است و در انتظارفرزندي است . در آخر دوباره گفته بود اگر روزي هواي آنجا را کردم او را در جریان بگذارم.
پس از خواندن نامه ي ویدا به فکري عمیق فرو رفتم . حالا که روزگارم سیاه بود و هیچ تعلق خاطري در اینجا نداشتم چرا باید عمرم را بیهوده تلف می کردم و می ماندم تا بپوسم ؟ تا کی می خواستم با پدر و مادر زندگی کنم ؟ اي کاش پدر اجازه می داد براي مدتی آزمایش به آنجا بروم . خودشان بار ها گفته بودند تصمیم ر فتن و ماندن به عهده ي خودم است . پس چرا نمی رفتم و عمري را راکد می ماندم ؟
این فکر ها انقدر مغزم قوت گرفت که تصمیم گرفتم با پدر و مادر صحبت کنم . یک روز عصر جریان را براي مهتا شرح دادم: دلم می خواهد از ایران بروم . یعنی تصمیم گرفته ام و حتما آن را عملی می کنم.
- چرا دیبا ؟ می خواهی کجا بروي ؟
- می خواهم بروم فرانسه . از این جا و خاطرات جوانی ام فرار کنم . نمی خواهم عمرم را در تنهایی و انتظار تلف کنم.
مهتا در کمال ناباوري گفت : اما اینجا کسانی هستند که تو را دوست دارند و به وجود تو نیازمندند.
خنده اي کردم و گفتم : پدر و مادر برایم خیلی عزیز هستند . اما می توانم هر چند وقتی به آنها سر بزنم.
- مگر منظورم فقط آقاجان و مادر است ؟
- پس چه کسی را می گویی ؟
- دیبا ماکان هم تو را دوست دارد پس او چه می شود ؟
- ماکان برایم مرده است . همانطور که من براي او مرده ام . اصلا به خاطر این می روم که براي همیشه او را فراموش کنم . مهتا دیگر دلم نمی خواهد در آسمان اینجا نفس بکشم . نمی خواهم عطر نفس هاي ماکان فضاي تنهایی ام را پر کند . زیرا او باعث مرگ قلبم شد . مهتا من خسته ام . آن قدر که از در و دیوار این خانه هم سیرم . من تحمل ندارم شب هاي را به روز هایم
بدوزم . می خواهم بروم پی بخت خودم . بگذارید خودم بروم دنبال اهدافم و تجربه کسب کنم . من هم می توانم روي پاي خودم بیاستم.
- اشتباه می کنی دیبا . می دانی قلب مادر را می شکنی ؟
- این چه حرفی است که می زنی ؟ مگر مادر خوشبختی من را نمی خواهد ؟ پس زمانی که من آنجا خوشم باید به خوشی من آن طرف دنیا راضی باشد.
- دختر تو طوري حرف می زنی انگار قلبی در سینه نداري.
- درست می گویی قلبی ندارم . تو هم اگر مثل من بار ها زخمی دست خزان شده بودي حالا چنین رفتار می کردي . درضمن ماکان هم به من گفت قلبی در سینه ندارم پس بگذارید بروم تا به همه ثابت شود که دیبا سنگدل است.
- پس تصمیمت قطعی است ؟
- بله قطعی قطعی.
چند روز بعد تصمیم خورد را به پدر اعلام کردم از حرف هایم جا خورد ، اما وقتی او را با دلایل خود قانع کردم ، دیگر هیچ نگفت و رضایت داد . در این میان تنها مادر بود که هر لحظه تلاش می کرد تا نظر مرا عوض کند ، اما هیچ فایده اي نداشت . من تصمیم خود را گرفته بودم . آخر سر مهتا و آقاجان با او صحبت کردند تا به این مسئله تن دهد.
آن روز ها پدر دنبال کار هایم بود . توسط یکی از طرف حساب هایش در پاریس آپارتمان خوب و مناسبی برایم در نظر گرفت.
روز هاي تابستان به پایان می رسید و کم کم زمان رفتنم نزدیک می شد . دیگر با همه کس و همه چیز ، با خاطرات جوانی ام وعشق بی فرجام ماکان بدرورد می گفتم.