فصل 36

با ورودم پریا به سمتم دوید و صورتم را غرق بوسه کرد : خاله جان می دانی امشب آمدیم تا همگی پیش شما بمانیم ؟
- خوش آمدید عزیزم . بعد گونه هاش را بوسیدم و بعد در حالی که دست هایش را در دست داشتم به سمت مادر و مهتا رفتم.

مهتا صورتم را بوسید : چطوری خواهرجان؟
- خوبم شما چطورید ؟
- ما هم به لطف خدا خوبیم . بشین برایت چاي بیاورم.
- متشکرم.
مادر مشغول خواندن دعا بود . سرش را بلند کرد و رو به من گفت : دیبا دایه ات خیلی بیمار است . برو و سري به اتاقش بزن.
چی شده ؟ براي دایه اتفاقی افتاده است ؟
نمی دانم چرا از دیشب نتوانسته از رخت خوابش بیرون بیاید . دائما سرفه می کند . فرستادم دنبال دکتر . بعد از این که او را معاینه کرد گفت : به سختی بیمار است . خدا نجاتش دهد.
- چه می گویید مادر ؟ آخر چطور یکدفعه این طور شد ؟
- من هم نمی دانم . اما پیر زن زحمت زیادي در این خانه کشیده است . به گردن همه ی ما حق دارد . باید از او خوب مراقبت کنیم. حالا برو سري به او بزن.
به سرعت خود را به اتاق دایه رساندم . مرضیه و زهرا کنار بسترش نشسته بودند. با ورودم سلامی کردند و خارج شدند.
- دایه جان سلام.
- سلام دیباي عزیزم.
دستش را در دست گرفتم : دایه جان حالت چطور است ؟
- چه بگویم مادر ؟
- خوب می شوي . دایه جان قول می دهم به محض بلند شدن از بستر بیماري ببرمت حرم حضرت معصومه . مرا ببخش که تنبلی کردم .
دایه دستانم را فشرد : منتظر ان روز هستم . اما تو غصه نخور . من دیگه آفتاب لب بامم . زندگی ام را کرده ام . شما جوان ها نباید خود را براي پیرزنی که حالا چشم هایش سوي دیدن ندارد ، غصه بدهید.
اشک در چشمانم حلقه زد : خدا نکند دایه جان . تو مثل مادرم هستی . به خدا انقدر دوستت دارم که نمی خواهم مویی ازسرت کم شود.
دایه لبخندي زد و دباره دستانم را فشرد.
- من پیشت می مانم . حتما فردا خوب می شوي . بعد به دارو هایش نگاهی انداختم و سپس مرپیه را صدا زدم . به دخترت بگو دارو هاي دایه را سر ساعت بدهد.
- چشم خانم خیالتان راحت باشد.
دایه چشمانش را بست و به خوابی عمیق فرو رفت . تمام شب را بر بالینش نشستم . دم صبح خواب بر چشمانم غالب شد ودیگر هیچ نفهمیدم . صبح زود با صداي دایه برخاستم . دایه بیدار بود و در بسترش مشغول خواندن نماز بود.
- حالت چطور است ؟
- کمی بهترم دخترم . چرا تا این وقت بالا سرم نشستی ؟ برو مادر . باید ساعتی دیگر به سرکارت بروي . خسته که نمی شود به بچه ها درس داد . برو عزیزم.
صورت دایه را بوسیدم و از اتاق خارج شدم.
روز ها به سرعت می گذشت . من چندین مرتبه ماکان را ملاقات کردم . بیشتر اوقات گرفته و عصبی می نمود . کمتر از سابق با من سخن می گفت و بیشتر طرف حرفش دیگران بودند . از تغییر حالت ناگهانی اش متعجب بودم . مگر از من خطایی سر زده
بود که چنین نسبت به من بی تفاوت شده بود ؟ حس حسادتی عجیب در قلبم رخنه کرده بود . نمی دانم چرا حالا که نسبت به من بی تفاوت بود دوست داشتم مورد نوازشو محبتش قرار بگیرم . چندین مرتبه از او خواستم تا مرا به آموزشگاه برساند و او
هر با تقاضایم را به بهانه اي رد می کرد.
شبی حال دایه به هم خورد . دکتر آوردیم و او را معاینه کرد . بعد از خروج دکتر از اتاق دایه تا دم در همراهش رفتم . موقع خداحافظی نگاهی به چهره ام انداخت و گفت : خانم زندي مریض شما خوب شدنی نیست . به علت آب آوردن شش ها شاید
چند هفته بیشتر دوام نیاورد.
براي لحظه اي اختیار خود را از دست دادم و اشک هایم بر روي گونه هایم غلتید :دکتر می شود او را به بیمارستان ببریم.
- نه دیگر دیر است . مثل این که این بیماري سال ها قبل در ایشان بوده است.
- نه دکتر اینطور نیست . دایه همیشه سالم بود . فقط گاهی که زمستان ها سرما می خورد به شدت سرفه می کرد.
- خب تشخیص من این است که در خانه بیشترر می شود به ایشان رسیدگی کرد . خودم شب ها براي تزریق آمپول هایش می آیم . نگران نباشید هرچه از دستم برآید برایشان انجام می دهم . به خدا توکل کنید.
بعد از رفتن دکتر ، به اتاقم پناه بردم و ساعت ها گریستم . کلامی در رابطه با این موضوع به مادرم نگفتم . زیرا این روز ها وضع قلب مادر نیز خوب نبود.
صبح روز بعد به آموزشگاه اطلاع دادم دو روز مرخصی می خواهم . سپس به اتاق دایه رفتم . حالش کمی بهتر شده بود .
سلامی کردم و جویاي حالش شدم.
- خوبم دخترم.
- دایه جان می خواهم ببرمت حرم حضرت معصومه . حال داري که به زیارت بروي ؟
برق شادي در چشمانشش جهید : بله دیبا جان می توانم . اما مگر کلاس نداري ؟
- نه دایه امروز به خاطر تو مرخصی گرفته ام.
- به خاطر من عزیزم ؟
- بله . فقط به خاطر دایه ي خودم.
با کمک زهرا دایه را در صندلی عقب نشاندیم . مهتا هم همراهمان آمد . دایه که از دور مناره هاي حرم را دید اشکش سرازیرشد . مدام من و مهتا را دعا می کرد . هردو زیر بازو هاي او را که به سختی حرکت می کرد گرفتیم . من بی اختیار گریه می کردم . می دانستم این موجود نازنین تا چند وقت دیگر از پیشمان می رود . به همین دلیل قلبم لحظه اي آرام نداشت . هر سه به ضریح مبارك متوسل شدیم و اشک ریختیم . خیلی وقت بود که به زیارت نرفته بودم . دلم هواي پرواز روح در مقدسات را داشت.
من گریه می کردم . به خاطر عزیزي که می رفت . به خاطر سختی هایم به خاطر رنج هایی که 8 سال تحمل کرده بودم . آن روز همه ي عقده هایم را از سینه بیرون ریختم . تنهایی اي که به سراغم امده بود داشت مرا از پاي در می اورد . احساس کمبود می کردم ، و آن هم یک همدم بود . همدمی که روح خسته ي مرا از کسالت برهاند . حالا می فهمیدم که عشق ماکان تبدیل به تلی خاکستر نشده ، و غرور و حس انتقام ناخواسته ام است که مرا وادار به بی اعتنایی می کند . اما باز همان غرور در لحظه ي اعتراف به اشتباهاتم به سراغم آمد . نه تو هرگز نباید در پیش پاي او خود را به خاك بیفکنی . بگذار خودش جلو بیاید . بگذار بگوید که به چه دلیل 12 سال پیش تو را لگدمال کرد و نادیده گرفت.

صبح روز بعد با صداي مادر از خواب برخاستم . خداي من ! دایه زودتر از آنچه که فکر می کردم از دنیا رفت . شاید دلش براي همین زیارت به دنیا بسته بود.