فصل 31
همه در انتظار ورود پدر و مادر بودیم . ناصرخان و ماکان و دایی جمشید به استقبالشان رفته بودند. من و مهتا و دایه تا آخرین لحظه در فکر پذیرایی از مدعوین و پدر و مادر بودیم .
هر دو وارد شدند . صدای صلوات بلند شد . گوسفند ها را جلوی پایشان قربانی کردند و همه آنها را با سلام و دیده بوسی به درون خانه هدایت نمودند . اسپندها روی آتش بوی مطبوعی ایجاد کرده بود و گلابدان ها پر از گلاب به مهمان ها تعارف می شد . من همراه مهتا به طرف آقاجان و مادر رفتم . آقاجان با دیدنم آغوش باز کرد و مرا به سینه فشرد . صورتش را غرق بوسه کردم .
- خوش امدید آقاجان . حجتان قبول .
پدر دستی به سرم کشید و پیشانی ام را بوسید : قبول حق باشد . حالت چطور است ته تغاری بابا؟
- خوبم دلم برایتان تنگ شده بود .
از آغوش پدر جدا شدم و خود را در پناه امن آغوش مادر جای دادم . مادر در حالی می گریست رویم را بوسید و گفت : دیباجان چطوری مادر ؟ دلم برایت تنگ شده بود . نمی دانی چقدر تو را دعا کردم .
- خوبم حاج خانم انشاالله دعاهایتان مستجاب شود .
آن شب تمام مردم کوچه و بازار و همسایه ها و قوم و خویش ها شام را در منزل ما صرف کردند . همه از دیدار پدر و مادر شاد بودند. وقتی مهمان ها دسته دسته خانه را ترک کردند کنار پدر و مادر نشستیم . مادر دستور داد ساک ها را بیاورند تا سوغاتی ها را بین همه تقسیم کند .
- وای خدای من ! مادر چه خبر است ؟ این همه سوغاتی ؟ شما که دو تا دختر بیشتر ندارید !
پدر خنده ای کرد و گفت : مگر همه اش مال توست ؟ از این اول کوچه گرفته تا آخر ٬ دوستان خانوادگی مان ٬ اقوام درجه یک و خدمه ی خانه حداقل صد نفری می شوند . مادرت برای همه قواره ی پارچه اورده است برای تو مهتا هم سجاده هایی قشنگ و پارچه های حریر آورده که تحفه ی یمن است .
خدمه صف کشیده بودند . مادر هدیه ی هر کدام را با مبلغی پول به دستشان داد . همه با شادی سپاسگزاری می کردند و حیاط اندرونی را ترک می گفتند . مانده بود دایه و من و مهتا بچه هایش .
مادر قواره ای چادر به همراه سجاده ای به دایه داد. چشمان پیرزن پر از اشک شد : خانم جان دستتان درد نکند . راضی به زحمت نبودیم . همان سفارشی که داده بودم کافی بود . بگویید برایم آورده اید یا نه ؟
مادر خنده ای کرد و گفت : دایه جان خیالت راحت باشد . عجله نکن . هم برای تو هم برای خودم اورده ام .
دایه با حالتی غمگین گفت : انشاالله که خانم جان صد سال زنده باشید .
بعد نوبت من و مهتا رسید . مادر چند قواره پارچه با رنگ های شاد و زیبا جلو رویمان گذاشت : این همه هدیه های شما . سجاده هایتان را از مدینه خریده ام . انشاالله نماز شبتان را روی این سجاده ها بخوانید .
در آخر ته ساک را نگاهی انداخت . چند متر پارچه ی سفید بیرون کشید و جلو روی دایه گذاشت : بیا دایه جان . این هم مال توست . به خانه ی خدا کشیده ام . تبرک شده است .
دایه خم شد دست مادر را بوسید : خدا خیرتان بدهد . سال ها آرزو داشتم کفنم را از مکه بیاورند . دل مرا شاد کردید . خدا دلتان را شاد کند .
مادر در حالی که مقداری دیگر از پارچه های سفید را تا می کرد گفت : اینها هم مال خودم است .
من و مهتا از حرف مادر ناراحت شدیم . یک صدا گفتیم : مادر این چه حرفی است که می زنید ؟ انشاالله صد سال زنده باشید . هنوز برای شما زود است که به فکر اینجور چیز ها باشید .
مادر اخمی کرد و گفت : هر مسلمانی باید به فکر کفنش باشد . دخترانم عمر دست خداست . شاید فردایی نداشته باشم . ببینید ٬ بچه ها ٬ این هم رو تابوتی ام است . با آیه های قرآن زینت داده شده است . یادتان نرود . همه را در صندوقخانه می گذارم . اگر روزی اتفاقی افتاد بدانید جایش کجاست .
به حرفش معترض شدیم . بالاخره مادر سکوت کرد و مشغول تعریف کردن مراسم حج و اعمال انجام داده اش شد . در آخر رو به مهتا کرد و گفت : مهوش انگار نیامده بود . درسته ؟
مهتا گفت : بیمار است . سروناز را که دیدید ؟
- بله ماشاالله چه خانومی شده است .
خب سروناز گفت که مادرش در بستر مریضی افتاده و عذر خواسته است .
وسط حرفش دویدم : مثل همیشه . این چه بستری بود که هنوز از ان بر نخاسته ؟
مهتا اخمی کرد و گفت : سروناز دروغ نمی گوید . یاسر هم به دیدنش رفته است . امیدی به زنده ماندنش ندارند .
مادر پشت دستش کوفت : وای خدای من ! دختر ها شما هنوز از زن دایی تان دیدار نکرده اید ؟
یک صدا گفتیم : نه .
- چرا مادرجان ؟ چرا نرفته اید سری به مهوش بزنید ؟ مگر هنوز هم از او کینه به دل دارید ؟
مهتا با تعجب گفت : مادر این چه حرفی است که می زنید ؟ هنوز هفت ماه از طلاق دیبا نگذشته است .شما توقع دارید مهوش را ببینیم ؟ همین بس است که دایی جان را می بینیم . هر وقت چشمم به چشمش می افتد گوشت تنم آب می شود . هنوز یادم نرفته است که با خواهرم چه کار کرده اند .
پدر که تا آن هنگام سکوت کرده بود دهان باز کرد و گفت : اینطور حرف نزن مهتا . ما اگر نسبت هم سختگیر باشیم چگونه توقع داشته باشیم خدا در برابر اشتباهاتمان گذشت داشته باشد ؟ اصلا بگو ببینم نطر خودت چیست دیبا ؟
- من حرفی ندارم . مهوش را بخشیده ام . اما هرگز دلم نمی خواهد او را ببینم .
مادر اخمی کرد و گفت : دل هایتان را صاف کنید . یا حداقل جلوی من غیبت نکنید . نمی خواهم مکه ام را با این حرف های خاله زنکی باطل کنم . سپس رو به مهتا کرد و پرسید : سروناز نگفت مادرش چه بیماری ای دارد ؟ والله من که وقت نشد از سروناز و صنوبر بپرسم مادرتان کجاست ؟ آنقدر سرمان شلوغ بود که نفهمیدم که دور و برمان چه می گذرد .
مهتا سرش را پایین انداخت : نمی دانم . مثل این که دکتر ها گفته اند سل گرفته است و مریضی اش غیر قابل مداوا است . جایش را برده اند در اتاق آفتابگیر انداخته اند جدا از بقیه . هر روز هزار و یک جوشانده به نافش می بندند . اما افاقه نمی کند . ناصرخان به دیدنش رفته است ما من به خاطر دیبا نرفته ام .
مادر به صورتش زد : وای خدای من ٬ طفلی خشایار . ببین چطور این همه مدت از غم او بی اطلاع بودم . خودش هم اصلا چیزی نگفت .
سپس رو به پدر کرد و گفت : بهادرخان حتما واجب است فردا به دیدنش برویم .
پدر در حالی که تسبیح می چرخاند گفت : والله من که حرفی ندارم . اما دیدی خانم ؟ روزی که برای خداحافظی به دیدنشان رفتیم حدس می زدم بیمار است . اما آنقدر غرور داشت که سعی می کرد خود را شاداب نشان دهد . با ان که رنگ و رویش پریده بود و مدام سرفه می کرد اما خود را از تک تا انداخته بود .
- خب بهادر خان از همان اول عادتش بوده که بیماری اش را از همه پنهان نگاه می داشت . فکر می کند این باعث سوءتفاهم دیگران می شود .
پدر دوباره گفت : من آن روز به تو گفتم مهوش بیمار است اما تو گفتی حتما زکام شده . از خشایار بعید است .بالاخره تو خواهرش هستی . نه ملوک خانم می داند و نه ما .
مهتا بعد از شنیدن حرف های مادر و پدر گفت :مادر مگر شما نمی گفتید همان اوایل که دایی مهوش را گرفت دیگر با هیچ کس مثل سابق رفت و آمد نکرد و اخلاقش به کلی تغییر یافت ؟ پس حالا هم نباید از دایی خشایار گله کرد . زیرا او هم اخلاق مهوش را دارد .
مادر پس از مدتی سکوت گفت : بس است دختر ها غیبت نکنید . ما خسته هستیم می رویم بخوابیم . فردا هزار نفر به دیدنمان می آیند . عصری باید به دیدن زن دایی ات برویم مهتا . دیبا تو هم می آیی ؟
به آرامی گفتم : نه مادر از من توقع نداشته باشید . کینه ای از او به دل ندارم . اما به این زودی ها هم به دیدارش نمی روم .
صبح روز بعد عده ای برای دیدار از مادر و پدر به خانه ی ما آمدند . رحیم و رحمان برادران ویدا ٬ همراه فائقه و فوزیه آمدند . چقدر برازنده ی زن هایشان بودند. هر دو خواهر آبستن بودند. یکی ۴ ماهه و دیگری ۲ ماهه . از مادر ویدا سراغ دوست دیرینه ام را گرفتم : پیرزن خندید و گفت : حالش خوب است . برایمان نامه می دهد . هر چند وقتی هم تلفن می زد . آنجا مشغول وکالت است و قصد آمدن ندارد .
دایی جمشید مثل همیشه نقل مجلس شده بود . زن دایی طاهره گوشه ای کنار مادر نشسته بود و با گرم صحبت بود . می دانستم موضوع حرف هایشان بر سر مهوش و بیماری اش دور می زند زیرا مادر را دیدم که قطرات اشکش را با چادرش پاک می کرد .
عصر ان روز مادر و پدر به همراه ناصرخان و مهتا به دیدار مهوش رفتند . موقع برگشتشان چشمان مادر یک کاسه خون بود . از مهتا علت را پرسیدم . گفت : مادر از فرط گریه رو به بی هوشی بود . نمی دانی دیبا ٬ مهوش خانم را نمی شد شناخت . آنقدر پیر و فرتوت شده است که حد ندارد . بیچاره دایی دائما زانوی غم بغل داشت . حال مهوش آنقدر خراب است که هیچ کدام از دوا ها و درمان ها افاقه نمی کند .
- از پسر بی غیرتشان چه خبر ؟ نیامده حال مادرش را بپرسد ؟
- البته که نه ؟ چون زن دایی نخواسته احمد را ببیند . سروناز می گوید یک زن غربتی گرفته است که دو بچه دارد . زنک تمام ثروت احمد را به نام خودش کرده و حالا پسره جیره خوار همسرش است .
- بچه چی ؟ بچه ندارد ؟
- نه خدا می داند این پسر چرا انقدر خودش را بدبخت کرده است . البته خواهر جان چوب خدا صدا ندارد . من که به سروناز گفتم با بلایی که به سر تو اورده باید ده برابر بیشتر زجر بکشد .
از شنیدن سر گذشت تلخ احمد قلبم به درد آمد . دلم برایش سوخت که جوانی و آبرویش را به خاطر هوا و هوس زودگذر به باد داد . چیزی به مهتا نگفتم و به اتاقم پناه بردم . سری به آلبوم مشترکمان زدم . دلم می خواست عکس هایمان را بسوزانم . اما باز بر خشم خود چیره شدم .
بعد از صرف شام مسئله تدریس در آموزشگاه را مطرح کردم . پدر گفت : اگر ماکان عزیزم . این کار را شایسته ی تو می داند مسئله ای نیست . حرف سر ماکان و محبت های او به میان آمد. ناصرخان از لطف های او سخن گفت و پدر بعد از شنیدن خاطراتمان در شمال گفت : من آدم شناسم . با این که ماکان یکی از درجه دران نظام کنونی است هیچ وابستگی به شاه و سلطنتش ندارد . من از همین روحیه اش خوشم می آید .
مادر من و مهتا را به اتاق دیگری برد . می خواست کمی با من سخن بگوید . دوست داشت مهتا هم کنارمان بنشیند و به حرف هایمان گوش کند . بعد از این که صورت پریا و رضا را بوسید رو به من کرد و گفت : دیبا دلم می خواهد از تو خواهشی کنم . عزیزم . دوست دارم روی مادرت را زمین نیندازی .
- بگویید مادرجان .
- عزیزم مهوش حالش بسیار خراب است . از کرده اش پشیمان است . دارد می میرد . آن دو ساعتی که آنجا بودیم دائما حال تو را می پرسید . و می گفت اختر جان بگو دیبا حلالم کند . مادرجان بیا و از لج و یکدندگی دست بردار. برو دیدنشان . به خاطر دایی خشایار هم که شده برو . بگذار این دم اخری نفس راحتی بکشد . کدام مادر دلش می آید پسرش را ندیده از دنیا برود ؟ اما مهوش به خاطر خطا های احمد او را نمی بخشد . من و پدرت دوست داریم فردا به دیدنش بروی تا او هم شاد شود . حالا بگو قول می دهی ؟
سر بلند کردم . خدای من ! مادر من یک فرشته بود . چه قلب پاکی داشت . او مهوش را که عامل اصلی بدبختی من بود ٬ با کمال رضایت بخشیده بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)