فصل 34

چند روز بعد از مراسم چهلم مهوش سروناز وضع حمل کرد . طفلی اولین بچه اش را بدون این که مادرش کنارش باشد به دنیا آورد . اما مادر و طاهره خانم دائما بالای سرش بودند . خدا دختری زیبا و ظریف به آنها عطا فرمود که اسمش را به یاد مادرش مهوش گذاشتند .
چند روز بعد من به همراه ماکان به آموزشگاه ساحل رفتم . اتاق های ساده با نیمکت های چوبی و تخته سیاه هایی که وسط کلاس نصب شده بود و میز و صندلی اش در گوشه ی اتاق پشت به پنجره که مخصوص آموزگار بود . در انجا با دو همکارم آشنا شدم . یکی از آنها زنی به نام نیره آویش بود که حدودا ۳۵ سال سن داشت و دیگری مردی مسن به نام آقا ی سعدی . از بدو ورود با هر دو گرم گرفتم و شروع به صحبت در مورد تدریس کردم . کلاس ها تمام هفته ام را پر می کرد . قرار شد از شنبه ی هفته ی آینده شروع به کار کنم .
صبح شنبه خیلی زود برخاستم . لباس پوشیدم و از پدر و مادر خداحافظی کردم . اتومبیلی کرایه کردم تا مرا سر چهار راه پلهوی رساند . بعد دوان دوان خود را به آموزشگاه رساندم . در اتاق دفتر را زدم . جوابی نشنیدم . به آرامی وارد شدم . کسی آنجا نبود . خدای من یعنی دیر رسیدم و همه سر کلاسند ؟
به سرعت خود را به کلاسم رساندم . در را باز کردم و هراسان داخل را نگاه کردم . چشمم به چند نفر دانشجوی پسر و دختر افتاد که در گوشه ای مشغول مطالعه ی روزنامه های صبح بودند . اما تعدادشان کمتر از ان بود که حدس می زدم . با ورود شتابزده ام همه به خنده افتادند . یکی از پسر ها به شوخی گفت : خیلی زود آمده ای کوچولو . هنوز استاد نداریم .
از حرفش همگی خندیدند . دختری که از همه دور تر نشسته بود به آرامی گفت : بیا اینجا پیش من بشین کلاس هنوز شروع نشده است .
به ساعتم نگاهی انداختم . خیلی زودتر از موعد رسیده بودم . ودانشجویان من را شاگردی تازه وارد به حساب آورده بودند. سلام کردم و به زبان فرانسوی عذر خواستم . همگی با دهانی نیمه باز من را برانداز کردند . بعد به آرامی به دفتر رفتم و گوشه ای نشستم .
اولین روز تدریسم برایم خاطره ای جالب به همراه آورد . یعنی رفتار من آنقدر عجولانه بود که سمت استادی ام را به زیر سوال می برد ؟ سعی کردم کمی جدی تر ولی مهربان و دلسوز رفتار کنم .
اندکی بعد در دفتر باز شد و مستخدم آموزشگاه وارد شد . با دیدنم مکثی کرد و گفت : خانم با کسی کار دارید ؟ می بینید که هنوز نیامده اند . اگر برای ثبت نام آمده اید یک شنبه ها بعد از ظهر صورت می گیرد .
با لبخندی در جوابش گفتم : نه پدرجان من برای تدریس آمده ام . پیرمرد با شرمساری سرش را به زیر انداخت و گفت : ببخشید به جا نیاوردم . اصلا این روز ها فکرم خراب است . درست می گویید . خانم آویش گفته بودند . سپس به صورتم زل زد و گفت : شما حتما خانم زندی هستید .
- بله درست است .
- من هم بابا رجب سرایدار اینجا هستم . الان همکارانتان می آیند . شما زود آمده اید هنوز ساعت ۸ نشده است . بشینید برایتان چای بیاورم .
- نه متشکرم . خورده ام .
- پس من می روم . اگر امری داشتید ٬ صدایم بزنید . آن طرف حیاط هستم .
- بروید من کاری ندارم منتظر می مانم تا همکارانم بیایند .
پیرمرد با اجازه خارج شد . دانشجویان کم کم می آمدند . در این فکر بودم که اولین روز تدریسم را چگونه آغاز کنم . کتابی را که قبلا از آقای سعدی گرفته بودم تا نگاهی به آن بیندازم ٬ در اوردم و به مطالعه پرداختم . پس از مدتی در دفتر باز شد و خانم آویش و پس از ان آقای سعدی وارد شدند . بعد از سلام و احوال پرسی هر دو از این که من زود به اموزشگاه امده بودم متعجب و خوشحال شدند . آقای سعدی گفت : من علاقه ی شما را به تدریس تحسین می کنم . معلوم می شود که می خواهید از دل و جان مایه بگذارید . ما قبل از شما چند نفر را برای تدریس ثبت نام کردیم اما آنها به انگیزه ی مادی امده بودند ونتوانستند خواسته ی ما را بر آورده کنند . سرسری از کار تدریس می گذشتند و اصلا به فکر بالا بردن سطح کلاس نبودند.
- امیدوارم من بتوانم رضایت شما را جلب کنم . من به پول تدریس احتیاجی ندارم و این کار را برای سرگرمی و بالا بردن سطح معلومات دانش پژوهان در نظر گرفته ام .
بابا رجب با چای وارد شد . اول سینی را به سمت من گرفت و بعد هم به خانم آویش و آقای سعیدی تعارف کرد . یک استکان دیگر در سینی باقی ماند . آقای سعیدی با خنده گفت : بابا رجب باز اشتباه کردی . یکی استکان زیادی آوردی . تا دیروز سه تا استکان چای می ریختی حالا ۴ تا . پس کی می خواهی به نبود آقای پژوهش عادت کنی ؟
بابا رجب سرش را جنباند و گفت : این روز ها کم حواس شده ام . هنوز به نبود آقای پژوهش عادت نکرده ام . به خدا تقصیری ندارم . بعد با شرمساری خارج شد .
- مگر شما چند نفرید که اینجا تدریس می کنید ؟
خانم آویش گفت : این آموزشگاه خصوصی است . مدیر اینجا آقای فرزین پژوهش است . الان یک ماهی می شود که برای دیدار از خانواده به فرانسه رفته اند و تا دو ماه دیگر باز می گردند . یعنی حالا با شما ۴ نفر هستیم . آقای پژوهش تدریس کلاس آخر را به عهده دارند . به عبارتی آخرین مرحله ی تکمیلی زبان فرانسوی را . با نبود ایشان این کلاس در آخر مرداد شروع می شود و فعلا دانشجویان دوره آخرمان در تعطیلات به سر می برند .
بعد از خوردن چای هر سه برخاستیم تا به کلاس هایمان برویم . موقع خروج آقای سعدی گفت : اجازه دهید من شما را به کلاستان معرفی کنم تا شاگرد ها شما را بهتر بشناسند .
به سرعت گفتم : متشکرم .دوست دارم در اولین روز تدریس ٬ خودم را آزمایش کنم و ببینم می توانم نظم و آرامش را در کلاسم حکم فرما کنم یا نه .
خانم اویش نظر مرا پسندید و آقای سعدی گفت : این هم پیشنهاد خوبی است . بگذارید خانم زندی خودشان اولین روز تدریس را تجربه کنند .
از هم جدا شدیم و هر یک به سمت کلاس هایمان حرکت کردیم . من در کلاس را گشودم . پسر ها مشغول سر به سر گذاشتن با یکدیگر بودند و دختر ها هم با هم با صدای بلند حرف می زدند . یکی از پسر ها با ورود من موشکی را که با کاغذ درست کرده بود به سمتم پرتاب کرد و با صدای بلند گفت : این هم یک دختر خانم جدید. ورودتان را تبریک می گویم ٬ مادمازل . امیدوارم شما قصد درس خواندن داشته باشید ٬ نه مثل این خانم ها این جا سالن را آشپزی و خانه داری کنید .
همگی زدند زیر خنده . اما من قیافه ای جدی به خود گرفتم . همه با چشمانی متعجب مرا می نگریستند . همان دختری که صبح از من خواسته بود کنارش بشینم بلند شد و با کمال ادب رو به رویم ایستاد : من زیبا هستم . امیدوارم دوستان خوبی برای هم باشیم . اگر دلت می خواهد بیا کنار من بشین . می دانم امروز روز اولت است . ما یک ساعت دیگر با آقای سعدی درس داریم . الان ایشان عهده دار کلاس سومی ها هستند .
با لبخند گفتم : از امروز تدریس این کلاس به عهده ی من است .
ناگهان سکوتی همراه با پچ پچ در فضا حاکم شد . زیبا سرجایش نشست و من به آرامی روی سکوی کنار تخته سیاه ایستادم .
- خانم ها ٬ آقایان ٬ سلام . من دیبا زندی هستم . از امروز کار تدریس این کلاس به عهده ی من است . امیدوارم بتوانیم این ترم را به خوبی در کنار هم طی کنیم .
بعد از اتمام حرفم یکباره صدای شلیک خنده ای به هوا برخاست . همان پسری بود که از صبح تا حالا چندین بار مزه پردانده بود . ناگهان با چهره ای خشمگین به صورتش نگاه کردم : بلند شو .
پسرک ایستاد . انگار از کارش سرفراز بود . نگاهی شیطنت بار به دوستانش افکند و بعد مستقیم در چشمان من خیره شد .
- اسمت چیست ؟
سکوت کرد .
دوباره پرسیدم : اسمت چیست ؟
با لودگی گفت : داریوش افضل .
- خب جناب افضل اگر قصدت بر هم از آرامش کلاس است ٬ می توانی همین الان اینجا را ترک کنی . اما اگر نه ٬ تا این ساعت حضور مرا درک نکرده ای و قصدی از مسخره بازی هایت نداشته ای ٬ بشین و به درس گوش کن . در غیر این صورت ناچارم تو را مثل یک بچه ی بی ادب از کلاس اخراج کنم . خب نظرت چیست ؟
پسرک چیزی نگفت و آرام سر جایش نشست .
این درس خوبی برای او و عده ای شد که آن جا را با مراکز عیش و نوش عوضی گرفته بودند.
دخترکی که بعدا فهمیدم نامش افسانه است ٬ دفتری از کشوی میزش در آورد : خانم زندی این هم دفترچه آمار بچه هاست . من به همراه خود به خانه می برمش . روز های قبل حضور غیاب بچه ها به عهده ی من بود . اما فکر می کنم شما آن را بخواهید .
با تشکر دفتر را از افسانه گرفتم و اسامی بچه ها را خواندم و با چهره ی تک تکشان آشنا شدم . بعد برخاستم و اولین قانون کلاسم را برایشان عنوان کردم .
- در کلاش من تمام مکالمه ها از بدو ورود تا زمان خروج از کلاس به زبان فرانسوی انجام می شود . ولو این که شما نتوانید خواسته تان را به طور صحیح بیان کنید .
همگی اعتراض کردند یکی گفت : شیوه ی تدریس آقای سعیدی غیر از این بود .
دیگری گفت : چه بد ! ما که نمی توانیم مثل شما فرانسوی حرف بزنیم .
میان حرفشان دویدم و گفتم : من به شیوه ی تدریس هیچ کس کار ندارم . این به نفع شماست . اگر می خواهید بهتر زبان بیاموزید ٬ اول باید با تلفظ کلمات و ادای جملات آشنا شوید . اگر محیط کلاس طوری باشد که تمام کلمات به زبان فرانسوی ادا شود ٬ شما کلماتی یاد می گیرید که در زندگی روزمره با انها سرو کار دارید و به راحتی زبان می اموزید .
روز اول کار من با شادی و علاقه به پایان رسید . وقتی برای خداحافظی به دفتر رفتم ٬ خانم آویش با خنده گفت : آفرین به این نظمی که امروز در کلاس شما به چشم می خورد . من صدای شما را در زمان تدریس و صحبت کردن با بچه ها شنیدم و از این سازمان دهی خشنودم . کاش آقای پژوهش هم بود و خودش به شما تبریک می گفت .
با تشکر از انها خداحافظی کردم . قبل از این که وسیله ای کرایه کنم ماشین ماکان جلو پایم ترمز کرد . با دیدنش لبخندی زدم و کنار دستش نشستم . ماکان با مهربانی جواب سلامم را داد : دیبا امروز چطور بود ؟ اولین روز تدریست به خوبی پایان یافت ؟
درحالی که صورتم را در آینه برانداز می کردم به حالت سپاسگزاری گفتم : بله سرهنگ متشکرم . واقعا روحیه ام عوض شده . اول می ترسیدم که زبان را به کلی فراموش کرده باشم ٬ اما وقتی اولین سطر کتاب را خواندم خیالم آسوده شد .
- خب موافقی مرا به یک نوشیدنی مهمان کنی ؟
با خنده گفتم : بله . به شرط این که سرقولتان باشید . شما مهمان منید . نبینم دست در جیب کنید .

*****************************

کم کم به محیط آموزشگاه عادت کردم . روز ها با شوق فراوان به سر کار می رفتم و زمان مراجعت بسیار سرحال بودم . همه از سرخوشی من خوشحال بودند. جان تازه ای گرفته بودم . آبی زیر پوستم دویده بود و رنگ و رویم تغییر کرده بود . تمام این ها را مدیون خانواده ام و ماکان بودم . همه دست در دست هم دادند و مرا از مرداب افسردگی نجات دادند .
اواخر سه ماه تحصیلی شاگردانم فرا رسیده بود و زمان امتحان ورود آنها به مرحله ی دیگر از تعلیم بود . بچه هایم قرار بود در کنار خانم آویش عزیز مرحله ی دوم را سپری کنند . همگی در تلاش بودند تا مرحله ی اول را به خوبی طی کنند . ما حالا دوستان خوبی برای یکدیگر شده بودیم . با این که تفاوت سنی زیادی با من نداشتند ٬ من هر کدام را کودکان خود می دیدم . همانطور که مادر به کودکش کمک می کند تا تک تک الفاظ را بیاموزد ٬ من هم لحظه به لحظه شاگردانم را از نظر فراگیری زبان قوی تر و غنی تر می نمودم و از جان و دل کمکشان می کردم تا موفق شوند .
روزی آقای سعدی سری به کلاسمان زد . کتابی با خود اورده بود که آن را به شاگرد میز اول داد : بخوانید لطفا هول نشوید . این کتاب در سطح دانش شماست . شاگردم با تسلط کامل سطور را به زبان فرنسوی قرائت کرد و بعد کتاب دست به دست چرخید و همگی صفحه ای از ان را با صدای بلند خواندند . چشمان آقای سعیدی از تعجب گرد شده بود . نفر اخر که خواند آقای سعیدی کتاب را از وی گرفت و با شادی مثل بچه ها کف زد و رو به من کرد و گفت : جای بسی تشکر است . من اصلا انتظار این همه پیشرفت را نداشتم .
روز امتحان آخر ترم هنگامی که به سوی دفتر می رفتم صدای مردی به گوشم رسید که با خانم آویش سخن می گفت . وقتی وارد شدم خانم اویش با دیدنم چهره اش از شادی باز شد . سلام کردم . نگاهم به پشت میز مدیر جلب شد . مردی با دیدنم از جا برخاست و با لبخندی پاسخ سلامم را داد . مردی جوان و خوش تیپ بود با چشمانی به رنگ آبی ٬ قدی بلند ٬ صورتی بسیار ظریف که بیشتر شبیه زن ها بود و موهایی روشن که روی هم رفته جذاب بود . حدس زدم اقای فرزین پژوهش ٬ ریاست اموزشگاه باشد .
خانم اویش جلو امد و با لبخندی به چهره ام گفت : معرفی می کنم ایشان آقای فرزین پژوهش ٬ ریاست محترم آموزشگاه ساحل هستند . و در حالی که به سمت آقای پژوهش نگاه می کرد گفت : ایشان هم خانم دیبا زندی ٬ همان استاد محترمی هستند که چند لحظه پیش در موردشان سخن می گفتم .
پس درست حدس زده بودم . او آقای پژوهش بود . با احترام سلام کردم . او دستم را به رسم ادب فشرد و از دیدنم ابراز خوشحالی نمود .
خانم اویش با خوشرویی گفت : چه خبر خانم زندی ؟ امتحان تمام شد ؟
- نه هنوز .
- پس شما چرا اینجا ...
- بله من کلاس را ترک کردم ! زیرا طاقت آن همه اضطراب را نداشتم . انگار نگرانی بچه ها به من هم منتقل شده بود . نمی خواستم با دلواپسی هایم روحیه ی انها را ضعیف کنم .
- چه خوب ٬ این هم یکی از دیگر از مسائل جالب تدریس شما٬ من می دانم با تلاشی که شما برای این بچه ها کردید ٬ حتما همگی در سطح خوبی قبول می شوند .
- امیدوارم .
آقای پژوهش با صدای بم مردانه اش گفت : من شیوه ی تدریس شما را می پسندم . شما درست با بچه ها رفتار می کنید . قبل از این که در اموزشگاه ما شروع به کار کنید ماکان عزیز تعریف استعداد های شما را پیش من کرده بود . شنیدم به موسیقی علاقه مند هستید و گاهی هم پیانو می نوازید . درست است ؟
- شما و سرهنگ لطف دارید بنده آنقدر ها هم استعداد ندارم .
- شکسته نفسی نکنید . راستی خانم زندی ٬ شما چند سال در فرانسه اقامت داشتید ؟
- من جز یک سفر چند روزه هرگز فرانسه نبودم .
- پس چطور بر این زبان این همه تسلط دارید ؟
- به کمک یکی از دوستانم که فرانسوی بود .
- آه چه جالب ! پس استعداد خوبی در یادگیری فرانسه دارید .

******************

امتحان به پایان رسید و تمام شاگردانم با نمراتی خوب قبول شدند . روز اخر بچه ها کیکی تهیه کردند و جشنی برپا کردیم .
همه ناراحت بودند که سه ماه در کلاس من نخواهند بود اما باز جای شکرش باقی بود که در همین آموزشگاه بودند و می توانستیم به راحتی همدیگر را ببینیم .
ترم جدید شروع شد . هفته ها می گذشت و کار من روز به روز بهتر از قبل می شد . تمام اوقاتم را صرف تدریس می نمودم و در عالمی دیگر سیر می کردم . ماکان اغلب روز ها مرا به خانه می رساند . روزی به دنبالم امد و پیشنهاد کرد کمی در جای دنج صحبت کنیم . پذیرفتم .
در رستوران رو به روی وی نشستم . موسیقی ملایمی در فضا طنین افکنده بود . من ان روز ها به هرچیزی فکر می کردم جز عشق و عاشقی . حتی ماکان هم برایم حکم یک برادر بزرگ تر را داشت . دیگر از سخن گفتن با وی در تنهایی شرمسار نبودم . حالا راحت تر از همیشه بودم و این راحتی باعث شده بود که هیچ احساسی در رابطه با عشق نداشته باشم . می دانستم عشق زمانی به سراغم می آید که از حرف های ماکان سرخ شوم و عرق شرم بر پیشانی ام بنشیند ٬ زمانی که طاقت نگاه های او را نداشته باشم . شاید وجود ماکان برایم عادت شده بود . شاید هم فاصله ای که در گذشته بینمان ایجاد شده بود مرا سرد کرده بود . اما هرچه بود احساس می کردم با بالا تر رفتن سنم دیگر ان بچه ی گذشته نیستم . حالا من به مرز سی و یک سالگی رسیده بودم و ماکان ۴۲ ساله بود .
ماکان دستی به موهایش کشید : دیبا می بینی چقدر سفیدی هایش زیاد شده ؟
- بله دارید پیر می شوید .
- اما خیلی زود است که ماکان از غم و غصه پیر شود . دلت برایم نمی سوزد ؟
با خنده گفتم : چرا می سوزد . اما چاره ای نیست . همه پیر می شوند .
- چرا . چاره دارد دیبا خانم .
- چه چاره ای ؟ حتما می خواهید رنگشان کنید .
- نه اصلا .
- پس چی ؟
- می دانی یکی از دلایل پیری زودرس مجردی است ؟
- خب بله .. بروید زن بگیرید .
- اِه ؟ راست می گویی ؟ زن بگیرم ؟ تو چرا شوهر نمی کنی ؟
- باز شروع کردید سرهنگ ؟ من یک بار تجربه کرده ام . حالا وضع من با قدیم فرق می کند . من از اول با ازدواج با احمد مخالف بودم اما پدر و مادرم مرا به زور به او دادند . حالا دیگر انها هیچ اصراری به این امر ندارند . چون ضربه ای که خورده ام انها را ترسانده است . پدرم راضی نیست دیگر مرا وادار به ازدواج کند .
- یعنی می گویی بهادرخان دلش نمی خواهد دختر کوچکش سرو سامان بگیرد ؟
- چرا ٬ البته ٬ اما من فعلا تصمیم ندارم .
- پس کی تصمیم می گیری ؟
- هنوز وقت زیاد است .
- اما نه برای من .
- چی برای شما ؟ من به شما چی کار دارم ؟ شما باید خیلی پیشتر از این ها سرو سامان می گرفتید . نگویید پاسوز من شده اید .
ماکان غذایش را نیمه کاره رها کرد : دیبا من تو را دوست دارم . فقط بگو کی می توانم جواب مثبت را بگیرم . آن وقت صد سال هم که شود صبر می کنم .
با حالت تمسخر گفتم : همان صد سال که گفتید صبر کنید .