صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 45

موضوع: "عطر نفسهای تو "| نوشته ی الهه موذنی لطف آباد "

  1. #31
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل 31

    همه در انتظار ورود پدر و مادر بودیم . ناصرخان و ماکان و دایی جمشید به استقبالشان رفته بودند. من و مهتا و دایه تا آخرین لحظه در فکر پذیرایی از مدعوین و پدر و مادر بودیم .
    هر دو وارد شدند . صدای صلوات بلند شد . گوسفند ها را جلوی پایشان قربانی کردند و همه آنها را با سلام و دیده بوسی به درون خانه هدایت نمودند . اسپندها روی آتش بوی مطبوعی ایجاد کرده بود و گلابدان ها پر از گلاب به مهمان ها تعارف می شد . من همراه مهتا به طرف آقاجان و مادر رفتم . آقاجان با دیدنم آغوش باز کرد و مرا به سینه فشرد . صورتش را غرق بوسه کردم .
    - خوش امدید آقاجان . حجتان قبول .
    پدر دستی به سرم کشید و پیشانی ام را بوسید : قبول حق باشد . حالت چطور است ته تغاری بابا؟
    - خوبم دلم برایتان تنگ شده بود .
    از آغوش پدر جدا شدم و خود را در پناه امن آغوش مادر جای دادم . مادر در حالی می گریست رویم را بوسید و گفت : دیباجان چطوری مادر ؟ دلم برایت تنگ شده بود . نمی دانی چقدر تو را دعا کردم .
    - خوبم حاج خانم انشاالله دعاهایتان مستجاب شود .
    آن شب تمام مردم کوچه و بازار و همسایه ها و قوم و خویش ها شام را در منزل ما صرف کردند . همه از دیدار پدر و مادر شاد بودند. وقتی مهمان ها دسته دسته خانه را ترک کردند کنار پدر و مادر نشستیم . مادر دستور داد ساک ها را بیاورند تا سوغاتی ها را بین همه تقسیم کند .
    - وای خدای من ! مادر چه خبر است ؟ این همه سوغاتی ؟ شما که دو تا دختر بیشتر ندارید !
    پدر خنده ای کرد و گفت : مگر همه اش مال توست ؟ از این اول کوچه گرفته تا آخر ٬ دوستان خانوادگی مان ٬ اقوام درجه یک و خدمه ی خانه حداقل صد نفری می شوند . مادرت برای همه قواره ی پارچه اورده است برای تو مهتا هم سجاده هایی قشنگ و پارچه های حریر آورده که تحفه ی یمن است .
    خدمه صف کشیده بودند . مادر هدیه ی هر کدام را با مبلغی پول به دستشان داد . همه با شادی سپاسگزاری می کردند و حیاط اندرونی را ترک می گفتند . مانده بود دایه و من و مهتا بچه هایش .
    مادر قواره ای چادر به همراه سجاده ای به دایه داد. چشمان پیرزن پر از اشک شد : خانم جان دستتان درد نکند . راضی به زحمت نبودیم . همان سفارشی که داده بودم کافی بود . بگویید برایم آورده اید یا نه ؟
    مادر خنده ای کرد و گفت : دایه جان خیالت راحت باشد . عجله نکن . هم برای تو هم برای خودم اورده ام .
    دایه با حالتی غمگین گفت : انشاالله که خانم جان صد سال زنده باشید .
    بعد نوبت من و مهتا رسید . مادر چند قواره پارچه با رنگ های شاد و زیبا جلو رویمان گذاشت : این همه هدیه های شما . سجاده هایتان را از مدینه خریده ام . انشاالله نماز شبتان را روی این سجاده ها بخوانید .
    در آخر ته ساک را نگاهی انداخت . چند متر پارچه ی سفید بیرون کشید و جلو روی دایه گذاشت : بیا دایه جان . این هم مال توست . به خانه ی خدا کشیده ام . تبرک شده است .
    دایه خم شد دست مادر را بوسید : خدا خیرتان بدهد . سال ها آرزو داشتم کفنم را از مکه بیاورند . دل مرا شاد کردید . خدا دلتان را شاد کند .
    مادر در حالی که مقداری دیگر از پارچه های سفید را تا می کرد گفت : اینها هم مال خودم است .
    من و مهتا از حرف مادر ناراحت شدیم . یک صدا گفتیم : مادر این چه حرفی است که می زنید ؟ انشاالله صد سال زنده باشید . هنوز برای شما زود است که به فکر اینجور چیز ها باشید .
    مادر اخمی کرد و گفت : هر مسلمانی باید به فکر کفنش باشد . دخترانم عمر دست خداست . شاید فردایی نداشته باشم . ببینید ٬ بچه ها ٬ این هم رو تابوتی ام است . با آیه های قرآن زینت داده شده است . یادتان نرود . همه را در صندوقخانه می گذارم . اگر روزی اتفاقی افتاد بدانید جایش کجاست .
    به حرفش معترض شدیم . بالاخره مادر سکوت کرد و مشغول تعریف کردن مراسم حج و اعمال انجام داده اش شد . در آخر رو به مهتا کرد و گفت : مهوش انگار نیامده بود . درسته ؟
    مهتا گفت : بیمار است . سروناز را که دیدید ؟
    - بله ماشاالله چه خانومی شده است .
    خب سروناز گفت که مادرش در بستر مریضی افتاده و عذر خواسته است .
    وسط حرفش دویدم : مثل همیشه . این چه بستری بود که هنوز از ان بر نخاسته ؟
    مهتا اخمی کرد و گفت : سروناز دروغ نمی گوید . یاسر هم به دیدنش رفته است . امیدی به زنده ماندنش ندارند .
    مادر پشت دستش کوفت : وای خدای من ! دختر ها شما هنوز از زن دایی تان دیدار نکرده اید ؟
    یک صدا گفتیم : نه .
    - چرا مادرجان ؟ چرا نرفته اید سری به مهوش بزنید ؟ مگر هنوز هم از او کینه به دل دارید ؟
    مهتا با تعجب گفت : مادر این چه حرفی است که می زنید ؟ هنوز هفت ماه از طلاق دیبا نگذشته است .شما توقع دارید مهوش را ببینیم ؟ همین بس است که دایی جان را می بینیم . هر وقت چشمم به چشمش می افتد گوشت تنم آب می شود . هنوز یادم نرفته است که با خواهرم چه کار کرده اند .
    پدر که تا آن هنگام سکوت کرده بود دهان باز کرد و گفت : اینطور حرف نزن مهتا . ما اگر نسبت هم سختگیر باشیم چگونه توقع داشته باشیم خدا در برابر اشتباهاتمان گذشت داشته باشد ؟ اصلا بگو ببینم نطر خودت چیست دیبا ؟
    - من حرفی ندارم . مهوش را بخشیده ام . اما هرگز دلم نمی خواهد او را ببینم .
    مادر اخمی کرد و گفت : دل هایتان را صاف کنید . یا حداقل جلوی من غیبت نکنید . نمی خواهم مکه ام را با این حرف های خاله زنکی باطل کنم . سپس رو به مهتا کرد و پرسید : سروناز نگفت مادرش چه بیماری ای دارد ؟ والله من که وقت نشد از سروناز و صنوبر بپرسم مادرتان کجاست ؟ آنقدر سرمان شلوغ بود که نفهمیدم که دور و برمان چه می گذرد .
    مهتا سرش را پایین انداخت : نمی دانم . مثل این که دکتر ها گفته اند سل گرفته است و مریضی اش غیر قابل مداوا است . جایش را برده اند در اتاق آفتابگیر انداخته اند جدا از بقیه . هر روز هزار و یک جوشانده به نافش می بندند . اما افاقه نمی کند . ناصرخان به دیدنش رفته است ما من به خاطر دیبا نرفته ام .
    مادر به صورتش زد : وای خدای من ٬ طفلی خشایار . ببین چطور این همه مدت از غم او بی اطلاع بودم . خودش هم اصلا چیزی نگفت .
    سپس رو به پدر کرد و گفت : بهادرخان حتما واجب است فردا به دیدنش برویم .
    پدر در حالی که تسبیح می چرخاند گفت : والله من که حرفی ندارم . اما دیدی خانم ؟ روزی که برای خداحافظی به دیدنشان رفتیم حدس می زدم بیمار است . اما آنقدر غرور داشت که سعی می کرد خود را شاداب نشان دهد . با ان که رنگ و رویش پریده بود و مدام سرفه می کرد اما خود را از تک تا انداخته بود .
    - خب بهادر خان از همان اول عادتش بوده که بیماری اش را از همه پنهان نگاه می داشت . فکر می کند این باعث سوءتفاهم دیگران می شود .
    پدر دوباره گفت : من آن روز به تو گفتم مهوش بیمار است اما تو گفتی حتما زکام شده . از خشایار بعید است .بالاخره تو خواهرش هستی . نه ملوک خانم می داند و نه ما .
    مهتا بعد از شنیدن حرف های مادر و پدر گفت :مادر مگر شما نمی گفتید همان اوایل که دایی مهوش را گرفت دیگر با هیچ کس مثل سابق رفت و آمد نکرد و اخلاقش به کلی تغییر یافت ؟ پس حالا هم نباید از دایی خشایار گله کرد . زیرا او هم اخلاق مهوش را دارد .
    مادر پس از مدتی سکوت گفت : بس است دختر ها غیبت نکنید . ما خسته هستیم می رویم بخوابیم . فردا هزار نفر به دیدنمان می آیند . عصری باید به دیدن زن دایی ات برویم مهتا . دیبا تو هم می آیی ؟
    به آرامی گفتم : نه مادر از من توقع نداشته باشید . کینه ای از او به دل ندارم . اما به این زودی ها هم به دیدارش نمی روم .


    صبح روز بعد عده ای برای دیدار از مادر و پدر به خانه ی ما آمدند . رحیم و رحمان برادران ویدا ٬ همراه فائقه و فوزیه آمدند . چقدر برازنده ی زن هایشان بودند. هر دو خواهر آبستن بودند. یکی ۴ ماهه و دیگری ۲ ماهه . از مادر ویدا سراغ دوست دیرینه ام را گرفتم : پیرزن خندید و گفت : حالش خوب است . برایمان نامه می دهد . هر چند وقتی هم تلفن می زد . آنجا مشغول وکالت است و قصد آمدن ندارد .
    دایی جمشید مثل همیشه نقل مجلس شده بود . زن دایی طاهره گوشه ای کنار مادر نشسته بود و با گرم صحبت بود . می دانستم موضوع حرف هایشان بر سر مهوش و بیماری اش دور می زند زیرا مادر را دیدم که قطرات اشکش را با چادرش پاک می کرد .
    عصر ان روز مادر و پدر به همراه ناصرخان و مهتا به دیدار مهوش رفتند . موقع برگشتشان چشمان مادر یک کاسه خون بود . از مهتا علت را پرسیدم . گفت : مادر از فرط گریه رو به بی هوشی بود . نمی دانی دیبا ٬ مهوش خانم را نمی شد شناخت . آنقدر پیر و فرتوت شده است که حد ندارد . بیچاره دایی دائما زانوی غم بغل داشت . حال مهوش آنقدر خراب است که هیچ کدام از دوا ها و درمان ها افاقه نمی کند .
    - از پسر بی غیرتشان چه خبر ؟ نیامده حال مادرش را بپرسد ؟
    - البته که نه ؟ چون زن دایی نخواسته احمد را ببیند . سروناز می گوید یک زن غربتی گرفته است که دو بچه دارد . زنک تمام ثروت احمد را به نام خودش کرده و حالا پسره جیره خوار همسرش است .
    - بچه چی ؟ بچه ندارد ؟
    - نه خدا می داند این پسر چرا انقدر خودش را بدبخت کرده است . البته خواهر جان چوب خدا صدا ندارد . من که به سروناز گفتم با بلایی که به سر تو اورده باید ده برابر بیشتر زجر بکشد .
    از شنیدن سر گذشت تلخ احمد قلبم به درد آمد . دلم برایش سوخت که جوانی و آبرویش را به خاطر هوا و هوس زودگذر به باد داد . چیزی به مهتا نگفتم و به اتاقم پناه بردم . سری به آلبوم مشترکمان زدم . دلم می خواست عکس هایمان را بسوزانم . اما باز بر خشم خود چیره شدم .
    بعد از صرف شام مسئله تدریس در آموزشگاه را مطرح کردم . پدر گفت : اگر ماکان عزیزم . این کار را شایسته ی تو می داند مسئله ای نیست . حرف سر ماکان و محبت های او به میان آمد. ناصرخان از لطف های او سخن گفت و پدر بعد از شنیدن خاطراتمان در شمال گفت : من آدم شناسم . با این که ماکان یکی از درجه دران نظام کنونی است هیچ وابستگی به شاه و سلطنتش ندارد . من از همین روحیه اش خوشم می آید .
    مادر من و مهتا را به اتاق دیگری برد . می خواست کمی با من سخن بگوید . دوست داشت مهتا هم کنارمان بنشیند و به حرف هایمان گوش کند . بعد از این که صورت پریا و رضا را بوسید رو به من کرد و گفت : دیبا دلم می خواهد از تو خواهشی کنم . عزیزم . دوست دارم روی مادرت را زمین نیندازی .
    - بگویید مادرجان .
    - عزیزم مهوش حالش بسیار خراب است . از کرده اش پشیمان است . دارد می میرد . آن دو ساعتی که آنجا بودیم دائما حال تو را می پرسید . و می گفت اختر جان بگو دیبا حلالم کند . مادرجان بیا و از لج و یکدندگی دست بردار. برو دیدنشان . به خاطر دایی خشایار هم که شده برو . بگذار این دم اخری نفس راحتی بکشد . کدام مادر دلش می آید پسرش را ندیده از دنیا برود ؟ اما مهوش به خاطر خطا های احمد او را نمی بخشد . من و پدرت دوست داریم فردا به دیدنش بروی تا او هم شاد شود . حالا بگو قول می دهی ؟
    سر بلند کردم . خدای من ! مادر من یک فرشته بود . چه قلب پاکی داشت . او مهوش را که عامل اصلی بدبختی من بود ٬ با کمال رضایت بخشیده بود.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #32
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل 32

    - اما خبر خاصی ندارم . ببینم داشتید می آمدید خانه ی ما ؟ حتما دیدن آقاجان !

    - بله آمده بودم سری به حاجی بزنم و درضمن شما را ببینم. پنجشنبه همگی منزل من دعوت هستید . امیدوارم تو هم بیایی .
    - چه خوب !٬ اگر پدر پذیرفت من هم می آیم . اما به چه مناسب دعوت کرده اید ؟
    - هیچی فقط خیلی وقت است که دوستان دور هم جمع نشده ایم . خیلی مایلم پدرت را بار دیگر در کنار حسن خان و آصف خان و دایی جمشید ببینم . اشکالی دارد ؟
    - نه حداقل به یک بار دیدن منزل شما می ارزد. اما این همه جمعیت را به تنهایی می خواهید پذیرایی کنید ؟
    - بله من هیشه این کار را به تنهایی ٬ البته با کمک مستخدم پیر خانه ام ٬ انجام داده ام . فکر می کنی از پسش بر نمی آیم ؟
    - چرا می توانید . زیرا مجردی باعث می شود به قول مهتا آدم فولاد آبداده شود .
    - اما راست می گویی دیبا . تو هرگز کلبه ی درویشی مرا ندیده ای . پس اینبار بیا و از نزدیک زندگی مجردی را ببین .
    - حتما.
    - خب مقصدت کجاست ؟
    از همین می ترسیدم . دلم نمی خواست ماکان بویی از رفتن من به منزل دایی خشایار ببرد٬ چون حتما از رفتنم برداشت خوبی نمی کرد . ضربان قلبم شدت گرفته بود . بلافاصله حرف را عوض کردم و با خنده گفتم : راستی پدرم پذیرفت در آموزشگاه ساحل شروع به تدریس کنم . من یک تشکر مدیون شما هستم . فکر نمی کردم به این زودی ها دنبال کار مرا بگیرید . از کی می توانم کار را شروع کنم ؟
    ماکان نگاهی به چهره ام انداخت : تشکر لازم نیست . اما در مورد زمان شروع تدریس شنبه می آیم دنبالت . قبل از شروع تدریس باید تو را با محیط کارت آشنا کنم . چطور است ؟ موافقی ؟
    - بله سرهنگ . از لطف شما سپاسگزارم .
    - خب دختر نگفتی کجا می روی ؟ مدتی است داریم بی هدف در خیابان ها گردش می کنیم .
    دل به دریا زدم و با شرمندگی گفتم : منزل دایی خشایار .
    برای لحظه ای سکوت کرد . بعد به شدت پا روی ترمز گذاشت . ماشین تکان شدیدی خورد و من از صندلی کنده شدم و سرم محکم به داشبورد اصابت کرد . روی برگرداندم و در چشمانش شراره های خشم را دیدم .
    - دیبا تو آنجا چه کار داری ؟ لطفا بدون حاشیه برایم توضیح بده .
    از ترس قالب تهی کردم . چرا فکر می کردم این مسئله به او مربوط می شود و یا او شریک تصمیم های من است . با لکنت گفتم : دیدن زن دایی ام می روم .
    ماکان خنده ای عصبی کرد و گفت : دروغ نگو . می روی زن دایی ات را ببینی یا احمدخان پشیمان را ؟
    - این چه حرفی است می زنید ٬ ماکان ؟ لزومی ندارد که به شما دروغ بگویم . اولا این که احمد را ببینم یا نه بسته به تصمیم خودم است و کسی حق دخالت ندارد . بعد هم من با احمد کاری ندارم و او هم تهران نیست . من به خواهش و اصرار پدر و مادرم به دیدار مادرش می روم . به خاطر رضای خدا . من آنها را خیلی وقت است بخشیده ام . می روم تا مادرش را که در بستر مرگ افتاده است حلال کنم چون این خواست انها بود اگر هم مرا نمی رسانید پیاده می شوم و ماشینی کرایه می کنم . اصلا دلم نمی خواهید من را توبیخ کنید . درضمن اگر احمد از پشیمانی هم بمیرد من دیگر فردی نیستم که پیش او بروم .
    ماکان سرش را از روی فرمان بلند کرد : مرا ببخش . نگران توام . نمی خواهم دوباره فریبش را بخوری . شاید مریضی بهانه باشد . می خواهند تو را با او رو به رو کنند تا بلکه دوباره به زندگی ات رجوع کنی .
    - نه ماکان خان . اشتباه می کنید . زن دایی مدتی است بیماری سل گرفته است . درضمن احمد زن دارد و من هیچ وقت در هیچ شرایطی دوباره همسر او نمی شوم زیرا دیگر قصد ازدواج ندارم . خیالتان راحت باشد . حالا لطفا مرا به مقصدم برسانید . خیلی دیر شده .
    ماشین به راه افتاد . در تمام طول مسیر تا جلوی در خانه ی دایی هر دو ساکت بودیم .
    - دیبا خیلی طول می کشد ؟
    - نه .
    - خب پس من منتظرت می مانم تا دوباره تو را به خانه برسانم .
    - نه اصلا نمی خواهم شما را معطل خود کنم . شاید دو ساعتی طول کشید . آن وقت چه می کنید .
    - مهم نیست . من نگران توام. ده ساعت هم زمان ببرد منتظرت می مانم .
    جلوی در از اتومبیل پیاده شدم و ماکان کمی آنطرف تر جلوی منزلی قدیم ماشین را نگه داشت . تا زمانی که در را بستم در چشمانش نگرانی را به خوبی می دیدم . با این که تازگی ها بیشتر از قبل دوستش داشتم این دلیل نمی شد که نظر خود را به من تحمیل کند .
    صغری مستخدم پیر خانه در را گشود . از دیدنم دهانش نیمه باز ماند . اما بلافاصله خود را جمع و جور کرد . بفرمایید تو خانم جان چه عجب ! دلم برایتان تنگ شده بود .
    - آمده ام دیدن زن دایی . خبر بدهید دیبا آمده است .
    - باشد خانم جان . شما بفرمایید به مهمانخانه . الان خبرشان می کنم .
    از سنگفرش های باغ گذشتم و پا به درون عمارت گذاشتم . برای لحظه ای به روز های گذشته برگشتم . زمانی که با احمد کنار استخر می نشستیم و به فواره های سر به آسمان کشیده می نگریستیم . قهر می کردم و دوباره پشیمان از رفتارش عذر خواهی می کرد . بچگی مان ٬ ازدواجمان ٬ طلاقمان ٬ مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمانم عبور می کرد . خدایا به دادم برس و بگذار آرامشم را حفط کنم .به من جرات بده تا هیولای خشم را در خودم بکشم .
    مستخدم جوان که به چشمم نا آشنا بود ٬ چای آورد . منتظر اجازه ی ورود به اتاق مهوش شدم . صدای خنده ی کودکی به گوشم رسید . پسر زیبا و بلند قد . جلو آمد و سلام کرد . صورتش را بوسیدم .
    - پرسید ؟ شما کی هستید ؟
    - من دیبا هستم .
    - من هم محمد هستم .
    - آه بله محمد پسر صنوبر .
    - بله شما هم باید زن دایی دیبای من باشید . مامان بزرگ خیلی اسم شما رو برده .
    کودک را در آغوش کشیدم . چقدر شبیه احمد بود .
    - محمد چه خوب مرا شناختی .
    - بله حتی می دانم شما دختر عمه ی مامانم هستید . اما چه اسم قشنگی دارید ٬ دیبا!
    هنوز دست های کودک در دستم بود که صدای گام های مردانه ای مرا به خود آورد . برای یک لحظه قلبم فرو ریخت . خدای من نکند احمد باشد . سر برگرداندم . با دیدن دایی که روی آخرین پلکان ایستاده بود ٬ نفس راحتی کشیدم . از جا برخاستم . جلو آمد و یکدیگر را در آغوش کشیدیم . بدون هیچ کلامی مدتی در آغوش هم گریستیم . دایی مرا از خود جدا کرد و صورتم را بوسید .
    - خب کردی دایی جان ٬ که به دیدار من امدی . الهی دایی به قربانت شود . دختر گلم تو چه با گذشتی . دایی از رویت شرمنده است . می دانم پسرمان لیاقت تو را نداشت . ما را ببخش . خدا احمد را لعنت کند که ما را پیش فامیل شرمنده کرد .
    - نه دایی جان قسمت این بوده است . حرفش را نزنید . من همه را بخشیده ام . حتی احمد را . او روزی همسر من بوده اما حالا پسر دایی من است . کینه ای از او به دل ندارم .
    دایی دوباره مرا در آغوش گرفت : بیا عزیزم زن دایی ات منتظرت است . ببخش دیبا جان نتوانست به دیدارت بیاید . نا خوش است . یک سالی می شود که سل دارد . دکتر ها جوابش کرده اند . قبل از طلاق تو مریض شد و حالا روز به روز حالش بد تر می شود .
    در اتاق را زدیم . صدایی ضعیف همراه با سرفه هایی پی در پی به گوش رسید : بفرما دیبا جان منتظرت بودم .
    وارد اتاق شدم . وای خدای من ! این کیست که در بستر بیماری افتاده است ؟ نه باور نمی کنم ! مهوش سرحال و سفید و تپل ! زنی رنجور و سیاه و لاغر شده بود . رفتم کنارش نشستم . دستانش را در دست گرفتم .
    - سلام زن دایی جان .
    مهوش با چشمانی غم آلود سر برگرداند . : سلام عروس گلم خوش آمدی . هر کجا که باشی ٬ با هر کی غیر از احمد زندگی کنی ٬ باز هم عروس گل من هستی . ما قدر تو را ندانستیم .
    اشک از چشمانم جاری شد . دایی خم شد و اشکانم را ستود : بس کن خانم . دیبا بعد از ۸ ماه به دیدارت امده است ناراحتش نکن .
    - خشایار بگذار عروسم را ببینم . بگذار از این دختر حلالیت بطلبم . دلم می خواهد اشک بریزم تا بداند پشیمانم . دلم پر از درد است . دیبا جان پسرم سر تو زن گرفت . به تشویق من این کار را کرد . نمی دانستم چه می کنم . حس حسادت در دلم ریشه دوانده بود و وجدانم را زنگار کرده بود . مادر ٬ بچه را بهانه کردم تا تو را که او را غصب کرده بودی بیازارم . آخر از اول هم به اصرار احمد به خواستگاری ات آمدم . من دختر خواهرم را در نظر گرفته بودم . اما انها ما را جواب کردند . احمد وقتی این را فهمید با خیال راحت پیش من اعتراف کرد که تو را دوست دارد .شاید خودش به تو نگفته باشد اما عامل اصلی وصلت شما علاقه احمد بود . مادرجان ببین چه راحت اعتراف می کنم . اما چه سود زمانی به خود آمدم که پنجه های مرگ گلویم را می فشارد . حالا شجاعت پیدا کرده ام . مادر مرا حلال کن . از سر بی سوادی چنین کردم . تو را بدبخت کردم و احمد را سوزاندم . وادارش کردم زن بگیرد . او هم زنی گرفت که دو بچه دارد و تا آن زمان سه بار شوهر کرده بود . نمی دانستم احمد بیوه ای را گرفته است . زمانی فهمیدم که دیر شده بود و پسر یوغ اسارت را به گردنش افکنده بود . دار و ندارش را به نام زنش کرد ٬ به ما پشت نمود و به تحریک زنش مرا از خانه بیرون کرد . آن موقع فهمیدم که چه بر سر زندگی تو و احمد آورده ام . اما دیر شده بود . تو رفته بودی و از همه مهم تر احمد نابود شده بود . و من در چنگ مرگ افتاده بودم . احمد دلم را سوزاند . او را از خود راندم . نمی دانی چقدر دوستش دارم دلتنگش هستم . اما به خاطر تو او را نمی بخشم . نمی خواهم ببینمش تا انتقام تو گرفته شود . مادر جان می خواهم با حسرت دیدارش از دنیا بروم و بفهمم چقدر برای تو سخت بود حسرت شوهر خوب داشتن را . من تو را عذاب داده و مستحق عذاب هستم .
    از گریه اش به گریه افتادم . دلم برایش سوخت . او بیچاره ای بود که در اعماق جهل و نادانی غوطه می خورد . صورتش را بوسیدم . اشک هایش را پاک کردم و به او گفتم : مادر من شما و احمد را بخشیده ام . لازم نیست خود را به زجر دروی مبتلا سازید . شما حق دارید او را ببینید . بگویید بیاید دیدنتان . دلم نمی آید زبانم لال در حسرت دیدارش بمانید . اگر چنین شود تا عمر دارم خود را نمی بخشم . از شما راضی ام . خدا از شما راضی باشد .
    زن دایی لبخند زد و گفت : متشکرم فرشته ی مهربان . و باز شروع به سرفه های پی در پی کرد .
    بلند شدم و از وی خداحافظی نمودم . از اتاق خارج شدم و با چشمانی اشک آلود منزل دایی را ترک کردم . دم رفتن قول دادم هفته ای یکی دو روز به آنها سر بزنم مشروط بر این که احمد نباشد .
    ماکان دو ساعتی می شد که انتظار مرا می کشید . با دیدنم اتومبیل را روشن کرد . سوار شدم .
    با دست چانه ام را بالا گرفت :دیبا جان گریه کرده ای ؟
    - نه .
    - اتفاقی افتاده است ؟
    سکوت کردم .
    - چرا حرف نمی زنی ؟ چه شده ؟
    - به حال و روز خودم اشک می ریختم . به تنهایی ام . به سرنوشت شومم . و بعد دوباره گریه سر دادم .
    ماکان توقف کرد . دستی به سرم کشید : دیبا بس است . با گذشته خداحافظی کن . گریه را بس کن .
    دوباره سکوت کردم . عطر نفس هایش فضای ماشین را پر کرده بود . همان عطری که هیچگاه از خاطرم نمی رفت . در سکوت به سمت خانه رفتیم . هر دو وارد حیاط شدیم . ماکان سراغ پدر رفت و من بعد از این که ماجرا را برای مادر شرح دادم به اتاقم پناه بردم و ساعتی گریستم .
    سر میز ناهار پدر در حالی که لیوان آبی برای خورد می ریخت رو به جمع گفت : پنجشنبه قرار گذاشتیم که ما و جمشید خان همراه خانواده ی حسن خان و جمعی دیگر از دوستان به منزل سرهنگ برویم . تو موافقی اختر خانم ؟
    - من حرفی ندارم . اما او مرد مجردی است . چگونه می تواند این تهیه و تدارک ببیند ؟
    پدر خندید : خب خدمتکار دارد . اختر جان خودت را ناراحت نکن . همه فامیل هستیم . غریبه که بین ما نیست . تو را به خدا انقدر بهانه نیاور
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #33
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض


    فصل33

    شبی مهتا به همراه ناصرخان به خانه ما آمد . همگی در ایوان مشغول صرف میوه و بودیم که مهتا رو به من کرد و گفت : می دانی احمد هم به دیدار زن دایی آمده ؟ الان دو روزی است که تهران است و فردا هم عازم نیشابور می شود . ناصر احمد را دیده . می گوید خیلی پیر و شکسته شده و خیلی هم پشیمان است . حال تو را پرسیده بود . ناصر هم در جوابش گفته بود به او مربوط نمی شود و دیگر حق ندارد نام تو را بر زبان بیاورد .
    از حرف مهتا غمگین شدم . هنوز خاطرات شوم با او بودن عذابم می داد و غم گذشته ام بر زندگی ام سایه افکنده بود . سکوت کردم و هیچ نگفتم.

    ****************************

    عصر پنجشنبه همگی حاضر شدیم که به منزل ماکان برویم . داشتیم از در بیرون می رفتیم که تلفن زنگ زد . پدر را می خواستند . آقاجان گوشی را گرفت و مشغول صحبت شد . در چهره اش غمی نمایان گشت که نمی شد آن را به حساب مسئله ای جزئی گذاشت . گوشی را قطع کرد و بلافاصله شماره ای گرفت . طرف صحبتش ماکان بود . برنامه ی مهمانی لغو شد. من و مادر هر دو بهت زده بودیم : آخر چه شده بهادرخان ؟
    پدر سرش را به زیر انداخت : مهوش یک ساعت پیش تمام کرد .
    مادر به صورتش کوفت و من با چشمانی اشک آلود او را در آغوش گرفتم : مادر بس کن . این همه تنش برای قلبت خوب نیست .
    پدر متاثر گفت : عجب دنیای بی وفایی است .
    به صندوقخانه رفتیم و لباس ساده ای به تن کردیم . مادر در جستجوی چیزی بود. لباس ها را با حالتی عصبی زیر و رو می کرد .
    - چه می خواهید مادرجان ؟
    - نمی دانم کفنم را کجا گذاشته ام . دوست دارم آن را به مهوش بدهم . قسمت او شد ثواب دارد .
    بالاخره کفن پیدا شد و ما عزم رفتن نمودیم . قبل از خروجمان مهتا با چهره ای اشک آلود وارد شد . انگار قبل از ما با خبر شده بود .
    ناصر رو به ما کرد و گفت : عجله کنید صنوبر و سروناز دست تنها هستند . جنازه هنوز در خانه است . منتظرند تا احمد برسد . فردا دم غروب دفنش می کنند .
    مهتا در حالی که پریا و رضا را به دایه می سپرد هر دو را بوسید و گفت : دایه جان ٬ جان تو و جان بچه هایم . حواست جمع باشد . مواظب باش رضا لب حوض نرود . دیگر این که چند روز مزاحم شما هستیم .
    دایه گفت : مثل این که فراموش کردی من تو و دیبا را بزرگ کرده ام .
    همگی به سوی خانه ی دایی خشایار به راه افتادیم صدای شیون دختر دایی ها تا در عمارت به گوش می رسید . همه در حال رفت و آمد بودند . اتاق ها را جمع و جور می کردند و بر سر می کوبیدند . وارد سالن اصلی شدیم . دایی روی مبل نشسته بود و آهسته اشک می ریخت . خاله ملوک زود تر از ما رسیده بود . دو خواهر هم دیگر را در آغوش کشیدند و گریستند . دایی بلند شد و با پدر و ناصرخان دست داد و بعد در آغوش مادر گریست . همه یک صدا گریه می کردیم . ناگهان کلفت پیر خانه گفت : سروناز خانم غش کردند . شما را به خدا بیایید آرامش کنید .
    من و مهتا با عجله به اتاق طبقه ی بالا رفتیم . سروناز در حالی که جنازه ی مادرش را در آغوش داشت در حالت نیمه بی هوشی به سر می برد . صنوبر صورتش را می خراشید و مویه می کرد . یک بند در ناله هایش مادرش را صدا می زد . جلو رفتم و به کمک مهتا سروناز را که پا به ماه بود از بالین مادرش جدا ساختم . مثل کودکی در آغوشم اشک می ریخت و زیر لب می گفت : از وقتی که تو به دیدنش آمدی کمی آرام تر شد . مثل این که وجدانش آسوده شد . با خیال راحت جان داد .
    - دیبا جان لطف کردی به دیدارش آمدی . این محبت تو را هرگز فراموش نمی کنم .
    دختر دایی هایم را در آغوش گرفتم . هر سه اشک ریختیم . مادر و خاله ملوک وارد شدند . مادر گفت : بچه ها بیایید بیرون . گناه دارد بالا سر مرده اشک بریزید . درست است مهوش جوان بود اما راحت شد .
    خاله ملوک گفت : خواهر جگرش را احمد خون کرد . اما زود با اشاره ی مادر ساکت شد . من صنوبر و سروناز را به دست صغری دادم :برو صغری خانم ٬ برو کمک کن لباس عزا بپوشند . نگذار اشک بریزند . مخصوصا سروناز که برای بچه اش ضرر دارد . جوشانده ای دم کن و بده بخورند .
    کم کم دایی جمشید و خانواده اش همراه حسن خان و همسرش پیدا شدند . با ورود هر یک از مهمان ها سروناز و صنوبر بنای گریه می گذاشتند . کم کم دوست و آشنا همگی به خانه ی آنها سرازیر شدند .دایی دستور داد تا به مقدار زیادی یخ جمع کنند و جنازه را تا فردا بعد از ظهر در یخ بخوابانند تا پسرش از نیشابور بیاید ٬ کار دفن متوقف می شد .
    نمی دانم چرا من نیز از ته دل اشک می ریختم . انگار مرگ زن دایی بهانه ای برای دمل های چرکی قلبم شده بود م که سرباز کند و با اشک هایم بیرون بریزد . آن قدر گریستم که جلوی چشمانم تاریک شد و دیگر هیچ نفهمیدم . وقتی چشم گشودم ٬ خودم را در آغوش قائقه یافتم . در حالی که شانه هایم را می مالید خود نیز اشک می ریخت .
    شب فرا رسید خانه در سکوتی عجیب فرو رفته بود . گاهی صدای شیونی آن را در هم می شکست که آن هم به زودی قطع می شد .
    صبح روز بعد عزاداری دوباره آغاز شد . پذیرایی از مهمان ها به عهده ی من و مهتا بود . سروناز و صنوبر حتی حال حرف زدن را هم نداشتند . دائما گریه می کردند . دایه مدام جوشانده ای به خورد سروناز می داد و می گفت : بخور مادر . حرص نزن برای بچه ات ضرر دارد . به حال آن بیچاره رحم کن .
    دم عصر بود که خبر دادند احمد وارد شده است . از شنیدن نام او احساس بدی به من دست داد . دلم نمی خواست هرگز با او رو به رو شوم . به آرامی به یکی از اتاق ها رفتم . به طوری که هیچ کس متوجه ی غیبتم نشود .
    ناگهان صدای گریه ی خواهرانش به اوج رسید : داداش دیدی مادرمان را از دست دادیم ؟
    چقدر از این مرد که روزگارم را سیاه کرده بود بیزار بودم . دعا می کردم در تمام مدت اقامتش با او رو به رو نشوم . نگاهی به آینه ی رو به رو افکندم . چشمانم پف آلود شده بود .
    صدای دایی جمشید را شنیدم که می گفت : گریه بس است . باید راهی قبرستان شویم . مرده را باید دفن کرد . و خطاب به احمد افزود : بس کن تو مرد هستی باید خواهرانت را دلداری بدهی . حالا که مادرتان رفته باید بیشتر به انها برسی .
    در همین اثنا صدای مادر بلند شد که به مهتا می گفت : برو بگو دیبا بیاید . می خواهیم به قبرستان برویم .
    مهتا بعد از مدتی جستجو در اتاق را باز کرد و گفت : تو اینجایی ؟ بیا می خواهیم به قبرستان برویم . مادر منتظر است . زمان تشییع جنازه رسیده .
    - نمی آیم می خواهم قدری استراحت کنم . شما بروید . من به کارهای خانه رسیدگی می کنم .
    - چرا ؟ دایی جان از دستت دلخور می شود .
    - توی این شلوغی دایی جان کجا حواسش به من است ؟ بعد هم اصلا دلم نمی خواهد ان مرد را ببینم . بقعدش هم اصلا دلم نمی خواد آن مرد را ببینم .
    - دیبا چرا نمی پذیری ؟ همه چیز به پایان رسیده است . تو نباید از واقعیت فرار کنی . شاید روز بلاجبار با او رو به رو شوی . آن وقت چه ؟
    - نه هزگر این اتفاق نمی افتد .
    - فکر می کنی . بالاخره او پسر دایی ماست .
    - خب مهتا از این حرف ها بگذریم بگو ببینم تنهاست ؟
    - نه همراه زنش است .
    - زنش چطور است ؟
    مهتا به حالت مسخره ای خندید : مثل صغری کلفت دایی جان . به خدا مهوش حق داشت اجازه ندهد این زن به خانه ی انها بیاید . ندیدی وقتی جلو آمد تا صنوبر و سروناز را در آغوش بگیرد چطور با دوری و اخم انها رو به رو شد . به طوری که احمد با تشر به زنش گفت برود یک گوشه بیاستد . زنک تازه به دوران رسیده مانند کولی ها تا آرنجش را پر از النگوی طلا کرده است . فکر می کنم خود احمد هم از وجود او عارش می آید . اما دیگر نمی تواند سرناسازگاری بگذارد . هیچ کس به او روی خوش نشان نداد . چادر گلدار سفید به سر داشت که لباس زیر چادرش قرمز بود . خنده دار تر از همه خاله ملوک بود که توی این گیر و دار با صدا بلند گفت : مگر لباس مناسب نداشتی که این طوری آمدی مجلس عزای مادر شوهرت ؟
    - حق احمد . خلایق هرچه لایق . باید چنین زنی گیرش می امد . دلم خنک شد .
    مهتا دوباره اصرار کرد که همراه انها بروم اما من از رفتن خوداری کردم . اندکی بعد خانه در سکوت فرو رفت . فقط صدای پای خدمه به گوش می رسید . سرم را به دیوار تکیه دادم و چادرم را روی صورتم کشیدم . از دیشب تا اون موقع یک لحظه هم استراحت نکرده بودم . چشم هایم را برنهادم .
    نمی دانم چقدر طول کشید که با صدای ورود شخصی پلک گشودم .
    - ببخشید خانم می توانم قدری استراحت کنم ؟
    - بله راحت باشید .
    زن چادرش را روی پا هایش انداخت . خدای من چقدر چهره اش آشنا بود . اما هرچه به مغزم فشار اوردم به یاد نیاوردم که او را کجا دیده ام .
    زن به بالشی تکیه داد و چشم هایش را بر هم نهاد . بعد دوباره لب به سخن گشود : چقدر هوا گرم است . فکر نمی کردم هوای تهران انقدر گرم باشد .
    گفته اش را تصدیق کردم .
    - شما تشییع جنازه نرفتید ؟
    - نه خیلی خسته بودم . انگار شما هم خسته اید ؟
    - بله ما راه زیادی را امده ایم و من لباس مناسبی نداشتم . یعنی انقدر با عجله امدیم که فکرم به لباس نرفت . آخر مراسم مادر شوهرم است .
    چند لحظه مفهوم حرف را درک نکردم : مادر شوهرتان ؟
    - بله مادر شوهرم .
    - یعنی شما زن احمد هستید ؟
    - بله . شما چکاره ی خانواده ی زرین می شوید ؟
    با عصبانیت گفتم : من دیبا ٬ دختر عمه ی شوهرتان هستم .
    با نگاهی متعجب مرا برانداز کرد و زیر لب گفت : دیبا ... دیبا ... زن سابق احمد . بعد از جا برخاست و با نگاهی تنفربار از اتاق خارج شد و مرا در حیرت و تعجب تنها گذاشت .
    مهتا راست می گفت . وی زنی بی فرهنگ بود که حس حسادتش او را به سر حد جنون کشانده بود . از چشمانش شراره های خشم ساطع می شد . ناگهان به یاد اوردم او همان زنی است که عکسش را در نیشابور در گنجه اتاق خواب مهمان پیدا کرده بودم .
    شب فر ارسید همه ی مهمان ها برای صرف شام به خانه ی دایی آمدند . میز ها را در حیاط چیده بودیم و مهمان ها مشغول صرف شام بودند. از دور احمد را دیدم . برای لحظه ای نگاهمان در هم گره خورد . با علامت تنفر از وی روی برگرداندم .
    تا ۳ روز پس از مرگ مهوش دائم در خانه ی دایی بودیم و در اداره ی امور به آنها کمک می کردیم . بعد از شب سوم همگی همراه ماکان به منزل ما رفتیم . قبل از خروج از خانه دایی خشایار باری دیگر مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسید . احمد را از دور دیدم . در ان چند روز هیچ کلامی بین ما رفت و امد نشده بود . زمانی که در ماشین ماکان قرار گرفتیم با خشم ما را می نگریست
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #34
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل 34

    چند روز بعد از مراسم چهلم مهوش سروناز وضع حمل کرد . طفلی اولین بچه اش را بدون این که مادرش کنارش باشد به دنیا آورد . اما مادر و طاهره خانم دائما بالای سرش بودند . خدا دختری زیبا و ظریف به آنها عطا فرمود که اسمش را به یاد مادرش مهوش گذاشتند .
    چند روز بعد من به همراه ماکان به آموزشگاه ساحل رفتم . اتاق های ساده با نیمکت های چوبی و تخته سیاه هایی که وسط کلاس نصب شده بود و میز و صندلی اش در گوشه ی اتاق پشت به پنجره که مخصوص آموزگار بود . در انجا با دو همکارم آشنا شدم . یکی از آنها زنی به نام نیره آویش بود که حدودا ۳۵ سال سن داشت و دیگری مردی مسن به نام آقا ی سعدی . از بدو ورود با هر دو گرم گرفتم و شروع به صحبت در مورد تدریس کردم . کلاس ها تمام هفته ام را پر می کرد . قرار شد از شنبه ی هفته ی آینده شروع به کار کنم .
    صبح شنبه خیلی زود برخاستم . لباس پوشیدم و از پدر و مادر خداحافظی کردم . اتومبیلی کرایه کردم تا مرا سر چهار راه پلهوی رساند . بعد دوان دوان خود را به آموزشگاه رساندم . در اتاق دفتر را زدم . جوابی نشنیدم . به آرامی وارد شدم . کسی آنجا نبود . خدای من یعنی دیر رسیدم و همه سر کلاسند ؟
    به سرعت خود را به کلاسم رساندم . در را باز کردم و هراسان داخل را نگاه کردم . چشمم به چند نفر دانشجوی پسر و دختر افتاد که در گوشه ای مشغول مطالعه ی روزنامه های صبح بودند . اما تعدادشان کمتر از ان بود که حدس می زدم . با ورود شتابزده ام همه به خنده افتادند . یکی از پسر ها به شوخی گفت : خیلی زود آمده ای کوچولو . هنوز استاد نداریم .
    از حرفش همگی خندیدند . دختری که از همه دور تر نشسته بود به آرامی گفت : بیا اینجا پیش من بشین کلاس هنوز شروع نشده است .
    به ساعتم نگاهی انداختم . خیلی زودتر از موعد رسیده بودم . ودانشجویان من را شاگردی تازه وارد به حساب آورده بودند. سلام کردم و به زبان فرانسوی عذر خواستم . همگی با دهانی نیمه باز من را برانداز کردند . بعد به آرامی به دفتر رفتم و گوشه ای نشستم .
    اولین روز تدریسم برایم خاطره ای جالب به همراه آورد . یعنی رفتار من آنقدر عجولانه بود که سمت استادی ام را به زیر سوال می برد ؟ سعی کردم کمی جدی تر ولی مهربان و دلسوز رفتار کنم .
    اندکی بعد در دفتر باز شد و مستخدم آموزشگاه وارد شد . با دیدنم مکثی کرد و گفت : خانم با کسی کار دارید ؟ می بینید که هنوز نیامده اند . اگر برای ثبت نام آمده اید یک شنبه ها بعد از ظهر صورت می گیرد .
    با لبخندی در جوابش گفتم : نه پدرجان من برای تدریس آمده ام . پیرمرد با شرمساری سرش را به زیر انداخت و گفت : ببخشید به جا نیاوردم . اصلا این روز ها فکرم خراب است . درست می گویید . خانم آویش گفته بودند . سپس به صورتم زل زد و گفت : شما حتما خانم زندی هستید .
    - بله درست است .
    - من هم بابا رجب سرایدار اینجا هستم . الان همکارانتان می آیند . شما زود آمده اید هنوز ساعت ۸ نشده است . بشینید برایتان چای بیاورم .
    - نه متشکرم . خورده ام .
    - پس من می روم . اگر امری داشتید ٬ صدایم بزنید . آن طرف حیاط هستم .
    - بروید من کاری ندارم منتظر می مانم تا همکارانم بیایند .
    پیرمرد با اجازه خارج شد . دانشجویان کم کم می آمدند . در این فکر بودم که اولین روز تدریسم را چگونه آغاز کنم . کتابی را که قبلا از آقای سعدی گرفته بودم تا نگاهی به آن بیندازم ٬ در اوردم و به مطالعه پرداختم . پس از مدتی در دفتر باز شد و خانم آویش و پس از ان آقای سعدی وارد شدند . بعد از سلام و احوال پرسی هر دو از این که من زود به اموزشگاه امده بودم متعجب و خوشحال شدند . آقای سعدی گفت : من علاقه ی شما را به تدریس تحسین می کنم . معلوم می شود که می خواهید از دل و جان مایه بگذارید . ما قبل از شما چند نفر را برای تدریس ثبت نام کردیم اما آنها به انگیزه ی مادی امده بودند ونتوانستند خواسته ی ما را بر آورده کنند . سرسری از کار تدریس می گذشتند و اصلا به فکر بالا بردن سطح کلاس نبودند.
    - امیدوارم من بتوانم رضایت شما را جلب کنم . من به پول تدریس احتیاجی ندارم و این کار را برای سرگرمی و بالا بردن سطح معلومات دانش پژوهان در نظر گرفته ام .
    بابا رجب با چای وارد شد . اول سینی را به سمت من گرفت و بعد هم به خانم آویش و آقای سعیدی تعارف کرد . یک استکان دیگر در سینی باقی ماند . آقای سعیدی با خنده گفت : بابا رجب باز اشتباه کردی . یکی استکان زیادی آوردی . تا دیروز سه تا استکان چای می ریختی حالا ۴ تا . پس کی می خواهی به نبود آقای پژوهش عادت کنی ؟
    بابا رجب سرش را جنباند و گفت : این روز ها کم حواس شده ام . هنوز به نبود آقای پژوهش عادت نکرده ام . به خدا تقصیری ندارم . بعد با شرمساری خارج شد .
    - مگر شما چند نفرید که اینجا تدریس می کنید ؟
    خانم آویش گفت : این آموزشگاه خصوصی است . مدیر اینجا آقای فرزین پژوهش است . الان یک ماهی می شود که برای دیدار از خانواده به فرانسه رفته اند و تا دو ماه دیگر باز می گردند . یعنی حالا با شما ۴ نفر هستیم . آقای پژوهش تدریس کلاس آخر را به عهده دارند . به عبارتی آخرین مرحله ی تکمیلی زبان فرانسوی را . با نبود ایشان این کلاس در آخر مرداد شروع می شود و فعلا دانشجویان دوره آخرمان در تعطیلات به سر می برند .
    بعد از خوردن چای هر سه برخاستیم تا به کلاس هایمان برویم . موقع خروج آقای سعدی گفت : اجازه دهید من شما را به کلاستان معرفی کنم تا شاگرد ها شما را بهتر بشناسند .
    به سرعت گفتم : متشکرم .دوست دارم در اولین روز تدریس ٬ خودم را آزمایش کنم و ببینم می توانم نظم و آرامش را در کلاسم حکم فرما کنم یا نه .
    خانم اویش نظر مرا پسندید و آقای سعدی گفت : این هم پیشنهاد خوبی است . بگذارید خانم زندی خودشان اولین روز تدریس را تجربه کنند .
    از هم جدا شدیم و هر یک به سمت کلاس هایمان حرکت کردیم . من در کلاس را گشودم . پسر ها مشغول سر به سر گذاشتن با یکدیگر بودند و دختر ها هم با هم با صدای بلند حرف می زدند . یکی از پسر ها با ورود من موشکی را که با کاغذ درست کرده بود به سمتم پرتاب کرد و با صدای بلند گفت : این هم یک دختر خانم جدید. ورودتان را تبریک می گویم ٬ مادمازل . امیدوارم شما قصد درس خواندن داشته باشید ٬ نه مثل این خانم ها این جا سالن را آشپزی و خانه داری کنید .
    همگی زدند زیر خنده . اما من قیافه ای جدی به خود گرفتم . همه با چشمانی متعجب مرا می نگریستند . همان دختری که صبح از من خواسته بود کنارش بشینم بلند شد و با کمال ادب رو به رویم ایستاد : من زیبا هستم . امیدوارم دوستان خوبی برای هم باشیم . اگر دلت می خواهد بیا کنار من بشین . می دانم امروز روز اولت است . ما یک ساعت دیگر با آقای سعدی درس داریم . الان ایشان عهده دار کلاس سومی ها هستند .
    با لبخند گفتم : از امروز تدریس این کلاس به عهده ی من است .
    ناگهان سکوتی همراه با پچ پچ در فضا حاکم شد . زیبا سرجایش نشست و من به آرامی روی سکوی کنار تخته سیاه ایستادم .
    - خانم ها ٬ آقایان ٬ سلام . من دیبا زندی هستم . از امروز کار تدریس این کلاس به عهده ی من است . امیدوارم بتوانیم این ترم را به خوبی در کنار هم طی کنیم .
    بعد از اتمام حرفم یکباره صدای شلیک خنده ای به هوا برخاست . همان پسری بود که از صبح تا حالا چندین بار مزه پردانده بود . ناگهان با چهره ای خشمگین به صورتش نگاه کردم : بلند شو .
    پسرک ایستاد . انگار از کارش سرفراز بود . نگاهی شیطنت بار به دوستانش افکند و بعد مستقیم در چشمان من خیره شد .
    - اسمت چیست ؟
    سکوت کرد .
    دوباره پرسیدم : اسمت چیست ؟
    با لودگی گفت : داریوش افضل .
    - خب جناب افضل اگر قصدت بر هم از آرامش کلاس است ٬ می توانی همین الان اینجا را ترک کنی . اما اگر نه ٬ تا این ساعت حضور مرا درک نکرده ای و قصدی از مسخره بازی هایت نداشته ای ٬ بشین و به درس گوش کن . در غیر این صورت ناچارم تو را مثل یک بچه ی بی ادب از کلاس اخراج کنم . خب نظرت چیست ؟
    پسرک چیزی نگفت و آرام سر جایش نشست .
    این درس خوبی برای او و عده ای شد که آن جا را با مراکز عیش و نوش عوضی گرفته بودند.
    دخترکی که بعدا فهمیدم نامش افسانه است ٬ دفتری از کشوی میزش در آورد : خانم زندی این هم دفترچه آمار بچه هاست . من به همراه خود به خانه می برمش . روز های قبل حضور غیاب بچه ها به عهده ی من بود . اما فکر می کنم شما آن را بخواهید .
    با تشکر دفتر را از افسانه گرفتم و اسامی بچه ها را خواندم و با چهره ی تک تکشان آشنا شدم . بعد برخاستم و اولین قانون کلاسم را برایشان عنوان کردم .
    - در کلاش من تمام مکالمه ها از بدو ورود تا زمان خروج از کلاس به زبان فرانسوی انجام می شود . ولو این که شما نتوانید خواسته تان را به طور صحیح بیان کنید .
    همگی اعتراض کردند یکی گفت : شیوه ی تدریس آقای سعیدی غیر از این بود .
    دیگری گفت : چه بد ! ما که نمی توانیم مثل شما فرانسوی حرف بزنیم .
    میان حرفشان دویدم و گفتم : من به شیوه ی تدریس هیچ کس کار ندارم . این به نفع شماست . اگر می خواهید بهتر زبان بیاموزید ٬ اول باید با تلفظ کلمات و ادای جملات آشنا شوید . اگر محیط کلاس طوری باشد که تمام کلمات به زبان فرانسوی ادا شود ٬ شما کلماتی یاد می گیرید که در زندگی روزمره با انها سرو کار دارید و به راحتی زبان می اموزید .
    روز اول کار من با شادی و علاقه به پایان رسید . وقتی برای خداحافظی به دفتر رفتم ٬ خانم آویش با خنده گفت : آفرین به این نظمی که امروز در کلاس شما به چشم می خورد . من صدای شما را در زمان تدریس و صحبت کردن با بچه ها شنیدم و از این سازمان دهی خشنودم . کاش آقای پژوهش هم بود و خودش به شما تبریک می گفت .
    با تشکر از انها خداحافظی کردم . قبل از این که وسیله ای کرایه کنم ماشین ماکان جلو پایم ترمز کرد . با دیدنش لبخندی زدم و کنار دستش نشستم . ماکان با مهربانی جواب سلامم را داد : دیبا امروز چطور بود ؟ اولین روز تدریست به خوبی پایان یافت ؟
    درحالی که صورتم را در آینه برانداز می کردم به حالت سپاسگزاری گفتم : بله سرهنگ متشکرم . واقعا روحیه ام عوض شده . اول می ترسیدم که زبان را به کلی فراموش کرده باشم ٬ اما وقتی اولین سطر کتاب را خواندم خیالم آسوده شد .
    - خب موافقی مرا به یک نوشیدنی مهمان کنی ؟
    با خنده گفتم : بله . به شرط این که سرقولتان باشید . شما مهمان منید . نبینم دست در جیب کنید .

    *****************************

    کم کم به محیط آموزشگاه عادت کردم . روز ها با شوق فراوان به سر کار می رفتم و زمان مراجعت بسیار سرحال بودم . همه از سرخوشی من خوشحال بودند. جان تازه ای گرفته بودم . آبی زیر پوستم دویده بود و رنگ و رویم تغییر کرده بود . تمام این ها را مدیون خانواده ام و ماکان بودم . همه دست در دست هم دادند و مرا از مرداب افسردگی نجات دادند .
    اواخر سه ماه تحصیلی شاگردانم فرا رسیده بود و زمان امتحان ورود آنها به مرحله ی دیگر از تعلیم بود . بچه هایم قرار بود در کنار خانم آویش عزیز مرحله ی دوم را سپری کنند . همگی در تلاش بودند تا مرحله ی اول را به خوبی طی کنند . ما حالا دوستان خوبی برای یکدیگر شده بودیم . با این که تفاوت سنی زیادی با من نداشتند ٬ من هر کدام را کودکان خود می دیدم . همانطور که مادر به کودکش کمک می کند تا تک تک الفاظ را بیاموزد ٬ من هم لحظه به لحظه شاگردانم را از نظر فراگیری زبان قوی تر و غنی تر می نمودم و از جان و دل کمکشان می کردم تا موفق شوند .
    روزی آقای سعدی سری به کلاسمان زد . کتابی با خود اورده بود که آن را به شاگرد میز اول داد : بخوانید لطفا هول نشوید . این کتاب در سطح دانش شماست . شاگردم با تسلط کامل سطور را به زبان فرنسوی قرائت کرد و بعد کتاب دست به دست چرخید و همگی صفحه ای از ان را با صدای بلند خواندند . چشمان آقای سعیدی از تعجب گرد شده بود . نفر اخر که خواند آقای سعیدی کتاب را از وی گرفت و با شادی مثل بچه ها کف زد و رو به من کرد و گفت : جای بسی تشکر است . من اصلا انتظار این همه پیشرفت را نداشتم .
    روز امتحان آخر ترم هنگامی که به سوی دفتر می رفتم صدای مردی به گوشم رسید که با خانم آویش سخن می گفت . وقتی وارد شدم خانم اویش با دیدنم چهره اش از شادی باز شد . سلام کردم . نگاهم به پشت میز مدیر جلب شد . مردی با دیدنم از جا برخاست و با لبخندی پاسخ سلامم را داد . مردی جوان و خوش تیپ بود با چشمانی به رنگ آبی ٬ قدی بلند ٬ صورتی بسیار ظریف که بیشتر شبیه زن ها بود و موهایی روشن که روی هم رفته جذاب بود . حدس زدم اقای فرزین پژوهش ٬ ریاست اموزشگاه باشد .
    خانم اویش جلو امد و با لبخندی به چهره ام گفت : معرفی می کنم ایشان آقای فرزین پژوهش ٬ ریاست محترم آموزشگاه ساحل هستند . و در حالی که به سمت آقای پژوهش نگاه می کرد گفت : ایشان هم خانم دیبا زندی ٬ همان استاد محترمی هستند که چند لحظه پیش در موردشان سخن می گفتم .
    پس درست حدس زده بودم . او آقای پژوهش بود . با احترام سلام کردم . او دستم را به رسم ادب فشرد و از دیدنم ابراز خوشحالی نمود .
    خانم اویش با خوشرویی گفت : چه خبر خانم زندی ؟ امتحان تمام شد ؟
    - نه هنوز .
    - پس شما چرا اینجا ...
    - بله من کلاس را ترک کردم ! زیرا طاقت آن همه اضطراب را نداشتم . انگار نگرانی بچه ها به من هم منتقل شده بود . نمی خواستم با دلواپسی هایم روحیه ی انها را ضعیف کنم .
    - چه خوب ٬ این هم یکی از دیگر از مسائل جالب تدریس شما٬ من می دانم با تلاشی که شما برای این بچه ها کردید ٬ حتما همگی در سطح خوبی قبول می شوند .
    - امیدوارم .
    آقای پژوهش با صدای بم مردانه اش گفت : من شیوه ی تدریس شما را می پسندم . شما درست با بچه ها رفتار می کنید . قبل از این که در اموزشگاه ما شروع به کار کنید ماکان عزیز تعریف استعداد های شما را پیش من کرده بود . شنیدم به موسیقی علاقه مند هستید و گاهی هم پیانو می نوازید . درست است ؟
    - شما و سرهنگ لطف دارید بنده آنقدر ها هم استعداد ندارم .
    - شکسته نفسی نکنید . راستی خانم زندی ٬ شما چند سال در فرانسه اقامت داشتید ؟
    - من جز یک سفر چند روزه هرگز فرانسه نبودم .
    - پس چطور بر این زبان این همه تسلط دارید ؟
    - به کمک یکی از دوستانم که فرانسوی بود .
    - آه چه جالب ! پس استعداد خوبی در یادگیری فرانسه دارید .

    ******************

    امتحان به پایان رسید و تمام شاگردانم با نمراتی خوب قبول شدند . روز اخر بچه ها کیکی تهیه کردند و جشنی برپا کردیم .
    همه ناراحت بودند که سه ماه در کلاس من نخواهند بود اما باز جای شکرش باقی بود که در همین آموزشگاه بودند و می توانستیم به راحتی همدیگر را ببینیم .
    ترم جدید شروع شد . هفته ها می گذشت و کار من روز به روز بهتر از قبل می شد . تمام اوقاتم را صرف تدریس می نمودم و در عالمی دیگر سیر می کردم . ماکان اغلب روز ها مرا به خانه می رساند . روزی به دنبالم امد و پیشنهاد کرد کمی در جای دنج صحبت کنیم . پذیرفتم .
    در رستوران رو به روی وی نشستم . موسیقی ملایمی در فضا طنین افکنده بود . من ان روز ها به هرچیزی فکر می کردم جز عشق و عاشقی . حتی ماکان هم برایم حکم یک برادر بزرگ تر را داشت . دیگر از سخن گفتن با وی در تنهایی شرمسار نبودم . حالا راحت تر از همیشه بودم و این راحتی باعث شده بود که هیچ احساسی در رابطه با عشق نداشته باشم . می دانستم عشق زمانی به سراغم می آید که از حرف های ماکان سرخ شوم و عرق شرم بر پیشانی ام بنشیند ٬ زمانی که طاقت نگاه های او را نداشته باشم . شاید وجود ماکان برایم عادت شده بود . شاید هم فاصله ای که در گذشته بینمان ایجاد شده بود مرا سرد کرده بود . اما هرچه بود احساس می کردم با بالا تر رفتن سنم دیگر ان بچه ی گذشته نیستم . حالا من به مرز سی و یک سالگی رسیده بودم و ماکان ۴۲ ساله بود .
    ماکان دستی به موهایش کشید : دیبا می بینی چقدر سفیدی هایش زیاد شده ؟
    - بله دارید پیر می شوید .
    - اما خیلی زود است که ماکان از غم و غصه پیر شود . دلت برایم نمی سوزد ؟
    با خنده گفتم : چرا می سوزد . اما چاره ای نیست . همه پیر می شوند .
    - چرا . چاره دارد دیبا خانم .
    - چه چاره ای ؟ حتما می خواهید رنگشان کنید .
    - نه اصلا .
    - پس چی ؟
    - می دانی یکی از دلایل پیری زودرس مجردی است ؟
    - خب بله .. بروید زن بگیرید .
    - اِه ؟ راست می گویی ؟ زن بگیرم ؟ تو چرا شوهر نمی کنی ؟
    - باز شروع کردید سرهنگ ؟ من یک بار تجربه کرده ام . حالا وضع من با قدیم فرق می کند . من از اول با ازدواج با احمد مخالف بودم اما پدر و مادرم مرا به زور به او دادند . حالا دیگر انها هیچ اصراری به این امر ندارند . چون ضربه ای که خورده ام انها را ترسانده است . پدرم راضی نیست دیگر مرا وادار به ازدواج کند .
    - یعنی می گویی بهادرخان دلش نمی خواهد دختر کوچکش سرو سامان بگیرد ؟
    - چرا ٬ البته ٬ اما من فعلا تصمیم ندارم .
    - پس کی تصمیم می گیری ؟
    - هنوز وقت زیاد است .
    - اما نه برای من .
    - چی برای شما ؟ من به شما چی کار دارم ؟ شما باید خیلی پیشتر از این ها سرو سامان می گرفتید . نگویید پاسوز من شده اید .
    ماکان غذایش را نیمه کاره رها کرد : دیبا من تو را دوست دارم . فقط بگو کی می توانم جواب مثبت را بگیرم . آن وقت صد سال هم که شود صبر می کنم .
    با حالت تمسخر گفتم : همان صد سال که گفتید صبر کنید .
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #35
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل 35

    وقتی به خانه رسیدم ، مادر از دیدارم لب به خنده گشود : دیر کردی دیبا جان.
    - متاسفم مادر . ماکان برای صرف ناهار می دانم از دستم عصبانی شدید . اما عذر می خواهم.
    - نه مادر ، این چه حرفی است ؟ ماکان به گردن تو حق دارد . هیچ اشکالی ندارد . امیدوارم خوش گذشته باشد . دلم می خواهد برایم بگویی چه کردید و چه گفتید ؟
    - خوش گذشت مادر . اما مسئله ای نبود که بخواهم برای شما مطرح کنم . ماکان را که می شناسید ، با این که افسر است و اغلب افسران و نظامیان رفتاری خشک و رسمی دارند او بسیار شوخ و بذله گوست . اصلا به سنش نمی خورد 41 ساله باشد . اگرموهای سفیدش را رنگ می کرد همسن خودم به نظر می رسید.
    مادر خندید : مادر موی سفید او از مجردی است . اگر زن و بچه داشت دلش گرم خانه اش می بود و مویش به این زودي ها سفید نمی شد . ببین آقاجانت با 68 سال سن هنوز موهایش آنقدر سفید نشده است.
    - بله . ماشاالله آقاجان جوان تر از سن و سالش مانده است و این را مدیون همسر خوبش است.
    - راستی دیبا شاگردانت امتحان دادند ؟
    - بله مادر اما امتحانشان یک ماه پیش بود . چطور حالا یاد انها کرده اید ؟
    - آخر عزیزم می بینم از هرچه غیر از درس و زبان فرانسه می پرسم باب میلت نیست و اصلا دوست نداری بشنوی . پس چه بهترکه حرفی دلخواه تو بزنم تا شاید جوابم را بدهی.
    - چه می گویید مادر ؟ چرا با من این طور رفتار می کنید ؟
    مادر در حالی که روی مبل می نشست اشک هایی را که من متوجه ی ریزششان نبودم با دستمالی ستود.
    - وای مادرجان شما گریه می کنید ؟
    - نه دخترم.
    - چرا مادر . من خودم متوجه شدم . بگویید چرا ؟ اتفاقی افتاده ؟
    - نه مادرجان چه اتفاقی ؟ فقط دلم گرفته.
    - چرا ؟
    - می دانی دخترم دلم می خواهد تو هم به سر خانه زندگی ات بروی و همسری شایسته داشته باشی مانند ماکان . اخر من هم مادر هستم . الان مدت ها می شود که از احمد جدا شده ای اما اصلا به فکر خودت نیستی . دیبا جان چرا جوانی ات را به هدرمی دهی ؟ من و پدرت تو را مجبور به ازدواج نمی کنیم . این بار حق انتخاب با توست . چرا داری ما و خودت را زجر می دهی ؟تو رو به خدا به فکر آرزو های ما هم باش . می خواهیم مثل مهتا باشی . ببین از اول عمرش با حرف ما مخالف نبود و چقدرزندگی اش آرام است.
    - مادر ، می دانم من شما رو اذیت کردم اما سرنوشت من چنین رقم خورده بود . غصه نخورید . قول می دهم اگر مردی به خواستگاری ام آمد او را رد نکنم . اما به شرط این که با نازایی من بسازد.
    با این حرفم گریه ی مادر به اوج رسید . آن روز ها وضع قلبش خراب بود و همه می ترسیدیم که خدای نکرده برایش اتفاقی پیش بیاید . بلافاصله از حرفم پشیمان شدم و با خنده گفتم : مادرجان گریه نکن . خودت هم می دانی که عیب از من نبوده ،وگرنه احمد تا حالا باید ده تا بچه داشته باشد.
    مادرم مثل بچه ها بود،بهانه گیر و زود رنج . با کوچک ترین حرفی می گریست و بلافاصله با کوچکترین شوخی ای می خندید .
    اشک هایش را پاک کرد و گفت : دختر دیگر به خودت وصله نچسبان.




    بیشتر عصر ها مهتا به خانه مان می امد . ساعتی با هم می نشستیم و از هر دری سخن می گفتیم . بچه هایش دیگر بزرگ شده بودند و او باز حامله بود : خدایا مهتا چه خبر است ؟ رکورد می شکنی ؟
    خندید و گفت : بچه شیرینی زندگی است . اگر ده تا هم باشد باز کم است . به خصوص که ناصرخان بچه دوست است . پریا هم دختر بزرگی شده می تواند بیشتر کمک حالم باشد . اما این دیگر آخری است.
    من در پی عشقی در دلم بودم ، اما این روح سرخورده دوباره عاشق نمی شد . ماکان را دوست داشتم ، اما هنوز نامه ی آخرش سدی برای عشقمان بود . چرا و به چه دلیلی مرا ترک کرده بود و حالا با چه جسارتی می خواست او را مثل سابق دوست بدارم ؟



    تازگی ها اتومبیلی خریده بودم . یک ماهی طول کشید تا راه افتادم حالا برای رفتن به آموزشگاه مدام دنبال وسیله نبودم .
    دایه با خوشحالی گفته بود : الهی قربونت بشم دیبا جان ، یک روز مرا ببر قم . می خواهم حرف حضرت معصومه را زیارت کنم.
    آن روز ها حال دایه هیچ خوب نبود . بسیار پیر و فرتوت شده بود و کمتر در میان جمع دیده می شد . همگی مان مراعات حالش را می کردیم و مادر نمی گذاشت مثل سابق مسئولیت بچه های مهتا را بر عهده بگیرد و در آشپزخانه کمک حال خدمه ی دیگر خانه شود . چشم هایش کم سو شده بود و در شب به راحتی نمی توانست ببیند.

    روزی در دفتر آموزشگاه نشسته بودیم . خانم آویش هنوز نیامده بود و آقای سعیدی جلوی در مشغول گفتگو با شاگردانش بود . آقای پژوهش مثل همیشه پشت میز مدیریتش به صندلی تکیه داده بود . لباس اسپورتی به تن داشت که بسیار برازنده ی سن و سال و اندامش بود . من کتابی را که پیش رویم بود ورق می زدم و قلم را بین انگشتانم می فشردم . ناگهان شنیدم که مرا مورد خطاب قرار داد : خانم زندی من خیلی دوست دارم کمی با شما بیشتر آشنا شوم.
    سر بلند کردم : در چه موردی علاقه دارید من را بیشتر بشناسید ؟
    - شما شخصیت جالبی دارید . شهامت شما مثل مردان است . شما خیلی محکم ، در عین حال بسیار مهربانید . با این که مقداری اطلاعات در مورد خانواده ی شما از سرهنگ کسب کرده ام ، ایشان هیچ وقت در مورد خود شما سخنی به میان نیاورده اند.
    - خب شاید لزومی نداشته.
    - البته که داشته ، اما.....
    ناگهان زنگ کلاس خورد . با اجازه ی او از دفتر خارج شدم . حرف هایش ناتمام ماند . لزومی نداشت که فکرم را مشغول اوکنم . به سرعت به کلاسم رفتم و درس را شروع کردم . وقتی زنگ پایان کلاس خورد ، پالتو پوستم را به تن کردم و به سمت اتومبیلم به راه افتادم . هرچه استرات زدم ماشین روشن نشد . حسابی برف باریده بود . چطور باید خود را به خانه می رساندم ؟ چند تا تاکسی آمدند اما یا پر بودند و یا مسیرشان جای دیگر بود . فکر کردم به تجارتخانه ی پدر زنگ بزنم تا ناصرخان را عقبم بفرستد . اما باز با خود اندیشیدم نباید مزاحم انها شوم . در همین فکر بودم که ناگهان ماشینی جلوی پایم ترمز کرد .
    آقای پژوهش سرش را از ماشین بیرون آورد : خانم زندی ، سوارشید برسانمتان.
    با عجله در صندلی کنار دستش نشستم.
    - دیدم ماشینتان را گوشه ای پارک کرده اید . اتفاقی افتاده ؟
    - بله ماشین خراب شده است . مانده بودم چطور به خانه برگردم . واقعا متشکرم.
    - این چه حرفی است ؟ ماشین من در اختیار شماست . خوب شد متوجه ی شما شدم وگرنه حتما سرما می خوردید . هیچ دوست ندارم شما را در بستر بیماری ببینم.

    از حرفش خنده ام گرفت . یقه ی پالتویم را بالا کشیدم . صحبت را به تدریس و کلاسم کشاندم اما او بسیار ماهرانه موضوع صحبت را عوض کرد.
    - خانم زندی عزیز ، چند سوال از شما داشتم. وقت نشد در اموزشگاه مطرح کنم . امیدورام حمل بر فضولی بنده نکنید.

    - نه خواهش می کنم.
    - نمی دانستم چگونه مطرح کنم اما امروز می خواهم دل را به دریا بزنم و سوالی را که بیشتر فکرم را به خود مشغول کرده است ،عنوان کنم . امیدوارم مرا به خاطر جسارتم ببخشید . می خواستم بپرسم شما چرا تا کنون ازدواج نکرده اید و آیا تصمیم به زندگی زناشویی ندارید ؟
    نمی خواستم دلیل این را که تا کنون تصمیم به ازدواج نکرده بودم و گذشته ی سراسر اندوهم را که به شکست در زندگی زناشویی ختم شده بود برایش عنوان کنم . چون لزومی نداشت سفره ی دلم را برای همکارم بگشایم . با ملایمت گفتم : هرکس هدفی در زندگی دارد . من هنوز شخص مورد نظرم را پیدا نکرده ام و دوست دارم بیشتر وقتم را صرف کمک به مردم و تدریس نمایم.
    چهره اش از خنده باز شد : چه فکر خوبی ! کمک به مردم ، من هم موافقم . کمک کردن ، ان هم به قشر آسیب دیده ی جامعه،کار پسندیده ای است . اما برای شما حیف است که تنهایی را پیشه کرده اید . فکر کنم اگر این کمک کردن پشت گرمی
    داشته باشید راحت تر است . درست نمی گویم ؟
    - بله حق با شماست . اما پشتگرمی من پدرم است . او همیشه مرا در کار هایم تشویق می کند.
    - چه جالب . پس پدرتان همونطور که سرهنگ از ایشان تعریف می کردند مرد جالبی هستند . امیدوارم بتوانم ایشان را ازنزدیک زیارت کنم.
    خنده ای کردم و گفتم : هروقت دلتان بخواهد می توانید به منزل ما تشریف بیارید . در منزل ما به روی شما باز است.
    چند خیابان را پشت سر گذاشتیم ، آقای پژوهش گفت : دیبا خانم ، می خواستم قبل از رساندن شما سری به محلی بزنم که درمسیر راهمان است اگر دیرتان می شود شما را اول برسانم . اما کارم دقیقه بیشتر طول نمی کشد.
    - نه راحت باشید . وقت دارم . شما باید ببخشید که مزاحم شما شدم.
    - نه این چه حرفی است که می زنید ؟ من که عرض کردم این اتومبیل متعلق به شماست.

    جلوي عمارتی قدیمی توقف کرد . سر در عمارت تابلوی " خانه ی ایتام فرشته ها " نصب شده بود . او پیاده شد و در عمارت را کوفت. بعد از دقیقه ای مردی میان سال در را گشود و با دیدن او لبش به خنده باز شد:خوش امدید جناب پژوهش بفرمایید تو.

    - نه متشکرم . امروز وقت کافی ندارم . بعد دست در جیب برد و دسته ای پول به مرد داد و افزود : بچه ها چطورند ؟ همه خوبند؟
    مرد در حالی که بسته ی پول را در دستش می فشرد گفت : البته آقا . به لطف و عنایت شما همه خوبند.
    - بگو ببینم سلیمان ، نفت و لباس گرم رسید ؟
    - بله آقا . خدا پدرتان را سالم نگه دارد . دل این بچه ها را شاد کردید.
    - خب من می روم . یک شنبه سری به بچه ها می زنم.
    - یعنی ما تا یک شنبه چشم به راهتان هستیم ؟
    - خدا را چه دیدید، شاید فردا توانستم بیایم.
    بعد به طرف ماشین امد و سوار شد : خب خانم زندی امیدوارم مرا ببخشید . مسیر شما کدام طرف است ؟
    نشانی را به او دادم و ماشین به حرکت در امد:اینجا کجا بود که توقف کردید ؟
    اینجا خانه ی قدیمی پدرم است که قبل از رفتنشان به فرانسه آنجا را وقف بی سرپرستان کرده است . عده ای کودک یتیم وبی خانواده در آن به سر می برند . من هفته ای یک بار سری به انجا می زنم و کمکی به بچه ها می کنم.
    - من هم می توانم بچه ها را ببینم.
    - البته که می توانید . هر زمانی که دلتان بخواهد.
    - می توانم به انها کمکی بکنم ؟
    - بله . خیلی هم خوشحال می شویم که کمک کننده ها روز به روز بیشتر شوند.
    بقیه ی راه را در سکوت طی کردیم . موقع خداحافظی از وی خواستم تا برای صرف چای به خانه ی ما بیاید . اما او کار های ضروری اش را بهانه کرد و گفت : در فرصت مناسب حتما مزاحمتان می شوم.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #36
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل 36

    با ورودم پریا به سمتم دوید و صورتم را غرق بوسه کرد : خاله جان می دانی امشب آمدیم تا همگی پیش شما بمانیم ؟
    - خوش آمدید عزیزم . بعد گونه هاش را بوسیدم و بعد در حالی که دست هایش را در دست داشتم به سمت مادر و مهتا رفتم.

    مهتا صورتم را بوسید : چطوری خواهرجان؟
    - خوبم شما چطورید ؟
    - ما هم به لطف خدا خوبیم . بشین برایت چاي بیاورم.
    - متشکرم.
    مادر مشغول خواندن دعا بود . سرش را بلند کرد و رو به من گفت : دیبا دایه ات خیلی بیمار است . برو و سري به اتاقش بزن.
    چی شده ؟ براي دایه اتفاقی افتاده است ؟
    نمی دانم چرا از دیشب نتوانسته از رخت خوابش بیرون بیاید . دائما سرفه می کند . فرستادم دنبال دکتر . بعد از این که او را معاینه کرد گفت : به سختی بیمار است . خدا نجاتش دهد.
    - چه می گویید مادر ؟ آخر چطور یکدفعه این طور شد ؟
    - من هم نمی دانم . اما پیر زن زحمت زیادي در این خانه کشیده است . به گردن همه ی ما حق دارد . باید از او خوب مراقبت کنیم. حالا برو سري به او بزن.
    به سرعت خود را به اتاق دایه رساندم . مرضیه و زهرا کنار بسترش نشسته بودند. با ورودم سلامی کردند و خارج شدند.
    - دایه جان سلام.
    - سلام دیباي عزیزم.
    دستش را در دست گرفتم : دایه جان حالت چطور است ؟
    - چه بگویم مادر ؟
    - خوب می شوي . دایه جان قول می دهم به محض بلند شدن از بستر بیماري ببرمت حرم حضرت معصومه . مرا ببخش که تنبلی کردم .
    دایه دستانم را فشرد : منتظر ان روز هستم . اما تو غصه نخور . من دیگه آفتاب لب بامم . زندگی ام را کرده ام . شما جوان ها نباید خود را براي پیرزنی که حالا چشم هایش سوي دیدن ندارد ، غصه بدهید.
    اشک در چشمانم حلقه زد : خدا نکند دایه جان . تو مثل مادرم هستی . به خدا انقدر دوستت دارم که نمی خواهم مویی ازسرت کم شود.
    دایه لبخندي زد و دباره دستانم را فشرد.
    - من پیشت می مانم . حتما فردا خوب می شوي . بعد به دارو هایش نگاهی انداختم و سپس مرپیه را صدا زدم . به دخترت بگو دارو هاي دایه را سر ساعت بدهد.
    - چشم خانم خیالتان راحت باشد.
    دایه چشمانش را بست و به خوابی عمیق فرو رفت . تمام شب را بر بالینش نشستم . دم صبح خواب بر چشمانم غالب شد ودیگر هیچ نفهمیدم . صبح زود با صداي دایه برخاستم . دایه بیدار بود و در بسترش مشغول خواندن نماز بود.
    - حالت چطور است ؟
    - کمی بهترم دخترم . چرا تا این وقت بالا سرم نشستی ؟ برو مادر . باید ساعتی دیگر به سرکارت بروي . خسته که نمی شود به بچه ها درس داد . برو عزیزم.
    صورت دایه را بوسیدم و از اتاق خارج شدم.
    روز ها به سرعت می گذشت . من چندین مرتبه ماکان را ملاقات کردم . بیشتر اوقات گرفته و عصبی می نمود . کمتر از سابق با من سخن می گفت و بیشتر طرف حرفش دیگران بودند . از تغییر حالت ناگهانی اش متعجب بودم . مگر از من خطایی سر زده
    بود که چنین نسبت به من بی تفاوت شده بود ؟ حس حسادتی عجیب در قلبم رخنه کرده بود . نمی دانم چرا حالا که نسبت به من بی تفاوت بود دوست داشتم مورد نوازشو محبتش قرار بگیرم . چندین مرتبه از او خواستم تا مرا به آموزشگاه برساند و او
    هر با تقاضایم را به بهانه اي رد می کرد.
    شبی حال دایه به هم خورد . دکتر آوردیم و او را معاینه کرد . بعد از خروج دکتر از اتاق دایه تا دم در همراهش رفتم . موقع خداحافظی نگاهی به چهره ام انداخت و گفت : خانم زندي مریض شما خوب شدنی نیست . به علت آب آوردن شش ها شاید
    چند هفته بیشتر دوام نیاورد.
    براي لحظه اي اختیار خود را از دست دادم و اشک هایم بر روي گونه هایم غلتید :دکتر می شود او را به بیمارستان ببریم.
    - نه دیگر دیر است . مثل این که این بیماري سال ها قبل در ایشان بوده است.
    - نه دکتر اینطور نیست . دایه همیشه سالم بود . فقط گاهی که زمستان ها سرما می خورد به شدت سرفه می کرد.
    - خب تشخیص من این است که در خانه بیشترر می شود به ایشان رسیدگی کرد . خودم شب ها براي تزریق آمپول هایش می آیم . نگران نباشید هرچه از دستم برآید برایشان انجام می دهم . به خدا توکل کنید.
    بعد از رفتن دکتر ، به اتاقم پناه بردم و ساعت ها گریستم . کلامی در رابطه با این موضوع به مادرم نگفتم . زیرا این روز ها وضع قلب مادر نیز خوب نبود.
    صبح روز بعد به آموزشگاه اطلاع دادم دو روز مرخصی می خواهم . سپس به اتاق دایه رفتم . حالش کمی بهتر شده بود .
    سلامی کردم و جویاي حالش شدم.
    - خوبم دخترم.
    - دایه جان می خواهم ببرمت حرم حضرت معصومه . حال داري که به زیارت بروي ؟
    برق شادي در چشمانشش جهید : بله دیبا جان می توانم . اما مگر کلاس نداري ؟
    - نه دایه امروز به خاطر تو مرخصی گرفته ام.
    - به خاطر من عزیزم ؟
    - بله . فقط به خاطر دایه ي خودم.
    با کمک زهرا دایه را در صندلی عقب نشاندیم . مهتا هم همراهمان آمد . دایه که از دور مناره هاي حرم را دید اشکش سرازیرشد . مدام من و مهتا را دعا می کرد . هردو زیر بازو هاي او را که به سختی حرکت می کرد گرفتیم . من بی اختیار گریه می کردم . می دانستم این موجود نازنین تا چند وقت دیگر از پیشمان می رود . به همین دلیل قلبم لحظه اي آرام نداشت . هر سه به ضریح مبارك متوسل شدیم و اشک ریختیم . خیلی وقت بود که به زیارت نرفته بودم . دلم هواي پرواز روح در مقدسات را داشت.
    من گریه می کردم . به خاطر عزیزي که می رفت . به خاطر سختی هایم به خاطر رنج هایی که 8 سال تحمل کرده بودم . آن روز همه ي عقده هایم را از سینه بیرون ریختم . تنهایی اي که به سراغم امده بود داشت مرا از پاي در می اورد . احساس کمبود می کردم ، و آن هم یک همدم بود . همدمی که روح خسته ي مرا از کسالت برهاند . حالا می فهمیدم که عشق ماکان تبدیل به تلی خاکستر نشده ، و غرور و حس انتقام ناخواسته ام است که مرا وادار به بی اعتنایی می کند . اما باز همان غرور در لحظه ي اعتراف به اشتباهاتم به سراغم آمد . نه تو هرگز نباید در پیش پاي او خود را به خاك بیفکنی . بگذار خودش جلو بیاید . بگذار بگوید که به چه دلیل 12 سال پیش تو را لگدمال کرد و نادیده گرفت.

    صبح روز بعد با صداي مادر از خواب برخاستم . خداي من ! دایه زودتر از آنچه که فکر می کردم از دنیا رفت . شاید دلش براي همین زیارت به دنیا بسته بود.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #37
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض


    فصل 37

    مرگ دایه ٬ بیماری مادر ٬ و سفر پدر به هندوستان به قصد توسعه ی تجارت باعث شد که مهتا مدتی به خانه ی ما بیاید . حالا او پسر دومی داشت که نامش را پرهام گذاشته بودند. تازگی ها دایی خشایار همسری اختیار کرده بود ٬ زنی بیوه و با اصل و نسب که به واسطه ی خاله ملوک با یکدیگر آشنا شده بودند. عصر یک روز بهاری خانواده ی دایی جمشید همراه یاسر و سروناز و دایی خشایار و همسرش فیروزه در خانه ما جمع شدند.قصد آنها احوال پرسی از مادر و زمان برگشت پدر از مسافرت بود . حالا مدت ها بود که جای خالی دایه در جمع ما احساس می شد . کار های دایه را مستخدمی تازه و جوان به نام رباب به عهده داشت .

    بعد از صرف شام همگی کنار هم نشسته بودیم و در مورد وقایع روز سخن می گفتیم که بحث ازدواج به میان آمد . فیروزه خانم از مادر پرسید : اختر جان دیبا چند سال دارد ؟
    مادر با شرم پاسخ داد : چند وقت دیگر ۳۱ ساله می شود .
    فیروزه نگاهی به من افکند : اصلا به ظاهرش نمی خورد .
    با شوخی گفتم : حتما به ۵۰ ساله ها می مانم .
    فیروزه گفت : نه من فکر می کردم بیست و پنج ٬ شش سال داشته باشی . بعد مکثی کرد و پرسید : فرانسوی هم می دانی درست است ؟
    مهتا به جای من پاسخ داد : بله حتی تدریس هم می کند ٬ می دانستید ؟
    - به به . چه عالی ! حتما در خیابان پهلوی ؟
    - بله اما شما از کجا می دانید ؟
    - عزیزم از دایی ات پرسیده بودم .

    فیروزه مشغول صحبت با مادر و شد و من از جا برخاستم و پیش سروناز فرزند کوچک مهوش رفتم . در حالی که بچه را در آغوش می گرفتم از دور جمع زن دایی و مادر را در نظر گرفتم . نمی دانم مادر چه می گفت که فیروزه با تاسف مرا می نگریست . فقط شنیدم مادر به فیروزه گفت : خودتان می دانید . صاحب اختیارید . حرف مارا که قبول ندارد .

    ساعتی بعد مهمان ها مشغول صرف میوه بودند که فیروزه به آرامی از روی مبل برخاست و به طرف من امد : دیبا جان حوصله داری کمی در این هوای بهاری با هم قدم بزنیم و صحبتی کنیم ؟

    همراه فیروزه به حیاط رفتم و کمی با هم قدم زدیم . در آخر روی نیمکت کهنه ی ته باغ نشستیم . فیروزه حرف را به آموزشگاه و تدریس کشاند و بعد با حالت مادرانه ای به من چشم دوخت : دیبا جان تو مثل دخترم هستی . من دختری هم سن و سال تو دارم . ۱۴ سالی می شود که در لندن مقیم است . دو تا نوه هم دارم . با این که از من دورند ٬ خیالم راحت است . می دانم دخترم در کنار همسر و بچه هایش هر کجا که باشد خوش خواهد بود ٬ زیرا تنهایی است که آرامش انسان را می گیرد .

    بعد کمی خاطره از همسرو دخترش تعریف کرد و سپس گفت : دخترم من از زندگی گذشته ی تو که به دست احمد از هم پاشید اطلاع دارم . من درد تو و مادرت را خوب درک می کنم . اما گذشته ها گذشته . از حالا به بعد برای تو ارزش دارد . اما چه حیف که لحظه ها مثل برق می گذرد و عمر آدمی رو به اتمام می رود . من در این شکست تو را مقصر نمی دانم. حتی آقا خشایار هم بار ها احمد را لعن و نفرین کرده است . اما با این حرف ها که دردی دوا نمی شود .

    - منظورتان چیست ؟
    - منظورم این است که تو باید به فکر مادرت باشی . می دانی هر مادری آرزو دارد دختر و پسرش خوشبخت شوند. من اختر خانم را مثل خواهرم دوست دارم . همین طور تو و پدرت را . شما خانواده ی اصیل و یا آبرویی هستید . حیف نیست به خاطر یک تجربه ی تلخ که ۱۲ سال پیش اتفاق افتاده است خود را از طمع شیرین ازدواج محروم کنی ؟

    با لحنی شاکی گفتم : درست می گویید اما من به خاطر گذشته ام مجرد نمانده ام . از همان دوران جوانی ام آرزو داشتم همسرم را خودم انتخاب کنم و دلیل تنهایی ام همین است . چون کسی را که باب دلم باشد نمی یابم .

    فیروزه خنده ای کرد و گفت : شاید از فضولی یک تازه وارد خوشت نیاید اما من همسری شایسته برای تو در نظر گرفته ام . امیدوارم حرفم را زمین نگذاری . چون در سن و سالی نیستی که مجبورت کنند .

    با تعجب پرسیدم : از این همه حرف فقط قصدتان این بود که .....

    نگذاشت حرفم به پایان برسد و ادامه داد : دخترم من هیچ قصد بدی ندارم . حالا گوش کن . می توانی دست کم به حرف هایم گوش کنی . حتی اگر به پای عمل هم نرسد .

    - بگویید سراپا گوشم شما می توانید خیلی راحت مسئله را مطرح کنید و این همه حاشیه نروید .

    - خب دلیل حاشیه روی من این بود که تا به حال با تو در مورد چنین مسئله ای صحبت نکرده بودم و روحیه ات را نمی شناختم . اما مثل این که به قول خودت بهتر بود از همان اول مسئله را طور دیگری عنوان می کنم . دیبا جان من برادری دارم که مثل تو زخم خورده ی طلاق است او پزشکی معروف و محترم است . همسرش سال ها پیش او را رها کرد و با پسر عمویش به خارج از کشور فرار کرد . برادم تا کنون تن به ازدواج نداده . آخر دختر شش ماهه داشت که جانش به او بسته بود . اما حالا که فرزندش ۸ سال دارد و می تواند به راحتی بد و خوب را تشخیص دهد ٬ به فکر ازدواج مجدد افتاده . من تو را پیشنهاد کردم و برادرم هم استقبال کرد . دیباجان امیدوارم تو هم قبول کنی .

    با خنده ای عصبی گفتم : فیروزه خانم شما چطور توانستید من را به برادرتان پیشنهاد دهید ؟ و او چطور کسی را که ندیده است قبول کرد ؟ مگر می شود مثل عصر حجر ازدواج کرد ؟

    فیروزه خنده ای کرد و گفت : اشتباه نکن . او تو را دیده است . یک بار که با هم از خیابان پهلوی عبور می کردیم تو را که قصد سوار شدن به ماشینت را داشتی دیدیم . برادرم در نگاه اول از تو خوشش امد . حالا من امده ام پا درمیانی کنم که اگر خدا بخواهد این وصلت را صورت دهم . مهرداد مرد با کمالاتی است . به خدا پشیمان نمی شوی . من به تو قول می دهم با ورود او به زندگی ات تمام لحظه های تنهایی به سر می آید . خب عزیزم برگردیم تو . هوا کمی خنک است .

    می خواستم همان لحظه جواب رد را بدهم اما این اهانتی بود که تربیت خانوادگی ام را زیر سوال می برد . هردو آرام به جمع پیوستیم . مادر با شادی نگاهم می کرد . آنقدر عصبانی بودم که دلم می خواست سرش فریاد بکشم : چرا شخصیت مرا به درجه ای رسانده بود که یک غریبه می توانست برایم تعیین تکلیف کند . چرا همه جا با نگاه حسرت امیزش مرا تا سر حد جنون رنج می داد ؟ با اخمی غلیظ کنار دست مادر نشستم .می خواستم همان لحظه پاسخم را بدهم . میوه ای برداشتم و مشغول پوست کندن ان شدم . کاش همین حالا سوالش را مطرح می کرد . دوباره یاد ۱۴ سال پیش افتادم . زمانی که در ۱۶ سالگی رو به رویش ایستادم و نظرم را در مورد ***** اعلام کرده بودم .اما این بار مثل آن سال های گذشته نبود . دیگر من سی سال داشتم . می توانستم به مادر حالی کنم که هیچ تصمیم برای ازدواج ندارم .

    مهتا در حالی که پرهام را در آغوش داشت کنارم نشست . خب تنبل خانم موضوع صحبتتان با فیروزه چه بود که آنقدر طول کشید ؟

    با ناراحتی گفتم : بس کن مهتا حوصله ی شوخی ندارم .

    مادر نگاهی به من کرد و گفت : چرا حوصله نداری ؟

    - مادر شما مرا انقدر بدبخت می دانید که سفره غمم را برای همه می گشایید ؟ آخر چه لوزمی داشت که به فیروزه بگویید که من قصد ازدواج دارم و از او برایم شوهری گدایی کنید ؟ چرا ؟ جوابم را بدهید . چرا تا کسی می پرسد دیبا چند سال دارد با خجالت جواب می دهید ؟ چرا مادر ؟

    مادر با حالتی عصبی به صورتش کوفت : چه می گویی دیبا ؟ من کی سفره ی غمت را پیش فیروزه گشودم ؟ من حتی کلامی از شوهر کردن و شوهر نکردن تو با او سخنی نگفتم . دختر مگر دیوانه شده ای ؟

    - پس امشب این ماجرا و نصیحت فیروزه چه بود ؟

    - دختر به خدا اگر من چیزی به او گفته باشم .

    مهتا درحالی که پرهام را دست گوهر می داد میان حرفمان دوید : بس کن دیبا خجالت بکش . این چه طرز صحبت با مادر است ؟ مراعات حالش را بکن و صدایت را پایین بیار .

    با شرمندگی به مهتا گفتم : پس تو بگو جریان از چه قرار است ؟

    - آرام باش دیبا . من خودم شاهد بودم که فیروزه سر حرف را باز کرد و جریان را با مادر درمیان گذاشت . مادر هم جواب داد : من نمی دانم . دیبا بچه نیست . باید خودش تصمیم بگیرد . اما فیروزه باز اصرار کرد . آخر سر مادر گفت : خودتان مطرح کنید . حرف ما را قبول ندارد . حالا دیبا خانم قیافه ی حق به جانب نگیر . بگو ببینم نظرت چیست .

    با عصبانیت بلند شدم : من نتوانستم همان لحظه جوابش را بدهم ولی حالا اعلام می کنم . نه .

    مهتا رنگ از رویش پرید : آخر چرا دیبا ؟

    - چون دوست ندارم زن مردی شوم که بچه اش را یدک می کشد .

    مادر با ناراحتی عرق پشت لبش را پاک کرد : بچه دار بودنش را بهانه نکن . چون این مسئله باعث رنجش تو نیست . بگو اصلا نمی خواهی ازدواج کنی .

    با چشمانی خشمگین به مادر نگریستم : بله . بدانید قصد ازدواج ندارم . درست حدس زده اید و دوست ندارم دیگر حرفی در این باره بشنوم . فردا صبح جوابم را به فیروزه بدهید .


    ***********

    آن روز اعصابم به کلی خورد بود . ماکان سری به ما نمی زد . دلم برایش تنگ شده بود و این دلتنگی را به شکل های مختلف نشان می دادم . بهانه گیر شده بودم و دائم احساس کسالت می کردم . مادر کمتر با من سخن می گفت . به همین دلیل در خانه تنهای تنها شده بودم .

    چند روزی بیشتر به بازگشت پدر نمانده بود . آمدنش من را از کسالت بیرون می اورد و بهانه ای برای دیدار مجدد ماکان می شد .

    روز ها سر کلاس سعی می کردم تمام حواسم را به تدریس جمع کنم . اما هر از گاهی فکرم به دور دست ها پرواز می کرد . فیروزه درست می گفت : عمر مثل برق می گذشت . تازگی ها چند تار موی سفید لا به لای موهایم به چشم می خورد که انها را درمیان انبوه مو هایم پنهان می کردم .

    شب ورود پدر فرا رسید . همراه ناصرخان و مهتا به استقبالش رفتیم .

    زمان دیدار پدر مرا به سینه فشرد و گفت : چطوری ته تغاری بابا ؟ دلم برایت تنگ شده بود .

    مهمان ها همه آمده بودند. چشمم به در بود که هر لحظه ماکان وارد شود . پس چرا نمی آمد ؟ دلهره ای عجیب بر جانم افتاد . چقدر این دلهره جانکاه بود . منتظر بودم در حالی که در انتظارش می سوختم ٬ ورودش آبی شود بر آتش جانم . بی توجهی او دوباره مرا عاشق کرده بود .

    دیگر از دیدنش ناامید شدم . گوشه ای نشستم و به عجایبی که پدر در سفر هند به چشم خود دیده بود گوش سپردم . ناگهان باقر ٬ پسر مرضیه وارد شد و ورود ماکان را به اطلاع پدر رساند . آه خدای من ٬ سپاس گزارم . چه خوب شد که بار دیگر او را می بینم.

    پدر به استقبالش شتافت و روی هم را بوسیدند و بعد از احوال پرسی اش با دایی ها و بقیه کنار پدر برایش جایی باز کردند .

    از ذوق دیدار ماکان لبخند بر لبانم ظاهر شد . دلم رخت عزا را از تن به در کرد و دوباره شادی به خانه ی کوچک قلبم راه یافت . چقدر دوباره این نگاه های گرم برایم جذاب و دوست داشتنی بود . حالا بر خلاف چندی قبل تپش های قلبم نوید عاشقی می داد . از زیر چشم نگاهی بر من افکند . با لبخند پاسخش را دادم . دوباره دیبای گذشته شده بودم . شاید همانی که ماکان می خواست .

    همه از تغییر یکباره ی من متعجب بودند . زن دایی طاهره به شوخی گفت : چه شده دیبا خانم ؟ گل از گلت شکفته . تا یک ساعت پیش احساس می کردم گرفته ای . اما حالا .....

    با لکنت گفتم : نه زن دایی جان کمی سرم درد می کرد اما بعد از خوردن قرص و یک استکان چای حالم بهتر شد .

    ماکان حرف هایم را شنید . سرش را با اطمینان بالا نگه داشت و به چشمانم خیره شد . می دانست آمدنش باعث خوشحالی ام شده است . از ترس این که مبادا نگاه بی پروایش راز درونم را به دیگران بفهماند از جا برخاستم و به بهانه ای اتاق را ترک کردم . چرا ماکان اصلا مراعات نمی کند ؟ اگر پدر از حرکات و حالاتش بویی ببرد چه ؟ خدایا کمکم کن تا مشتم پیش آقاجان باز نشود و عاشقی ام بر ملا نگردد .

    زمان صرف شام فرا رسید . ماکان با فاصله ی نه چندان دوری از من نشسته بود . بوی عطرش مرا به یاد ۱۴ سال پیش انداخت ٬ یاد همان روزی که زیر درخت نارون برای اولین بار به من ابراز عشق کرد . باز هم مثل آن روز ها اشتهایم را از دست داده بودم . اما ماکان با کمال آرامش غذایش را صرف می کرد . زمان تشکر از مادر گفت : مدتی بود با این آسودگی خیال غذا نخورده بودم . اما امشب با آرامش این دست پخت لذیذ را خوردم .

    مادر خنده ای کرد و گفت :جای تشکر نیست . نوش جانتان . اگر این طور است که می گویید هر شب تشریف بیارید اینجا .

    پدر در حالی که دست هایش را با دستمال پاک می کرد گفت : چرا ماکان جان ؟ چرا آرامش نداری ؟

    ماکان به شوخی گفت : بهادرخان عزیز چون مجردی آرامش را از آدم می گیرد .

    همه خندیدند . فیروزه خانم گفت : خب سرهنگ این که مشکلی نیست ٬ زن بگیرید تا چراغ خانه تان روشن شود . چرا معطلید ؟

    ماکان گفت : شما کسی را سراغ دارید ؟ والله من که از دوستان خیری ندیدم . شاید بتوانم به شما خانم ها امید ببندم تا مگر شما بگردید و ... سپس با نگاهی به سمت من ادامه داد : برایم همسری مناسب انتخاب کنید .

    از نگاه بی جایش سرخ شدم . مهتا دقیقا مرا زیر نظر داشت و لبخندی از سر رضایت تحویل من داد .

    زمان رفتن ماکان فرا رسید . پدر سوغاتی وی را که چند مجسمه ی بسیار ظریف ساخته شده از عاج فیل بود ٬ به او تقدیم کرد : سرهنگ امیدوارم این بار که به دیدنت می آیم این ها را روی شومینه ی سنگی ات گذاشته باشی . فکر می کنم فقط مناسب آنجا هستند .

    ماکان پاسخ داد : باشد دوست عزیز . و سپس افزود : راستی بهادرخان خیلی وقت است که به دیدنم نیامده اید . درست نمی گویم ؟

    - چرا اما تا تو زن نگیری به خانه ات نمی آیم .

    - دست بردار مرد . از شوخی بگذر . بعد در حالی که از جا بر می خاست ٬ رو به جمع کرد و گفت : خانم ها آقایان همگی همین آخر هفته شام منزل من دعوت هستید .

    مادر و بقیه ی زن ها لب به اعتراض گشودند . زیرا نمی خواستند با نبود کدبانویی در خانه ٬ او به زحمت بیندازند . اما ماکان با اعتراض گفت : این چه حرفی است ؟ اگر زن ندارم خدمتکار پیری دارم که آشپز و مدیر خانه است . دوست دارم یک بار هم بهادر خان و بقیه دوستان با خانواده به منزل من بیایند . باور کنید هر بار که بهادرخان عزیز بدون و خانواده اش به خانه ام می آید واقعا از دستش دلگیر می شوم .

    ماکان رفت و من با خوشحالی شبم را به صبح رساندم . پدر همیشه تنهایی به مهمانی های ماکان می رفت .چون او غالبا از آقایان دعوت به عمل می آورد و در مجالسش کمتر زنی دیده می شد .

    صبح روز بعد به آموزشگاه رفتم . از چند روز قبل با آقای پژوهش قرار گذاشته بودم که آن روز از یتیم خانه دیدن کنیم . من با توافق پدر و مادر تصمیم گرفته بودم که تمام حقوقم را به دست موسسه ی یتیمان بسپارم . چون به آن نیاز نداشتم . کلاس که به اتمام رسید در حالی که به سمت در دفتر می رفتم صدای پژوهش توجهم را جلب کرد : خانم زندی کجا می روید ؟ من در ماشین منتظرتان هستم .

    با خنده گفتم : من می روم مانتویم را بپوشم . درضمن من با ماشین خودم می آیم .

    نه خواهش می کنم امروز با ماشین من بیایید . قول می دهم بعد از دیدار بچه ها شما را به ماشیتان برسانم .موافقید ؟

    - باشد . مسئله ای نیست .

    قبل از سوار شدن لباس ها و هدیه هایی را که برای بچه های یتیم گرفته بودم از صندلی عقب ماشینم به ماشین او انتقال دادم . در طول راه پژوهش با آبی بیکران نگاهش مرا زیر نظر گرفته بود . به محل مورد نظر رسیدیم . ساختمانی قدیمی بود دارای حیاطی بزرگ با درختانی سر به فلک کشیده . اتاق ها در راهروی طویل و باریک رو به روی هم واقع شده بودند .

    پرسیدم : بچه ها کجا هستند ؟

    - در سالن غذاخوری مشغول صرف غذا هستند .

    - می خواهم اتاق ها را ببیننم اشکالی ندارد ؟

    - نه اگر مایلید می توانید ببینید .

    وارد یکی از اتاق ها شدم . کف ان را موکتی رنگ و رو رفته پوشانده بود و پنجره اش از سطح زمین بسیار فاصله داشت . نور ضعیفی که از پنجره به اتاق می رسید ٬ فضای غم انگیزی ایجاد کرده بود .

    - بچه ها در این اتاق بدون امکانات بهداشتی و رفاهی سر می کنند ؟ اینجا حتی از نور کافی هم برخوردار نیست .

    با سر پاسخ داد : بله .

    - اما چرا ؟

    - چون با کمبود بوجه مواجهیم . این موسسه خصوصی است یعنی زیر نظر شخص خودم و با کمک مردم خیر اداره می شود . اما به اندازه ی وسع مالی مان امکانات در اختیار بچه ها می گذاریم . باید بگویم عمدا پنجره ها را در سطح بالایی ساخته ایم زیرا بعضی بچه ها چند بار شبانه فرار کرده اند و ما مجبور به ایجاد تغییر تحول در شکل بنا شدیم . حتی همانظور که می بینید پشت آنها نرده هم وصل کرده ایم .

    - خدای من دلم برای آنها می سوزد .

    - خواهش می کنم احساساتی برخورد نکنید . از گوشه ی خیابان ماندن که برایشان بهتر است . این را قبول دارید ؟

    درحالی که از شدت ناراحتی اشک در چشمانم حلقه زده بود گفتم : بله درست است . اما من دلم می خواهد برایشان تختخواب و لباس نو تهیه کنم .من در تمام طول زندگی ام عاشق بچه ها بودم .

    آقای پژوهش دستمالی از جیبش بیرون آورد تا اشک هایم را پاک کنم و دستور داد سلیمان برود و هدایای بچه ها را تقسیم کند .

    هر دو از عمارت خارج شدیم : آقای پژوهش می شود سرپرستی یکی از آنها را به من بدهید ؟

    با تعجب به من نگاهی کرد : چه عرض کنم . کار شما بسیار پسندیده است . اما مشکل اینجاست که بچه ها به این محیط عادت کرده اند . ما تا به حال هیچ کدامشان را واگذار نکرده ایم . زیرا نمی توانیم از بین این همه نگاه محزون یکی را انتخاب کنیم .

    هنگام سوار شده در ماشین را برایم گشود . هنوز حالم سرجایش نیامده بود . دیدن محیط زندگی بچه ها با ان چهره های معصوم و دوست داشتنی از ذهنم پاک نشده بود . چقدر بین ما و این بچه ها فاصله بود . با خود تصمیم گرفتم تا اخر عمر به این قشر از جامعه کمک کنم .

    در تصمیم خود غرق بودم که خنده اش مرا به خود اورد : خانم زندی موافقید امروز ناهار را با من صرف کنید ؟

    - نه متشکرم در خانه منتظرم هستند .

    - حواهش می کنم . می خواهم راجع به مسئله ی مهمی با شما صحبت کنم . قول می دهم به مجرد این که ناهار صرف شد ! حرف های من هم به اتمام برسد . زیاد معطلتان نمی کنم .

    بالاجبار قبول کردم . اگرچه مصاحبت با مردی مثل او دلشادم می کرد . پرگویی هایش سرم را به درد می اورد . روحیه اش شبیه پسر بچه های شیطان بود . در تمام مدت دو سالی که با هم هماکر بودیم لحظه ای او را اخم الود و گرفته ندیده بودم . همیشه روحیه اش مورد پسند خانم آویش و آقای سعیدی بود .لباس هایش صاف و اتو کشیده بود و بیشتر از رنگ های روشن استفاده می کرد . معلوم می شد در خانواده ای منضبط و اصیل به دنیا آمده است .
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #38
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل 38

    به سمت هتلی دنج رفتیم . هنگام ورود به رستوران هتل ٬ دخترکی با دسته ای گل جلو آمد. همان طور که به ما می نگریست به آرامی گفت : آقا برای خانم زیبایتان یک شاخه گل بخرید .

    پژوهش دست در جیب برد و در حالی که لبخند به لب داشت به آرامی گفت : امیدوارم .و سپس شاخه ای گل رز صورتی رااز بقیه ی گل ها جدا کرد و نگاهی معنی دار به سویم افکند و گل را مقابلم گرفت : تقدیم به دیبا خانم عزیزم با تمام احساس . امیدوارم گل رز را دوست داشته باشید .

    ناگهان به یاد روزی افتادم که ماکان در باغ شمیران برای اولین بار شاخه ی گل رزی آتشین به من تقدیم کرده بود . دوباره همان حس و حال سابق به سراغم امد. انگار مخاطبم ماکان باشد ٬ با خنده گفتم : واقعا طبق سلیقه ی من عمل کردید .

    خنده ای کرد و گفت : امیدوارم در تمام مسائل سلیقه ای مشترک داشته باشیم . من بین تمام گل ها رز را می پسندم . زیرا من گل رز را که مظهر زیبایی و ظرافت است ٬ می پسندم .

    سر میز نشستیم . سیگار آتش زد و دستور غذا داد : می خواستم کمی در مورد خودم با شما صحبت کنم . امیدوارم حرف هایم موجب کسالتتان نشود.

    سرش را پایین انداخت و سپس یکباره آسمان آبی چشمانش را به من دوخت : نمی دانم چگونه مطرح کنم . شاید خیلی غیر منتظره باشد اما دلم می خواهد با صراحت کامل جوابم را بدهید .

    - راحت باشید . هرچه می خواهید بگویید . امیدوارم از دستم کاری ساخته باشد .

    سیگارش را در جاسیگاری خاموش کرد : من از شما می خواهم که مرا به همسری بپذیرید.

    گویی خودش هم باور نمی کرد به این راحتی چنین حرفی زده باشد . من در بهت و تعجب او را می نگریستم و نمی دانستم چه بگویم .

    - دیبا خانم من از شما خوشم می آید . چگونه بگویم ٬ در نگاه اول شما را پسندیدم. با مادر و پدرم هم صحبت کردم و از محاسنتان گفتم . باور کنید انها هم خیلی خوشحال شدند . به خدا مدتی است که دارم فکر می کنم و بار ها محکتان زده ام . شخصیتتان را زیر نظر گرفتم و دست اخر به این نتیجه رسیدم که شما برای من ساخته شده اید . امیدوارم جسارت مرا ببخشید . اما دلم در گرو عشق شماست . دوست دارم جوابم را بدهید و اگر اجازه دادید٬ به نمایندگی از پدر و مادرم شما را از خانواده تان خواستگاری کنم .

    نمی دانستم چگونه به مردی که دو سال در کمال احترام زیر یک سقف با او کار کرده بودم ٬ جواب رد بدهم و بگویم قصد ازدواج ندارم . با چه لحنی ؟ اگر جوابش را با اخم و عصبانیت بدهم ٬ گستاخی به خرج داده ام . پس چگونه بگویم هیچگاه فکر نمی کردم با چنین مسئله ای از جانب او مواجه شوم ؟

    ساکت ماندم و لیوان نوشیدنی ام را روی میز گذاردمو با خیال راحت ٬ انگار که هیچ نشنیده ام به اوای موسیقی ای که در فضا پخش می شد گوش فرا دادم .

    دست های مردانه اش را به سمتم اورد و دستانم را در دست گرفت . از تب ان دست ها سوختم . دست های سرد من خیلی وقت بود که گرمایی به خود ندیده بود . لرزشی وجودم را فرا گرفت . به سرعت دستانم را از دستانش جدا کردم .

    با چشمانی اشک آلود به من نگریست : بگویید دیبا خانم . خواهش می کنم . این سکوت باعث عذاب من می شود . هر خواسته یا شرطی داشته باشید با جان و دل می پذیرم . فقط جوابم را بدهید .

    دوباره سیگاری آتش زد : مرا ببخشید که نتوانستم احساساتم را مهار کنم . دست خودم نبود . لحظه ای احساس کردم از نفس هایم به من نزدیک تر هستید .

    در حالی که نگاهم به دور دست ها بود گفتم : فکر نمی کنید مرا با انچه که می پنداشتید اشتباه گرفته اید ؟

    از حرفم مبهوت ماند . نفس عمیقی کشید و گفت : نه اصلا از روز اول خود را در مقابل بتی زیبا ٬ و دوشیزه ای شجاع ٬ با فکری آزاد و به دور از رنگ و ریا و قلبی رئوف مثل قلب پرنده یافتم . چرا باید اشتباه کرده باشم ؟

    - شما چه دارید می گویید ؟

    سکوت کرد .

    اشک از گوشه چشمم غلطید : خواهش می کنم نگذارید سفره دلم را برایتان بگشایم . اگر هنوز هم می خواهید مثل دو همکار با هم کار کنیم ٬ دیگر این حرف را تکرار نکنید . من به درد شما نمی خورم .

    دستی به موهایش کشید که روی پیشانی ریخته بود : چه می گویید دیبا خانم ؟ چرا به درد من نمی خورید ؟ علتش چیست ؟ رازی را از من پنهان می دارید ؟ ما از همه نظر به هم می آییم . من و شما ۴ سال تفاوت سنی داریم و من بار ها دیده ام تمام علایق شما علایق من هم هست و هر دو زندگی را از یک دیدگاه می نگریم . پس چرا بی خوردی سد خوشبختی مان می شوید ؟

    آنقدر عصبانی بودم که نفهمیدم شخصی که مقابل رویم نشسته ٬ همکارم است . با صدای بلند فریاد زدم : آقای فرزین پژوهش چرا درک نمی کنید ؟ وقتی می گویم ما برای هم ساخته نشده ایم حتما علتی دارد . اما شما آنقدر سماجت می کنید که من دیگر نمی توانم گذشته ام را از شما پنهان بدارم . من ان دوشیزه ای که شما فکر می کنید نیستم . من زنی بیوه هستم . این را می دانستید که چنین پیشنهادی به من می دهید ؟

    با ناباوری مرا نگریست : نه باورم نمی شود . شما دروغ می گویید .

    - باور کنید نیازی به دروغ گفتن نیست. من سه سال پیش در زندگی زناشویی ام شکست خوردم ٬ به حکم این که نتوانستم مادر شوم . زنی که در مقابل شما نشسته است در حسرت دیدار فرزندش سینه سوخته است . می دانید چرا به حال بچه های یتیم اشک می ریختم ؟ اگر نمی دانید بگذارید بگویم . با خودم فکر کردم چرا عده ای که لیاقت مادر شدن ندارند ٬ آنقدر خدا به آنها فرزند عطا می کند که از فقر و نداری آنها را در خیابان ها رها می کنند و منی که دلم برای بچه پر می کشد برای گرمی دستان کودکی باید در حسرت بسوزم .

    گریه امانم را برید . سرم را روی میز گذاشتم و با صدای بلند گریستم .

    دستش را روی موهایم کشید و التماس کرد : دیبا خانم اشک نریزید . مرا ببخشید . سرتان را بلند کنید . از شما با این روحیه ی سرسخت بعید است که به خاطر گذشته اشک بریزید . شاید باید از ماکان می پرسیدم . ای کاش چنین می کردم . اما سرهنگ چیزی از شما به من نمی گفت . از همه حرف می زد جز شما . به خدا اگر می دانستم مسئله را به گونه ای دیگر عنوان می کردم . شاید می گفتم : من از گذشته ی شما با خبرم و اصلا برایم مهم نیست که متارکه کرده اید . یا این که اگر فرزندی داشتید یا نداشتید برایم فرقی نمی کرد . حالا گریه نکنید . اینجا درست نیست . سپس دستم را به آرامی گرفت و به لب هایش نزدیک کرد . : بلند شوید دیبا خانم . اینجا هوا گرم و آزار دهنده است . می رویم کمی با ماشین گردش کنیم تا حالتان سرجا بیاید .

    در ماشین دستمالی به دستم داد تا اشک هایم را پاک کنم کنارش روی صندلی جلو نشستم . سیگاری اتش زد . مسافتی را که جلو رفتیم جلوی باغ پر درختی خارج از تهران توقف کرد .

    - می خواهیم کمی در این هوای آزاد قدم بزنیم .

    در آینه اتومبیل صورتم را برانداز کرد و سپس لبخندی به او زدم . با دیدن لبخندم احساس آرامش را در چشمانش خواندم .پیاده شدیم و او مرا به نشستن بر روی تخته سنگی لب جوی دعوت کرد . گفت : دیبا خانم این ها برای من مهم نیست . کم و بیش حدس زده بودم که چرا تن به ازدواج نمی دهید . با شناختی که نسبت به خانواده ی اصیل شما دارم ٬ بعید می دانستم بی دلیل اجازه ی زندگی مجردی را به شما بدهند . اما از این که مرا لایق دانستید که گذشته هایتان را بدانم متشکرم . ببینید دیبا خانم این مسئله برای من اهمیتی ندارد . شما اگر ۴ فرزند هم می داشتید من شما را همین قدر می خواستم که الان می خواهم . اما این که می گویید در حسرت فرزند می سوزید ٬ می توانم با صراحت و جرئت بگویم شما را به فرانسه می برم تا تحت نظر بهترین متخصصان زنان قرار بگیرید . در آخر اگر خدای نکرده تاثیری نداشت خب چیزی نشده ٬ فرزندی از یتیم خانه بر می داریم . من که نمی خواهم در ایران بمانم . در ولایت غریب هم کسی بویی نمی برد که این بچه مال ما نیست و به کس دیگری تعلق دارد .

    به خوش قلبی اش خندیدم . چگونه حالا که ماکان را دوباره یافته بودم ٬ باز به خاطر عجله در تصمیم گیری ٬ او را به دست فراموشی می سپردم ؟ نگاهمان در هم گره خورد . باد گیسوان رهایم را به حرکت درآورده بود . با حالتی افسرده گفتم : نه آقای پژوهش . من پدر و مادرم را تنها نمی گذارم . بگذارید همان دیبای سابق باشم که ساعتی تدریس مرا دلشاد می کرد . نگذارید به خاطر فرار از شما تنوع لحظه هایم را رها کنم . آنچه را که امروز بین ما گذشت فراموش کنید . اگر مرا دوست دارید ٬ به همان حرمت عشق پاک همین جا غائله را ختم کنید .

    با ناباوری مرا نگریست . چشمانش به رنگ دریایی طوفانی در امده بود . گونه هایش سرخ شده و عرق بر پیشانی اش نشسته بود . دستم را گرفت و مرا دعوت به برخاستن کرد . به سوی ماشین رفتیم . سیگاری آتش زد .

    در راه سکوت بود و سکوت . فقط موقع پیاده شدن من ٬ گفت : من به شما فرصت می دهم فکر کنید تا شاید پیشنهادم را بپذیرید . مرا ببخشید . از حالا تا آن زمان شما باز دیبا زندی همکار من هستید . بگذارید این عشق سرکش سوداگری اش را در سینه ام بکند و سر از قلب نیمه جانم بیرون نکشد زیرا می ترسم شعله های این عشق زندگی ام را بسوزاند .

    دست هایش را به سمتم آورد . دستم هایم را بگیرید و ببینیدچقدر در حرارت این عشق می سوزد . دیگر وای به حال قلبم که اتشکده ای شده که اگر با رضایت مرا بپذیرید و پا به درون آن بگذارید ٬ گلستان ابراهیم می شود .
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #39
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض


    فصل 39

    شب مهمانی ماکان فرا رسید . ساری سوسنی رنگی را که پدر برایم از هندوستان آورده بود پوشیدم . موهایم را رها نمودم و آرایش ملایمی کردم . مهتا با دیدنم لبخندی از سر رضایت زد : قدر ماه شدی دیبا . انگار هرچه از سن و سالت می گذرد زیبا تر می شوی .
    - شوخی نکن چه کسی را دیده ای که با بالا رفتن سنش زیبا شود که من دومی اش باشم . تو هم خوب هستی .
    - چه می گویی ؟ مسخره ام می کنی ؟ این روز ها انقدر چاغ شده ام که نمی توانم تکان بخورم . چه چیزم زیباست ؟ نه قدمم به بلندی قد توست و نه اندامم به کشیدگی اندام توست .
    - تورو به خدا اینطور حرف نزن مهتا . قلب تو و صورت زیبایت تو را به سرحد کمال رسانده است .
    ****************
    مقابل خانه ای با بنای رفیع ایستادیم . مستخدم پیر خانه در را گشود و چندی بعد ماکان با لباسی برازنده به استقبالمان آمد . از دیدار مجددش آنقدر مسرور بودم که از شادی در پوست نمی گنجیدم . به گرمی دستم را فشرد و از دیدنم ابراز شادی نمود.
    وارد سالنی وسیع شدم با مبل هایی سنگین و خوش تراش و پنجره هایی بلند که به سمت باغی پر از گل و درخت باز می شد . پرده هایی از مخمل آتشین و تابلو هایی بسیار نفیس و چندین مجسمه از جنس برنز در هر طرف خانه به چشم می خورد . روی مبل ها نشستیم . خدمتکار پیر خانه که اسمش رعنا بود برایمان چای و شرینی آورد وقتی به من رسید نگاهی مهربان به چهره ام افکند و با حالتی مادرانه گفت : شما دیبا خانم هستید درست حدس زدم ؟
    - بله . شما رعنا خانم هستید ؟
    - من تعریف شما را از سرهنگ شنیده ام .
    - سرهنگ لطف دارند . بنده قابل تعریف نیستم .
    - چرا دخترم. شما همانطورید که سرهنگ بار ها برایم گفته اند .
    همگی مشغول حرف زدن بودیم که ناگهان زن دایی فیروزه و رو به ماکان گفت : سرهنگ عجب سلیقه ای در تزیین خانه به کار برده اید . هر گوشه این منزل دارای ظرافتی خاص است . واقعا حیف است همسری ندارید که این خوشبختی را کامل کند .
    ماکان در حالی که سیگار را به لبش نزدیک می کرد ٬ نگاهی به پدر کرد و گفت : آقا بهادرخان من چه کنم که بتوانم همسری شایسته چون زن های فامیل شما بیابم .
    پدر و دایی چیزی در گوش ماکان گفتند و هرسه شروع به خندیدن کردند . زمان صرف شام ماکان برخاست و رو به جمع گفت : با اجازه ی همگی ٬ بنده عادت دارم که زمان کشیدن غذا و چیدن میز نظارت داشته باشم . اگر اجازه بدهید لحظه ای شما را تنها بگذارم .
    من و مهتا بلند شدیم که به آنها کمک کنیم . وارد آشپزخانه شدیم . محلی نورگیر و زیبا بود . رعنا غذا ها را می کشید و ما دیس ها را سر میز می چیدیم .
    مهتا پرسید : جز شما کس دیگری در این خانه نیست که در چنین مواقعی کمک حالتان باشد ؟
    پیرزن خنده ای کرد و گفت : نه . من سال هاست که با سرهنگ تنها زندگی می کنم . ایشان علاقه ای به تجملات و خدمه ی بسیار ندارند و اغلب اوقات خودشان کمک حالم می شوند . آخر من و او سال هاست که مانند مادر و فرزند هستیم .
    سپس نگاهش را به سمت من معطوف کرد و افزود : دخترم می دانی ٬ او اگر همسری می داشت وضع و حال زندگی اش بهتر بود . اما افسوس هیچ زنی مورد پسندش نیست جز ........
    مهتا دنباله ی حرفش را گرفت : جز چه کسی ؟
    پیرزن گفت : نمی دانم . یعنی اگر می دانستم هم نمی توانستم اسرار سرهنگ را برای کسی فاش کنم . و در حالی که دیس مرغ را به دست مهتا می داد ٬ گفت : دخترم عشق نیرویی است که در قلب هر کس راه نمی یابد . اما سرهنگ از ان دسته آدم هایی است که وقتی عاشق می شود عاشقی اش او را تا سرحد جنون می کشاند .
    ماکان وارد شد . مهتا در حالی که به چهره ی هر دویمان لبخند می زد ٬ فهماندکه منظور رعنا را کاملا درک کرده است . پیرزن مشغول کشیدن غذا شد . ماکان به من نزدیک شد و با شیطنتی خاص گفت : کی باشد که تو در این خانه سمت کدبانویی را به عهده بگیری ؟
    از حرفش متعجب شدم . با خنده گفتم : انشاالله به زودی .
    - دلم برای دیبای عزیز تر از جانم تنگ شده بود . دوری ات برایم سخت بود .
    - راست می گویی ؟ پس چرا به دیدنم نیامدی ماکان ؟
    - آفرین . اولین باری است که مرا ماکان خطاب کردی . بعد از ان دیدارمان در رستوران دلم شکست . افکارم مغشوش شد.احساس کردم دیگر هیچ امیدی به این عشق نیست و من در دلت هیچ جایی ندارم . به همین دلیل نمی خواستم آرامش تو را بر هم بزنم . اما انگار اشتباه می کردم . درست نمی گویم ؟ هنوز هم مرا مثل سابق دوست داری ؟
    - بله . با این که ۱۳ سال پیش قلبم را شکستی اما ......
    دستانم را گرفت و به آرامی بر آن بوسه زد : دیبا دوستت دارم .
    با ورود مهتا یکه خوردم . از شرم سرم را به زیر افکندم .
    زمان مراجعت به خانه فرا رسید . ماکان تا جلوی در منزلش ما را همراهی کرد . نمی دانستم اگر مهتا در مورد ماکان بپرسد چه جوابی به او بدهم .

    زمانی که به خانه رسیدیم ٬ فورا شب به خیر گفتم و به اتاقم پناه بردم . آن شب شبی به یاد ماندنی بود . دوباره جان گرفته بودم و احساس جوانی می کردم . خدایا این بار نگذار بین ما جدایی بیفتد .

    ********************

    روز بعد به آموزشگاه رفتم . در زنگ تفریح همراه خانم آویش در دفتر نشستیم و مشغول چای شدیم . آقای پژوهش کمی گرفته بود و با حالتی عجیب مرا می نگریست . سعی کردم وانمود کنم متوجه ی آن نگاه ها نیستم .
    زنگ آخر بود که در کلاس را زدند . یکی از شاگردان پشت در بود و گفت : خانم زندی آقای پژوهش شما را به دفتر احضار کردند .
    بلافاصله به دفتر رفتم . آقای پژوهش دست هایش را لای موهایش کرده بود و به حالتی عصبی به در اتاق خیره شده بود . سلامی کردم و مقابلش نشستم . امری داشتید جناب پژوهش ؟
    در حالی که خود را روی صندلی جا به جا می کرد گفت : خانم زندی می خواستم کمی با شما صحبت کنم .
    - بفرمایید گوش می دهم .
    با حالتی عصبی گفت : خانم زندی باور کنید من عاشقانه شما را دوست دارم . خواهش می کنم جواب مرا بدهید . باور کنید تمام مسائل جزئی را که مطرح کردید برایم اصلا اهمیتی ندارد . اصل وجود شماست که برایم محترم و عزیز است .
    نمی دانستم چگونه مسئله را خاتمه بدهم . جملات را به کلی فراموش کرده بودم . با نفسی عمیق بدون مقدمه گفتم : جناب پژوهش من نمی توانم همسری شایسته برای شما باشم . زیرا علاقه ام به شما مثل علاقه ی دو همکار است . من هرگز شما را دوست نداشته ام و می دانم حتی اگر همسرتان هم بشوم ٬ نمی توانم انطور که وظیفه ی یک زن است در مورد شما عمل کنم . درضمن پدر و مادر من پیر هستند و می خواهم این چند صباح را در کنار آنها بگذرانم. پس اگر وجود من باعث می شود که افکار شما مثل امروز صبح به هم بریزد و نتوانید برخود مسلط باشید اجازه بدهید بعد از پایان این ترم از پیش شما بروم زیرا هرگز چنین جوی را نمی پذیرم . درضمن دوست ندارم این مسئله دوباره مطرح شود .
    سپس از جا برخاستم . چشمانی آبی اش به رنگ خاکستری در امده بود . تاثیر حرف هایم را در آن نگاه و سرخی چهره اش می خواندم .
    داشتم بیرون می رفتم که آهسته گفت : دیبا خانم من به شما یک فرصت دیگر می دهم شاید کار عبثی باشد اما .......
    نگاهی به سروپایش افکندم و از اتاق خارج شدم . چقدر این مرد باعث می شد که از خودم بیزار شوم . نمی دانم چرا هیچ حس محبتی نسبت به او نداشتم . شاید چون عشق ماکان تمام وجودم را پر کرده بود .

    *********************

    ماکان گاهی اوقات به دیدارم می امد . بیشتر از آینده سخن می گفت . دوباره همان عاشق ۱۳ سال پیش شده بودیم .
    روزی مهتا دور از چشم مادر پرسید : دیبا نمی خواهی سرو سامان بگیری ؟ سرهنگ واقعا مرد برازنده ای است . درست است درست است که حقتان بود سال ها قبل با هم پیوند زناشویی ببندید اما انگار قسمت چنین نبود . به هر حال خواهر جان زود تر بجنبید . دیگر سن و سالی از هردویتان گذشته است .
    از حرف مهتا احساس آرامش کردم . دیگر هیچ سدی در راه عشقمان نبود .
    روزی ماکان مرا برای ناهار به دربند دعوت کرد . هر دو شاد و سرخوش زیر درختان سر به فلک کشیده نشستیم . با این که سال ها قبل همراه احمد به این جا آمده بودم و یاد آور هر لحظه اش برایم زجر آور بود وجود ماکان باعث می شد غم گذشته را فراموش کنم .
    ناهار را در کمال آرامش صرف کردیم و بعد قدم زنان مسیر رودخانه را پیش گرفتیم . ماکان سیگاری اتش زد و زیر لب زمزمه نمود . انگار او هم از وجود من سرخوش بود . کمی که راه رفتیم هر دو روی تخته سنگی نشستیم . دست هایم را در دست گرفت . سپس به آرامی گفت : می دانی دیبا ی عزیز٬ چقدر دوست دارم ؟ می دانی زمانی که تهران را ترک گفتی قلب مرا نیز همراه خود بردی ؟ دیگر مثل سابق به خانه تان نیامدم . زیرا هرگاه که کنار بهادرخان می نشستم احساس می کردم هر لحظه ممکن است درد مرا از چشمانم بخواند . آن وقت چگونه جوابش را می دادم . بار ها خواستم برای هیشه از ایران بروم اما نمی توانستم . زیرا روح من متعلق به اینجا بود. گاهی اوقات که دلتنگی عذابم می داد به آسمان خیره می شدم و نفسی عمیق می کشیدم . با خود می گفتم ماکان غم نخور . دیبا ی تو جایی است زیر همین آسمان . در هوای همین شب ها نفس می کشد . او هم مثل تو ستاره ها را می نگرد و به تو می اندییشد . آن وقت کمی تسکین می یافتم اما ......
    نتوانست ادامه دهد . سیگاری آتش زد و دست هایم را رها نمود . در حالی که چشمان مخمورش در زیر اشعه ی خورشید کهربایی شده بود با حسرت به من نگریست .
    زمان مراجعت فرا رسید . روز بسیار خوبی را گذرانده بودیم . با خنده هایم می خندید و با آه هایم اه می کشید احساس کردم تمام غم هایم رخت بربسته است و به سبکبالی فرشتگان آسمانم . ماکان مرد من بود . مرد زندگی ام ٬ البته اگر خدایمان نظاره گر این همه پاکی بود ٬ این را می خواست .

    *********************

    با ورودم به خانه مهتا را مضطرب دیدم . انگار تازه رسیده بود چشمانش سرخ و متورم بود . با عجله پرسیدم : مهتا چه شده ؟
    با بغض در گلو گفت : مادر حالش به هم خورده است . قلبش گرفته . فرستادیم دنبال دکتر .
    در حالی که جا خورده بودم با فریاد گفتم : مادر کجاست ؟
    مهتا جوشانده را از دست زهرا گرفت و گفت : در اتاقش است .آرام برو .شاید خوابیده باشد .
    با عجله به سمت در اتاق دویدم . آقاجان روی صندلی کنار مادر نشسته بود . در حالی که اشک می ریختم سلامی کردم . پدر با تکان سر پاسخم را داد . کنار مادر نشستم . اشک هایم بر روی دست هایش ریخت .
    آقاجان آهسته گفت : حالش خوب می شود نگران نباش . و بعد دستی به سرم کشید .
    دست های مادر را در دست گرفتم و غرق بوسه کردم . خدای من مادر چقدر پیر شده بود . چگونه تا ان زمان به چهره اش دقیق نشده بودم . به آرامی بوسه ای بر گونه اش نهادم .
    چشم گشود و با صدایی رنجور و ضعیف گفت : تویی دیبای من کی امدی ؟
    - همین الان مادر . حالت چطور است ؟
    - خوبم تو غصه نخور .
    - مادر چرا بی خودی خودت را حرص و جوش می دهی .
    خنده ای معصوم کرد و گفت : مادر اگر قصه ی فرزندش را نخورد که مادر نیست .
    اشک از چشمانم جاری شد . دوباره صورتش را بوسیدم و به آرامی موهایش را نوازش کردم : مادر جان چرا غصه ی مرا می خوری ؟
    نگاهش حرفم را تصدیق می کرد . اما گفت : نه مادر مگر تو چه ات است که من غصه ی تو را بخورم . فقط دوست دارم سر و سامان بگیری .
    می دانستم که تظاهر می کند . نمی خواست مرا غمگین کند . پدر هم با سر حرف مادر را تصدیق کرد .
    گفتم : غصه نخورید من هم سرو سامان می گیرم .
    حرف هایمان به پایان نرسیده بود که دکتر امد . بعد از معاینه ی مادر گفت : شوک عصبی بوده است . سعی کنید ایشان را درگیر غصه ها و جنجال ها نکنید . زیرا برایشان خطرناک است . سپس دارو هایش را تجویز کرد و رفت .
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #40
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل 40

    چند روزی بود که مادر در بستر بیماری بود . از اموزشگاه چند روز مرخصی گرفتم . من و مهتا مانند پروانه به دور مادر می گشتیم تا این که از بستر برخاست . همه ی فامیل به دیدارش امدند . هر کدام دارویی خانگی تجویز می کردند . اما مادر با خنده می گفت : من مردنی نیستم . تا زمانی که عروسی دیبا را نبینم چشمم به این دنیا بسته نمی شود .
    از این حرف مادر ناراحت می شدم . چرا باید چنین آرزویی می داشت ؟چرا با سختگیری هایم در حق انها کوتاهی می کردم ؟
    یکی از روز ها کنار مادر نشسته بودم و مطالعه می کردم . آهی از ته دل کشید و گفت : می بینی دیبا ٬ دنیا چقدر بی وفاست ؟
    - بله دنیای نامردی است. خنجر به دست در کمین نشسته است .
    از وصف شاعرانه ام خندید و گفت : دیبا جان دخترم می خواهم کمی با تو صحبت کنم . دوست دارم فقط خوب گوش کنی و هیچ چیز را منکرش نشوی . هیچ فرزندی نمی تواند مادرش را گول بزند . پس فقط گوش بده .
    با لبخند گفتم : گوش می دهم مادر . هرچه دلتان می خواهد بگویید .
    مادر دستی به پیشانی اش کشید و گفت : دخترم عمر من و پدرت رو به پایان است . هر لحظه امکان دارد نفس از سینه مان بیرون نیاید . این امری طبیعی است که روزی به سراغ هر کس می آید .
    با ناراحتی وسط حرفش دویدم : این چه حرفی است که می زنید ؟
    - قول دادی فقط گوش کنی . مرگ را نمی شود منکر شد . من و پدر دیگر آنقدر پیر هستیم که این حرف ها برایمان عادی شده است . پدرت حالا نزدیک ۷۰ سال سن دارد و من هم دیگر سنی ازم گذشته است . اما از هرچه بگذریم ٬ مسئله ای که می خواهم برایت عنوان کنم از همه مهم تر است . هر مادری آرزو دارد خوشبختی و سعادت فرزندانش را ببینید . دوست دارم وقتی می روم زیر خاک تنم نلرزد و با خیال آسوده از شما دل بکنم . دخترم می دانم که تو فدای ما شدی . می دانم من و پدرت مقصر بدبختی تو هستیم . زیرا تو را در فشار گذاشتیم و وادار به ازدواج با احمد کردیم . زیرا هردو می خواستیم تو خوشبخت شوی . اما هرگز فکر چنین روزی را نمی کردیم . مادرجان تو را قسم می دهم که به خاطر من و پدرت یکی را برای ازدواج انتخاب کن . من می دانم که ماکان خاطرت را می خواهد . درست نمی گویم ؟
    با حیرت به مادر نگریستم . جوابش را چه می دادم ؟ سر بلند کردم و گفتم : بس کنید مادرجان . هر چه روی پیشانی ام نوشته شده باشد روزی به سراغم می آید سخت نگیرید . مادر پرسید : دیبا تو ماکان را دوست داری ؟
    خنده ای کردم و گفتم : این چه سوالی است که می کنید ؟ اصلا چرا از بین این همه آدم ماکان را در نظر گرفته اید .
    مادر لبخندی زد و گفت : داری به من دروغ می گویی ؟ آخر چرا از من پنهان می کنی ؟ تو اگر هزار سالت هم که بشود باز همان دیبا کوچولو هستی ٬ همانی که آنقدر شیرینی های عید را دوست داشت که هر وقت به مطبخ می رفت و از دیگ شیرینی بر می داشت ٬ من از نگاه اول می فهمیدم . حالا می خواهی بگویی مادرت بعد از این همه سال تو را نشناخته است ؟ احساس نمی کند که قلبت در گرو عشق ماکان است ؟ پس حالا راستش را بگو .
    با خنده ای حاکی از شرم گفتم : چه فایده ای دارد مادر ؟ اگر ماکان به خواستگاری ام بیاید پدر او را قبول نمی کند .
    مادر نیشگونی از گونه ام گرفت و گفت : ای شیطان کوچولو . چرا باید مخالفت کند ؟ درضمن تو دیگر به سنی رسیده ای که خودت باید برای خودت تصمیم بگیری . این بار اگر تو پسندیدی ما هم قبول می کنیم . سپس نفسی آسوده کشید و دوباره افزود : وای مادر خیالم راحت شد . اگر فردا سرم را بگذارم و بمیرم می دانم با حسرت نمرده ام و خیالم از جهت تو راحت است .
    با اخم گفتم : چرا اینقدر دم از مرگ می زنید ؟ الهی که صد سال زنده باشید . خب بگویید ببینم دیگر امری نیست ؟
    مادر در آغوشم گرفت و گفت : نه عزیزم .

    ********************

    هفته ها بود که رابطه ی من و ماکان خیلی صمیمی تر از قبل شده بود . دیگر هیچ غمی در قلب هایمان احساس نمی کردیم . یک روز در مورد آن شبی که در شمال صدای نجوایش را شنیده بودم پرسیدم. می خواستم شک و ظن خود را برطرف سازم .
    با خنده در پاسخم گفت : وای دختر تو تمام ان راز و نیاز ها را شنیدی ؟
    - بله . به همین دلیل می خواهم بدانم تو با چه کسی صحبت می کردی و چرا او آنوقت شب به دیدارت می آمد ؟
    نگاهی به چهره ام افکند و گفت : خدای من دیبا ٬ تو هنوز هم همان دیبا کوچولوی سابق هستی . با وجود این که نمی خواهم اقرار کنم اما برای این که تردید تو را برطرف سازم باید بگویم آن مهمان عزیزی که هر شب تا سپیده خواب از من می ربود کسی نبود جر تو . من مثل همیشه هروقت به تو می اندیشیدم احساس می کردم در کنارم هستی و حرف هایم را می شنوی برای همین با صدای بلند سخن می گفتم . حالا فهمیدی ؟
    - خدای من راست می گویی ماکان ؟
    - بله .
    - پس آن صدا های پا چی بود ؟
    - خب من همیشه بعد از ان راز و نیاز ها از جا بلند می شدم تا کمی در کنار دریا قدم بزنم و آرامشی بگیرم . حالا فهمیدی که بی جهت به من شک کرده ای ؟
    - ماکان مرا ببخش با این که می دانستم ٬ یقین داشتم که تو به من وفاداری ٬ وسوسه ی این که جریان را از تو بشنوم مرا رها نمی کرد .
    - اشکال ندارد تمام زن ها همین طورند .

    ********************

    آن روز ها صبح تا ظهر به آموزشگاه می رفتم و بعضی روز ها بدون اطلاع پژوهش سری به یتیم خانه می زدم و مایحتاج بچه ها را تامین می کردم . آنقدر با آنها انس گرفته بودم که آرزو داشتم خودم سرپرستی آنها را به عهده می گرفتم . اما قبول این مسئولیت برایم سخت بود . به قول مادر اگر می توانستم تا لحظه ای که توان دارم به انها کمک کنم ٬ خودش ثوابی بس عظیم بود .
    آن روز ها سر مهتا با سه بچه ناز و دوست داشتنی گرم بود . پرهام هم حالا سه سال داشت . یک روز عصر که هردو نشسته بودیم و از خاطرات گذشته سخن می گفتیم مهتا رنگ از رویش پرید . با نگرانی برایش شربت آوردم . اما بعد از خوردن شربت حالش بد تر شد و بالا آورد . آنقدر نگرانش شدم که مادر را صدا زدم . مادر بالای سرش شروع به مالیدن شانه هایش کرد . بعد از مدتی حالش بهتر شد . روز بعد این حالت به سراغ مهتا آمد .
    چند روزی گذشت و حال مهتا بدتر شد ٬ آنقدر که هر روز صبح که برمی خاست دچار سرگیجه و حالت تهوع می شد . هرچه مادر به او جوشانده می خوراند افاقه نمی کرد . بالاخره پزشک آمد و بعد از معاینه با خنده گفت : مبارک است ! ایشان مدتی است که آبستن هستند ..
    همگی از این که مهتا دوباره باردار است خوشحال شدیم . اما خودش چهره اش درهم رفت . بعد از رفتن پزشک زانوی غم بغل گرفت و گوشه ای نشست . مادر رویش را بوسید و گفت : چی شده مهتا ؟ چرا ناراحتی ؟
    مهتا با نگاهی از سر شرم گفت : اصلا فکر نمی کردم در این سن و سال دوباره باردار شوم . اگر آقاجان بفهمد چه ؟
    - این چه حرفی است که می زنی ؟ تو تازه سی و سه سال داری . خیلی هم دیر نشده درثانی بچه نعمتی است که خدا به انسان ها ارزانی کرده است . اگر ناشکری کنی خدا قهرش را نصیبت می کند . بگذار پریا هم خواهری داشته باشد .
    - شما از کجا می دانید دختر است ؟
    - ای بابا مادر تو سر هیچ کدام از پسر هایت این طوری نمی شدی . فقط سر پریا و این یکی حالت بد شد . حتما این یکی هم دختر است .
    مهتا با لبخند گفت : خدا کند این طور باشد .
    شادی مهتا قلب مرا شاد کرد . اما در اعماق قلبم به او غبطه می خوردم . به اتاقم رفتم و ساعتی گریستم . خدایا چرا ؟ مگر من چه می خواهم جز کانونی گرم و کودکی که به او امید ببندم ؟ خدایا چرا سرنوشت من چنین بود ؟ چشم هایم را پاک کردم و جلوی آینه ایستادم . شاید درست نیست ناشکری کنم . بچه های مهتا فرزندان من هم هستند .
    مادر وارد اتاق شد : دیبا جان شام حاضر است . آقاجان و ناصرخان هم امده اند .
    - چشم شما بروید ٬ الان می آیم .
    مادر نگاهی به چهره ام افکند: تو گریه کرده ای دیبا ؟
    - نه مادر گریه چرا ؟
    - بگو ببینم چرا چشم هایت قرمز و متورم است ؟
    - کمی سرم درد می کند .
    - دروغ نگو چه اتفاقی افتاده ؟
    - مادرجان گفتم که ... و ناگهان بغضم ترکید .
    انگار می دانست غمم از چیست . مرا به آرامی در آغوش فشرد : عزیزم گریه نکن . تو هم سرو سامان می گیری . می دانم تو هم پسر یا دختر کوچکی برایمان می اوری . غصه های تو هم به سر خواهد امد . عزیزم .
    غصه امانم را بریده بود اما به خاطر مادر سکوت کردم .
    - بلند شو . صورتت را بشور . اگر مهتا یا آقاجانت ببیند اصلا خوب نیست.
    آرام برخاستم و صورتم را شستم .
    ناصرخان از شادی در پوست نمی گنجید . اینبار جلوی مادر روی مهتا را بوسید . برخلاف اولین باری که شنیده بود پدر شده ٬ از سرخی شرم در چهره اش خبری نبود . حتی آرزو کرد خدا به آنها دختر عطا کند .
    آقاجان هم از شادی ای که جمع ما را فرا گرفته بود پی به قضیه برد ٬ اما چیزی نگفت . البته می شد فهمید که او هم به اندازه ی بقیه خوشحال است .
    چند وقت بعد خبر رسید که ویدا ازدواج کرده است . از شنیدن این خبر آنقدر خوشحال شدم که به او تلفن کردم و تبریک گفتم . اما وقتی شنیدم که هرگز برای زندگی به ایران نخواهد آمد دلم گرفت . فکر می کردم روزی از انجا خسته خواهد شد اما حالا با داشتن همسری که تبعه ی آن کشور بود ٬ پایش برای همیشه در انجا بند بود . حرف های من و ویدا رو به پایان بود که ناگهان ویدا گفت : دیبا جان اگر زمانی خواستی به فرانسه بیایی و اینجا زندگی کنی روی من حساب کن . می دانم تو هم از ماندن در تهران خسته ای .
    خنده ای کردم و گفتم : ولی پدر و مادرم را چه کنم ؟
    - مگر من چه کرده ام ؟ آنها می توانند به من سر بزنند . البته من هم شاید سال دیگر برای دیدارشان به ایران بیایم .
    آهی کشیدم و گفتم : تو دو برادر داری که از پدر و مادرت به خوبی مراقبت می کنند ولی من ندارم . طفلی مهتا هم آنقدر گرفتار بچه هایش است که وقت ندارد مثل سابق به آنها برسد . پس من می مانم و بس .

    ***********************

    صبح روز بعد زود خود را به آموزشگاه رسانیدم . چند روزی بود که اقای پژوهش را نمی دیدم . آقای سعیدی می گفت کلاس را یک هفته تعطیل کرده و برای استراحت در خانه مانده است . آن روز هم نیامده بود . بعد از اتمام تدریسم به خانه آمدم .
    دم عصر همراه مهتا به فروشگاهی در خیابان پهلوی رفتیم تا کمی خرید کنیم . من یک دست بلوز و شلوار خریدم . دلم می خواست برای ماکان هم هدیه ای تهیه کنم . با مهتا به سمت قسمت لباس های مردانه رفتیم . به علت این که کم کم هوا داشت گرم می شد برایش یک پیراهن نخی خریدم . می خواستم برای رعنا خانم هم یک روسری بخرم اما مهتا گفت : نه دیبا جان آن زن حکم مادر ماکان را دارد . هدیه ای دیگر انتخاب کن .
    سرانجام هم یک پیراهن بلند کرپ دوشین با گل های خاکستری رنگ برای او انتخاب کردیم . هردو سرخوش از پیاده روی در شهر به سمت خانه رفتیم .وارد سالن شدیم مادر داشت به زهرا خانم می گفت : چای بریز و ببر مهمان خانه .ما را که دید با لبخند سلامی کرد .
    هر دو متعجب پرسیدیم : کی اینجاست ؟
    مادر رو به من کرد و گفت : سرهنگ آمده . سپس کمی در فکر فرو رفت و گفت : دیبا نمی دانم چرا درهم است . هرچه اصرار کردم بگذارد زنگ بزنم بهادرخان بیاید قبول نکرد و گفت : من برای دیدن دیبا خانم امده ام . منتظر می مانم تا ایشان بیایند .
    با هول گفتم : منتظر من است ؟ آخر چرا ؟ با من چه کار دارد ؟
    - نمی دانم عزیزم برو ببین چه می خواهد ؟
    به سمت اتاق پذیرایی رفتم . همان لحظه زهرا با سینی چای رسید . مادر صدایم زد : دیبا جان مادر بیا خودت چای ببر .
    سینی را گرفتم ناگهان یا هدایایی افتادم که خریده بودم . دوباره سینی را به دست زهرا دادم و به سرعت به اتاقم وارد شدم و هدایا را برداشتم . بعد به سمت زهرا رفتم و سینی را از او گرفتم . هدایا را به دستش دادم و گفتم : اینها را چند دقیقه ی دیگر بیاور تو .
    وارد اتاق شدم . ماکان کنار پنجره روی مبل نشسته بود . با دیدنم از جا برخاست و سلامم را پاسخ داد . سینی چای را مقابلش گذاردم و به چهره اش لبخند زدم . اما در کمال تعجب دیدم که پاسخ لبخندم را نداد . ماکان در فکر دوری بود و من در دلهره و اضطرابی که به جانم افتاده بود . یعنی چه شده که چنین در نگاهش شراره های خشم دیده می شود ؟ بلافاصله پرسیدم : ماکان از دیدنت خوشحالم . با من کاری داشتی ؟
    - متشکرم ٬ بله .
    - مادر گفت انگار آمده ای مرا ببینی درسته ؟
    - بله همینطور است . آمدم تو را ببینم و به طور خصوصی با تو صحبت کنم .
    - من سراپا گوشم راحت باش .
    ماکان لحظه ای صبر کرد و استکان چایش را به دقت برداشت . لرزشی خفیف در دستانش دیدم . لرزشی که ناشی از عصبانیت بود . سیگاری آتش زد و مستقیما به چشمانم خیره شد . می خواست حرفی بزند که زهرا وارد اتاق شد . برخاستم و هدایا را از دستش گرفتم و مقابل ماکان گذاردم .
    - این هدایا را با سلیقه ی خودم برای تو و رعنا خریده ام .
    نگاهی به چهره ام افکند و سپس با حالتی عصبی سیگارش را خاموش کرد .
    - اتفاقی افتاده ماکان ؟
    با خنده مصنوعی سر تکان داد : نه برای تو . برای تو این اتفاق خیلی هم جالب است ٬ خانم .اما برای من که یک بار دیگه شکست خورده ام و غرور مردانه ام جریحه دار شده ٬ سخت است .
    با حیرت پرسیدم : چه می گویی ماکان ؟
    - یعنی تو نمی دانی که این همه مدت مرا سر می دواندی ؟ تو قلب در سینه نداری . مرا کشتی دیبا .
    آنقدر عصبانی بود که صدایش را بلند کرده بود و سخنان کوبنده اش را چون بارانی بر سرو رویم می پاشید .
    - دیبا تو را هرگز نمی بخشم . چرا با من چنین می کنی ؟ به چه گناهی مرا مضحکه ی خود کرده ای ؟ بگو چرا ؟
    با ناباوری نگاهش کردم . زبانم بند آمده بود . چه عکس العملی می توانستم نشان دهم زمانی که چیزی از مسئله نمی دانستم ؟
    ماکان سیگاری آتش زد : دیبا چطور دلت آمد در محیطی کار کنی که چشم پژوهش دنبالت است ؟ چرا او را عاشق کردی ؟ چرا ؟ امروز آمد و مرا قاصد کرد تا تو را از پدرت خواستگاری کنم . تو چقدر بی وفایی دیبا ! من از امروز تو را در قلبم می شکنم . برو به دنبال زندگی ات و بار دیگر به این عشق پاک خیانت کن . چرا معطلی ؟ تو چه هستی ؟ انسانی به دور از هر گونه عاطفه و عشق . تو ادعاهایت آنقدر پوچ است که فکر می کنم هرگز قلبی در سینه نداشته ای . من هرگز یک عشق پوشالی را نمی پذیرم .
    اشک از چشمانم سرازیر شد : چه می گویی ماکان ؟ هیچ می فهمی داری عجولانه قضاوت می کنی ؟
    - نه دیبا عجولانه نیست . تو اگر تمایلی به او نداشتی اجازه نمی دادی چندین بار از تو خواستگاری کند . این قدر دلایل پوچ نمی اوردی . باید بلافاصله آنجا را ترک می کردی . سپس بلند شد و با حالت توهین آمیزی در برابرم تعظیم کرد : من می روم دیبا . خودت می دانی و پژوهش . خودت جوابش را بده . دیگر مرا نخواهی دید .
    فریاد زدم : ماکان تو مرا با انجا آشنا کردی . من بی تقصیرم . باور کن لحظه ای او را دوست نداشته ام .
    ماکان نزدیک در رسید و نگاهی با خشم به من افکند : نمی خواهم سرم کلاه بگذاری دیبا . من دیگر ماکان سابق نیستم . همه چیز تمام شد .
    شانه هایش را گرفتم و به شدت تکان دادم : ماکان بی انصافی نکن .
    - ولم کن دیبا . تو برایم مرده ای .
    به سرعت به طرف کادو ها رفتم . بسته ها را نزدیکش گرفتم و با گریه گفتم : حالا که می روی این ها را هم به رسم یادگاری از من قبول کن .
    دست هایش را پیش آورد و بسته ها را به شدت به گوشه اتاق پرتاب کرد و سپس بدون کلامی خارج شد .
    از شدت ضعف و سستی زانو هایم طاقت نیاورد . روی زمین نشستم و با صدای بلند گریستم ٬ تا وقتی که مهتا و مادر به اتاق آمدند . آن بیچاره ها هم از رفتار تند ماکان و رفتن ناگهانی اش تعجب کرده بودند. مهتا سرم را بلند کرد و پرسید : چی شده دیبا جان ؟ چرا گریه می کنی ؟ بگو ٬ عزیزم . چرا سرهنگ این طوری شد یک دفعه ؟
    سرم را روی شانه اش گذاردم و با صدای بلند گریستم . مادر برایم آب آورد . بگو دخترم بگو چی شده ؟
    - نه مادر .
    مهتا نگاهش به بسته های هدیه افتاد : اینها چرا اینجاست ؟ بگو ببینم نکند دعوایتان شده ؟
    گریه دوباره به سراغم آمد . بلند شدم و به اتاقم رفتم . با هیچ کس حرفی نزدم . خدایا باید چه می کردم ؟ چه کسی را مقصر می دانستم ؟ پژوهش یا بخت بد خویش را ؟
    مهتا آمد و کنارم نشست . مادر نیز مقابلم روی صندلی نشست . هر دو التماس می کردند تا جریان را برایشان تعریف کنم . قدری آب خوردم تا گریه ام بند بیاید و بلند شدم و روی تخت نشستم و سر به زیر انداختم .
    مهتا دوباره پرسید : دیبا چرا با ماکان دعوایتان شد ؟
    مادر گفت : اصلا بگو چرا سرهنگ آمده بود اینجا ؟
    - نمیدانم شاید از بخت بد من است که هر چند وقتی تمام امید و آروز هایم تبدیل به یاس می شود . مهتا خودت می دانی که سال ها پیش زمانی که هجده ساله بودم به ماکان علاقه مند شدم و از آن زمان تا کنون نتوانسته ام این عشق را از دلم پاک کنم . زمانی که زن احمد شدم برای مدتی او را فراموش کردم یعنی به خود قبولاندم که فکر کردن به نامحرم گناه کبیره است . اما زمانی که با بی علاقگی احمد رو به رو شدم ٬ دوباره یاد ماکان به سراغم آمد . نه مثل سابق بلکه به شکل آرزو و یا شاید خاطره . حالا که تمام اختیار زندگی ام دست خودم است و دیگر به هیچ کس تعلق ندارد ٬ دوباره آن عشق در دلم به ثمر نشسته . اما امروز تمام آرزو هایم به دست خزانی سرد به یغما رفت .
    سپس تمام ماجرا را از خواستگاری پژوهش تا ساعتی قبل را برایش تعریف کردم .
    مهتا گفت : دیبا من فردا با سرهنگ مفصلا صحبت می کنم و او را از اصل نیت تو آگاه می کنم .
    به شدت به او پریدم : نه مهتا . تو حق نداری چنین کاری کنی . ماکان اگر مرا دوست داشته باشد نباید با دلیل به این کوچکی مرا رها سازد . شاید از عشق خسته شده باشد . تو نباید با او حرف بزنی . بگذار او را در بوته ی آزمایش قرار دهم و عشقش را محک بزنم . می خواهم بدانم بدون این که کسی قاصد شود به سراغم می آید یا نه . اگر تو برای روشن شدن این مسئله به پیش او بروی برای من ثابت می شود که او هرگز مرا دوست نداشته و خیلی عجولانه نسبت به من قضاوت می کند . خواهر جان تو را قسم می دهم ٬ به جان پریا ٬ هیچ کاری نکن . من همه چیز را به مرور ایام واگذار می کنم .
    مهتا سر تکان داد و گفت : خودت می دانی . من نمی توانم برای تو تصمیم بگیرم . اما اگر کمی بیندیشی می فهمی چیزی که باعث شد شما این همه مدت از هم دور باشید و به هم نرسید ٬ همین بود که می خواستی مرور ایام همه چیز را روشن کند . درست است که صبر جایز است اما نه تا این حد .
    مادر مهتا را خارج کرد . انگار می خواست با من صحبت کند . اما بعد رفتن مهتا لحظه ای مکث کرد و از تصمیمش منصرف شد . فقط با محبت گفت : دیبا بیا پیش ما و اینجا تنها نشین و اشک بریز . همه چیز درست می شود .
    - باشد مادر . اما فردا قبل از همه چیز باید حسابم را با پژوهش تسویه کنم . با این که تدریس را دوست دارم دیگر جایز نیست لحظه ای در آن آموزشگاه کار کنم .
    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/