صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 45

موضوع: "عطر نفسهای تو "| نوشته ی الهه موذنی لطف آباد "

  1. #11
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل یازدهم

    جعفرخان و مادرش به طور رسمی به خواستگاری من آمدند و این بار جواب ردم به ضرر پدر تمام شد ، چون بعد از چند هفته جعفرخان شراکت خود را با پدر برهم زد و بعد از چند روز با دختر اسماعیل مستوفی ازدواج کرد . به هم خوردن شراکت از نظرمادر پدر را دلگیر نکرد ، چون او از نظر سرمایه می توانست ده برابر آنچه را که جعفرخان داشت بخرد . تنها لطمه ی وارده ازنظر اداره ی امور تجارتخانه بود . با بودن جعفرخان ، پدر کمتر به تجارتخانه می رفت و تمام امور به دست وی بود ، اما از زمانی که او پایش را عقب کشیده ، پدر دائما در کنج تجارتخانه بود ، به طوری که شبی از فرط خستگی گفت : از وقتی جعفر رفته من هم از کار زده شده ام . شاید سهامم را جمع کنم و در آنجا را ببندم . سال ها بود که همه ی کار ها حتی سفر به کشور های دور و بر به عهده ی او بود اما حالا من یک تنه با چند شاگرد بی تجربه باید تمام گرفتاری و مشکلات را حل کنم.

    از حرف پدر شرمسار شدم . باعث خستگی او من بودم . از سر سفره ی شام کناره گرفتم.
    مهتا و ناصر خان یک ماهی می شد که به پیشنهاد مادر پیش ما بودند چون زایمان مهتا نزدیک بود . ناصرخان بلند شد و به اتاق دیگری رفت . انگار بااشاره ی مهتا این کار را کرد چون دیدم میلی به رفتن ندارد .پدر دوباره رشته ی کلام را به دست گرفت : خب دیبا خانم این روز ها کمتر حرف می زنی .طوری شده ؟
    از حرف پدر قلبم فرو ریخت . یعنی چه ؟ شاید بویی از نامه هایم برده باشه ؟ سکوت کردم.
    -بگو ببینم تو برای آینده ات چه تصمیمی داری ؟ دیگر احساس می کنم بزرگ شده ای . تجرد بس است . باید هرچه سریع ترزندگی زناشویی را آغاز کنی.
    از حرف پدر یکه خوردم . چرا چنین حرفی می زد ؟ مگر من وبال گردن بودم ؟ او که سال ها قبل گفته بود هر زمانی میلت است ازدواج کن . در دل به سادگی خود خندیدم . می دانستم مادر پیروز خواهد شد . از بس زیر گوش پدر خوانده بود او را هم موافق خود کرده بود . به یاد شب پیش افتادم که خودم با گوش خودم شنیدم که مادر مثل بچه ها پیش پای پدرم گریه می کرد و از او می خواست بر من سخت بگیرد ووادارم کند که تن به ازدواج دهم . اما با اطمینانی که به پدر داشتم ، هیچ فکر نمی کردم تحت تاثیر حرف های او قرار بگیرد.
    از عالم فکر بیرون آمدم . مهتا بلند شد تا با دایه سفره را جمع کند ، اما مادر مانع شد که او دستی به کمک ببرد . آخر کنارپدر روی مبل نشست . آقاجان سیگاری آتش زد و گفت : خب بگو ببینم می دانی آبرو چیست ؟ و چه چیز باعث می شود آبروی صد ساله خاندانی به باد برود ؟
    از وحشت سرخ شدم . سرم را بالا کردم تا از چهره ی پدر خشم درونش را بخوانم سپس به آرامی گفتم : آقاجان مگر من چه کرده ام ؟
    نگاه پدر هنوز آرام بود . به راحتی نفسی کشیدم.
    - هیچ من هستم که خطا کردم . تو هیچ تقصیری نداری . من هستم که سرم را مثل کبک زیر برف فرو کردم و از اطراف خود بی خبرم . مادرت راست می گوید . تجدد و فکر روشن به درد جو کنونی ما نمی خورد.
    - یعنی چه آقاجان ؟ مگر من از آزادی که شما به من دادید سوءاستفاده کردم ؟
    -دیگر می خواستی چه کنی ؟ از هر کسی که آمد خواستگاری ات عیبی گرفتی و ردش کردي . مخالفت نکردم . گفتم جوان است ، زمان ازدواج را خودش تعیین می کند . این نشد ، یکی دیگر . بالاخره جوابمان را می دهی . بارها به مادرت گفتم اینقدرغصه نخور ، امروز و فرداست که این دختر روانه ی خانه بخت شود . اما انگار حرف های مادرت درست بود . هرچه تو را راحت تر و بدون هیچ فشاری گذاردم ، تو هم بدت نیامد و سوء استفاده کردی . هرکه به این خانه پا می گذارد وصله ای به او می چسبانی . آن یکی کج است ، این زشت است ، این یکی آبله روست پس کی می خواهی تکلیفت را روشن کنی ؟
    از کلمه ی آبله رو فهمیدم که پدر از بابت جواب کردن جعفرخان ناراحت است . اما علت اصلی را نمی توانستم به این مسئله ربط دهم . خواستم حرفی بزنم که با اشاره ی مهتا فهمیدم که نباید کار را از این بدتر کرد . پس سکوت اختیار کردم.
    پدر دوباره شروع به صحبت کرد : دخترم می دانی که من عمری است در بازار کسب آبرو کردم . اگر تو بیست سال داری من58 سال عمر کرده ام . یعنی چند برابر سن تو تجربه کسب کردم . تا دیروز جوان بودی و خام ، می گفتم هر که بیاید و ردش کند دیگری هست که در این خانه را بزند . بالاخره یک نفر پسند دلش خواهد شد اما از روزی که جعفر را قبول نکردی احساس می کنم مردم به چشم دیگری مرا نگاه می کنند فهمیدم آنان برای محفوط ماندن آبرویشان ، به تو پیر دختری و هزار عیب وعلت دیگر زده اند . به همین دلیل دختر مستوفی را خواستگاری کردند تا به قول معروف عیب طاهری فرزندشان را بپوشانند آبله رو بودن برای مرد عیب نیست . هرکجا می رفت زن می دادندش . زیرا هم ثروت خوبی داشت و هم جذبه ی پول در آوردن . اما
    حالا مردم می گویند هرچه خواستگار برای بهادرخان می آید ، حتما عیبی در دختره هست که او را نمی پسندند. وگرنه این همه پسر ، یکی را نباید قبول می کردند ؟
    - اما پدر نظر من هم شرط نبود ؟
    - من به این حرف ها کار ندارم . جلوی مادر و خواهرت اعلام می کنم اولین خواستگار که پا به درون خانه گذاشت ، اگر مورد تاییدم بود باید قبول کنی.
    پدر سکوت کرد و من مثل برق گرفته ها با چشمانی اشک آلود از جا برخاستم و شب به خیری گفتم و خود را در اتاق حبس کردم . تمام کاخ آرزو هام در هم شکسته بود . ماکان را در راهی دور تر از کردستان و شاید در قعر آسمان می دیدم . چرا باید سرنوشت با من چنین می کرد ؟ حالا در تب عشق او می سوختم . نه من حاضر به مرگ بودم ، ولی راضی به خیانت نبودم.
    احساس کردم مهتا از صدای گریه ام کنجکاوانه پشت در اتاقم ایستاده است . صدایش را به آرامی بلند کرد و گفت : دیبا جان در را باز کن.
    در اتاق را گشودم از دیدن چهره ام با حیرت نگاهم کرد و به آرامی وارد شد . هیکل سنگین خود را روی تخت ولو کرد و سرم را روی زانو هایش گذاشت گریه امانم را بریده بود . مهتا سرم را بوسید و مرا به سکوت دعوت کرد . بعد از این که قدری آرام شدم شروع به صحبت نمود.
    -خواهرکم ، خودت خواستی این طور شود . چرا پدر را روی دنده ی لج انداختی ؟ بس نبود این همه آزادی که به تو دادند ؟ آنها هم دوست دارند ازدواج تو را ببنند . آخر تاکی می خواهی مجرد بمانی ؟ چرا خودت را عذاب می دهی ؟ به خدا ازدواج ترسی ندارد . تو را به غریبه که نمی دهند . پدر هر کس را که صلاح بداند و از وی اطمینان کسب کند به دامادی می پذیرد عزیزم . اگر نمی خواستی که نظرشان را به تو تحمیل کنند ، چرا خودت از بین این همه خواستگار یکی را قبول نکردی ؟ بگو ببینم مگر من یا مادر که ازدواج کردیم به مشکلی برخورده ایم که تو از ازدواج می هراسی ؟
    جوابی نداشتم بدهم فقط اشک هایم بود که حسی از درد درونم داشت ،وگرنه غیر آنها هیچ کس از غم عاشقی ام آگاه نبود.
    مهتا اشک هایم را با انگشتانش سترد و افزود : پدر خودش هم عذاب می کشد . هیچگاه دوست نداشته که حرفش را به کسی تحمیل کند . اما حرف مردم زیاد است . در دروازه را می شود بست اما دهن مردم را نه . تمام سختگیری های امشبش به خاطرآبرویمان است . بیا و خودت یکی از خواستگارانت را انتخاب کن ، قبل از این که برایت تصمیم بگیرند . به خدا خوشبخت می شوی . تو که عاشق نیستی که خود را این همه زجر می دهی.
    در قلبم ندایی برخاست . به آرامی سر بلند کردم و دستان مهتا را گر فتم . تو از کجا می دانی من عاشق نیستم ؟
    چهره اش سپید شد . انگار باور نمی کرد این حرف از زبان خواهر کوچکش خارج شده باشد.
    -قول می دهی رازم را نگه داري ؟
    -خدای من مگر دیوانه شده ای ؟ چرا چرند می گویی دختر ؟ تو را به خدا بگو . فقط نمی خوام بشنوم عاشق پسر نانوا یا باغبان شده ای.
    سر به زیر گفتم : نه فقط اگر می خواهی رازم را با تو در میان بگذارم قسم بخور به هیچ کس حرفی نمی زنی.
    مهتا لیوان آبی سر کشید و گفت : جانم به لب رسید . این اضطراب ها برای بچه ام ضرر داره بگو دیگه.
    با خجالت گفتم : من .... من عاشق ماکان هستم . الان یک سالی می شود که خاطر همدیگر را می خواهیم.
    مهتا به شدت ضربه ای بر دست زد و گفت : خدا مرگم بدهد . آخر کار خودت را کردی ؟ از چیزی که می ترسیدم سرمان آمد .خدای من چرا ماکان ؟ مگر نمی دانی این غیر ممکن است ؟
    سر بلند کردم : چرا غیر ممکن است ؟ او بهترین مردی است که در عمرم دیده ام.
    -ولی او زن داشته . خودت نیز می دانی که پدر از وابستگان نظامی شاه بدش می آید با این که ماکان از زمامدار این مملکت دل خوشی ندارد ، هرچه هست لباس رسمی آنها را می پوشد و در سفره اش نان آن وطن فروش را می خورد.
    - چه می گویی مهتا ؟ مگر ماکان رفیق پدر نیست ؟ مگر نمی دانید زنش سال ها پیش مرده است ؟ مگر بار ها خودت از وی تمجید نکردی ؟
    مهتا به آرامی گفت : پس اصل و نصبش چه می شود ؟
    -من کاری به اصل و نسبش ندارم . چه می دانید شاید از ما اصالت بیشتری داشته باشد . او از جعفرخان که دل پدر را برده بهتر نیست ؟
    مهتا کمی سکوت کرد.
    -آخر چطور ؟ ماکان که تهران نیست . الان 14 ماهی می شود که او را ندیده ایم.
    بلند شدم و به طرف گنجه رفتم و نامه های ماکان را جلوی او گذاشتم . مهتا خم شد و زیر نور لامپ شروع به خواندن نامه ها کرد.
    -عجب سر به هوایی ! اگر پدر می فهمید گوش تا گوش این کله ی پر از کاه را می برید.
    محکم مقابلش بلند شدم ، اشکهایم را پاک کردم و گفتم : سرم را هم ببرد مهم نیست . من او را می پرستم . بگذار به خاطرعشق ماکان بمیرم.
    مهتا متعجب گفت : دختر، خدا مرا مرگ بدهد . یعنی آنقدر شیفته ی او شده ای که حاضری به خاطرش بمیری ؟ اگر آن روز درباغ شمیران کمی لجاجت به خرج داده بودم الان ماکانی در کار نبود . می د انستم چگونه سد راه عشقتان شوم . بگو ببینم حتما برایش می نویسی به خواستگاری ات بیاید . حتما خود را مثل کنیزی به پایش می اندازی و عجز و ناله می کنی . بگو ببینم چنین خواهی کرد ؟ می دانی از حرمتت نزد او خواهی کاست ؟ اصلا چه می دانی شاید او قصد ازدواج نداشته باشد ، یا اگر هم بیاید پدر ردش کند . به این ها فکر کرده ای ؟ آن وقت باید یک عمر از خودت و او متنفر باشی . قول بده چنین بی عقلی نکنی
    دیبا!
    -اگر کمی ار طرف پدر مطمئن بودم یا می دانستم ماکان صد در صد تصمیم نهایی اش را گرفته است ، برایم مهم نبود به پایش بیفتم ، زیرا عاشقش بودم . اما می ترسیدم ماکان در اجرای این امر پایش بلرزد . آن وقت یک عمر کینه اش را به دل می گرفتم.
    دوباره اشک هایم سرازیر شد.
    -قول می دهم کاری بر خلاف شئون خانوادگی مان نکنم . اما من می میرم مهتا . دوباره می گویم با کسی به جز او پیمان نخواهم بست.
    مهتا در حالی که نامه های ماکان را تا می کرد به دستم داد ، گفت : غصه نخور .دخترکم. هیچ کس از فراغ کسی نمرده است .حالا برو قایمشان کن یا اصلا بسوزانشان . خدا می داند آخر و عاقبت تو چه خواهد شد.
    از جا برخاست سرم را بوسید و به سینه فشرد . با لحنی مادرانه گفت : طفلک بیچاره ی من چه راهی را برای زندگی شروع کردی!
    و سپس اتاق را ترک کرد . می دانستم رازم را حفظ خواهد کرد.
    روز ها به سرعت می گذشت از فرط اندوه و غم ، پوست استخوانی شده بودم . آرزو می کردم هیچ خواستگاری در خانه یمان را نزند . پدر کمتر با من سخن می گفت . تمام شب کارم گریه بود . انگار در تمام خانه سایه ی غم بار مرگ نشسته بود.
    نامه های ماکان می رسید و من در جوابشان به چند خط بسنده می کردم . چه فایده ای داشت که بی دلیل او را به دنبال خویش بکشم ؟ باید در یکی از همین روز ها موضوع را برایش مطرح می کردم.
    یک روز دم عصر موقع صرف چای مادر کنار مهتا نشسته بود و با چشمانی اشک آلود مرا می نگریست . انگار در حال مرگ بودم که با چنین نگاهی مرا می نگریست.
    با صدای مادر از عالم خیال خارج شدم.
    -دیبا جان مادر تو را چه می شود که مثل میت ها رنگ به چهره نداری ؟ تو رو به خدا مرا خون به جیگر نکن.
    احساس کردم اشک من نیز دارد فرو می ریزد . در قلبم رازی سنگینی می کرد که گفتنش برابر با مرگم بود . بلند شدم . دلم به حال خودم می سوخت . دختری بودم که نمی توانست غمش را به مادر بگوید . حال غریبی را داشتمم که در جمعی معذب است . بی هیچ کلامی از اتاق خارج شدم . در زیر نگاه های مهتا حالت آتشفشانی را داشتم که در حال فوران بود.
    شب های آذر به پایان می رسید . من همچنان مریض احوال بودم . هیچ خورد و خوراکی نداشتم . تازگی ها احمد بیشتر به خانه ی ما سر می زد و اغلب برای شام می ماند تا پدر را ببیند . از قرار معلوم درنیشابور معدن فیروزه ای یافته بود و قصد سفربه آنجا را داشت.
    یک شب مهتا به بالینم آمد.
    -دیبا جان چرا خودت را زجر می دهی ؟
    یکی از نامه های ماکان را روی سینه ام گذارده بودم . مهتا نامه را دید و آهی از سینه سر حسرت کشید.
    -به تو چه بگویم خواهرم ؟ حاضر به دیدن زجر تو نیستم . برایش بنویس که بیاید . چاره ای نیست.
    از فرط غم گریه کردم . انگار خدا می خواست که ما هیچگاه به هم نرسیم.
    -نمی توانم برایش بنویسم.
    -چرا نمی توانی ؟ شاید بتوانیم نظر پدر را عوض کنیم.
    -تو از ماجرا بی اطلاعی.
    -منظورت چیست ؟ از چه ماجرایی ؟ برایم بگو.
    با بغض گفتم : ماکان برای سه ماه قرار است به هنگی دیگر اننقال پیدا کند . در نامه ی اخیرش گفته است تا یک ماه نشانی دقیقی ندارد . نزدیکی های عید نشانی اش را خواهد داد . دیگر به او دسترسی ندارم . به همین دلیل فکر می کنم ما هرگز به هم نمی رسیم.
    باشنیدن حرف هایم او هم با حالم گریست . هر دو ساعتی در آغوش هم اشک ریختیم . بعد از من قول گرفت که به خود بقبولانم با سرنوشت نمی شود بازی کرد.
    امیدوارم تا قبل از عید نوروز نشانی دقیق ماکان را به دست بیاورم . چون شاید همین فاصله ی کوتاه سرنوشت ما را تغییر دهد .

    زمان زایمان مهتا فرا رسید . از عصر تا صبح روز بعد درد کشید و سرانجام دختری کوچک و زیبا به دنیا آورد . آقاجان درگوشش اذان گفت و نامش را پریا گذاردند . از ماکان خبری نداشتم . شب ها کارم شده بود مرور نامه های گذشته اش . تا پاسی از شب چراغ اتاقم روشن بود و در عالم رویا در کنار او سر می کردم . روز ها مهمانانی برای دیدار مهتا و فرزند کوچکش می آمدند. اوضاع خانه درهم بود ،و در این میان تمام زندگی من در آن نامه ها خلاصه می شد . مادر بسیار خوشحال بود و با همه ، از جمله من سر شوخی داشت . اما دریغ از این که من به جز ماکان به چیز دیگری فکر نمی کردم .
    مدت ها بود لبخند از لبانم محو شده بود.
    یک روز عصر زن دایی مهوش و خواهرش شهناز که از رشت آمده بود به همراه دایی خشایار و سروناز و صنوبر به خانه ی ما آمدند . از قضا ناصرخان و زن دایی و طاهره هم حضور داشتند . در اتاق پذیرایی جمعشان جمع بود که صحبت از احمد و کار وبارش پیش آمد . مهوش خانم شروع به تعریف از پسرش کرد ، از خانه و ماشین و باغی که در نیشابور خریده بود ، و هزارتمجید دیگر . زن دایی طاهره حرف های مهوش را به تمسخر می گرفت و هر لحظه میان حرفش می دوید و با لحن پرکنایه از اوسوال می کرد . همیشه این رفتار بین دو زن دایی ام موسوم بود . یکی تعریف می کرد و دیگری کنایه می زد . از جو اتاق خسته شدم . هیچ وقت تحمل این حرف های صد تا یک غاز را نداشتم.
    مهتا روی ایوان نشسته بود و ناصرخان پریا را در آغوش داشت و با هم گرم گفتگو بودند . از دور به عشق آنان غبطه می خوردم. با این که مهتا اول عقدشان ناصرخان را نمی خواست ، حالا بعد از چند سال زندگی و تولد پریا عاشقش بود.
    ای کاش من هم در همان زمانی که نوجوانی بیش نبودم ازدواج می کردم ، شاید حالا از دست عشق و ناکامی در امان بودم . اما باز به خود نهیب زدم: یک تار موی ماکان را به یک دنیا نمی دهم . دوری اش هم برای خودش لذتی دارد و عشقم را سوزان ترمی کند.
    شب بعد از رفتن مهوش و خواهرش موقع صرف شام مادر انگار می خواست مطلبی را عنوان کند ، با نگاه پدر ساکت شد . پدرنگاهی به جمع کرد و گفت : یک ماه دیگر تا سال نو باقی مانده است . امشب مسئله ای را می خواهم عنوان کنم که شاید درسومین روز عید به اتمام برسد . روی حرفم با توست دیبا.
    از شنیدن اسمم میخکوب شدم.
    - احمد از تو خواستگاری کرده است . از نظر من و مادر تایید شده است . نظر تو را نمی خواهم ، فقط می خواستم بدانی که قرارهای ما گذاشته شده است . قبلا دایی ات در تجارتخانه مسئله را عنوان کرده بود و امروز زن دایی ات تو رو خواستگاری کرد . می خواستم بگویم عزیزم خودت را آماده کن.
    قاشق از دستم سر خورد . اشک جلوی دیده ام را گرفت . مثل دیوانه ها شده بودم . با گریه ی بلندی از اتاق خارج شدم .
    صدای ناصرخان و مادر را شنیدم که به پدر می گفتند : ناراحت نشوید آقا . او هیچ وقت فکر نمی کرد احمد از او خواستگاری کند ، به همین خاطر در وهله ی اول جا خورده است.
    ناصر خان افزود : آقاجان بگذارید عروس شود ، بعد همه چیز به روال عادی برخواهد گشت.
    دیگر هیچ نفهمیدم . فقط دست های مهتا بود که مرا روی تخت می نشاند . گریه امانم را بریده بود . با صدای بلند فریاد زدم :ماکان را دوست دارم.
    مهتا جلوی دهانم را گرفت :آرام باش عزیزم . تو رو به خدا آرام باش . نگذار آقاجان یا ناصرخان بفهمند به خدا می کشنت.
    گریه ام را فرو نشاندم :من از احمد بیزارم مهتا . تو که این را خودت خوب می دانستی . نباید می گذاشتی این مسئله مطرح شود.
    -مگر خواهر . من در آن حدی هستم که بتوانم روی حرف آقاجان یا مادر حرف بزنم ؟ تو هم سخت نگیر . او را که نمی شناسی. شاید اگر آنقدر که فکرت را مشغول ماکان کرده بودی کمی به احمد می اندیشیدی ، حالا او هم می توانست برایت عزیز باشد.
    از فرط گریه صدایم گرفته بود : نه نباید چنین شود . پدر حق ندارد مرا وادار کند احمد را بپذیرم.
    مهتا هم گریه می کرد : عزیزم ، آرام باش . خون به پا می کنی . بیا و ماکان را فراموش کن . باور کن عشق تلقینی بیش نیست.
    -نه مهتا ، من هرگز او را فراموش نخواهم کرد . عشقش در خون و رگ هایم جاری است . اگر عاشقی تلقین است ، پس زندگی
    هم سرابی بیش نیست.
    -اما تو مجبوری او را فراموش کنی . دیدی پدر چه گفت ؟ آنها تصمیم خود را گرفته اند .
    - بله دیدم چگونه مرا نابود کردند . اما باور ندارم مرا به پول و ثروت احمد فروخته باشند.
    - این چه حرفی است که می زنی ؟ پدر احتیاجی به اموال او ندارد . این نسبت را به آقاجانم نده.

    سه روز را در حالت نیمه بی هوش گذراندم . مدام روی تخت افتاده بودم . مادر به بالینم می نشست . انگار از جریان مطلع بود ،اما هیچ نمی گفت . صبح یکی از روز ها که در تب می سوختم ، خواب دیدم ماکان کنارم نشسته است ، با دسته ای از گل های رز . صدای نفس هایش، بوی عطرش و نافذی چشمانش را می دیدم . زیر نور این عروس آسمان ، چهره اش گیرا تر از همیشه بود . لبخندی زد و دسته گل را به من داد . به آرامی گفت : با احمد برو.
    از خواب برخاستم . چه رویای هولناکی بود . مگر می شد عاشقی معشوقش را از خود براند ؟ اما همین حرف او چنان نیرویی به من بخشید که احساس کردم این امر ، امر خود ماکان است و دیگر سرنوشت من به همین جا ختم می شود و هیچ راه فراری نیست.
    مادر بر بالینم نشسته بود . وقتی چشم گشودم بوسه ای بر پیشانی ام زد.
    بی مقدمه گفتم : به احمد بگویید جوابم مثبت است.
    مادر دستانم را گرفت و با خوشحالی گفت : خوشحالم کردی . می دانستم دختر عاقلی خواهی شد.
    - اما مادر می دانم خوشبخت نخواهم شد.
    - چرا عزیزم . احمد پسر خوبی است . به دلت بد نیار.
    - خوبی اش ارزانی خودش . بلاجبار زنش می شوم.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #12
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل دوازدهم

    عصر آن روز لباس مرتبی به تن کردم و به اتاق پدر رفتم . حالا من دختری 20 ساله بودم که دنیا را به طور دیگری می دیدم وبه سرنوشت شوم خویش راضی شده بودم . باید می پذیرفتم . به خاطر خانواده و آبرویمان . شاید به قول مهتا پدر ماکان را نمی پذیرفت ، آنوقت چه می توانستم بکنم ؟
    در اتاق را زدم و صدای بم و گفته پدر مرا به داخل فرا خواند . بیا تو.
    -سلام آقاجان.
    سرش را از روی اوراقی که پیش رویش بود بلند کرد و به اکراه پاسخ سلامم را داد . روی صندلی مقابلش نشستم.
    - چه کار داري ؟
    دوباره دو دل شدم.

    - چه کار داری ؟ حرف بزن.
    آقاجان آمدم بگویم....
    دوبار نتوانستم حرفم را به آخر برسانم . برای این حرف باید کلی جسارت به خرج می دادم.
    -بگو پس چرا ساکتی ؟
    - آقاجان می خواستم برای ازدواج با احمد شرایطی قائل شوم.
    از جمله ی آخرم پدر سرش را بلند کرد و مستقیم به چشمانم خیره شد . انگار انتظار این همه گستاخی را نداشت . در حالی که چهره اش درهم رفته بود گفت : چه گفتی ؟ شرط ؟ چه شرطی ؟
    - امیدوارم بپذیرید .
    - بگو ببینم.
    - می خواستم درخواست کنم مراسم عقد و ازدواجم را با هم بگیرید و اصلا نمی خواهم مثل مهتا برایم مهمانی بدهید . دوست دارم همه چیز در حین سادگی برگزار شود.
    پدر با حالتی برافروخته برخاست ، دست هایش را مشت کرد و روی میزش کوبید.
    - ساکت شو دختر ، بس است . تو دیگر داری وقاحت را به حد اعلا می رسانی . چه گفتی ؟ جشن نمی خواهی ؟ خرج نکنم ؟ می خواهی تو را مثل بیوه زن ها به خانه ی پسردایی ات بفرستم ؟ می خواهی مردم کوی و برزن پشت بهادرخان زندی لغز بخوانند ؟ بعد از انکه همه ی خواستگارانت را جواب کردی، حالا می خواهی حرف های مردم را درست جلوه دهی ؟ بگو نظرت غیر ازاین است . یا این که دوست داری مردم بگویند دختره عیبی داشت که بی سر و صدا دستش را به دست پسردایی اش دادندرفت ؟ محال است . بس کن . بلند شو برو . راست می گفت مادرت . تو کم جنبه هستی . آزادی بیش از حد تو را گستاخ کرده.
    از جا برخاستم سرم گیج رفت و سیل اشک از چشمانم جاری بود.
    - برو بیرون.
    -می روم اما بدانید سر سفره ی عقد به جای بله جواب منفی خواهم داد.
    پدر برای اولین بار در طول عمرم مثل شیری زخم خورده به طرفم خیز برداشت و سیلی محکمی به صورتم نواخت . از فرط درد دستم را روی گونه ام گذاشتم . احساس کردم جلوی دیدگانم تاریک شد . هیچ چیز نمی دیدم . محکم به در اتاق خوردم . درباز شد و من به صحن حیاط پرت شدم و سرم به شدت به لبه ی جوی آب ایوان خورد . دیگر هیچ نفهمیدم.
    نمی دانم چقدر در بیهوشی بودم .اما وقتی چشم باز کردم ، مادر کنارم نشسته بود و به آرامی اشک می ریخت . آن طرف ترپدر پشت به من کنار پنجره ی اتاقم ایستاده بود و به بیرون نگاه می کرد.
    با صدای مادر که به آرامی او را مخاطب قرار داد رو برگرداند.
    - بهادرخان دیبا به هوش آمد.
    پدر نگاهی به صورتم افکند و آرام اتاق را ترک کرد . با این که عصبی بود می دانستم از رویم خجل است . هنوز هم می شد درعمق نگاهش مهر و محبت پدری را دید.
    مادر دارویی در قاشق ریخت و آرام در حلقم سرازیر کرد . آن قدر گریه کرده بودم که چشمانم پف آلود شده بود . دست هایم را گرفت و آرام آرام شروع به نوازش کرد . به چهره اش خیره شدم . دلم برایش سوخت . چقدر باید از من و اعمالم زجر می کشید و شرمسار می شد ؟ چرا ؟چرا نباید به خواسته ی او هرچند باعث تیره بختی ام بود ، تن می دادم ؟ مدت ها بود که احساس می کرد هر روز که می گذرد غصه ی من او را پیر تر می کند . هیچ مشکلی جز من نداشت.
    پدر حال و روزش بهتر از مادر نبود . از غم این که مردم کوی و برزن پشت سرش حرف هایی می گویند ، چهره اش تیره وگرفته می نمود . حتما می ترسید دیگر کسی سراغ من نیاید . انگار خنجر خانواده ی جعفرخان تا اعماق قلب او رسوخ کرده بود . می دانستم از همان دوران کودکی احمد را هیچگاه دوست نمی داشت . اما به خاطر آبرویش به این وصلت رضایت داده بود.
    چه می شد من به خاطر آبرویشان ، به خاطر پدر و مادر ، به این ازدواج رضایت می دادم ؟ شاید مرور زمان خاطره ی ماکان رااز لوح ذهنم پاک می کرد . به امید آینده ای روشن دیده بر هم نهادم.
    صبح روز بعد سعی کردم بشاش از جا برخیزم . به زندگی لبخند بزنم و حرف های سرد و زجر آورم را در صندوقچه ی قلبم پنهان کنم و تن مادر مهربانم را نلرزانم . می خواستم آنها هم خوش باشند و فکر کنند من با دلی شاد به خانه ی احمد می روم .
    نمی خواستم بعد از رفتنم این غمم که مبادا من در سختی و تنفر از احمد سر کنم آنها را از پا در آورم.
    با رویی باز سر سفره نشستم . پدر و مادر هر دو مرا با بهت و تعجب می نگریستند . زیر شادی ام غمی پنهان بود . اما سعی کردم این ماه اخری را که با انها سر می کردم باعث کدورتشان نشوم . مهتا پنهانی به من می خندید شاید فکر می کرد عشق ماکان عشقی آبکی بوده و از دیشب تا امروز من او را به کلی فراموش کرده ام و از شوق عروسی یادی از او در دلم نیست.
    بعد از پایان ناشتا ، پدر زود تر از همه خانه را ترک کرد . بعد هم ناصرخان صورت پریا را بوسید و خانه را ترک کرد . درآشپزخانه مهتا در کنارم ایستاد و به آرامی گفت : ضربه دیروز انگار کاری بوده . امروز بشاشی . خدا رو شکر که سر عقل آمدی. دیبا جان پدر هم بد تو را نمی خواهد.
    با خنده ی مصنوعی گفتم : آه بله ، مهتای عزیز. همه چیز را مدت هاست فراموش کردم . فقط به خاطر این که احمد را نمی خواستم ، با همه لج کردم و گرنه الان مدتی است که از ماکان خبری ندارم . امیدم فقط به آینده است که شاید روزی احمد را....
    مهتا دستی به موهایم کشید و گفت : می دانم تو هم روزی به او علاقه مند خواهی شد.
    بعد از خروج از مطبخ پا به حیاط اندرونی گذاردیم . مادر روی ایوان نشسته بود و قلیان می کشید . کنارش لبه ایوان نشستم وبه رویش لبخند زدم . مادر نگاهی به اطراف انداخت و به کلثوم که مشغول جارو زدن اتاقی بود گفت : کلثوم خانم تمیز جاروکن . بعد هم برو سراغ مهمانخانه و ناهار خوری . امروز مهمان داریم . ظرف ها را هم دستمال بکش تا تمیز شوند.
    بعد رو به من گفت : دیبا جان تو هم برو حمام . فرستاده ام آب گرم کنند . برای بعد از ظهردایی ها و خانواده شان مهمان ما هستند . درست نیست تو را با سر روی نامرتب ببینند . قرار است امروز برایت رونما بیاورند.
    آرام برخاستم:چشم مادرجان . تا ظهر خیلی مانده . می روم اول سری به اتاقم بزنم . می خواهم تغییراتی در آنجا بدهم.
    مادر با لبخند گفت : الهی قربونت بشم . چه خوب عاقل شده ای . برو . آب که گرم شد صدایت می کنم.
    با چشمانی خیس از اشک برخاستم تا مادر انها را نبیند.
    گریه ی پریا از اتاق قدیم مهتا ، که حال اتاق موقتی انها شده بود به گوش رسید . خیلی وقت بود که پریا کوچولو را در آغوش نگرفته بودم . دلم برای بوی تنش و چشم های خاکستری اش تنگ شده بود . وارد اتاق مهتا شدم . در حال عوض کردن لباس پریا بود و او یک بند گریه می کرد . با صدای باز شدن در مهتا روگرداند . لبخندی زد و گفت : چه عجب سری به خواهرزاده ات هم زدی.
    خنده ای کردم و گفتم : می دانی که حال و روزم خوب نبود . حتی گاهی اوقات هم خودم را فراموش می کردم.
    - مهتا چقدر ناصرخان را دوست داري ؟
    با نگاهی متعجب گفت : نمی دانم . اما انقدر که از دوری اش احساس تنهایی می کنم . چه شده باز رفتارت مشکوک است ؟
    - هیچی خواهرجان داشتم فکر می کردم یعنی من هم می توانم روزی مثل تو دلم برای احمد تنگ شود یا نه . مهتا خنده ای کردو گفت : حتما مطمئن باش و سپس افزود : البته این ها همه حالات شخصی من است ولی فکر می کنم در تمام زن ها یکی است. غالبا زن ها چون از عواطف و احساسات ظریف برخور دارند ، خود را با هر وضعیتی تطبیق می دهند . حتی گاهی اوقات وجدانت نمی گذارد احساس کنی که باعث آزارش شوی، چون آن قدر او به تو محبت می کند که احساس می کنی دوستش داری.
    بچه را آرام در آغوش من جای داد . بعد با نگاهی فیلسوفانه خنده ای کرد و گفت : ببین وجود یک بچه ی کوچک چقدر باعث آرامش روح می شود . وقتی او را از شیر جانت سیراب کنی و بپرورانی تمام عشقت به او معطوف می شود ، آنقدر که هیچ وقت فکر نمی کنی تنهایی.
    خنده ای کردم و گفتم : یعنی حرف هایت را باور کنم ؟ ممکن است من بعد از تولد کودکی ، در قلبم نسبت به احمد احساس....
    - به حرف هایم اطمینان کن . تو هنوز از احمد محبتی ندیدی یعنی نه فکرش را کرده بودی و نه فرصتش را داشتی . شاید بعد ازگدشت مدتی از ازدواجت بر این اشک ها و حسرت ها و عشق بی پایه ات بخندی.
    حرف های مهتا مرا به فکر فرو برد . اصلا نمی خواستم در مورد احساسم به احمد حرفی بزنم . بچه ممکن بود باعث شود من به احمد نیندیشم . می توانستم این گونه تنفرم را برای همیشه پنهان کنم و عشقم را نثار فرزندمان نمایم . پریا را محکم دراغوش فشردم و بوسیدم . با دست هایش بازی می کردم و طفلکی در خواب بود و فقط گردنش را تکان می داد . دوباره او رابوسیدم .چشم گشود و لب غنچه کرد . می خواست گریه کند فوری به مهتا دادمش و به اتاق خودم پناه بردم.
    در حال و هوای خودم بودم که مهتا خبر داد آب گرم شده است و دلا منتظر است . صدایم را بلند کردم و گفتم : باشد دایه جان می آیم.
    بلند شدم اماده شوم که در اتاقم را زدند.

    - بیا تو.
    زهرا بود . از دیدنش قلبم فرو ریخت . حتما حامل نامه ای از ماکان بود.
    - خانم جان نامه داشتید.
    خدایا چرا ؟ چرا حالا ؟
    نامه را گرفتم و انعامش را دادم . در اتاق را چفت کردم کسی وارد نشود.
    -ماکان عزیزم ، شرمنده ام . دیبای خود را ببخش.
    نامه را گشودم . نمی دانستم چگونه نامه را به پایان برسانم . پس از خواندن نامه شادی ام به غم تبدیل شد.
    دیبای عزیزم . سلام.
    امیدوارم حالت خوب باشد . اگر جویای حال منی ، خوبم . مدتی است در هنگی مشغول تعلیم نظامیان هستم . قرار بود به تهران بازگردم . اول فکر می کردم بعد از امدن از کردستان به شوشتر ، بلافاصله ماموریتم به اتمام می رسد . اما طی حکمی جدید دو سال دیگر این جا می مانم . قرار است به شیراز بروم و اثاثم را به اینجا انتقال دهم . شوشتر شهر زیایی است . هوادر اینجا بر خلاف کردستان گرم است.
    دیبای عزیزم . شاید این اخرین نامه باشد که به دست تو می رسد . نمی دانم چرا اما احساس می کنم نباید قلب و روح تو را بی جهت به بازی بگیرم . حال که از تو دورم نباید تو را پا سوز خود کنم . امیدوارم مرا ببخشی . هر کجا هستی برایت آرزو ی خوشبختی می کنم.
    دوستدارت ماکان.

    خدای من چرا ؟ اشک هایم بود که روی نامه سرازیر می شد . نامه اش سراسر بی احساسی بود . آیا من تا کنون بازیچه ی اوبودم ؟ هرگز تو را نمی بخشم . اگر دوستت نمی داشتم شاید با همین دست هایم خونت را می ریختم.
    ساعتی را به حال خود گریستم . اما در اعماق قلبم مسرور بودم . این بار خدا بامن بود و می دانست که نمی توانم برای ماکان بنویسم دارم ازدواج می کنم . رفتم و نامه هایش را یکی پس از دیگری به اتش کشیدم ، در حالی که از ته دل می گریستم.
    نزدیک ظهر بود که دایه وارد اتاق شد و گفت : دیبا جان چه شده عزیزم ؟
    - هیچی دایه جان .
    - رفتی حمام ؟ الان مهمان ها می آیند.
    - نه دایه حوصله ندارم . به درک که می آیند.
    - خانم جان خدا مرگم بدهد . این طور حرف نزنید . امروز روز مهمی برای شماست.
    باز به یاد مادر افتادم اگر چنین مرا می دید حتما پس می افتاد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #13
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل سیزدهم

    موهایم را به سادگی شانه کردم و کت و دامن کرم رنگم را پوشیدم . جلوی آینه ایستادم . هنوز سرخی چشمانم برطرف نشده بود . دایه ورود خانواده ی دایی خشایار را اعلام کرد . مادر و مهتا به استقبالشان رفتند . من از پشت پنجره ی اتاق مهمانخانه به حیاط نگاه می کردم . نمی دانستم باید چه کنم . صدای مهوش خانم را شنیدم که از هوای خوش بهار ابراز رضایت می کرد .

    پشت سرش دایی جان وارد شد و خواهر زن دایی شهناز ، همراه سروناز و صنوبر به آنها پیوستند . دنبال سرشان نوکرهای دایی جان با سینی های پر از نقل و نبات و هدیه های کوچک و بزرگ وارد شدند . دایه اسپند دود می کرد و مادر هم شهناز ومهوش را در آغوش می فشرد . غلام پیر خانه شیرینی تعارف نوکر ها کرد و آنها سینی ها را پس از چرخی روی هوا به زمین گذاشتند و به اشاره ی دایی جان خارج شدند . دایه دوید و از طرف مادر به هر کدام انعامی داد . تمام خانه غرق شور و نشاط بود،جز من که فقط خیره به این صحنه ها نگاه می کردم . انگار هیچ کدام از این شادی ها از آن من نبود . کم کم صدای هلهله ی زن ها به اتاق رسید . مادر در را باز کرد . اول دایی جان با ابهتی خاص وارد شد و بعد از آن زن دایی . بقیه هم به ترتیب سن وارد شدند.
    دایی از دیدن من که پشت پنجره ایستاده بودم لبش به خنده باز شد . سرم را پایین گرفتم و سلامی کردم . دایی جلو آمد و مرا در آغوش کشید.
    -عروس گلم چرا نیامدی بیرون تا در شادی ما شریک شوی ؟
    حرفی نزدم . دایی جان بوسه ای بر پیشانی ام گذارد و زن دایی مرا با آغوشی باز در بر گرفت و به آرامی گفت : پکر نباش .داماد هم طرف های ظهر سر و کله اش پیدا می شود.
    با ورود پدر همه برخاستند . پدر با دایی دست داد و در کنار ناصرخان نشست و کمی بعد خانواده ی دایی جمشید آمدند . بعداز احوال پرسی های اولیه ، صحبت به جشن و مقدمات آن کشیده شد . همه در حال و هوای حرف های قبل از عروسی وتدارکات آن به سر می بردند . به جز من که اصلا حواسم به جمع نبود . زن دایی گفت که برای مهر من از سهم خودش یک باغ5 هزار متری در رشت در نظر گرفته است . دایی جان هم دو مغازه زیر بازارچه را پیشنهاد داد . آخر کار شهناز خانم خنده ای کرد و گفت : بگذارید ببینم احمدخان چه پیشنهادی می دهد.
    مرد ها سرگرم گفتگو خود شدند . حوصله ام سر رفته بود . هوای خانه برایم خفه کننده بود . هر لحظه در فکر فرار از آن جمع بودم . ناگهان مادر برخاست و از اتاق خارج شد که نزد دایه برود و دستورهایی بدهد . من نیز پشت سر مادر از اتاق بیرون رفتم.
    . مادر با دیدنم لبخندی زد و گفت : دیبا جان چرا آمدی بیرون ؟ برو بشین و گوش کن ببین حرف هایشان را می پذیری یا نه.
    با اخم گفتم : کنایه نزنید . مادر شما همه کار ها را بدون مشورت انجام دادید حالا می خواهید بروم کارهای شما را بپسندم ؟ آمدم کمی هوا بخورم ، تا شاید همه راحت تر بتوانند با نبودن من حرف هایشان را بزنند . پدر هم اینطور صلاح می داند.
    -این هم حرف درستی است . برو کمی استراحت کن . برای ناهار صدایت می زنند.
    به شوق فرار از آن جمع ، خود را به اتاقم رساندم و روی تخت فنری ام ولو شدم . دیدگانم پر از اشک بود و حسرت . نمی دانم چه مدت به سقف خیره مانده بودم که صدای دایه از آن طرف حیاط به گوشم رسید.
    -دیبا خانم ، عزیزجان بیا ناهار . همه منتظر شما هستند.
    از راهروی اتاقم عبور کردم و به اولین پله ی حیاط رسیدم که ناگهان تنه ام به شدت به شانه ايی قرص و محکم خورد . از درد دست روی کتفم گذاردم و در یک ان احمد را دیدم که به سمت اتاقم می آمد . از ترس این که نگوید چه دختر و عجول و سر به هوایی ، درد را در خود فرو بردم و سلام محکمی کردم . بدون این که به چشمانش نگاهی کنم آرام از کنارش عبور کردم . چند قدمی دور نشده بودم که صدایم زد : دیبا ، دیبا بایست.
    مکثی کردم . برگشتم مستقیم در چشمانش خیره شدم . از نگاهم شراره های نفرت می بارید.
    - بله حرفی داشتید ؟
    -می خواستم بگویم همه منتظر تو هستیم.
    -خودم شنیدم . بعد از این مرا هم تو خطاب نکنید . یا دست کم تا همسرتان نشده ام . هیچ علاقه ای ندارم از حالا با من احساس راحتی کنید.
    احمد از حرفم یکه خورد . قدمی به عقب برداشت و دست در موهایش کشید و با خشم گفت : باشد ، خانم محترم.
    از اولین گامی که به سوی انتقام برداشته بودم دلشاد بودم . حالا دیگر به خاطر ماکان نبود ، زیرا او برایم مرده بود . من هرگزاحمد را دوست نداشتم و در آینده هم نمی داشتم . اگر کس دیگری به جای من بود ، شاید از این انتقام وحشیانه می گذشت ،اما من نمی توانستم ، زیرا در مورد احمد که ذره ای مهرش را به دل نگرفته بودم ، این گذشت سخت بود.
    به حیاط اصلی رسیدیم . مادر برای کنیز حمامی غذا کشیده بود و با دست خودش ظرف را در پارچه می پیچید. کنار قابلمه سبدی پر پرتقال و شیرینی بود ، و طرف دیگری پر از انواع میوه . مادر همیشه در شادی هایش همه را ، از فقیر و غنی سهیم می کرد . کنیز حمامی جلوی در اتاق به من خورد . با صورت خیس عرقش جلو آمد و رویم را بوسید.
    -ماشالله ، دیبا خانم . الهی خوشبخت شوی مادر .به خدا همیشه سر نماز برای شما دعا می کردم . می دانید من هم مثل مادرتان هستم . همیشه شما دو خواهر را دوست داشتم . حالا هم پریا کوچولو اضافه شده . امیدوارم شما هم دختری بیاوری ودل مادرت را شاد کنی.

    در اتاق همه جمع بودند . زن دایی طاهره با لبخند گفت : انگار دیبا جان از این همه شلوغی خوشش نمی آید که ساعتی از ما دور شد.
    با لخندی مصنوعی گفتم : نه زن دایی جان ، کمی رفتم استراحت کنم . دیشب خوب نخوابیدم.
    مهوش خانم خنده ای کرد و گفت : از هول است مادر . نگران نباش ، من هم شب قبل از مراسم بله برانم از دلهره و ترس تا صبح بیدار ماندم . خوب می شوی . امروز که تکلیفتان روشن شود ، شب با خیالی آسوده می خوابی.
    همه از حرفش خندیدند. احمد با شوق نگاهی به مادرش کرد و گل از گلش شکفت . فائقه به صورت من تبسمی کرد و برایم لیوان دوغی ریخت . دایی جان ظرف غذایم را پرکرد و هر چه گفتم : دایی جان من نمی توانم این همه را بخورم. با خنده گفت :باید بگیری . یعنی چه اینطور خودت را لاغر کرده ای ! مادر کمی سرخ شد و اشاره کرد دستش را رد نکنم.
    بعد از ناهار زن ها به اتاق رفتند تا کمی استراحت کنند و مرد ها هم در اتاق پذیرایی دور هم نشستند . پدر صفحه ای درگرامافون گذاشت و مشغول صحبت با دایی شد . یاسر پریا را در آغوش داشت و دائم لپ های بچه را می کشید . طفلکی را دست به دست دادند تا این که اخر سر احمد بچه را گرفت و با اشتیاق به سینه فشرد . پریا می خندید و انگشت کوچک او را گرفته بود.
    برخاستم تا به دایه دستور میوه بدهم که ناگاهن دیدم او با سینی پر از میوه وارد شد . با ورود دایه و تعارفش وقت را غنیمت شرمدم و از جا برخاستم.
    با اجازه ، من می روم ساعتی مطالعه کنم.
    زن دایی خنده ای کرد و گفت : برو فدایت شوم . عصر صدایت می زنیم . هنوز پایم به ایوان نرسیده بود که صداي مهتا را شنیدم . انگار با ناصرخان بگو مگو داشت . این روز ها ناصرخان کمتر در خانه می ماند و مهتا بیشتر پیش ما بود . روزی مهتا به مادر گفت : ناصرخان رفت و آمد هایش بی نظم شده . دیروقت می آید و صبح زود می رود . مادر نمی دانید چقدر نگرانش هستم.
    مادر خنده ای کرده و گفته بود : حتما درگیر کار است . نگران نباش .. خدا رو شکر پسر سر به راهی است و می دانم تو را خیلی دوست دارد.
    مهتا آهی کشیده و گفته بود : بله مادر جان . از نظر دوست داشتن که شکی ندارم . رفت و آمد هایش خیلی مشکوک است.
    آن روز اوضاع مملکت خراب بود . انگار عده ای آزاده خواه و دموکراسی طلب بر ضد شاه و سلطنت آشوب کرده بودند . بازار ها
    را تعطیل می کردند و اعتصاب می نمودند . فقر و گرانی به جان مردم افتاده بود و عده ای حتی به نان شبشان نیز محتاج بودند.روس ها تهران را تحت تصرف خویش در آورده بودند و در محیط شهر اغتشاش به پا می کردند . روزی نبود که عده ای برخیابان ها نریزند و علیه شاه شعار ندهند یا یکی از سران به دست انقلابیون کشته نشود .
    در این روز های آشوب پدرم تاجایی که می توانست کمک حال ضعفا می شد . اکثر شب ها در حسینیه ها مردم را اطعام می کرد . روزی هم انبار آرد و گندم سالانه مان را به طور پنهانی در اختیار مردم گذاشت . ترس مهتا از این بود که نکند ناصرخان هم قاطی شورشی ها باشد.
    بگومگو مهتا و ناصرخان به پایان رسید . ناصرخان به رغم میل مهتا کلاهش را بر سر گذاشت و از خانه خارج شد . من آرام ، به طوری که دیده نشوم ، به اتاقم پناه بردم.
    لحظه بعد چند ضربه به در اتاقم خورد . بلند شدم.
    -بیا تو.
    در باز شد و قامت کشیده ی احمد در چارچوب در ظاهر شد . اگر پدر می فهمید وقاحت او را می بخشید ؟
    سلامش را به سردی جواب دادم.
    -به چه اجازه ای پا به اتاقم گذارده ای ؟
    -دیبا خانم می خواستم قدرd با شما حرف بزنم.
    - من که حرفی با شما ندارم.
    - ولی فکر می کنم باید کمی یکدیگر را بشناسیم . این طور نیست ؟
    - شما برای خودتان فکر می کنید . من نیازی به شناخت شما ندارم و برایم فرق نمی کند که چه افکارو عقایدی دارید.
    سرخی چهره اش باعث ترحمم شد . با لحن ملایم تری گفتم : خب بگویید ببینم ، از آقاجانم یا از پدرتان نترسیدید که با این جسارت وارد اتاقم شدید ؟
    -آه نه . این پیشنهاد خاله و مادرم بود . می خواستند کمی با هم آشنا شویم.
    -خاله و مادرتان ! خودتان می توانید تصمیم بگیرید یا مادر و خاله تان برای شما تصمیم می گیرند ؟
    از آن همه واهمه ای که از من داشت متنفر بودم . بر خلاف ماکان که با شجاعت حرفش را اعلام می کرد و خواسته اش را ابرازمی نمود ، احمد خیلی ضعیف و سست عنصر بود . این را از شناخت قبلی که از وی داشتم می دانستم . او نمی توانست برای افکارش جملات زیبایی بیابد ، زیرا هیچ اطلاعی از برخورد صحیح با کسی که قرار بود در آینده همسرش شود نداشت و تا آن زمان وقتش را صرف هوس بازی در عشرکده ها کرده بود و همهیشه مخاطبش زنان نالایق بودند.
    - خب برویم کمی در حیاط قدم بزنیم.
    - متشکرم دختر عمه ، که پیشنهاد مرا پذیرفتی.
    روی نیمکت حیاط پشتی نشستیم . سکوت بود و سکوت . می خواستم آن قدر حرف نزنم تا او شروع به صحبت نماید . احمد سرفه ای کرد و صدایش را صاف نمود . انگار می خواست برای جمعی نطق کند.
    - می دانی تا چند وقت دیگر زن و شوهر می شویم ؟
    -بله.
    -امیدوارم شما هم منو پسندیده باشید دختر عمه.
    خاموش بودم . بهتر بود از این سکوت هر چه می خواهد برداشت کند.
    - دختر عمه می دانی از کودکی ، هنگامی که با هم همبازی می شدیم ، شما را دوست داشتم . اما هیچگاه این عشق سر از دلم بیرون نکشید ، تا این که قسمت ما را به اینجا کشاند.
    خنده اي به حال تمسخر کردم.
    - متشکرم . ولی از آن زمان خیلی سال می گذرد و تا جایی که من یادم است ، زمانی که به مدرسه رفتیم ، دیگر حق بازی کردن نداشتیم . دایی جان هم که دیر به دیر به ما سر می زد . از ان زمان تا حالا عشق در دل شما کهنه نشده ؟
    - نه ، این چه حرفی است دیبا خانم ؟ من با این که هر چند سال یکبار شما را می دیدم ، همیشه تصویرتان جلوی چشمم بود .تازه مادرم چند بار از شما و محسنتان برایم سخن گفته بود . بعد از دیدن شما در شمیران فهمیدم که مادر واقعا درست میگفته و شما از دو سال پیش که ملاقاتتان کرده بودم ، خیلی تغییر کرده اید.
    - چگونه مرا دیدید ؟
    با چشم دلم ، بعد با چشم سر.
    این اولین باری بود که در گفتگویمان جمله ای شاعرانه استفاده می کرد.
    - شما نجیب و سخت هستید و فکر می کنم قدری هم بلند پروازید . در کلامتان محبتی خاص و غیر قابل وصف وجود دارد . من خیلی از زنان امروزی خوشم می آید . البته زیبا هم هستید . صورتتان عاری از نقص است ، به خصوص چشمان شهلا وخمارتان.
    وای خدای من ، کلام من پر محبت است ؟ نه . او چقدر ابله است . او که محبت را در این کلام سرد می بیند . اگر آن روی سکه را می دید حتما مجنون میشد . من که تا این ساعت به او محبتی نکرده ام.
    - من چه محبتی به شما کرده ام ؟
    کمی سرخ شد . سپس گفت : خودتان هم می دانید . آن لبخند های ملیح را هرگز نمی توانم فراموش کنم که در شمیران به من زدید . شاید شما از خاطر برده اید ، اما من...
    سرم گیج رفت . این دیوانه آن لبخند های پنهانی به ماکان را به حساب خویش برداشت کرده است . خدایا چرا در حق من ظلم می کنی ؟
    -می دانید من در نیشابور مشغول استخراج فیروزه هستم . یعنی معدنی یافته ام و حق استخراج آن را گرفتم . می دانید که باید مدتی از پدر و مادرتان دور باشید ؟ شاید وضع خستی باشد اما قول می دهم به محض این که کارمان تمام شد به تهران بازگردیم . به همین منظور منزلی در تهران خریده ام که امیدوارم بعد از مراجعه به راحتی در ان زندگی کنیم.
    از وعده و حرف هایش احساس کردم مرا بچه پنداشته است . برای لحظه ای به سرم زد که به او بگویم اصلا به این وصلت راضی نیستم.
    - خب شاید شما هم حرفی برا گفتن داشته باشید . می خواهم راحت حرف هایتان را بزنید.
    آرام از جا برخاستم و با نگاهی به صورتش به تندی گفتم : من با شما هیچ حرفی ندارم . شما همه حرف هایتان را زدید . فکرمی کنم بزرگتر ها تا حالا قول و قرارهایشان را گذاشته اند و به توافق کامل رسیده اند . اما خیلی دوست داشتم قبل از این که پدر یا مادرتان را به خواستگاری ام بفرستید سری به خانه ی ما می زدید و نظر مرا جویا می شدید . آن وقت.......
    - آن وقت چه ؟ بگویید هنوز دیر نشده است . مرا نمی خواهید ؟ لطفا صادق باشید.
    اشک در چشمانم حلقه زد . روزگار من سیاه تر از آن بود که دوباره برغصه هایم بیفزایم . به همین دلیل به آرامی گفتم : نه، شاید....
    - شاید چه ؟ چرا سکوت می کنید و حرف هایتان را نمی زنید ؟
    - شاید حرف ها و خواسته هایی برای گفتن داشتم . احمد نفس عمیقی کشید و گفت : خیالم راحت شد . فکر می کردم شما را وادار به این ازدواج کرده اند . خوشحالم که حرف هایتان را با صراحت زدید . خب حالا شرط هایتان را بگویید.
    - نه دیگر دیر است . برویم دلم شور می زند.
    دستم را گرفت و سر انگشتانم را به آرامی فشرد . از فشار دستش منزجر شدم ، اما دیگر برای من که مرده ای بیش نبودم وروح و قلبم در خاک سر گورستان تنهایی دفن کرده بودم ، امکان هیچ اعتراضی نبود.

    وعده ها گذاشته شده بود . سوم فروردین مراسم عقدمان برگزار می شد . بعد از 4 ماه هم به خانه ی خودمان می رفتیم . دایی جان قید کرده بود . بگذارید احمد در نیشابور سرو سامانی بگیرد و به کار هایش برسد، یعد بیاید دنبال دیبا جان نمی خواهم عروسم اول زندگی سختی بکشد.
    5000 زمین در رشت ، دو باب مغازه زیر بازارچه آهنگران و 5000 سکه اشرافی از ظرف احمد به عنوان مهریه ام تعیین گردید .
    بعد از رفتن مهمانان ، همه ی اعضای خانواده در شور و نشاط عمیقی فرو رفته بودند . مادر رو به من گفت : امیدوارم احمد خان پسندت شده باشد.
    با سردی گفتم : آه بله.
    مهتا در حال شیر دادن به پریا به آرامی گفت : مادر دیدید شهناز خاتون بعد از تعیین مهر و شرایطی که دایی جان برای احمد و دیبا در نظر گرفته بود ، از حسودی چقدر سرخ و سفید شده بود ؟ به طوری که از سروناز شنیدم می خواسته دختردماغ گنده اش را به احمدخان قالب کنه.
    در دل به بد اقبالی خود لعنت فرستادم . ای کاش چنین می شد.
    سر شب موقع شام پدر سر به سرم می گذاشت و دائما به چهره ام لبخند می زد . بعد خبر داد ویدا دارد به ایران می آید . پس برای مراسم من او هم دعوت بود . با خوشحالی گفتم : آه چه خوب می توانم قبل از مراسم او را ببینم.
    مادر اخمی کرد و گفت : خدا کند تا بعد از تابستان نیاید . اصلا راضی به دیدار تو با او نیستم.
    پدر خنده ای کرد و دستی به گیسوی مادر کشید و گفت : چرا خانم ؟ مگر ویدا چه کرده است ؟
    -هیچ فقط فکر می کنم باعث این همه تاخیر در ازدواج دیبا او بوده است.
    پدر گفت : چه بهتر . دیبا قسمت احمدخان بوده . پس حتما صلاح و خیر در این کار بوده که دخترم برای احمدخان بماند.
    روز ها سپری می شد . مادر فکر جهیزیه بود و پدر فکر تدارکات ازدواج . کارت های دعوت همگی به خط ناصرخان نوشته شد. ماکان اولین کسی بود که به مراسم ازدواج ما دعوت می شد . از شنیدن اسم او بند دلم پاره شود . رنگ و رویم پرید و از جا برخاستم . پدر با تعجب به چهره ام دقیق شد.
    - چی شده دیبا جان اتفاقی افتاده؟
    - نه . کمی خسته ام ، می خواهم استراحت کنم.
    به اتاقم رفتم و مدت ها گریستم.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #14
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل چهاردهم

    سال نو آغاز شد طبق مراسم خانوادگی ، قبل از تحویل سال نو پدر با کوزه ای سفالی از خانه خارج شد و کوزه را در مقابل درشکست . این کار به نظرش شگون داشت و می گفت یعنی غم های پارسال را در کوزه می ریزیم . از خانه بیرون می اندازیم . همه دور هم جمع بودیم . طبق معمول بعد از تحویل سال نو ، پدر لای قرآن را گشود و بعد از خواندن سوره ای از ان ، برای شگون سال اولین عیدی را از پول هایی که لای قرآن گذاشته بود به من داد . بعد هم رویم را بوسید و در حقم دعا ی خیر کرد .
    مادر هم به نوبه ی خود این کار پدر را تکرار کرد.
    نوبت به مهتا رسید . آقاجان در حالی که پریا را در آغوش می گرفت ، دستبندی طلا از جیبش بیرون آورد و در دستان کوچک نوه اش جای داد . بعد هم روی او را بوسید . مهتا خم شد تا دست آقاجان را ببوسد . آقا جان دستی به سر مهتا کشید و مانع این کار شد ، و بعد از این که در حق مهتا و فرزندش دعای خیر کرد گفت : عزیزم ناصرخان کجاست ؟ در این موقع عید باید درخانه می بود.
    مهتا رنگ از رویش پرید و گفت : آقاجان امروز کارش زیاد بود . شما نگران نباشید ، حتما می آید . این حرف را طوری ادا کرد که همه اضطراب را در چهره اش خواندیم.
    پدر کمی با تاثر گفت : از ناصر بعید است . تازگی ها اصلا او را نمی بینم . چه می دانم . شاید واقعا سرش شلوغ است . امیدوارم حرفش راست باشد . مهتا نکند عضو گروه های سیاسی شده ؟
    مهتا به گریه افتاد : خدا نکند آقاجان . مادر شانه های او را گرفت و رویش را بوسید و گفت : گریه نکن . در این ساعت عزیزشگون نداره .سپس به پدر چشم غره ای رفت که حرفش را ادامه ندهد . پدر گفت : اینها همه حدس است خیالت راحت باشد .من دنبال این جریان را می گیرمم و ته و توی قضیه را در می آورم . اگر زبانم لال چنین بود ، قبل از این که موضوع لو برود ومسئله ای پیش بیاید ، خودم جلویش را می گیرم.
    مهتا سر تکان داد و آرام شد.
    بعد از ساعتی ناصرخان به خانه آمد . بی خوابی پای چشمش را سیاه کرده بود . پدر را بوسید و سال نو را به همه تبریک گفت ،و سپس افزود :این روز ها سفارت خیلی شلوغ است . آقاجان کسی نبود که به اوراق سال رسیدگی کند ، مجبور شدم بمانم .مرا ببخشید .
    بعد پریا را در آغوش گرفت و دست در جیبش کرد و النگویی کوچک به دست او کرد به رسم عیدی سینه ریزی از طلا به مهتا داد و یک جفت گوشواره ی یزدی هم به من.
    آن شب همگی شب خوشی را سپری کردیم.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #15
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم

    سفره ی عقدم را چیدند . ویدا به سلیقه ی خودش اتاق را آراست . از زمانی که همدیگر را دیده بودیم ، هیچ حرفی از ماکان به زبان نیاورده بود . می دانستم از من دلخور است اما چه می شد کرد ، من مجبور به این ازدواج شده بودم.
    یک بار دیگر نصف شهر تهران به خانه مان آمدند . آرایشگری فرنگی آوردند تا مرا بیاراید . در لباس سفید به پری دریایی می ماندم که به زور او را از دریای آبی بیکران جدا کرده اند . دل گرفته و تنها . از شور و نشاط ان هیچ به خاطر ندارم . زیرا فکرم به دور دست ها پرواز می کرد ، به جایی دور از عالم خاکی ، دور از احمد که آن شب همسرم می شد ، و دور از ماکان که مرا تا سر حد جنون رنجانده و تنها گذاشته بود . من بودم و تنهایی . من بودم و پرواز در آسمان خیال.
    مهمان ها کم کم می آمدند . برق شادی از نگاه مادر می بارید . همه هدایای خود را دادند . پدر هم وارد شد . رویم را بوسید وسند باغی در شمیران را به من اهدا کرد و زیر گوشم گفت : بالاخره عروسی دیبا را هم دیدیم.
    یکباره هلهله ی زن ها به هوا برخاست . احمد با کت و شلوار مشکی ، پیراهن سفید ، کفش های براق و موهای روغن زده وارد شد . با حجب و حیایی مصنوعی کنار دستم نشست ، روی همان تختی که چند سال پیش مهتا و ناصر خان هم پیمان بسته بودند که تا ابد به یکدیگر وفادار بمانند .
    عاقد را از راهرو های میانبر به حیاط اندرونی آوردند . به طوری که مهمان ها هیچکدام او را ندیدند . در اتاق پشت سرمان نشست . مادر ، زن دایی ها ، خاله ی احمد و خاله مولوکم که سال ها به خانه ی ما نمی آمد ، پارچه ای را روی سرمان گرفتند ومهوش خانم شروع به ساییدن قند کرد . عاقد خطبه ای خواند . قلبم به شدت می لرزید . نفسم بند آمده بود . یک کلمه حرف من یک عمر زنجیر اسارت بر دلم می بست . مادر از پشت سر دستم را نیشگون گرفت . نمی دانستم چرا لال شده بودم . خدایا چه باید می گفتم ؟
    زن دایی مهوش صبرش به سر آمده بود . عاقد چندین دفعه خطبه را خواند.
    خاله ملوک از پشت سرم به آرامی گفت : دیبا جان بله را بگو دیگه خاله.
    زبانم گره خورده بود . مادر رو به مهوش کرد و گفت : خواهر مثل این که هول کرده است تو به جایش بله بگو . یعنی به وکالتش
    مهوش خانم رو ترش کرد و گفت : وای می خواهید گناه کبیره کنم و به عقد پسرم در بیام ؟ چرا هول کرده ؟ مگر چهارده ساله است ؟
    مادر میان حرفش دوید و با ناراحتی گفت : اگر 14 سال ندارد از 14 ساله ها هم چیزی کمتر نیست می خواستی دختر شهناز را بگیری.
    انگار داشت آشوب می شد . حرف ها را می شنیدم اما نمی توانستم عکس العملی نشان بدم . به رو به رو خیره شده بودم .
    اشک در چشمان مهتا حلقه زده بود . به آرامی نفسی کشیدم و به زوری که به گوش بالا سری ها برسد بله را گفتم.
    همه شروع به دست زدن کردند . صدای شهناز به گوشم رسید : خدا به خیر کند چقدر ناز دارد.
    احمد به من چسبید به طوری که توان جنب خوردن نداشتم . دستانم را به آرامی گرفت و شروع به نوازش انگشتانم کرد . ازاین عملش مشمئز شدم . انگشتانم سرد شد . هیچ احساسی نسبت به او نداشتم . خدایا چه کنم که مهوش خانم در دلم جا بگیرد ؟
    آخر شب فرا رسید . پدر بار دیگر به مجلس زنانه وارد شد . همراه با تنها کسی که نمی خواستم آن شب با حضورش مرا رنج دهد. همراه ماکان دوست قدیمی اش . پدر نزدیک شد و صورت هر دویمان را بوسید و برایمان آرزوی خوشبختی کرد . از حرف هایش هیچ نمی فهمیدم . نگاهم در نگاه ماکان گره خورده بود . چشمانم غرق در اشک بود و صورتم از شرم عشق گذشته ام سرخ . میخکوب بر دو پا ایستاده بودم.
    ماکان با همان عطر قدیمی ، همان چهره ی جذاب و مردانه ولی برخلاف همیشه با لباس مناسب جشن ، موهای روغن زده وزیبا و چشمانی که در ان موجی از غم دیده می شد ، امده بود . با احمد دست داد و روی یکدیگر را بوسیدند . بعد نزدیک تر آمد و دست مرا به رسم ادب فشرد و گفت : امیدوارم همیشه خوشبخت باشید .خوشحالم که دختر کوچک بهادرخان عزیز را هم در لباس عروسی دیدم.
    نمی دانستم چه بگویم . قطره ای اشک از گوشه چشمانم فرو ریخت . از اول شب این دومین باری بود که زبانم بند آمده بود.
    احمد از حالت من متعجب شده بود و با شک مرا می نگریست . به آرامی دستم را گرفت . با حرکت دستش به خود آمدم .
    لبخندی مصنوعی زدم و تشکر کردم.
    ماکان گفت : من هم هدیه ای برای شما دارم . سپس دست در جیب کتش کرد و جعبه ای زیبا بیرون کشید و به آرامی درش راباز کرد . امیدوارم مورد پسندتان باشد.
    ساعتی زنانه و لطیف بود . شی ءای که هنوز در میان زنان ایرانی متداول نبود و تا آن زمان من در دست هیچ کس جز عده ی معدودی ندیده بودم . برای خرید عقد هیچ ساعتی را پسند نکرده بودم اما آن هدیه بسیار زیبا و نفیس بود.
    -این را سفارش داده ام برای شما از فرانسه فرستاده اند و دیشب رسید . ساخت پاریس از طلای ناب است.
    پدر دستی به شانه ی ماکان زد و گفت : متشکرم دوست عزیز . سلیقه ی تو را تحسین می کنم . دیبا جان دستت را بیار جلو تا ماکان ساعت را برایت ببندد.
    دستم لرزشی آشکار داشت . ماکان با ظرافت ساعت را دور مچ دستم بست و با خنده ای همراه پدر از ما دور شد.
    دلم هوای دو سال پیش را کرده بود زمانی که برای اولین بار ماکان را در کنار خود داشتم . یکباره وجدانم مرا نهیب زد . بس است . از امروز تو به کس دیگری تعلق داری . نباید فکر بیگانه ای را در سر بپرورانی . ماکان و عشقش را همین امشب به خاک سرد بسپار . آن نگاه حاکی از هزاران سوال را فراموش کن . احمد را بپذیر . مرور زمان عشقش را در قلب تو بیدار می سازد.
    سرجایم نشستم . احمد نگاهی به چهره ام انداخت و گفت : دیبا خانم امیدوارم از این مراسم راضی باشید.
    نگاهی به او افکندم و گفتم : متشکرم . خواهش می کنم از این به بعد مرا به اسم کوچک صدا بزن ، احمد.
    دستم را به گرمی فشرد و نگاهی پر محبت بر چهره ام افکند . آخر شب بود که همه مهمان ها رفتند . دیگر ماکان را ندیدم .
    بعد از رفتن مهمان ها خانواده ی دایی هایم و اقوام درجه یک ماندند و ساعتی دور هم نشستند . خدمه مشغول نظافت خانه بودند.
    مادر به همه مستخدمین گفت : برای امشب کافی است همه فردا تا ساعت نه استراحت کنید و بعد همه کار ها را انجام خواهیم داد . به مجرد این دستور همهگی آن جا را ترک کردند و ما تنها شدیم . فقط دایه کنارمان مانده بود . مادر به نشانه ی تشکرکیسه ای حاوی چند سکه ی طلا از کیف کوچکش بیرون آورد و به دایه داد.
    -دایه جان این هم حق دایگی و زحمتت.
    -خانم جان مرا شرمنده نکنید . من که کاری نکردم . آنها را هم مثل بچه های خود دوست دارم . انشاالله امشب مبارک دیباجان باشد و به پای احمد خان پیر شود.
    -دایه جان برو استراحت کن . الان برادر و خواهر هایم می روند . آقا هم که خسته است و می رود می خوابد . دیگر با تو کاری ندارم.
    دایه برخاست و با اجازه ای خارج شد . من به همراه سروناز و صنوبر به اتاق خوابم رفتم . دو خواهر شوهرم کمک کردند تا لباس را از تن بیرون آورم و لباس راحتی بپوشم . مهتا سنجاق ها را از لا به لای موهایم بیرون کشید . نزدیک صبح بود که دایی ها وخاله هایم رفتند . احمد در اتاق را زد و وارد شد.
    آمدم خداحافظی امیدوارم شب خوشی داشته باشی دیبا.
    جلو آمد و گونه ام را بوسید . بوی تند و زننده ای به مشامم رسید . مثل بوی الکل چراغ بود . بدون هیچ کلامی از من جدا شد ورفت.
    سه روز بعد دایی خشایار همه را به صرف ناهار منزلش دعوت کرد .پدر قرار بود از تجارتخانه به آنجا برود. مادر حاضر شده بود
    و به طرف اتومبیل یاسر می رفت . من که مانند همیشه دیر تر حاضر می شدم پشت در حیاط به او رسیدم.
    -مادر صبر کنید.
    برگشت و با تعجب نگاهی به من افکند.
    -تو چرا همراه من میای ؟
    -مگر من دعوت نیستم ؟
    -خب البته . اما قرار است احمدخان به دنبال تو بیاید.
    وای خدا ، تازه یادم افتاده بود دختر خانه نیستم.
    ساعتی بعد احمد به دنبالم آمد . در اتاقم را زد و جلو رفتم و سلام کردم . جواب سلامم را داد و دست هایم را گرفت: بیا دیبا ، آمده ام تو را به خانه ببرم . حتما خیلی انتظار کشیدی.
    -نه همین الان آماده شدم.
    -راستی ؟ فکر می کردم ساعتی هست که منتظر منی . عمه را که دیدم گفت دیبا حاضر شده و انتظار تو را می کشید.
    - نه به هیچ وجه . اصلا نمی دانستم تو می خواهی بیای دنبالم . درضمن انتظار کشیدن را هرگز دوست ندارم و برای کسی منتظرنمی مانم.
    احمد برگشت و نگاهی برافروخته به چهره ام انداخت.
    - منظورت چیست از این که منتظر هیچکس نمی شوی ؟
    -منظور خاصی نداشتم همینطوری یک حرفی زدم.
    -دیبا یعنی اگر من برم نیشابور ، انتظار نامه های مرا نمی کشی یا دلت برام تنگ نمی شود ؟
    لبخندی زدم و گفتم : شاید.
    در همین هنگام ماشینی جلوی در خانه ایستاد . از دور ماکان با لباس نظامی ظاهر شد از دیدنش قلبم شروع به تپش وحشتناکی کرد . احساس می کردم هر ان از سینه بیرون می افتد.
    احمد هم از دور او را شناخت.
    - آه سرگرد *** هم سر رسید . او دیگر چه می خواهد ؟ بر خر مگس معرکه لعنت.
    - این چه حرفی است که می زنی ؟ الحق که از تو هم بیشتر از این توقع ندارم.
    ماکان جلو امد و احمد با تظاهر به خوشحالی دست او را به رسم ادب فشرد . ماکان بعد از کمی صحبت رو به من کرد و گفت :
    غرض از مزاحمت آمده ام با بهادرخان عزیز در مورد مسئله ای مهم صحبت کنم و بعد از ان هم اگر خدا بخواهد از تهران بروم.
    احمد با لبخند گفت : بهادرخان خانه نیستند . احتمالا تجارتخانه هستند.
    -نه نبودند به آنجا رفتم.
    -پس حتما به خانه ی ما رفته اند . زیرا امروز همه آنجا دعوت دارند.
    ماکان خنده ای عصبی کرد و گفت : چه جالب انجا هم سری زدم.
    -خب حالا اگر پیغامی جز خداحافظی است بگویید من به ایشان می رسانم.
    -نه متشکرم مسئله ای هست که باید خدمت ایشان عرض کنم.
    - آیا از دست ما کاری ساخته است ؟
    -نه فکر نمی کنم . مزاحم شما زوج جوان نمی شوم . یکبار دیگر می روم تجارتخانه دنبالشان و دوباره می آیم اینجا ببینم آمده اند یا نه.
    میان حرفش دویدم و گفتم : این چه حرفی است سرگرد ؟ شما به هیچ عنوان مزاحم نیستید . تشریف ببرید تو . سفارش می کنم کسی را بفرستید در تجارتخانه منتظر آقاجانم شود و به محض ورود ایشان را به خانه بیاورد.
    ماکان حال درستی نداشت . نگاهش حاکی از مسئله ی بسیار مهمی بود . دلم شور می زد . ماکان همراه احمد به درون خانه رفت . باید به منزل دایی می رفتم و اگر پدر را آنجا میافتم او را به خانه باز می گرداندم.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #16
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل شانزدهم

    مهتا نیمه بی هوش بود . مادر و زن دایی طاهره صورتشان را خراشیده بودند . یاسر در اوج ناراحتی در راهرو قدم می زد . دایی هایم رو مبل نشسته و در فکری عمیق فرو رفته بودند . پدر عصبانی بود و در چهره اش غمی آشکار وجود داشت . ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود . یعنی چه شده بود ؟ به سمت مادر دویدم : بگویید مادر . شمارو به خدا بگویید چه شده ؟ چرا هیچکس حال خوشی ندارد ؟
    مادر در حالی که گریه می کرد گفت : خاک بر سرمان شد.
    - مهتا چرا غش کرده ؟
    سروناز با چشمانی اشک آلود گفت : زن داداش هیچی نگو همه جا خورده اند.
    دستش را گرفتم و به شدت تکان داد.
    -تو رو به خدا . من که جانم به لب رسید.
    در حالی که بغض در گلویش نشسته بود گفت : آقا ناصر را یک ساعت پیش در سفارت خانه دستگیر کردند.
    - آخه چرا به چه جرمی ؟
    - من نمی دانم آقاجانت همه چیز را می دانند.
    به سمت پدر رفتم و خود را به روی پاهایش انداختم بگویید آقاجان . شما را به خدا بگویید چه شده است ؟ سرگرد ماکان باشما چه کار دارد ؟
    پدر جواب نداد.
    -احمدخان سرگرد کجاست ؟ هنوز منتظر است ؟
    -بله آقاجان در منزل شما هستند.
    -پس بروید ماشین را روشن کنید . سپس رو به دایی هایم کرد و گفت : بلند شوید راه بیفتیم تا سرگرد از خانه نرفته است .
    بعداز مکثی طولانی به آرامی رو به زن دایی مهوش گفت : شما هم خانم ، زن ها را دلداری بدهید و آرامشان کنید.

    از خانه خارج شد و دایی جمشید و دایی خشایار همراه یاسر و احمد پشت سرش بیرون رفتند . دنبال پدر دویدم : آقاجان چی شده چرا چیزی نمی گویید ؟
    - هیچ ناصرخان جز مشروطه خواهان بوده است . به تبعیت از آیت الله نوری در صف مجاهدین ضد شاه قرار گرفته.
    - آقا جانم می شود کاری کرد ؟
    - اگر خدا بخواهد و ماکان هنوز نرفته باشد بله . برو مادر و مهتا را آرام کن.
    دم عصر پدر و همراهانش ناراحت و گرفته به خانه آمدند . همه منتظر خبری بودیم تا از نگرانی بیرون آییم . مهتا بی صبری می کرد و زن دایی طاهره هر دم غش می کرد . هیچ کدام حال خوشی نداشتیم . اول از همه دایی جمشید وارد شد . طاهره خانم ودو دخترش به طرفش دویدند و خود را جلوی پایش انداختند و اشک ریختند . دایی ساکت بود . فوزیه و فائقه خواهران ناصرخان مثل بچه ها ناله می کردند . هیچ کدام نمی توانستیم تسلی دیگری باشیم .
    هرچه زن دایی می پرسید : جمشیدچی شده ؟ چرا ساکتی ؟
    دایی سکوت کرده بود و هیچ نمی گفت.
    آخر سر پدر به حرف آمد.
    - ناصرخان را بردند اداره ی امنیه . فعلا بازداشت است . اما ماکان قول داده هرچه سریع تر آزادش کند . جای هیچ نگرانی نیست من به حرف ماکان اعتماد کامل دارم.
    همه با صدای بلند گریستیم . اما دیگر فایده ای نداشت . خدمتکار پیر دایی خشایار چای آورد . از صبح تا آن زمان راه گلوی همه بسته شده بود . پدر بدون این که توجهی به خدمتکار کند رو به مادر کرد و گفت : گریه نکن خانم جان ، خدا رو خوش نمی آید . بلند شو . حاضر شوید ، به خانه بر می گردیم.
    من و مادر برخاستیم . مهتا نشسته بود و گریه می کرد . سرخی چشمانش به او حالتی معصوم بخشیده بود . طاهره خانم بلند شد و گفت : ما هم می رویم خانه اما بهادرخان شما را قسم می دهم به جان پریا ، برای نجات ناصرم هر چه از دستتان بر می آید انجام دهید . ما نیز از لحاظ مادی کمک حالتان می شویم . تمام دارایی ام را به خاطر بچه ام به آتش می کشم.
    پدر رو به طاهره خانم کرد و گفت : هرچه خدا بخواهد همان می شود . درضمن جمشید از من وارد تر است . با این که چند سالی است بازنشسته شده هنوز دوستانی در اداره ی امنیه دارد . بگذارید این مسئله روال عادی خود را طی کند . انشاالله آزاد می شود . سپس رو به مهتا کرد و گفت : دخترم بلند شو بیا خانه ی ما.
    زن دایی طاهره پریا را در آغوش گرفت:بهادرخان اجازه دهید مهتا پیش ما بماند حالا که بچه ام نیست همسر و نوه اش بوی او را می دهند.
    - نه طاهره خانم حال شما مساعد نیست مادرش می تواند او را آرام کند . ماندنش پیش شما ممکن است مسئله ساز شود.
    زن دایی پریا را بوسید و او را در آغوش مهتا گذاشت . دستی به صورت مهتا کشید و گفت : دخترم من تو را مقصر نمی دانم .همه می دانیم اگر مردی بخواهد خطایی کند کوه هم جلودارش نمی شود . هیچ زنی نمی خواهد همسرش از او دور باشد . پس خیالت راحت باشد که ما به دلیل قضاوت سست و بی اساس آتش جهنم را بر خود روا نمی داریم.
    احمد ماشین را روشن کرد : من شما را می رسانم.

    روز شوم ما به شب رسید . پدر تمام مدت در فکری عمیق فرو رفته بود . سر شب همگی دوباره سر سفره ی شام نشستیم .
    مهتا پریا را شیر می داد و هنوز هم گریه می کرد . دایه جوشانده آورد اما او از خوردن جوشانده و حتی یک لقمه غذا خودداری کرد . دایه با نگرانی گفت : مهتا جان جوش نزن مادر . شیرت خشک می شود . این طفل معصوم چه گناهی کرده است ؟ همه چیز را به خدا بسپار . درست می شود.
    پدر سکوت را شکست:از ناصر بعید بود . هرگز فکر نمی کردم زیر آن چهره ی مظلوم و تودار ، چنین فکری خفته باشد . این اوخر مشکوک شده بودم اما باز می اندیشیدم زرنگ تر از این هاست که دم به تله دهد . آخر پسر ، تو را چه به مشروطه و مخالفت با آن سگ پیرخودفروخته انگلیس ؟ این طاعون انقدر در این مملکت ریشه دوانده که دارویی نمی تواند او را از پای در آورد . باید فکری اساسی کرد.
    - پدر ماکان توانست کاری بکند ؟
    - آه بیچاره ماکان اولین کسی بود که خبر دستگیری ناصر را به او دادند . به قول خودش اونقدر هول کرده که نمی دانسته چگونه این خبر را به ما برساند . هرچه دنبال من می گردد پیدایم نمی کند . من در تجارتخانه ی حسن خان نشسته بودم وساعتی با او گرم گفتگو بودم . در همان لحظه شاگرد حسن خان خبر آورد که ناصر را دستگیر کرده اند . من بعد از شنیدن این حرف با عجله خود را به منزل دایی ات رساندم . همان موقع بود که مهوش خانم خبر داد ماکان عقب من آمده است و بسیار هم ناراحت بوده است . تازه فهمیدم که او بی دلیل پی من نیامده است . بیچاره به محض شنیدن این خبر اول دنبال کار ناصرخان
    می رود و تا قول مساعد نمی گیرد پیش ما نمی آید . این سگ پیر برای ادامه ی سلطنتش از خون پسرش هم نمی گذرد . حالاماکان چند روزی در تهران می ماند و دنبال کار ناصرخان را می گیرد . خدا کند بتواند نجاتش دهد وگرنه......
    مهتا بلند شروع به گریه کرد:آقاجان یعنی ممکن است اعدامش کنند ؟
    مادر میان حرفش دوید و گفت : زبانت را گاز بگیر ، دختر . این چه حرفی است که می زنی ؟ مگر ما می گذاریم ؟ پدر شوهرت این همه سال در خدمت این کثافت های از خدا بی خبر بوده . حتما به خطر او یا پدرت ارفاقی در کار است . باز هم می گویم به خدا توکل کن.
    احمد آخر شب رفت . ما همه در سکوتی عمیق روی ایوان نشسته بودیم نسیم بهاری جسم و روح خسته مان را نوازش می داد
    . مادر پریا را از دایه گرفت و مهتا را به اتاق خودش برد . خانه دوباره در سکوت فرو رفت . من هم به اتاقم رفتم و برای ناصرخان دعا کردم.

    روز ها به سرعت می گذشتند و هیچ خبری از ناصرخان به دستمان نمی رسید . شب و روز مهتا اشک و ناله بود و دیگر هیچ توجهی به پریا نداشت . بیشتر اوقات خود را در اتاقش حبس می کرد و می گریست . مهتا فقط برای شیر دادن پریا مجبور بود او را در آغوش بکشد.
    در یکی از شب های گرم تابستان ، ماکان همراه دو مرد دیگر که آنها نیز نظامی بودند سر زده وارد خانه شدند . یکراست به اتاق پدر رفتند . دو سه ساعتی ماندند و بعد آن دو به سرعت آنجا را ترک کردند.
    من پشت پنجره ی یکی از اتاق ها ایستاده بودم و این منظره ی اضطراب آور را تماشا می کردم . خدا می دانست آنجا چه گذشته بود و آن دو مرد مشکوک چرا به خانه ی ما آمده بودند.
    در اتاقم زده شد . دایه بود.
    دیبا جان بیا بیرون سرگرد در حیاط اندرونی هستند و با شما کار دارند.
    با عجله کفش هایم را به پا کردم و به حیاط اندرونی رفتم . ماکان پشت به من در انتظارم قدم می زد . سلامی کردم و جلورفتم . از این دیدار شرمنده بودم . او برگشت و نگاهی به چهره ام افکند:دیبا کار ناصر خان تمام شد.
    از حرفش دست و پایم لرزید : یعنی او را می کشند ؟
    خنده ای کرد و گفت : نه یعنی این که تا چند وقت دیگر آزاد می شود . می خواستم خبرش را به تو بدهم . می دانم برای خواهرت نگران هستی . البته آقاجانت برایتان عنوان می کرد اما می خواستم به همین بهانه تو را هم.....
    - متشکرم سرگرد.
    -احتیاج نیست . خداحافظ . تا امشب تهران را ترک می کنم . مثل همیشه دوست داشتم از تو خداحافظی کنم . درضمن امیدوارم خوشبخت شوی.
    اشک در چشمانم حلقه زد.
    - باز هم متشکرم سرگرد ماکان آریا.
    ماکان از خانه خارج شد و من از شوق خبر آزادی ناصرخان در پوست خود نمی گنجیدم اول به سراغ مهتا رفتم و این مژده را به او دادم . بلند شد و از شادی فریاد کشید . می خواست برود و این خبر را به مادر بدهد اما من مانعش شدم : چه کار می کنی ؟حتما ماکان نمی خواسته از این جریانی که خبرش را به من داده کسی بویی ببرد . من چون نمی خواستم دیگر زجر تو را ببینم این خبر را به تو دادم . صبر کن خود پدر این مسئله را برایمان عنوان خواهد کرد.
    بعد از شام همگی در حیاط روی تخت های چوبی به هم متصل شده نشستیم . مرضیه حیاط را آبپاشی می کرد . این روز ها حال باغبان پیر چندان مساعد نبود و کار هایش به عهده ی مرضیه و پسرش بود . با اشاره ی پدر آنها از حیاط خارج شدند .
    غلام قلیان پدر را آورد و با تعظیمی به دنبال آنها روانه شد . مهتا بعد از مدت ها پریا در آغوش گرفته بود و از این که ناصرخان دوباره به خانه بر می گشت دلشاد بود . این را از نگاه های مهربانی که به سمت پریا معطوف می شد درک می کردم.
    پدر پکی به قلیان زد مادر در حالی که انار دانه می کرد ساکت نشسته بود و پدر را نگاه می کرد . ناگهان پدر به سخن آمد .
    - خب بچه ها یک خبر خوش.
    مادر سر بلند کرد و با شادی به او نگریست: همه می دانستیم آمدن آنها بی دلیل نبوده است.چه خبر خوشی بهادرخان الان ماه هاست که خبر خوشی به گوشمان نرسیده.
    پدر خنده ای کرد و گفت : ناصرخان به زودی به خانه می آید.
    همگی یک صدا گفتیم : راست می گویید ؟
    - بله خوشحال باشید.
    - آخر چگونه ؟ یعنی ناصرخان را بخشیده اند ؟
    پدر دستی به محاسنش کشید و گفت : ناصرخان خطایی نکرده که او را ببخشند . سوءتفاهمی بوده که حل شده . یعنی هیچ مهردیگری نمی توانند روی این مسئله بزنند.
    - اما چطوری ؟
    - هیچ فقط با پول . آن دو نفر که امشب آمده بودند از وابستگان رضاشاه بودند.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #17
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل هفدهم

    ماه دی و روز مراسم ازدواجمان فرا رسید . اثاثم را یک هفته زودتر به نیشابور برده بودند و به کمک دایه که به همراه آنان رفته بود در جای خود چیدند . یک بار دیگر شادی به خانه ی ما آمد . این بار یک عکاس فرنگی آوردند و از من و احمد چند تاعکس گرفت . این عکس هم چیز جالبی بود . به قول پدر خاطره ای بود که هیچگاه کهنه نمی شد.

    سعی کردم مثل شب عقدم خودم را در غم و غصه غوطه ور نکنم . از آن شب زندگی من و احمد شروع می شد.
    سبد گل بسیار بزرگ و زیبایی به دستمان رسید که از طرف ماکان آریا بود . عذر خواسته بود که در جشن حضور نخواهد یافت. سایه ی ماکان ، حرف هایش، بود و نبودش یک لحظه رهایم نمی کرد . به خصوص که عطر آن رزهای وحشی مرا تا سر حدجنون می کشاند . بالاخره از مهتا خواستم تا گل ها را از اتاق خارج کند . زمان جنگ من با خاطرات شروع شده بود . می دانستم می توانم این عشق را مغلوب کنم.
    شب موقع رفتن مادر می گریست و با غمی خاص گفت :دختر عزیزم ، با رفتن تو ما تنها می شویم . اما خوشحالیم که خوشبخت می شوی . دعای خیر ما بدرقه ی راهتان خواهد بود.
    سپس دستم را در دست احمد گذاشت و گفت : عمه جان از دیبا ی من مراقبت کن . ما همین دو دختر را بیشتر نداریم . مهتا در کنار ماست و ناصر خان هم مانند فرزند ما .اما دیبا می رود راه دور . با این که تو را هم مانند پسرم دوست دارم احمد جانم ،به من حق بده . راه دور است . عمه جان فرزندمان را به تو می سپاریم.
    احمد مادر را در آغوش گرفت:خیالتان راحت باشد عمه جان . من که غریبه نیستم.
    بعد پدر آمد و رویمان را بوسید و برایمان دعای خیر کرد . زمان خروج از منزل پدر دایه ما را از زیر قرآن عبور داد . دست وصورتش را بوسیدم.
    در دل نسبت به همسرم هیچ احساسی نداشتم . خیلی دلم می خواست بگذارند این شب آخر را پیش پدر و مادرم باشم اماافسوس که رسم و رسوم بر خلاف این بود . مثل گوسفندی که به سوی کشتارگاه می رود سوار ماشین شدم و تصویر چشمان اشک آلود مادر را به خاطر سپردم.
    صبح روز بعد خسته از خواب برخاستم . ساعت حدود 10 بود . متعجب شدم که چرا بیشتر از همیشه خوابیده بودم.
    احمد در اتاق را گشود و با لبخند گرمی سلام کرد:بلند شو تنبل خانم . چقدر می خوابی ؟
    - سلام . تو از کی بیدار شدی ؟
    - خیلی وقت است . ساعت هفت با صدای زنگ دایه ات.
    - چرا دایه ؟
    - برایمان صبحانه آورده بود.
    - راستی ؟ بیچاره دایه . این همه راه را آمده بود که برای ما صبحانه بیاورد ؟
    -خب مگر چه می شود ؟ وظیفه اش است . وقتی دید تو. خوابی بی سر و صدا کار ها را انجام داد و رفت . راستی ناهار همگی خانه ی دایی جمشید دعوتیم . پس فردا هم می ریم نیشابور دیگه کم کم باید آماده شوی.
    از حرف آخرش یکه خوردم . خیلی عصبانی بودم که دایه را در حد یه خدمتکار می دید.

    اما سعی کردم با او بحث نکنم برای همین هیچ نگفتم .
    خیلی سردم بود . احمد چند کنده در شومینه انداخت و رو به من گفت : بلند شو ببین چه برف قشنگی باریده . همه جا سپید شده . بلند شو.
    پرده را کنار زدم . سرتاسر حیاط پوشیده از برف بود . آنقدر زیاد و سپید بود که نورش چشمانم را آزرد . ما در سردترین فصل سال ازدواج کردیم . و در دل امیدوار بودم که عشقمان این سردی را به خود نگیرد.
    هر دو آماده شدیم و به سمت منزل دایی جمشید حرکت کردیم . از زمان ورود به آنجا حس می کردم همه ، حتی مادر و مهتا هم به چشم دیگری من را می نگریستند.
    دو روز ماندنمان در تهران به سرعت گذشت و زمان رفتن شد . مادر دوباره در آغوشمان گرفت و مهوش خانم ما را از زیر قرآن عبور داد . مهتا در حالی که پریا در آغوشش بود اشک می ریخت و ناصرخان سکوت اختیار کرده بود . پریا را از آغوشش گرفتم و صورت قشنگش را بوسیدم . آهسته به مهتا گفتم : هوای پدر و مادر را داشته باش و اگر هم تونستی سری به ما بزن.
    با خنده گفت : چشم خانم کوچولو . تو خیالت راحت راحت باشد.
    پدر جلو آمد و دستی به رویم کشید . خم شدم دستان چروکیده اش را بوسیدم.
    -برو دیباجان خدا به همراهت.
    این حرف پدر تا اعماق قلبم نفوذ کرد . واقعا همراهی خدا از هر پشتوانه ای برایم محکم تر بود.
    احمد دست پدر و آقاجانش را بوسید . مهوش خانم لبخند می زد و به احمد می گفت : خوشحالم مادر . این بار تنها رهسپارغربت نیستی . زود به زود به ما سر بزن.
    در این میان دایه گوشه ای ایستاده بود ، زیر لب دعا می خواند و اشک می ریخت . جلو رفتم و او را در آغوش کشیدم . دستی به صورتش کشیدم و گفتم : دایه جان گریه نکن . من طاقت اشک های تو را ندارم.
    مادر به سمتش رفت و او را تشویق به آرامش کرد.
    سوار بر اتومبیل جاده رو پیش گرفتیم . دو سه روزی باید در را می بودیم . شب در مسافر خانه ای بین راه اتراق کردیم و بازصبح زود به حرکت ادامه دادیم . به مشهد که رسیدیم ، ساعتی را در حرم امام رضا زیارت کردیم و بعد راه نیشابور را پیش گرفتیم.
    سرما به جانم افتاده بود . هنوز به مادر و خانواده ام می اندیشیدم . آخر چرا باید از آنان دور می شدم ؟
    - چقدر دیگر مانده تا برسیم ؟
    - خیلی خسته ای . کمی تحمل کن می رسیم.
    - نه خسته نیستم . خیلی سردم است.
    - خب مسافرت در دی ماه همین مسائل را هم دارد . انقدر نازنازی نباش . الان به کافه ای می رسیم، ساعتی استراحت می کنیم و نوشیدنی داغی می نوشیم.
    صد متر جلوتر اتومبیل را متوقف کرد.
    - چیزی می خوری برایت بیارم ؟
    - نه متشکرم.
    - اینطور که نمی شود . بیا پایین یک چای داغ بخور.
    - نمی خواهم . سردم است ، نمی توانم پیاده شوم.
    - خیلی خب . اینقدر بهانه نگیر . می روم یک نوشیدنی داغی میارم تا بسازدت .
    به سمت کافه رفت ، و مدتی بعد با لیوانی شیرداغ آمد : بخور گرم می شوي.
    - مگر تو نمی خوری ؟
    - نه من یک چیز بهتر خوردم. آن بیشتر گرمم می کند.
    - چی ؟ حتما چای خوردی.
    -نه بابا ، چای چیست ؟
    - خب پس بگو بدانم با چی گرم شدی ؟
    - به تو مربوط نمی شود . خواهش می کنم در این مسئله دخالت نکن.
    به راه افتادیم . بوی الکل فضاي ماشین را پر کرده بود . چیزی نگفتم . راضی نبودم رویمان به هم باز شود.
    به نیشابور رسیدیم . آنجا را شهری کوچک و زیبا با کوچه باغ های متعدد ، خانه هایی با حیاط های بزرگ و با مردمی خونگرم یافتم . خانه ای که احمد خریده بود در وسط این شهر کوچک بنا شده بود . خبری از اندرونی و بیرونی نبود .
    احساس کردم در آن معذبم .چون ما همیشه در خانه هایی به سبک اجدادمان زندگی می کردیم . خانه حیاطی بزرگ ، باغچه ای پر درخت و ایوانی دلگشا داشت . چندین اتاق و سالن پذیرایی اش با پنجره های رنگی به سمت باغ باز می شد.
    به تمام اتاق ها سر زدم . اثاثم همانطور که مورد پسندم بود چیده شده بودند . کنار تختم قفسه ای چوبی قرار داشت که با اشیاء عتیقه تزیین شده بود . تخت فنری هم با روتختی صورتی رنگش زیبایی اتاقم را کامل می کرد . باید دستورمی دادم کمی از عتیقه جاتی را که احمد زمان تجرد خریده بود به جا های دیگر خانه انتقال می دادند . وارد اتاق دیگری شدم که همجوار با اتاق خوابمان بود . به گفته ی احمد محلی برای ملاقات دوستانش بود . جایی دنج و زیبا بود . میزی چوبی با 6
    صندلی تاج دار تزیینات آن را کامل می کرد.
    چهار خدمه داشتیم . آشپزمان زنی مسن و چاغ بود به نام گوهر . در نگاه اول از وی خوشم آمد . قبلا آشپزخانه ی فرماندار بود و او را به خانه ی ما فرستاده بود که کمک حال احمد در زمان تجردش باشد . یک باغبان به نام سید باقر داشتیم که مردی مهربان و خوش بر خورد بود و در کارش کمال دقت را داشت . در آن طرف حیاط اتاق های خدمه قرار داشت . آخرین نفردخترکی هفده ساله بود به نام زینت با چشمانی سبز و گیسوانی طلایی با نگاهی بسیار وقیح . از همان برخورد اول از او هیچ
    خوشم نیامد . دخترکی بود اهل نیشابور که در نگاهش شرارتی وجود داشت . نظافت می کرد ، آب می آورد و گاهی هم میزشام را می چید . صبح ها اتاقم را مرتب می کرد و در استحام یاری ام می کرد.
    زندگی مان آغاز شد . در شب های اول ورودمان از طرف فرماندار و شهردار و رئیس پلیس ،که دوستان نزدیک احمد بودند دعوت به شام می شدیم . با همه آنها آشنا شدم اما از هیچ کدامشان خوشم نمی آمد . قریب به اتفاقشان را عده ای چاپلوس و فرصت طلب یافتم که فقط به خاطر ثروت احمد او را در محاصره ی خویش در آورده بودند . چندین بار این برداشت شخصی ام را به او ابراز کردم اما هر دفعه در جوابم به شدت خندید و گفت : این فضولی ها به تو نیامده اگر اهل رفت و آمد
    نیستی ، هیچ دلم نمی خواهد روی دوستانم مهر بزنی.
    یک شب در ایوان نشسته بودم در انتظار احمد به سر می بردم در خانه را زدند . سید باقر نزدیک شد و به آرامی گفت : خانم با آقا کار فوری دارند.
    - مگر نگفتی آقا در خانه نیست ؟
    - چرا اما اصرار دارند شما را ببینند . بگو بیایند تو و به اتاق پذیرایی راهنمایشان کن . من انجا منتظرشان هستم . مردی با قد بلند ، قیافه ای جدی و رفتاری خشک و عصبی وارد شد . حدس زدم که باید آقای هاشمی شریک احمد باشد . خودش رامعرفی کرد و گفت : من شریک آقای زرین هستم . آمده بودم ایشان را ملاقات کنم.
    با تعجب گفتم : مگر در شرکت نیستند ؟
    - نه . امروز قرار مذاکره ای داشتیم اما ایشان را ندیدم.
    زینت را صدا کردم و به او دستور چای دادم . بعد از لحظه ای با سینی چای وارد شد و سپس با اشاره ی من خارج شد . می دانستم تا زمان نیاز پشت در می ایستد.
    - خب من می توانم برایتان کاری انجام دهم ؟
    - والله تصمیم داشتم در مورد مسئله ی مهمی با شما صحبت کنم . اما حالا ترجیح می دهم منتظر خود آقای زرین باشم.
    با کنجکاوی پرسیدم : مسئله ای پیش آمده که از من پنهان می کنید ؟
    - نه خانم خیالتان راحت باشد.
    نفس راحتی کشیدم . چند لحظه بعد صدای گام های احمد را پشت در شنیدم . با ورود او از مخمصه ی سکوت و بلاتکلیفی نجات پیدا کردم.
    احمد جلو آمد و دست همکارش را فشرد: برویم اتاق کار من.
    مرد با احترام خاصی تشکر کرد و همراه احمد به اتاق مطالعه رفت.
    دوباره در ایوان نشستم . یعنی امروز کجا رفته بود ؟ چرا هاشمی بعد از دیدارم سکوت اختیار کرد ؟ مسئله ای را از من پنهان می نمود ؟
    گوهر آمد و خبر داد شام آماده است.
    -منتظر می مانم آقا کارش به اتمام برسد . تو برو راحت باش . خودم. خبرتان می کنم.
    شب به نیمه می رسید . کتابی که در دست داشتم خسته ام کرده بود . به ساعت مچی ام که یادگار ماکان بود نگاه کردم .
    ساعت حدود 12 بود ، اما هنوز احمد مشغول صحبت با هاشمی بود . احساس ضعف کردم . چرا انقدر مذاکره طول می کشد ؟نکند اتفاقی افتاده است ؟ به اتاقم رفتم و کمی روی تخت دراز کشیدم.بعد از مدتی صدای پای احمد را شنیدم که مهمانش را بدرقه می کرد . می دانستم به سراغم می آید . قبل از آمدنش خود را به سالن غذاخوری رساندم . بوی تندی در راهرو پیچیده بود و بینی ام را می سوزاند . بویی که برایم نا آشنا بود . ناگهان احمد را مقابلم دیدم . موهایش ژولیده و چهره اش خسته به نظر می رسید.
    -دیبا حتما گرسنه ای ؟
    -بله شام می خوری ؟
    -بگو بیارند.
    گوهر را صدا کردم : به زینت بگو میز را بچیند.
    چقدر رفتارش زننده بود ! اصلا فکر من را نمی کرد که تا این وقت شب به انتظارش نشسته بودم . سیگاری آتش زد و به اتاق خواب پناه برد.
    از ورودم به نیشابور 4 ماه می گذشت . دلم برای خانواده ام تنگ شده بود . نامه های مهتا هر چند وقت یک بار به دستم می رسید . جوابشان را به سرعت می فرستادم . حال همه خوب بود . تازگی ها عکسی دسته جمعی گرفته بودند و آن را برایم ارسال کرده بودند. خدایا ، یعنی این پریا بود که انقدر بزرگ شده بود ؟ دلم برای شیطنت هایش تنگ شده بود.
    احمد غالبا سر کار بود و من در خانه خود مشغول مطالعه بودم . حوصله ام از همه چیز سر می رفت ، اما ناچار بودم با تمام این
    مشکلات مبارزه کنم.
    شبی احمد سرخوش تر از همیشه به خانه آمد ، شامش را به راحتی خورد و در کنارم نشست.
    - دیبا برایت خبر خوبی دارم.
    - چه خبری ؟
    -اگر بگویم مژدگانی می دهی ؟
    -هرچه دلت بخواد.
    -دلم می خواهد کمی از بهانه هایت بکاهی و اینقدر نگویی زود به خانه بیا.
    -اگر منظورت این است و اینطور راحتی باشه حرفی نیست.
    -امروز تلگرافی از پدر به دستم رسید.
    -خب بگو چه بود ؟
    -آقاجانت برای دیدنمان به نیشابور می آید.
    - راست می گویی احمد؟
    -بله به همراه مادرت می آید.
    -خدایا شکرت دلم را شاد کردی.

    دو هفته بعد مادرم و آقاجان به نیشابور آمدند . مادر از سبک خانه ام خوشش آمد و گفت خیلی زیبا و دنج است . آقاجان هم ازآب و هوای نیشابور خیلی تعریف کرد و هر دو دلشاد بودند که بعد از مدت ها به زیارت امام هشتم رفته اند . در یک هفته ای که در نزدمان ماندند ، شب ها همه دور هم در ایوان می نشستیم و از خاطرات گذشته سخن می گفتیم . پدر اغلب با احمد در مورد کار و جزئیات استخراج فیروزه حرف می زد . آن روز ها احمد زود به خانه می آمد و در خوش خدمتی سنگ تمام می گذاشت . دیگر از دیر آمدن و دید و بازدید ها دوستانه اش خبری نبود . رفتارش با من نیز به کلی تغییر کرده بود انگار هیچ
    مشکلی نداشتیم.
    یک روز عصر مادر در حین صرف چای رو به من کرد و گفت : عزیزم دیبا جان از زندگی ات راضی هستی ؟
    با لبخندی غم انگیز گفتم : بله مادر کاملا راضی ام .
    در صورتی که خودم می دانستم این گونه نیست . مگر می توانستم بگویم احمد شب ها دیر به خانه می آید و زمانی که در خانه است اوقاتش را به خوش گذرونی های شبانه می پردازد و اصلا توجهی به
    من و نیاز هایم ندارد.
    مادر لبخندی زد و گفت : خدایا شکرت از بابت تو هم خیالم راحت شد.
    - راستی مادر چرا این سوال را کردید ؟
    - هیچ مادرجان نگران بودم که شاید هنوز مهرش به دلت نیفتاده است کی می خواهید دست به کار بشوید و برایمان نوه ای بیاورید.
    از سوال مادر خجل شدم : نمی دونم تا حالا در این باره هیچ فکر نکرده ایم.
    - خب بهتر است به فکر بیفتید می دانی شیرینی خانه بچه است ، عزیزم وقتی فرزندی داشته باشید شوهرت نیز به زندگی دلگرم می شود.
    -مادر هرچه خدا بخواهد همان می شود.

    سرانجام روز رفتن مادر و پدر فرا رسید . با چشمانی اشکبار مادر را در آغوش گرفتم : خیلی خوشحال می شدیم که بیشتر می ماندید.
    مادر دستی به سرم کشید و گفت : می دانم . دلم می خواست بیشتر می ماندم اما پریا دارد دندان در می آورد و بچه ام مهتا را ذله کرده . باید کمک حال خواهرت هم باشم.
    احمد خنده ای کرد و گفت : عمه جان خیالتان راحت باشد ما تا یک ماه دیگر به تهران می آییم . دیبا بی خودی دلتنگ می شود . بهانه گیری کارش است.
    پدر از حرف احمد در هم رفت . می خواست حرفی بزند اما سکوت کرد . مادر احمد را بوسید و گفت : مواظب دیبا ی من باشی عمه جان . نگذار دخترم غصه بخورد.
    احمد چهره اش اخم آلود شد و چیزی نگفت . انگار از این که پدر و مادر نگرانم بودند ناراحت بود . زمان سوار شدن به اتومبیلشان سگرمه هایش را باز کرد و گفت : من عرض کردم یک ماه دیگه به تهران می آییم . شما را به خدا ناراحت اینجا راترک نکنید.
    پدر مکثی کرد و گفت : نه احمدخان فعلا لزومی به آمدن نیست.
    احمد با دهانی باز به پدر نگریست : چرا ؟
    -مگر نمی دانی اوضاع تهران به هم ریخته است ؟ هیچ کجا امنیت ندارد . رضا خان دارد می رود . ممکن است خدای نکرده دراین راه های خطرناک برایتان اتفاقی بیفتد.
    احمد لبخندی زد و در حالی که دست آقاجان را می بوسید گفت : هر وقت اوضاع آرام شد می آییم.
    پدر و مادر رفتند و من دوباره تنها شدم . به اتاقم پناه بردم و ساعتی گریستم . ناگهان احمد وارد شد و با اخمی حاکی ازحسادت نگاهی به من کرد : چی شده چرا آبغوره می گیری بچه ننه ؟
    - خودت می دانی که دلم نمی خواست آقاجانم به این زودی بروند.
    - خب حالا که رفته اند . می خواستی به دست و پایشان بیفتی و مانع رفتنشان شوی . دیدی که برای مهتا خانمشان عجله داشتند و حتما شنیدی که وقتی فهمیدند می خواهیم به تهران برویم چه چیز را بهانه کردند.
    - تو اصلا احساس نداری . فکر می کنی آقاجانم این ها را گفت که ما نرویم . اصلا درک نمی کنی که نگرانمان است.
    خنده ای تمسخر آمیز کرد و گفت : چه حرفی است که میزنی ! بیشتر دوستان من هر هفته به تهران می روند و صحیح و سالم بر می گردند و هیچ خبری از ناامنی جاده ها نمی دهند . حالا که رفتن ما شد آقاجانت فرمودند تهران آشوب است.
    با اخم از جا برخاستم : تو حق نداری نسبت به خانواده ی من این گونه اظهار نظر کنی.
    شانه ای با لاقیدی بالا انداخت و گفت : راست می گویی ، نباید این گونه اظهار نظر کرد . شاید پدرت از دیدار تو سیر است .شاید از این که دختر توی خانه مانده اش را آب کرده آن قدر خوشحال است که نمی خواهد ریختش را ببیند.
    سرخی خشم به چهره ام دوید : احمد تو یک *** دیوانه هستی . فورا از اتاقم برو بیرون . اگر تظاهر کردن را بلد نبودی ،همان لحظه ی اول مشتت پیش همه باز می شد.
    با خنده ای وحشی اتاق را ترک کرد . آخر شب به خانه آمد و در اتاق مطالعه اش به خواب ر فت انگار پی بهانه ای می گشت تا به یک هفته غیبتش در جمع زنده داران شرابخوار خاتمه دهد و دوباره به جرگه ی آنان بپیوندد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #18
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل 18

    صبح روز بعد احمد با لبی خندان سر میز صبحانه حاضر شد . انگار همه چیز را از یاد برده بود .
    - چی شده دیبا خانم اخم کردی ؟
    جوابش را ندادم .
    - بگو چه مرگت است ؟ خل دیوانه . چرا ساکتی ؟
    - درست حرف بزن احمد و احترام خودت را نگه دار .
    - خب تو درست جواب بده تا من درست حرف بزنم .
    - یادت رفته رفتار دیشبت را ؟ توقع داری امروز به رویت لبخند بزنم ؟
    - آه منظوری نداشتم . دیشب سر به سرت می گذاشتم . حالا باز تو آبغوره بگیر .
    - هیچ خوشم نمی آید با من اینطور رفتار کنی .
    - خب معذرت می خوام . بگو ببینم حوصله داری به خیام برویم ؟
    سر بلند کردم . از خانه ماندن خسته بودم . به خصوص که تا دیروز پدر و مادر در کنارم بودند و امروز احساس دلتنگی می کردم .
    - دیبا خانم سکوت علامت رضایت است . حاضر شو ناهار را در اطراف شهر می خوریم .
    ساعت ۱۱ به طرف خیام راه افتادیم . روز های جمعه بیشتر مردم برای دیدن آن مکان تاریخی و آرامگاه شاعر بزرگ به آنجا می رفتند . آن روز هم مثل تمام جمعه ها شلوغ بود . دسته دسته زنان و مردان بودند که می آمدند و روی نیمکت های باغ می نشستند و همپای کودکانشان شادی می کردند .
    از ماشین پیاده شدیم و در زیر سایه ی درختان سر به فلک کشیده روی نیمکتی نشستیم .
    - خب دیبا جان از این هوای خوب لذت می بری ؟
    - بله پاکی این محیط واقعا دلچسب است .
    - من اغلب عصر ها با بر و بچه ها به اینجا می آیم . نمی دانی چه صفایی دارد .
    - چطور دلت می آید در حالی که من کنج خانه هستم تو بیایی اینجا و صفا کنی ؟
    - چه توقعی داری ! می خواهی تو را هم یدک بکشم ؟در جمع دوستانم به من خیلی خوش می گذره .
    سکوت کردم و هیچ نگفتم . می دانستم هر حرفی او را جری تر می کند.
    - خب بگو ببینم دیبا ٬ چرا آنقدر ضعیف شدی ؟ روز به روز مردنی تر می شوی . علتش چیست ؟
    با خشم گفتم : این را از خودت بپرس . اگر کمی افکارم آسوده باشد حتما جان تازه ای می گیرم . اصلا حالا چه وقت این حرف هاست ؟ مرا آوردی گردش اما اینجا هم نمی خواهی دست از لودگی هایت برداری ؟
    در حالی که به چند زن فربه و قد بلند خیره شده بود گفت : ببین اینها چگونه اند . کاش تو هم مثل این زن ها کمی بر و رو داشتی. یا دست کم کمی فربه بودی .
    از خشم برخاستم : احمد خجالت بکش . تو مدام چشمت دنبال ناموس مردم است . کور که نبودی مرا این گونه خواستی .
    - من غلط کردم تو را خواستم . مادرم بود که بعد از شنیدن جواب رد دختر خاله ام تو را پیشنهاد داد .
    - ای بی اراده خوب مادر جانت دیگر چه پیشنهاد هایی داده ؟
    - دیگر چه فایده ای دارد ؟ کار از کار گذشته و تو مرا در تله انداختی .
    با بغض گفتم : اما من هیچ میلی به این وصلت نداشتم . و از جا برخاستم و اشک ریزان به سمت اتومیبل به راه افتادم . سرم را روی صندلی گذاشتم و گریستم .
    احمد با خنده آمد و گفت :هی دیبا ٬ اینجا گریه نکن. شوخی کردم .
    - اصلا هم شوخی نکردی . این ها همه حقیقت است . یک آن خواستم بگویم من هم تو را نمی خواهم و نمی خواستم اما فکر کردم بهتر است نقطه ضعفی به او ندهم.
    آن شب باز یکی دو نفر از دوستانش به دیدارش آمدند . باز هم همان بوی تند و زننده پیچید که بینی ام را آزار می داد . گوهر را صدا زدم . طفلک پله ها را دو تا یکی طی کرد و خود را به من رساند .
    - بله خانم جان امری دارید ؟
    - گوهر یک سوال از تو دارم . دلم می خواهد خیلی راحت پاسخم را بدهی . بدون این که از آقا ترسی داشته باشی .
    - بپرسید خانم جان .
    - تو این بو را احساس می کنی ؟
    - کدام بو را خانم جان ؟
    چندین نفس پی در پی کشید و دوباره گفت : من که چیزی نمی فهمم.
    - خب دقت کن . بوی تند و زننده ای که محیط سالن را آلوده کرده است .
    - آه خانم جان حالا فهمیدم .
    - خب پس بگو بوی چیست ؟
    - اما خانم جان من حق دخالت در کار آقا را ندارم . اگر بفهمد که من به شما چیزی گفتم می ترسم جوابم کند . بچه هایم محتاج همین یک لقمه نان هستند .
    - خیالت راحت باشد . به من اطمینان کن . من هم کاری نمی کنم که نان بچه های تو آجر شود .
    با شک تردید نگاهم کرد و در آخر گفت : خانم جان از جسارت من دلخور نشوید اما این بوی تریاک است .
    خدای من حدس زده بودم چیزی شبیه سیگار است که عادت روز مره اش شده .
    - گوهر بگو ببینم این مسئله تازگی دارد ؟
    - نه خانم جان . از روزی که به این خانه آمده ام متوجه شدم که ارباب گاه گداری در بزم هایش تریاک هم می کشد . اما مثل این که این روز ها بیشتر وقتشان را صرف این کار می کنند .
    دستی به شانه اش زدم و گفتم : خیالت راحت باشد . برو به کار هایت برس .

    از صبح لب به هیچ چیز نزده بودم . زینت شام آورد . با بی میلی چند قاشق خوردم و به اتاقم رفتم . جلوی آینه ی قدی ایستادم . احمد راست می گفت این روز ها خیلی لاغر و تکیده شده بودم . بیشتر لباس هایم به تنم گشاد شده بود . حتی مادر هم از دیدنم تعجب کرده بود . شاید آن سوالش به خاطر همین مسئله بوده است .
    به هیچ کجا نمی رفتم . گاهی مهمانانی به خانه ی ما می آمدند اما به خاطر این که مصاحبتشان را کسل کننده بود هیچ بازدیدی پس نمی دادم . ماه قبل پیانویی خریده بودم و بیشتر ساعات روز را بنواختن می پرداختم . با زدن هر قطعه روحم شاد می شد .
    یکی از شب ها احمد تارش را روی ایوان آورد و شروع به نواختن کرد . همراه آن آوازی خواند . من در عالم خود بدون این که به آوازش گوش دهم ٬ با این صدای تار به پرواز در آمدم . احمد تازگی ها بساط کفرش را روی سینی ی بزرگی می پیچید و دستور می داد برایش گوشت کباب کنند و تا پاسی از شب به میگساری می گذراند . به اتاقم پناه بردم و سنجاق سینه ای را که ماکان برایم هدیه آورده بود در دست گرفتم و روی تخت دراز کشیدم . ای کاش هنوز در آن دوران به سر می بردم .
    در اتاق باز شد . احمد کنار تختم نسشت . بوی الکل به مشامم رسید . احساس تهوع کردم .
    - خوابی دیبا ؟
    - نه .
    - اجازه هست کنارت بشینم ؟
    - چی شده آنقدر مودب شدی ؟
    - تو هم دختر خوبی بودی و سر به سرم نگذاشتی . هر وقت این طور آرام می شوی دوستت دارم .
    خدایا این بو و حالتش چقدر برایم عذاب آور بود . صبح روز بعد زود تر از من از خواب برخاست و طبق عادت همیشگی اش به سر کار رفت .
    اما آن روز بر خلاف همیشه زود تر به خانه آمد رنگ پریده می نمود .
    - نمی پرسی چرا امروز زود تر از همیشه برای ناهار آمدم ؟
    - خب چرا . بگو .
    - امروز کار را تعطیل کردیم . دو نفر از کارگران زیر دستمان در معدن زیر آوار جان سپردند .
    -خدای من ! خب حالا چه می کنید ؟
    - می خواستی چه بکنیم ؟ کار را برای مدتی تعطیل کردیم .
    - خانواده ی آن مرحومان چه ؟
    - هیچی می خواستی چه شوند ؟
    - یعنی هیچ حق و حقوقی ندارند ؟
    - نه که ندارند . مگر ارث پدرشان را می خواستند ؟
    - تو چی ؟ به عنوان یک انسان نمی خواهی دستشان را بگیری ؟
    - نه که نمی خواهم . آخرین حقوقشان را می دهم . دیگر چه کنم ؟
    - احمد خدا رو خوش نمی آید . الان دو سالی است که برایت کار می کنند .
    نباید دست کم تا مدتی کمک حال بازماندگانشان باشی ؟
    خنده ای کرد . هرگز فکر نمی کردم روحیات انسانی اش این قدر نازل باشد چگونه دلش می آمد ناهارش را در کمال خونسردی صرف کند ؟
    - ببین دیبا به من مربوط نیست که سر آنها چه می آید . تازه خدا رو شکر کنند که می خواهم حقوق یک ماه کامل را به آنها بدهم . می دانی که هنوز اول ماه است . یعنی باید بیست و هشت روز دیگر زحمت می کشیدند .
    از سنگدلی اش خشکم زد .
    - چرا با غذایت بازی می کنی ؟
    - میل ندارم .
    - حتما سرکار خانم احساساتی شده است .
    - نه . بی وجدانی تو حالم را به هم می زند .
    - بس کن و خفه شو *** .
    از جا برخاستم و به اتاقم پناه بردم . ای کاش از احساساتی لطیف برخوردار بود . شاید آن زمان مرا بهتر درک می کرد .
    دم عصر در اتاق را کوبید : دیبا حاضر شو فردا می ریم تهران .
    از خبرش شاد شدم و چمدان هایمان را بستم . چه می شد کرد ٬ اخلاقش این گونه بود . نمی خواستم در دلم را برای احدی باز کنم .
    به تهران که رسیدیم ٬ پدر دستور داد گوسفندی جلوی پایمان ذبح کنند .همه ی اهل خانه از دیدنمان خوشحال شده بودند . دایه از دیدنم چشمانش پر از اشک شد و مرا به سینه فشرد . مهتا صورتم را غرق بوسه کرد . پریا بزرگ شده بود . اول غریبی می کرد اما بعد کم کم آروم شد .
    شب همگی خانه ما دعوت بودند . زن دایی مهوش موقع روبوسی گفت : زن دایی جان خبری نیست ؟
    با شرم گفتم : نه . زندایی هنوز زود است .
    - چه می گویی ؟ مادرجان عجله کنید الان یک سالی می شود باهم ازدواج کردید . ما نوه می خواهیم .
    صنوبر خواهر احمد ٬ چند شب بعد از ورودمان به عقد پسر صالح خان پارچه فروش در آمد . مجلس عقد و بردن عروس یکباره انجام شد / مادر می خندید و می گفت : ورود شما مبارک بود و پایتان سبک بود . دیدید چه طور این دختر سرو سامان گرفت ؟
    صنوبر دختری حسود و کوته بین بود که همیشه به من و مهتا حسادت می کرد . با این که همسن و سال ما نبود ٬ از بچگی به خبرچینی معروف بود . حالا مانده بود سروناز ٬ خواهر ۱۷ ساله ی احمد . آرزو کردم او هم پی بختش برود . زیرا در انتخاب همسر بسیار سختگیر بود . برعکس صنوبر سروناز دختری مهربان و کم حرف بود .
    روز های اقامتمان در تهران خیلی زود به پایان رسید . در آن روز برگشتمان به نیشابور رضا شاه از ایران به جزیره ی موریس تبعید شده و پسرش بر اریکه ی سلطنت نشسته بود .
    اوضاع کشور وخیم بود و مردم امید داشتند که پسرش بتواند خسارات وارده را جبران کند . مجلس دوباره تشکیل شد ٬ مردم رای دادند و عده ای را به نمایندگی خودشان انتخاب کردند .
    روزنامه ها تا حدودی آزدی عمل به دست آوردند . اما هنوز هم از نطر اقتصادی رکودی سختگیر بر جامعه حاکم بود . فقر و گرسنگی بیداد می کرد . دوباره پدر به کمک عده ای از فقرا شتافت .
    مهتا دوباره باردار بود . انگار فرزندش پسر بود . چون به قول خودش هم ویارش کمتر بود و هم حالت تهوع نداشت . موقع رفتن ما مهتا با خنده گفت : هی دیبا خانم یک کمی چاق شو .اینطوری مثل مترسک شده ای .
    از حرفش خنده ام گرفت : باشد قول می دهم آنقدر بخورم که دفعه ی بعد مرا نشناسی .
    مهتا خنده ای کرد و گفت : من که گمان می کنم . درضمن امیدوارم بار دیگر مادر باشی .
    دوباره راه نیشابور را پیش گرفتیم . در تمام شهر ها حرف مجلس و نماینده های مرد بود . انقلاب مشروطه پیروز شده بود و مردم همه از این پیروزی خوشحال بودند .
    زمستان فرا رسید و من دوباره به یاد دوران کودکی آرزوی برفی سنگین را می کردم . اما آنجا فقط باران سرد می بارید و از برف هیچ خبری نبود . احمد مدتی بود که بیمار بود . کار استخراج هم در زمستان متوقف شده بود . او باید سه ماه در خانه می ماند . یکبند غر می زد .
    روزی از بستر بیماری برخاست فوری به خانه ی دوستانش رفت و همگی را که اغلب مجرد بودند به خانه دعوت کرد . تا پاسی از شب را در اتاق مطالعه اش ماندند . آخر شب بود که مهمانانش قصد رفتن کردند . می دانستم دیر یا زود سرو کله اش پیدا می شود . اما از آمدنش خبری نبود . در پشت در صدای پایی را شنیدم که آرام آرام خود را به اتاق مطالعه رساند . شاید احمد بود که می خواست مثل خیلی از شب ها همان جا بخوابد . چشمانم را بستم و به خواب رفتم .
    صبح روز بعد برای استحمام حاضر شدم . آب گرم کرده بودند و وان لبالب از آب گرم بود . زینت را صدا زدمم تا در استحمام به من کمک کند اما انگار او سرما خورده بود و سردرد داشت . گوهر آمد و گفت : خانم اگر اجازه بدهید من کمکتان کنم .
    پذیرفتم .او آمد تا در شست و شو کمکم کند . از حمام که خارج شدم از طبقه ی بالا در اتاق خوابم صدایی به گوش می رسید . یعنی چه کسی بی اجازه ی من وارد شده بود ؟ حتما احمد بود . اما احمد معمولا آن موقع صبح خواب بود . در حالی که موهایم را شانه می زدم به آرامی دستگیره ی در را چرخاندم . یکدفعه سرجا میخکوب شدم . دختره ی پررو ! می دیدم تازگی ها لوازم آرایش میزم تکان می خورد .
    زینت با دیدنم خشکش زد و رنگ چهره اش از وحشت سفید شد . دستش لرزید و قوطی سرخاب کف اتاق افتاد . محتویاتش بیرون ریخت و پودرش فرش را مثل خون قرمز کرد .
    - تو به چه اجازه ای وارد اتاق من شده ای و به لوازم شخصی ام دست زده ای ؟
    - خانم جان داشتم اتاقتان را مرتب می کردم .
    - راست می گویی ؟ بیا جلو ببینم چرا صورتت را سرخاب مالیده ای بی چشم و رو ؟
    دخترک به لکنت افتاده بود . نمی دانست چه بگوید . خانم جان .... و ناگهان زد زیر گریه .
    - برو بیرون دیگر حق نداری پایت را این جا بگذاری . حتی دیگر نمی خواهم نظافت اینجا را به عهده بگیری .
    -خانم جان ببخشید . دوان دوان از اتاق بیرون رفت .
    از شدت عصبانیت می لرزیدم . نه به خاطر قوطی سرخاب بلکه به خاطر این که دلم از دستش پر بود . تازگی ها وقتی احمد بساط کفرش را می گستراند تا آخرین لحظه به خدمتش ادامه می داد . گاهی هم می دیدم که چگونه به او زل زده است . از نگاه دریده اش حالم به هم می خورد . اما چه می توانستم بکنم ؟ می شد با دختری که هم ترازم نبود دهن به دهن می شدم ؟
    گاهی وقت ها آنقدر چادر قدش را عقب می کشید که موهای بافته ی پشت سرش دیده می شد و با اشاره ی من دستی به آن می برد و با اکراه چادر قدش را جلو می کشید . با احمد می خندید ٬ خنده هایی به گمانم معنی دار . احمد را دوست نداشتم ولی در مواقعی که می دیدم ٬ احساس حسادت قلبم را پاره می کرد . مخصوصا زمانی که احمد نیز پاسخ خنده هایش را می داد . البته به رویش نمی آوردم ولی به گوهر سپرده بودم که هوای دخترک را داشته باشد .
    تابستان به پایان رسید . مدت ها بود که با احمد مانند بیگانه ای شده بودم . یک سال و نیم از زندگی مشترکمان می گذشت و او کمتر در کارهایم نظر می داد . حتی نمی پرسید چرا روز به روز پژمرده تر می شوم ؟ در عیش و نوش های خود غرق بود . تازگی ها می دانستم که قمار هم می کند . از سر شب می نشست و تا دم صبح بازی می کرد . شاید داشت دار و ندارمان را می باخت و رو به زوال می رفت . سر صحبت را با او باز کردم . زیرا شریکش ٬ آقای هاشمی به دیدنم آمده بود و حرف های نگران کننده ای زده بود . خواسته بود بیشتر هوایش را داشته باشم و مانع از این شوم که به مجالس قمار برود اخیرا فهمیده بودم که بدهی زیادی بالا آورده و شرکت را مقروض نموده است . اگر سر عقل نمی آمد زندگی مان را به تباهی می کشید .
    - احمد فکر نمی کنی خیلی تند می روی ؟
    - سربلند کرد و جرعه ای زهرماری نوشید . منظورت چیست ؟
    - منظورم کار های توست .
    - چه کاری باعث ناراحتی سرکار شده است ؟
    - ببین احمد من در خانه ی پدرم با نان حرام بزرگ نشده ام و حاضر نیستم در خانه ی تو نان حرام بخورم . تو حق نداری در زندگی من قمار کنی . بیچاره فردا همه چیزهایت را از دست می دهی.
    - چه گفتی ؟ حق ندارم ؟ من حق هرگونه کاری را که دلم بخواهد دارم .
    - خب پس می خواهی هر شب قمار کنی و مست لایعقل بخوابی و صبح دیر وقت برخیزی ؟ بگو که چنین قصدی نداری .
    - تو داری خیلی دخالت می کنی فضول .
    - تو هم خیلی در منجلاب فساد غوطه ور شده ای .
    - حرف دهنت را بفهم دیبا . چنان می زنم دندانهایت بشکند .
    - چه گفتی ؟ جرات داری بزن . فکر می کنم فراموش کردی که من دختر چه کسی هستم . هنوز نصف شهر تهران به سر پدرم قسم می خورند .
    - گور پدر تو هم کرده که هرچه می شود پدرت را به رخم می کشی .
    - درست صحبت کن بی ادب . تو حق نداری اسم پدرم را از دهان کثیفت خارج کنی .
    - حق ندارم به بهادرخان بی غیرت که دخترش را در بیست و یک سالگی شووهر داد فحش بدهم ؟
    - راست می گویی . پس من هم می روم تا تو بیچاره در حسرتم بسوزی .
    بلند شد و سیلی محکمی به گوشم زد: برو ببینم جرات داری ؟ آنقدر تهدید نکن یک بار عمل کن .
    برخاستم به صورتش تف انداختم : می روم . خواهی دید . تو هم بمان با کثافتکاری هایت .
    صبح روز بعد چمدان هایم را بستم و با اتوبوس عازم تهران شدم . از فرط گریه و بی خوابی شب قبل نمی توانستم چشمانم را باز نگه دارم . تصمیم گرفته بودم در تهران هیچ چیز را از موضوع دعوایمان نگویم . نمی خواستم پدر و مادر را نگران کنم . قبل از رفتنم تلگرافی به دست سید باقر دادم تا برای پدر بفرستد .
    احمد مدتی است سرش شلوغ است . به تقاضای او و به خاطر دلتنگی بسیار تنها به دیدنتان می آیم منتظرم باشید
    " دیبا "
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #19
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض


    فصل 19

    قبل از این که احمد از خواب برخیزد من سوار اتوبوس شده بودم . به گوهر سفارش کردم آقا اگر بیدار شد بگو خانم رفت تهران تا مدتی استراحت کند .بگو از این موضوع دعوایمان پدر و مادرم با خبر نشوند . به زودی باز می گردم .
    به تهران رسیدم . چون تمام طول مسیر را استراحت کرده بودم خسته نبودم . باربر چمدان هایم را جلوی در خانه گذارد . در زدم . دایه در را گشود و با دستی باز مرا در آغوش کشید .
    - خدای من تویی دیبا ؟ و سپس با صدای بلند فریاد زد : خانم جان دیبا خانم آمده اند .
    مادر دوان دوان به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت :عزیز دلم به خانه خوش آمدی .
    در آغوش مادر جای گرفتم . یک بار دیگر پناهی امن یافته بودم . سر را بر شانه اش گذاشتم و گریستم .
    - چرا گریه می کنی ؟ اتفاقی افتاده مادر جان ؟ با احمد خان مشکلی داری ؟
    - نه مادر دلم برایتان تنگ شده بود .
    - پیغامت دیروز رسید . نمی دانی چقدر خوشحال شدیم . بیا تو عزیزم پدرت هم منتظر است . صبحانه را آماده کردم حتما گرسنه ای .
    پدر لب حوض صورتش را می شست . با دیدنم چشمانش برق شادی زد و مرا در آغوش گرفت : دیبا ی پدر جان حالت چطور است ؟ حوش اومدی به خانه ات .
    -خوبم آقاجان شما چطورید ؟
    - من هم خوبم چشمم را روشن کردی . چرا تنها امدی ؟
    - احمد کارش زیاد بود خودم آمدم . شما که دیگر سری به ما نمی زنید .
    - پدر جان راه دور است و برای سن و سال ما خوب نیست .
    سر میز صبحانه نشستم . یک بار دیگر احساس امنیت می کردم . دلم شاد بود و پشتم گرم . پدر رشته ی کلام را به کار احمد در نیشابور کشاند .
    - احمد حق دارد . پسر فعالیست . خوب کاری کرد که گذاشت بیایی . اما تنها صلاح نبود . باید یکی از خدمه را می فرستاد تا تو تنها نباشی .
    - نه آقاجان چه سختی ای ؟ آنقدر شوق دیدارتان را داشتم که این را ساعتی بیش برای نبود . حالا با دیدن شما تمام خستگی هایم از بین رفت.
    ساعت نه بود که مادر بعد از این که خبر سلامتی همه را به من داد ٬ گفت : برو دیبا جان برو استراحت کن . اتاقت حاضر است به هیچ چیز آن دست نزده اند . برو مادر . تا ظهر خیلی مانده می فرستم آب برای استحمامت گرم کنند . برای ناهار مهتا و دایی هایت را دعوت کرده ایم .
    صورت مادر را بوسیدم و به اتاقم رفتم . همان جایی که برایم سرتاسر خاطره بود . با خود اندیشیدم باید با دایی خشایار صحبت کنم . ولی نباید کسی بویی از این ماجرا ببرد . فقط باید خود دایی خبردار باشد . چشم هایم را بستم و ساعتی خوابدم .
    طرف های ظهر بود که مهمان ها رسیدند . مهتا مرا در آغوش گرفت . باز هم سنگینی شکمش هنگام نشستن او را اذیت می کرد .
    مهوش خانم مرا با حالتی عجیب به سینه کشید : چرا تنها امدی؟احمد من را تنها گذاشتی ؟ بیچاره پسرم زن گرفت که از غربت نجاتش دهد اما هنوز هم ....
    حرفش به پایان نرسیده بود که جواب دادم : احمد تنها نیست سرش خیلی شلوغ است . حتما منظورم را می فهمید . من بودم که تنهایی و دوری از پدر و مادرم کلافه ام کرده بود .
    زن دایی از حرف هایم بویی برد . ساکت شد و دیگر هیچ نگفت .
    ناصرخان کمی مسن تر به نظر می رسید . اما انگار در کنار مهتا خوشبخت ترین مرد دنیا بود . پریا هم زبان باز کرده بود و دائما مرا صدا می زد . عجیب مهرش به دلم افتاده بود . بچه ی شرین زبانی بود .
    بعد از ناهار همراه مهتا به اتاقم رفتیم . او از همه حرف زد و تمام خبر های دست اول را به من رساند : حتما می دانی یاسر دارد زن می گیرد ؟
    - آه چه جالب . چه کسی را ؟
    - حدس بزن .
    - نمی دانم . سروناز دختر دایی خشایار را .
    - خدایا راست میگی ؟
    - مگر تو نمی دانستی که یاسرو سروناز به هم علاقه دارند ؟
    - نه که نمی دانستم . من که از همه دورم و از هیچ جا خبر ندارم . خب به سلامتی .
    مهتا با تعجب گفت : ناصر یک هفته پیش این خبر را به احمدخان داد !
    - اما او به من چیزی نگفت .
    مهتا بهت زده گفت : چه می دانم . حتما فراموش کرده .
    با شرم گفتم : آه بله . این روز ها سرش بسیار شلوغ است .
    مهتا با خوشحالی گفت : خدا را شکر .
    - راستی مهتا یک سوال از تو دارم . راستش را بگو .
    - خب باشد من که به تو دروغ نمی گویم .
    - از ماکان خبری داری ؟ هنوز هم به آقاجان سر می زند ؟
    مهتا کمی ناراحت شد : تو هنوز ماکان را فراموش نکرده ای ؟
    - چرا مهتا جان فراموش کردم . اما کنجکاوم .
    - خب ماکان ارتقا درجه یافته و سرهنگ دوم شده . فعلا هم مقیم تهران است . هر چند وقتی به اینجا می آید . اما نه مثل سابق .
    - ازدواج نکرده ؟
    - نه چرا می پرسی ؟
    - همین طوری غرضی ندارم .
    - خب بگذریم . بگو از بچه چه خبر ؟ دیگر دو سال می گذرد و فکر می کنم زمانش فرا رسیده باشد .
    - هرچه خدا بخواهد مهتا .همان می شود . شاید به همین زودی ها دست به کار شویم .
    - این مسئله را ساده نگیر . نگذار پشت سرت حرف باشد . من که بد تو را نمی
    خواهم .
    دم عصر با مهتا پیش بقیه رفتیم . همه در حال طرف میوه و چای بودند . کنار پدر نشستیم .
    - پدر اوضاع تهران چطوره ؟ هنوز مثل سابق است ؟
    - آه بله عزیزم . مثل سابق مردم ناراضی اند . فقر و گرسنگی امان آنها را بریده .
    - پدر از حسن خان چه خبر ؟
    کمی مکث کرد و گفت : راستی به تو نگفتم که ویدا مقیم پاریس شده است .
    -جدا ؟ یعنی به ایران نمی آید ؟
    - نه مثل سابق . شاید هر چند سالی سری بزند . حالا حسن خان و همسرش می خواهند به دیدار ویدا بروند . آنها امیدوارند روزی دخترشان از ماندن در آنجا صرف نظر کند و به ایران بازگردد ولی من که بعید می دونم .

    غروب دایی خشایار و خانواده اش عازم رفتن شدند . سروناز اصرار کرد : دیباجان بیا امشب بریم خانه ی ما .
    موافقت نمودم . فرصت خوبی برای صحبت با دایی خشایار بود . موقع رفتن مادر زیر گوشم زمزمه کرد : اگر تونستی فردا زود بیا . خیلی دلم برایت تنگ شده .
    با خنده گفتم : قرار نیست که فقط شب را خانه ی پدر شوهر بخوابم . اگر فردا دیدید ظهر نیامدم بدانید ناهار را می مانم و عصر می آیم .
    سوار ماشین دایی شدیم و راه خانه ی آنها را پیش گرفتیم .
    - خب دایی جان چه خبر از نیشابور و احمد ما ؟ انشاالله که با هم خوش وخرم هستید ؟
    با اکراه گفتم : احمدخان خوب است .
    مهوش خانم از صندلی جلو رو برگرداند و با نگاهی معنی دار گفت : دیبا می دانی صنوبر حامله است ؟
    - مبارک است زن دایی .
    - ماه آخر است . بچه ام بیچاره می خواست به دیدارتان بیاید اما از بس حالش خراب بود نتوانست . حتما فردا به خانه ی ما می آید و سری به تو می زند
    زن دایی دائما مرا سوال پیچ می کرد . انگار شک کرده بود . اما من طفره می رفتم و دلم می خواست فقط با دایی راجع به احمد صحبت کنم . میز شام را در وسط حیاط چیدند . بعد از شام سروناز رفت که بخوابد . دایی سیگاری آتش زد و کنار استخر نشست . زن دایی در حال جمع کردن میز مرا برانداز کرد و لب به سخن گشود : دیبا راستی تو و احمد انگار قصد ندارید بچه دار شوید .
    از حرف بی شرمانه اش در حضور دایی یکه خوردم : نه زن دایی جان احمد خیلی گرفتار کار است و ما کمتر به این مسئله می اندیشیم .
    زن دایی پشت چشمی نازک کرد و با طعنه گفت : خدا نکند عیبی در کار باشد . البته احمد ما سالم است .
    از حرفش عصبانی شدم : منظورتان چیست ؟
    - هیچی آخر در طایفه ی ما پیش نیومده که کسی اجاقش کور باشد ٬ اما در خانواده ی مادری تو خاله ملوکت اجاق کور است .
    از کنایه ی وقیحانه اش سرجایم میخکوب شدم و تصمیم گرفتم در جمع کردن میز کمکی نکنم و پهلوی دایی کنار استخر بشینم ٬ با این که می دانستم خدمه ی منزل آن روز را به مرخصی رفته اند و مهوش خانم با نبودنشان بسیار در زحمت است . او با نگاه زیرکانه ای از چشمانم خواند که ناراحت شده ام . با بد بجنسی لبخندی زد و به داخل ساختمان رفت . از یک طرف احمد پسرش باعث آزارم بود و از طرف دیگر کنایه های خودش .
    دایی مشغول خواندن کتابی بود . کنارش نشستم ٬ سر بلند کرد و لبخندی زد . سپس گفت : دیبا جان بیا اینجا بشین تا تو را خوب ببینم .
    کنار دست دایی نشستم . دایی جان می خواستم با شما قدری صحبت کنم . آن هم به طور خصوصی .
    دایی متعجب کتابش را بست : چرا خصوصی اتفاقی افتاده ؟
    - بله اما دوست دارم این مسئله بین خودمون بماند .
    - خب بگو بدانم .
    - فقط با شما عنوان می کنم ٬ نه در حضور زن دایی مهوش .
    - مسئله ای نیست . هرطور تو بخواهی عزیزم .
    زن دایی با سینی میوه به جمع ما پیوست و کنار دایی نشست . دایی میوه ای پوست گرفت و نیمی از آن را به مهوش داد و نیمی به من . می خواست با این کار دل او را به دست بیاورد . بعد به آرامی گفت : مهوش جان دیبای عزیزم می خواهد کمی با من صحبت کند . می شود قدری ما را تنها بگذاری ؟
    مهوش بلند شد و با عصبانیت نگاهی به ما انداخت و رو به من گفت : بگو دیبا . چه می خواهی بگویی ؟ من غریبه هستم ؟
    - نه زن دایی حرف خصوصی دارم .
    - شاید می خواهی از بچه ام پیش پدرش بد بگویی . دختر اگه یک کلمه از احمد من بد بگویی تو را نفرین می کنم که بمیری .
    دایی نگاهی با عصبانیت به مهوش کرد و گفت : این چه حرفی است که می زنی خانم . خجالت بکش . دیبا هم دختر ماست . برو و خیالت راحت باشد .
    زن دایی غرغرکنان رفت ٬ در حالی که زیر لب می گفت : دختره ی ورپریده هنوز نیامده می خواهد آشوب کند . خدا مرگش بدهد . ببین چه به ما قالب کرده اند .
    دایی به سمت من چرخید و دست روی قلبش گذاشت : بگو دیباجان . اشک هایم مهلت ندادند گونه ام را خیس کردند . از سیر تا پیاز جریان را برای دایی تعریف کردم .
    دایی بعد از شنیدن حرف هایم قدری تامل کرد بعد بلند شد و رویم را بوسید : خوشحالم عروسی دارم که آبروی ما را حفظ کرده است .نگران نباش مادرو پدرت بویی از این ماجرا نمی برند .
    - قول می دهید دایی ؟
    - بله عزیزم . احمد انگار این روز ها خر مستی می کند . او لیاقت تو را ندارد پسره ی *** بیشعور . می دانستم این لندهور آدم بشو نیست . مرا شرمنده کردی دیبا جان . ای کاش هیچگاه تو را خواستگاری نکرده بودم که حالا چنین غصه ات را بخورم . صبرت را تحسین می کنم عزیزم . برو دایی جان اشک هایت را پاک کن . من درستش می کنم . می دانم این دیوانگی ها از سرش می رود. او هم آدم می شود . حتما درستش می کنم . حالا برو و صورتت را بشور .
    از جا برخاستم . ساعت از نیمه شب گذشته بود . من چند ساعت با دایی درد دل کرده بودم .
    آن شب کنار سروناز به خواب رفتم . صبح روز بعد صنوبر و شوهرش به دیدارمان آمدند . صنوبر از چاقی داشت می ترکید و بسیار ورم کرده و زشت می نمود . او هم مثل مادر پرفیس و افاده اش بود و حتی کلامی هم از احمد نپرسید . ساعتی نشستند و بعد همراه شوهرش به خانه رفتند . مرا برای شام دعوت کردند اما بهانه کردم که چون حال او خوش نیست و من هم مدت کمی می مانم و مادر هم انتظار دارد دائم پیش او باشم از آمدن معذورم . صنوبر هم دیگر تعارف نکرد .
    نزدیک ظهر بگو مگو های دایی و مهوش خانم از پشت در اتاق بسته به گوشم رسید . دایی با فریاد می گفت : این حق دیباست که بداند شوهرش چه می کند . پسرت دختر خواهرم را خون به جیگر کرده است . او یک *** لاابالی است . خودت هم این را می دانی .
    زن دایی با خونسردی جواب داد : از سر دیبا هم زیاد بوده . اصلا به چه حقی پسرم را تنها گذاشته ؟ دختره ی خودسر بی شعور .
    از اتاق فاصله گرفتم. لباسم را پوشیدم و بعد از زدن چند ضربه به در گفتم : دایی جان من می روم خانه ی خودمان .
    دایی در را باز کرد و گفت : نه دایی جان سر ظهر درست نیست که بروی . ناهار را پیشمان بمان و عصر خودم می رسانمت .
    - نه دایی می روم به مادر قول دادم حتما خود را تا قبل از ظهر به خانه برسانم .
    مهوش خانم با چشمانی سرخ سرش را به سوی دیگری چرخاند و حتی تعارفی هم نکرد که بمانم . دایی کتش را به تن کرد و گفت : خودم می رسانمت .
    او تمام طول راه ساکت بود و در اخر گفت : دیبا زن دایی ات دیوانه است . روی احمد خیلی تعصب دارد . همین باعث شده است که احمد شخصیتی منفی به خود بگیرد .زیرا همیشه از اعمال بدش را به گردن این و آن انداخته . می دانم حرف هایش را شنیدی . به دل نگیر .
    مادر از بی موقع آمدنم تعجب کرد اما به رویم نیاورد . شاید حدس زده بود که از فیس و افاده های زن دایی خسته شده ام .
    ناهار را که خوردیم ٬ برای استراحت به اتاقم پناه بردم . دم غروب دلم برای نواختن تنگ شده بود . پشت پیانو نشستم و همان قطعه ی دلخواه پدر را نواختم . صدای کف زدن آقاجان مرا به خود آورد .
    - عالی بود دیبای عزیزم . خیلی وقت بود صدای سازت را نشنیده بودم .
    - می دانید دلم هوای کودکی را کرده است . برای فراگیری همین قطعه چقدر بیداری کشیدم تا آخر باب دلتان در آمد ؟
    آقاجان خنده ای کرد و گفت : بله و چه زود گذشت آن روز ها .
    آرام کنارم نشست . دیبای عزیزم از زندگی ات راضی هستی ؟
    - بله آقاجان .
    - خدا نکند تو را ناراضی ببینم آنوقت از غم این که تو را وادار به این ازدواج کرده ام می میرم .
    - خیالتان راحت باشد من احمد و زندگی ام را دوست دارم .
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #20
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فصل 20

    برای شب مهمان داشتیم . مهتا و ناصرخان زودتر از همه آمده بودند با مهتا در ایوان نشسته بودیم . به رقص فواره ها در غروب خورشید نگاه می کردیم .
    - راستی مهتا فوزیه و فائقه کی می خواهند سر خانه و زندگیشان بروند ؟
    - والله نمی دونم . انگار تب شوهر کردن به آنها هم سرایت کرده است .خواستگار زیاد دارند ٬ اما هنوز فکر می کنند زود است . فوزیه شانزده سال دارد و فائقه هجده ساله است . درست مثل من و تو که دو سال تفاوت سنی داریم . جالب نیست ؟
    - چرا ولی تو در هفده سالگی به عقد ناصرخان در آمدی و تا وقتی من بیچاره عروس نشده بودم همه مرا در تنگنا گذارده بودید .
    - یادم می آید . تو هم خیلی لجباز بودی . از هر که می آمد ایرادی می گرفتی و ردشان می کردی انگار قسمت تو فقط احمدخان بود .
    با حسرت گفتم : اما در مورد آنها مسئله فرق می کرد . خوش به حالشان .
    مهتا با تعجب مرا نگریست : چرا حسرت می خوری ؟ مگر از احمدخان راضی نیستی ؟
    جواب سوالش را ندادم و بلافاصله مسئله ای دیگه را به میان کشیدم .مهمان ها کی می آیند ؟
    - فکر کنم سر شب . راستی می دانی دایی خشایار دعوت پدر را نپذیرفته ؟
    - چه بهتر ! امشب از دست مهوش خانم یک نفس راحت می کشیم .
    هردو خندیدیم و مهتا گفته ام را با سر تصدیق کرد .
    پدر وارد شد . هر دو سلام کردیم و به احترام برخاستیم . او جوابمان را داد و بلافاصله خود را به دالان اندرونی رساند . صدایش به گوشمان می رسید که گفت : اختر خانم امشب ماکان هم دعوت دارد . من می روم و با او می آیم . شاید کمی دیر شود .
    مادر صدایش را بلندکرد : باز هم بهادرخان در جمع فامیلی باید از سرهنگ دعوت به عمل آید ؟ فکر راحتی ما را بکنید .
    - ای خانم جان این چه حرفی است؟ ماکان که دوست عزیز دیروز و امروز من نیست الان سال هاست که به این خانه رفت و آمد دارد . پس یادتان نرود من اگر دیرتر آمدم با سرهنگ هستم . خب خانم کاری نداری ؟ من رفتم .
    مادر صدایش را بلند کرد : بروید آقا . خدا به همراهتان .
    بعد از خارج شدن پدر به فکر فرو رفتم . از شنیدن نام ماکان اعصابم به هم ریخت . خدایا چگونه می توانستم حضور او را در جمع آن شب تحمل کنم ؟ حضور او را که باعث شده بود چینی قلب من در اول جوانی بشکند . او احساس عشق را در من تبدیل به بدبینی کرده بود .به طوری که دیگر فکر نمی کردم عشقی در دلم جوانه بزند ٬ حتی عشق به زندگی .
    آن شب مطابق معمول موها را پشت سرم جمع کردم . کت و دامنی مشکی پوشیدم و سنجاق سینه ی ماکان را به آن نصب کردم . جلوی آینه ی قدی ایستادم شاید این عمل سوءتفاهم شود . شاید فکر کند می خواهم به او بفمانم که هنوز وجودش برایم مهم است . سنجاق را باز کردم و در جعبه اش نهادم .
    پدر همراه ماکان وارد شد . همگی به احترام برخاستند . ماکان نسبت به گذشته هیچ تغییری نکرده بود فقط کمی چهره اش جا افتاده تر شده بود . نگاه هایمان برای لحظه ای در هم گره خورد ٬ آنگاه هر دو سر به زیر انداختیم .
    شام در کمال آرامش صرف شد و بعد از آن همه به پیشنهاد پدر به ایوان رفتیم و دور هم نشستیم . صحبت از مراسم یاسر و سروناز بود . قرار بله بران برای چهارشنبه هفته ی آینده تعیین شده بود . یاسر سر به زیر انداخته بود و از خجالت صورتش قرمز گردیده بود . پریا بین جمع یک لحظه نمی نشست و دائما از آغوش یکی به آغوش دیگری می پرید .
    سر شب رنگ مهتا سرخ تر شده بود و زیر دلش به شدت درد می کرد . ناگهان از جا برخاست و به اتاق رفت . نگران شدم و به دنبالش روانه گشتم . مهتا روی مبل نشست.
    - چی شده مهتا درد داری ؟
    - بله فکر کنم موقعش است .
    - راست می گویی ؟ پس چرا چیزی نگفتی ؟
    - خب هنوز دردهای اول است . اما تا صبح دیگر خلاص می شوم .
    - من می روم مادر و زن دایی را خبر کنم .
    - نه دختر بد است . درست نیست . بگذار هنوز حالم خوب است .
    - چه می گویی ؟ من رفتم .
    به ایوان رفتم و گفتم : مادر ممکن یک لحظه بیایید ؟
    مادر سر بلند کرد و به آرامی برخاست . : چی شده عزیزم ؟
    - مهتا درد دارد . فکر کنم وقتش شده است .
    مادر گل از گلش شکفت : خیلی خب ببرش به اتاقش . می روم زن دایی ات را خبر کنم .
    بعد از لحظه ای طاهره خانم و فوزیه و مادر بالای سر مهتا نشسته بودند .
    - طاهره خانم فکر نمی کنید باید قابله خبر کنیم ؟
    - چرا مادر اما هنوز زود است .
    - این چه حرفی است که می زنید زن دایی جان ؟ خواهرم دارد از درد می میرد .
    - اینقدر هول نشو دختر .
    - اما زن دایی اگر قابله بالای سرش بیاوریم بهتر است .
    - خیلی خب تو برو و به ناصرخان بگو .
    از دستور او لبخندی زدم و خود را به ایوان رساندم . مرد ها از غیبت ما تعجب کرده بودند . دایی با دیدنم گفت : چی شده دیباجان رنگ پریده ای ؟
    با خنده گفتم : دایی جان حال مهتا خوب نیست .
    همگی با شنیدن این حرف با تعجب نگاهم کردند . ناصرخان پی قابله ای رفت و ساعتی بعد با پیر زنی هن هن کنان خود را بالای سر مهتا رساند .
    درد مهتا به اوج رسیده بود . ساعتی می شد که از بی تابی به خود می پیچید . قابله مهتا را معاینه کرد و دستور داد آب بیاورند . بعد خودش کنار تخت نشست و مشغول چای خوردن شد . با کمال خونسردی دوباره مهتا را برانداز می کرد.
    مهتا مثل مار به خود می پیچید . طاهره رو به قابله کرد و گفت : ننه فکر نمی کنی وقتش است ؟
    - نه مادر جان هول نشو . هنوز بچه یک دنده هم پایین نیامده .
    مهتا از درد اشک می ریخت . همه نگران بودیم . مادر گوشه ای ایستاده بود و دعا می کرد . قابله گفت: مادر جان گفتم فشار بیاور .
    اما مهتا خسته تر از آن بود که بتواند فشاری بیاورد . از اتاق خارج شدم . تحمل دیدن درد او را نداشتم .
    پدر و دایی جان نگران بودند . ناصرخان هم پشت در اتاق قدم می زد . با دیدنم پرسید : چی شده دیبا ؟ مهتا حالش خوب است ؟
    - من ... من ه نمی دانم باید چگونه باشد . توکل به خدا کنید .
    ساعتی بعد طاهره خانم بر سر زنان وارد سالن شد و با عصبانیت گفت : پیرزن خرفت نمی تواند کاری کند . خدایا دستم به دامنت .
    مادر مثل او بلوا به پا نکرده بود . نمی خواست مهتا روحیه اش را ببازد . به همین خاطر سرش را از اتاق بیرون آورد رو به ناصرخان گفت : ناصرجان مادرت را آرام کن . نگذار پشت در شیون زاری بر پا کند .بچه ام روحیه اش را می بازد .
    وارد اتاق شدم قابله دستپاچه بود . مهتا از درد بی هوش شده بود و صدای زن دایی دیگر به گوش نمی رسید . دست های پیرزن را گرفتم : بگو ننه حال خواهرم چطور است ؟
    قابله بر سر کوفت : خدا مرا مرگ بدهد . خانم جان بچه را نمی توانم بگیرم . مثل ماهی سر می خورد و بالا می رود . اگر دیر شود زبانم لال .
    مادر فریاد زد : زبانت را گاز بگیر بگو .چه کار کنیم .
    - اختر خانم من که از اول گفتم دست هایم دیگر توانایی ندارد . بفرستید دنبال ساغر تا دیر نشده است .
    مادر به صورتش زد : خدا مرا مرگ بدهد . ساغر را این وقت شب از کجا پیدا کنیم ؟
    بلند شدم : من می روم دنبالش . اما تو که نمی دانی کجا باید پیدایش کنی .
    - چرا دایه مرا سر پریا برای آوردن ساغر همراه خود برده بود . کاملا نشانی اش را به خاطر دارم .
    - پس برو مادر جان خدا خیرت بدهد .
    به حیاز دویدم . هیچ کس آنجا نبود جز ناصرخان . اما او هم حالش اصلا مساعد نبود و رانندگی با چنین آدمی در چنان وضعیتی اصلا درست نبود ٬ چون تمام افکار در پی مهتا بود . به اتاق دویدم تا از دایی و پدر کمک بگیرم ٬ اما آنها هم حال مساعدی نداشتند . رنگ به رویشان نبود . خدایا چه باید می کردم ؟
    دایه با سبدی پر از پرتقال به من رسید : مادر جان عجله کن حال خواهرت اصلا خوب نیست .
    با چشمانی اشک آلود گفتم : دایه هیچ کس حال مساعدی برای رانندگی ندارد .
    - خب مادرجان برو از سرهنگ کمک بگیر .
    - مگر هنوز در خانه است ؟
    - بله در ایوان نشسته است .
    به سمت ایوان دویدم . ماکان را آنجا یافتم . در آرامشی خاص فرو ر فته بود .
    - سرهنگ می توانید مرا تا جایی برسانید ؟
    - آه بله . راستی حال مهتا خانم چطور است ؟
    - برای آوردن قابله می رویم .بجنبید ٬ خیلی دیر شده . حالش اصلا خوب نیست .
    به سرعت سوار اتومبیل شدیم و در کوچه پس کوچه های خاکی تهران دنبال قابله رفتیم . کوچه اش را به خاطر داشتم ٬ اما در خانه ها همه یکجور بود . یکی از در ها را زدم . جواب نیامد . دوباره مشت کوبیدم . صدای پایی به گوشم خورد . هن هن پیرزنی را شنیدم که با وحشت پرسید : کی است این وقت شب .
    با فریاد گفتم : منزل ساغر قابله این جاست ؟
    پیرزن با خشم گفت : لعنت بر مردم آزار این جا نیست .
    می شود بگویید منزلش کجاست ؟
    پیرزن پشت در بسته فریاد زد : دو خانه آن طرف تر ٬ سمت راست .
    به سرعت خود را به خانه ی ساغر رساندم . زن بیچاره در خواب بود . وقتی فهمید که هستیم به سرعت چادر بر سر نهاد و سوار ماشین شد و همراه ما به خانه آمد . با رفتن ساغر به اتاق مهتا نفس راحتی کشیدم . صدای گریه ی بچه سحرگاه به گوش رسید دایه مژده داد : یک پسر کاکل زری . مبارک باشد . و از ناصرخان مژدگانی اش را گرفت . به طرف ماکان رفتم . در فکر فرو رفته بود . با شنیدن صدایم سرش را بلند کرد . او هم مثل بقیه تا صبح چشم روی هم نگذاشته بود . بی خوابی چشمانش را سرخ کرده بود .
    - سرهنگ ببخشید خلوت شما را بر هم زدم . آمدم تشکر کنم .
    - من که کاری نکردم .
    - چرا اگر شما نبودید حتما الان اتفاق بدی افتاده بود . ماکان خنده ای کرد . همان خنده های گرم قدیم : خواهش می کنم وظیفه ام بود . شنیدم پسر زیبایی است .
    - هر دو خوبند . فرزندشان واقعا زیباست . درضمن دوباره معذرت می خوام که شما را از عالم فکر بیرون کشیدم .
    ماکان دوباره به فکر فرو رفت و گفت : نه من در حال دعا کردن و راز و نیاز بودم . شنیده ای ؟
    - چه چیز را ؟
    - که می گویند وقت تولد نوزاد در های رحمت خدا به بندگان آن خانه باز می شود و دعا ها در این وقت مستجاب می گردد ؟
    - آه راستی ؟ حتما شما هم دعا و آرزو می کردید .
    - بله درست حدس زدی .
    - چه آرزویی ؟ سرهنگ ؟ شما که آرزویی ندارید . به تمام اهدافتان رسیده اید . موقعیتی بسیار عالی به دست آورده اید . دیگر چه می خواهید ؟
    لحنم کنایه آمیز بود . کنایه به این علت که به خاطر شغل و موقعیت اجتماعی ات مرا تنها گذاشتی .
    ماکان دوباره مثل سابق لبخند زد : کنایه نزن دیبا . من باید برای خوشبختی تو هرچه می توانستم انجام می دادم .
    - آه چه خوب ! چقدر فداکار ! واقعا فکر می کنید بچه ای کنارتان ایستاده که سعی می کنید فریبش بدهید ؟
    - نه دیبا قصدم فریب تو نیست . این قسمت ما بود همین .
    - راست می گویید . سرهنگ ماکان آریا . این سرنوشت ما بود . اما فکر نمی کنید که من از این سرنوشت ناراضی ام ٬ بلکه فقط وجود شماست که مرا رنج می دهد و وادارم می کند به خاطر آورم چگونه لحظاتم را بیهوده به شما فکر کردم . می فهمید ٬ وجود شماست که باعث کسالتم می شود .
    ابروهایم در هم گره خورده بود . می خواستم با حرف هایم قلب ماکان را نشانه بگیرم . اما یکباره او خنده ای بلند کرد .
    - به چه می خندید ؟
    - به تو که بودنت باعث نشاط روحم می شود . می دانی من برعکس تو فکر می کنم واقعا سلیقه ها متفاوت است ٬ تو خیلی زیبا و جا افتاده شده ای و این اخم و غیظ تو را جذاب تر کرده است ! باور کن بودنت باعث نشاط روح و تسلی خاطرم است .
    از فرط عصبانیت از او جدا شدم به سوی مهتا شتافتم .

    برای شب ششم بچه ی مهتا جشنی ترتیب دادند . پسرش کوچک و تپلی بود . نامش را رضا گذاردند ٬ به عشق مولایمان امام هشتم .
    به حیاط رفتم . هدیه ای که برای رضا تهیه کرده بودم یک اسب چوبی گهواره ای بود . از وقتی ان را بالای سر بچه گذاشتم پریا لحظه ای اسب پیاده نشد و دائم با شیرین زبانی می گفت : خاله یک اسب خوشگل برایم خریده است . مال رضا نیست .
    هرچه مادر می گفت : عزیزم خاله دیبا برای تو گوشواره های خوشگل خریده ٬ این مال داداشی است پریا بغض می کرد و می گفت : نه داداشی لوس است .
    از کنار مهتا برخاستم تا به حیاط بروم و نفسی تازه کنم . ده روزی می شد که به تهران امده بودم و از احمد هیچ خبری نداشتم . دلم به حال خودم می سوخت . وقتی عشق مهتا و ناصرخان را با خود مقایسه می کردم ٬ می دیدم واقعا بیچاره ام چقدر این مرد سنگدل بود . در مدت دو سال و نیم زندگی مشترک هیچ خاطره ی خوشی ازش نداشتم . دوست داشتم این روز ها سراغی از من بگیرد تا بدانم پشیمان است ٬ اما اصلا از او خبری نبود . مادرش هم دائما از من روی بر می گرداند ٬ به طوری که یک بار مادر پرسید : دیباجان با زن دایی مهوش حرفت شده که این طور با اکراه با تو سحن می گوید ؟
    در جوابش با ناراحتی گفتم : نه مادر جان این چه حرفی است که می زنید ؟ شما که اخلاق او را بهتر از من می دانید .

    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/