فصل هفتم

نزدیکی عصر بود که نوکر حسن خان به باغ ما آمد و خبر آورد حسن خان از شما خواهش کرده اند عذر نیامدن ایشان را بپذیرید و خودتان ایشان را برای شام سرافراز بفرمایید . چون فرمودند که حتما بهادرخان و خانواده خسته از سفرند.
پدر پذیرفت و تشکر نمود . مادر دوباره در لاک خود فرو رفت اما به خاطر این که در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود ،اعتراضی نکرد.
دم غروب بود که من و مهتا و ماکان همراه ناصر خان ودایه تصمیم گرفتیم پیاده خود را به عمارت حسن خان برسانیم . در حال تعویض لباس بودم که مهتا وارد اتاق شد و با لبخندی کنار من نشست . دوباره صحبت را راجع به ازدواج باز کرد و گفت : می دانی چه کسی تو رو از پدر خواستگاری کرده ؟
در جوابش مات و مهبوت گفتم : نه چه کسی ؟
- جعفرخان شریک تجارتخانه ی پدر.
با ترشرویی گفتم : جعفرخان ؟ همان شریک آبله روی پدر که همیشه مورد خنده ی ما بود ؟
مهتا با اخمی گفت : این چه حرفی است که می زنی ؟ آن زمان بچه بودیم که به مسائل بیهوده می خندیدیم . اما حالا فکر می کنم که طرز فکرمان باید عوض شده باشه . برای مرد که عیب نیست آبله رو باشد . درضمن جعفرخان مرد ثروتمند و با درایتی است . خیلی هم مورد احترام پدر . از خدایت هم باشه که او تو خواستگاری کرده.

پوزخندی زدم و با ترشرویی گفتم : یعنی آنقدر وبال گردنتان شدم که برایم نقشه می کشید ؟ از همین الان می گویم نه.

مهتا متعجب گفت : خواهر جان پس کی ؟ چرا آنقدر بهانه می گیری ؟ مگر چند سال دیگر می توانی مجرد بمانی ؟ اصلا دختر ، شاید ناف تو را با نه بریدند . کمی عاقل باش و به فکر پدر و مادر.
دوباره به یاد ماکان افتادم . برق شادی از چشمانم ساطع شد . دیر یا زود شاید می توانستیم زیر یه سقف زندگی کنیم . فورا جواب دادم : صبر کنید به همین زودی ها نوبت من هم می شود . اما قبل از هر چیز جواب مرا به مادر بگو.
مهتا متعجب پرسید : کسی را در نظر داری ؟
سریعا گفتم : نه . مگر کسی دور و بر ما هست که بتوان گفت شاید او را در نظر دارم ؟
مهتا با خنده ای شیطنت آمیز گفت : شاید . شاید سروان ماکان نظر تو را گرفته.
از ترس زبانم به لکنت افتاد . خدا نکند مهتا بویی برده باشد ، چون حتما تمام ماجرا را به مامان می گوید . سریعا جواب دادم: سروان ماکان ؟ می دانی ده - دوازده سال از من بزرگ تر است ؟ نه . تازه او هیچ توجهی به من ندارد.
مهتا نفس عمیقی کشید و گفت : خدا رو شکر . اگر می گفتی ماکان دلتو برده از خنده دیوانه می شدم.
-چرا از خنده دیوانه می شدی ؟ مگر ماکان از جعفر آبله رو کمتر است ؟
مهتا متعجب گفت : دفاع نکن . فعلا که به حال تو فرقی نمی کند . درضمن سرهنگ قبلا ازدواج کرده است . تازه پدر دوست ندارد تو با برادر خوانده اش چنین پیمانی ببندی . در آخر هم باید بگویم درست است که سروان ماکان مرد با شخصیت ومحترمی است اما نه ما و نه حتی پدر کس و کار او را نمی شناسیم . می دانی که اصل مهم در ازدواج اصالت خانوادگی طرفین است . در صورتی که سروان هیچگاه در مهمانی یا مجلسی همراهی نیاورده که ریشه خویشی با هم داشته باشند.
بدون هیچ جوابی از جا برخاستم و عازم رفتن شدیم . مهتا و دایه جلوتر قدم بر می داشتند و من پشت سر ناصر خان و ماکان می آمدم . از حرف های مهتا عصبی و دلخور بودم . اصلا دلم نمی خواست شانه به شانه اش راه بروم . در افکار خودم غوطه وربودم و هیچ حواسم به اطراف نبود . فقط متوجه می شدم هر از گاهی ماکان به پشت سر نگاهی می اندازد و مرا که تنها قدم برمی داشتم برانداز می کند . یکبار هم با ادب و احترام گفت : اگر خسته هستید بفرستم کالسکه خبر کنند.
-نه متشکرم . لازم است کم پیادوه روی کنم.
ناصر خان هم چند بار برگشت و گفت : دیبا با ما همراه شو و آنقدر آرام آرام حرکت نکن . اگر بخواهی به این آهستگی قدم برداری حتما فردا صبح می رسیم.
جلوی در عمارت رسیدیم . ماکان در فرصتی مناسب باخنده گفت : چی شده دیبا اخم کردی؟ اتفاقی افتاده ؟ اگر موردی هست به من بگو.
-نه حوصله ام سر رفته.
- فکر نمی کردم در این هوای خوب بعد از پیاده روی احساس کسالت کنی . امروز به من که بسیار خوش گذشت . زیرا در کنار توبودن برایم تسکین اعصاب است.
-متشکرم سروان شما لطف دارید.
با دیدن ویدا حالم کمی جا آمد . ساعتی را در کنار هم به خنده و حرف زدن پرداختیم. تازگی ها مهتا هم به جمع ما پیوسته بود و بیشتر از قبل با ویدا صمیمی شده بود.



پدر و سروان و دایی به اصرار زیاد حسن خان شب را آنجا ماندند تا صبح به شکار بروند . موقع خداحافظی ماکان آرزوی شبی خوش برایمان کرد.
زمانی که رسیدم به باغ آنقدر خسته بودم که روی ایوان کنار مادر و دایه به خواب رفتم . اما آن شب کابوسی هولناک دیدم . درلباس عروس در کنار مردی بد چهره نشسته بودم و زیر پایم مارسیاهی حلقه زده بود . سراسیمه از خواب برخاستم و لیوانی آب خوردم . چقدر آن مرد شبیه احمد بود . اما دیدن مار چه تعبیری داشت ؟ دوباره پلک هایم روی هم افتاد و صبح با روحی آشفته از خواب برخاستم.
بعد از صرف صبحانه قرار شد من و مهتا همراه دایه و مادر سری به خانواده ی تقی بزنیم . تمام وقتمان پر بود از برنامه هایی که مادر برای سراسر روزمان در نظر گرفته بود.
طرف های ظهر پدر و ماکان و دایی از شکارگاه برگشتند . چند کبک و یک بچه آهو صید کرده بودند . با چشمانی پر از اشک پرسیدم : چطور دلتان آمد این حیوانک ها را بکشید ؟
پدر خنده ای کرد و گفت : دست شکار سروان است . وگرنه ما تیرمان به هدف نخورد.
ماکان با حالتی محترمانه گفت : امیدوارم مرا ببخشید اما در چنان موقعیتی اشتیاق شکار مانع احساسات می شود . شما هم آنقدر نازک دل نباشید و سخت نگیرید.
اشک را از چشمانم پاک کردم و گفتم : مشکلی نیست اما من از گوشت شکار شما نمی خورم.


هر سه از شنیدن حرف من به خنده افتادند . پدر گفت : خیلی خب دیگر جای این حرف ها نیست . برو بگو برای ما سه نفرخسته یک چای دبش بریزند . بعد از ناهار دایی جمشید به همراه خانواده اش به تهران برگشتند . دم عصر بعد از رفتنشان دلم هوای پیاده روی کرد . به مادر گفتم : می خواهم کمی در اطراف باغ قدم بزنم.
مادر سری تکان داد و گفت : برو فعلا کاری ندارم . امروز خیلی خسته شدید . برو قدم بزن . چون فردا صبح به تهران بر می گردیم.
هنوز چند قدمی از خانه دور نشده بودم که صدای ماکان مرا به خود آورد : دیبا بایست نمی خواهی همراهت بیام ؟
با خوشحالی گفتم : چرا خیلی هم خوشحال می شوم . ماکان نزدیک شد و شانه به شانه ی هم به راه افتادیم . ماکان در مورد مسائل پیش پا افتاده حرف می زد و من به حرف هایش با دقت گوش می کردم . چقدر زیبا بود این سخنان پنهانی و به دور ازهیچ مزاحمتی ، هر چند حرف هایمان رنگ و بوی خاصی نداشت.
بعد از کمی پیاده روی ماکان ایستاد و در چشمانم خیره شد . با آرامی گفت : دیبا من امشب به تهران بر می گردم . می خواستم از تو خداحافظی کنم .
باورم نمی شد . چرا هرگز فکر نکرده بودم که ماکان از کنارم می رود ؟ قلبم به تپش افتاد . قطرات اشک از چشمانم فرو ریختند . صدای پرندگان ذهنم را بیدار نگه می داشت و مانع فکر کردن به این مسئله می شد که چرا این قدرمتاثر هستم . یعنی به این زودی دل و جانم را باختم ؟

ماکان به آرامی کنارم نشست و افزود : سرت را بلند کن دوست دارم در شب های کویر چشمانت گم شوم . خواهش می کنم گریه نکن و قلب مرا نلرزان . این دو روزی که با تو بودم یکی از پر خاطره ترین روزهای عمرم محسوب می شود و به من بسیارخوش گذشته است . سال ها بود که از جمع گریزان بودم .هرگز ضربان قلبم با تیر نگاهی به اوج نرسیده بود . اما امروز می بینم اگر در جمع نباشم با خویشتن نیز بیگانه ام و اگر تیرآن نگاه شهلا به قلبم نخورد لحظه ای نمی تونم زندگی کنم . بعد با دستمالی که از جیبش در آورد ، قطرات اشکم را پاک کرد : گریه نکن.
به آرامی گفتم : دلم برایتان تنگ می شود باز هم به دیدنمان می آیید ؟
-آه بله می آیم . مگر می شود تو رو فراموش کرد ؟
- نمی شود امشب را بمانید و صبح با ما به تهران برگردید ؟
- نه من امشب کار مهمی دارم . باید به تهران برگردم صبح زود عازم شیرازم.
چشمانم را به آرامی روی هم گذاشتم چه خوب بود که لحظه ها در اینجا متوقف می شد و سالیان سال همینطور در کنار هم می نشستیم و من از عطر نفس های او جان می گرفتم.
ماکان از جا بلند شد : برگردیم من باید به سرعت آماده شوم.
از جا برخاستم در زمان بازگشت زبانم عاجز از هرگونه سوالی بود.
ماکان ناگهان ایستاد : دیبا برایم نامه می دهی ؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
- خوشحالم کردی. من هم حتما جواب نامه هایت را سریع می دهم شاید از این طریق فاصله ها و دلتنگی ها از بین برود.
از اضطراب دستهایم در هم گره خورده بود و تمام حواسم به حرف هایش بود . در آخر گفتم : زود به زود به ما سر بزنید. به آرامی دستم را گرفت : حتما.
زمان خداحافظی فرا رسید . ناصرخان ماکان را به تهران می برد . و من و مهتا هم به پیشنهادش با او همراه شدیم تا زمان برگشت تنها نباشد . در تمام طول راه من هیچ حرفی نزدم . زیرا از شدت اندوه رمق حرف زدن نداشتم . ماکان نیز سکوت اختیار کرده بود و فقط به سوالات ناصرخان جواب های کوتاه می داد . نگاهش دائما به نقطه ای خیره بود . انگار او هم از طعم تلخ جدایی مان در بدو آشنایی بیزار بود.
او را جلوی اداره ی امنیه پیاده کردیم . برای آخرین بار نگاهمان در هم گره خورد . از شدت تاثر قطره اشکی بر گونه ام نشست که فقط ماکان آن را دید.
در راه بازگشت به شمیران ناصرخان و مهتا هرچه سر به سرم می گذاشتند و می خواستند دست کم در خنده هایشان شریک شوم ، سر درد را بهانه کردم و پاسخی به شوخی هایشان ندادم.
اول غروب به اتاقم پناه بردم و ساعتی گریستم . ناگهان صدای دایه از پشت در مرا به خود آورد . دیبا خانم ، بیایید شام حاضراست.
-میل ندارم . لطفا مزاحمم نشوید.
دایه به آرامی وارد اتاق شد : چرا مادر ؟ می خواهی آقاجانت را عصبانی کنی ؟ زود بیا تا مادرت نیامده.
بلند شدم. دایه از دیدن چشمان پف آلودم پی برد که گریه کرده ام . وحشت زده پرسید : مادر گریه کرده ای ؟
با ترس گفتم : نه دایه سرم درد می کنه . انگار بعد از ماشین سواری حالم اصلا خوب نیست.
دایه از اتاق خارج شد . با رفتنش از جا برخاستم و آماده شدم . نمی خواستم کسی بویی ببرد.
سر سفره ی شام احمد هم حاضر بود . نمی دانم چرا از حضورش و نگاه های بی شرمانه اش چندشم می شد . خواب شب قبلم نیز به این تنفر دامن می زد . هر وقت سر بلند می کردم او را می دیدم که زل زده و به چشمانم می نگرد . از فرط عصبانیت بلند شدم و روی صندلی پشت مرد ها نشستم . می خواستم از دید آن نگاه های بی شرمانه دور باشم.
ناگهان مادر گفت : دیبا چرا شام نخوردی ؟ مگر گرسنه نیستی ؟
با سر پاسخ دادم : نه گرسنه ام نیست.
پدر خندید و گفت : تو که عاشق کلم پلوی شیرازی هستی . چرا امشب لب به غذا نزدی ؟
از حرف پدر و شنیدن نام شیراز بغضی در گلویم لانه کرد . به آرامی گفتم : آقا جان سرم گیج می رود . ماشین مرا گرفته.
پدر خنده ای کرد و لیوان دوغ را روی میز گذاشت . ماشین خریدن ما هم دردسر شده . دائم دختر گلم سرش گیج می رود .البته خوب می شود . هنوز عادت نداری.