پروردگارا ترا به خاطر نعمت هایی که به ما ارزانی داشتی شکر می گوئیم و از تو می خواهیم که دیگران را نیز از آنها محروم ننمایی. آمین!
"همه گفتن آمین امّا عمه هم گفت آمین و هم گفت الحمدلله! بعد چشماشونو وا کردن که مانی گفت"
- تموم شد؟!
رکسانا – بعله اما شما آمین نمی گین؟
مانی – منکه همون اوّل گفتم الحمدلله! بعدشم خداوند خودش هر جور صلاح بدونه کار می کنه و به هر کی م نخواد نمی ده! به حرف من و شمام نیس!
رکسانا – چرا! وقتی ما برای همنوع مون دعا می کنیم خیلی اثر داره! شمام باید دعا کنین!
مانی – حالا یه روز خداوند روزی ما رو حواله کرده به شماها! یه عمر خوردیم و شکر نکردیم و بازم روزی مونو داده! امروز کارمون افتاده دست شما!
عمه – بخور همه جون! خدا احتیاجی به این چیزا نداره!
مانی – اصلاً من غذا نمی خورم! سالاد خالی می خورم که دعامُعا نداره! نکنه برای سالادم دعای مخصوص دارین شما؟!
"رکسانا اینا خندیدن و مریم گفت"
- نه! شما بفرمائین! ماها جای شمام آمین گفتیم.
مانی – بیخود گفتین! مگه من خودم لال م؟! اوّلش می گی بسم الله، آخرش می گی الحمدالله. دیگه دو ساعت دِکلمه کردن نداره که! از تو می خواهیم که دیگران را نیز از آنها محروم ننمایی! دعا می کنین یا نمایشنامه شکسپیر رو می خونین؟!
- ببین! یه دقیقه نمی تونی خودتو نیگه داری!
مانی – دِ صبحی م منو فرستادین تو حموم و نذاشتین یه لقمه کوفتم کنم! الآنم که می خوام دو تا قاشق بذارم دهن م نمیذارین!
"زود عمه براش یه بشقاب برنج و خورشت کشید و همونجور که می خندید گذاشت جلوش و اونم شروع کرد به خوردن. رکسانام یه بشقاب ورداشت و برای من غذا کشید و گذاشت جلوم و گفت"
- بخور ببین دست پخت م خوبه یا نه!
"بهش خندیدم و یه قاشق خوردم. خیلی خوشمزه بود!"
- عالیه!
رکسانا – راست می گی؟!
مانی – مجبوره بیچاره! اگه اینو نگه چی بگه؟!
- تو حرف نزن! کی از تو پرسید؟!
رکسانا – جدّی بد شده مانی خان؟!
مانی – نه بابا شوخی می کنم! اتفاقاً خیلی خوشمزه شده! فقط نمی دونم چرا تو خورشت قورمه سبزی تون سبزی نمی ریزین؟!
مریم – قورمه سبزی چیه؟! این قیمه س!
مانی – ای وای! پس چرا زودتر نگفتین! اتفاقاً خیلی م شبیه خورشت قیمه شده!
- به حرفای این گوش ندین! این عادت شه از این حرفا بزنه!
سارا – اتفاقاً تو ماها دست پخت رکسانا از همه بهتره!
مانی – البته! برای رژیم های طولانی مدت عالیه!
"همه زدن زیر خنده!"
- غلط کردی! خیلی م خوشمزه س!
مانی – مگه من غیر از این گفتم؟! اصلاً این قیمه، یه قیمه ی خاطره انگیزه! آدمو یاد خاطرات دوران سربازیش تو پادگان میندازه! یعنی اون لحظات شیرینی که با هم دوره ای آ این قیمه ها رو می خوردیم و ازش پند و عبرت می گرفتیم و به یاد غذای مادرامون آه می کشیدیم!
عمه – دختر تا تو خونه س دست پختش معلوم نمی شه! وقتی رفت خونه ی شوهر تازه خودشو نشون می ده!
مانی – حتماً نشونه شم بروز علائم مسمومیت در شوهرشه که توسط پزشک قانونی بعد از مرگ متوفّی کشف می شه!
سارا - پس آقایون که تا زن می گیرن و شیکم شون می آد بالا چیه؟! خب نشونه ی غذاهای خوشمزه ایه که خانمهاشون درست می کنن دیگه!
مانی - پس این گشنه های آفریقا که همه شیکماشون اندازه ی یه طبل اومده جلو، همه از زور سیری یه و خوردن غذاهای خوشمزه؟!
"جواب همه رو می داد و تند و تند غذاشم می خورد!"
مریم – آقایون که هر کاری خانمهاشون می کنن یه ایراد ازش می گیرن!
مانی – آخه خانما یه کارِ بی ایراد نمی کنن!
سارا - پس اگه خانما انقدر ایراد دارن چرا آقایون همه ش دنبال شونن؟!
مانی – واسه رضای خدا! هامون جون اون سبزی رو بده به من!
مریم – راسته که گفتن اگه می خوای دل شوهرت رو به دست بیاری باید از راه شیکمش وارد بشی!
مانی – خدا رو صد هزار مرتبه شکر که نگفتین از راه دیگه ش باید وارد بشی یعنی منظورم اینه که خوبه نگفتین از راه سوراخ گوش و سوراخ دماغ و این سوراخا! عمه جون قربون دست تون اون ظرف ماست رو بدین این طرف!
رکسانا – براتون قیمه بکشم مانی خان؟
مانی – رکسانا خانم حالا از شوخی گذشته، جدّی این خورشت قیمه س؟!
- مانی ساکت می شی یا نه؟!
مانی – دِ همین ساکت شدیم که انقدر بلا سرمون اومد!
"بشقابش رو آورد جلو و رکسانا با خنده براش خورشت کشید و دوباره شروع کرد به خوردن و چرت و پرت گفتن! یه قاشق می خورد و یه چیزی به اینا می گفت! اونام همینجور می خندیدن.
ناهار رو که خوردیم، ظرفا رو جمع کردیم و سارا میز رو تمیز کرد و رکسانا رفت که ظرفا رو بشوره. بقیه م رفتن تو پذیرایی و منم واستادم که کمک رکسانا کنم. یعنی به این هوا می خواستم باهاش تنها باشم. یه دستمال ورداشتم و ظرفایی رو که اون می شست خشک می کردم و باهاش حرف می زدم."
- کِی امتحان داری؟
رکسانا – چند روز دیگه.
- بدموقعی ما اومدیم اینجا!
رکسانا – اصلاً! اتفاقاً چقدر خوب موقعی یه!
- آخه تو از درس خوندن می افتی!
رکسانا – برعکس! همونکه میدونم تو تو این خونه ای، یه آرامش خاطری بهم دست می ده که می تونم راحتِ راحت درس بخونم!
- راست می گی؟!
رکسانا – آره به خدا! فقط ناراحتی م از اینه که تو با خانواده ت قهری!
- راستی نمی خوای بقیه سرگذشتت رو برام بگی؟
رکسانا – چیزی دیگه نمونده که!
- از اونجا که از مادرت جدا شدی چیکار کردی؟
رکسانا – هیچی! همینجوری بی هدف راه می رفتم تا اینکه شب شد. جایی برای خوابیدن نداشتم! تو خیابونم که راه می رفتم مردم اذیت م می کردن! ولی خوب چیکار می شد کرد؟!
همینجوری رفتم و رفتم تا رسیدم به یه کلیسا و رو پله هاش نشستم. سرمو تکیه داده بودم به دیوار و فکر می کردم. نمی دونم چقدر گذشت! یعنی همونجوری که داشتم فکر می کردم، خوابم بُرد! یه مرتبه دیدم یکی داره صدام می کنه! چشمامو وا کردم و دو تا دختر با یه کشیش بالای سرم واستادن. زود از جام بلند شدم و یه ببخشین گفتم و خواستم برم که نذاشتم. دخترا دستم رو گرفتن و با خودشون بردن تو کلیسا و تا وارد شدم صلیب کشیدم که هر سه تا تعجب کردن! خلاصه بعد از اینکه فهمیدن تنهام و جایی رو ندارم، آوردنم اینجا!
- دخترا همین مریم اینا بودن؟
رکسانا – آره. عمه لیام خیلی گرم و صمیمی منو قبول کرد. همین.
- دیگه از مادرت خبری نداری؟
رکسانا – نه! نمی خوامم داشته باشم!
"یکی دو تا ظرف رو شست و بعدش گفت"
- هامون! یه چیزی ازت بپرسم؟
- بپرس!
رکسانا – ناراحت نمی شی؟
- نه!
رکسانا – دین من برات مهمّ نیس؟ یعنی برات مسئله ای نیست که من مسیحی م؟
- نه.رکسانا – بعداً چی؟ وقتی ازدواج کردیم منو وادار نمی کنی که دین م رو عوض کنم؟
- من ترو به هیچ کاری وادار نمی کنم!
"یه لحظه نگاهم کرد و خندید و گفت"
- بیا جلو!!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)