صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 41

موضوع: مرا باور کن | شراره بهرامی

  1. #1
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    مرا باور کن | شراره بهرامی

    مشخصات کتاب: 120  120
    نام کتاب : مرا باور کن
    نویسنده : شراره بهرامی
    تعداد فصل : 17
    چاپ دوم : 1387
    انتشارات : شقایق
    تعداد صفحات : 400 صفحه


    23pw1qdede2cjjgh2j1


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #2
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل اول )
    مشغول بستن شال گردن آرین بودم و همسرم مشغول گرم کردن ماشین که یکدفعه آرین با جیغ گفت:
    -مامان اینگدل محکم نبند دالم خفه میشم ! (ای جانم)
    با خنده شال گردنو شل تر کردم و از لپ کوچولوی قرمزش یه ماچ گرفتم و گفتم :
    -مامانی پسر خوبی باشی ها یه وقت خاله رو اذیت نکنی !
    با همون صدای بچگونش بهم گفت :
    -باشه مامانی من فگط با ماهان میلم سوال اون ماشین گلمزش میشم.
    ماهان اسم پسر خواهرم بود که حدوداً یه سال و نیم از آرین کوچک تر بود و دو سال داشت.یا این که هر وقت به همدیگه میرسیدند سایه همدیگه رو با تیر میزدند اما به محض اینکه یه روز از همدیگه دور میشدند اون قدر برای هم بی تابی میکردند که مجبور میشدیم ببریمشون پیش هم ، اون روز هم از صبح اون قدر آرین اصرار کرد که بالاخره من و پدرشو راضی کرد که ببریمش پیش ماهان.با این که میدونستم به محض دیدن ماهان دوباره جنگ و دعواشون شروع میشه اما بازم مثل همیشه تسلیم خواستش شده بودم.فقط برای آخرین بار گفتم:
    -یادت هست که به بابا چه قولی دادی پسرم ، هان؟
    درحالی که با ذوق و شوق دست میزد گفت:
    -آله مامانی اما به شلطی که ماهان گلمزشو به من بده ها.
    انگار نه انگار که دو ساعت تموم من و همسرم تو گوشش خونده بودیم که نباید با ماهان دعوا کنه ؛ کمی اخم کردم و گفتم:
    -مامان جون اگه ماشینشو به شما نداد که نباید دعوا کنی ؛ خب شاید دوست نداره وسایلشو به کسی بده.
    آرین هاج و واج منو نگاه کرد و گفت:
    -پس چلا ماهان همیشه ماشینای منو بر می داله.اصلاً اگه ماشینشو به من نده منم گلیه میکنم تا خاله دعواش کنه.
    وقتی شیرین زبونی میکرد اون قدر خوشگل و خواستنی میشد که نمیتونستم در مقابلش مقاومت کنم.دوباره بغلش گرفتم و فشردمش.همون موقع همسرم در رو باز کرد و با خنده گفت :
    -پسرم آماده شدی بریم ؟
    آرین با خوشحالی خودشو از توبغل من درآورد و به طرف پدرش دوید اما هنوز چندان فاصله نگرفته بود که دوباره به طرفم برگشت ، گونه ام رو بوسید و گفت :
    -مامانی خدافظ.
    و دوباره به طرف پدرش رفت.در حالی که دست کوچیکشو توی دست پدرش جای میداد گفت:
    -بریم بابایی.
    همسرم قبل از رفتن نگاهی به من کرد و گفت:
    -عزیزم کاری نداری ؟
    لبخندی زذم و گفتم :
    -نه برید به سلامت.سلام منو به همگیشون برسون.
    وبعد هردو از در خارج شدند.بلافاصله به طرف پنجره دویدم و پرده رو کنار زدم هنوز بیرون داشت برف میبارید. اون قدر تن آرین لباش کرده بودم که طفلک بچه ام به زور جلوی پاهاشو میدید.صداشو میشنیدم که داره به پدرش قول میده که پسر خوبی باشه. بالاخره سوار ماشین شدند و از حیاط خارج شدند.همسرم همون طور که در حیاط رو میبست نگاهی بهم کرد و برام دست تکون داد.لبخندی زدم و براش دست تکون دادم و بالاخره با بسته شدن در تنهای تنها شدم.
    واقعاً خوشبخت بودم و از زندگیم کاملاً راضی ! همسری داشتم که حاضر بود همه زندگیشو برای خوشحالی من و پسرم بده و آرین که واقعاً زندگی شاد ما رو کاملتر و شیرین تر کرده بود. پسر کوچولوی ناز من که از هر حیث کپی پدرش بود.
    خونه بدون حضور اونا سرد و خالی بود و اونقدر ساکت که خیلی راحت میتونستم صدای ترک ترک چوبهای شومینه رو بشنوم. به دور و برم نگاه کردم واقعاً زندگی بدون حضور اونا پوچ و بی معنا بود.(خیلی خب بابا.چند بار میگی).یک دفعه چشمم به کتابخونه افتاد. همیشه وقتی تنها میشدم برای فرار از تنهایی به سراغ نوشتن میرفتم. ولی حال و هوای اون روز ، برفی که میبارید و اون سکوت مطلق همه و همه دست به دست هم داده بودن تا منو به گذشته ها بکشونه.(خدا رحم کنه).یک آن فکری به سرم زد.بلافاصله به طرف قفسه کتابخونه رفتم و از کشوی زیرش از بین دفترچه های خاطراتم که حالا تعدادشون به انگشتهای دست رسیده بود یکیشون رو بیرون کشیدم.با این که همه اونا یه جورایی برام عزیز بودند اما یکیشون با بقیه فرق داشت ، چون تو صفحاتش تلخ و شیرین ترین لحظات زندگی منو جای داده بود.کنار شومینه نشستم . با دستم آروم روی جلدش رو پاک کردم و خیلی آهسته بازش کردم. طوری باهاش رفتار میکردم که انگار با یک شی مقدس سر و کار دارم.هرکلمه از اون دفتر برام یک دنیا بود.دنیایی پر از خاطرات. تو اولین صفحه اش نوشته شده بود :
    تقدیم به او که عشقش پاکترین عشق روی زمین است و شانه هایش تنها تکیه گاهم در زندگی.
    خود به خود با خواندن این جمله به گذشته ها رفتم. به شش سال پیش به یک روز برفی ، درست مثل همین امروز ............


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #3
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم )
    هوای ماشین دم کرده بود ، طوری که احساس خفگی میکردم. به آرومی شیشه رو پایین کشیدم. سوز سردی یک دفعه به صورتم خورد که تا مغز استخوانم رخنه کرد ، چون باعث شد تموم بدنم بلرزه.
    برف پاکن های ماشین مرتب این ور و اون ور میشدند و ناراحتم میکردند. پدرم یه نوار شاد توی پخش ماشین گذاشته بود که مثلاً حال و هوای منو عوض کنه ، ولی من اونقدر مغموم و دل مرده بودم که هیچ چیز و هیچ کس نمیتونست شادم کنه.دوست داشتم کسی کاری به کارم نداشته باشه. دلم میخواست بدون این که به چیزی فکر کنم یا کسی باهام حرف بزنه یه گوشه بشینم و به یه نقطه خیره بشم. ولی پدر و مادرم این موضوع رو دوست نداشتن و مرتب میخواستن یه کاری کنن که من دوباره مثل اولم بشم . همون شیدای شاد و سرحال که هیچ چیز نمیتونست مانع از لبخند زدنش بشه !... لبخندی که حالا دیدنش روی لبهای من بیشتر به یه آرزو شبیه بود. دست به هر کاری زده بودند ولی موفق نشده بودند..
    اون روز هم قرار بود همراه پدرم به کلینیک روانشناسی بریم. حتی شنیدن اسم کلینیک هم ناراحتم میکرد چه برسه به این که بخوام پامو اونجا بزارم. از تصور اینکه اطرافیانم فکر میکردن که من روانی شدم ، عصبانی بودم . من فقط آرامش و سکوت میخواستم و اونا میخواستن منو مثل یه دیوونه به دست دکترا بسپارن.اصلاً دوست نداشتم به اون کلینیک برم اما هر چه قدر سر این موضوع مقاومت کردم ، موفق نشدم.شاید رقیب توی جبهه مخالف خیلی از من قوی تر بود که تونسته بود پدر و مادرمو راضی کنه. به هر حال شنیدن اسم کلینیک و رفتن به اونجا مسوله ای نبود که پدر و مادر من به راحتی ازش بگذرن.
    وقتی پدرم راهنمای دست راست رو زد و فرمون رو به طرف راست خیابون پیچوند ؛ مطمئن شدم که دیگه هیچ چاره ای جز تسلیم شدن ندارم. صدای طپش قلبمو به وضوح میشندیدم ، درست با توقف ماشین انگار قلب من هم ایستاد. به سختی همه نیروم رو جمع کردم و برای آخرین بار با نگاهی التماس آمیز به امید این که شاید رو پدرم تاثیر بذاره گفتم:
    -من میترسم.
    پدرم لبخندی مهربان زد و گفت:
    -از چی میترسی دخترم؟ هم من پیشتم ، هم اردلان.
    آخ اردلان ، اردلان...همه اش تقصیر اون بود که حالا من اینجا بودم. اون قدر به پدرم اصرار کرده بود مه بالاخره پدرم رو راضی کرده بود. با شنیدن اسمش ناخودآگاه از شدت حرص دندونامو به هم فشردم.
    پدرم وقتی دید من از جام تکون نمیخورم ، در رو برام باز کرد و گفت :
    -شیدا ! عزیزم ما که قبلاً حرفامون رو زدیم ، نزدیم؟
    در حالی که از ماشین پیاده میشدم گفتم:
    -شما حرفاتون رو زدید نه من.شما فقط منو مجبور کردید که حرفاتونو گوش کنم، فقط همین!
    بارش برف شدید تر شده بود. هم زمان با پیاده شدنم از ماشین ، سرما باعث شد که احساس کنم به یکباره منجمد شده ام.تابلو ی بالای سرمو نگاه کردم :کلنیک روانشناسش دکتر شهاب .........
    جمله آخر رو نخونده بودم که یکدفعه احساس کردم چشمانم داره سیاهی میره. بالای سرمو نگاه کردم ، آسمون کاملاً سیاه و تن من مثل یه تکه یخ ، سرد شده بود. ضعف شدید همیشگی ، باز داشت بر من غالب میشد . انگار اون درد دیگه نیمی از وجودم شده بود. هر کاری کردم نتونستم خودمو نگه دارم . صدای گنگ پدرمو میشنیدم که میگفت:
    -شیدا حالت خوب نیست ؟!
    یک دفعه زانوهام تا خورد و با شدت به جایی خوردم و دیگه چیزی نفهمیدم...
    دنیای بیهوشی همیشه دنیای زیبایی بود. دنیایی که کسی باهات کاری نداشت و هیچ کس نگرانت نبود.دائم مجبور نبودی که اشکاتو پنهون کنی ، بغضتو فرو بدی تا دیگرون رو ناراحت نکنی . مثل یه پرنده سبک بال تو زمین و آسمون معلقی و هر لحظه بیشتر از زمین فاصله میگیری. اما بازم تو آخرین لحظات درست موقعی که میخواستم آسمونو لمس کنم ، صداها منو به این دنیا کشوند.نمیدونم دقیقاً چند دقیقه بیحال ، روی اون صندلی افتاده بودم.حتی نمیدونستم چه جوری به اون جا اومدم ! فقط میدونم یک دفعه صورتم خیس شد و خنکی آب باعث شد که بتونم یواش یواش چشامو باز کنم. صورتم داغ شده بود و چشمام میسوخت و اشک از چشمام سرازیر بود و بی محابا بر صورتم میریخت.چهره ها یواش یواش واضح تر میشدند. اولین کسی که شناختم اردلان بود بالای سرم ایستاده بود و در حالی که لیوانی آب در دست داشت ، روی صورتم آب میپاشید.همین که چشمامو باز کردم لبخندی زد و با خوشحالی گفت :
    -دایی چشماشو باز کرد.
    بعد به طرف کسی که من نمیدیدمش چرخید و با فریاد گفت :
    -مانی پس اون آب قند چی شد؟
    مانی رو قبلاً تو خونه عمع اینا دیده بودم و کمابیش میشناختمش ، بلافاصله بعد از حرف اردلان ، مانی در حالی که با قاشق ، محتویات لیوانی رو هم میزد ، از توی یکی از اتاقها خارج شد و گفت:
    -بیا اینم آب قند.
    پدرم که به جرئت میتونم بگم رنگش از منم پریده تر بود، آب قند رو از دستم گرفت و به طرف لب من آورد و گفت:
    -بخور عزیزم ، بخور.
    شاید فقط گریه نمیکرد ، اما اون قدر صداش گرفته بود که دل آدم براش ریش میشد.برای یک لحظه خودمو فراموش کردم و دلم به حالش سوخت.جرعه جرعه آب قند رو نوشیدم و کم کم حالم بهتر شد . تازه اون موقع بود که دکتر ایزدی رو کنارم دیدم.مردی در حدود پنجاه ساله با صورتی استخوانی و چهره ای کاملاً شرقی. موهای کنار شقیقه اش کاملاً سفید شده بودن که البته ، همین چهره اش رو جذابتر میکرد.ظاهری کاملاً آراسته و مرتب داشت و آرامشی که توی چهره اش موج میزد به آدم آرامش میبخشید.نبضمو تو دستش گرفت و با لبخندی که ردیف دندونهای زیبایش رو به نمایش میگذاشت گفت:
    -خب خدا رو شکر حالش بهتره.
    بعد رو به پدرم گفت:
    -دیدین گفتم نگران نباشید.وا...رنگ شما پریده تر به نظر میرسه !


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #4
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    بعد مانی رو مخاطب قرار داد و گفت :
    -پسر جان برو یه لیوان آب قند هم برای آقای مهرنیا بیار.
    مانی میخواست به سمت اتاق بره که پدرم مانع شد و گفت:
    -احتیاجی نیست پسرم ، حالم بهتره.
    وبعد روی یک صندلی نشست . دکتر ایزدی لبخندی زد و با صدای که منو به یاد دوبلرهای تلویزیون می انداخت گفت:
    -دخترم من ایزدی هستم و ایشون مانی پسرم.اون یکی رو هم که خودتون بهتر میشناسید به قولی پسر عمه عزیز خودتونه.
    تو دلم گفتم:
    -آره واقعاً هم عزیزه ! میخوام سر به تنش نباشه.
    دکتر گفت:
    -خانم امیری هم تو کادر ما هستند که البته هنوز تشریف نیاوردند.
    مانی نگاهی به ساعتش کرد و گفت :
    -الانا دیگه باید پیداشون بشه.آخه میدونید امروز همراه نامزدشون رفتند خرید عروسی.
    مانی حدوداً یک متر و هشتاد قد داشت و درست کپی پدرش بود.ولی حدوداً بیست و هفت هشت سال کوچیک تر ، چشم و ابروش مشکی بود. موهاشم لخت و صاف طوری که هر چند وقت یک بار مجبور میشد از جوی صورتش کنارشون بزنه.یه چند سانتی از اردلان کوتاهتر بود و درست نقطه مقابل اردلان ، چون هر چی مانی سبزه بود ، اردلان سفید بود با موهای حالت دار.درسته که مانی بانمک بود ولی اردلان هر دو خصوصیت رو با هم داشت.نمک و زیبایی رو یه جا داشت.فرم لبهاش طوری بود که به چهره اش معصومیتی کودکانه میبخشید و شاید بی رحمی بود اگه میگفتم که چهره اردلان دوست داشتنی نبود ! ولی اون چهره دوست داشتنی هیچ وقت در دل من جایی نداشت.(از بس که بی لیاقتی).شباهت فوق العاده ای به جوونی های پدرم داشت که شهره خا و عام بود. همه میگفتند خب حلال زاده به داییش میره دیگه. مادرم هم به خاطر همین موضوع خیلی دوسش داشت و هر جا میشست میگفت که اردلانو مثل پسرش دوست داره. اردلانو همه دوست داشتند.انگار فرشته ای بود که از آسمون فرود آمده بود و حرفاش آیه های قرآنیی بود.آرزو به دلم مونده بود که حتی برای یک بار هم که شده یه نفر به جز من باهاش مخالفت کنه یا یه کاری رو اشتباه انجام بده تا سرمو بگیرم بالا و بگم که دیدید همه تون اشتباه میکردید و اردلان هم مثل بقیه آدم ها کامل نیست. اما این آرزو دیگه واقعاً دست نیافتنی شده بود !
    همون لحظه دختر جوونی که حدوداً بیست و سه چهار سال داشت از در اومد تو.چهره سبزه و بانمکی داشت و با همون نگاه اول به دلم نشست.با خشرویی به همه سلام کرد و بعد لبخندی دوست داشتنی به من زد و گفت:
    -اشتباه نکنم شما شیدا خانم هستید درسته؟
    من که تا اون موقع چیزی نگفته بودم با صدای آهسته و لرزانی که نمودار ضعف جسمانی ام بود ، حرفشو تایید کردم. با کنجکاوی منو نگاه کرد و گفت :
    -خیلی خوش وقتم البته من تعریف شما رو ...
    بعد انگار که یک دفعه چیزی یادش افتاده باشه سکوت کرد.متوجه شدم که ادامه حرفش چی بود.میدونستم از اردلان در مورد من چه چیزایی که نشنیده.هرچی بود دل به دل راه داشت و همونطور که من برای اذیت کردن اردلان تلاش میکردم او هم بیکار نمیشنست و صد در صد حرفهای زیادی در مورد من به اونها زده بود. خیلی کنجکاو بودم که بدونم چه چیزهایی در مورد من بهشون گفته که دارن اونطوری نگام میکنن.هنوز تو فکر بودم که همون دختر جوون گفت :
    -خدا بد نده چی شده ؟!
    دکتر به جای من گفت :
    -چیزی نشده. فقط فکر کنم میخواستند از همین روز اول ، کار دست ما بدن.
    بعد من رو مخاطب قرار داد و گفت:
    -عزیزم باید قول بدی که دیگه غش نکنی !
    از این حرفش ناراحت شدم . عمداً که غش نکرده بودم ! تازه در تمام طول زندگیم از این که کسی بخواد با چشم ترحم نگام کنه بیزار بودم. فکر کنم تنها کسی که متوجه ناراحتی من شده بود اردلان بود ، چون به طرف پدرم رفت و گفت :
    -دایی جان فکر کنم بهتره مروز شیدا رو برگردونید خونه تا استراحت کنه . شاید بهتر باشه برای یه روز دیگه قرار بزاریم.
    اَه اَه چه قدر پررو بود! الانم دست بردار نبود ، باز هم داشت برای من تعیین تکلیف میکرد. پدرم هنوز جوابی نداده بود که مانی ، که از هر فرصتی برای برانداز کردن من استفاده میکرد گفت:
    -به نظر من حالا که تشریف آوردند بهتره بمونند.
    دکتر هم حرف پسرش رو تایید کرد و همه نگاه ها به من ختم شد تا تصمیم آخر رو خودم بگیرم.من علی رغم همه تمایلی که به رفتن داشتم فقط برای این که به اردلان بفهمونم که حق نداره مرتب برای من تصمیم بگیره نگاهی به پدرم کردم و گفتم:
    -میمونم.
    فوراً به عکس العمل اردلان نگاه کردم. اما برخلاف انتظارم نه تنها از حرف من ناراحت نشد بلکه خیلی هم خوشحال شد و با خوشحالی گفت :
    -پس دایی جون شما دیگه برید . من خودم شیدا رو میرسونم. دوزاریم افتاد که اردلان از روی عمد ، و جون میدونست من با هر حرفی که بزنه مخالفت میکنم ؛ پیشنهاد رفتنم رو مطرح کرده و من درست همون طور که اون میخواست رفتار کرده بودم. با این که خیلی خوب میشناختمش اما هنوز هم فریبشو میخوردم.
    پدرم که خیالش کمی آسوده شده بود ، از روی صندلی بلند شد و گفت :


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #5
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    -پس آقای دکتر اگه با بنده امری ندارید مرخص بشم.
    دکتر سری تکان داد و گفت :
    -نه قربان عرضی نیست به سلامت.
    بعد نگاهی به من انداخت. انگار کاملاً از نگرانی من خبر داشت چون لبخندی زد و گفت :
    -از بابت شیدا جان هم خیالتون راحت باشه.
    پدرم لبخندی به من زد و گفت :
    -شیدا جون ، عزیزم خداحافظ.
    بعد با همه یکی یکی خداحافظی کرد و از در خارج شد.
    خواستم قبل از رفتنش بگم که اگه ممکنه خودش دنبال من بیاد ، اما منصرف شدم. به محض رفتن پدرم مانی ، خانم امیری رو مخاطب قرار داد و گفت :
    -راستی خانم ، پس شیرینی ما کو ؟
    دختر با لبخندی شیرین گفت :
    -ای وای شما چند بار از من شیرینی میگیرید ؟ یه بار واسه نامزدی یه بار واسه عقد کنون ، حالا هم برای خرید. آخه کی برای خرید عروسی شیرینی داده که من دومیش باشم ؟!
    - خب هرکسی که خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه دیگه.
    دکتر ایزدی در حالی که به سمت اتاق کارش میرفت با اعتراض گفت :
    -مانی اینقدر سر به سر خانم امیری نذار. ببینم مگه و کار نداری پسر ؟ خانم شما هم اگه ممکنه به خانم مهرنیا کمک کنید که بیان اتاق من.
    خانم امیری در حالی که به سمت من می اومد نگاهی به مانی انداخت و گفت :
    -باشه چشم همین الان پول میدم ، ولی زحمت خریدش با خودتونه ها.
    مانی مثل بچه ها با دستاشو با ذوق به هم مالید. خانم امیری لبخندی زد و گفت :
    -عزیزم میخواهی کمکت کنم ؟
    تشکر کردم و گفتم :
    -نه ممنون خودم میتوانم راه برم.
    به آرومی بلند شدم ، اما به محض اینکه سر پا ایستادم ؛ از درد به خودم پیچیدم و با صدای خفه گفتم :
    -آخ !
    دوباره همه به سراغم اومدند و با نگرانی نگاهم کردند. مانتومو کنار زدم به ناحیه ای از پام که باعث شده احساس درد کنم نگاه کردم و یک آن از دیدن اون صحنه وحشت کردم. روی زانوی شلوار جینم پاره شده بود و به اندازه یک کف دست دور زانوم خیس خون بود.خانم امیری با نگرانی گفت:
    -ای وای خدا مرگم بده چی شده ؟!
    در حالی که از درد به خودم می پیچیدم گفتم :
    -فکر کنم موقعی که می افتادم به جدول کنار خیابون خوردم.
    اردلان با نگرانی گفت :
    -احتیاجی نیست بریم درمونگاه ؟
    حتماً باید به همه نشون میداد که نگران حال منه و مثل دختر کوچولو ها مراقبمه .
    خانم امیری لبخندی زد و گفت :
    -نه بابا نگران نباشید من الان خودم پانسمان میکنم.
    بعد زیر شونه منو گرفت و به سمت یکی از اتاقها رفتیم. در حالی که به سمت اتاق میرفتم ، صدای مانی رو شنیدم که میگفت :
    -دیگه اون شلوار به درد نمیخوره.
    من و خانم امیری داخل یکی از اتاقها شدیم و اون بلافاصله جعبه کمکهای اولیه رو آورد. بعد یک صندلی روبروی من گذاشت و خواست پامو روی اون بذارم. خیلی آروم پامو روی صندلی گذاشتم . ناخودآگاه نگاهی به در اتاق انداختم. خیلی زود متوجه منظورم شد و در اتاقو بست.ابخندی زد و گفت:
    -خب عزیزم حالا راحتی ؟
    با نگاهی تشکر آمیز نگاش کردم و گفتم :
    -واقعاً نمیدونم چه طوری از شما تشکر کنم خانم امیری.
    با اخم نگاهم کرد و گفت :
    -اولاً بگو زهره.ثانیاً من که کاری نکردم.
    بعد نگاهی به زانوی من انداخت و گفت :
    -الهی بمیرم ببین چی شده !


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #6
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    بدون اینکه بهم چیزی بگه با یک قیچی شروع کرد به پاره کردن پاچه شلوارم ، یک دفعه با وحشت گفتم :
    -پس من چی بپوشم ؟
    در حالی که با دقت شلوار رو از دور زخمم پاره میکرد خیلی خونسرد گفت :
    -نگران نباش عزیزم ، بچه ها رفتند بخرند.
    با تعجب گفتم :
    -چی ! رفتن شلوار بخرن ؟!
    -آره شلوار و شیرینی با هم.
    از این که اونطور همه رو به زحمت انداخته بودم ناراحت شدم.بیشتر از همه از دست اردلان دلخور بودم که مسبب اصلی همه اون اتفاقات بود!
    همزمان با تموم شدن پای من ، در اتاق هم زده شد.زهره به سمت در رفت و بعد از چند لحظه با یک بسته به طرفم برگشت و گفت :
    -پاشو بپوش ببینم اندازه ات هست یا نه ؟
    شلوار رو پوشیدم. درست اندازم بود.اصلاً انگار برای خودم دوخته شده بود.زهره چشمکی زد و گفت :
    -ناقلاها رو ببین چه دقیق سایز خودت خریدن !! از دست این پسرا !! (بَلا گرفته ها )
    من فقط با شرمندگی سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم . زهره در حالی که همچنان لبخند میزد گفت :
    -خب حالا بریم که آقای دکتر خیلی وقته منتظرته.
    با هم از در اتاق خارج شدیم .با این که خیلی احساس ضعف میکردمريا، ولی سعی کردم خودمو سر حال نشون بدم.به محض خارج شدن از اتاق با مانی روبرو شدم و مخاطب قرارش دادم و به خاطر شلوار ازش تشکر کردم و گفتم :
    -لطفاً بگید چه قدر شده تا تقدیمتون کنم.
    با خجالتی که از اون بعید بود ، سرشو پایین انداخت و گفت :
    -واقعاً خوشتون اومد ؟
    -بله ، خیلی ممنون واقعاً با سلیقه اید !
    -ولی سلیقه من نبود ، سلیقه اردلان بود.تازه پولش هم اون حساب کرد.
    باز هم اردلان و خودشیرینی های اردلان.(از سرت هم زیادیه).آخ که چه قدر از این خودنمایی ها و به رخ کشیدناش بیزار بودم . اصلاً نمیدونم چرا از مانی تشکر کرده بودم ؛ در حالی که مطمئن بودم اردلان به هیچ کس اجازه نمیده که حتی یک ثانیه هم تو خودنمایی ازش جلو بیفته.
    زهره با لبخندی گفت :
    -شیدا جون نمیخوای که دکتر رو بیشتر منتظر بذاری ؟هان ؟
    و منو به سمت اتاق دکتر راهنمایی کرد. همزمان با رسیدنم پشت در اتاق ، اردلان از داخل اتاق بیروناومد.بدون این که هیچ عکس العملی در مقابلش نشون بدم ، وارد اتاق شدم.
    قبل از اینکه وارد اون اتاق بشم خیلی وحشت داشتم ! اتاقی که فکر میکردم فقط آدم های روانی پا درونش میزارن میذارن و جای من نیست.همیشه تصور میکردم رد و دیوار اتاق پر از تصویر های عجیب و غریب ، یه اتاق ترسناک ، اما همه تصوراتم به محض ورودم به اون اتاق از بین رفت. برخلاف انتظارم اتاق کاملاً روشن و دلباز بود و به جز تصویر زیبای چند منظره چیز دیگه ای به دیوار نصب نبود.یه میز بزرگ وسط اتاق بود، درست کنار یه شومینه بزرگ و کمی تون طرف تر چند تا صندلی چرمی راحتی قرار داشت ، که روی میز جلوشون یه گلدون گل پر از گلهای نرگس بود که من واقعاً عاشقشون بودم. عطر نرگس تمام اتاق رو پر کرده بود. شاید عطر اون نرگس ها و احساسی که به من میبخشید باعث شد که به جای همه اون ترس و دلهره ای که وجودمو پر کرده بود ، آرامش جایگزین بشه.انگار بالاخره بعد از مدت ها به جایی رسیده بودم که میتونست روح منو آروم کنه.مکمل همه اون چیزها صدای آرامش بخش دکتر بود که گفت :
    -دخترم بیا روی این صندلی بشین.
    به طرف صندلی که اشاره کرده بود رفتم و نشستم.صندلی دقیقاً کنار شومینه بود.نگاهی به پنجره انداختم.هنوز برف میبارید.دکتر که با سکوتش به من اجازه داد که با محیط اطرافم ارتباط برقرار کنم همچنان با لبخند نگاهم میکرد.
    -بالاخره پس از چندین دقیقه سکوت با صدای دلنشین گفت :
    -ترسناک نیست ؛ درسته ؟
    از اینکه تونسته بود فکرم رو بخونه اونقدر غافلگیر شدم که زبونم بند اومده بود.فقط تونستم با تکون سر حرفشو تایید کنم.دکتر ایزدی وقتی دید حرفشو تایید کردم ؛ لبخندی پیروزمندانه زد و گفت :
    -خب دخترم ......
    وبدین ترتیب اولین روز حضور من در اون کلینیک آغاز شد.جایی که هیچ گاه تصور نمیکردم روزی سر از اونجا در بیارم.

    تا آخر فصل دوم و صفحه ی 22.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #7
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم )
    حدوداً چند دقیقه ای بود که دکتر مات و مبهوت فقط منو نگاه میکرد و این موضوع ناراحتم میکرد.کم کم اون سکوت داشت منو میترسوند.برای یک لحظه خواستم بلند شم و با تمام نیرو از اون اتاق فرار کنم.تو فکر ترک اتاق بودم که یکدفعه دکتر گفت :
    -برای چی دوست نداری توی این اتاق باشی ؟
    از حرفش جا خوردم.یعنی فکر منو خونده بود! از قبل شنیده بودم که بعضی ها می تونن ذهن آدمو بخون ولی تا به اون روز با چشم خودم ندیده بودم.دست و پامو جمع کردم ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
    -شما در مورد من چی فکر میکنید؟
    لبخندی زد و گفت :
    -تو خودت چی حدس میزنی ؟
    -من ؟!
    -بله شما.
    -خب ،من فکر میکنم شما تصور می کنید که من یه آدم ضعیف و خل و چل هستم.درست مثل بقیه کسانی که میان اینجا.
    دکتر در حالی که همچنان به من خیره شده بود ؛ گفا :
    -چرا فکر می کنی هر کسی که پاش به این اتاق باز میشه باید دیوونه باشه ؟
    شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
    -فقط من نیستم که این طور فکر میکنم.
    -ولی این حرف اصلاً درست نیست دخترم.
    اصلاً حوصله جر و بحث نداشتم.میدونستم همه دکترای روان شناس دلشون میخواست یه جورایی از کارشون دفاع کنند و همه شون ادعا میکردند که همه آدما به یه روان شناس احتیاج دارند نه فقط آدم های روانی.ترجیح دادم فقط سکوت کنم ، اما دکتر دوست داشت بحث رو ادامه بده چون گفت :
    -اگر هم بخوایم تصور کنیم که فقط آدمای مریض اینجا میان ، بازم نباید ناراحت بشی هر چی باشه در حال حاضر تو هم یه مریض به حساب میای غیر از اینه ؟
    از اون حرف هم دلم گرفت و هم عصبی شدم و بلافاصله گفتم :
    -شما اشتباه میکنید . من اصلاً احتیاجی به شما یا هر روانشناس دیگه ای ندارم.الانم اگه اینجا هستم و روبروی شما نشستم فقط به خاطر اصرار بی خود و بچه گانه یه نفره.یه آدم از خود راضی که میخواد به هر قیمتی شده یه جوری جلب توجه کنه و برای این کار ، دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نکرده ؛ فقط همین...یه آدم که میخواد قبل از گرفتن مدرک ، ادای دکترا رو در بیاره.
    دکتر با خونسردی تمام فقط به پشتی صندلی تکیه زد و گفت :
    -منم اون فرد مورد نظر رو که با اصرار بچه گونه اش اعصاب شما رو خرد کرده میشناسم؟
    شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
    -شاید خیلی بهتر از من !
    -خب میتونم بگم از وقتی وارد این اتاق شدی این اولین حرف درستی بود که ازت شنیدم (خوشمان آمد )
    خیلی رک و صریح بود و این موضوع منو که تا به حال هیچ کس بهم نگفته بود بالای چشمت ابروست رو ناراحت میکرد.دکتر که سکوتم رو دید گفت :
    -خب شیدا ...راستی میتونم شیدا صدات بزنم ؟
    با تکان سر جواب مثبت دادم.او هم لبخندی زد و گفت :
    -میدونی شیدا من اردلان رو بهتر از هر کسی میشناسم.اردلان بهترین دوست پسرم و بهترین شاگردمه.حتی به جرات میتونم بگم توی مسائل درسی از مانی هم تیز هوش تره ، یعنی به قولی شاگرد اول دانشکدس و من چشم بسته به حرفاش ایمان دارم. حالا اگه اون میگه تو مشکل داری ، انتظار نداشته باش باور نکنم.
    با خودم گفتم این پسره حتماً مهره مار داره که اینطور همه رو مجذوب خودش میکنه.چرا هر حرفی میزد بدون چون و چرا از طرف بقیه پذیرفته میشد ؟! با دلخوری گفتم :
    -اردلان هر چی میخواد بگه ؛ برای من اصلاً مهم نیست. نمیدونم چرا دوست داره منو جلو همه ضعیف نشون بده؟!
    دکتر گفت:
    -تو اشتباه میکنی شیدا؛ اردلان هیچ وقت نخواسته تو رو پیش من ضعیف نشون بده ؛ حتی برعکس تصورت اردلان به من گفته "با یک دختر قوی و با اراده ، البته تا حدودی کله شق و یکدنده روبرو هستم که قادره هر چیزی رو که میخواد به دست بیاره"
    با لحنی سرد گفتم :
    -تصور نمیکنم خصوصیاتی که ذکر کردید باعث بشه کسی رو به اینجا بیارن ؟
    -نه ، حق با توست.اما اردلان علاوه بر حرفهایی که شنیدی به من گفته که تو با یک اشتباه کودکانه و یک عشق...داری رستی دستی زندگیتو نابود میکنی و یه جورایی احساس میکنی که به بن بست رسیدی و ناامید و مایوس شدی، از نظر ما یکی از شایع ترین و بزرگترین بیماریهای روانیه.بیماری که تو نگاه اول هیچ کس نمیتونه متوجه اش بشه.
    با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم :
    -اردلان حق نداره منو...
    بدون اینکه تحت تاثیر عصبانیت من قرار بگیره ، خیلی خونسرد گفت :
    -چرا شیدا میخوای خودتو گول بزنی ؟! هر کی با یه نگاه دقیق به تو بندازه متوجه میشه که بیماری.
    به خاطر این که نتونسته بودم عصبانیتم رو کنترل کنم ؛ عصبی تر از قبل با حرص خودمو روی صندلی انداختم و گفتم :
    -چرا ؟! آخه مگه من چه فرقی با دخترای دیگه دارم.هان ؟
    دکتر بلافاصله گفت:
    -واقعاً میخوای بدونی چه فرقی داری؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #8
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    -بله؛ اگه ممکنه.
    -من فکر میکنم خودت بهتر میتونی به این سوالت جواب بدی.فقط کافیه خودتو توی اون آینه قدر روبرو نگاه کنی.
    وچون عکس العملی از من ندید ادامه داد:
    -من میتونم به عنوان یک پزشک از تو خواهش کنم که بلند شی و خودتو توی اون آینه نگاه کنی؟
    چند لحظه هاج و واج نگاهش کردم. با خودم فکر میکردم که آیا همه روان شناسها این طور با اعصاب مریضشون بازی میکنند؟!
    بالاخره با بی میلی بلند شدم و به طرف آینه رفتم و همون طور که دکتر گفته بود ، خوب به تصویرم نگاه کردم.
    من واقعاً با اون تصویر بیگانه بودم. اون چهره ، شیدایی نبود که من میشناختم.اون نگاه ، برق نگاهی رو که همیشه تو چشم های شیدا موج میزد، نداشت. اون قدر چهره ام غمگین و افسرده بود که به سختی میشد تشخیص داد که من یه دختر بیست ساله هستم. سر تا سر لباسم به جز شلواری که اردلان خریده بود، سیاه بود.انگار نه انگار که من یه دختر جوون هستم! بیشتر به بیوه هایی شبیه بودم که تازه همسرشونو از دست دادند. صورتم رنگ پریده و پوستم کاملاً شل شده بود.زیر چشمام گود نشسته و لبهام کاملاً کبود بود. انگار حتی یه قطره خون هم در بدن اون تصویر جریان نداشت . اون قدر رنگ پریده و نزار بودم که بی اختیار بغضم ترکید و دلم برای خودم سوخت.من با خودم چه کرده بودم؟سر شیدا چی آورده بودم؟اون دختر شاد و سرحال کجا رفته بود؟من شیدا رو کشته بودم.
    انگار بعد از مدت ها این اولین باری بود مه خودمو توی آینه نگاه میکردم.اشک مثل سیل از چشمام جاری و کم کم تصویر توی آینه رو محو کرد.(اینم از اون حرفا بودااا).اگه صدای دکتر منو به حال خودم بر نمیگردوند دوباره از حال میرفتم.دکتر با صدای آرومی گفت:
    -دخترم دلم میخواد بیای اینجا بشینی و بهم بگی واقعاً چه مشکلی داری؟
    این بار مثل یک بچه بدون هیچ چون و چرایی حرفش رو گوش کردم و یکراست سر جام برگشتم.در حالی که هق هق گریه تمام تنم رو میلرزوند، دوباره روی صندلی نشستم.دکتر چند لحظه در سکون کامل فقط نگام کرد و من اصلاً قادر به کنترل اشکهام نبود.
    بالاخره با صدایی خفه که خودم هم به زور میشنیدم گفتم :
    -من مریض نیستم؛ باور کنید.
    دکتر به چشمهای من نگاه کرد و گفت :
    -میدونم عزیزم ، اما بعضی وقت ها عشق به تنهایی باعث خطرناکترین بیماری میشه. شاید الان به مرحله خطرناکی نرسیده باشی، ولی مطمئنم اگه همین طوری پیش بری ، به زودی به مرحله ای میرسی که نه تنها از دست من ، بلکه از دست هیچ کسی کاری برنمیاد.پس از همین امروز باید کاری انجام داد نه فردا.چون ممکنه واقعاً دیر بشه!...حالا دلم میخواد به من بگی که چه کسی باعث شد تو به این روز بیفتی ؟ دلم میخواد به من بدونم اون کدوم پسره که تونسته تا این حد تو رو تحت تاثیر قرار بده ؟
    با تعجب سرم رو بالا گرفتم.دیگه حتی مچم پیش اونم باز شده بود.نمیدونستم میتونم بهش اعتماد کنم یا نه ؟ با اینکه قبلاً از اعتماد کردن نتیجه ای نگرفته بودم ، ولی احساس میکردم اگه با کسی حرف نزنم ، خفه میشم. حرفهای نگفته دور گلوم چنگ انداخته بود و با تمام نیرو گلومو میفشرد.باید با یه نفر حرف میزدم و خودمو سبک میکردم .باید به یه نفر همه چیز رو میگفتم شاید لااقل اون طوری یه نفر پیدا میشد که بتونه احساس منو درک کنه ! برای همین دلمو به دریا زدم و گفتم :
    -حق با شماست من عاشقم ، یا بهتره بگم عاشق بودم.
    دکتر آهی کشید و گفت :
    -شیدا دوست دارم بدونم تو عشق رو چی معنی میکنی؟
    برای یک لحظه با خودم فکر کردم که واقعاً عشق رو باید چی معنی کنم؟ آیا تعریفی به جز اون چه که من با تموم وجودم احساس کرده بودم ؛ برای عشق وجود داشت ؟
    سرمو بالا گرفتم. اشک هامو پاک کردم و گفتم :
    -یعنی این که شب و روز از ترس جدا شدن از یه نفر کابوس ببینی.یعنی هر وقت میبینیش راه رفتنت ، حرف زدنت ، حتی نفس کشیدنت ، یادت بره.یعنی ائن قدر ضربان قلبت بالا بره که احساس کنی هرآن میخواد از قفسه سینه اتبزنه بیرون. یعنی با دیدنش همه وجودت فریاد بزنه که دوسش داری.یعنی وقتی ازت دوره میشه با تمام وجودت درد دوریش رو احساس کنی. خود شما هم لابد عاشق شدید، نشدید ؟شاید هم از اون پسرایی بودید که سر سفره عقد زنشونو میبینن؟ البته تصور نمیکنم شما از اونا باشید ؛ چون اونطور که اردلان گفت شما تو خانوادتون نسل در نسل روان شناس و پزشک بودید و از یه پدر روان شناس بعیده که پسرشونو به زور سر سفره عقد بشونه ، حتی اگه تو عهد قجر هم زندگی کنه ، باز هم باید یه فرقی با دیگران داشته باشه. درسته ؟
    سرمو بالا گرفتم تا جواب دکتر رو بشنوم.دلم میخواست بدونم نظرش در مورد حرفام چیه ؟
    دکتر سکوت کرده بود و لبخند میزد.انگار با شنیدن اون حرف ها یاد خاطراتش افتاده بود.چند ثانیه ای گذشت تا به خودش اومد ؛بلافاصله لبخندی زد و گفت :
    -حق با توست. من تو زمانی ازدواج کردم که حتی پسرا هم حق انتخاب نداشتن ، چه برسه به دختراشون. اما من به نعمت داشتن همون پدر و مادری که گفتی راهمو انتخاب کردم.میخوام بهت بگم که حتی منم توی اون دوره عاشق شدم.دلم میخواست با عشق زندگی کنم و البته به آرزوهام هم رسیدم چون با همه وجودم تلاش کردم و از هیچ چیز نترسیدم.در واقع این خودم بودم که با دستای خودم زندگی مو ساختم.
    بعد لبخند کمرنگی زد و گفت :
    -منو نگاه کن تو رو خدا ! به جای اینکه حرفهای تو رو بشنوم دارم برات از زندگی خودم حرف میزنم.
    حرفهای دکتر حس کنجکاویم رو بر انگیخته بود مانی اونقدر شاد و سرزنده بود که همیشه تصور میکردم تو یه خانواده شاد و یه کانون گرم خانوادگی بزرگ شده ، اون روز با حرفهای دکتر تصورم به یقین تبدیل شد.به دکتر حسودیم شد.اون توی زمان خودش تونسته بود به عشقش برسه و من نتونستم.اما منم با همه وجودم برای رسیدن به عشقم تلاش کرده بودم ؛ منم به همه ترسهام پشت کرده بودم ؛ پس چرا فقط حسرت با من هم آغوش شده بود ؟!
    دکتر که مکث زیاد منو دید ؛ گفت :
    -دلم میخواد منو محرم خودت حساب کنی دخترم.
    به چشمهای دکتر نگاه کردم. مهربون و قابل اعتماد بود.ولی من ، به خودم اعتماد نداشتم.نمیدونستم میتونم یه بار دیگه همه چیز رو مرور کنم یا نه.نمیدونستم قادرم تمام اون لحظه ها رو دوباره تو ذهنم تداعی کنم ، طوری که دوباره از پا در نیام ؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #9
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    سکوت من باعث شد که دکتر تصور دیگه ای بکنه . سرشو پایین انداخت و گفت :
    -تو به من اعتماد نداری؛ درسته ؟
    از این که با سکوتم باعث شده بودم که به اون نتیجه برسه و از من برنجه ناراحت شدم و خیلی سریع گفتم :
    -نه اصلاً این طور نیست .
    -پس چی؟ چرا حرف نمیزنی ؟ چرا خودتو سبک نمیکنی؟
    -آخه...
    -آخه چی؟چرا اصرار داری همه چیز رو تو دلت نگه داری؟ میدونی شیدا ؛ دوست دارم همه چیز رو بدونم.دوست دارم بفهمم واقعاً این موضوع ارزش تحمل کردن این همه ناراحتی رو داره ؟
    بعد در حالی که درست به چشمهای من خیره شده بود ؛ با صدای ملایمتر گفت :
    -دلم میخواد بدونم اون پسر واقعاً لیاقت این همه غمو ، که توی چشمهای تو نشسته رو داره ؟
    این چیزی بود که بارها از خودم پرسیده بودم و هرگز به جوابی نرسیده بودم.آهی کشیدم و گفتم :
    -از کجاش بگم ؟
    دکتر بلافاصله گفت :
    -از اولش ، از اولین لحظات.
    به نقطه ای خیره شدم.انگار زمان منو به عقب می کشوند و من این بار برعکس همیشه نمیخواستم هیچگونه مقاومتی کنم.دلم میخواست واقعاً به عقب برمی گشتم و زندگی مو یه جور دیگه رقم میزدم ، دلم میخواست یه بار دیگه بچه شم و به همون خونه کوچیکمون برگردم.صدای دکتر رو شنیدم که زمزمه میکرد.
    -گوشم با توست شیدا ، حرف بزن.
    در حالی که سعی میکردم خاطراتم رو با کوچکترین جزئیاتش به یاد بیارم گفتم:
    -یادم میاد تازه تونسته بودیم با کلی قرض و قوله یه خونه کوچیک و نقلی ، البته توی یکی از محله های شلوغ تهران بخریم.آخه میدونید پدرم کارمند بود و همون خونه کوچیک هم حاصل چندین سال زندگی و تلاشش با مادرم بود.من کلاس اول بودم و شیوا هنوز مدرسه نمیرفت.برعکس شیوا که مرتب با عروسک و این چیزا سرش رو گرم میکرد ، من شیطون و بازیگوش بودم و عاشق ورجه و وورجه و این ور، اون ور پریدن.یادم میاد یه روزی داشتم توی حیاط بازی میکردم و این ور ، اون ور میپریدم که یک دفعه خوردم زمین.پدرم که توی حیاط مشغول درست کردن باغچه بود به طرفم اومد و کمکم کرد تا بلند شم ، بعد لبخندی زد و گفت :
    -شیدا جان مواظب باش تو مدرسه ، موقع بازی کردن نخوری زمین.
    در حالی که هنوز آرنجم درد میکرد ، چریدم بالای سکوی حیاطمون و با لبخندی گفتم :
    -ما توی حیاطمون حتی نمیتونیم وایستیم چه برسه به این که بخوایم بدو بدو کنیم.
    پدرم با تعجب نگام کرد و گفت :
    -منظورت چیه نمیتونید بدویید؟
    همون طور که بازی بازی میکردم گفتم :
    -آخه اون قدر عده امون زیاده که توی حیاط به اون کوچیکی جا نمیشیم.
    پدرم اونروز حرف دیگه ای نزد ، ولی همون حرف من یا عث شد که پدرم تصمیم مهمی بگیره.تصمیمی که آینده منو تغییر داد.درست دو سه هفته بعد از تعطیلی مدرسه ها ، ما خونه کوچیکمنو رو که با کلی عشق خریده بودیم فروختیم و اسباب کشی کردیم و رفتیم کرج ، شدیم مستجر عمه ام اینها.آخه با اون پول ، نمیتونستیم تو منطقه جدید خونه بخریم.برای همین هم قرار شد تا یکی دو سال ، پیش عمه ام و خانواده اش باشیم ؛ بعدشم خدا بزرگ بود.یعنی میدونید پدرم پیشرفت مالی رو فدای راحتی بیشتر ما کرد.آرزو تقریباً همسن شیوا و اردلان هم چهر پنج سال از من بزرگتر بود.یا اینکه من و آرزو و شیوا تقریباً هم سن و سال بودیم ؛ ولی زیاد با هم نبودم.شیوا و آرزو هر روز عروسکشون رو میزدند زیر بغلشون و تا شب تو حیاط با هم خاله بازی میکردند.اون قدر تو عالم خودشون بودند که اگه شبها هم صداشون نمیکردیم هم بازیشون تموم نمیشد.اما من اونقدر به بازی های پسرونه علاقه داشتم به خاله بازی و عروسک بازی علاقه نداشتم. یعنی میدونید با این که فقط یه سال و نیم از شیوا بزرگتر بودم ف ولی شیوا رو بچه حساب میکردم و خودمو یه آدم بزرگ.
    یادم میاد پسرای کوچه همه دوچرخه داشتن حتی اردلان ، اون روزها آرزو داشتم منم یه دونه دوچرخه ی بزرگ داشته باشم،ولی خب پدرم به جاش یه سه چرخه خرید.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #10
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    از اون روز که پدرم سه چرخه رو آورد خونه ، من به جای اینکه خوشحال بشم انقدر ناراحت شدم که زدم زیر گریه و گفتم :
    -مگه من بچه ام که برام از این دوچرخه هایی که سه تا چرخ دارن خریدید؟
    پدرم لبخندی زد و گفت :
    -شیدا جان بابا ؛ حالا تو با این بازی کن ، وقتی بزرگتر شذی خودم برات یه دوچرخه بزرگ میخرم که فقط دو تا چرخ داشته باشه.
    با دلخوری گفتم:
    -اَه...پس چرا اردلان از اون دوچرخه بزرگا داره؟
    پدرم گفت:
    -خودت داری میگی اردلان.اولاً که اردلان دیگه بزرگ شده.ثانیاً دوچرخه سواری هم بلده.
    اصرار من برای خرید دوچرخه بزرگ بی فایده بود.منم از روی لجبازی هیچ وقت سوار سه چرخه نشدم.از همون روز بود که یه حسادت بچگونه نسبت به اردلان پیدا کردم.بدون اینکه خودم بدونم؛ کاراش رو تقلید میکردم.فکر میکردم اون جوری همه فکر میکنن که منم بزرگتر میشم ! ولی افسوس که من هرچی سعی میکردم نمیتونستم همسن اردلان بشم چون همیشه اردلان از من چهار سال بزرگتر بود و این موضوعی بود که نمیشد تغییرش داد . اما من هیچ وقت این موضوع رو درک نکردم.
    یادم میاد هر چی به اردلان اصرار میکردم که بذاره سوار دوچرخه اش بشم نمیذاشت و مدام میگفت تو هنوز بچه ای.مثل الان که هر چی بهش اصرار میکنم بذاره با ماشینش یه دور بزنم ، نمیذاره و میگه تا گواهی نگرفتی ؛ نمیشه.اون روزا هم مدام میگفت ممکنه بخوری زمین کار دست خودت بدی.اون من موقع ها فکر میکردم که به خاطر خساستش نمیذاری که من سوار دوچرخه اش و بشم همین موضوع باعث شده بود که هر چند روز یه بار با هم دعوامون بشه ؛ و بعد کلی کشمکش آخر سر من بهش میگفتم خسیس ندید بدید و دوباره روز از نو روزی از نو ، البته چند بار منو سوار دوچرخه کرده بود، اما خودشم دوچرخه رو از پشت میگرفت و با این کاش بیشتر حرص منو در می آورد .دلم میخواست برای یک بار هم که شده منو رها رها کنه ، اما هر چی اصرار میکردم که بذاره خودم به تنهایی دوچرخه رو برونم ، نمیذاشت.فقط میگفت :
    -میخوری زمین شیدا ؛ این دوچرخه بزرگه ، تو نمی تونی سوارش بشی چرا اینو نمیفهمی !
    ولی من این حرف حالیم نمیشد.بالاخره یه روز که حواسش نبود یواشکی دوچرخه رو برداشتم و رفتم کوچه . دوچرخه اون قدر بزرگ و سنگین بود که حتی حملش هم برای من سخت بود ؛ چه برسه به این که بخوام سوارش بشم.هرکاری کردم نتونستم خودم رو به زین برسونم.دوچرخه رو برداشتم و بردم لب باغچه ، دور تا دور لب باغچه در خونمون یه دیوار سیمانی بود که تقریباً نیم متر بلندیش میشد.پامو روی دیواره باغچه گذاشتم و با هر زحمتی بود سوارش شدم ، اما به محض اینکه سوارش شدم کنترلش از دستم در رفت و چیزی نمونده بود که با سر برم تو باغچه که یه نفر از پشت دوچرخه رو نگه داشت و گفت :
    -وقتی بلد نیستی برای چی سوار میشی ، هان ؟
    در حالی که هنوز قلبم از ترس میزد به عقب برگشتم تا ببینم کیه ! از این که کمکم کرده بود که زمین نخورم خوشحال بودم.چون درست مثل یه فرشته نجات سر موقع به دادم رسیده بود. ولی خب عادت نداشتم به کسی جواب پس بدم.برای همین گفتم:
    -کی گفته من دوچرخه سواری بلد نیستم ؟
    زد زیر خنده و گفت :
    -آخه بیچاره ! اگه الان دوچرخه رو نگرفته بودم که کله پا شده بودی !
    از این که بچه خطابم کرده بود عصبانی شده بودم،چون درست دست گذاشته بود رو نقطه ضعفم.برای همین گفتم:
    -اصلاً کی به تو گفته دوچرخه رو نگه داری هان ، ولش کن ببینم.
    با تعجب و در حالی که بهت زده نگاهم میکرد گفت :
    -نیم وجبی چه زبونی هم داره!اولاً تو نه و شما، من حداقل ده پونزده سال لز تو بزرگترم کوچولو ، کسی بهت یاد نداده که با بزرگتر از خودت چه جوری حرف بزنی؟
    با حاضر جوابی گفتم :
    -تو چه طور ؟ کسی بهت یاد نداده که مزاحم یه خانم نشی ؟
    با خنده گفت :
    -از کی تا حالا شما خانم به حساب میاین؟
    بدون هیچ مکسی گفتم :
    -از همون روزی که تو بزرگ حساب شدی!(خیلی حال کردم با این جوابش)
    نمیدونم چرا اونطور جوابش رو میدادم. درسته که همیشه حاضر جواب بودم ولی خب هیچ وقت با بزرگتر از خودم جر و بحث نمیکردم.ولی لحن حرف زدنش طوری بود که احساس میکردم داره مسخره ام میکنه و همین موضوع حرصم رو درمی آورد.خودشم وقتی فهمید که من از اون بچه های کم رو و خجالتی نیستم که دو تا کلمه باهاشون حرف میزنی سرخ و سفید میشن و پشت چادر مادرشون قایم میشن ، لبخندی زد و گفت :
    -خب میدونید خانم کوچولو ؛ شاید حق با تو باشه ، اما حالا دیگه بیا چایین.
    گفتم:
    -برای چی؟
    معلوم بود به خاطر سماجتم یه کم عصبانی شده ، شایدم اگه دختر خودش بودم گوشمو میگرفت و پرتم میکرد پایین ، اما هر طوری بود عصبانیتش رو کنترل کرد و گفت :
    -خب معلومه دیگه...آخه بابا ، این دوچرخه دو برابر قد توئه !


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/