-بله؛ اگه ممکنه.
-من فکر میکنم خودت بهتر میتونی به این سوالت جواب بدی.فقط کافیه خودتو توی اون آینه قدر روبرو نگاه کنی.
وچون عکس العملی از من ندید ادامه داد:
-من میتونم به عنوان یک پزشک از تو خواهش کنم که بلند شی و خودتو توی اون آینه نگاه کنی؟
چند لحظه هاج و واج نگاهش کردم. با خودم فکر میکردم که آیا همه روان شناسها این طور با اعصاب مریضشون بازی میکنند؟!
بالاخره با بی میلی بلند شدم و به طرف آینه رفتم و همون طور که دکتر گفته بود ، خوب به تصویرم نگاه کردم.
من واقعاً با اون تصویر بیگانه بودم. اون چهره ، شیدایی نبود که من میشناختم.اون نگاه ، برق نگاهی رو که همیشه تو چشم های شیدا موج میزد، نداشت. اون قدر چهره ام غمگین و افسرده بود که به سختی میشد تشخیص داد که من یه دختر بیست ساله هستم. سر تا سر لباسم به جز شلواری که اردلان خریده بود، سیاه بود.انگار نه انگار که من یه دختر جوون هستم! بیشتر به بیوه هایی شبیه بودم که تازه همسرشونو از دست دادند. صورتم رنگ پریده و پوستم کاملاً شل شده بود.زیر چشمام گود نشسته و لبهام کاملاً کبود بود. انگار حتی یه قطره خون هم در بدن اون تصویر جریان نداشت . اون قدر رنگ پریده و نزار بودم که بی اختیار بغضم ترکید و دلم برای خودم سوخت.من با خودم چه کرده بودم؟سر شیدا چی آورده بودم؟اون دختر شاد و سرحال کجا رفته بود؟من شیدا رو کشته بودم.
انگار بعد از مدت ها این اولین باری بود مه خودمو توی آینه نگاه میکردم.اشک مثل سیل از چشمام جاری و کم کم تصویر توی آینه رو محو کرد.(اینم از اون حرفا بودااا).اگه صدای دکتر منو به حال خودم بر نمیگردوند دوباره از حال میرفتم.دکتر با صدای آرومی گفت:
-دخترم دلم میخواد بیای اینجا بشینی و بهم بگی واقعاً چه مشکلی داری؟
این بار مثل یک بچه بدون هیچ چون و چرایی حرفش رو گوش کردم و یکراست سر جام برگشتم.در حالی که هق هق گریه تمام تنم رو میلرزوند، دوباره روی صندلی نشستم.دکتر چند لحظه در سکون کامل فقط نگام کرد و من اصلاً قادر به کنترل اشکهام نبود.
بالاخره با صدایی خفه که خودم هم به زور میشنیدم گفتم :
-من مریض نیستم؛ باور کنید.
دکتر به چشمهای من نگاه کرد و گفت :
-میدونم عزیزم ، اما بعضی وقت ها عشق به تنهایی باعث خطرناکترین بیماری میشه. شاید الان به مرحله خطرناکی نرسیده باشی، ولی مطمئنم اگه همین طوری پیش بری ، به زودی به مرحله ای میرسی که نه تنها از دست من ، بلکه از دست هیچ کسی کاری برنمیاد.پس از همین امروز باید کاری انجام داد نه فردا.چون ممکنه واقعاً دیر بشه!...حالا دلم میخواد به من بگی که چه کسی باعث شد تو به این روز بیفتی ؟ دلم میخواد به من بدونم اون کدوم پسره که تونسته تا این حد تو رو تحت تاثیر قرار بده ؟
با تعجب سرم رو بالا گرفتم.دیگه حتی مچم پیش اونم باز شده بود.نمیدونستم میتونم بهش اعتماد کنم یا نه ؟ با اینکه قبلاً از اعتماد کردن نتیجه ای نگرفته بودم ، ولی احساس میکردم اگه با کسی حرف نزنم ، خفه میشم. حرفهای نگفته دور گلوم چنگ انداخته بود و با تمام نیرو گلومو میفشرد.باید با یه نفر حرف میزدم و خودمو سبک میکردم .باید به یه نفر همه چیز رو میگفتم شاید لااقل اون طوری یه نفر پیدا میشد که بتونه احساس منو درک کنه ! برای همین دلمو به دریا زدم و گفتم :
-حق با شماست من عاشقم ، یا بهتره بگم عاشق بودم.
دکتر آهی کشید و گفت :
-شیدا دوست دارم بدونم تو عشق رو چی معنی میکنی؟
برای یک لحظه با خودم فکر کردم که واقعاً عشق رو باید چی معنی کنم؟ آیا تعریفی به جز اون چه که من با تموم وجودم احساس کرده بودم ؛ برای عشق وجود داشت ؟
سرمو بالا گرفتم. اشک هامو پاک کردم و گفتم :
-یعنی این که شب و روز از ترس جدا شدن از یه نفر کابوس ببینی.یعنی هر وقت میبینیش راه رفتنت ، حرف زدنت ، حتی نفس کشیدنت ، یادت بره.یعنی ائن قدر ضربان قلبت بالا بره که احساس کنی هرآن میخواد از قفسه سینه اتبزنه بیرون. یعنی با دیدنش همه وجودت فریاد بزنه که دوسش داری.یعنی وقتی ازت دوره میشه با تمام وجودت درد دوریش رو احساس کنی. خود شما هم لابد عاشق شدید، نشدید ؟شاید هم از اون پسرایی بودید که سر سفره عقد زنشونو میبینن؟ البته تصور نمیکنم شما از اونا باشید ؛ چون اونطور که اردلان گفت شما تو خانوادتون نسل در نسل روان شناس و پزشک بودید و از یه پدر روان شناس بعیده که پسرشونو به زور سر سفره عقد بشونه ، حتی اگه تو عهد قجر هم زندگی کنه ، باز هم باید یه فرقی با دیگران داشته باشه. درسته ؟
سرمو بالا گرفتم تا جواب دکتر رو بشنوم.دلم میخواست بدونم نظرش در مورد حرفام چیه ؟
دکتر سکوت کرده بود و لبخند میزد.انگار با شنیدن اون حرف ها یاد خاطراتش افتاده بود.چند ثانیه ای گذشت تا به خودش اومد ؛بلافاصله لبخندی زد و گفت :
-حق با توست. من تو زمانی ازدواج کردم که حتی پسرا هم حق انتخاب نداشتن ، چه برسه به دختراشون. اما من به نعمت داشتن همون پدر و مادری که گفتی راهمو انتخاب کردم.میخوام بهت بگم که حتی منم توی اون دوره عاشق شدم.دلم میخواست با عشق زندگی کنم و البته به آرزوهام هم رسیدم چون با همه وجودم تلاش کردم و از هیچ چیز نترسیدم.در واقع این خودم بودم که با دستای خودم زندگی مو ساختم.
بعد لبخند کمرنگی زد و گفت :
-منو نگاه کن تو رو خدا ! به جای اینکه حرفهای تو رو بشنوم دارم برات از زندگی خودم حرف میزنم.
حرفهای دکتر حس کنجکاویم رو بر انگیخته بود مانی اونقدر شاد و سرزنده بود که همیشه تصور میکردم تو یه خانواده شاد و یه کانون گرم خانوادگی بزرگ شده ، اون روز با حرفهای دکتر تصورم به یقین تبدیل شد.به دکتر حسودیم شد.اون توی زمان خودش تونسته بود به عشقش برسه و من نتونستم.اما منم با همه وجودم برای رسیدن به عشقم تلاش کرده بودم ؛ منم به همه ترسهام پشت کرده بودم ؛ پس چرا فقط حسرت با من هم آغوش شده بود ؟!
دکتر که مکث زیاد منو دید ؛ گفت :
-دلم میخواد منو محرم خودت حساب کنی دخترم.
به چشمهای دکتر نگاه کردم. مهربون و قابل اعتماد بود.ولی من ، به خودم اعتماد نداشتم.نمیدونستم میتونم یه بار دیگه همه چیز رو مرور کنم یا نه.نمیدونستم قادرم تمام اون لحظه ها رو دوباره تو ذهنم تداعی کنم ، طوری که دوباره از پا در نیام ؟