فصل سوم )
حدوداً چند دقیقه ای بود که دکتر مات و مبهوت فقط منو نگاه میکرد و این موضوع ناراحتم میکرد.کم کم اون سکوت داشت منو میترسوند.برای یک لحظه خواستم بلند شم و با تمام نیرو از اون اتاق فرار کنم.تو فکر ترک اتاق بودم که یکدفعه دکتر گفت :
-برای چی دوست نداری توی این اتاق باشی ؟
از حرفش جا خوردم.یعنی فکر منو خونده بود! از قبل شنیده بودم که بعضی ها می تونن ذهن آدمو بخون ولی تا به اون روز با چشم خودم ندیده بودم.دست و پامو جمع کردم ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
-شما در مورد من چی فکر میکنید؟
لبخندی زد و گفت :
-تو خودت چی حدس میزنی ؟
-من ؟!
-بله شما.
-خب ،من فکر میکنم شما تصور می کنید که من یه آدم ضعیف و خل و چل هستم.درست مثل بقیه کسانی که میان اینجا.
دکتر در حالی که همچنان به من خیره شده بود ؛ گفا :
-چرا فکر می کنی هر کسی که پاش به این اتاق باز میشه باید دیوونه باشه ؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
-فقط من نیستم که این طور فکر میکنم.
-ولی این حرف اصلاً درست نیست دخترم.
اصلاً حوصله جر و بحث نداشتم.میدونستم همه دکترای روان شناس دلشون میخواست یه جورایی از کارشون دفاع کنند و همه شون ادعا میکردند که همه آدما به یه روان شناس احتیاج دارند نه فقط آدم های روانی.ترجیح دادم فقط سکوت کنم ، اما دکتر دوست داشت بحث رو ادامه بده چون گفت :
-اگر هم بخوایم تصور کنیم که فقط آدمای مریض اینجا میان ، بازم نباید ناراحت بشی هر چی باشه در حال حاضر تو هم یه مریض به حساب میای غیر از اینه ؟
از اون حرف هم دلم گرفت و هم عصبی شدم و بلافاصله گفتم :
-شما اشتباه میکنید . من اصلاً احتیاجی به شما یا هر روانشناس دیگه ای ندارم.الانم اگه اینجا هستم و روبروی شما نشستم فقط به خاطر اصرار بی خود و بچه گانه یه نفره.یه آدم از خود راضی که میخواد به هر قیمتی شده یه جوری جلب توجه کنه و برای این کار ، دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نکرده ؛ فقط همین...یه آدم که میخواد قبل از گرفتن مدرک ، ادای دکترا رو در بیاره.
دکتر با خونسردی تمام فقط به پشتی صندلی تکیه زد و گفت :
-منم اون فرد مورد نظر رو که با اصرار بچه گونه اش اعصاب شما رو خرد کرده میشناسم؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
-شاید خیلی بهتر از من !
-خب میتونم بگم از وقتی وارد این اتاق شدی این اولین حرف درستی بود که ازت شنیدم (خوشمان آمد )
خیلی رک و صریح بود و این موضوع منو که تا به حال هیچ کس بهم نگفته بود بالای چشمت ابروست رو ناراحت میکرد.دکتر که سکوتم رو دید گفت :
-خب شیدا ...راستی میتونم شیدا صدات بزنم ؟
با تکان سر جواب مثبت دادم.او هم لبخندی زد و گفت :
-میدونی شیدا من اردلان رو بهتر از هر کسی میشناسم.اردلان بهترین دوست پسرم و بهترین شاگردمه.حتی به جرات میتونم بگم توی مسائل درسی از مانی هم تیز هوش تره ، یعنی به قولی شاگرد اول دانشکدس و من چشم بسته به حرفاش ایمان دارم. حالا اگه اون میگه تو مشکل داری ، انتظار نداشته باش باور نکنم.
با خودم گفتم این پسره حتماً مهره مار داره که اینطور همه رو مجذوب خودش میکنه.چرا هر حرفی میزد بدون چون و چرا از طرف بقیه پذیرفته میشد ؟! با دلخوری گفتم :
-اردلان هر چی میخواد بگه ؛ برای من اصلاً مهم نیست. نمیدونم چرا دوست داره منو جلو همه ضعیف نشون بده؟!
دکتر گفت:
-تو اشتباه میکنی شیدا؛ اردلان هیچ وقت نخواسته تو رو پیش من ضعیف نشون بده ؛ حتی برعکس تصورت اردلان به من گفته "با یک دختر قوی و با اراده ، البته تا حدودی کله شق و یکدنده روبرو هستم که قادره هر چیزی رو که میخواد به دست بیاره"
با لحنی سرد گفتم :
-تصور نمیکنم خصوصیاتی که ذکر کردید باعث بشه کسی رو به اینجا بیارن ؟
-نه ، حق با توست.اما اردلان علاوه بر حرفهایی که شنیدی به من گفته که تو با یک اشتباه کودکانه و یک عشق...داری رستی دستی زندگیتو نابود میکنی و یه جورایی احساس میکنی که به بن بست رسیدی و ناامید و مایوس شدی، از نظر ما یکی از شایع ترین و بزرگترین بیماریهای روانیه.بیماری که تو نگاه اول هیچ کس نمیتونه متوجه اش بشه.
با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم :
-اردلان حق نداره منو...
بدون اینکه تحت تاثیر عصبانیت من قرار بگیره ، خیلی خونسرد گفت :
-چرا شیدا میخوای خودتو گول بزنی ؟! هر کی با یه نگاه دقیق به تو بندازه متوجه میشه که بیماری.
به خاطر این که نتونسته بودم عصبانیتم رو کنترل کنم ؛ عصبی تر از قبل با حرص خودمو روی صندلی انداختم و گفتم :
-چرا ؟! آخه مگه من چه فرقی با دخترای دیگه دارم.هان ؟
دکتر بلافاصله گفت:
-واقعاً میخوای بدونی چه فرقی داری؟