رکسانا-حرف منو گوش کنین برین دنبال زندگیتون من بدرد شما نمیخورم.
از کجا میدونین؟
یه خرده ساکت شد و بعدش گفت:خواهش میکنم دیگه تلفن نکنین از این به بعدم وقتی شما اومدین اینجا من سعی میکنم که خونه نباشم خاداحافظ هامون.
صبر کنین من هنوز حرفام تموم نشده این عادلانه نیس که شما حرفاتونو بزنین بعد برین.
رکسانا-این به نفع خودتونه.
شما از کجا میدونین نفع و ضرر من چیه؟
رکسانا- من باید دیگه تلفن رو قطع کنم!خواهش میکنم همه چیز رو فراموش کنین خواهش میکنم.
من یه سوال دارم و تا جوابش رو بهم ندین دست بردار نیستم.
رکسانا- چه سوالی؟
برای چی دلتون این نقشه رو کشید؟
ساکت شد.
تا جواب ندین ول نمیکنم.
یه خرده دیگه ساکت بود بعدش گفت:چون عاشقتون شدم.
یه مرتبه احساس خیلی خوبی که تاحالا تجربه اش نکرده بودم بهم دست داد!انگار یه مرتبه همه جا و همه چی برام قشنگ شد!تو دبم یه جوری شد!دستام خواب رفت و بی اختیار یه خنده نشست رو لبهام!یه حالت عجیبی داشتم نمیتونم بگم چی بود اما هر چی بود انگار تمام تنم رو پر کرده بود!اصلا فکرشم نمیکردم که یه روزی با یه جمله اینطوری بشم.
رکسانا-جوابتون رو گرفتید؟
هیچی نگفتم.
رکسانا-حالا دیگه برین این براتون بهتره از من قبول کنین.
دارم میام اونجا.
رکسانا-کجا؟
خونه شما.
رکسانا-الان؟
فعلا خداحافظ.
رکسانا-صبر کنین !هامون خان!خواهش میکنم!ترو خدا اینکارو نکنین!
تا 20 دقیقه دیگه شایدم کمتر اونجام!اگه از طبقه بالا تو خیابون رو نگاه کنین متوجه میشین!باید مستقیما باهاتو صحبت کنم.
رکسانا-ترو خدا نیاین گوش کنین هامون خان!اصلا بهتون دروغ گفتم!من ازتون نفرت دارم!اصلا من از شما و اون اخلاتون بدم میاد!هامون خان ترو خدا!هامون...
تلفن رو قطع کردم و شروع کردم لباسامو عوض کردن و تو این فکر بودم که ماشینم تو پارکینگه و نمیتونم درش بیارم چون پدرم اینا میفهمیدن!دوییدم و از اتاق رفتم بیرون و از پشت بوم رفتم رو پشت بوم مانی اینا و رفتم پایین و آروم که صدا بلند نشه رفتم طبقه دوم اتاق مانی!یواش در زدم اما جواب نداد!خدا خدا میکردم که جایی نرفته باشه در رو وا کردم و رفتم تو که دیدم گرفته خوابیده!اومدم بیدارش کنم که دیدم یه کاغذ با سنجاق وصل کرده به پتوش روش نوشته:هر کس از خواب ناز و گران مرا بیدار کند خر است
یه تکونش دادم که سرشو از زیر پتو در آورد:مگه سواد نداری؟میخوای خر باشی؟
پاشو مانی وقت شوخی نیس.
بلند شد و گفت:چی شده؟چرا رنگت پریده؟
ماشینا تو پارکینگن الانم باید برم خونه عمه اینا نمیخوام مامان اینام بفهمن.
مانی-اونجا برای چی؟
میخوام رکسانا رو همین الان ببینم.
یه نگاه بمن کرد و گفت:جدی میگی؟
آره بابا آره.
مانی-یعنی تا صبح نمیتونی خودتو نگه داری؟
باید همین الان ببینمش.
مانی-میگما از یک تا صد بشمری یه خرده هیجانت کم میشه و بعدش یه لیوان اب خنک و ...
یه نگاه بهش کردم و راه افتادم که زود بلند شد و گفت:اومدم بابا اومدم.
ماشینو چیکار کنم؟
مانی-من همیشه برای این مواقع اورژانسی ماشینم رو بیرون میزارم فقط انقدر بمن وقت بده و هولم نکن که تنبونم رو عوض کنم بقیه ش همه چی حاضره.
زود لباساشو عوض کرد و گفت:مانی حاضر!آماده برای اجرای هر گونه عملیات شوم و پلیده شبانگاهی!بزن بریم که تازه زندگی رو درک کردی!
راه افتادیم طرف پشت بوم و همینجور که میرفتیم گفت:زندگی یعنی همین!تصمیم!اجرا!بجون خودت اگه همین الان یه زنگ به حافظ و مولوی و صائب و خلاصه هرکدومشون بزنی خونه نیستن !یعنی حقم دارن!24 ساعته که نمیشه شعر گفت و عارف بود!
رسیدیم روی پشت بوم و رفتیم طرف خونه همسایه مون که یه جارو بهم نشون داد و گفت:بیا اینجا جای پا داره پاتو بذار و برو بالا.
بریم رو پشت بوم همسایه؟
مانی- آره دیگه.
بعدش چیکار کنیم؟
مانی-اونوره پشت بومشون یه درخته چناره از اون میریم پایین.
اگه یکی ببینه چی آبرومون میره.
مانی-دیگه اینه یا ابرو یا رکسانا.
من نمیام.
مانی-پس برو بشین سر کتابات تو اینکاره بشو نیستی برادر.
ا...دیر شد مانی!
مانی-خب من چیکار کنم؟خبرت برو بالا دیگه از اونورم از درخت آروم میریم پایین.
چیزه دیگه ای نیس ازش بریم پایین؟
مانی-والا مهندسه این ساختمون دیگه فکر این وقتا رو نکرده که یه آسانسور پانوراما واسه این ساختمون بذاره!حالا اگه تا صبح صبر کنی من اونوقت یه زنگی بهش بزنم و ..
اه...لوس نشو مانی یه فکر دیگه بکن.
مانی-خدا منو از دست تو مرگ بده ببینم اونجا چقدری کارداری؟
ده دقیقه یه ربع!
مانی-بگیر دوساعت.
نه بابا همون ده دقیقه کافیه برام.
مانی-الان داری میگی چشمت به یار که افتاد هی زمان رو تمدید میکنی
یالا دیگه!
مانی-بیا بریم پایین.
دست منو گرفت و رفتیم پایین تو راه پله ها گفت:میریم پایین اگه به کسی برخوردیم که حتما بر میخوریم میگم تو دل درد گرفتی و داریم میریم بیمارستان حالا دلت رو بگیر یعنی درد میکنه.
زود یه دستم رو گذاشتم رو دلم و اومدم برم پایین که دستمو کشید و گفت:این چه مدل دل درده؟دستت رو عین ناپلئون بناپارت گذاشتی رو سینه ات ؟میگم دلت رو دو دستی بگیر آدم که مسموم میشه و دل درد میگیره عین مار بخودش میپیچه.
آخه چه جوری؟
تا اینو گفتم با مشت محکم زد تو دلم که درد تو تمام تنم پیچید.
مانی-اینجوری.
دو دستی دلم رو گرفتم که بازوم رو گرفت کشید.
واقعا دیوونه ای مانی جدی حالا دل درد گرفتم.
مانی-...بیا!عوضش طبیعی طبیعی شد.
تا رسیدیم پایین که دیدم عموم تو سالن نشسته و داره تلویزیون تماشا میکنه چشمش که بما افتاد از جاش پرید و اومد جلو و گفت:چی شده؟چته عموجون؟
مانی-چیزی نیس هول نکنین یه مسمومیت ساده اس.
عموم-نبات اب داغ میدادی بهش.
مانی- دادم از یک تا صدم شمردم.
عموم-چی؟
مانی-یعنی صبر کردم تا نبات آب داغ اثر کنه اما نکرد ما رفتیم باباجون.
عموم-نکنه آپاندیسش باشه؟
مانی-خب باید دکتر ببینه دیگه.
عموم-صبر کن منم بیام.
مانی-نه نه شما اینجا باشین که اگه عزیز یا عمو فهمیدن نگران نشن.
عموم-حالا کجا میبریش.
مانی-رکسانا کلینیک!بخش مسمومیت.
عموم-کجا هس؟
مانی نزدیکه.
عموم-لقمان دو له ام هستا.
تا عموم اینو گفت مانی برگشت طرف من و گفت:لقمان رو میخوای یا رکسانا رو؟
خنده ام گرفته بود اما انقدر دلم درد میکرد که نمیتونستم بخندم.
مانی-لقمان الدوله خیلی دوره این یکی نزدکیتره خداحافظ بابا.
عموم-رسیدین زنگ بزنین.
مانی-چشم چشم
عموم-یادت نره پسر.
مانی-چشم بابا.
بازوم رو کشید و رفتیم توی حیاط و رفتیم تو کوچه و سوار ماشین مانی شدیم و روشنش کرد و مثل برق راه افتاد.
مانی واقعا که دیوونه ای.
مانی- دستمزدمه؟
بخدا واقعا دلم درد گرفته.
مانی-دل که نه در راه عزیزان بود
خیک گرانیست کشدین به پشت
زهرمار حالا تندتر برو.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)