صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 99

موضوع: رمان رکسانا (م.مودب پور)

  1. #31
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل 5........

    ساعت ۲ بعد از ظهر بود که با مانی اومدیم خونه و یه ناهاری خوردیم و گرفتیم خوابیدیم تا ساعت ۴ که مادر صدامون کرد دو تایی یه دوش گرفتیم و رفتیم پایین و زری خانم برامون چایی و میوه و شیرینی آورد مانی همونجور که چاییش رو میخورد گفت
    چایی ت رو بخور بعدش یه سر با همدیگه بریم برون
    کجا
    مانی بیرون دیگه
    بیرون کجای
    مانی تو بیرون رو معمولا به کجا میگی
    دستشویی
    یه نگاه به من کرد و گفت
    واقعا تو کار این خداوند مهربون موندم که چه جوری این همه ذوق و سلیقه و طبع لطیف رو تو وجود تو جمع کرده
    یعنی چی
    مانی آخه میشه از این همه جا خارج از فضای این خونه به عنوان بیرون اسم برد اون وقت تو همه رو ول کردی میگی بیرون یعنی دستشویی
    خب معمولا به دستشویی میگن بیرون
    مانی حالا گیرم تو درست بگی ولی آخه عقلم چیز خوبیه اصلا میشه که من و تو دوتایی کارامونو بکنیم و با همدیگه بریم دستشویی آخه این حرف که تو میزنی
    شوخی کردم بابا حالا منظورت از بیون کجاس
    مانی همون دستشویی دیگه
    ا لوس نشو کجا بریم
    مانی بریم جاهای خوب جاهای باصفا جاهایی که توش شادیه میفهمی که
    مثلا کجا
    دوباره یه نگاه به من کرد و گفت
    هیچی بابا همون دستشویی رو میگم
    آخه تو بگو کجا
    مانی بابا یه جایی که خوش باشیم و یه خرده بهمون خوش بگذره
    خب مثلا کجا
    مانی یه جایی که باچند نفر بشینیم و گپی بزنیم و درد دلی کنیم و چیزی بخوریم و بازم بگم یا خبر مرگت فهمیدی
    تو جاشو در نظر گرفتی
    مانی خب اگه در نظر نگرفته بودم که نمیگفتم
    خب تو بگو کجا
    مانی مثلا یه کتابخونه پربار که تعداد کتاباشم زیاد باشه و بتونیم تو چند ساعت یه کوله بار از علم و دانش اندوخته کنیم
    شوخی میکنی
    مانی نه ترو با دستای خودم کفن کردم
    تو که اهل این چیزا نیستی
    مانی چرا تازگی آ اهل شدم
    یعنی ۲تایی بلند شیم بریم کتابخونه
    مانی آره به مرگ تو
    الان که کتابخونه وانیس
    مانی ا... چه بد شد
    خب شایدم واباشه
    مانی اصلا غصه وابودن یا نبودنش رو نخور تو که یه صندوقخونه کتاب داری چندتاشو وردار بیار بخونیم
    یه نگاه بهش کردم و گفتم
    داری مسخره م میکنی
    تو همین موقع مادرم اومد تو تراس که هر دو بهش سلام کردیم و گرفت نشست رو یه صندلی کنار ما و گفت
    میوه بخورین
    من شروع کردم به موز پوست کندن که دیدم مانی فقط همینجوری داره چپ چپ به من نگاه میکنه یه خرده که گذشت مادرمم متوجه شد و گفت
    چته مانی چی شده
    مانی دارم غصه میخورم عزیز
    مادرم چرا مادر
    مانی آخه این هامون کتاباشو نمیده من بخونم
    مادرم با تعجب بهش نگاه کرد و گفت
    مگه تو میخوای کتاب بخونی
    مانی آره دیگه وقتی با این هامون نشست و برخاست میکنم مجبورم بشینم یه گوشه و همش کتاب بخونم کار دیگه ای که ازش بر نمیاد
    مادرم اومد یه چیزی بگه که تلفن زنگ زد و بلند شد رفت و مانی بلا فاصله گفت
    موزت رو خوردی
    خوردم
    مانی میخوای دنباله بحث بیرون رو که خیلی م شیرین بود در مورد دستشویی ادامه بدیم
    اه لوس نشو
    مانی پاشو تا اون رو سگم در نیومده لباساتو بپوش بریم
    آخه کجا
    مانی یه جای خوب
    پس ترمه رو چیکار میکنی
    مانی هیچ کار
    یعنی چی
    مانی د ترمه به من چه مربوطه
    یعنی چی به تو چه مربوطه
    مانی بابا این تا ساعت دوازده یک خوابه خب یک بلند میشه یه ناهاری میخوره تا دو خب دو میره یه دوش میگیره تا سه خب سه میشینه پای تلفن تا چهار خب چهار دوباره میگیره میخوابه تا هشت هشت دوباره بلند میشه یه چیزی میخوره تا نه خب نه میشینه پای ماهواره تا یازده خب یازده م کم کم کاراشو میکنه تا دوازده خب دوازده م راه میافته برای فیلم برداری تا دو سه خب بعدشم دوباره صحنه تکرار میشه خب
    ا زهرمار و خب
    مانی خب کارش اینجوریه خواب و استراحتش بجاس من بدبخت با تویه فلک زده باید صبحا بریم کارخونه خب اینطوری نه به زندگی مون میرسیم نه به خوابمون نه به اون یکی زندگیمون
    کدوم یکی زندگیمون
    مانی همون زندگی بیرون یعنی دست شویی مون
    باز چرت و پرت بگو
    مانی پاک شدیم اسیر این خانم من دیگه نمیرم دنبالش
    اینطوری میخوای با هاش ازدواج کنی
    مانی من به گور پدرم میخندم اصلا اینطوری هیچوقت گیرش نمی آری که بخوای باهاش ازدواج کنی
    خب حالا میخوای چیکار کنی
    مانی دو تایی بریم بیرون دیگه
    من نمی آم
    مانی چرا
    باید برم سراغ عمه
    مانی سراغ عمه یا رکسانا
    به تو چه
    مانی خب تو که از اول یه همچین خیالی داشتی مرض داری این همه در مورد بیرون تحقیق کردی از همون اول میگفتی نمی آم و انقدرم انرژی از من تلف نمیکردی
    حالا دارم میگم نمی آم
    مانی به درک من اصلا با تو می آم
    می آی چی کار
    مانی میخوام ببینم این دختره رکسانا از جون تو چی میخواد
    تو چیکار به کار من داری
    مانی چطور تو به کار من کار داری اصلا میدونی چیه این عمه میخواد انتفام باباهامونو از ما بگیره خونه اش شده دامی برای جمزباند چند تا دختر رو جمع کرده اونجا که تا ما پامونو گذاشتیم اونجا نفری یه دونه بندازه به ما چه عمه هایی تو دنیا پیدا میشن آ اصلا نمیدونم چرا عمه ها اینطورین برای همین اگه دقت کرده باشی در فرهنگ لغات ما بیشتر هدف اصابت حملات لفظی عمه ها هستن
    یعنی چی
    مانی یعنی مثلا یکی به یکی دیگه میرسه و میگه ای عمه یا بطور مثال تا دو نفر بهم میرسن یکیشون پیش دستی میکنه و به اون یکی میگه جواد عمه تو
    خیلی بی ادبی
    مانی دارم افراد اوباش رو میگم جون من دقت کردی اونوقت در مقابل برای خاله ها هیچ واژهای تدوین نشده چرا علتش چیه
    والا منم گاهی به این مسله فکر کردم ولی نفهمیدم علتش چیه
    مانی صلاح نمیدونی که این مطلب رو با خود عمه در میون بذازیم
    تو همین موقع موبایلش زنگ زد و از جیبش دز آورد یه نگاه بهش کرد و گفت
    بغرمایین یا خود عمه مستقیما در جهت تخریب برادرزاده اقدام میکنه یا توسط ایادی اش
    کیه
    مانی دختر عمه جونت


  2. #32
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بعد موبایلش رو جواب داد و گفت
    بعله بفرمایین
    ترمه بود
    مانی علیک سلام اما من امروز نمی آم با تو کفش بخری نه می آم کیف بخری نه می آم روپوش بخری و نه می آم که لوازم آرایش بخری نه می آم که شلوار بخری بابا مگه من نوکر تو ام گناه کردم پسر داییت شدم چی یه بار دیگه بگو
    یه خرده گوش داد بعد گفت
    چاخان میکنی
    بهش گفتم
    چی میگه
    مانی میگه دلم دلم برات تنگ شده ولی میدونم داره مثل شگ دروغ میگه تا برسم اونجا و یه چایی بهم میده و بعد میگه مانی جان حوصله داری بریم یه جفت جوراب بخرم اون وقت رفتن برای خرید جوراب همانا و تمام بوتیک و مغازه ها رو زیر پا گذاشتن همانا تا ام میام غر بزنم یه چیزی در گوشم میگه و خرم میکنه من نمیام بیا این هامونو وردار برو بعد یه خرده دوباره ساکت شد و گوش کرد وبعدش دیدم داره میخنده و گوش میده
    چیه ساکت شدی
    دوباره یه خرده گوش کرد و بعد گفت
    خیلی خب ایشالله به تیر غیب گرفتار بشی دختر که انقدر منه ساده رو خر نکنی اومدم بابا اومدم
    بعدش تلفن رو قطع کرد و بلند شد
    کجا
    مانی میرم براش جوراب بخرم دیگه توام پاشو بابا جون برو یه سر به عمه بزن پاشو عزیزم
    زهرمار
    بعد همونجور راه افتاد بره شروع کرد به خندیدن و خوندن
    بازار برو بابا برای گوش دختر گوشواره بگیر بابا
    همینجوری در خال آواز خوندن رفت تو حیاط و درو واکرد بره که از هونجا داد زدم و گفتم
    بدبخت زن ذلیل
    سرش رو از لای در آورد تو و گفت
    بعله
    برو جوراب بخر براش بیچاره
    مانی چشم رفتم به نظر تو جوراب نایلونی ش بهتره یا نخی ش؟
    واقعا که بیچاره ای
    مانی هم بیچاره م هم بدبخت اما فعلا بای مرد قدرتمند و سالار خونه و سایه بالا سر زن به توام پیشنهاد میکنم زودتر بلندشی بری خونه عمه جون شاید دست تورو هم یه جا بند کنه
    درو بست و رفت منم زود بلند شدم و رقتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و اومد پایین و از مادرم خداحافظی کردم و ماشین رو از تو پارکینگ در آوردم و راه افتادم طرف خونه عمه
    نیم ساعت بعد رسیدم و ماشین رو تو کوچه پارک کردم و زنگ خونه شونو زدم رکسانا جواب داد
    بفرمایین
    هامون هستم رکسانا خانم
    رکسانا سلام خوش اومدید
    ممنون
    رکسانا بفرمایین تو
    درو واکردم و رفم تو و تا از حیاط رد شدم و زود اومد و در راهرو رو واکرد و امد تو تراس و سلام کرد جوابش رو دادم گفت
    به دلم افتاده بود امروز میاین اینجا
    شما خوب هستین
    رکسانا مرسی
    عمه خانم خوی هستن
    ممنون بفرمایین تو
    صبر کردم خودش اول بره تو و بعدش من رفتم و از راهرو رد شدیم و رفتیم تو هال و بعدش اتاق پذیرایی و با تعارف رکسانا رو یه مبل نشستم و گفتم
    کجا هستن
    رکسانا عمه خانم رفتن دکتر
    دکتر برای چی
    رکسانا گاه گداری میرن دکتر
    کی بر یگردن
    رکسانا الان دیگه باید بیان
    خب اگه اجازه بدین من یه کاری دارم میرم و یه ساعت دیگه برمیگردم
    یه نگاه به من کرد و گفت
    میترسین با یه دختر تنها باشین
    ترس برای چی یعنی راستش اینجاها یه کاری داشتم یعنی زیادم کار ضروری ای نیس یعنی اگه برم بد نیس اما اگه نرفتمم نرفتم یعنی
    رکسانا پس بمونین
    یه نگاه تو چشماش کردم و گفتم چشم
    رکسانا الان براتون چایی میارم
    قهوه لطفا برام از اون قهوه ای که اون دفعه درست کردین بیارین
    یه نگاه بهم کرد و خندید و رفت طرف آشپزخونه داشتم از پشت نگاهش میکردم موهاش طلایی سیر بود که بعضی جاهاش رگه های روشن داشت قدش بلند بود و حرکاتش خیلی ظریف
    سرمو انداختم پایین و یه خرده بعد یه سیگار در آوردم و روشن کردم و تکیه رو دادم به مبل و شروع کردم دور و ورم رو نگاه کردن رو یه میز یه دسته از گل های مصنوعی دیدم که تو روزنامه پیچیده شده بودن بلند شدم و رفتم جلو میز و ورشون داشتم و نگاهشون کردم که یه مرتبه رکسانا با یه سینی اومد
    تو و تا دید دارم به گل آ نگاه میکنم گفت
    قشنگن
    شونه هامو انداختم بالا که گفت
    خوشتون نیومد
    اگه قرار باشه که دیگه دلمونو به گل مصنوعیم خوش کنیم فکر نکنم دیگه اینجا جای موندن باشه وقتی دور ور مونو فقط چیزای مصنوعی و بدلی بگیرن اون موقع س که وقت زندگی آدما تموم شده
    اینو گفتم و دسته گل مصنوعی رو گذاشتم سر جاش رکسانا یه نگاهی به من کرد و بعد سینی رو گذاشت رو میز و اومد جلو من واستاد و گفت
    و اون کسی م که باعث به وجود اوندن این چیزا میشه چی
    اگه امروز یه چیز مثل گل که نماد وسنبل خیلی چیزاس مصنوعی بشه دیگه چیزاییم که به اونا تشبیه شون میکنیم میشه مصنوعی تر از خودشون عشق مصنوعی دوستی مصنوعی محبت مصنوعی آدمای مصنوعی
    حالا ببینین که به این اصطلاح هنرمند داره چیکار میکنه
    یه لحظه به من نگاه کرد و بعدش دوباره خندید بی اهتیار تو صورتش نگاه کردم یعنی میخواستم نگاه کنم برای همین خجالت و گذاشتم کنار و نگاهش کردم واقعا دختر قشنگی بودقشنگی و خوشگلی یه دختر ایرانی که با ظرافت و تر کیب ارو پایی آ قاطی شده بود تا خالا اینطوری مستقیم و طولانی نگاهش نکرده بودم موهاش تا پایین تر از شونه هاش میرسید رنگ پوستش یه جور عجیبی بود یه رنگ خیلی قشنگ دماغ کوچیک و سربالا درست شبیه یکی از این هنرپیشه های خارجی بود تمام این چیزا یه طرف چشماش یه طرف درشت و با یه رنگ قهوهای خیلی خیلی روشن
    داشتم نگاهش میکردم که یه مرتبه رفت طرف گلها و ورشون داشت رفت طرف یه سطل آشغال و انداختشون توش تا اومدم حرف بزنم تا اومدم حرف بزنم گفت
    بذارین حداقل من تو این خیانت سهمی نداشته باشم
    یه نگاه به گل آ کردم و گفتم
    مگه شما درستشون کردین
    سرش رو تکون داد و گفت
    از این به بعد دیگه نمیکنم
    یه نگاه بهش کردم وگفتم
    میتونم ازتون یه سوالی بکنم که برای چی اینکارو میکنین
    رکسانا منم میتونم ازتون یه سوالی بکنم
    خواهش میکنم
    رکسانا میتونم بپرسم شما چرا انقدر بد اخلاقین
    یه نگاه بهش کردم که گفت
    انگار نباید این سوال رو میکردم
    نه خواهش میکنم خودم اجازه دادم اما من بداخلاق نیستم
    رکسانا چرا هستین
    نه نیستم
    رکسانا پس چرا اینجوری هستین
    چه جوری
    رکسانا یه جور خاص نمیشه به راحتی بهتون نزدیک شد
    رفتم رو مبل نشستم و سیگارم رو روشن کردم و گفتم
    پس عمه کی میان
    رکسانا دیدین اصلا نمیشه باهاتون ارتباط برقرار کرد
    دوباره نگاهش کردم که بهم خندید منم بهش خندیدم که گفت
    دفعه قبل م بهم خندیدین و من فکر کردم که کمی با همدیگه خودمونی شدیم اما باز این دفعه که اومدین همونجور سرد و غیر قابل نفوذ شدین
    یه سیگار دیگه روشن کردم دلم میخواست راحت باهاش حرف بزنم دلم میخواست میتونستم مثل مانی با همه ارتباط برقرار کنم اما اینطوری نبودم دست خودم نبود
    یه پک دیگه به سیگارم زدم و با سختی گفتم
    شما درست میگین اما من بد اخلاق نیستم
    رکسانا آدم احساس میکنه خودتون و میگیرین حالا یا به خاطر وضع مالی خوب تونه یا به خاطر اینکه شاید زیادی خوشتیپ و خوش قیافه هستین
    من
    رکسانا اوهوم


  3. #33
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    خندیدم و سرم وانداختم پایین که گفت
    میشه یه سیگار به من بدین
    رکسانا روزی ۳ یا ۴ تا اما جلو عمه خانم نمیکشم
    بعدش یه مرتبه گفت
    اگه ناراخت میشین نکشم
    بهش یه سیگار تعارف کردم و براش روشن کردم که گفت
    حالا شما سوال تو نو بکنین
    چه سوالی
    رکسانا همونو که میخواستین بپرسین
    آروم گفتم
    شمام خیلی دختر چیزی هستین
    جای کلمه چیز باید چه واژه ای بذارم
    سرمو بلند کردم و نگاهش کردم و آروم گفتم
    قشنگ
    رکسانا اینو میدونم دیگه چی
    فقط همینو بلدم بگم اگه مانی الان اینجا بوده ده تا کلمه دیگه م میگفت اما من نمی تونم
    رکسانا برام سخته که باور کنم
    شونه هامو انداختم بالا و گفتم
    پس عمه کی میان
    رکسانا باز غریبگی کردین
    یه لبخند زدم که گفت
    اونی که گفتین سوال نبود حالا سوالتونو بپرسین
    سیگارم رو خاموش کردم وگفتم
    اون گل آرو برای چی درست کرده بودین اصلا شما کی هستین تو این خونه چیکار میکنین پدر مادرتون کجان
    رکسانا اینا سواله یا اعتراض
    سوال دلم میخواد همه اینارو بدونم
    قهوهاش رو ورداشت و گفت
    قهوه تون یخ کرد
    فنجونم رو ورداشتم و شروع کردم به خوردن که گفت
    اون گل آرو برای این درست میکنم ومیفروشم زندگیمو باهاشون میگذرونم
    چرا
    رکسانا چرا عجب سوالی
    معذرت میخوام یعنی درآمد دیگه ای ندارین
    رکسانا نه متاسفانه یعنی تا حالا چندین بار رفتم و دنبال یهکار سالام گشتم اما نشده
    برای چی
    بهم خندید و گفت
    شما اینجا زندگی نمیکنین
    خب چرا
    رکسانا شما به خاطر وضعیت خوب مالیتون از جامعه بی خبرین
    میشه بیشتر توضیح بدین
    رکسانا تا حالا هرجا که رفتم بلافاصله استخدام شدم اما چند وقت بعد اخراج
    اومدم یه چیزی بگم که خودش زود گفت
    ازم توقعات دیگه داشتن متوجه این
    تازه فهمیدم چی میگه خیلی ناراحت شدم
    رکسانا تازه این گلارو هم دو سه بار یه جا میبرم میفروشم یعنی یه چند بار که یه مغازه رفتم و فروختمشون صاحب مغازه پیشنهادهای ناجوری میکنه که مجبور میشم دیگه اونجا نرم خب میدونین خیلی ها هستن که دارن از این چیزا درست میکنن
    فروش آنچنانی م که نداره اینه که چند بار اول رو ازم میخرن شاید بتونن به نتیجه دیگه ای برسن
    خیلی ناراحت شده بودم و نمیدونستم باید چی بهش بگم قهوه م رو خوردم و فنجونش رو گذاشتم تو نعلبکیش که گفت
    میشه یه خواهش ازتون بکنم
    نگاهش کردم که با خنده گفت
    بهم نه نمگین
    سرم رو تکون دادم که گفت
    یه نیت بکنین و فنجون تون ر برگردونین تو نعلبکی
    به این چیزا اعتقاد ندارم دروغه
    یه لبخند بهم زد و گفت
    پس چرا قبول کردین بهم نه نگین
    یه لحظه نگاهش کردم و بعد تو دلم یه نیت کردم و فنجون رو برگردوندم که گفت
    مرسی
    یه سیگار دیگه روشن کردم
    رکسانا خیلی سیگار میکشین
    سوال هامو جواب نمیدین
    سیگارش رو خاموش کرد وگفت
    پدر و مادرم از همدیگه جدا شدن
    چرا
    رکسانا همه زندگی منو میخواین خلاصه کنین تو چند دقیقه اون وقت فکر نمیکنین دیگه زنده بودن برام پوچ میشه
    چرا
    رکسانا وقتی آدم بتونه تموم سختی ها و خوشی ها و روزهایی که ثانیه به ثانیه حس کرده و زندگیشون کرده بعد از گذشت بیست سال فشرده شون کنه و همشونو در عرض چند دقیقه برای یه نفر تعریف کنه خود به خود براش پوچ میشن یعنی یه زندگی پوچ میشه یه زندگی بیست و خرده ای ساله جمع و کوچیک بشه اندازه چند دقیقه مسخره نیس
    چرا هس
    بعد خندید و فنجون منو ورداشت و توش رو نگاه کرد شاید حدود پنج دقیقه همینجوری تو فنجون رو نگاه میکرد بعدش چشماشو بست من یه سیگار دیگه روشن کردم و هیچی نگفتم که چشماشو واکرد و بهم خندید اومدم بگم که تو اون فنجون دنبال چیزی نگردین که گفت
    یه دنیا علامت سوال این تو هس
    یه مرتبه جا خوردم و خودمو جمع و جور کردم وگفتم
    یعنی چی
    و یه دنیا حرف برای گفتن
    نگاهش کردم که دوباره گفت
    یه دنیا غرور یه دنیا سکوت یه دنیا فداکاری یه دنیا خشم
    بعد یه مرتبه جدی شد و با تعجب پرسید
    اما خشم برای چی
    داشتم نگاهش میکردم که زنگ درو زدن یه نگاه به من کرد و گفت
    عمه خانم ن
    بلند شد و رفت درو واکرد و یه خرده بعد در راهرو واشد و عمه م اومد تو هال و بعدش با رکسانا اومد تو پذیرایی که جلوش بلند شدم و سلام کردم
    سلام عمه
    یه نگاه بهم کرد و خندید و گفت
    سلام عمه جون چطوری اگه میدونستم میای اینجا نمیرفتم دکتر
    دکتر برای چی رفتین
    عمه همینجوری گاه گداری میرم معاینه بشم بشین عزیزم الان میام پیشت
    اینو گفت و از اتاق پذیرایی رفت بیرون که رکسانا اومد جلو میز و فنجون منو ورداشت و باخنده بهم گفت
    هنوز درست نگاهش نکردم
    بعدش دوباره خندید و از اتاق رفت بیرون که بی اختیار دنبالش راه افتادم تا دم در رفتم که تازه اونجا متوجه خودم شدم و زود برگشتم سرجام نشستم
    یه خرده بعد عمه ام اومد که بازم جلوش بلند شدم و واستادم تا نشست گفت
    پیری و هزار و یه دردسر بشین عمه جون مانی کجاس
    رفته پیش ترمه
    یه خنده ای کرد و گفت
    چشمای تو چی شده اون چیه تو چشمات
    زود یه دستی به چشمام کشیدم و گفتم
    چیزی نیس
    عمه چرا یه برق نشسته تو چشمات یه برق که من خوب میشناسمش
    حسابی جا خوردم زود پاکت سیگارم رو در آوردم و بهش تعارف کردم که یکی ورداشت براش روشن کردم و یکی م برای خودم که گفت
    توام ترمه رو دیدی
    دیشب
    عمه چطور بود
    خوب
    یه نگاه به در اتاق کرد و وقتی مطمین شد که تنها هستیم گفت
    عمه تو چی میگی
    در مورد چی
    عمه مانی ! مانی و ترمه
    ترمه رو نمیدونم اما مانی انگار خیلی ازش خوشش اومده اگه البته منظورتون اینه
    عمه مانی رو چه جوری میبینی
    آقا محکم با معرفت
    سرش رو تکون داد و یه پک به سیگارش زد و گفت
    فنجون تو بود دست رکسانا
    سرم رو تکون دادم
    عمه برات فال گرفت
    فقط چند تا کلمه بهم گفت
    عمه از زندگی شم برات گفت
    فقط اونجایی که پدر و مادرش از همدیگه جدا شدن

  4. #34
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دوباره یه پک به سیگارش زد و رو مبل یه خرده جابجا شد و یه مرتبه چشمش افتاد به سطل آشغال و گل آرو توش دید و برگشت طرف من که زود گفتم
    گل آیی که رکسانا خانم درست کردن
    عمه تو سطل چیکار مکنن
    خودش انداختشون اون تو
    عمه چرا
    چون من گفتم که این کار خیانت به واقعیت هاس
    عمه پس زندگیشو رو چه جوری میخواد بگذرونه اگه این کارم نکنه دیگه درآمدی نداره اون دختر پاکیه تن به هر کاری نمیده
    برام گفته
    عمه خب
    یه لحظه با خودم فکر کردم و بعدش بلند شدم ورفتم گل آرو از تو سطل در آوردم و بردم گذاشتم رو میز جلوی خودم وگفتم
    از این به بعد خودم ازشون میخرم
    عمه بهم خندید و یه پک دیگه یه سیگارش زد و خاموشش کرد که رکیانا با یه سینی چایی تو یه دستش و یه سبد میوه تو دست دیگه ش برگشت و تا چشمش رو میز به گل آ افتاد همونجا واستاد و یه نگاه به من کرد و گفتم
    هرچی باشه نمادی از گل واقعیه جاش تو سطل آشغال نیس
    سبد میوه رو گذاشت رو میز و چایی رو اول به عمه و بعدش به من تعارف کرد و سینی رو هم گذاشت رو میز و رو یه مبل نشست و گفت
    به چه دردتون میخوره
    میخوام بخرمشون از این به بعد شما درست کنین و بفروشین شون به من
    خندید و گفت
    دیگه گل مصنوعی درست نمیکنم
    عمه پس میخوای چیکار کنی عزیزم
    رکسانا یه فکری میکنم نگران نباشین
    سرمو با چایی گرم کردم و صبر کردم تا عمه چاییش رو بخوره و بعدش گفتم
    عمه بقیه سرگذشتتون رو برام تعریف نمیکنین
    عمه الان
    راست میگین الان خسته این بد موقع مزاحم شدم
    عمه نه عزیزم اولا که ت مزاحم نیستی و همیشه در این خونه روت وازه بعدشم بذار یه میوه بذاریم دهنمون اون وقت برات میگم اگه واقعا برای شنیدن سرگذشت من اینجا اومده باشی و اینها بهانه نباشه
    تا اینو گفت رکسانا یه نگاه به من کرد و از جاش بلند شد و گفت
    پس من میرم یه خرده درس بخونم با اجازه
    اینو گفت و زود از اتاق رفت بیرون و وقتی در اتاق بسته شد عمه م بهم گفت
    دوستش داری
    نمیدونم
    عمه ازش خوشت اومده
    آره اما در مورد دوست داشتن مطمین نیستم
    عمه تا حالا عاشق نشدی
    نه
    بهم خندید که هول شدم و گفتم
    نمیدونم چی شده دوست دارم همه ش باهاش حرف بزنم
    عمه پس برای حرف زدن با اون اومدی
    نه میخوام شما رو بهتر بشناسم
    عمه تو از اونایی هستی که هرجا میری زیادی خودتو درگیر میکنی این برات خوب نیس ممکنه کار دست بده
    یه چیزی ازتون میخوام
    عمه چی میخوای عزیزم
    اجازه دارم به رکسانا خانم تلفن بزنم
    خندید وگفت
    دیدی درست گفتم انگار کار دستت داده شده
    سرم رو انداختم پایین که گفت
    خجالت نکش خجالت نداره تا زمانی که همه چیز پاک باشه
    بعد نگاهم کرد که گفتم
    میفهمم چی میگین
    دوباره بهم خندید و ته چایی ش رو خورد وبه عقب مبل تکیه داد وگفت
    خسته تر از اونی هستم که بخوام نقالی کنم اما چیزی رو شروع کردم نمیتونم بی نتیجه ولش کنم
    یه نفس عمیق کشید و گفت
    شماره اینجا رو از خودش بگیر از خودشم بپرس که میخواد بهش زنگ بزنی یا نه
    سرمو تکون دادم یه خرده نگاهم کرد و گفت
    وردار یه میوه پوست بکن
    ممنون میل ندارم
    عمه برای من پوست بکن
    یه موز برداشتم و پوستش رو کندم و با چاقو تیکه تیکه ش کردم و گذاشتم جلوش که یه دونه خودش ورداشت و بشقاب رو گذاشت جلو من و گفت
    توام بخور
    یه تیکه گذاشتم دهنم که یه سیگار روشن کرد و چند تا پک زد و بعد خیره شد به من و یه خرده بعد گفت
    ببین اول صحبت هام بهت گفتم این دفعه قضیه برعکسه باید بچه هامون بزرگتراشونو بفهمن و درک کنن گوشی دست ته
    سرمو تکون دادم که یه نفسی کشید و سیگارش رو خاموش کرد و گفت
    داستان زندگی خانواده منم اینطوری گذشت مادربزرگم بعد از اون جریان عروسی ش در اتاق خواب و قفل میکنه و هیچکس رو توش راه نمیده یکی دو روزم که لب به هیچی نمیزنه و بعدشم که گرسنگی و تشنگی بهش فشار میاره فقط اجازه میده که خدمتکارا سینی غذاش رو براشون بذارن پشت در اتاقش و برن دنبال کارشون و اونم ورداره بخوره
    آقایی که شما باشین تا دو سه هفته ای این بساط برقرار بوده خدمتکارا آب و دونش رو میبردن میذاشتن پشت در اتاقش و دیگه هیچکس کاری به کارش نداشته یعنی پدر بزرگم فکر میکرده که این جریان یه ضربه روحی بزرگ برای زنش بوده و گذاشته بوده که یه چند وقتی ازش بگذره و ماد بزرگم کم کم فراموش کنه و روحیه اش به حالت اول برگرده اما دو سه هفته ای که میگذره میبینه نخیر موضوع انگار خیلی جدیه این میشه که چند بار میره پشت در اتاق باهاش حرف میزنه و جونم عمرم قربونت برم و این چیزا دیگه بلکه م مادر بزرگم راضی بشه ودر اتاق رو واکنه اما هرچی از این یکی اصرار میشه از اون یکی انکار جواب میگیره و عاقبت یه شب پدر بزگم همه خدمتکارا رو مرخص میکنه و مشروب سیری میخوره و وقتی خوب مست میشه از پله ها آروم آروم میره بالا و خیلی خونسرد میره جلو اتاق مادربزرگم و در اتاق رو میشکونه و میره تو مادر بزرگم که طرف رو میبینه گوشی دستش میاد که توپش خیلی پره برای همینم میاد از اتاق فرار کنه که پدر بزرگمم یه چک میزنه تو صورتش که طرف بیهوش میشه و تو بی هوشی عمل زفاف انجام میشه
    حالا مادربزرگم یه ربع بعدش نیم ساعت بعدش سه ربع بعدش یه ساعت بعدش به هوش میاد دیگه نمیدونم اما وقتی بهوش میاد و جریان رو میفهمه شروع میکنه به گریه زاری کردن و جیغ و فریاد کشیدن پدربزرگمم که به مقصودش رسیده بوده طرف رو ول میکنه که هر چقدر میخواد فریاد بکشه
    اون شب میگذره و میشه فردا صبحش که خدمتکارا میان سرکار و پدر بزرگم میره بیرون و پشت سرشم نجار میادتو خونه و قفل درو درست میکنه و میره مادر بزرگه که این جریان رو میبینه فکر میکنه پدر بزرگم در عالم مستی یه همچین کاری کرده و از عمل خودش پشیمونه اما وقتی دوباره شب میشه پدربزرگم مثل شب قبل خدمتکارا رو مرخص میکنه و بازم خیلی خونسرد میره جلو اتاق مادر بزرگم اول یه دستی به دستگیره میزنه و تا میبینه که بازم در قفله با یه لگد قفل درو میشکنه و میره تو و جریان شب قبل تکرار میشه اما این دفه دیگه گویا از چک و بی هوشی خبری نبوده وفقط همون جیغ و فریاد و اعتراض مادربزرگم بلند میشه
    جونم برات که اون شبم میگذره و صبح میشه و بازم خدمتکارا میان سرکار و پدربزرگه میره بیرون و پشت سرش نجار میاد تو خونه و قفل درو درست میکنه
    مادربزرگه که این جریان رو میبینه میره تو فکر که بفهمه این جریان چه صورتی داره شب قفل و میشکونه و صبح قفل و تعمیر میکنه حالا من میگم مادر بزرگ تو تو فکرت یه پیرزن ۷۰ یا ۸۰ ساله رو نیار اون موقع مادر بزرگم یه دختر خوشگل ۲۰ ساله و پدربزرگم یه جوون رشید و خوش هیکل ۲۷ یا ۲۸ ساله خلاصه اون روزم شب میشه و بازم پدر بزرگم همه خدمتکارا رو رد میکنه و میره بالا پشت در اتاق زنش اول یه دستی به دستگیره میزنه وقتی میبینه قفله یه لگد و برنامه دوشب قبل تکرار میشه با این فرق که دیگه جیغ و داد و اعتراض مادربزرگم تبدیل میشه به غرغر و گله گی
    این شد چند شب ۳ شب که فردا صبحش بازم قفل در تعمیر میشه برنامه عادی تکرار میشه تا دوباره شب میرسه و پدربزرگ ما خدمتکارا رو مرخص میکنه
    مادربزرگم که حواسش جمع بوده و گوشش به صدای رفتن خدمتکارا بلافاصله یه کمد رو میکشه میاره پشت در اتاق و یه میزم میذاره پشت کمد و میشینه منتظر پدربزرگه که کی میاد بالا
    حالا بشین حالا بشین حالا بشین یه مرتبه میبینه نخیر ساعت از وقت دیشبی گذشت و خبری نشد زود میره و میز رو از پشت کمد ور میداره و دوباره میره میشینه منتظر یه خرده دیگه م میگذره اما میبینه بازم خبری نشد این دفعه کمدم از پشت در ورمیداره اما بازم میبینه صدایی نیس دوباره بلند میشه این دفه قفل درو وامیکنه و زود برمیگرده سر جاش رو تخت و میگیره میشینه تا بلکه م یه خبری بشه اما دریغ از یه صدای سرفه
    آقایی که شما باشین مادربزرگم که دیگه به پدربزرگم عادت کرده بوده شک ورش میداره و آروم و بی سر وصدا در اتاقش وا میکنه و میره بیرون ویه سر گوشی آب میده که ببینه پدر بزرگه کجاس اما هرچی نگاه میکنه کسی رو نمیبینه برای همین راه میافته و از پله ها میره پایین خونه های اونام که مثل آلونک های ماها نبوده قصر و کاخ و این چیزا بوده و ده تا اتاق طبقه بالا و ده تا اتاق و سالن و کتابخونه و ناهار خوری و چی و چی و چی طبقه پایین
    مادربزرگم راه میافته و میره پایین و آروم و بی سر و صدا شروع میکنه به گشتن این اتاق رو میگرده میبینه شوهرش نیس اون اتاق رو میگرده میبینه شوهرش نیس اون یکی اتاق تو آشپزخونه تو سالن پذیرایی نخیر شوهرش نیس که نیس آخرین جایی که به عقلش میرسه اتاق مطالعه بوده راه میافته میره جلو اتاق مطالعه که میبینه درش قفله این دفعه نوبت این یکی بوده که با دست و لگد بیافته به جون در اتاق یه ۷ , ۸ , ۱۰ تایی که مست و لگد میزنه به در اتاق پدربزرگم درو وامیکنه و حالا دیگه بعد از یه سخنرانی از این و یه نطق آتشین از اون یکی یا اصلا بدون حرف و سخن این زن و شوهر با همدیگه آشتی میکنن
    این تا اینجا دستت سپرده تا بقیه ش رو برات بگم
    اینو گفت و آروم از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون دو سه دقیقه بعد با چند تا قرص و یه لیوان آب برگشت که جلوش بلند شدم و همونجور که داشت میشست رو مبل گفت
    راحت باش عمه خودتو معذب نکن
    این قرصا چیه


  5. #35
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    عمه هیچی قرص فشار و قند و قلب و اعصاب و همه چی آدم که پا به سن میذاره مونسش میشه قرصاش دیگه با قرص و کپسول هاش زندگی میکنه یعنی اینجا اینطوریه تو خارج یارو بازنشسته که میشه تازه شروع میکنه دنیا رو گشتن پیرزن هفتاد ساله صبح که میشه آرایش میکنه و تر وتمیز میره تو پارک میشینه به پرنده ها دونه میده و اگه بری پیشش بشینی و باهاش حرف بزنی ده سال جوون میشی اینجا با جوون ۲۰ ساله ش اصلا نمیشه حرف زد عین هفت ترقه س چرا اعصاب براش نمونده طقلکا نه آینده ای نه گذشته ای نه خاطرات قشنگی زمان حالشونم که داره مفت مفت میگذره من این وسط موندم که این جوونا وقتی به سن و سال ما برسن یعنی اگه از هرویین و خود کشی و هزار تا بلای دیگه جون سالم در ببرن و به سن و سال ما برسن از جوونی و گذشته شون چه خاطره ای دارن
    اینو گفت ویکی یکی قرصاشو خورد و لیوان رو گذاشت رو میز و یه سیگار روشن کرد که گفتم
    اگه ناراحتی قلبی دارین سیگار اصلا براتون خوب نیس
    یه خنده ای کرد و گفت
    من عمر خودمو کردم شماها به فکر باشین هر ثانیه از عمر آدم ملیون ملیون قیمت شه مفت از دستش نده بذل و بخشش م نکن
    از تو جیبم پاکت سیگارم رو آوردم و یکی روشن کردم که یه نگاهی بهم کرد و خندید و سری تکون داد و گفت
    امان از نصیحت پیرزنا
    خندیدم و گفتم
    اخنیار دارین
    یه پک به سیگارش زد و گفت
    بگم
    سراپا گوشم
    عمه ببین حتما میپرسی که برای چی دارم سرگذشت که برای چی دارم سرگذشت پدربزرگ و مادر بزرگم رو برات میگم اما مقصود دارم بیخودی نه وقت ترو تلف میکنم نه خودمو خسته
    مگه رفتار زشتی از من سر زده
    عمه نه عمه اما دلم میخواد اینارو بگم و توام خوب گوش کنی اما وسطاش گاهی خودم پشیمون میشم و گاهی م فکر میکنم تو از دونستن سرنوشت من پشیمون شدی
    اصلا اینطوری نیس
    یه نگاه بهم کرد و خندید و گفت
    واسه ماهام فقط همینا مونده که شادمون کنه برای من و امثال من که خیلی هاشون رفتن زیر خاک و بقیه شونم تو یه خونه میون هزار تا خاطره دارن خاک میخورن و منتظرن که کی نوبتشون میشه حالا بگذریم داشتم برات میگفتم پدربزرگ و مادر بزرگم اینطوری با همدیگه آشتی میکنن و نه ماه بعدش مادر من به دنیا میاد یه دختر خوشگل و قشنگ که اسمش رو میذارن ناتاشا
    به دنیا اومدن مادرم همانا و عوض شدن روحیه پدربزرگ و مادربزرگم همان دیگه این ۲ نفر و خونواده هاشون تو دنیا غمی نداشتن و مادبزرگمم کم کم جریان عروسیش رو که براش خیلی خیلی تلخ بوده فراموش میکنه و میرسه به زندگیش یه سال از این ضیه میگذره و دیگه تو خونه شون جز شادی و خوشی چیزی نبوده و اونام همه ش شکر خدا رو میکردن که یه مرتبه یه اتفاقی میافته که همه چیز رو میرزه بهم
    یه روز صبح که مادربزرگم از خوب بیدار میشه و مثلا میره تو تراس خونه شون یه مرتبه میبینه که یه چیزی یه گوشه اوفتاده میره جلو میبینه ای وای یه گنجیشک کوچولو انگار از سرما یخ زده و مرده اما تا از رو زمین ورش میداره میبینه که تو سینه ش خونیه یه نگاه میکنه که نوک انگشتش تو سینه گنجیشکه میوره به یه چیزی پرهاشو میزنه کنار که میبینه یکی یه سوزن کرده تو قلب اون زبون بسته تا اینو میبینه و یه جیغ میکشه و غش میکنه میافته زمین خدمتکارا که صدای جیغ خانومشونو میشنون میدوین بیرون و اونام شروع میکنن به جیغ و داد کردن که پدربزرگم سر میرسه و زنش رو بغل میکنه و میبره تو و میاد بفرسته دنبال دکتر که مادربزرگم بهوش میاد همه خوشحال میشن اما میبینن که طرف بهوش اومده اما زبونش حرکت نمیکنه که حرف بزنه و مرتب داره با داد و فریاد و علم و اشاره یه چیزی میگه یه خرده صبر میکنن و شربتی بهش میدن و آبی به سر و صورتش میزنن که حالش جا میاد و با گریه و زاری جریان رو میگه یه دفعه همه میریزن تو تراس اما هرچی میگردن از گنجیشک خبری نبوده
    پدربرگم شروع میکنه به دلداری دادنش و بهش میگه که حتما فکر کرده یه همچین چیزی دیده و خلاصه هرجوری که هس قضیه رو رفع و رجوع میکنه این جریان میگذره تا ۳ روز بعد سه روز بعدم بازم یه صبحی مادربزرگم از خواب بیدار میشه چون دیگه رو این مساله حساس شده بوده آروم از تو اتاقش میره تو تراس که چشمش از دور به یه چیزی میافته آروم با ترس و لرز میره جلو که یه مرتبه یه جیغ میکشه و بازم غش میکنه حالا خودمونیم عجب مادر بزرگی داشتم من همه ش تو غش بوده
    خلاصه با صدای جیغش همه میریزن تو تراس و این دفعه دیگه میفهمن جریان چیه یه کبوتر زبون بسته رو با یه میخ بلند کشته بودن و انداخته بودن تو تراس دیگه این یکی رو همه دیده بودن و خواب و رویا و خیال نبوده
    صحبت جادو جادو میافته بین خدمتکارا مخصوصا با سابقه ای که برای پدربزرگم و مادربزرگم بوده هرچند که با یه توپ و تشر پدربرگم همه ساکت میشن اما حرفی بوده که گفته شده و صحبتی که در اومده بوده دیگه م نمیشده کاریش کرد حرف تا موقعی که تو دهن آدمه وقتی زده شد عین تیری که از چله کمون در رفته دیگه نمیشه جلوش رو گرفت
    حالا گلوی منم خشک شده و رکسانام نیس که برامون یه قهوه درست کنه
    من میرم درست میکنم
    عمه مگه بلدی
    یه چیزایی بلدم
    عمه مثل جریان دلمه
    خندیدم که گفت
    حالا قهوه باشه برای بعد بذار یه چایی بریزم بیارم
    زود از جام بلند شدم و گفتم
    من میریزنم
    عمه دستت درد نکنه فنجون همونجا رو کابینت هس سماورم روشنه
    رفتم تو آشپزخونه و دوتا چایی ریختم و برگشتم و تعارف کردم و نشستم
    عمه م فنجونش رو ورداشت و گفت
    دلم خیلی برای این دختره تنگ شده
    برای ترمه
    عمه آره البته حقم داره براش یه ضربه بود
    به امید خدا درست میشه
    یه سری تکون داد یه خرده از چاییش خورد و بعدش گفت بعله همه چی درست میشه فقط صد سال اولش سخته
    خندیدم که چاییش رو خورد و گفت
    خلاصه صحبت جادو ورد زبون همه میشه و خبر به بیرون درز میکنه که دارن این خانواده رو جادو میکنن اون موقع هام این حرفا شوخی نبوده مردم خیلی بهش اعتقاد داشتن هرچند که الانم دوباره جادو جنبل و این چیزا شروع شده والا آدم چیزایی میشنوه که باورش نمیشه حالا اگه اینارو از دهن یه آدم بیسواد میشنید بازم یه چیزی اما متاسفانه آدمای تحصیل کرده مونم افتادن تو این خط
    یه سری تکون داد و یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت
    حالا من هی سیگار روشن میکنم تو پا به پام نیا
    خندیدم و گفتم چشم یه پک زد و گفت
    خدا نکنه که برای یه نفر یا یه خونواده حرف در بیاد همین خودی ها روی دلسوزی جون طرف رو میگیرن دیدی تا حالا تو یه مرغ دونی وقتی مثلا رو پشت یه مرغ یه لکه سیاه کوچولو باشه تموم مرغا تا چشمشون به اون لکه میافته فکر میکنن دونه س و یه نوک بهش میزنن هر مرغی که از بغل اون زبون بسته رد میشه یه نوک بهش میزنه انقدر نوکش میزنن تا اون لکه روی پر که هیچی م نبوده بشه یه زخم و مرغ زبون بسته رو بکشه
    حالا کار ما آدمام همینجوریه گویا از اون به بعد هرکدوم از فامیل که از قضیه با خبر میشن به هوای دیدن و دلداری دادن میرن خونه ش و هرکدوم یه چیزی برای باطل کردن این جادو براش تجویز میکنن و با این حرفشون مساله رو جدی میکنن و طرف اگه اعتقادی م به این چیزا نداشته باشه کم کم با حرفاهای دور و ری آ و مثل هاشونو و داستان های دروغیشون باور میکنه یکی میرسه و بهش میگه آره ما یه دوستی داشتسم که همچیت بلایی سرش اومد داشت بیچاره میشد که فلان کارو کرد جادو باطل شد یا یه فامیل داشتیم که همچین جادویی براش کردن داشت زندگیش از دست میرفت که فلان کارو کرد و جادو برگشت به خود طرف و از این حرفا


  6. #36
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    مادر بزرگ منم تو همچین وضغیتی گیر کرده بود و با لطف دوستان و اقوام روز به روز باورش بیشتر میشد و روحیه اش خرابتر تا اتفاق بعدی که دیگه انداختش تو رختخواب
    گویا یه روز دیگه یه گربه مرده تو خونه پیدا میکنن با یه چیزی شبیه سیخ کشته شده بوده مادربزرگم با دیدن این یکی دیگه پاک تعادل روانیش رو از دست میده و حالش وخیم میشه همه ش فکر میکرده که یه نفر میخواد یه سیخی یه چیزی بکنه تو قلب بچه ش مادرم که یه ساله ش بوده میچسبونده به خودشو و نمیذاشته کسی بهش نزدیک بشه
    پدر بزرگم که اوایل مساله رو جدی نگرفته بوده حالا با مشکل روحی روانی مادربزرگم روبرو میشه که دیگه جدی بوده هرچی هم دکتر میارن فایده نداشته البته همه میدونستن که قضیه از کجا آب میخوره اما نمیتونستن کاری بکنن چون اولا مدرکی نداشتن و بعدشم نمیتونستن کسی رو که این چیزا رو میاره و میندازه تو خونه شون پیدا کنن
    کم کم یکی دوتا از خدمتکارا از اونجا میذارن میرن و همین رفتنشون کار رو خرابتر میکنه و اثر بدی رو بقیه میذاره و کار به جایی میرسه که پدر بزگم مجبور میشه دست زن و بچه ش رو میگیره و در خونه شونو قفل میکنه و با دو سه تا از خدمتکارا که ولشون نکرده بودن میره یه شهر دیگه
    اونجا یه خونه میخره و اسباب و اثاثیه و شروع میکنن به زندگی کردن به خدمتکارام میسپره که دیگه کلامی از جادو این چیزا به زبون نیارن خودشم چند وقتی تو خونه میمونه و به مادر بزرگ و مادرم مییرسه تا کم کم وضع روحی مادربزرگم بهتر میشه گویا از این جریان چند ماهی میگذره و دیگه موضوع کهنه میشه و میره پی کارش اونام داشت زندگیشونو میکردن و مادرمم که نزدیک ۲ سالش شده بوده و زبون وا کرده بوده خونه زندگیشونو گرم میکرده و با شیرین زبونی هاش غم وغصه رو از دلشون میبرده که دوباره شب مادربزگم با جیغ و داد میپره و تا پدربزرگم چراغ رو روشن میکنه که میبینه داره از در و دیوار اتاق سوسک بالا میره این دفعه دیگه خود پدر بزرگمم جا میخوره و ترس میافته تو دلش زود مادربزرگم و مادرم رو از تو اتاق می بره بیرون و در اتاق رو می بنده و زیر در رو با کهنه می گیره و می ره سراغ مادربزرگم که دوباره حالش بد شده بوده!اما این دفعه دیگه چیزی نداشته بهش بگه و دلداریش بگه چون خودشم باور کرده بوده که اینا همه ش کار جادوئه!
    بالاخره همون شبونه دکتر خبر می کنن و یه قرص و شربت به مادربزرگم می دن و می خوابونن ش اما این مادر بزرگ دیگه،نه برای من مادربزرگ می شه و نه برای مادرم،مادر و نه برای پدر بزرگم زن!می ره تو یه عالم دیگه!روز به روز بیشتر تو خودش می ره و کم کم شروع می کنه با در و دیوار حرف زدن!اوایل فقط وقعی که تنها بوده با خودش پچ پچ می کرده اما چند وقتی که می گذره دیگه جلو همه و با صدای بلند شروع می کنه به حرف زدن و مثلا از روح سریوژآ طلب بخشش کردن!یعنی یه حالت روانی پیدا می کنه!
    پدربزرگ بدبختم که دیگه مستاصل می شه،به هر کی که می رسیده،دست به دامن ش می شده تا اینکه یه نفر یه کشیش رو که نیمچه دکترم بوده بهش می کنه!کشیش م که از جریان باخبر می شه دامن همت به کمر می بنده و شب و روز به مادربزرگ می رسه و باهاش حرف می زنه و براش موعظه می کنه و ازش اعتراف می گیره و چی و چی و چی و بالاخره بعد از یکی دو ماه می گه من از طرف خداوند و سریوژآ ترو بخشیدم و تو دیگه گناهی نداری!
    با این حرفا و تلقین ها،کم کم حال مادربزرگم بهتر می شه و تو درونش خودش رو می بخشه و دیگه احساس گناه نمی کنه و داشته برمی گشته به زندگیش که دوباره یه شب که می خواسته بره بخوابه،تا پتو رو از رو تخت می زنه کنار می بینه رو تختخوابش کرم لول می زنه!این دفعه دیگه کار به جیغ و داد و فریادم نمی رسه و بدبخت مستقیما غش می کنه!یعنی حق م داشته!آدم شب بره بخوابه و یه مرتبه ببینه رو تختش هزار تا کرم دارن می لولن!
    دردسرت ندم!حالش از قبلم بدتر می شه به طوریکه این دفعه هر چی کشیشه می گه من از طرف خدا و سریوژآ و خودم و ننه و بابام و همه کس و کارم تو رو بخشیدم فایده نمی کنه!یعنی دیگه مادربزرگم هیچی نمی فهمیده!فقط رفته بوده تو یه اتاق و دور و ورش رو و در و دیوار رو پر کرده بوده از صلیب و نشسته بوده اون وسط!
    حالا دیگه ببین اون خونه چه وضعی پیدا کرده بوده و حال و روز پدربزرگم چی بوده!اما چاره ای م نداشته و باید می سوخته و می ساخته!تازه اگه به همین جام ختم می شده بازم خوب بوده!یعنی چند وقت دیگه که می گذره،یه روز یه مرتبه همه از بیرون یه صدای گروپ می شنون!اول کسی توجه نمی کنه اما یه مرتبه می بینن که یه عده دارن با مشت و لگد می کوبن به در خونه و جیغ و داد می کنن!اینا تا در و رو وا می کنن و می بینن که بعله!جنازه ی مادربزرگم جلو در خونه افتاده!تازه خبردار می شن که اون صدای گروپ،صدای افتادن مادربزرگم بوده که از بالای خونه خودشو پرت کرده پایین!
    -کشته می شه؟
    عمه-نمی دونم والله!ولی معمولا اگه کسی از هفت هشت متر ارتفاع ،خودشو با کله پرت کنه رو سنگفرش،حتما کشته می شه!
    به همین سادگی؟
    عمه-والله ساده که نبوده اما وقتی آدم می زنه به کله ش دیگه این فکرا رو نمی کنه!
    واقعا خودکشی کرده بوده؟
    عمه-اینطوری به من گفتن!یعنی مادرم اینطوری برام تعریف کرد که اونم از پدرش یعنی پدربزرگ من شنیده بوده!
    اون جریان چی؟گنجیشک و گربه و سوسک و این چیزا؟واقعا جادو بوده؟
    خندید و گفت:
    مگه تو به این چیزا اعتقاد داری؟
    نه!
    عمه-پس حتما نبوده!حالا گوش کن تا برات بگم!همون روزی که مادربزرگم خودکشی می کنه،فرداش یکی از اون زنای خدمتکار غیب ش می زنه!چون دیگه همه فکر می کردن این خونواده نفرین شدن،ترس می افته تو دل همه و فکر می کنن شاید برای اونم یه اتفاقی افتاده!می رن تو اتاقش که ببینن اسباب اثاثیه ش هس یا نه که یه جوری،حالا اتفاقی یا هر جور دیگه،یه شیشه بزرگ پر از زالو پیدا می کنن!گوشی دستت اومد؟!
    همه ش کار خدمتکاره بوده؟
    عمه-انتقام!
    یعنی خونواده ی اون سریوژآ اجیرش کرده بودن؟
    عمه-خب خودش که بیکار نبوده این بلاها رو سر مادربزرگم بیاره!حتما یه پول خوبی بهش داده بودن.خودشونم این چیزا رو براش می اوردن که بذاره تو خونه ی اینا که مادربزرگم رو دیوونه کنه!
    بعدش چی؟پدربزرگتون نرفت از خوناده ی سریوژآ انتقام بگیره؟
    عمه-برای چی از اونا؟
    خب اونا حتما اجیرش کرده بودن دیگه!
    عمه-خب اره!
    پس باعث مرگ و خودکشی مادربزرگتون اونا بودن!
    عمه-باعث مرگ و خودکشی مادربزرگم،عقل خودش بود!عقلش و طرز تفکرش!وقتی خرافات تو ذهن یه نفر ریش بدئونه،این اتفاقات طبیعیه!من اگه جای مادربزرگم بودم،همون موقع که برای اولین بار اون گنجیشک رو می دیدم،جای غش کردن،ورش می کردم و پرتش می کردم بیرون!صداشم در نمی اوردم و نشون نمی دادم که نسبت به این مساله ضعف دارم!یعنی نقطه ضعف دست کسی نمی دادم و بعدش می شستم وفکر می کردم که این گنجشک زبون بسته،بعد از کشتهشدن به دست یه آدم بی رحم،خودش با پای خودش نیومده اونجا و حتما کسی اوردتش!چه کسی م می تونه این اینکار رو بکنه؟کسی که تو اون خونه رفت و امد داره1حالا چرا این کار رو بکنه؟چون پول خوبی گرفته1از طرف کی؟معلومه دیگه!از طرف کسی که باهاش دشمنه!
    ببین عمه جون!همیشه تو هر جای دنیا یه عده ادم شیاد و حقه باز و بی وجدان وجود دارن که منتظرن یه عده آدم ساده رو گیر بیارن و ازشون سوءاستفاده کنن!همیشه م از طریق عواطف و احساسات شون وارد می شن!خرافات رو تو ذهن یه نفر جا می دن و بعدش سر کیسه ش می کنن!میندازنش سر غیرت و سوارش می شن!نقطه ضعفش رو پیدا می کنن و می دوشن ش!فکرم نکن که اینا مال زمانای قدیمه!همین الانش تموم اینا دوباره باب شده!بیا بهت صد تا شو نشون بدم!اگه بدونی یه عده آدم بی شرف دارن چه بلایی سر مردم می ارن!درست مثل صد سال پیش!دعا می نویسن!سحر و جادو می نویسن!باطل السحر می دن!روح احضار می کنن!قفل می کنن! وا می کنن!خلاصه کارایی می کنن که اگه بفهمی شاخ در میاری!همیشه م یه عده آدم بدبخت ساده ی هالو،اسیرشونن!کسایی که دستشون به جایی بند نیست و مجبوری به اینا متوسل می شن!یعنی ادما چه وقتی نفرین می کنن؟وقتی که نمی تونن مثلا حق شونو از طریق قانونی از یه نفر بگیرن،متوسل می شن به نفرین!وقتی م می بینن که نفرین کاری نکرد،می رن سراغ جادو و جنبل و این چیزا!


  7. #37
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فلان زن بعد از سی سال زندگی،شوهرش سرش هوو می اره یا طلاقش می ده و چندغاز مهریه ش رو میندازه کف دستش و بیرونش می کنه!یا بعد از بیست سال خون دل خوردن زنش و با نداری ش ساختن،تا وضع ش خوب می شه،می ره دنبال یه زن جوون!زن بدبخت شم که کاری از دستش بر نمی اد و قانونم ازش حمایت نمی کنه،می ره طرف این خرافات و هزار تا بلای دیگه سرش می اد!یا مثلا تو مملکت کار نیس و پسر جوون خونواده از بدبختی و بلاتکلیفی،داره رو می اره به مواد مخدر!پدرو مادرشم که پول و قدرتی ندارن که براش یه کاری جور کنن!وقتی از همه جا ناامید می شن و می بینن که جوون شون داره جلوشون پر پر می شه،می رن سراغ جادو جنبل و این چیزا که مثلا قفل زندگیش رو وا کنن!
    از این چیزا انقدر زیاده که نگو!دخترای دم بخت تو خونه موندن چون پسرا نه کار درست حسابی دارن و نه خونه زندگی که بیان زن بگیرن!اون وقت مادر دختر فکر می کنه که بخت دخترش رو بستن!زود می ره پیش یکی از این کلاه بردارا که یه دعایی چیزی بهش بدن بخت دخترش وا بشه!
    اینا همه از جهل و بی فرهنگی آدماس!یکی نیس به اینا بگه اخه آدمای حسابی،این دعا نویسا اگه کارشون درست بود و راست می گفتن و می تونستن گره از کار مردم وا کنن که یه بیل تو باغچه ی خودشون می زدن و کارشون به دعا نویسی نمی کشید و می شدن یه پولدار مثل اوناسیس!
    به جون خودت من یه خانمی رو میشناختم که یکی از این دعا نویسا بلایی سرش اورد که داشت زندگیش نابود می شد!طرف یه پسر داشت که مونده بود تو خونه!یعنی لیسانس گرفته بود و خدمتش رو رفته بود و برگشته بود و باید
    میرفت سرکار اما کو کار؟البته کار بود اما چه کاری؟!نه حقوق درستی میدادن و نه اصلا ربطی به تخصص اون طفلک داشت!خب بالاخره وقتی یه جوون میره دنبال کار توقع داره انقدر بهش بدن که بتونه یه آلونک رو بگیره و بتونه شیکمشم سیر کنه!حقوقم که قربونش برم انقدر نیس که آدم بتونه باهاش یه هفته رو سر کنه!
    خلاصه پسر روانی شده بود!تو خونه با همه دعوا داشت!همه ش به پدرش میگفت شماها گفتین برم درس بخونم!اگه میذاشتین از همون اول میرفتم بازار تا حالا راه دزدی و پدرسوختگی رو یاد گرفته بودم و الان حداقل یه خونه واسه خودم داشتم!
    سر تو درد نیارم!مادره از بس رفت پیش این دعا نویسها و کلاهبردارا و چیز گرفت و به خورد این پسر داد که بیچاره نزدیک بود با اون همه بدبختی کلیه هاشم از بین بره!آخرش یه روز اومد اینجا مثلا برای دیدن من و سردردلش وا شد!بهش گفتم زن کم عقل جای اینهمه پول که ریختی تو جیب این آدمها میرفتی و یه فکر حسابی میکردی!گفت دیگه چیکار کنم؟!گفتم بفرستش خارج!گفت بفرستمش که عملی بشه و برگرده؟گفتم این چند وقت دیگه بگذره هم عملی میشه و هم دیوونه و بعدشم خودکشی میکنه!حداقل بفرستش خارج که فقط عملی بشه!
    رفت تو فکر و چیزی نگفت.بعدش شنیدم که باباهه ماشینش رو فروخته و قرض و قوله م کرده و پسره رو فرستاده ژاپن!باور کن سه چهار سال بعد زندگیشون از این رو به اون رو شد!پسره عملی که نشد که هیچی کلی م اونجا پول در آورد و اینجا برای پدر و مادرش یه آپارتمان خرید و یه زنم اونجا گرفت و الانم شکر خدا وضعش خوبه!یعنی میخوام بهت بگم الانم خرافات و خریت داره بیداد میکنه!
    یه سیگار روشن کرد و گفت:اینم از داستان زندگی مادربزرگ ما!
    -داستان عجیبی بود!
    عمه-نه زیاد عجیب!حالا هی حرف تو حرف می آد!بذار یه چیزی بهت برات تعریف کنم که خنده ت بگیره!ما یه سال با یه خونواده دعوت شده بودیم به یه ده یه ده خیلی قشنگی بود.
    خلاصه یه روز کدخدای ده ما رو دعوت کرد واسه ناهار.همگی رفتیم خونه ش.بیچاره چقدر تدارک دیده بود!سفره انداخته بود از کجا تا کجا!مهمون نوازی میکردن دیگه!خلاصه داشتن غذا رو میکشیدن و پسراش می آوردن میذاشتن سر سفره.تو همین رفت و امد و دولا راست شدن اون طفل معصوما یه مرتبه یکی از پسراش وقتی داشت دیس برنج رو میذاشت وسط سفره خلاف ادب یه بادی ازش خارج شد و یه صدایی در اومد!تا اینطوری شد همه شروع کردیم حرف زدن و سر و صدا کردن که مثلا قضیه ماست مالی بشه و طرف خجالت نکشه!
    پسره دیس رو گذاشت و رفت بیرون و ماهام ساکت شدیم که باباهه با همون لهجه محلی همون جور که سرش پایین بود و مثلا خجالت میکشید اروم گفت:اگه این تخم مائه دیگه کسی روش رو نمیبینه!هنوز این حرف تو دهنش بود که از بیرون یه صدای تیر اومد!همه ریختیم بیرون که دیدیم طفل معصوم تو خون خودش داره بال بال میزنه!نفس همه مون بند اومده بود!حالا فکر میکنی باباش چیکار کرد؟!سرش رو بالا گرفت و رفت جلو پسره که دیگه داشت تموم میکرد!اروم دولا شد و پیشونیش رو ماچ کرد و با همون لهجه و با افتخار گفت:حقا که پسر خودمی بوآ!
    فقط نگاه کن ببین خنده ت نمیگیره؟!هر چند باید اول زار زار گریه کرد و بعدشم خندید!باید به این جهل خندید!باید به این عقیده خندید!باید به این مرام خندید!
    حالا گیرم یه صدایی از یه آدم در اومد!خب یه چیز طبیعیه!بالاخره ممکنه برای هر کسی پیش بیاد!بخاطر یه صدا یه جوون خودشو کشت!اِاِاِاِ....!ترو خدا ببین تعصب بیمنطق چه بلایی سر آدم می آره!
    سیگارش رو خاموش کرد و گفت:خسته شدی یا بازم بگم؟
    -اصلا خسته نیستم.
    عمه-خب پس گوش کن!وقتی این اتفاق برای مادر بزرگم می افته مادرم تقریبا دو سالش بوده پدربزرگم تموم خدمتکارا رو رد میکنه و اون خونه رو میفرشوه و میره به شهر دیگه و سعی میکنه همه چیز رو فراموش کنه و در واقع دوباره زندگی رو شروع کنه!یعنی یه کار عاقلانه!
    اونجا یه خونه بزرگ و خیلی قشنگ میخره و پرستار و خدمتکار و این چیزا رو استخدام میکنه و شروع میکنه به تربیت مادرم!چون مارگزیده بوده دیگه سعی میکنه مادرم کمتر وارد مسائل مذهبی و خرافی و این چیزا بشه!در نتیجه یه دختر خوب و منطقی تربیت میکنه!
    یه دختر که تحصیل کرده بود و به یه زبون خارجی غیر از روسی تسلط داشته و با موسیقی بزرگ شده بود و خودش دو تا ساز میزده و رقص و تاتر و چی و چی و چی!از نظر مالی م که وضعشون عالی بوده!
    گویا تو همین شهر و تو همین سالها بوده که با پدرپدربزرگ تو یعنی جدت اشنا میشه!در واقع پدربزرگت که سن و سالم نداشته با پدرش به اون شهر رفت و آمد داشتن و تجارت میکردن!یه سال که اونا از ایران اومده بودن روسیه با مادرم و پدربزرگم آشنا میشن و باب دوستی وا میشه و اینا اجناسی رو که از ایران آورده بودن میدن به اون بفروشه و اونم متقابلا به اینا اعتماد میکنه و بهشون جنس میده که ببرن ایران بفروشن و سال بعد پولش رو بیارن و بدن به اون!
    همینجوری دوستی شون محکم و محکمتر میشه و بعد از چند سال دیگه سری از هم سوا بودن!اینطور که شنیدم پدرپدربزرگت مرد بسیار خوب و قابل اعتمادی بوده و در دوستی محکم!طوری اینا با همدیگه جور میشن که انگار چهل ساله همدیگه رو میشناسن!از همینجام بوده که پدربزرگت مادر منو میبینه و عاشقش میشه اما از ترس بابام صداشو در نمیاره!
    خلاصه این جریان بوده بوده بوده تا کی؟!انقلاب روسیه!حتما تو کتابا خوندی که جریان انقلاب روسیه چی بوده!تموم پولدارا تا بوی انقلاب به دماغشون میخوره و سعی میکنن خونه زندگی و زمین و هر چی دارن بفروشن و از روسیه فرار کنن!پدربزرگ منم که یکی از ملاکها و پولدارا بوده همینکارو میکنه!یعنی بگیر و ببند شروع شده بوده و اونم مجبوری هر چی داشته تبدیل به طلا میکنه و راه می افته طرف ایران!حالا چرا ایران؟!چون هم پدربزرگ تو براش مثل برادر بود و هم قبلا یکی دوبار اومده بود ایران و هم با ایران داد و ستد داشته!
    القرض!پدربزرگم دست مادرم رو میگیره و میاد تهران و میاد خونه پدرپدربزرگ تو که اونم قدم مهمونش رو میذاره رو چشمش و مشغول پذیرایی از اونا میشه!حالا مادر من اون موقع چند سالش بوده!شونزه هیفده سالش!یه دختر سفید و خوشگل و موبور و شیک پوش و باسواد و با هنر روسی!
    دیگه داریم کم کم نزدیک میشیم به داستان زندگی خود من!تو این موقعم چه وقت از تاریخ ایرانه؟آخرای قاجاریه!حالا حساب کن که تهران اون موقع چه وضع و حال و روزی داشته!اینو اینجا داشته باش تا بریم سر پدرپدربزرگ تو!
    آقایی که شما باشین گویا چند وقت قبلش پدر پدربزرگت یه کاروان بزرگ جنس فرستاده بوده روسیه بدون اینکه به پدربزرگ من قبلا خبر داده باشه!اونم بیخبر اومده بوده ایران!یعنی د رواقع جونش رو ورداشته بوده و فرار کرده بوده!این میاد ایران و جنسهایی که از ایران می اومده میره به روسیه!اونجام که اوضاع شیر تو شیر شده بود مردم میریزن و تمام مال التجاره پدر پدربزرگت رو که به اسم پدربزرگ من فرستاده شده بوده غارت میکنن!
    حالا پدر پدربزرگت از تموم این جریانات بیخبر بوده!وقتی چند ساعتی میگذره و دوتایی تنها میشن و پدربزرگ من جریان رو براش تعریف میکنه طرف تازه گوشی می آد دستش !امادیگه کار از کار گذشته بود!
    چند روز بعدش خبر غارت مال التجاره ش میرسه دستش و اون بیچاره م دو ساعت بعدش سکته میکنه و میمیره!ورشکست شده بوده دیگه!یعنی هر چی داشته و نداشته جنس خریده بوده و فرستاده بوده روسیه به هوای اینکه این مرتبه یه استفاده زیادی میکنه!غافل از اینکه دار و ندارش رو از دست میده و فقط براش همین یه خونه میمونه!
    خلاصه آقا از غصه ورشکستگی و خجالت جلو دوستا و آشنایانش سکته میکنه و ازش میمونه یه خونه و زن و بچه هاش که یکیش همین پدربزرگ تو بوده!یعنی پدر خود من!
    دوباره یه سیگار روشن کرد و دو تا پک بهش زد و یه نگاه بمن کرد و گفت:ببین عمه جون من تازه به شماها رسیدم!شماهام همینطور!نه من درست و حسابی شماهارو میشناسم و نه شماها منو!اما تو این یکی دو نوبت که دیدمتون میدونم بچه های خوبی هستین!خدا به پدر و مادر ببخشدتون!بنظرم اومده که تو جوون منطقی و فهمیده ای باشی!حالا اکه طاقت شنیدن داری بگو بقیه اش رو برات تعریف کنم!اگرم جرات دونستن حقیقت رو نداری تا همینجا دونستن برات کافیه!
    الانم که دیگه زیادی حرف زدم و خسته شدم و باید استراحت کنم.تو ام برو فکراتو بکن تا بعدا که دیدمت!اگه خواستی حقیقت رو بدونی بگو تا بقیه سرگذشتم رو برات بگم!
    یه فکری کردم و گفتم:مگه چه چیزایی هست که تحمل شنیدنش سخته؟
    عمه-ببین عمه جون تو شاید یه تصویر خیلی خوب از پدربزرگت برای خودت درست کرده باشی!
    هیچی نگفتم که بلند شد و منم جلوش بلند شدم که گفت:تو بشین الان میگم رکسانا بیاد.
    دوباره نشستم که چند دقیقه بعد رکسانا با یه سینی چای اومد تو اتاق و گفت:چند دقیقه پیش چای دم کردم تازه دمه!
    بلند شدم و سینی رو از دستش گرفتم و گفتم:میشه چند دقیقه بشینیم و صحبت کنیم؟
    یه نگاه بمن کرد و گرفت نشست.منم نشستم اما نمیدونستم چی باید بگم.یه سیگار روشن کردم که یه نگاه بهم کرد و خندید.زود بهش تعارف کردم براش روشن کردم و دوباره سکوت برقرار شد.دیدم اینجوری خیلی بده!یه خرده به خودم فشار آوردم و گفتم:میخوام در مورد شما بیشتر بدونم!
    رکسانا-منم همینطور.
    -خب!
    رکسانا-زندگی رو چی جوری مبینینن؟
    -بله؟!
    رکسانا-چه توقعی از زندگی دارین؟
    -متوجه نمیشم!
    رکسانا-دیدتون چه پیرامونی از زندگی رو شامل میشه؟
    تا اومدم جواب بدم که زنگ در رو زدن و رکسانا از جاش بلند شد و یه خرده بعد برگشت و گفت:مانی خان هستن!برم راهنمایی شون کنم!
    -احتیاج نیست اخلاق اون با من فرق میکنه!الان خودش میاد تو!تعارف نداره!
    تا اینو گفتم مانی در راهرو رو وا کرد و اومد تو هال و بعدشم همونجور که داشت می اومد تو اتاق پذیرایی شروع کرد:سلام عمه جون!الهی درد شما بخوره تو کاسه سر هر چی خاله بیمعرفته!
    بعد در اتاق پذیرایی رو وا کرد و در حالت تعظیم بلند گفت:سلام!
    من و رکسانا جوابشو دادیم که سرشو بلند کرد و نگاهی بما دو تا کرد و وقتی دید عمه اونجا نیس گفت:زهرمار!کی به شماها سلام کرد که جواب میدین!
    تو همین موقع عمه م از پشت سرش گفت:علیک سلام عمه جون!
    زود برگشت و گفت:دست بوسم عمه جون جونم!
    عمه-کجا بودی عمه؟
    مانی-پیش منسوجات شما!از صنایع نساجی تون دیدن کردم!
    عمه-چی؟!
    مانی-پیش ترمه خانم!
    عمه یه نگاه بهش کرد و شروع کرد به خندیدن و گفت:خب!چه خبرا؟!
    مانی-این قواره ترمه شما اولا که جنسش خشنه!دوما که ده تا رنگ بیشتر داره و یه رنگ نیس!بعدشم این از من حقه بازتره!
    عمه-اومدی اینارو بهم بگی؟!
    مانی-نه!اومدم بپرسم اینو آخرش با ما چند حساب میکنی؟!
    تا عمه اومد یه چیزی بگه که مانی زود گفت:گرونه خدا شاهده!
    عمه-منکه هنوز چیزی نگفتم پدرسوخته!
    مانی-دارم زودتر میگم که قیمت پرت ندین!اصلا یه دقیقه بیاین این طرف!نمیخوام جلو اینا حرف بزنم!
    دست عمه رو گرفت و رفت تو هال و یه دقیقه بعد تنها برگشت و گفت:اخبار به عمه خانم رله شد!خب شماها چطورین؟
    رکسانا-خیلی ممنون!
    -مانی-راستی آقا هامون سلام!
    نگاهش کردم که رکسانا با خنده بلند شد و رفت براش چای آورد و دوباره نشست که من به مانی گفتم:داشتم با رکسانا خانم حرف میزدم که تو اومدی.
    مانی-خب شما ادامه بدین اصلا من آدم حساب نکنین!
    رکسانا زد زیر خنده که بهش گفتم:من مفهوم سوالاتتون رو نفهمیدم!میشه دوباره اونا رو بپرسین؟
    رکسانا-باید همون دفعه اول گوش میکردین!
    -منظورتون از پیرامون زندگی چیه؟
    مانی-یعنی محیط زندگی.
    -تو حرف نزن!
    رکسانا-من گفتم دیدتون چه پیرامونی از زندگی رو شامل میشه؟
    مانی-دارین مسئله هندسی حل میکنین؟
    -باید چه چیزایی رو شامل بشه؟
    مانی-شامل طول به علاوه عرض ضربدر دو!میشه کل پیرامون!
    رکسانا خندید و گفت:همین؟!
    مانی-مساحت رو که نخواسته بودین!
    یه چپ چپ بهش نگاه کردم و بعدش به رکسانا گفتم:حتما شما از این ایده های آنچنانی دارین؟!
    رکسانا-میتونه اینطوری باشه!
    -خلق و توده و ...!
    رکسانا-اینام جزئی از زندگیه!
    مانی-اجازه؟!یعنی طول و عرض دیگه به درد نمیخوره؟!
    رکسانا دوباره خندید.
    مانی-دارین درس و مشق کار میکنین؟!خوش بحالتون!واقعا شاگردان ممتاز به شماها میگن!اینطوری میشه که امثال شما همیشه رتبه اول رو کسب میکنن دیگه!تا تنها میشن میرن سر طول و عرض و پیرامون!ترو خدا به منم یاد بدین شاید عکس منم بعنوان محصل نمونه انداختن تو روزنامه!
    رکسانا دوباره خندید و گفت:خیلی دلم میخواد از اونجایی که شماها ایستادین به زندگی و به قول شما خلق و توده و این چیزا نگاه کنم و ببینم از اون بالا این آدما چه اندازه ای ن!
    مانی یه نگاه بهش کرد و بعد آروم اما طوری که رکسانا بشنوه بمن گفت:اوخ اوخ اوخ اوخ!این از اون کمونیستای دو آتیشس!
    بعد برگشت طرف رکسانا و گفت:به به!بخدا روحم تازه شد!گفتم چرا تا یه نظر شما رو دیدم سوی چشمم زیاد شد!به به!دست حق به همراهتون!راستی آقا لنین چطورن؟خانم بچه ها؟آقا بزرگ؟از استالین خان چه خبر؟سرشون سلامته!چشمم کف پاشون!چه ابهتی!آدم چشمش که به سبیلای مبارک و پر پشتشون می افته بی اختیار وادار به تحسین میشه!ترو خدا سلام آتشین ما رو خدمتشون برسونین!ای وای خدا منو مرگ بده! داشت یادم میرفت!از آقای چه گوارا چه خبر؟!چند وقتی یه خبری ازشون نیس!سلامتن!کاشکی یه روز این مسکو ما رو مطلبید میرفتیم پابوس این بزرگورا!
    اومدم یه چیزی بهش بگم که اروم گفت:بدبخت پاشو بریم که داره اجل دوره سرمون پر پر میزنه!این دختره چپیه!الان میره یواش تو اشپزخونه و از تو یه قابلمه یه شصت تیر روسی در می اره و میبندتمون به رگبار!پاشو تا زود در ریم!نیگا به ناز و ادا و خنده هاش نکن!از اون سنگدلای بی رحمه!
    رکسانا شروع کرد به خندیدن که مانی زود گفت:باور کنین من و هامون دورادور ارادت خالصانه ای به این اقایون داریم!اتفاقا چند وقت پیش آقای لنین یه کتاب جدید بیرون دادن!واقعا چه قلمی!من به تمام رفقا پیشنهاد میکنم دو تا سه تا از این کتاب بخونن!چه ایده هایی!چه مکتبی!
    -مانی یه دقیقه ساکت میشی یا نه؟!اصلا بلند شو برو یه جا دیگه!
    مانی-آی به چشم توام تا هنوز بلاملایی سرت نیومده پاشو با من بیا!
    رکسانا-مانی خان من نه کمونیستم نه چیز دیگه!
    مانی-شوخی میکنین!
    رکسانا-نه!جدی میگم!
    مانی-من باور نمیکنم که شما به یه همچین مکتبی با چیزی ایمان داشته باشین!
    رکسانا-باور کنین!من حتی ازشون خوشمم نمیاد چه برسه که پیروشون باشم!
    مانی یه نفسی کشید و گفت:خدا رو صد هزار مرتبه شکر!کاملا حق با شماس!مکتبشون انقدر مزخرف بود که خودشونم ولش کردن!ببخشین شما به چه مکتبی ایمان دارین؟
    رکسانا-مکبت انسانیت!
    مانی-جدید اومده؟!فکر نکنم تا حالا کسی اسمشو شنیده باشه!
    رکسانا دوباره زد زیر خنده و گفت:چرا!هم اسمش رو شنیدن هم خیلی ها عضوشن!
    مانی-آهان!همونکه حضرت ادم رییسشه؟!
    رکسانا-اون و تمام آدمای دنیا!
    مانی ببخشین!مبارزه مسلحانه و این چیزا که تو این مکتب نیس!
    رکسانا-تنها مبارزه تو این مکتب مبارزه با زشتی و پلیدی درون نفس انسانه!
    -مانی اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی نه من نه تو!
    برگشتم طرف رکسانا و گفتم:معنی این حرفاتون چیه؟
    رکسانا-منظوری نداشتم همینجوری گفتم!
    -اگه فکر میکنین چون ماها پولداریم انسانیت رو فراموش کردیم اشتباه میکنین!من میخواستم کمی با شما صحبت کنم اما...
    دیگه چیزی نگفتم که مانی دو تا سیگار روشن کرد و یکی ش رو داد به من هر سه تایی ساکت شدیم یه خرده بعد رکسانا گفت:من از حرفام منظور خاصی نداشتم فقط یه حسادت احمقانه بود!
    -یه زخم زبون بی دلیل!
    رکسانا-بی دلیل؟!
    مانی-بابا صلوات بفرستین و برین سر همون حساب هندسه!شمام رکسانا خانم شصت تیر مصت تیر رو بذار کنار که ما دو نفریم!تازه عمه مونم هس!حالا حرف حسابت چیه؟!
    برگشتم یه چپ چپ دیگه به مانی نگاه کردم که گفت:بذار فکر کنه دستمون خالیه!تازه شم ما یه شاه عباس داریم که سبیلش چهار تاری استالینه!چی فکر کردی؟!
    رکسانا دوباره خندید و گفت:فکر نکنم پولدار بودن آنچنان که همه فکر میکنن لذتی داشته باشه!
    مانی-پس شما خبر نداری!این روز روز با پول میشه همه چی خرید!کفش لباس ماشین خونه زندگی آدم!


  8. #38
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    رکسانا یه نگاهی به من کرد و گفت:راست میگه؟یعنی همه آدما رو هم میشه خرید؟
    سرمو تکون دادم و گفتم:متاسفانه راست میگه!
    سرشو انداخت پایین که گفتم:شاید من اشتباه میکنم اما تاحالا نشنیدم و ندیدم که مسیحی آ تو این خطا باشن!اونم دختراشون!
    رکسانا-هر ایرانی میتونه و اجازه داره که بفهمه!بفهمه و بدونه دور و ورش چه خبره!
    -من نمیخواستم با شما وارد بحث سیاسی یا چیزی شبیه این بشم!
    رکسانا-زندگی یه سیاسته!
    -اگه قرار باشه که با سیاست زندگی کنیم و حرف بزنیم و عاشق بشیم دیگه امیدی به زنده بودن نیس!اما شما اشتباه میکنین!
    اینو گفتم و از جام بلند شدم و به مانی م اشاره کردم که بلند بشه و به رکسانا گفتم:از پذیراییتون ممنونم!
    رکسانا-مگه نمیخواستین که در مورد من بیشتر بدونین؟
    -چرا اما دیگه نمیخوام!
    رکسانا-چرا؟!
    مانی-شما همچین رفتین تو ذوقش که طفلک پشیمون شد!آدم وقتی میخواد با یه دختر خانم حرف بزنه که نباید آزمون ورودی ازش بگیرن!اومدیم اینجا عمه مونو ببینیم یا ازمون گزینش به عمل بیاد؟!چه دوره زمونه ای شده بخدا؟!واسه یه گز خشک و خالی باید امتحان ایده ئولوژی بدیم!همینه که دختر خانما بی شوهر موندن دیگه!کنکورش سخته همه پشتش میمونن!بیا بریم هامون جون!بیا بریم خودم میبرمت یه مدرسه غیر انتفاعی که آزمون مازمون نداره!همینکه اسکناس رو کنی و ثبت نامی!
    راه افتادم طرف در اتاق که رکسانا زود گفت:حالا کجا؟!
    -باید بریم!
    رکسانا-الان عمه خانم میان!
    -ازشون خداحافظی کنین!مزاحمشون نمیشیم!
    انگار پشیمون شد و میخواست یه جوری حرفاشو رفع و رجوع کنه!اومد جلوتر و گفت:بازم میگم!نمیدونم چرا اون حرفارو زدم!
    -مهم نیس!خداحافظ!
    تا از در اتاق اومدم بیرون دیدم عمه م تو هال واستاده.
    عمه-کجا عمه؟!
    -کار داریم باید بریم!با اجازه تون!
    سرمو انداختم پایین و در راهرو رو وا کردم و رفتم بیرون و از اونجا رفتم تو حیاط و در کوچه رو وا کردم و رفتم دم در واستادم تا مانی بیاد.یه خرده طول کشید تا اومد و گفت:چرا اینطوری کردی؟!
    -بتو مربوط نیس!
    مانی-هاپو بر آشفته؟!
    -بیا بریم!
    مانی-اِ...بذار بند کفشم رو ببندم میگیره زیر پام!
    دولا شد که بند کفشش رو ببنده.منم یه سیگار در آوردم و روشن کردم و یه نگاه به مانی کردم دیدم که اصلا کفشش بند نداره!فهمیدم مخصوصا داره معطل میکنه!تا اومدم یه چیزی بهش بگم که یه مرتبه صدای رکسانا از تو آیفون اومد.
    -هامون خان!
    -اینجا هستم بفرمایین!
    و یه خرده مکث کرد و بعدش گفت:اگه خواستین میتونین بهم تلفن بزنین منتظرتون هستم!
    -بیخودی منتظر نباشین!شب زودتر بخوابین صبح بهتر به درساتون میرسین!
    مانی به نگاه بمن کرد و گفت:هاپو آموزش و پرورش!
    یه نگاه بهش کرد و راه افتادم طرف ماشینم و سوار شدم و روشنش کردم و تا مانی اومد طرفم که حرکت کردم!از تو اینه نگاهش میکردم!دستاشو برام تکون میداد و یه چیزایی میگفت!بعدش رفت طرف ماشینش و سوار شد و حرکت کرد.
    انداختم خیابون اصلی گیشا و رسیدیم جلو بازار نصر خیابون قیامت بود از دختر و پسر و بیشتر دختر.همه شیک و خوشگل و خوش تیپ!همینجوری که تو ترافیک مونده بودم یه مرتبه مانی از ماشینش پیاده شد و دوئید طرف من و تا رسید اشاره کرد که شیشه رو بدم پایین.میدونستم چیکار داره.شیشه رو دادم پایین که تند و تند گفت:بزن کنار پنچر شدم!
    -غلط کردی!
    مانی-میگم بزن کنار جوش آوردم!
    -خودتی!
    مانی-میگم بزن کنار دنده هام قاطی کرده!نمیتونم حرکت کم!
    جلو واشد اومدم برم که اویزون شد به پنجره ماشین و گفت:ترو ارواح خاک مادرم فقط ده دقیقه صبر کن من از تو این بازار دو تا قیمت بگیرم و بیام!
    -خجالت بکش مانی!پس تو کی سیر میشی؟!
    مانی-صحبت سیری و گشنگی نیس!ببین اینجا چه خبره!پیرمرد 80 ساله رو ول بدی این تو یه ربع بد جوون نابالغ تحویل میگیری!
    -بیا بریم دیر میشه!
    مانی-به اون خدایی که میپرستم اگه من بیام!
    ماشینا شروع کردن پشت سرم بوق زدن!شیشه رو دادم بالا و حرکت کردم!بیست متر جلوتر یه گوشه که پارک ممنوع بود پیاده شدم.میدونستم مانی تا نره اینجا پاشو از گیشا بیرون نمیذاره!اومدم جلوتر که دیدم مانی هنوز همونجا وسط خیابون جلو بازار نصر واستاده و ماشینشم کمی عقب تر خیابون رو بند اورده و خودش داره طرف بازار مردم رو نگاه میکنه و میخنده!دوئیدم سمت ماشینش و نشستم پشتش!یه نگاه بمن کرد و وقتی خیالش راحت شد راه افتاد طرف بازار!منم ماشین رو بردم تو یه فرعی و بزور یه جایی براش پیدا کردم و پارکش کردم و اومدم تو بازار و رفتم طبقه بالای پاساژ حالا هر چی میگردم مانی نیس!
    خلاصه از پاساژ اومدم بیرون و رفتم همونجا روی پله نشستم و یه سیگار روشن کردم و بعدش سیگار دوم که دیدم سر و کله اش پیدا شد.از جام بلند شدم رفتم جلوش که گفت:کجایی تو؟!
    -منو اینجا گذاشتی رفتی حالا میگی کجایی تو؟!نیم ساعته اینجا نشستم!
    مانی-واقعا زمان زود میگذره!بیا بریم تو.
    -تو برای چی؟!
    مانی-یه کافی شاپ اینجا هست که...اصلا بیا خودت ببین!
    -من نمی آم!
    مانی-خوب بیا به دقیقه بشین یه چیزی بخور بریم!
    -نمی آم!
    مانی-بیا پس مغازه ها رو ببین چقدر قشنگن!
    -نمی آم!
    مانی-پس بیا شاید یه جنسی دیدی که بدردت خورد و خواستی بخریش!
    -نمیخوام!
    مانی-پس بیا برو بمیر که واقعا وجود امثال تو برکت رو از این سرزمین میبره!
    -مگه اینکه ترمه رو نبینم!
    خندید و گفت:شوخی میکن!تو از اینکارا با پسرعموت نمیکنی!
    -بخدا بهش میگم!
    مانی-چی رو میگی؟!اومدم اینجا خرید کنم؟!
    -حالا یا اینو میگم یا چیز دیگه!
    یه مرتبه از تو پاساژ صداش کردن!صدای چند نفر بود!زود برگشت طرفشون و اشاره کرد که یعنی بیرون نیان!
    -اومدی خرید؟!
    مانی-بعله !خرید برای عموم آزاد است!
    -آزاد هست هان؟!دارن صدات میکنن آقا پسر!
    مانی-گوشت اشتباه میشنوه!
    -دارن میگن مانی!
    مانی-اشتباه میکنی!
    -اِ..خودم شنیدم!
    دوباره صداش کردن مانی!مانی!مانی!
    -بفرمایین مانی مانیشون پاساژ رو ورداشت!
    مانی-منو کار ندارن که دارن میگن مامانی!مامانی!انگار مامانشونو صدا میکنن!اصلا سوئیچ ماشین منو بده تو برو!منم پشت سرت اومدم ماشین کجاس؟
    سوئیچ رو دادم بهش و جای ماشین رو نشونش دادم و خودم راه افتادم طرف ماشینم که یه مرتبه مانی مثل برق اومد و از بغلم رد شد!توش پر آدم بود که داشتن همگی دست میزدن و جیغ میکشیدن!سرعتم رو زیاد کردم که مچش رو بگیرم اما مگه میشد به مانی رسید!از این ور و اونور پیچید و رفت!
    از کاراش خنده م میگرفت!وقت رو تلف نمیکرد!یعنی زندگیش رو تلف نمیکرد!از دور دیدم کدوم طرف رفت!منم پیچیدم طرف پارک وی و رفتم طرف خونه.


  9. #39
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    اون شب ساعت نه رفتم گرفتم خوابیدم.خیلی خسته بودم .تازه خوابم برده بود که دیدم یکی صدام میکنه.چشمامو وا کردم دیدم مانی بالا سرم واستاده
    مانی-گرفتی خوابیدی باز؟
    -ببخشین ا،پس ادم باید شب چیکار کنه؟
    مانی-حتما بگیره بخوابه
    - خب برای خوابه دیگه
    "به من یه نگاه کردو گفت"
    -من تو این کار خدا موندم که ترو واسه چی خلق کرد.خب تراکتور بود دیگه.صبح یه استارت بهش میزدیم و روشنش میکردم و شب خاموش!
    دیگه ترو برای چی افرید؟
    "پتو رو کشیدم رو سرمو از همون زیر گفت"
    - به تو چه؟مگه تو فوضولی؟
    مانی- فضول نیستم اما بازرس سازمان حقوق بشرم.وظیفه مم اینکه گهگاهی به ادمایی مثل تو که فراموش کردن ادم ن تذکر بدم که در زندگی چیزای دیگه ای م جز کار کردن و درس خوندن و نظاقت کردن و خوردن و خوابیدنم هس.اخه مرد حسابی تازه ساعت نه و نیمه . مرغام الان هنوز نخوابیدن که تو گرفتی خوابیدی.
    - چرا مرغا تا هوا تاریک میشه و میرن تو لونه شونو میخوابن.
    " همونجور که پتو رو از روم میکشید کنار گفت"
    - اون مرفا مر غای قدیم بودن.مرغای الانی تا هوا تاریک میشه دست یه خروسی رو میگیرن و میرن دیسکویی رستورانی جایی.بلند شو خجالت بکش.
    بابا من خوابم میاد حرف حالیت نیست؟
    مانی_بخدا ترو جادو جنبل کردن و یه قفل زدن بهت!
    به مرتبه یادم افتاد واز جام بلند شدم و گفتم:آهان یادم رفته بود!عصری دیدمت اومدی از بغل من رد شدی رفتی !اونا کی بدون تو مایشینت؟
    یه نگاه بهم کرد و پتو رو انداخت روم و همونجور که از لبه تخت بلند میشد گفت:بگیر بخواب بابا!
    غلامی رفت که اب جوی آرد
    آب جوی آمد و غلام ببرد
    من اومدم به تو طرز زندگی کردن رو یاد بدم و از این حالت سکون و خمودی نجاتت بدم داری منم به حالت سکون در می آری؟بابا آبم اگه همینجوری یه جا ولش کنی میگنده!
    پتو رو زدم کنار و گفتم:از من میشنوی توام برو بگیر بخواب کم خوابی داری!
    یه نگاه دیگه بهم کرد و بعد نشست لبه تختم گفت:ببین یه چیزی ازت میپرسم اگه درست جوابم رو دادی که قانع شدم منم پشت پا به تموم زندگی میزنم و همین الان میرم میگیرم کپه مرگم رو میذارم!اما اگه نتونستی باید قول بدی که دوباره با دنیا آشتی کنی باشه؟
    خب بپرس.
    مانی_باید اول قول بدی و قسم بخوری.
    خب قول میدم.
    مانی_باید قسمم بخوری.
    قول دادم دیگه.
    مانی_باید قسمم بخوری تا بگم.
    به چی قسم بخورم؟
    مانی_به تمام فرمولها و معادلات ریاضی و فیزیک و شیمی و مثلثات و نمیدونم حساب و هندسه و خلاصه هر چی کتاب درسی تو دنیاس!چون میدونم فقط بخاطر اینا داری زندگی میکنی.
    گمشو!
    مانی_خب همون قولت رو قبول دارم حالا بگو ببینم تو زندگی رو چه جوری میبینی؟
    هر جوری که ببینم مثل نو سطحی نمیبینم.
    مانی_باشه!یعنی به حالت عمقی و معنوی میبینی دیگه؟
    تقریبا یه همچین چیزی.
    مانی_یعنی یه نگاه عرفانی بزندگی داری؟
    یه همچین چیزی.
    مانی_خب حالا بگو ببینم حافظ رو به استادی در عرفان قبول داری یا نه؟
    خب معلومه که آره!
    مانی_بیا دستتو بگیرم ببرم پیش 4 نفر استاد حافظ شناس تا بهت بگن حافظ خودش چی جوری زندگی میکرده بدبخت بیچاره!بلند شو قیافه خودتو تو آینه ببین!فقط یه ریش کم داری و یه تشکچه و یه قلیون و یه سماور که عین این پیرمردای 80 ساله یه تخته پوست بندازی زیرت و بنشینی گوشه یه اتاق و قلیون و سماورم بذاری یه طرفت و سی چهل تا کتاب حافظ و مولوی و خیام و شمس تبریزی و ابوریحان بیرونی و عارف قزوینی و سعدی شیرازی و فردوسی طوسی و عطار نیشابوری و محمد بن حسین بیهقی و نظامی گنجوی و محمد جوینی و ناصر خسرو قبادیانی و عروضی سمرقندی و ده دوازده تا از این عرفای دیگه رو هم بچینی یه طرفت و خودتم اون وسط بشینی و یه خرده از این بخونی و یه چایی بخوری!یه خرده از اون بخونی و یه دم به قلیون بدی!یه خرده از اون یکی بخونی و بعدشم هی اون وسط سرتو تکون تکون بدی و کیف کنی!
    داشتم بهش میخندیدم که گفت:اسم عارفی رو که از قلم ننداختم؟
    جرا معاصر ها رو نگفتی!
    مانی_بدبخت اینارو که گفتم همه هم عصر توان!تو ایده هات و طرز فکرت مال همون وقتاییه که تازه مولوی میخواست بره مدرسه!
    زدم زیر خنده که خودشم خنده ش گرفت و گفت:آخه قربونت برم اگه بخودت رحم نمیکنی به این بیچاره ها رحم کن ! آخه اینام خونه زندگی دارن!یه ساعت ولشون کن برن به زن و بچه شون برسن!خون که نکردن کتاب نوشتن.والا آدم معلمم که میگیره بین دو تا درس میذاره یه نفسی تازه کنه تو که حق التدریس یه ساعتشونم که بهشون نمیدی یه پول دادی و یه کتاب خریدی و 24 ساعته استخدامشون کردی و ازشون کار میکشی!
    خندیدم و گفتم:خیلی خب حالا بلند شم چیکار کنم؟
    مانی_هیچی!بلند شو یه آب به صورتت بزن و یه چیزی ام بخور و دوباره برو بگیر بخواب!بابا به خدا اگه تو همینجوری پیش بری تا سال دیگه همینموقع نابود میشی.
    آدم باید از لذتهای مادی بگذره تا به معنویت برسه.
    مانی_آدمی که از زندگی و لذتهاش بگذره فقط به خریت میرسه!تازه اون دنیام میبرن و میبندنش تو طویله و صبح به صبح مواخذش میکنن که چرا از مواهب الهی استفاده نکرده.
    خیلی خب بابا سرم رفت!حالا که نخوابیدم و بلند شدم!بگو چیکار کنم!
    مانی_برو مثل بچه آدم یه زنگ بهش بزن.
    به کی؟به رکسانا؟نشنیدی چی بهم گفت؟بجون تو میخواستم باهاش صحبت کنم اما اصلا ولش کن!اون وقت قبلش بمن میگه نمیشه بهت نزدیک شد و غیر قابل نفوذی.
    مانی_خب این یکی رو راست گفته خودمم تاحالا صد بار بهت گفتم!آخه باباجون توام آدمی!یه خرده شل بذار یه چیزیام تو تو نفوذ کنه!یعنی بذار محبت تو دلت نفوذ کنه!
    زهرمار بی ادب.
    مانی_حالا تو پاشو یه زنگ بهش بزن.
    کاری باهاش ندارم که بهش زنگ بزنم یعنی حرفی برای گفتن ندارن.
    یه نگاه بمن کرد و گفت:خب اگه حرفی برای گفتن نداری دیگه هیچی من با خودم فکر کرده بودم که حالا ولش کن!راستی تولدت نزدیکه آ!
    چطور یادت مونده؟
    مانی_مگه میشه یه دقیقه بگذره و من بتو فکر نکنم؟تو مثل برادر منی!تازه از برادرم بمن نزدیکتری!برای همینم با عزیز اینا فکرامونو گذاشتیم رو همدیگه و گفتیم برای تولدت چه کادویی بخریم که هم ازش خوشت بیاد و هم بتونی ازش استفاده کنی!
    نه دیگه! از این کارا خوشم نمیاد!همینقدر که به فکرم بودین برام کافیه!
    اومد جلو و صورتم را ماچ کرد و گفت:ایشالله دردای تو به جون من بخوره که انقدر مناعت طبع داری اما جشن تولدت بی کادو میشه؟
    خندیدم و گفتم:پس فقط یه چیز کوچیک.
    مانی_کوچیکه بجون تو یهعنی اصلا چیز قابل داری نیست.
    پس بهم نگو تا وقتش.
    مانی_نه باید بگم شاید خودتم نظری در موردش داشته باشی !چون بعدا ازمون پسش نمیگیری.
    خب چی هس حالا؟
    مانی_اول عزیز رو میگم و بعدش به ترتیب.
    عزیز:صندلی چرخدار.
    عمو:یه رادیو کوچیک دو موج.
    بابام:یه عینک ته استکانی.
    منم یه پتو!بعدش صبح به صبح که من میخوام برم دنبال لذات مادی و دنیوی ترو میشونم رو این صندلی و عینکت رو میزنم به چشمت و رادیوتم میدم دستت و پتو رو هم میپیچم دورت که سوز بهت نخوره و میبرمت جلو پنجره تو آفتاب که همه میکروبات کشته بشه و هم همونجا بشینی و از شیشه گذر عمر رو تماشا کنی چطوره؟از کادوهات راضی هستی؟
    داشتم میخندیدم که رفت طرف تلفن و گوشی رو برداشت و یه شماره گرفت و یه خورده بعد 2 تا فوت توی گوشی کرد و بعد گفت:الو الو آزمایش میکنم!یک دو سه چهار!صدا میاد؟
    بعد یه خورده گوش کرد و گفت:ببخشین!آسایشگاه سالمندان و معلولین کهریزک؟
    خواهر سلام علیکم میخواستم ببینم شما جا برای یک برادر معلول ذهنی دارید؟
    یه خورده گوش داد و دوباره گفت:نه نه! همه وسایل رو خودش داره صندلی چرخدار و رادیو و پتو براش گرفتیم!فقط مونده یه دست دندون عاریه که سفارش دادیم فردا حاضر میشه و میرم خودم براش میگیرم و میذارم دهنش و میارم خدمتتون!دیگه جون شما و جون این بابا بزرگ ما!
    دوباره یه خورده مکث کرد و بعد دوباره گفت:نه نه! درسته که بزرگ خاندان ماست اما بیچاره سن و سالی نداره!یعنی اگه یه بار دیگه ستاره هالی نزدیک زمین بشه جمعا هفت دفعه اس که به رویت بابابزرگمون رسیده.
    همونجور که میخندیدم بهش گفتم:بذار گوشی رو خودتو لوس نکن.
    گوشی رو گرفت طرفم و گفت:بیا خودت بذار.
    تا ازش گرفتم گفت:فقط قبل از اینکه بذاری سرجاش یه الو توش بگو.
    آروم گوشی رو گذاشتم دم گوشن و گفتم:الو.
    رکسانا_سلام هامون خان.
    باورم نمیشد این کور شده شماره عمه اینارو گرفته باشه!یه مرتبه هول شدم و گفتم:ببخشین شمایین؟
    رکسانا_خودمم انگار آمادگی نداشتین؟
    چرا! یعنی نه!یعنی داشتم.
    شروع کرد به خندیدن!مونده بودم چی بهش بگم!هی به مانی اشاره میکرم که یعنی چی بگم!اونم فقط نگاهم میکرد!دیدم اینطوری زشته زود به رکسانا گفتم:ببخشین یه لحظه گوشی خدمتتون.
    دستم رو گذاشتم رو دهنی گوشی و به مانی گفتم:عجب خری هستی!حالا من چیکار کنم؟
    مانی_هول نشو آروم باش یه دقیقه صبرکن!
    زود یه صندلی کشید و منو نشوند روش و جاسیگاری و سیگار فندکم گذاشت جلوم رو میزو گفت:الان دیگه حتما احساس راحتی میکنی.
    آره اما چی بگم؟

  10. #40
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    زود یه کتاب از تو قفسه در آورد و داد بمن و گفت:فصل 4 این کتابو شروع کن براش خوندن.
    گمشو مانی حالا وقت شوخیه بگو چی بگم.
    زود یه صندلی ام برا خودش گذاشت و نشست بغل من و گفت:بگو میخواستم باهاتون صحبت کنم.
    زود دستم رو از دهنی تلفن برداشتم و گفتم:ببخشید میخواسم اگه امکانش هست باهاتون صحبت کنم.
    رکسانا_چرا که نه.
    خیلی ممنون.
    رکسانا_در مورد چی میخواین حرف بزنین؟
    موندم چی بگم زود دستم رو گذاشتم رو تلفن و به مانی گفتم:میگه در مورد چی میخواین حرف بزنین؟بگو زود.
    مانی_بگو در مورد پیری و کوری و زمینگیری و از کار افتادگی و بازنشستگی زودرس!بگو نظر شما چیه؟
    مرده شور اون قیافه ات رو ببرن مانی که هیچوقت دست از شوخی ورنمیداری.
    مانی_آخه اینم سواله که میکنی؟
    یه چپ چپ بهش نگاه کردم و گوشی رو گذاشتم رو گوشم و گفتم:ببخشین رکسانا خانم راستش کمی هول شدم.
    رکسانا_چرا؟
    نمیدونم.
    رکسانا_پس بذارین من شروع کنم!بخاطر حرفای امروزم ازتون معذرت میخوام.
    نه من باید بخاطر رفتارم ازتون معذرت بخوام.
    رکسانا_من اون حرفارو زدم پس من باید معذرت بخوام.
    اون رفتار از من سرزده پس من باید معذرت بخوام.
    رکسانا_خب میتونیم هردومون از همدیگه معذرت خواهی کنیم.
    اره میتونیم هر دو عذرخواهی کنیم.
    مانی_چه جالب بین این همه موضوع که یه دختر و پسر میتونن در موردش با هم دیگه صحبت کنن موضوع عذرخواهیهای دو نفره و پوزشهای تک نفره رو انتخاب کردین؟
    رکسانا_مانی خان هستن؟
    مثل همیشه چرت و پرت میگه.
    رکسانا_اونایی که وقتی با من صحبت میکردن گفتن چی بود؟
    مثل بقیه چیزایی که همیشه میگه.
    خندید و گفت:اگه دلتون بخواد یه وقت دیگه با هم صحبت میکنیم که شما راحتر تر باشید.
    نه نه همین الان خوبه راحتم!فقط یه لحظه گوشی خدمتتون.
    به مانی اشاره کردم که بره از اتاق بیرون از جاش بلند شد و گفت:باشه من میرم تا شما راحت بتونین از همدیگه طلب بخشش کنین.منم تو اون یکی اتاق براتون طلب آمرزش میکنم.
    اینو گفت و رفت بیرون و در رو بست.وقتی خیالم راحت شد که دیگه تنها هستم و مانی اذیت نمیکنه به رکسانا گفتم:مانی رفت.
    رکسانا_خب.
    یعنی میگم الان دیگه تنهام.
    تا اینو گفتم و یه مرتبه در اتاق باز شد و مانی پرید تو اتاق.
    الهی قربون اون تنهایی و بی کسیت برم اینجوری حرف نزن دلم میترکه!
    پاکت سیگارم رو پرت کردم طرفش که فرار کرد و رفت!حالا دوباره میخوام با رکسانا حرف بزنم اما خنده ام گرفته.
    رکسانا_چی شد؟
    هیچی دوباره برگشت تو اتاق و شوخی کرد.
    رکسانا_حالا رفته؟
    نمیدونم والا.
    رکسانا_خب داشتین میگفتین.
    من میگفتم؟
    رکسانا_اره شما داشتین صحبت میکردین.
    راستش یادم رفت چی میگفتم.
    رکسانا_در مورد اینکه الان دیگه تنها هستین.
    بله؟
    رکسانا_انگار فکرتون جای دیگه است.
    راستش دارم اینور و اونورو نگاه میکنم که نکنه مانی پشت در یا تو تراس وایساده باشه.
    رکسانا_این مانی خان خیلی شیطونن.
    آتیشه!بلاس!شیطون چیه؟باور کنین تو این محل آبرو برای ما نذاشته!
    رکسانا_مگه چیکار میکنن؟
    اگه بگم چه کارایی میکنه که دیگه اسم منم نمیارین!حالا بگذریم انگار واقعا رفته!
    رکسانا_خب؟!
    راستش دلم میخواد بیشتر شمارو بشناسم.
    رکسانا_بیشتر روحیاتم رو بشناسین یا بیشتر گذشته ام رو بدونین؟
    هر دو!
    و یه خرده ساکت شدم و گفتم:اگه ناراحت میشین...
    رکسانا_نه اما نمیدونم باید بگم یا نه؟
    پس بهتره در موردش صحبت نکنیم.
    رکسانا_من تاحالا به هیچکس نگفتم.
    چی رو؟
    گذشته ام رو.
    حتی عمه؟
    فقط عمه خانم میدونن.
    بیاین حرف رو عوض کنیم.
    رکسانا_نمیدونم میتونم بهتون اعتماد کنم یا نه؟
    یه خرده ناراحت شدم اما دیدم حق با اونه برای همین گفتم:من خودم همیشه سعی کردم یه زندگیه معمولی داشته باشم البته اگه مانی بذاره من همیشه سرم به کار خودمه اما این مانی نمیذاره.
    تا قبل از اینکه شمارو ببینم و بفهمم که عمه ای دارم صبح به صبح بلند میشدم که برم کارخونه البته اگه بازم مانی برنامه ای جور نمیکرد...
    رکسانا-وقتی مادر و پدرم از همدیگه جدا شدن سرپرستی منو به مادرم که ایرانی بود واگذار کردن!مدتی تو فرانسه زندگی کردیم حدود یازده و دوازده بود .یه شب به مادرم خبر دادن که مادربزرگم فوت کرده اونم برای مشخص کردن ارثیه اش برگشت ایران.ثروت زیادی بهش رسیده بود!یه خونه بزرگ و چندتا ملک و پول نقد و این چیزا اون موقع مادرم سی و خرده ای سالش بود.
    یه لحظه مکث کرد و بعد گفت:هامون برای چی میخوای اینارو بدونی؟
    یه مرتبه موندم چی بگم یه لحظه فکر کردم و اومدم یه جوری بهش بگم که ازش خوشم اومده یا بگم که فکر میکنم دوستش دارم که زود گفت:اون مرتبه که شما برای اولین بار منو دیدین برای من مرتبه اول نبود.
    متوجه نمیشم.
    رکسانا-قبلش چندبار با عمه خانم اومده بودیم دم خونه تون و کارخونه تون.
    برای چی؟
    رکسانا-عمه خانم میخواست شماهارو ببینه هم شماها هم برادراشو.
    نمیفهمم!
    رکسانا-وقتی چند بار شما رو دید احساس کرد که میتونه ازتون کمک بخواد.
    خب؟
    رکسانا-از همون دفعه اول که شما رو دیدم دلم میخواست بهتون نزدیک بشم!بهترین بهانه رو هم داشتم!وقتی ام که دیدمتون وانمود کردم که نمیشناسمتون.
    دوباره ساکت شد منم چیزی نگفتم که به مرتبه گفت:هامون برو دنبال زندگی ات.
    اینو گفت و تلفن رو قطع کرد اصلا مونده بودم چرا همچین کرد!ردیال تلفن رو زدم و دوباره شماره ش رو گرفتم 3 تا بوق رد تا تلفن رو برداشت.صداش گریه ای بود.
    الو رکسانا خانم.
    رکسانا-گوش میدم.
    این حرفها معنیش چیه؟
    رکسانا- یه نقشه!
    نقشه چی؟
    رکسانا-که سعی کنم شما عاشقم بشین.
    نقشه کی بود؟
    رکسانا- دلم.
    از کجا میدونین که عاشقتون شدم؟
    یه خنده تلخی کرد و گفت:اگر یه دختر اینو نفهمه که دیگه هیچی!
    خب حالا برفرض که اینطور باشه!ناراحتی تون برای چیه؟نقشه تون که عملی شده.
    رکسانا-حالا وجدانم عذابم میده.
    آخه چرا؟

صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/