صفحه 2 از 10 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 99

موضوع: رمان رکسانا (م.مودب پور)

  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    ترمه- به دلائلی که بعداً بهتون میگم!
    - برای این فیلم قراره چقدر دستمزد بگیرین؟
    ترمه- فعلاً که قراردادم ندارن!
    - متوجه نمیشم!
    ترمه- این برداشت اّول بود که بِهَم خورد!
    نگاهش کردم که خندید و گفت
    - بعدا براتون تعریف میکنم!
    دیگه منم چیزی نگفتم. مانی م ساکت شد و یه ده دقیقه بعد جلو یکی از ساختمونای پدرم و عموم نگه داشت و برگشت طرف ترمه و گفت
    - از این ساختمون خوشت میآد؟
    ترمه از شیشه ساختمون رو نگاه کرد و بعدش گفت
    - خیلی قشنگه! جاشم عالیه! مال شماهاس؟ خونه تونه؟!
    مانی- نه! خونه مون زعفرانیه س!

    ترمه- پس اینجا چیه؟
    مانی- بابام و عموم ساختنش! دو طبقه ش خالیه فعلاً.
    ترمه- خب!؟

    مانی همونجور که حرکت کرد گفت
    - خونه تو پس بده و بیا اینجا.
    ترمه- چیکار کنم؟!
    مانی- اسبابکشی کن بیا اینجا!
    ترمه ساکت شد و هیچی نگفت. مانی م راه افتاد طرف همون آدرسی که بهمون داده بود. یه خرده که رفتیم ترمه گفت
    - شماها خبر دارین چرا پدراتون خواهرشونو طرد کردن؟
    - نه! اصلاً! یعنی تا امروز حتی نمیدونستیم که عمه داریم امّا امروز یه چیزایی فهمیدیم! امّا خیلی کم! ولی عمه قول داده که برامون تعریف کنه!
    ترمه- پدراتون فهمیدن که شماها فهمیدین یه عمه دارین؟
    - آره! همین امروز! خیلی م تعجب کردن!
    ترمه- اصلاً جریان چی بود؟!
    - ما تازه رسیده بودیم دَم خونه که یه دخترخانم به نام رکسانا جلو خونه منتظرمون بود!
    ترمه- رکسانا؟!
    - آره! میشناسیش که؟!
    ترمه- آره، دختر خوبیه!
    - خلاصه بهمون گفت که شما یه عمه دارین و فرستاده دنبالتون! ماهام اوّلش باور نکردیم امّا بعدش دیدیم موضوع حقیقت داره! رفتیم خونه ش و دیدیمش! اونم یه چیزایی بهمون گفت و خواست که ترو پیدا کنیم و برگردونیم!
    ترمه- همین امروز؟!
    - همین امروز!
    دیگه چیزی نگفت تا حدود یه ربع بیست دقیقه بعد رسیدیم جلو خونه ش. یه جایی بود نزدیک چهارراه ولیعصر، تو یکی از کوچه های فرعیش!
    وقتی رسیدیم، پیاده شد و گفت
    - حالا همسایه ها ماهارو با همدیگه ببینن و یه فکرایی میکنن!
    مانی- آماده باش که اسبابکشی کنی!
    ترمه- آخه...
    مانی- آخه نداره!
    برگشت منو نگاه کرد که بهش گفتم
    - شما دیگه تنها نیستین ترمه خانم! شما دو تا دایی دارین و دوتا پسردایی!
    حرف مانی رو گوش کنین!
    ترمه- آخه من هنوز سه چهار ساعت نیست که شماها رو دیدم!
    - درسته امّا به محض به دنیا اومدن شما، من و مانی پسردایی هاتون بودیم و پدرامنوم دایی هاتون!
    ترمه- آخه من که دختر...
    - دیگه این حرفا رو نزنین!
    مانی- حالا بگو ببینم! فردا چیکار میکنی؟
    ترمه- تا ساعت دوازده که خوابم! راستی شماره م رو بنویس!
    مانی موبایلش رو درآورد وگفت
    - بگو!
    ترمه شماره ی خونه ش رو داد و مانی زد تو موبایلش و گفت
    - موبایل نداری؟!
    ترمه- نه! پول ودیعه ی اینجا رو به زور جور کردم!
    از تو جیبم موبایلم رو درآوردم و دادم بهش و گفتم
    - اینو بگیرین تا بعداً یه دونه براتون بخریم!
    ترمه- آخه اینکه نمیشه!
    - چرا، میشه.
    شماره ی موبایلم رو بهش دادم و گفتم
    - برعکس موبایل مانی، موبایل من خیلی کم بهش زنگ میخوره! اگرم احیاناً کسی خواست با من صحبت کنه، شماره ی موبایل اینو بهش بدین!
    ترمه- چه جوری باهاش کار میکنن؟!
    مانی زود بهش یاد داد و گفت
    - فعلا همینجوری باهاش کار کن تا بعداً کارای دیگه ش رو بهت یاد بدم!
    بعد کارتش رو داد به ترمه و ترمه یه نگاه بهش کرد و گفت
    - آفرین! مهندسم که هستی! شما چی هامون خان؟
    مانی- باهمدیگه کار میکنیم! یعنی وقتی یه ساختمون رو شروع میکنیم، من مهندسیِ کارو دستم میگیرم و هامونم فرقونم رو دستش میگیره!
    - زهرمار!
    ترمه شروع کرد خندیدن که مانی گفت
    - من و این هر دو مثلاً مهندسیم امّا تا حالا یه اتاق کاهگِلیم نساختیم!
    ترمه دوباره خندید و بعدش گفت
    - خب من دیگه باید برم. ببخشین اگه تعارفتون نمیکنم تو خونه! میدونین که؟!
    - کار درستی میکنین! ماهام باید بریم!
    با هر دومون دست داد و برگشت طرف خونه که بره، ماهام واستادیم تا بره تو خونه که دوباره برگشت و آروم با خجالت گفت
    - خیلی خوشحالم از اینکه شماها اومدین سراغم!
    مانی- اینو که باید چهار ساعت پیش میگفتی! تو که از این هامونم بدتری!
    خندید و گفت
    - خیلی احتیاج به حمایت داشتم!
    من و مانی یه مرتبه ساکت شدیم که گفت
    - یه دختر تنها واقعاً براش سخته که بتونه سالم زندگی کنه! میفهمین که؟!
    مانی سرش رو تکون داد و من گفتم
    - ما دیگه هستیم! خیالتون راحت باشه!
    به مانی نگاه کرد و گفت
    - واقعاً؟!
    مانی- واقعاً! شروعش رو که دیدی؟!
    خندید و گفت
    - عالی بود!
    مانی- حالا برو بگیر بخواب! فردا بهت زنگ میزنم. آماده م باش برای اسبابکشی!
    ترمه خندید و رفت درِ ساختمون رو وا کرد و برگشت و دوباره بهمون خندید و یه دست برامون تکون داد و گفت
    - به خاطر همه چیز ممنون! شدم مثل سیندرلا! یه مرتبه همه چیز با هم!
    بعدش رفت تو خونه. من و مانی م سوار شدیم و راه افتادیم که مانی گفت
    - من فکر میکردم وضعش خوبه!
    - تازه یه فیلم بازی کرده! ببینم! اینایی که گفتی جدّی بود؟!
    مانی- نه بابا! میخواستم دلش رو خوش کنم!
    - راست میگی؟!
    مانی- آره به جون تو!
    - مرده شورت رو ببرن! مرتیکه فکر نکردی جواب عمه رو بعدش باید چی بدی؟! فکر نکردی داری با احساسات یه انسان بازی میکنی؟! فکر نکردی...
    مانی- خیلی خب بابا! حالا که آنقدر ناراحت شدی، چشم! میرم خواستگاریش!
    - منو مسخره کردی؟!
    مانی- آره!
    - زهرمار! همینجا نگهدار پیاده شم!
    مانی- حالا ببخشین پسرعمو! داشتم شوخی میکردم!
    - جدّی ازش خوشت اومده؟
    مانی- آره امّا فکر نکنم بابا اینا موافقت کنن!
    - چرا، حتماً میکنن!
    مانی- از کجا میدونی؟
    - از بس عمو از دست تو ناراحته که از خدا میخواد یکی پیداشه و زن تو بشه ورت داره ببره!
    مانی- یه کاری میکنی؟!
    - چه کاری؟
    مانی- فردا با بابا صحبت کن! جریان بهش بگو!
    - بابا بذار حداقل یه بیست و چهار ساعت از آشناییتون بگذره بعد!
    مانی- تو حالا صحبتت رو بکن، بعد می ذاریم بیست و چهار ساعت بگذره!
    - مگه من مسخره ی توام؟! من نمی تونم!
    مانی- ببین من مادر ندارم! ببین غصه میخورم! تو دلت میآد یه بچه ای رو که اصلاً مادرش رو ندیده از خودت برنجونی؟ اگه مادرم زنده بود به اون می گفتم! ولی چیکار کنم که یتیمم و کسی رو ندارم!
    - خیلی خب حالا! باز داری خَرَم می کنی؟!
    مانی- این حرفا چیه هامون جون! تو آقایی! تو مثل برادر منی! اگه یه روز ترو نبینم از غصه دقّ میکنم!
    - گفتم که خیلی خب! دیگه زبون بازی نکن! فردا با عمو حرف میزنم!
    یه مرتبه فرمون رو ول کرد و دست انداخت گردن منو شروع کرد به ماچ کردن!
    - اِ...! عجب خری هستیآ! جلو تو بپّا! الآن تصادف میکنیم!
    دوباره فرمون رو گرفت و گفت
    - مرسی از اینکه خَر شدی و کمکم میکنی!
    - میدونستم بعدش همینا رو میگی! امّا حواست باشه! ازدواج کردن دیگه شوخی نیست آ! زن گرفتن دیگه بازی نیست آ! ترمه دیگه من نیستم آ که هی گولش بزنی! حالا خودت میدونی!
    مانی- باشه! خیالت راحت راحت باشه!
    - حالا چی شد یه مرتبه هوس ازدواج به سرت زد؟
    مانی- میخوام برم هنرپیشه بشم!
    - خب چه ربطی به ازدواج داره؟
    مانی- میخوام تو عالم هنر، یه ازدواج ناکام بکنم و دو تا شایعه برای خودم درست بکنم و اسمم بیفته سرِ زبونا! اینطوری زودترم معروف میشم! یادتم باشه که مهریه رو پایین بگیری که موقع طلاق زیاد ضرر نکنم!
    - تو آدم نمیشی! حتماً تموم این اخلاقت رو به ترمه میگم!
    مانی- نگی یه دفعه آ! حالا اونم باور میکنه و فکر میکنه داری راست میگی!
    - خدا به داد ترمه ی بدبخت برسه! بعد از ازدواج چه جوری میخواد ترو تو خونه نگه داره؟!
    مانی- اتفاقاً من یه مَردِ خانواده دوستم! بهت قول میدم که وقتی ازدواج کردم، روزی دو ساعت به خونوادهم برسم!
    - بقیه ی وقتتم حتماً به کسای دیگه میرسی!
    مانی- بالاخره باید یه نفسیم بکشم یا نه؟

  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #12
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    (((فصل سوم)))

    یه ربع بعد رسیدیم خونه و ماشین رو همون جلو در پارک کردیم و آروم رفتیم خونه. ساعت تقریباً نزدیک شش صبح بود که گرفتیم خوابیدیم.
    چشمم تازه گرم شده بود که مادرم بیدارم کرد. ساعت ده صبح بود. بلند شدم و یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم پایین. پدر و مادر و عموم تو تراسِ جلو حیاط، سر میز صبحانه بودن. سلام کردم و رفتم نشستم که پدرم گفت
    - دیشب کجا بودین؟
    هنوز پدرم ناراحت بود! آروم گفتم
    - رفته بودیم سراغ دخترعمه.


    یه مرتبه چایی جست تو کلوی عموم و شروع کرد به سرفه کردن! زود بلند شدم چند تا زدم پشتش که پدرم گفت
    - رفتین سراغ همون که هنرپیشه شده؟!
    سرم تکون دادم که گفت
    - برای چی؟!
    جریان رو آروم براشون گفتم. ساکت گوش کردن. منم گذاشنم یه خرده بگذره. چاییم رو آروم خوردم و بعدش گفتم
    - یه چیز دیگه م هس!
    پدرم- چی؟!
    - مربوط میشه به عموم!
    عموم نگاهم کرد و گفت
    - بگو عمو جون!
    - مانی!
    عموم- مانی چی عمو؟
    - عاشق شده!
    این دفعه هردو سرفه شون گرفت! مادرم داشت آروم میخندید که پدرم گفت
    - عاشق کی؟!
    - ترمه!
    عموم- همون دختره؟!
    - عموجون اون دختره شما و پدرم رو دایی خودش میدونه!
    یه مرتبه عموم داد زد و گفت
    - داییش؟
    بعد انگار خودش متوجه شد و دوباره آروم گفت
    - ولی آخه!
    - میدونم عمو جون امّا اونکه گناهی نداره! اون تازه یه سال دو ساله که فهمیده دخترِعمه نیس! تا حالا فکر میکرده که شما و پدر؛ دایی هاش هستین و فعلاً با مادرش اختلاف دارین!
    پدرم- چند ساله شه این دختر؟!
    - حدوداً سه چهار سال از ماها کوچیکتره!
    پدرم- چطوره نفهمیده که اون از نظر سنّی نمیتونه دختر اون خانم باشه؟!
    - اون خانم؟! عمه رو میگین؟!
    پدرم با بی حوصلگی گفت
    - آره! همون!
    - نمیدونم امّا به عمه نمیخوره که از شما خیلی بزرگتر باشه! یعنی خیلی خوب مونده!
    عموم- سیزده چهارده سال از ماها بزرگتره!
    - در هر صورت مسائل شما ربطی به ترمه یا مانی نداره عموجون! هرچیزی که بین شما و عمه گذشته، هم مال قدیم بوده و هم مربوط به خودتون!
    یه خرده از چاییم خوردم و دوباره گفتم
    - به نظر من ترمه دختر خوبی اومد! هم خوب هم قشنگ و خانم! متأسفانه وقتی این جریان رو فهمیده، روحیه ش خراب شده! در این مورد هیچ گناهیم نداشته!
    عموم- آخه چه جوری میشه عموجون؟! ما با مادرش سالیان ساله که قهریم! حالا دخترش بیاد زن پسره من بشه؟!
    - عموجون قبل از تصمیم گیری بهتره برای یه بارم که شده ترمه رو ببینین! حتماً ازش خوشتون میآد! دختر خیلی خوبیه! گفتم که اون شما و پدر رو داییهای خودش میدونه!
    عموم- حالا اون پسره کجاس؟
    - مانی؟! مگه خونه نبود؟!
    عموم- نه! هرچی از پایین صداش کردم جواب نداد!
    - صبح باهم برگشتیم خونه و رفت گرفت خوابید!
    عموم- فکر کردم اومده خونه ی شما!
    - نه عموجون! حتماً نفهمیده شما صداش کردین! آخه نزدیک صبح بود که خوابیدیم! الآن میرم صداش میکنم!
    از جام بلند شدم و رفتم تو حیاط خونه ی مانی اینا و رفتم تو ساختمون و رفتم طبقه ی بالا تو اتاق مانی. سرش رو کرده بود زیر پتو و خوابیده بود و فقط یه خورده موهاش معلوم بود. دو سه بار صداش کردم امّا جواب نداد. رفتم جلو و پتو رو از روش زدم کنار که دیدم زیر پتو چندتا متکاس و یه ماهوپاکنم بالا متکاهاس! یه خرده از ماهوت پاکن رو از زیر پتو گذاشته بود بیرون که شبیه موهاش باشه!
    همونجا گرفتم نشستم! اگه عمو می فهمید بازم داد و فریادش هوا می رفت! همیشه وقتی مانی از این کارا میکرد، عمو شروع می کرد به دعوا کردن! حالا که جریان ترمه رو بهش گفته بودم که دیگه واویلا!
    تلفن رو ورداشتم . زنگ زدن به موبایلش. چند تا زنگ خورد تا جواب داد
    - مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد. لطفاً شماره گیری نفرمائید.
    بعد موبایل قطع شد. فکر کردم که خطآ خرابه. دوباره گرفتم که همون خانمه دوباره گفت
    - مشترک محترم در دسترس نمیباشد. لطفاً بعداً شماره گیری...
    یه دفعه موبایل قطع شد. تلفن رو گذاشتم سر جاش امّا یه مرتبه تازه حواسم جمع شد! این صدای ضبط شده هر دفعه یه چیزی بهم گفت! یه بار گفت مشترک مورد نظر، یه بار گفت مشترک محترم! یه باز گفت لطفاً شماره گیری نفرمائید، یه بار گفت لطفاً بعداً شمارهگیری کنید!
    زود تلفن رو ور داشتم و دوباره بهش زنگ زدم و بازم همون صدا گفت
    - مشترک مورد نظر.
    دیگه نذاشتم حرف بزنه و گفتم
    - من پسرعموی مانیم! بهش بگین کار مهمّی پیش اومده!
    تا اینو گفتم که همون صدای ضبط شده گفت
    - سلام هامون خان!
    - سلام از بنده س خانم! لطفاً گوشی رو بدین به مانی!
    همون صدا با خنده گفت
    - چشم! ببخشین!
    - خواهش میکنم!
    یه لحظه بعد صدای مانی اومد
    - الو! هامون! چی شده؟
    - زهرمار! خجالت نمیکشی؟!
    مانی- برای چی؟!
    - معلوم هس کجایی؟!
    مانی- همین الآن تو رختخوابمم!
    - غلط کردی! من الآن تو اتاقتم!
    مانی- اونجا چیکار میکنی؟!
    - میدونی ساعت چنده؟!
    مانی- چنده؟!
    - ده صبح!
    مانی- اِی وای خواب موندم!
    - این صدای کی بود؟!
    مانی- شبکه بود دیگه!
    - کور شده شبکه هر دفعه یه چیزی به آدم میگه؟ بعدشم سلام و علیکم با آدم میکنه؟!
    مانی- خب منشی داره دیگه!
    - منشی موبایلتو اسم منم میدونه؟!
    مانی- حالا که وقت انتقاد به شبکه ی مخابرات و این چیزا نیس که! بگو ببینم چی شده؟!
    - جریان رو به عمو گفتم! میخواد باهات حرف بزنه! ولی الآن میرم و دستش رو میگیرم و میآرم تو اتاقت تا آدم بشی! بذار بیاد این متکّاها و ماهوت پاک کن رو ببینه اون وقت ببینم اجازه میده که تو زن بگیری؟! خجالت نمیکشی واقعاً؟! تو همین دیشب تصمیم به ازدواج گرفتی! نذاشتی حداقل چند ساعت از بگذره!
    مانی- غلط کردم هامون جون! چیز خوردم! به خدا شیطون گولم زد!
    - شیطون گولت زد؟! اصلاً شیطون بیچاره حریف تو میشه؟! حداقل میذاشتی چند ساعت بگذره!
    مانی- به جون تو چند ساعت گذشته بود!
    - گمشو! جون منم هی قسم میخوره!
    مانی- حالا چیکار کنم هامون جون؟!
    - از من میپرسی؟! من اصلاً بَلَدم از این کارا بکنم که بعدش بلد باشم ماستمالیش کنم؟!
    مانی- راستم میگیآ! ببین! بابا که بالا نیومده؟
    - فکر نکنم!
    مانی- خب هامون جونم، الهی قربون تو پسر عمومی خوش قیافه و خوش هیکلم برم! اگه برات زحمت نیس، اون آثار جرم رو از بین ببر!
    - آثار جرم چیه؟!
    مانی- همون متکاها و ماهوت پاک کن دیگه!
    - خب! خودت چیکار میکنی؟
    مانی- خب میآم خونه دیگه!
    - الآن کجایی؟!

  4. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #13
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    مانی - چسبیدم به تو!
    - چی؟!
    مانی - فقط یه دیوار بینمون فاصله انداخته!
    - خف نشی پسر ! بدو بیا.
    مانی - اومدم اومدم ! بای بای!
    - به اینا چی بگم؟!
    مانی - هیچی نگو فقط بگو بالا نبود!
    تلفن رو قطع کردم و بعد روی رختخوابش رو تمیز کردم و اومدم پایین رفتم توی حیاط خودمون و به عموم گفتم
    - تو اتاقش نبود عمو !
    عموم - یعنی چی ؟! پس کجاست؟
    - نمیدونم.
    عموم - من میدونم کجاس! حتما رفته دنبال پدر سوختگی ش!
    مادرم که همیشه از مانی دفاع میکرد زود گفت
    - خان عمو شما همیشه به این بچه بدبینین!
    عموم - زن داداش هنوز اینو نشناختین! اگه بچه منه ! من میدونم چه جونوریه!
    زری خانوم کارگرمون که داشت برامون چایی می اورد تا اینو شنید گفت
    - نگین تو رو خدا خان عمو! مانی گله!
    عموم - این پدر سگ همه شما رو گول زده! من فقط اینو میشناسم ! حالا بشینین و صبر کنین تا بیاد و بعد قضیه رو معلوم کنید که کجا بوده!
    مادرم - حالا شما چایی تون رو میل کنین! هر جا باشه الان دیگه پیداش میشه!
    تا عموم چایی ش رو برداشت که بخوره یهو مانی کلید در رو انداخت و در رو باز کرد و اومد تو! تو دستش یک کیسه نایلون بود ! از همون دور داشتیم نگاهش میکردیم که داد زد و گفت :
    - صبحونه که نخوردین؟! رفتم نون تازه خریدم!
    تا اینو گفت مادرم یه نگاه به عموم کرد و گفت
    - دیدین حالا خان عمو؟! بچه م مرد شده دیگه! حالا باید واقعا براش به فکر زن گرفتن باشیم!
    داشتم همینطور نگاهش میکردم! داشت همینطور که از در حیاط میومد جلو! به باغچه و درختها نگاه کرد و گفت
    - ادم وقتی صبح زود بلند میشه چه حال خوبی داره! هامون تو هم از این به بعد صبحا زودتر بلند شو و ببین چه حالی داره! ببین چه کیفی داره! ادم احساس زنده بودن میکنه! چیه همش گرفتی خوابیدی؟
    یه نگاه بهش کردم و گفتم
    - چشم!
    بعدش اومد جلو و به همه سلام کرد و گفت
    - چه خبر بود دکون نونوایی! غلغله!
    بعد کیسه نایلون رو که توش چند تا نون بربری تیکه تیکه شده بود رو داد دست من و گفت
    - همونجا دادم با چاقو تیکه تیکه اش کردن که راحت تر بذارینش تو فریز!
    بعدش یه چشمک به من زد ! کیسه رو از دستش گرفتم که زری خانوم گفت
    - پیر شی الهی! دستت درد نکنه! دیگه وقت زن گرفتنته مادر!
    تا زری خانوم اینو گفت ! مانی سرش رو انداخت پایین و با خجالت گفت
    - زیر سایه بزرگتر ایشالا!
    کیسه رو بردم و دادم به زری خانوم . اونم گرفت و رفت طرف ساختمون. منم دنبالش رفتم ! چند قدم که رفتم انگار دستش خورد به نون ها! برگشت که یه چیزی بگه که بهش اشاره کردم و گفتم
    - نون ها سرد میشه زری خانوم ! بیا که حسابی گرسنمه!
    زود با خودم بردمش تو ساختمون که اروم بهم گفت
    - مادر اینا که انگار همین الان از تو فریز در اومده!
    - هیچی نگو زری خانوم ! این نون مدلشه ! نونوایی میذارتش توی فریز که وقتی نونشون تموم میشه بدن دست مردم کارشون راه بیافته!
    - وا! خاک بر سرم! دیگه باید از نونوایی هم نون فریز شده بخریم؟!
    - حالا جلو عمو اینا نگو! بفهمن به مانی توپ و تشر میزنن!
    زری خانوم - من غلط بکنم! الان همچین گرمشون میکنم که انگار تازه از تنور درشون اوردن!
    - دست شما درد نکنه!
    زری خانوم رفت طرف اشپزخونه و منم برگشتم سمت حیاط و روی تخت بغل مانی نشستم . پدرم یه خنده ای کرد و به مانی گفت
    - چه خبر عمو جون؟
    مانی یه اهی کشید و گفت
    - هیچی نیست عمو جون ! یه زندگی یکنواخت که دیگه خبری توش نیس! نه تفریحی نه سرگرمی یی نه تغییری نه تحولی ! هیچی! از صبح که ادم از خواب پا میشه یه تکراره! دیگه کم کم از بس با این هامون حرف زدم و نشست و برخاست کردم! دارم حالت افسردگی روحی پیدا میکنم! این هامون م مثل ماست میمونه! صد تا جمله باید بهش بگی تا یه جمله جوابت رو بده! به جون شما عمو جون از تنهایی داره این دلم میترکه! نه هم صحبتی نه دوستی نه تنوعی!
    اینا رو گفت و سرشو انداخت پایین که پدرم گفت
    - اینا درست میشه عمو جون! به وقتش همه چی درست میشه!
    مانی - اخه کی عمو جون؟! به جون این هامون دلم میخواد برم یه جایی که هیچکس نباشه ! اینقدر فریاد بزنم! اینقد فریاد بزنم!
    مادر - اخه چرا؟!
    مانی - خسته شدم از این تنهایی عزیز! دیگه داره موهام سفید میشه! حالا من به درک ! این طفلک هامون رو بگو! این دیگه داره کچل میشه ! پس فردا که خواستیم بریم براش خواستگاری باید موهای ماهوت پاک کن رو بکاریم رو سرش که عروس تو نزنه ! اصلا حالت فریزری پیدا کرده!
    برگشتم یه نگاه بهش کردم که گفت
    - نگاهش رو ببین ! عین مرده ته قبرستون! سرد ! کسل! بی روح! بی احساس! بلاتکلیف!بابا اخه به فکر باشین! نا سلامتی شما بزرگترای مائین!
    پدرم برگشت یه نگاهی به من کرد و گفت
    - نکنه اون حرفا رو تو برای خودت میگفتی؟!
    - نه به خدا!
    مانی - چرا حیا میکنی هامون؟! بگو که زن میخوای!
    - من زن میخوام؟
    مانی - خب اره دیگه ! چه فرقی میکنه! چه تو زن بخوای چه من!
    عموم - اخه تو پسر ادم شدی که زن میخوای؟!
    مانی - مگه ندیدین صبح رفتم نون خریدم و اومدم؟!
    عموم -همین؟! با همین یه نون گرفتن تمومه؟
    مانی - برم نفت بگیرم!
    من و مادرم و پدرم زدیم زیر خنده
    عموم - ببین بچه جون این فیتیله رو از گوشت در بیار که بری اون دختره رو بگیری !
    مانی - کدوم دختره بابا جون؟
    عموم - نمیدونم! همونکه هنرپیشه شده!
    بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت
    - اسمش چی بود؟
    - ترمه عمو جون!
    عموم - اهان ترمه ! فکر این دختره رو از سرت بیرون کن!
    مانی - اخه دوستش دارم بابا جون! یه شب نمیبینمش حال خودمو نمیفهمم!
    عموم - مگه تو چند بار دیدیش؟
    مانی - یه بار!
    عموم - خب ادم با یه بار دیدن عاشق میشه؟!
    مانی - اخه خودشو از جلو یه بار دیدم ولی فیلمشو پنج بار دیدم! پنج تا یک ساعت و نیم میشه چند بار؟!
    عموم - باز چرت و پرت بگو!
    مانی - اخه بابا جون مگه ترمه چه عیبشه؟ هم خوشگله ! هم خوش تیپه ! هم خوش هیکله! هم خانومه! هم تحصیلکرده ست! هم هنرمنده! هم فامیلمونه! اخرشم اگه نخواستیمش ! یه توپش رو میبریم دم بازار ردش میکنیم بره!
    عموم - اون فامیل ما نیس!
    مانی - خوب عصبانی نشین ! فامیلیش رو خط میزنیم!
    عموم - اون به درد تو نمیخوره!
    مانی - ولی من اونو دوست دارم و به غیر از اون هیچکی رو نمیخوام! اصلا عاشقش شدم! جونم به جونش بسته ست ! اصلا هر نفسی که میدم پایین ! میاد بالا میگه ترمه ! اصلا سری از هم سوائیم ! خلاصه یا اون یا هیچکی ! اگه ترمه رو برام نگیری ازین شهر میرم! میرم یه جای دور که دست هیچکس بهم نرسه ! میرم و تا اخر عمر با یادش زندگی میکنم! حالا چی میگین شما؟!
    عموم - اون به درد تو نمیخوره!
    مانی - پس خوب منو نگاه کنین که اخرین باره منو میبینین! این صبحونم رو بخورم رفته م! اصلا زندگی بدون ترمه برام معنی نداره! اصلا صبحونه هم نمیخورم! همینطوری گرسنه میرم!
    عموم - من خودم یه دختر خوب و خانوم و خوشگل برات در نظر گرفتم! حالا صبحونت رو بخور تا بهت بگم!
    مانی یه لبخند زد و گفت
    - منو کفن کردی راست میگی باباجون؟!
    عموم - اره!
    مانی - چشم - الان تند صبحونه م رو میخورم!
    مادر و پدرم زدن زیر خنده! برگشتم یه نگاه بهش کردم که داد زد و گفت
    - زری خانوم ! صبحونه رو بیار دیگه!
    از زیر میز محکم با پام زدم به ساق پاش که داد زد و گفت
    - اخ چرا میزنی؟!
    - تو مگه دیشب به من نگفتی با عمو صحبت کنم؟!
    مانی - چرا
    - مگه تو نگفتی فقط ترمه رو میخوای؟!
    مانی - چرا!
    -مگه الان دو ساعت نمی گفتی بدونه ترمه نمیتونی زندگی کنی و این حرفا؟
    مانی-خب چرا!
    -پس چی شد؟؟
    مانی-خوب بریم این دختره رو هم که بابا برام پیدا کرده ببینیم بعد!شاید از ترمه بهتر باشه!منکه نباید ضرر کنم!میدونی این بابای مهربون و خوبم چقدر تاحالا بالا من خارج کرده؟!مگه خدارو خوش میاد که از منفعت ضرر کنه؟!
    یه نگاه بهش کردمو همونجوری که از سر میز بلند می شدم گفتم
    -تو آدم نمی شی!

  6. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #14
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    مچه دستمو گرفت و دوباره نشوندم سرمیز و گفت
    -حالا چرا تو ناراحت میشی؟!
    -دیشب یادت رفت چیا به ترمه گفتی؟!
    مانی-چیا گفتم؟!
    -میخوام بیام خواستگاریت و از اون حرفا؟!
    مانی-اینارو گفتم؟!
    -بله!
    مانی-جلو تو گفتم؟یعنی مطمئنی؟
    -بله!
    برگشت طرف عموم و گفت
    -ببخشین باباجون!نمیتونم دختره دیگه ای رو قبول کنم!این هامون از دستم ناراحت میشه!
    -ا.....!به من چه مربوطه دیگه؟!
    مانی-به نظر تو همین ترمه خوبه دیگه؟
    -من چه میدونم!
    مانی-حالا خوبم نبود چند وقت بعد ولش میکنم میرم سراغه یکی دیگه!چه عیبی داره؟
    تا اینو گفت و عموم دست کرد از رو میز ی قاشق چایی خوری ورداشت و پرت کرد طرفش که سرش رو دزدید وهمونجور که میخندید دست منو گرفت و کشید و فرار کردیم طرف حیاط خونه اونا!
    عموم شروع کرد به داد و بیداد کردن!هی عموم داد میزد و هی مانی میخندید!دوتایی رفتیم خونه مانی اینا.وقتی خندش تموم شد گفت
    -خب حالا چیکار کنم؟
    -من باتو حرف نمیزنم!
    مانی-چرا؟
    -آخه تو کی درست میشی؟!همه چیرو به شوخی میگیره!
    مانی- باشوخی کارابهتر پیش میره!حالا چیکارکنیم؟
    -یعنی چی؟
    مانی-یعنی برنامه امروزت چیه؟
    -می خوام یه سر به عمه بزنم و جریان رو براش بگم!
    مانی-خب من هم یه سر به دختر عمه میزنم و جریان رو براش میگم.تو برو سراغ عمه،من هم میرم سراغ دختر عمه!اصلا کاشکی یه مادر و دختر رو پیدا میکردیم و تو مادره رو میگرفتی و من دختره رو!اینطوری قال قضیه کنده میشد!
    یه نگاه بهش کردم و راه افتاده طرفه خونه خودمون که داد زد و گفت
    -به عمه سلام برسون و بش بگو که خیالش از هر بابت راحت باشه!جونه من و جونه دختر عمه!
    دوباره یه نگاه بهش کردم و جوابش رو ندادم که گفت
    -نون فریزری ا تازه بود؟!واقعا خدا این نونوایی رو از این محل نگیره!چه برخوردی!چه احساسی!چه احساسه مسولیتی!چه اردی!
    بازم جوابش رو ندادم و رفتم تو حیاط خودمون و همراه با غرغره عموم ، صبحونم رو خوردم و رفتم لباسم رو عوض کردم و راه افتادم طرفه خونه عمه لیا.
    جمعه بود و خیابون ها خلوت.نیم ساعت نشوده بود که رسیدم دم خونه شون و زنگ زدم.یه خورده بعد ایفون رو رکسانا جواب داد و در رو واکرد و رفتم تو حیاط که دیدم رکسانا از پله ها امد واز همون جا سلام کرد.کمی رفتم جلو تر.جواب سلامش رو دادم که گفت
    -تنهایین؟
    -بله
    رکسانا-مانی خان نیومدن؟
    -نخیر!
    رکسانا-حالتون خوبه؟
    -ممنون!
    رکسانا-بفرمایین خواهش میکنم!
    -شما بفرمایید من هم در خدمت تون هستم.
    راه افتاد طرف ساختمون و همون جور که می رفت گفت
    -بچه ها رفتن کوه به من هم اصرار کردن که باهاشون برم اما به دلم افتاده بود که ممکنه شما تشریف بیارین!این بود که باهاشون نرفتم و.....
    نذاشتم جملش تمام بشه و گفتم
    -عمه منزل هستن؟
    برگشت یه نگاه به من کرد و گفت
    -هستن،بفرمایین.
    راه افتاد و از پله ها رفت بالا.همونجور که میرفت جلو نگاهش کردم.یه شلوار جین پوشیده بود با یه دونه از این بلوزا که تازه مد شده بود.موهای طلایی پرنگ دشت که خیلی ساده پشت سرش با یه گل سر بسته بود و احتمالا خودش رنگشون کرده بود!قدش بلند بود و خیلی خوش اندام.دم دره راهرو که رسید،صبر کرد تا بهش رسیدم و گفت
    -بفرمایین خواهش میکنم!
    با دست اشاره کردم که یعنی اون جلو بره.در رهرو رو وا کرد و رفت تو و منم دنبالش رفتم و رسیدیم به دره ورودی سالن انجا واستاد و دوباره تعارف کرد که این دفعه گفتم
    -شما بفرمایین الان چند دقیقه س که وقت مون با تعارف تلف شده!بفرمایین خواهش میکنم!
    همون جوریه لحظه مات شود به من!صورت خیلی قشنگ و بانمکی داشت اما چیزی که تو صورتش بیشتر توجه آدم رو جلب میکرد چشماش بود!

  8. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #15
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    چشمای درشت و عسلی رنگ که با رنگ طلایی موهاش خیلی هماهنگی داشت!خلاصه برگشت و در ورودی سالن رو واکرد و رفت تو و من هم دنبالش راه افتادم و تا رفتم تو سالن دیدم که عمه لیا اومده همون جلوی در!بهش سلام کردم.یه لحظه این احساس بهم دست داد که انگار منتظره که مثلا برم جلو و بغلش کنم اما خودم ی همچین حسی نداشتم!یعنی هنوز برام مثل یه غریبه بود! بلافاصله خودش فهمید و جوابم رو داد و گفت
    -خوبی عمه جان؟؟
    -ممنون
    عمه-بیا!بیا تو اتاق پذیرایی!
    صبر کردم تا خودش جلوتر رفت و دره اتاق پذیرایی رو واکرد و رفت تو و منم دنبالش رفتم که روی یه مبل نشست و گفت
    -بشین عمه جون!رکسانا جون!یه زحمتی میکشی چند تا چایی به ما بدی؟
    رکسانا-چشم عمه خانوم!
    اینو گفت و رفت طرف آشپزخونه.منم روی یه مبل کمی اونطرف تر نشستم که عمه گفت
    -چی شد عزیزم؟رفتین؟
    -رفتیم
    عمه م -دیدینش؟
    سرم رو تکون دادم که گفت
    -حالش چطور بود؟؟؟چطوری دیدینش؟یعنی چه جور دختری محک ش زدین؟
    -با یک باردیدن که نمیشه کسی رو محک زد!
    عمه م-راست میگی عمه اما همینجوری م می شه یخورده آدما رو شناخت!
    -در هرصورت دیدیمش
    عمه م -باهاش حرف زدین؟
    -یه مقدار اما فعلا حاضر نیست برگرده اینجا!
    یه لحظه ساکت شد وبعدش گفت
    -میدونم
    از جیبم سیگارم رو در اوردم و بهش تعارف
    کردم.یه دونه ورداشت و براش روشن کردم و سیگاره خودمم روشن کردم.داشت فکر میکرد.هیچی نگفتم.چند دقیقه بعد رکسانا با یه سینی امد تو و امد جلو من و تعارف کرد.فکر کردم چایی اورده.تا خواستم بردارم دیدم قهوه س!زود دستم رو کشیدم و گفتم
    -من قهوه نمیخورم!
    رکسانا -چرا؟
    -دوست ندارم!
    رکسانا-خیلی عالیه که!
    یه نگاه بهش کردم که زود گفت
    -ببخشین!الان براتون چایی میارم!
    -نه!خیلی ممنون!من اصلا چیزی نمیخورم!زحمت نکشین!
    عمه م خندید و گفت
    -رکسانا جون یه چایی براش بیار!
    رکسانا زود رفت که چایی بیاره و یه خورده مکث کردم و بعدش گفتم
    -ببینین خانوم،من باید همه چیز رو بدونم!باید بدونم که اختلافه شما با پدرم و عموم سره چی بود!باید بدونم که......
    عمه م-هنوز به من میگی خانوم؟
    یه لحظه سکوت کردم و بعدش گفتم
    -هنوز زبونم نمی چرخه که عمه صداتون کنم!باید خودتون درک کنید که چی می گم!
    عمه م-میفهمم!حق دری!
    یه خورده سکوت برقرار شود و هیچ کدوم هیچی نگفتیم..سیگارم رو خاموش کردم که رکسانا با یه سینی دیگه که توش یه فنجون چایی بود برگشت و بهم تعارف کرد.ورش داشتم و ازش تشکر کردم.بعدش نشست رو یه مبل بغل من و فنجون قهوه ش رو ورداشت که عمه م گفت
    -عمه،دیشب چی شد بالاخره؟

  10. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #16
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    یه خورده سکوت برقرار شد و هیچ کدوم هیچی نگفتیم..سیگارم رو خاموش کردم که رکسانا با یه سینی دیگه که توش یه فنجون چایی بود برگشت و بهم تعارف کرد.ورش داشتم و ازش تشکر کردم.بعدش نشست رو یه مبل بغل من و فنجون قهوه ش رو ورداشت که عمه م گفت

    -عمه،دیشب چی شد بالاخره؟


    جریان رو براش گفتم.شروع کردن با رکسانا به خندیدن.وقتی خنده هاشون تمام شد عمه م گفت

    -عین باباشه!اون چند سالی که باهم زندگی میکردیم یه گربه یا یه سگ یا یه پرنده از ترس باباش جرات نداشت بیاد طرف خونه ما!خیلی شیطون بود!

    بعد یه نگاه به من کرد و گفت

    -توام همینطور!درست مثل باباتی!ساکت و اخمو ولی مهربون و محکم!

    سرم رو برگردوندم طرفه بخاری که قاب عکس ا روش بودن و بعدش برگشتم طرف عمه م و گفتم

    -قراره ترمه خانوم از اونجایی که هستن اسباب کشی کنن.

    عمه م -چرا؟

    -مانی می خواد!یکی از آپارتمان های بابا اینا خالیه نزدیکه خونه خودمونه! مانی بهش گفت که بیاد اونجا زندگی کنه

    یه لحظه ساکت شدم بعدش گفتم

    -یه چیزه دیگه م هست!

    عمه-چی عمه؟

    -مانی دیشب ازم خواست که درمورد ازدواجش با ترمه خانوم با عموم صحبت کنم!

    عمه م یه لبخند زد و گفت

    -خب صحبت کردی؟

    -عموم موافق نیست ولی مانی لجبازه!میدونم حرف خودش رو به هرصورت پیش می بره!

    چایی م رو برداشتم و کمی ازش خوردم و یه سیگاره دیگه روشن کردم و گفتم

    -نمی خواین برام از گذشته ها بگین؟

    عمه م-چرا ولی اول باید خودت بخوایی که بدونی!

    -می خوام بدونم!

    عمه م-اشکاله ما اینه که همش میخواهیم بریم تو گذشته ها!آینده یه ماها رفته تو گذشته هامون وقت شه که گذشته هارو دیگه ول کنیم گذشته دیگه مرده!

    بهتره که این مرده رو خاک کنیم و سرمون رو برگردونیم طرف آینده!اما تاحالا نشده!یکی ش خود من!

    -بالاخره اگرم قرار باشه این مرده هارو خاک کنیم نباید یه خاطره ازشون داشته باشیم؟!

    عمه م -چرا!اما فقط درحد یه خاطره!نباید هم این خاطره یه سایه بندازه رو آینده و حال مون!هرچند که برای من انداخته!

    سرم رو تکون دادم که اون هم یه سیگار از روی میز برداشت و روشن کردش و شروع کرد به کشیدن.دو سه دقیقه ای هیچی نگفت بعدش یه نگاه به من کرد و گفت

    -تو اصلا چیزی در باره یه پدر بزرگت میدونی؟

    -نه!
    عمه م- میدونی که پدرت و عموت از زن دومش بود؟

    -نه!

    عمه م-پدر بزرگت دو تا زن گرفت! اولی ش مادره من بود و دومیش مادره پدرت و عموت!

    یه لحظه ساکت شد و بعدش گفت

    -نمی دونم از کجا برات شروع کنم و بگم!یه دنیا حرف تلنبار شده تو دل مه!اگه سر باز کنه دیگه نمیشه جلوشو گرفت!

    -من گوش میدم!

    عمه م-فقط گوش دادن کافی نیست!باید درک کنی!باید بفهمی!بعضی از پدر مادرا یعنی اکثرشون به حرف بچه ها شون گوش میدن اما نمیتونن بفهمن شون و یا درکشون کنن!این میشه که بینشون فاصله می افته!فاصله بین دوتا نسل!حالام بین من و تو برعکس!این دفعه توباید به حرفام گوش بدی و درک کنی!باشه؟

    -سعی میکنم!

    سرش رو تکون داد و گفت

    -تو از تاریخ چی میدونی ؟ازدوره قاجار!از زمان احمد شاه و اون وقتا؟

    -یه مقدار اطلاع دارم!

    عمه م-این چیزا که برات تعریف میکنم چیزایی یه که از مادرم شنیدم!خودم که نبودم!زیاد خبر ندارم!همین قدر که شنیدم و میدونم برات تعریف میکنم!

    یه نفسی تازه کرد و گفتک


  12. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #17
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    -پدربزرگ و مادر بزرگ مادرم ایرانی بودن اما ایرانیانی که خیلی سال پیش افتادن دست روسیه!همون موقع که جنگ بود و ما شکست خوردیم!اونام کم کم روس شدن!یعنی روسیه اون روسیه سرخ نبود!همون روسیه تزاری!پدر بزرگ و مادر بزرگم هردو از خانواده های اشرافی بودن! خونه هایی مثل قصر و کالسکه های شیش اسبه و نوکر و کلفت و خدمتکار و جشن هایی آنچنانی و موزیک و رقص باله و تآتر تو خونه و این جور چیزا!اینارو تو کتاب خوندی یا مثلا تو بعضی از این فیلمای قدیمی دیدی یا نه؟
    -یه چیزایی ازشون دیدم!
    عمه م-پدر پدر بزرگم از اون آدمایی بوده که دلش میخواسته جز روسیه باشه و خودش رو همیشه یه روس میدونسته اما بر عکس پدر بزرگم همیشه دلش میخواسته ایرانی باشه!حالا این دوتا حرف همدیگه رو میفهمیدن یا نه بماند!حتما اونا هم حرف همدیگه رو نمی فهمیدلعن!بگذریم!

    مادر بزرگم م خانوادش همینجوری بودن!مدرن و شیک یا بقول بعضی ها بورژوا!

    گویا وقتی مادر بزرگم چهار یا پنج سالش بوده معلم زبان فرانسه و انگلیسی و موسیقی داشته و خدمتکار مخصوص و معلم باله و این چیزا!

    پدربزرگمم همینطور!توسن سیزده چهارده سالگی یه شمشیر زن خوب بوده و بلد بوده با این هفت تیر های سر پر تیر اندازی کنه و مثلا برای حفظ شرافت یابدست آوردن دختر مورد علاق ش با رقیبش دوئل کنه و هر هفته با اسب بره برای شکار و سر وقت معلم زبان و معلم رقص و اینجور چیزا!اینم فهمیدی؟

    سرم رو تکون دادم که گفت

    -حالا از این چیزا که گفتم چی دست گیرت شود؟
    -خانواده پدر بزرگ و مادر بزرگتون جز اشراف اون زمان بودن و صاحب قصر و کاخ و پول زیاد و در اون زمان خیلی مدرن!
    عمه م-آفرین!
    -اما یه مساله برام روشن نیست!
    عمه م-چه مساله ی؟
    -ایران در زمان قاجاریه این طوری نبوده!یعنی دختر ها باید تو خونه می موندن و پسرام مثلا یه مکتب خونه میرفتن و بعدشم می رفتن حجره پدرشون و می شدن یه کاسب بازاری!مگه اینکه...

    عمه م-مگه اینکه چی؟

    -پدر بزرگ و مادر بزرگتون تو چه شهری بودن؟

    یه لبخند زد و گفت

    -گرجستان شوروی !یعنی گرجستان ایران!البته اگر میتونستیم بعد از اینکه مدت اون قرار داد ها تموم شد پسش بگیریم!

    -چرا گرجستان؟

    یه نگاه به من کرد و گفت

    -مگه برات فرقی میکنه؟

    -خوب نه ولی معمولا کسی که تو گرجستان زندگی میکنه باید مسیحی باشه!

    یه لحظه مکث کردم بعدش با شک و دودلی گفتم

    -شما مسیحی هستین؟

    یه لبخند زد و گفت

    -نمیدونم!یعنی حالا دیگه نمیدونم!

    یه سیگار دیگه ورداش و روشن کرد و گفت

    -تا اینجا که گفتم فهمیدی یا نه؟

    سرم رو تکون دادم که گفت

    -وقتی مادر بزرگم حدودا هیجده سالش بود یه شب تویکی از این جشن ها ازش میخوان که برای مهمون ها پیانو بزنه.مادربزرگامم میره میشینه پشت پیانو و شروع میکنه به زدن.گویا هنوز اون وقتا رسم نبوده که مثلا یه دوشیزه از خوانواده یه اشراف آواز بخونه اما یه مرتبه نمیدونم چی میشه که مادربزرگمم همین طور که داشته یه قطعه رو اجرا میکرده شروع میکنه به خوندن!
    تا صداش که احتمالا خیلی قشنگ بوده بلند میشه همه ساکت میشن و جوونا جمع میشن دورش!همه تعجب کرده بودن!این شاید اولین باری بوده که دختر یک خوانواده اشرافی در یه جشن اشرافی آواز میخونده!
    پچ پچ می افته بین دخترها و زن ها!همه جا خاله زنک بازی بوده دیگه!
    خلاصه این در گوش اون پچ پچ میکنه اون در گوش اون پچ پچ و اون یکی در گوش اون یکی پچ پچ میکنه که سالن رو صدا ور میداره اما مادربزرگم به هیچی اعتنا نمیکنه و آوازش رو تموم میکنه!
    آوازش که تموم میشه از جاش بلند میشه و بر میگرده طرف مهمونا و همین جور منتظر میمونه که ببینه عکس العلمشون چیه.اما صدا ازصدا درنمیاد! از تشویق که خبری نبوده هیچ، همه زن ها هم داشتن بهش چپ چپ نگاه میکردن! خوب در واقع مادر بزرگم یه سنت شکنی کرده بوده که تا اون روز سابقه نداشته!
    پدرش که یه همچین وضعی رو میبینه با اینکه از دست دخترش که مادربزرگ من باشه عصبانی بوده اما برای حمایتش میره جلو و بغلش میکنه و ورش میداره و آروم میره طرف در سالن.مادر مادربزرگم هم میره طرف شون و اول دخترش رو بغل میکنه و ماچ میکنه و سه تایی میرن طرف در!تو همین موقع اولین پسر جوون شروع میکنه به دست زدن!بعدش دومی و بعدش سومی و یه مرتبه تموم پسرای جوون که تواون مهمونی شرکت داشتن شروع میکنن براش کف زدن!

    کف زدن پسرای جوون همانا و همراه شدن صدای دست دخترای جوون همانا!خلاصه هرچی دختر و پسر جوون انجا بوده برای حمایت و تشویق این کار جسورانه ی مادربزرگم شروع میکنن به کف زدن که یه مرتبه تمام مردهایی که اونجا بودن باهاشون همصدا میشن و اونام برای مادربزرگم دست میزنن!بلافاصله میزبان هم میره طرفشون و نمیذاره که از سالن برن بیرون!
    شور و ولوله می افته تو مهمونی!اونقدر براش دست میزنن که مادربزرگم مجبور میشه دوباره برگرده پشت پیانو و یه آهنگ دیگه بزنه و بخونه!مادربزرگمم درحالی که گریه میکرده شروع میکنه به آهنگ زدن و خوندن که این مرتبه با تشویق تمام

  14. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #18
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    همیشه برای اینکه ی سنت پوسیده عوض بشه یه جسارت لازمه و یک حمایت!
    همونجا براش ده تا خواستگار پیدا میشه که از فرداش راه می افتن طرف خونه اینا برای خواستگاری!

    یه مرتبه مادربزرگم میشه نقطه توجهه همه خانواده های سرشناس!صبح این میومد و شب اون یکی!

    اما مادربزرگم به هیچکدوم جواب درست نمی ده!خانواده هاهم برای اینکه توجه شون رو جلب کنن یه شب این یکی دعوت شون میکرد و براشون یک مهمونی راه انداخته و یه شب اون یکی!

    میونه تمام این خانواده ها و خواستگارها دو تاشون از نظر اشرافی و نسبت با مثلا درباراون موقع یا مثلا تزار از همه بالاتر بودن به طوری که باقی کم کم خودشون رو میکشن کنار ومی مونن این دوتا جوون که هر دو هم خوش قد و قامت بودن و هم خوش قیافه و هم شجاع و تحصیل کرده!خلاصه هردو از هر جهت کامل بودن و مادربزرگم نمیدونست که کدوم شون
    رو انتخاب کنه!ایناهم هردو یک دل نه صد دل عاشق مادربزرگم میشن!هردو خیلی آقا و نجیب میومدن خونه مادر بزرگم و باهم دیگه مینشستن حرف میزدن و همش سعی میکردن دل مادربزرگم رو ببرن که گویا مادربزرگم عاشق هردوشون بوده و نمیتونسته که از بینشون یکی رو انتخاب کنه!
    توی همین موقع یک مرتبه هردوشون برای یک ماه غیب شون میزنه! هیچکس هم ازشون خبر نداشته!

    یعنی نه به مادربزرگم چیزی گفته بودن و نه به کس دیگه تا اینکه بعد از یک ماه سروکله شون پیدامیشه!

    یکی با دست زخمی و اون یکی با پای زخمی!نگو این دوتا برای ازدواج با مادربزرگم با همدیگه قرار میذارن که برن به جنگ!حالا کدوم جنگ خدا میدونه!شاید یکی از همون جنگ هایی که اون وقتا تو هر طرف روسیه بود!

    شاید مثلا توی یکی از شهر ها دهقان ها و کشاورز ها سر به شورش ورداشته بودن!خوب میدونی که وضع روسیه
    خیلی خراب بود!اکثرا مردمش گشنه بودن و یک عده توشون پولدار!مثل الان ما!خلاصه این دوتا باهم میرن به جنگ
    و قرار میزان هرکدوم که سالم برگشت با مادربزرگم عروسی میکنه که اتفاقا هردو سالم بر میگردان!فقط یه خورده زخمی شده بودن!
    این خبر دهن به دهن میگرده و تو شهر میپیچه که اره برای خاطر فلانی دو تا از نجیب زاده ها برای رقابت رفتن جنگ و هردو زخمی برگشتن!
    با پیچیدن این خبر،بازار خواستگاری مادربزرگم گرمتر میشه و از دور و نزدیک خبر میرسه که خونواده های اشراف دیگه م خیال اومدن به خواستگاری مادربزرگم رو دارن!خب وقتی یه همچین چیزی به گوش همه میرسه،ترس می افته تو دل این دوتا جوون!چون ممکن بوده که خواستگار بعدی از هر نظر نسبت به این دوتا بالاتر و بهتر باشه!این میشه که این دوتا قرار میذارن که با همدیگه دوئل کنن!
    یه روز صبح زود راه می افتن طرف بیرون شهر و همراه چند تا شاهد از جوون های اشراف و دوستانشون،بادو تا هفت تیر،مثل این فیلم های خارجی با همدیگه دوئل میکنن!
    تا خونواده هاشون با خبر بشن و بیان که جلوشونو بگبرن،یکی شون زخمی میشه،اونم یه زخم ناجور!اون جوونیم که زخمیش کرده بوده خیلی شرافتمندانه،خودش بغلش میکنه و همراه با بقیه میذارنش تو کالاسکه و می رسوننش به حکیم و دوا!
    مادر بزرگم که خبر دار میشه با عجله همراه با پدر و مادرش می رن بال سر اون جوون اما وقتی میرسن که دیگه کار از کار گذشته بوده و آخرای عمرش بوده!اون جوونم که اسمش سریو ژآ بوده نمیدونم سریوشکا بوده،دست مادربزرگمو میگیره تو دستش و ازش خواهش میکنه که به عنوان احترام به خونش،سر این عهد بمونه و با رقیبش عروسی کنه و تو لحظه آخر عمرش مثل یه نجیب زاده دست مادر بزرگم رو میذاره تو دست رقیبش!رقیبشم که اسمش نیکولای بوده،بالا سرش اشک میریزه تا اون می میره!
    بعدشم به احترام مرگ رقیب شرافتمند،قرار می شه تا یه سال ازدواج نکنن!
    این خبرم تو شهر میپیچه و میرسه به شهرهای دیگه و میشه مثل یه افسانه!وچون اینا یه همچین احترامی برای رقیبشون قائل میشن و رقیبشونم تو لحظه آخر عمرش ازشون خواهش کرده بوده که به خاطر حفظ شرافت اونم که شده حتما با همدیگر ازدواج کنن،مردمم برای این عشق احترام قائل میشن!
    بعد از یه سال ،روزی که قرار بوده با همدیگه برن کلیسا و ازدواج کنن قبلش میرن سر قبر سریوشکا و گل و این چیزا می برن و دوباره مثلا ازش اجازه میگیرن و بعدش میرن کلیسا.گویا نصف جمعیت شهر جمع شده بودن دم اون کلیسا که ببینن این دختر چه شکلی یا چه جوری بوده که به خاطر عشقش یه نفر کشته شده!
    اومدن اون جمعیت به کلیسا و جمع شدن تو خیابون باعث میشه که این ازدواج پر ابهت تر بشه!یعنی خانواده ها و اقوام عروس و داماد تو کلیسا بودن و مردمم جلوی کلیسا!
    وقتی مراسم تموم میشه و این دوتا زن و شوهر میشن یه مرتبه در کلیسا وا میشه و مادر و پدر و اقوام سریوشکا،با لباس سیاه عزاداری،آروم می آن تو کلیسا!خب میدونی که یه همچین رسمی نیس که تو مراسم عروسی،کسی با لباس سیاه وارد بشه!
    خلاصه اونام که زیاد بودن با لباس سیاه می آن جلو تا می رسن به عروس و داماد!تو کلیسا صدا از صدا در نمی اومده و همه منتظر بودن ببینن جریان چیه!
    مادر سریوشکا میره جلو و از تو کیفش یا از تو جیبش یه بسته در می آره و میده به عروس و داماد و میگه

  16. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #19
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    این کادو از طرف پسرمه برای شما
    !عروس و داما د با تشکر و خجالت جعبه در بسته رو وا میکنن که توش یه انگشتره!دوباره تشکر میکنن که مادر سریوشکا میگه
    یه کادوام از طرف خودم و پدرش و تموم اقوام براتون دارم
    اینو که میگه همه خوشحال میشن که همه چیز داره به خیر و خوشی پیش میره و مادر و پدر سریوشکا مسئله رو فراموش کردن و از خون پسرشون گذشتن هر چند دوتا رقیب خودشون به اختیار خودشون و خیلی مردونه با همدیگه دوئل کرده بودن اما بلاخره یه خون اون وسط ریخته شده بوده!
    پسر گلم که شما باشین،عروس و داماد و همه خوشحال میشن که یه مرتبه حالت صورت مادره عوض می شه!تو همین موقع همه کسایی که لباس سیاه عزاداری تن شون بوده زانو میزنن برای مثلا دعا!بعدش مادره با صدای بلند فریاد میزنه و میگه

    من مادر سریوشکا از طرف خودم و همه اقوامم در این مکان مقدس ترو نفرین میکنم!تو می تونستی با یه انتخاب ساده جلوی کشته شدن پسرم رو بگیری!اما تو شومی!نحسی! ما همه نفرین میکنیم که تو و بازمانده هات هیچوقت در زندگی آرامش نداشته باشی و از خداوند می خواهیم که سایه شوم تو رو از این شهر دور کنه!
    اینو که میگه یه دفعه ولوله میافته تو فامیل عروس و داماد و دست جوونا میره برای شمشیر هاشون می آد دوباره خون ریزی راه بیفته که پدر عروس و پدر داماد میرن جلو و همه رو ساکت میکنن و خانواده سریوشکا،همونطور که آروم اومده بودن تو،آرومم میرن بیرون!کشیشم برای اینکه زهر این قضیه رو از بین ببره،شروع میکنه به دعا خوندن و این چیزا و مراسم تموم میشه و عروس و داماد همراه با فامیلاشون از کلیسا میان بیرون!
    خبر این نفرین قبل از اونابه بیرون رسیده بوده و مردم عادی از این جریان با خبر شده بودن!وقتی عروس و داماد میان بیرون،مردم دو دسته شده بودن!یه عده دعاشون می کردن و یه عده نفرین!
    خلاصه یه وضع بدی اونجا درست شده بوده و داماد،عروس رو گریه کنون سوار کالاسکه میکنه و راه می افته و بقیه اقوام دنبالشون!وقتی ام که میرسن به خونه داماد که مثلا اونجا قرار بوده جشن عروسی باشه،نه عروس و داماد حوصله ش رو داشتن و نه اقوام!این بوده که جشن عروسی بهم میخوره و همه میرن خونه هاشونو و عروس و داماد میرن تو اتاقشون و عروس از ناراحتی غش میکنه!
    این میشه جریان ازدواج پدر بزرگ و مادر بزرگم!حالا اینا رو تا اینجا داشته باش تا بعد بقیه ش رو برات بگم!
    یه سیگار از تو پاکت در آوردم و روشن کردم و رفتم تو فکر!تو همین موقع یه مرتبه دیدم که رکسانا با یه سینی جلوم وایساده!سینی رو گرفت جلوم.توش چندتا فنجون قهوه بود و سرمو بلند کردم و گفتم
    -ممنون میل ندارم.
    رکسانا-چرا؟!خستگی تونو در میکنه!
    -خیلی ممنون دوست ندارم!
    رکسان-این قهوه با بقیه فرق میکنه!یه بار امتحان کنین!
    -ببینین رکسانا خانم من اصلا آدم مدرن و امروزیی نیستم!از قهوه خوردن و نسکافه خوردن و موزیک تکنو و رنگ کردن مو به سبک خارجیام خوشم نمی آد!دوست دارم همونجوری ایرانی بمونم!شمام بهتره همینجوری باشین!چایی از قهوه خیلی بهتره!
    بعد اشاره به موهاش کردمو گفتم:
    -طلایی و بلوند کردن موهام به نظر من در سن و سال شما کمی زوده!
    یه مرتبه یه نگاه به عمه کرد و بعدش با تعجب به من گفت
    -هامون خان من موهام رو رنگ نکردم!
    عمه خندید و گفت
    -رنگ طبیعی موش همینه عمه جون!
    یه مرتبه جا خوردم!آخه رنگ موهاش خیلی قشنگ بود!فکر می کردم که حتما رنگشون کرده!خودمو یه خورده جمع کردم و گفتم

    -خوب اون هیچی!این قهوه خوردن و این چیزا دیگه چیه پس؟!
    رکسانا-من همیشه قهوه می خورم!
    -همین دیگه!تقلید کورکورانه فرهنگ مارو نابود کرده!
    رکسانا- ولی این فرهنگ خودمه هامون خان!
    -یعنی چی؟!
    رکسانا-آخه من......
    یه لحظه ساکت شو و بعد تند گفت
    -من مسیحی هستم!
    بعدش تو چشمهای من نگاه کرد!منم تو چشماش نگاه کردم!تو چشمای عسلی رنگش که چند پرده از موهاش پر رنگ تر بود!یه مرتبه برگشت بره که گفتم
    -حالابد نیست که منم یه بار قهوه بخورم!
    خندید و بهم تعارف کرد.یه فنجون ورداشتم و گذاشتم جلوم.دوباره خندید و رفت طرف عمه م و به اونم تعارف کرد و برگشت و نشست رو مبل بغلی من.
    شروع کردم به خوردن قهوه که گفت
    -چطوره هامون خان؟

    -بد نیست!یعنی خوشمزه س!البته چاییم خوشمزه س!قهوه ام خوش مزه س!
    هر دو زدن زیر خنده که عمه م گفت
    -رکسانا قهوه رو عالی درست می کنه!
    یه خورده خوردم و گفتم
    -خیلی خوشمزه !
    عمه م-خودشم خیلی قشنگه!
    زیر چشمی نگاهش کردم که سرش رو انداخته بود پائین و موهاش ریخته بود رو صورتش!
    عمه م راست میگفت!رکسانا دختر خیلی قشنگی بود!
    عمه م-در ضمن خیلی م درس خونه!با رتبه عالی تو دانشگاه سراسری قبول شده!
    -آفرین!آفرین!
    سرشو بلند کرد که تشکر کنه.همونجور زیر چشمی نگاهش می کردم.دختر خیلی قشنگی بود!ابروهای کشیده وقشنگ!بینی و دهان کوچیک!پوست برنزه خوشرنگ
    عمه م-مادرش،ایرانی بوده،پدرش فرانسوی!
    برگشتم نگاهش کردم که خندید و گفت
    -دیدین چقدر ایرانی موندم؟؟
    جوابی نداشتم بدم برای همین گفتم
    -از مانی خبری نشد!
    عمه م-موبایل داره؟
    -آره،میشه یه تلفن بزنم؟
    رکسانا بلند شد و گفت
    -الان براتون میارم.
    -نه ، ممنون. خودم می آم.
    بلند شد م و دنبالش رفتم.تلفن تو هال بود.شماره مانی رو گرفتم.خط مشغول بود. خواستم دوباره بگیرم که یه مرتبه حس کردم از پشت یه دست خورد به شونه ام!برگشتم که دیدم یه موی بلند تو دست رکساناس!زود گفت
    -یه مو رو شونه تون بود.
    بعد یه لبخند زد و منو نگاه کرد!
    -حتما موی مادرمه،این بلوز رو همین امروز پوشیدم!



  18. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #20
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دوباره خندید!نمی دونم چرا منم یه مرتبه خندیدم اما زود جلوی خودم رو گرفتم و برگشتم شماره مانی رو دوباره گرفتم.این دفعه جواب داد
    -الو مانی؟!
    مانی-هان!
    -معلوم هست کجایی؟؟
    مانی-همین دورو ور.
    -دور و ور کجاس؟
    -مانی-بگو خانه دوست کجاست!
    -لوس نشو کجایی؟!
    مانی-دارم دنبال چیزشون میگردم،یعنی زنگ شون!
    -زهرمار!پشت دری؟
    مانی-آره بابا زنگشون کجاست؟آهان!پیدا کردم!
    -راست میگی؟
    مانی-بزن دررو اومدم!
    -الان وا میکنم!
    مانی-راستی هامون جون سلام!یادم رفت اولش بگم!
    -سلام و زهر مار!بیا تو!
    تلفن رو قطع کردم و به رکسانا گفتم
    -رکسانا خانم در رو واکنین،مانی پشت دره!
    تو همین موقع مانیم زنگ زد و رکسانا در رو واکرد.زود در راهرو رو وا کردم و رفتم بیرون تو تراس واستادم تا مانی رسید و گفت
    -وای که امروز چه خوشگل شدی امشب!این رنگ موی جدیدت چه بهت میاد!زرد قناری من!
    -زهرمار!تو قرار بود بری یه سر به ترمه بزنی!یه سر زدن انقدر طول میکشه؟!
    مانی-خب یه سر زدن یعنی چی؟!یه سلام علیک و چهار تا قربون صدقه از طرف من و چهار تا ناز و نوز از طرف اونو دوتا چاخان که دیشب تا صبح نخوابیدم و فقط به تو فکر کردم و از طرف من و دوتا سوال که دیشب چه فکرایی می کردی از طرف اونو...
    -زهر مار منو اینجا گذاشتی هیچم فکر نیستی!
    مانی-چی شده عزیزم؟!ناراحتت کردن؟!
    بعد یه مرتبه بلند داد زد
    -کی عسل منو انگشت زده،میکشمش!
    بعد آروم در گوشم یه چیز بد گفت!
    -مرده شورت رو ببرن مانی!واقعا بی تربیتی!
    مانی-خوب چیکار کنم؟!یه ساعت تنها ولت کردم یه جا!ببین نتونستی خودتو نگه داری!من که نمیتونم شب و روز دنبال تو باشم!خودتم یه کم نجابت کن!
    خنده ام گرفت و گفتم
    -بیا بریم تو انقدر چرت و پرت نگو!برو تو!
    مانی-بسم الله الرحمن الرحیم. رفتیم خواستگاری!
    دوتایی رفتیم تو و مانی با رکسانا سلام و علیک کرد و رفتیم تو مهمون خونه و تا مانی عمه رو دید گفت
    -عمه جون سلام!الهی قربون اون شکل ماهت برم!
    عمه م_سلام عمه!شنیدم یه خبرایی هست!
    رفت جلو و صورت عمه م رو ماچ کرد و رفت نشست رو یه مبل و گفت
    -عمه جون فامیلی جای خودش!راس بگو ببینم این ترمه اصله؟!اگه اصله،یه قواره ما ازش بخواهیم واسه مون چند میافته؟
    عمه م زد زیر خنده و گفت
    -تو اول جنس رو خوب ببین بعد!
    مانی-دیدم!زدگی مدگی م نداره!بی چونه آخرش چند؟
    عمه م که همش می خندید گفت
    -چون تویی، خودت وکیل!
    مانی-عمه جون!این یه توپ رو نگه داشته بودی بندازی به برادر زاده ات؟؟
    عمه م-خیالت راحت!انداختنی نیست!
    تو همین موقع رکسانا با یه سینی اومد و به مانی تعارف کرد.
    مانی-این چیه؟
    رکسانا-قهوه.
    مانی-تا معامله تموم نشه نمی خورم!نمک گیر میشیم کلاه سرمون میره!
    عمه ام و رکسانا زدن زیر خنده و مانی همونجور که فنجون قهوه رو ور میداشت گفت
    -این بچه رو چیکارش کردین من نبودم؟!طفل معصوم!هاپو غصه دار!
    عمه م-نگو بچه م آقاست.
    مانی-اینو چند ور میداری؟چلواری اصصصصله ها!
    چپ چپ نگاهش کردم که گفت
    -خوب عمه جون چی میگی؟!خواستگاری تمومه؟
    عمه م-کدوم خواستگاری؟!
    مانی-به!پس من نیم ساعته دارم چی میگم؟!مثلا دارم ترمه رو خواستگاری می کنم دیگه!
    عمه م-این دیگه چه مدل خواستگاری پدر سوخته؟!
    مانی-دبه در آوردی؟اصلا نخواستیم اون دختر زشت بد ترکیب کک مکی ت رو!پاشو هامون جون بریم یه مغازه دیگه!حالا ناهار چی دارین؟
    عمه م-ناهار؟؟
    مانی-یعنی نمی خواین دامادتون رو برای ناهار نگه دارین؟فکر نمیکنین پس فردا واسه دختر تون سرشکستگیه؟!فکر نمی کنین چهار روز دیگه هی بهش سر کوفت میزنم؟!
    عمه م-جدی میگی عمه؟!یعنی ناهار می مونی؟!
    برگشتم طرف مانی و بهش یه اشاره کردم و بعد به عمه م گفتم
    -نه خیلی ممنون!باید بریم خونه!دیگه زحمت نمیدیم!
    مانی-تو میخوای بری ،برو!من ناسلامتی داماد این خانواده ام،تازه اینجور که بوش میاد قراره داماد سرخونه بشم.

    -مانی خجالت بکش!

  20. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 2 از 10 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/