نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 99

موضوع: رمان رکسانا (م.مودب پور)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #2
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    مانی- میخواین بریم کوه؟!الان هم وسعت هفته است، پرنده تو کوه پر نمیزنه!
    دوباره رکسانا زد زیره خنده و گفت:
    -منظورم یه جایی یه که بتونیم بشینیم و حرف بزنیم!
    مانی- خوب سه تا چارپایه م باخدمون میبریم اون بالا!چطوره؟
    این دفعه من هم زدم زیر خنده!خودش که اصلا نمیخندید!رکسانا که دیگه حالا اصلا جلوی خودش رو نمیگرفت و همش داشت میخندید و با خنده حرف میزد!
    رکسانا- همینجاها جایی نیس؟
    مانی- بیست سوالی؟!خوب!اینجا که منظور نظر شو ماست، میشه بفرمائید که داخل شهره یا خارج از شهر؟ یعنی آب و آبادی داره یا خیر؟! درضمن وقتش که شد یه راهنمائی م بفرمائید!
    رکسانا- منظورم یه کافی شاپی، چیزیه!
    مانی- من که کافی شاپی که تو اون خیابون و سه تا چهار راه بالاتر و هفت هشت تا کوچه پایین تره رو نمیشناسم! تا حالا پامو اونجا نذاشتم و از این به بعد نمیذارم! مگه اینکه به زور منو ببرن وگر نه خودم تنهایی نامیرم!این از من!
    -حالا موضوع اینقدر مهمه رکسانا خانم؟
    رکسانا که سعی میکرد جلوی خندش رو بگیر گفت:
    -خیلی مهم هامون خان!
    -پس بفرمائید سوار شین.
    داره عقب رو براش وکردم و نشست و خودمم رفتم سوار شدم و مانی نشست.
    -کجا بریم مانی؟
    مانی- من که گفتم اینجا هارو بلد نیستم!دنده عقب بگیر برو تو اصلی.
    از رو پول اومدم تو خیابون و رفتم طرف خیابون اصلی و پیچیدم بالا
    -خوب!
    مانی- خوب چی؟
    -کجاس دیگه؟!
    مانی- من که نرفتم تاحالا!دومین چهار راه دست چپ!
    پیچیدم همون خیابون که مانی گفت و رفتم جلو و پرسیدم:
    -کجاس؟
    مانی- چرا همش از من میپرسی؟!جلو اون خونه نگاه دار!
    یجا پارک کردم و سه تایی پیاده شدیم و به مانی گفتم:
    -اینجا که کافی شاپ نیس!
    مانی- آره ولی قراره چند ساله دیگه یکی اینجا بسازن!
    -الان وقت شوخی یه؟
    مانی- برو جلو همون خونه هه زنگ بزن دیگه!
    -اون خونه؟
    مانی- آره بابا!
    رفتیم جلو یه خونه و وایسادیم و یه نگاه به مانی کردم و زنگش رو زدم.یه مردی آیفون رو جواب داد. از این آیفون تصویری ا بود. گوشی ش رو ورداشت و گفت:
    -سلام آقا مانی! بفرمائین!
    بعد دارو وا کرد یه نگاه به مانی کردمو گفتم:
    -هیچ کس تورو هیچ جا نمیشناسه!



    مانی_ بده حالا کارت رو راه انداختم؟

    رکسانا خندید و ماهام کنار وایستادیم تا اول اون رفت تو و بعدشم من و مانی. یه خونه بزرگ بود با یه حیاط پرگل و با. صفا تو یه خونه رو خیلی قشنگ و شیک درست کرده بودن و میزو صندلی چیده بودن. توشم پر بود از دختر و پسرا موزیک قشنگ م پخش میشد. تا وارد شدیم یه دختر خانم که گویا اونجا گارسن بود اومد جلو و با مانی سلام و علیک و احوالپرسی کرد و ماها رو برد سر یه میز و سه تایی نشستیم و سه تا نسکافه سفارش دادیم که رکسانا دور و ورش رو نگاه کرد و گفت

    _فکر نمی کردم یه همچین جاهایی م وجود داشته باشه!

    مانی- منم فکر نمی کردم همینجوری الکی این خونه رو نشون دادم ولی از اونجا که بخت این هامون مثل تیر چراغ برق بلنده و دلشم پاکه زد کافی شاپ از کار در اومد

    رکسانا خندید و گفت

  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/