صفحه 12 از 12 نخستنخست ... 289101112
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 119 , از مجموع 119

موضوع: خلوت نشین عشق

  1. #111
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    در عالم خودم غرق بودم که تلفن زنگ زد،بهروز بود بعد از سلام و احوالپرسي گفت:
    -از داييتون پرسيدم اگه مي خواييد بيام دنبالتون با هم بريم کوه،چون اين طورکه فهميدم دايي تون هم نمي خواد بره گفتن از خودتون بپرسم!
    چشم هايم گرد شد،داشت نقشه ام را به هم مي ريخت گفتم:مي خوام برم کوه،اما قول همراهي به کس ديگه اي دادم شرمنده ام...راستي شنيدم مهمون داشتيد!
    با لحني عصبي گفت:بله!... مي تونم بپرسم به کي قول داديد؟
    با خونسردي گفتم:نه!از تماستون متشکرم ،به خونواده سلام برسونيد!
    بدون خداحافظي گوشي رو گذاشت،نمي خواستم به گونه اي برخورد کنم که به من اميدوار شود هر چند خودم هم از اين طريق برخورد راضي نبودم.نفس راحتي کشيدم و خود را رو ي تخت انداختم و ساعت را روي سه و نيم تنظيم کردم و چراغ را خاموش نمودم.
    با صداي زنگ ساعت بيدار شدم و شروع به حاضر شدن کردم .به قدري سريع کارهايم را انجام مي دادم که تا کنون اين گونه براي رفتن به کوه عجله نداشتم .وقتي پا به آشپزخانه گذاشتم چشمم به ملوک افتاد که مشغول درست کردن ساندويچهاي کوچک کره و عسل بود،مي گفت هيچي انداره ي عسل قوت نداره!
    در کنار آن ساندويچها مقداري ميوه در سبد کوچکي گذاشته بود و در ظرف در بسته ي پلاستيکي هم مثل هميشه چهار مغز.جلو رفتم و بغلش زدم و گفتم:عزيز دلم،تو چرا بيدار شدي؟
    خنديد و گفت:عادت کردم،جمعه ها بايد اين ساعت بيدار شم!برو کوله پشتيت رو بيار اينا رو بذارتوش!
    -چشم!
    تمام بسته ها را درون کوله جا دادم،فلاکس مخصوصي را به دستم داد و گفت:بيا اينم دم کرده ي سيب و دارچين !
    لبخندي به رويش زد م و گفتم:هفته ي قبل واقعاً جاي اين جوشونده ات خالي بود ، زياد با حاجي و پسرش بهمون خوش نگذشت واصلاً دست به وسايلي که برده بوديم نزديم!
    وقتي در کوله را بستم يه تکه تست عسل زده داد به دستم و گفت:بخورش!
    در حالي که ليوان را پر از شير مي کرد گفت:موبايلت رو برداشتي؟
    -بله!
    ليوان را به دستم داد و پرسيد:اين آقاي دکتر ،آدم قابل اعتماديه؟
    جرعه اي از شير را نوشيدم تا لقمه از گلويم پايين برود و گفتم:آره،يه آقاي متشخص و واقعاً با شعور!
    وقتي نگراني را در چشمانش ديدم خنده ام گرفت،جرعه ي آخر شير را که نوشيدم صداي زنگ موبايلم بلند شد .شماره ي علي بود،دکمه را فشردم و گوشي را کنار گوشم گرفتم:سلام،صبح بخير!
    -سلام،من جلوي درم!اگه حاضري بيا!
    -اومدم،خداحافظ!
    رو به ملوک گفتم:بيا با هم بريم تا تو هم خيالت راحت بشه!
    سري تکان دادو با من همقدم شد ،پوتين هاي کوهنورديم را به پا کردم و با ملوک دم در رفتيم .علي با ديدن ملوک از ماشين پياده شد و سلام کرد . در نگاه ملوک ارامش را مشاهده کردم و رو به او گفتم: برم؟
    خنديد و گفت:بريد خدا پشت و پناهتون!
    وقتي راه افتاديم رو به من گفت:قضيه چي بود؟
    خنده ام گرفت و گفتم:ملوک مي خواست بدونه شما احتمالاً يه جاني يا ادم کش نباشيد که دختر کوچولوش رو بکشيد!
    به شوخي گفت:اون دختر کوچولوي بي پناه اگه تو باشي،پنجاه تا لنگه ي من ،آدم خطرناک رو حريفي!
    از ته دل خنديدم ، او هم در خنده همراهيم کرد و گفت:دايي چرا نيومد؟
    کوله پشتي را روي صندلي عقب گذاشتم و گفتم:گفت امروز رو حوصله نداره!
    به شوخي گفت:پس امروز رو فقط من بايد تحملت کنم!
    به طرفش چرخيدم و با چشمهاي گرد شده به او چشم دوختم و گفتم:
    -اوه ،چه از خودگذشتگي بزرگي.....آقا ايننقدرا ز خودت مايه نذار!
    رويم را به طرف شيشه کنارم برگرداندم و دست به سينه نشستم ،از دستش ناراحت بودم.صداي خنده اش به گوشم رسيد اما بر نگشتم،در صدايش رگه خنده به گوش مي رسيد :اين فرم صحبت کردن شايسته ي يه دختر خانوم مؤدب که تو رشته ي ادبيات تحصيل کرده نيست!خنده ام گرفت ،اما لبم را به دندان گرفتم تا صدايم بلند نشود.گفت:خب خنده ات گرفته بخند، چرا اينقدر به خودت فشار مي اري؟
    خيلي سعي کردم که صداي خنده ام بلند نشود اما نتوانستم و زدم زير خنده ،براي اينکه او متوجه خنده ام نشود دستم را به دهان مي فشردم.برگشت و اهي کشيد و گفت:نه براي خنديدنت از کسي خجالت بکش نه براي گريه کردنت.زندگي رو به خاطرخوش آمد ديگران نخواه!
    آرام زمزمه کردم :کاش همه به اون نصيحتي که واسه ديگرون مي کردن خودشون عمل مي کردن!
    حس کردم شنيد اما به روي خودش نياورد،ضبط ماشين را روشن کرد و گفت:تو اين تاريکي يه اهنگ دبش مي چسبه!
    دوست نداشتم آهنگ دبش گوش کنم بلکه دلم مي خواست حرفهاي دبش خودش را بشنوم،اما ام دهان نمي گشود.صداي ملايم موسيقي در سکوت اتومبيل پيچيده بود با شروع زمزمه ي خواننده نگاهم ناخوااگاه به سمت او چرخيد.شعري از سعدي بود که چه زيبا حرف دل مرا مي زد.
    گفتمش سير ببينم مگر از دل برود
    وآن چنان پاي گرفته است که مشکل برود
    دلي از سنگ بيايد به سر راه وداع
    تا تحمل کند آن روز که محمل برود....
    -کجايي؟
    با اين حرف سرم به طرف او چرخيد،دوباره سؤالش را تکرار کرد .
    گفتم:ياد يه ماجرايي افتادم...!
    -چه ماجرايي؟
    -وقتي رسيديم حين بالا رفتن براتون تعريف مي کنم.
    سري تکان دادو گفت:باشه...!کاش يه چيزي مي خوردم الان به جز شکم مبارکم به هيچ چيز فکر نمي کنم!
    کوله ام را برداشتم و از داخلش يکي از ساندويچها را به او دام و گفتم:
    -ملوک اندازه ي يک ماه منو تجهيز مي کنه بعد مي فرسته!
    خنديد و گفت:مي دوني جالب اينه هر جا مي ري يکي رو داري که لوست کنه!خونه ي ما اکرم و خونه ي خودتون هم ملوک!
    -اينه ديگه!
    قيافه ي بدجنسي به خود گرفت و گفت:داره حسوديم مي شه!
    پوزخندي زدم و گفتم:تنها خصلتي که اصلا به گروه خونيتون نمي خوره همينه!
    براي لحظه اي نگاهش رنگ غم گرفت و من آن غم را با تمام وجودم حس کردم،گفت:تنها خصلتيه که باهاش زياد بودم و هستم.وقتي حق داشتن چيزي رو که مي خواي داشته باشي رو بهت ندن به همه ي کسايي که مي تونن اون حق رو داشته باشن حسوديت مي شه!....دست ملوک خانوم درد نکنه،بهشت رو با همه ي خوبيهاش خريد به خاطر سير کردن اين گرسنه!
    غرق حرف او بودم،اينبار سکوتم را نشکست.دوست داشتم بگويم حق گرفتني است نه دادني،اما او گوشهايش را گرفته بود و نمي خواست بشنود.بدتر از ادم کر کسي است که نمي خواد بشنوه و بدتر از کور کسي است که خود نمي خواهد ببيند ،متأسفانه او نه مي خواست حرف دلم را بشنود و نه مي خواست حرف چشمهايم را ببيند.بايد به خودش واگذار مي کردم و من هم همين کارو کردم

  2. #112
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و سوم-قسمت 1
    وقتي سکوتم را حين بالا رفتن ديد گفت:مي خواستي ماجرايي رو برام تعريف کني که فکرت رو مشغول کرده بود!
    نگاه کوتاهي به اوانداختم و گفتم:ماجراي يه عشق خيلي قديميه!..حول و حوش چهل سال پيش!
    سنگيني نگاهش را روي صورتم حس مي کردم اما به جانبش برنگشتم و ماجرا را از زبان زن و مرد غريبه اي که نمي شناسمشان براي او تعريف کردم .وقتي سکوتم را ديد به زبان آمد:خب؟
    به جانبش بر گشتم و چشم در چشمان متعجب و ناراحتش دوختم و گفتم:ماجرايي که تعريف کردم چهل سال پيش اتفاق افتاده!
    زمزمه کرد:چرا هميشه تو يه عشق پاک ،يه نفز سومي هست که گند مي زنه به اين عشق!
    -نمي دونم!
    -اين موضوع فکرت را مشغول کرده؟
    لبخندي زدم و سعي کردم خوشحالي درونم را مخفي کنم .او هيچ عکس العمل بدي نشان نداده بود،گفتم:کمکم مي کنيد حالا که روزگار دوباره اين دو تا رو سر راه هم قرار داده ....
    نتوانستم حرفم را ادامه دهم به جانبم برگشت ،در چشمانش حال و هواي غريبي بود،گفت:بذار اگه اون عشق هنوز باقيه خودشون به زبون بيارن،من اگه مي تونستم کمک دهنده باشم به خودم کمک مي کردم که دلم پر از عشقه و زبونم پر از سکوت!
    قدم هايش را سريعتر کرد ،خود را به او رساندم.احساس مي کردم خون در رگهايم سريعتر جريان دارد گفتم:اين عشق کيه؟
    نگاه پر شيطنتش را به چشمانم دو خت و گفت:چطور؟مي خواي مثل اون عاشق و معشوق قديمي به من هم کمک کني؟
    از دهانم در رفت و گفتم:به شما که حتماً کمک مي کنم!
    به قدري خنده و شيطنت درون چشمان سياهش بود که از حرفم پشيمان شدم،گفت:چرا؟من چه فرقي مي کنم؟
    حس کردم صورتم در حال اتش گرفتن است ،به تندي صورتم را برگرداندم و به راه افتادم.صدايش پشت سرم امد:
    -حالا چرا قهر کردي؟...
    قهر نکرده بودم،جرأت ماندن و چشم دوختن در نگاهش را نداشتم .خودش را به من رساند و گفت:اِ....ببخشيد!کجا سرت رو انداختي پايين و داري ميري؟
    بدون اينکه حرفي بزنم قدمهايم را اهسته تر کردم.همان موقع دو زن ميانسال از کنار ما عبورمي کردند که يکي از انها به جانب علي برگشت و با خنده گفت:پسرم بايد نار خانومت رو ملايمتر بکشي.نه اينقدر خشن!
    علي هاج و واج به انها که داشتند عبور مي کردند انداخت .صورتش سرخ شده بود،بدون اينکه نگاهم کند گفت:بريم!
    سکوتش آزاردهنده شده بود،فقط قدم برمي داشتيم و در سکوت به مناظر اطراف که حالا با طلوع خورشيد روشن شده بود نگاه مي کرديم.
    مقابل قهوه خانه گفت:بريم صبحونه بخوريم؟
    در دل گفتم:خدا رو شکر زبون باز کرد!سري تکان دادم و گفتم:نه!بريم يه کم بالاتر جاي خوشگليه اونجا بشينيم و صبحونه بخوريم،من اوردم!
    براي اينکه پاسخ منفي نده به راه افتادم و او هم به دنبالم،روي تخته سنگ عريضي نشستم و دستمال کوچکي را به عنوان سفره پهن وتمام وسايل و خوردني ها را روي اون چيدم.نگاهش کردم و گفتم:
    -نمي خوايد بشينيد؟
    سري تکان دادو امد در طرف ديگر دستمال روي همان تخته سنگ نشست.يه ليوان دم کرده ي سيب و دارچين برايش ريختم ،با تعجب نگاهش کرد و گفت:اين چيه؟
    سپس نزديک بيني گرفت و ان را بوييد و گفت:بوي دارچين مي ده!
    خنده ام گرفت و گفتم:دم کرده ي سيب ود ارچينه!ملوک به ندرت چاي بهمون مي ده!
    جرعه اي نوشيدو گفت:خوشمزه است!
    در حالي که به مناظري که از آن بالا کوچکتر و دورتر به چشم مي خورد نگاه مي کردم جرعه جرعه دم کرده ام را نوشيدم.
    -بيا بگير!
    به طرفش برگشتم ساندويچ عسل را به طرفم گرفته بود ،ليوان را رو روي زمين گذاشتم و ساندويچ را از دستش گزفتم.نگاهش به من نبود گفت:
    -يادم رفت بهت بگم....اين روسري خيلي بهت مي آد،درست همرنگ چشاته!
    قلبم شروع کرد دوباره با شدت به قفسه ي سينه ام کوفتن.به اواسط ساندويچم رسيده بودم که پرسيدم:دکتر يه سؤال بپرسم؟
    -شما دو تا بپرس!
    بدون اينکه نگاهش کنم گفتم:شما سعيده رو دوست داريد؟
    -آره....ديوونه وار!از دوريش شبها خواب و روزها آروم و قرار ندارم و فقط دنبال راهي هستم که بکم دوستش دارم!
    دلخور نگاهش کردم و گفتم:خودتون رو مسخره کنيد!
    قهقهه اي زد و گفت:ببخشيد،باور کن مي خواستم شوخي کنم!....
    همانطور جدي نگاهش کردم و گفتم:اصلا شوخي با نمکي نبود !من داشتم جدي باهاتون صحبت مي کردم.
    لبخندي زد و گفت:نخير،بنده سعيده رو اونطوري که مد نظر توئه دوست ندارم!
    با سماجت پرسيدم:چي مد نظر منه؟
    نگاه دقيقي به چشمانم انداخت و گفت: مد نظر تو عشقه و محبتي که من نسبت به سعيده دارم ،محبت يه برادر به خواهرشه.در ضمن سعيده با يکي از بچه هاي گزوه نامزد شده ،حدود يه ماهه!
    فکر مي کنم خوشحالي را از چشمانم خواند چون فوراً نگاهش را به سوي ديگري چرخاند و پرسيد:راستي اون عاشق و معشوق قديمي رو من هم مي شناسم؟
    سري تکان دادم و گفتم:بهتون معرفي مي کنم!
    -پس نمي شناسم.
    پاسخي به حرفش ندادم.در حين پايين آمدن پرسيد:قضيه ي تو با بهروز به کجا کشيد؟
    نگاه کوتاهي به او انداختم و گفتم:به نقطه اي به اسم هيچ جا!
    -متوجه منظورت نمي شم!
    نفسم را به تندي بيرون دادم و گفتم:يعني اينکه دايي بنده موافق صد در صد اين ازدواجه و مي گه بهروز يه پسر پاک وپاکيزه،پاستوريزه،هموژنيز ه است و هيچ نقطه ي مبهمي تو شخصيت ايشون وجود نداره.اين قسمت مربوط به داييم ،قسمتي که مربوط به بهروز و خونوادشه که موافق صد در صد ن واون نقطه ي کوچيکي که مي مونه براي من سرشار از پاسخ منفي و ناموافقه!
    خنديد و گفت:چرا پاسخ منفي؟پسر خوبيه!
    با شيطنت گفتم:به قول شما من مي تونم بهتر از اون رو پيدا کنم!
    در جواب حرفم فقط خنديد و پاسخ ديگري نداد .وقتي پياده شدم از او دعوت کردم به داخل منزل بيايد .لبخندي زد و گفت:
    -مثل اينکه براي شب دعوتيم ها!به دايي سلام برسون،مي بينمت.
    مقابل در ايستادم تا او از نظرم ناپديد شد.وقتي برگشتم که وارد خانه شوم نگاهم به بنز سفيد رنگي افتاد که در آن طرف کوچه پارک شده بود وراننده اي که با چشمهاي عصباني مرا مي نگريست:بهروز!
    خود را به نديدن زدم و وارد خانه شدم.دايي مشغول مطالعه بود که با ديدن من کتاب را بست و چشم به من دوخت،جلو رفتم و گونه اش را بوسيدم.در چشمانش نگراني موج مي زد گفتم:قربونتون برم،اون نگراني رو از چشاتون دور کنيد .گفتم که دکتر ،آدم خيلي با شخصيتي هستن.
    دايي وحشتزده پرسيد:يعني موضوع من و مادرش رو....
    ميان حرفش آمدم و گفتم:تمام داستان رو گفتم به جز اسمتون!
    اهي کشيد و گفت:اون موقع که طاقت آوردم مال ايام جوونيم بود الان ديگه نمي تونم!خيلي وقته به نبودنش خو گرفتم.
    لبخندي به رويش زدم وگفتم:
    يکي فرهاد را در بيستون ديد
    ز وضع بيستونش باز پرسيد
    ز شيرين گفت در هر سو نشاني است
    به هرسنگي زشيرين داستاني است
    فلان روز اين طرف فرمود آهنگ
    فرود آمد زگلگون بر فلان سنگ
    فلان جا ايستاد و سوي من ديد
    فلان نقش ازفلان سنگم پسنديد
    فلان جا ماند گلگون از تک و پوي
    به گردن بردم او را تا فلان سوي
    غرض کز گفتگو بودش همين کام
    که شيرين را به تقريبي برد نام
    شما هيچ وقت به نبودنش خو نگرفتيد،توي زير و بم سالهاي زندگيتون من اسم شهلا رو مي بينم.حالا بعد از اين صبر طولاني مدت مي خوام که محکمتر از اين باشيد!
    لبخندي به رويم زد و گفت:برو لباسات رو عوض کن!
    در حالي که به طرف اتاقم مي رفتم گفتم:دايي جون؛من امشب موقعيت صحبت کردن رو جور مي کنم و مي خوام که صحبت هاتونو بکنيد!
    خنديد و گفت:حالا چرا امشب؟
    به شوخي گفتم:مي ترسم دختراي ديگه شما رو قر بزنن!
    صداي خنده اش را شنيدم و از ته دل از خدا کمک خواستم

  3. #113
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و سوم-قسمت دوم
    داشتم آخرين تذکرات را راجع به سا عت صرف شام به ملوک مي دادم که صداي زنگ بلند شد .به ملوک اشاره کردم که در را باز کند و من هم به سرعت به طرف اتاق دايي رفتم و تقه اي به در زدم،خودش در را باز کرد و در چهارچوب در ايستاد و پرسيد:چطور شدم؟
    در کت و شلوار قهوه اي تيره اش هزار مرتبه جذابتر شده بود.گونه اش را بوسيدم و عطر ملايمش را به بيني کشيدم و گفتم:عالي!.....بريم که اومدن!
    براي استقبالشان تا جلوي در رفتيم .نگاهم به صورت دايي بود ،رنگش نسبت به قبل کمي پريده تر بود .با ورود خانم محتشم نگاهم به سوي او چرخيد ،او نسبت به دايي خوددارتر بود اما انقدر مي شناختمش که بدانم عادي و خونسرد نيست.وقتي صورتش را بوسيدم ،کنار گوشش زمزمه کردم:
    -امشب خوشگلتر شديد!
    خنديد و گفت:بس کن!
    دايي خيلي جدي رو به خانم محتشم گفت:خيلي خوش آمديد خانم،قدم رنجه فرموديد!
    خانم محتشم هم با همان لحن گفت:اختيار داريد،از دعوتتون سپاسگزارم!
    صبا را بغل زدم و گفتم:عشق من چطوره؟
    صبا محکم بغلم کرد و گفت:دلم برات تنگ شده بود!
    وقتي ملوک براي پذيرايي آمد علي رو به او گفت:دم کردتون محشر بود تا حالا نخورده بودم!
    ملوک خنديد و گفت:نوش جونتون!الان براتون درست مي کنم!
    به اعتراض گفتم: ملوک خانوم پس ما چي؟
    صبا ذوق زده گفت:منم مي خوام!
    ملوک خانوم با خنده گفت:چشم براي همه درست مي کنم!
    و خوشحال به طرف آشپز خانه رفت.عاشق اين بود که کسي از کارش تعريف کند،وقتي مي ديد کسي از جوشونده هايش تعريف مي کند چشمانش از خوشحالي دودو مي زد.تا موقع شام بيشتر از يکي دو بار با هم همصحبت نشدند ان هم با کلمات کوتاه و تک سيلابي.
    شام را طبق قراري که با ملوک گذاشته بوديم ساعت ده سرو کرد.چشمان صبا را خواب گرفته بود و من هم همين را مي خواستم،دستش را گرفتم و به اتاق خودم بردمش و روي تخت خواباندمش.وقتي تنها از اتاق خارج شدم ،خانم محتشم گفت:صبا رو صدا کن عزيزم ،ما ديگه بايد بريم!لبخندي به رويش زدم و گفتم:شما راحت صحبتهاتونو بکنيد،صبا خوابه!بعد هم کجا؟من با دکتر چند دقيقه کار دارم،اگه ايشون چند دقيقه با من تشريف بيارن!
    دايي و خانم محتشم هر دو مي دانستند که منظورم چيست و با نگاهي نگران مرا مي نگريستند،اما در نگاه علي فقط تعجب بود.بلند شد و گفت:
    -کجا بايد بيام؟
    نگاه کوتاهي به دايي انداختم و گفتم:نظرتون در مورد ديدن باغچه ي دايي چيه؟
    -استدعا مي کنم!
    -پس تا شما تشريف مي بريد بيرون من امانتي شما رو بيارم!
    وبه سرعت به طرف اتاقم به راه افتادم و نامه ي ثريا را از درون کشو در آوردم و لاي کتاب گذاشتم و به همان سرعت باز گشتم.نگاه دايي و خانم محتشم روي من بود،بدون اينکه به جانبشان برگردم به طرف باغچه حرکت کردم .علي پشت در ايستاده بود و با نوک پا با گل هاي پا دري بازي مي کرد گفتم:ببخشيد،بفرماييد خواهش مي کنم!
    در را باز کردم و خارج شدم و او هم پشت سرم خارج شد .وقتي در را بستم پرسيد:کيانا قضيه چيه؟
    قيافه ي متعجبي به خود گرفتم و گفتم:کدوم قضيه؟
    نفسش را به تندي بيرون داد و گفت:اين بازيا که امشب اينجا راه انداختي!
    در حاليکه به طرف نيمکت زير بيد مي رفتم گفتم:اگه چند دقيقه بشينيد بهتون مي گم!
    نشست و چشم به من دوخت .در ابتدا نامه ي ثريا را از داخل کتاب خارج کردم و به طرفش گرفتم وگفتم:اول امانتي که به من داده بوديد!
    نگاهي به پاکت نامه انداخت و گفت:بهت گفتم پاره اش کن!
    دستم را همان گونه مقابل او دراز کردم و گفتم:خب خودتون پاره اش کنيد!
    نگاهش روي صورتم چرخيد او با صداي ملايم و ارامي گفت:چطور اون سي دي رو مي توني بشکني اما اين نامه رو نمي توني پاره کني؟
    يه لحظه ترديد کردم که نامه را پاره کنم يا نه،اما فقط يه لحظه طول کشيد .نامه راريز ريز کردم و لاي کتاب گذاشتم ،سپس کتاب را در کنارم روي نيمکت گذاشتم .در حالي که نگاه منتظرش را به من دوخته بود گفت:
    ضربان قلبم بيشتر شد ه بود ،به خودم که نمي توانستم دروغ بگويم مي ترسيدم....از واکنشش مي ترسيدم .گفتم:
    -يادتونه صبح با هم صحبت مي کرديم؟
    -راجع به ....
    -راجع به يه عاشق و معشوق که سالها پيش همديگه رو دوست داشتن؟
    سري به نشانه ي تاييد تکان داد ،تمام جراتم را جمع کردم و گفتم :اون مرد دايي منه و اون زن مادر شما و اون خواهري که ازش به عنوان اهريمن عشق نام برديد خاله شما شوکته!
    با دهان باز مرا مي نگريست،يک لحظه خشم غيرقابل کنترلي را در چشمش ديدم.از جايش بلند شد تا به طرف ساختمان برود،خود را جلوي راهش انداختم و دستهايم را از دو طرف باز کردم تا مانع رفتنش شوم.براي اينکه به من برخورد نکند خود را کمي عقب کشيد و و عصباني غريد:برو کنار!
    سري تکان دادم و گفتم:نه!شما خودتون بهم گفتيد بذار اگه اون عشق باقيه خودشون به زبون بيارن!
    رنگ نگاهش عوض شد ،عقب عقب رفت و روي نيمکت نشست.با کمي فاصله کنارش نشستم ،پس از چند دقيقه سکوت رو به من کرد و گفت:
    -توقع داشتم بهم راستش رو بگي،چرا من بايد مستمع همه ي دروغها باشم؟
    -من دروغ نگفتم،مادرتون نمي خواست شما بدونيد.دايي هم مي خواست اول با مادرتون صحبت کنه.بعد هم آقاي دکتر محتشم،هر دوي اونا اونقدر بزرگ شدن که بدونن چي کار بايد بکنن که عملشون درست باشه.
    علي نفسش را به تندي بيرون داد و به طرفم برگشت عصبانيت چشمانش باعث شد نگاهم را به زمين بدوزم تا از ان نگاه مصون بمانم .
    -سرت رو بلند کن!
    به ارامي اين کار را کردم اما نگاهم را در نگاهش ندوختم ،دوباره گفت:منو نگاه کن!
    نگاهم را به چشمان عصبانيش دوختم ،براي لحظه اي لبش را بين دندان گرفت و رويش را برگرداند و از روي نيمکت بلند شد.انگشتانش را لاي موهايش فرو کرد و براي آرام شدنش چند بار عرض آن شن ريز را طي کرد.به حرف امدم و گفتم:مشکلت چيه؟
    با قدمهاي بلند به طرف من امد ودر حاليکه انگشت اشاره اش را به طرفم تکان مي داد،با صداي خوفناکي گفت:
    -من مشکلي با ابن قضيه ندارم مشکل من تويي!مي فهمي؟
    بغض داشت خفه ام مي کرد ،با صداي خفه و لرزاني گفتم:مگه من چي کار کردم؟
    همان طور که مدام راه مي رفت گفت:دروغ گفتي!من از دروغ بيزارم.چرا شماها فکر مي کنيد چهار تا دروغ که بگيد و يه کارو جوش بديد اون کار ارزش پيدا مي کنه.دلم مي خواست منو يه احمق فرض نمي کردي و راست و حسيني مي اومدي مي گفتي فلاني اين قضيه اينجوريه،نه اينکه ازت بپرسم من مي شناسمشون و تو هم يه نگاه احمقانه به من بندازي و بگي بهت معرفي مي کنم....
    نگاهش که به چشمان گريانم افتاد حرفش را قطع کرد و امد و کنارم روي نيمکت نشست .زمزمه کردم:متاسفم!

  4. #114
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    لبخندي به رويم زد و گفت:منم متاسفم مثل اينکه زيادي تند رفتم .....يه قولي به من بده خانم کوچولو!...حالا اشکات رو پاک کن.
    با پشت دست اشکهايم را پاک کردم ،گفت:قول بده هيچ وقت بهم دروغ نگي...اگه نتونستي يه حرف رو بزني ،بگو نمي تونم اما دروغ نگو!
    سرم را به نشانه ي تاييد حرفش تکان دادم .لبخندش را تکرار کرد و گفت:
    -پاشو حالا باغچه رو نشونم بده!
    نمي دانم چقدر در باغچه به دور خود چرخيديم شايد نيم ساعت و شايد بيشتر،تا اينکه ملوک امد و صدايمان زد.نگاهمان در هم گره خورد و گفتم:
    -دارم از فضولي مي ميرم ببينم چي شد.
    لبخندي به رويم زد و گفت:بهتره هر دومون اين حس رو مهار کنيم و تا وقتي خودشون زبون باز نکردن چيزي نپرسيم!
    سري تکان دادم و گفتم:يه کاري کنيم،من يه ساعت بعد از اينکه شما رفتيد بهتون زنگ مي زنم و مي پرسم.مي خوام بدونم خانم محتشم چي به شما مي گن!
    خنديد و گفت:بسه بشر!اصلاً از کجا معلوم حرفي بزنه!
    شانه اي بالا انداختم و گفتم:خب اگه نزنه مي گيد حرفي بهم نزد.
    در حالي که به طرف ساختمان راه افتاد گفت:چي به تو مي رسه؟
    قدم هايم را تند تر کردم تا به او برسم و در امتدادش راه بروم گفتم:
    -آرامش!
    چهره ي خانم محتشم گل انداخته بود و چشم هاي دايي برق مي زد،جوابم را از هر دو گرفتم اما چون آنها حرفي نزدند من هم سکوت کردم.خانم محتشم رو به علي گفت:صبا رو بغل کن بيارکه دير شد،راه بيفتيم!
    گفتم:من صبا رو فردا صبح مي آرم،بذاريد بمونه!
    خانم محتشم گفت:فردا صبح بايد بره مدرسه عزيزم!
    به علي اشاره کردم دنبالم بيايد،وارد اتاقم که شد گفت:اتاق قشنگي داري!
    به شوخي گفتم:مثل خودم!
    خنديد و گفت:چه خود پرست!
    -واقع بين!
    خنده اش شدت گرفت و گفت:کي گفته!
    پتوي صبا را به کناري زدم و بدون لينکه نگاهش کنم گفتم:همه مي گن،حتي يه دکتر خودپرست ،بداخلاق و اخمو!
    وقتي که خم شد تا صبا را در اغوش گيرد نگاهمان در هم گره خورد،چيزي داغ و سوزان در نگاهش ديدم که باعث شد قلبم به لرزه بيفتد و سر به زير انداختم.زمزمه کرد:حيف که حق استفاده از خيلي زيبايي ها به همه داده نشده!
    صبا را در اغوش کشيد و از اتاق خارج شد.نفسم به شماره افتاده بود ،لحظه اي بعد از او در اتاق ماندم تا حالم بهتر شود .وقتي مقابل در رسيدم علي داشت به خانم محتشم کمک مي کرد تا سوار اتومبيل شود ،سرش را که بلند کرد نگاهمان در هم گره خورد اما او زود نگاهش را از من دزديد و به جانب دايي امد و با او دست داد بعد رو به من گفت:خداحافظ کيانا خانم!...شب خوبي بود.
    بعد از رفتن آنها دايي به طرفم امد وبغلم کرد و پيشانيم را بوسيد.با خنده گفتم:داريد از گرماي عشق منو هم مي سوزونيد!
    خنديد و گفت:بعد از سالها احساس زندگي کردن رو تجربه مي کنم....شب بخير!
    کفرم در اومد،بدون لينکه حرفي بزند رفت.مدام در جايم وول مي زدم و با خود تکرار مي کردم،زنگ بزنم؟...نه!بهش زنگ نمي زنم.
    اما بهش گفتم زنگ مي زنم!
    دو ساعت از رفتن انها و دراز کشيدن من در تخت مي گذشت ،بلند شدم و گوشي را برداشتم و به سرعت شماره ي علي را گرفتم.قلبم به شدت مي کوبيد و احساس لرز مي کردم،با خود گفتم نکنه خواب باشه؟در چهارمين بوق ممتد گوشي را برداشت،صدايش کمي خواب الود بود و گفت:سلام...دختر،تو شب هم دست از سر آدم بر نمي داري؟
    وحشت زده گفتم:واي ببخشيد دکتر فکر کردم بيداريد!عذر مي خوام خداحا...
    ميان حرفم امد و با خنده گفت:حالا که بيدار شدم،کجا خداحافظ؟...
    چرا اينقدر دير زنگ زدي؟قرار بود يه ساعت پيش زنگ بزني!
    با خجالت گفتم:به خدا روم نمي شد،شرمنده ام...
    -اِ بس کن!خواب بودم،داشتم سر به سرت مي ذاشتم.حالم بد مي شه اينقدر پشت سر هم معذرت خواهي مي کني!
    نفس راحتي کشيدم و پرسيدم:باهاشون حرف زديد؟
    -نه!هيچ چيز بهم نگفت،اتفاقاً صبا رو هم بردم تو اتاقش و برگشتم پيش مامان و يه نيم ساعتي نشستم،از همه چيز حرف زد الا اصل کاري!
    تو چي؟
    با دلخوري گفتم:با من هم اصلاً حرفي نزد فقط حس کردم خوشحاله!
    با خنده گفت:خانوم کوچولو اينا ديگه با تو کاري ندارن،وقتي لازمت داشتن ازت استفاده کردن حالا ديگه...!
    خنده ام گرفت و گفتم:اونا همديگه رو به دست بيارن،براي من کافيه!...تازه بعد از اون هم مي خوام دست به کار شم براي رسوندن شما به دختري که دوستش داريد!
    خنده ي ملايمش را کنار گوشم مي شنيدم اماحرفي نزد، گفتم :چرا ساکت شديد؟
    نفس عميقي کشيد و گفت:شايد يه روزاونقدر زد به سرم که خواستم منو به دختر موردعلاقه ام برسوني!
    در حالي که چشم به تاريکي دوخته بودم گفتم:پس اعتراف مي کنيد که کسي رو دوست داريد!
    لحظه اي تأمل کرد و سپس گفت:دوست داشتن چه چيز کميه در مورد توضيح حس من نسبت به اون!
    آرام گفتم:اين جور حرفها بهتون نمي آد،آدم باورش نمي شه شما هم بتونيد کسي رو اينجوري دوست داشته باشيد!
    -کسايي که کمتر دوست دارن بيشتر حرف مي زنن خانوم کوچولو!...الان هم فکر مي کنم از وقت خواب تو خيلي گذشته و بايد....ميان حرفش آمدم و با خنده گفتم:برم بخوابم!
    پس از شب بخير و خداحافظي گوشي رو گذاشتم.وقتي زير پتو خزيدم با خود گفتم،مطمئنمم بالاخره اين قفل سکوت رو از لباش باز مي کنه،مطمئنم

  5. #115
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و چهارم
    دو هفته از ميهماني مي گذشت و به قدري در اين دو هفته رفتارهاي مرموز از دايي ديده بودم که به ديوانگي نزديک مي شدم.از خانم محتشم هم نمي شد چيزي را فهميد،طبق درخواست دايي در اين دو هفته به نزدش نرفتم تا بتواند با خيال راحت فکر کند.
    تا اينکه آنروز صبح مرا به دفترش فرا خواند ،به خيال اينکه مي خواهد در مورد شرکت تجاري روز گذشت با من صحبت کند پرونده ي مربوط به ان را برداشتم و عازم اتاقش شدم.نگاهش به طرف پنجره بود که با باز کردن در سرش را به طرفم چرخاند،سلام کردم و روي مبل کنار ميزش نشستم.نگاهش را به پرونده ي درون دستم دوخت و پرسيد:اينا چيه؟
    نگاه کوتاهي به پرونده انداختم و آن را روي ميز دايي گذاشتم و گفتم:مال شرکت روزگشته!
    سري تکان داد و حرفي نزد،باعث تعجبم شد،يعني چه؟متوجه نگاه پر تغجبم شد و با صداي پر خنده اي پرسيد:چرا اينجوري نگام مي کني؟
    شانه اي بالا انداختم و گفتم:امروز يه جورديگه شديد!اتفاقي افتاده؟
    چشمانش پر از اضطراب بود،پرسيد:چه اتفاقي بين تو و بهروزافتاده؟
    -هيچ اتفاقي،چرا اين سؤال رو پرسيديد؟
    -بهروز تا چند هفته پيش خودش رو مي کشت که نظر تو رو به ازدواج با خودش جلب کنه حالا يهو برگشته مي گه از اين تصميم منصرف شده،حاجي مي گفت حتي توضيحي هم نداده.
    -خب اين چه ربطي به من داره؟خدا خيرش بده که اين حرف رو زده،والا شما که دست بردار نبوديد!
    نفسش را به تندي بيرون داد و گفت:شايد راست مي گفتي که بهروز مرد زندگي تو نيست!فقط تو برزخ اين موضوع گير افتادم چطور يهو!
    ترسيدم اگر بگويم من و دکتر را مقابل در ديده است دايي را ترغيب به اين کنم که با او صحبت کند پس سکوت را بهترين کار در ان لحظه دانستم و سکوت کردم.حس مي کردم حرفي که دايي مي خواهد بگويد اين نيست،چند دقيقه اي هم در مورد موضوعات روزمره صحبت کرديم و بعد براي يک لحظه در سکوت سنگيني فرو رفت.ديگر نتوانستم سکوت کنم و پرسيدم:
    -دايي خداييش موضوع چيه،خالي نبنديد که مي فهمم!
    خنديد و گفت:مي دونم!اما گفتنش برام سخته!
    -اذيت نکنيد و بگيد!
    نفس عميقي کشيد و گفت:مي خوام امشب دکتر رو دعوت کني بياد منزلمون.
    هاج و واج نگاهش کردم و گفتم:خب چرا خودتون اين کارو نمي کنيد؟
    کف دستش را به صورتش کشيد و گفت:بهم نخندي ها!...روم نمي شه،راستش شهلا گفته به شرطي قبول مي کنه که علي صد در صد با اين کار راضي باشه...!
    جيغي از خوشحالي کشيدم و به هوا پريدم،بعد به سرعت خود را به دايي رساندم و صورتش را غرق بوسه کردم.دايي هم خنده اش گرفت و گفت:
    -بس کن بچه،اين کارا چيه؟
    چشم هايم پر از اشک شد ،نمي دانم چرا دوست داشتم هاي هاي گريه کنم.دايي معترضانه گفت:اِ....!اگه يه قطره اشک از چشاي خوشگلت بريزه قيد زن گرفتن رو مي زنم!
    خنده ام گرفت و با شيطتنت گفتم :باور کنم؟
    فقط به صداي بلند خنديد ،گفتم: برم به پسر عروس خانوم زنگ بزنم و قرار امشب رو ياداوري کنم.
    دايي در حالي که هنوز مي خنديد سري تکان داد و گفت:بگو حتماً امشب بياد!
    قبل از اينکه در را ببندم رو به او گفتم:جرات داره بگه نه!
    ***********************
    -سلام خانوم!کم پيدا شديد.
    -سلام دکتر،واقعاض شرمنده ام.دلم که خيلي مي خواد مزاحمتون بشم ولي بايد به فکر صبر و حوصله ي شما هم باشم يا نه!
    با خنده گفت:هنوز اونقدر پير نشدم که نتونم سرو صداي زلزله اي مثل تو رو تحمل کنم!
    به شوخي گفتم:کي گفته شما پيريد؟بگيد خودم گوشش رو مي پيچونم!
    صدايش رنگ شيطنت هميشگي اش را گرفت و گفت:پس هواي گوشام رو داشته باشم!
    براي اينکه صداي خنده ام بلند نشود لبم را گزيدم.
    -چي شد ساکت شدي؟
    -هيچي!...راستي برنامه ي امشبتون چيه؟
    -چطور؟
    -حالا بگيد!
    لحظه اي مکث کرد و گفت:تا شب تو مطبم بعد اون هم مي رم خونه،مثل همه ي يکشنبه هاي گذشته ام.زندگي من به ندرت تغييري مي کنه که تو بخواي بدوني خانوم کوچولو!
    در حالي که لحن غمگين صدايش دلم را در هم مي فشرد گفتم:من امشب مي خوام يه تغيير اساسي در برنامه شما بدم !امشب شام تشريف مي آريد منزل ما!
    متعجب پرسيد:اتفاقي افتاده کيانا؟
    -نه دايي گفت ازتون براي امشب شام دعوت کنم،به هيچ عنوان هم جواب نه رو قبول نمي کنم!
    خنديد و گفت:به هر کس جواب نه بدم به تو که نمي شه جواب نه بدم،آدم نبايد دل بچه ها رو بشکنه!
    هنوز نتوانسته بودم به اين شوخيش عادت کنم،هر بار که مي گفت عصباني مي شدم و اين بار هم چون دفعه هاي قبل با لحن سردي گفتم:
    -پس براي شام تشريف مي آريد؟
    در صدايش رگه هاي خنده را به خوبي حس مي کردم:حتماً،خوشحال مي شم!
    -کاري نداريد؟
    نگاهم را به گوشي دوختم و زمزمه کردم"پررو،حتي ازم نپرسيد چرا ناراحت شدم...."سپس در حالي که ادايش را در مي آوردم به صداي بلندتري گفتم سلام برسون،خداحافظ...!
    -با کي هستي؟
    با صداي دايي از جا پريدم و گوشي را سرجايش گذاشتم و دستپاچه گفتم:هيچ کس!
    خوشبختانه به قدري براي دانستن جريان دعوتم ار علي عجله داشت که ديگر بحث مربوطه را ادامه نداد .وقتي گفتم که دعوتم را قبول کرده خوشحال شد و گفت:به ملوک زنگ بزن و بگو مهمون داريم!
    ساعت نه شب بود که علي آمد،هنوز کمي از دلخوريم باقي بود.فکر مي کنم از طرز نگاهم فهميد چون با چشماني که شيطنت از آن فوران مي کرد نگاهي به من انداخت و گفت:شبتون بخير سرکارخانم!
    خنده ام گرفت و گفتم:شب شما هم بخير!
    دايي دستش را روي شانه ي علي انداخت و گفت:دکتر جان،اول بريم سراغ شام يا مي خواي يه نوشيدني چيزي بخوري بعد!
    علي به طرف دايي برگشت و با لبخندي برلب گفت:اگه از نظر شما موردي نداشته باشه شام بخوريم چون گرسنمه!
    دايي خنديد و با صداي بلند گفت:ملوک ،شام!
    علي روبه من گفت:سرکار خانم اشکالي نداره من دستام رو بشورم ؟
    دايي گفت:قضيه چيه؟اين لفظ قلم حرف زدنت با کيانا!
    نگاهم از روي صورت علي به صورت دايي چرخيد،تا به حال متوجه نشده بودم دايي که علي از دايي بلند تر درشت تر است.علي با خنده گفت: کيانا خانوم خودشون خواستن با هاشون لفظ قلم و فو ق العاده اتو کشيده حرف بزنم!
    وقتي مارا به قصد شستن دست و رويش ترک کرد،دايي به طرف من برگشت و گفت:راست مي گه؟
    نفسم را به تندي بيرون دادم گفتم:حيف که پاي شما در ميونه والا اون چشم هاي ورقلمبيده اش رو از کاسه در مي آوردم!....برم ببينم ملوک کمک نمي خواد.
    توجهي به نگاه متعجب دايي نکردم و از کنارش گذشتم.ملوک ميز را چيده بود و کاري براي من نمانده بود ،در آشپزخانه ماندم تا اورفت و دايي و علي را به سر ميز غذا فراخواند .صداي بلند دايي که مرا صدا مي زد آمد:
    -عزيز دلم بيا که غذا از دهن افتاد!
    بالاجبار جواب دادم :اومدم دايي جون!
    علي وقتي مرا ديد رو به ملوک خانوم گفت:ملوک خانم،من متوجه شدم شما غذا رو درست کرديد،نگاه به کيانا خانوم نکنيد که فوري رفت تو آشپزخونه تا بگه غذا رو من درست کردم!
    در حالي که حسابي کفرم را در آورده بود با حرص گفتم:نگران نباشيد،بنده همچين ادعايي نکردم!
    ملوک نگاه با محبتي به من انداخت و گفت:دخترم آشپزيش حرف نداره!
    خنده ام گرفت و گفتم:من که خودم مي دونم آشپزيم افتضاحه،حداقل جلو روم نگيد!
    دايي با خنده گفت: حرف راست رو بايد از دهن بچه شنيد!
    به اعتراض رو به دايي کردم و با اخم گفتم:دايي...!
    صداي شليک خنده ي آن دو به هوارفت.بعد از خوردن شام دايي رو به علي گفت:
    -پسرم اگه امکاننش هست و حوصله داري مي خوام چند کلمه باهات صحبت کنم!
    علي لبخندي رو به دايي زد و گفت:خواهش مي کنم بفرماييد!اينهمه هم خودتون رو آزار نديد که حرفتون رو بزنيد!
    خنده برلب دايي نشست و گفت:باور کن برام سخته حرف زدن!مادرت باهات صحبت کرده؟
    علي سري به نشانه ي تکذيب تکان دادو گفت:اما مي دونه که مي دونم!اگه صحبتتون با من در مورد جلب رضايت منه که بنده مي گم هيچ مشکلي با اين قضيه ندارم ،فقط مادرم سختي هاي زيادي رو تحمل کرده از مرگ بابا گرفته تا خواهر وشوهر خواهرم.منم که يه مشکل ديگه ام براش،مي خوام ازدواج با شما موجب آرامشش بشه.
    من به زندگي با ديد فانتزي نگاه نمي کنم بلکه زندگي رو واقع گرايانه و منطقي مي بينم،منطقم بهم مي گه عشق فقط مال بيست تا بيست و پنج نيست،عشق مال هر موقعيه که دل به اون نياز داشته باشه.اميدوارم خوشبخت باشيد!
    دايي بلند شد و او را در اغوش کشيد و گفت: متشکرم پسرم!
    به شوخس رو به دايي گفتم:دايي جون از دکتر بپرسيد شما که انقدر خوب لالايي مي خونيد چرا خوابتون نمي بره؟
    علي رو به دايي گفت:براي اينکه آدم لالايي رو براي ديگرون مي خونه نه براي خودش!
    دايي نفس عميقي کشيد و در چشم هاي علي براق شد و پس از چند لحظه تأمل گفت:لالايي دلنشين مي شه که از ته دل آدم بيرون بياد.حس مي کنم تو هم عاشقي،چرا لب وا نمي کني . بهش نمي گي که عاشقي.تو چشات مي بينم که مي خواهيش اما دهان باز نمي کني....
    نگاه علي در نگاه من گره خورد،اما خيلي زود نگاهش را به زمين دوخت و هيچ نگفت.دايي ادامه داد:
    -يه کاري نکن بعد از چهل سال زخم عشق رو تو سينه کشيدن تازه بخواي جلو بري،هر چند شايد هيچ وقت اون فرصت هم دست نداد.
    علي لبخند تلخي روي لب نشاند و نگاهش را به سمت دايي برگرداند و گفت: هميشه براي حرف زدن از عشق فقط زبان لازم نيست،يه جفت گوش شنوا هم مي خوايم.خيلي از عشقها عشق ممنوعه ان!.....يعني نبايد عاشق باشي!
    نگاه دايي رنگ کنجکاوي به خود گرفت و گفت:چرا عشق ممنوعه؟چه مشکلي از اين بابت داريد؟معشوقت کيه که عشق تو رو قبول نداره؟
    به زور خود را کنترل کردم تا بر سرش فرياد نزنم.قبل از اينکه علي حرفي بزند گفتم:نه دايي جون!ايشون عادت دارن هم به جاي خودشون فکر کنن هم به جاي معشوقشون اونقدر براي بنده ي خدا ارزش قايل نيستن که بذارن اون خودش تصميم بگيره!
    علي که براي لحظا تي به صورتم زل زده بود يکهو بلند شد و گفت:من ديگه بايد برم!
    هر چقدر دايي اصرار کرد او گفت که نمي تواند بيش از اين بماند و رفت،دايي هم آنقدر خوشحال بود که حتي فراموش کزد در مورد رفتن عجيب او کنجکاوي کند.

  6. #116
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و پنجم
    در مراسم سالگرد مادر ،خانم محتشم از نخستين کساني بود که در آنجا حضور به هم رسانده بودند.علي صبح نيامد بلکه بعد از ظهر مستقيم سر خاک آمده بود ،سر خاک مادر مي گريستم که چشمم به او افتاد.آرام گوشه اي ايستاده بود و به نقطه اي نامعلوم چشم دوخته بود،حتي متوجه صحبتي که بغل دستيش با او کرد نشد.
    عمه و دختر عمه ام مرا از کنار قبر مادر بلند کردند و به طرف ماشين ها بردند،نگاهم باز به علي افتاد و تنهاييش دلم را به درد آورد.نگاهي به سوي قبر مادر انداختم و از او خواستم براي علي دعايي کند بلکه به دعاي او ،خدا در دلش را به روي خوشبختي باز کند.بر خلاف مراسم هاي قبلي مادر فقط من بودم که مي گريستم،خانم محتشم نزد من آمد و دستم را درون دستش گرفت و گفت:عروسکم،عزيزم...!
    چقدر مثل مادر بود،بي اختيار سرم را روي شانه اش گذاشتم و عطر مهربانيش را به مشامم پر کردم.آرام مي گريستم که با دستش سرم را نوازش کرد و گفت:مادرا وقتي بچه هاشون گريه مي کنن بدترين وقت زندگيشونه،چون فقط مي خوان خنده رو نقش صورت بچه شون ببينن.
    عزيز دلم با دل مادرت اين کارو نکن تو که نمي خواي اذيتش کني!
    با صداي بغض گرفته اي گفتم:نه!
    با مهرباني گفت:حالا اين مرواريدها رو پاک کن و نذار گوشت رو بپيچونم!
    سرم را ازروي شانه اش برداشتم و در حاليکه لبخند برلب داشتم اشکهايم را پاک کردم.نگاهم در نگاه علي گره خورد،جلو نيامد و همانجا با سر سلام داد.من هم به همان شيوه پاسخش را دادم و بعد رو به خانم محتشم آرام پرسيدم:اتفاقي افتاده؟
    -راجع به چي؟
    -در مورد دکتر،انگار که از دست من دلخورن!
    خانم محتشم نگاهي به اطراف انداخت و گفت:باشه برا يه وقت ديگه!
    من که اصلا تحمل يه لحظه صبر کردن رو نداشتم از جايم بلند شدم و گفتم:نه!
    بعد صندلي چرخدار او را به طرف اتاقم هل دادم،وقتي در را پشت سرم بستم و به طرفش برگشتم با چهره ي خندان او مواجه شدم و گفتم:
    -حالا بگيد چي شده!
    لحظه اي ترديد کرد اما بالاخره در مقابل اصرارهاي من زبان گشود و گفت:در مقابل صحبتهام فقط يه خواهش ازت دارم ،به خواسته ي علي احترام بذاري.
    سري تکتن دادم و گفتم:قول مي دم!
    آهي کشيد و گفت:من با علي صحبت کردم چون سوزش عشق رو تو چشاش مي ديدم،مي ديدم وقتي رضا يا کيارش در مورد تو حرف مي زنن اون عذاب مي کشه.بالاخره چند روز پيش باهاش حرف زدم و مجبورش کردم اعتراف کنه که چي مجبور به سکوتش ميکنه....
    خاتم محتشم سکوت کرد و من ديوانه وار تشنه ي شنيدن صدايش بودم.پس از چند لحظه گفت:
    -بهش گفتم مادر جون چرا از عشق فرار مي کني؟درسته کيانا از تو خيلي بچه تره ولي حس مي کنم دوستت داره،به اين عشق که تو قلبت جوشيده و زنده شده احترام بذار.کيانا دختريه که تمام خواستني ها تو وجودشه. پاکه،زيباست،مهربونه...
    در حاليکه دستا ش مي لرزيد با صداي بغض گرفته اي گفت: بس کن مادر!من يه مردم،مطمئن باشيد خيلي بيشتر از شما متوجه اين همه زيبايي و پاکي اون شدم.امکان داره من اين همه خوبي رو ببينم و نخوام؟بيشتر از هر چي که تو اين دنياست مي خوامش اما چه کنم که نمي تونم زندگي اونو بسوزونم...نمي تونم بگم به خاطر خوشبختي من يه عمر در سکوت زندگي کن!"
    هاج و واج نگاش کردم و پرسيدم:آخه چرا تو سکوت زندگي کنيد؟متوجه منظورت نمي شم!
    علي براي چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: براي اينکه من نمي تونم بچه دارش کنم!
    خشکم زد.گفت اونقدر هم خودخواه نيستم که کيانا رو فداي عشق بي حدي کنم که نسبت به اون دارم،فقط مي تونم براش آرزوي خوشبختي در کنار مردي رو کنم که لياقتش رو داره.مردي که حداقل يک دهم اون عشقي که نسبت به اون توي قلب من زبونه مي کشه رو توي قلبش حس کنه!.....از شما هم مي خوام اين قضيه رو همين جا تمومش کنيد!
    پاهايم سست شد و روي زمين نشستم ،خانم محتشم صندليش را به کنار من اورد و سرم را نوازش کرد با صداي گرفته اي گفتم:
    -چرا نمي ذاره من خودم تصميم بگيرم؟
    آهي کشيد و گفت:اون راست مي گه،تو مي توني هر مردي رو خوشبخت کني...
    ميان حرفش آمدم و گفتم:خودم چي؟منم مي تونم در کنار هر مردي خوشبخت بشم؟
    صداي در صحبت ما را نيمه کاره گذاشت:بله؟
    ملوک در را باز کرد و گفت:خانوم،مي خوان شام رو بيارن ،تشريف نمي آريد؟
    سري تکان دادم و گفتم:چرا داريم مي آييم !
    صندلي خانم محتشم را به خارج از اتاق هل دادم.در افکار خودم غرق بودم ،اگه من نخوام کسي واسم از خودگذشتگي کنه کي رو بايد ببينم؟...
    -سلام خواهر!
    سرم را بلند کردم و مردي همسن و سال دايي،شايد هم چندين سال از او بزرگتر و مسن تر را ديدم با سبيلهاي تاب خورده و موهاي جوگندمي که بيشتر به سفيدي مي زد.خانم محتشم سرش را به سمت او برگرداند و گفت:سلام شاهين،چطوري؟
    در چشمان مرد تعجب کاملا هويدا بود ،گفت:اينجا چي کار مي کني؟
    نمي دونستم با فريدون رفت و آمد خونوادگي داري!
    طعنه ي گفتارش آزارم مي داد،نتوانستم تحمل کنم و گفتم:ايشون با مادرم دوستي داشتن و به بنده لطف کردن که قدم به اينجا گذاشتن!
    نگاه شاهين رنگ عوض كرد و گفت:متاسفم دخترم،تسليت مي گم من با خواهرم.....
    خانم محتشم ميان حرفش آمد و با تمسخر گفت:زياد به خودت زحمت نده شاهين،بريم دخترم!
    وقتي از او دور شديم آرام زير گوش خانم محتشم گفتم:حيف كه قول داده بودم تا ازدواج شما حرفي از اون نزنم والا...
    خنديد و گفت: داري خطرناك مي شي!
    با صداي بمي كنار گوشش گفتم: كجاش رو ديديد!
    علي آن شب انگار روزه ي سكوت گرفته بود ،هم بود و هم نبود.نشسته بود اما با كسي حرف نمي زد.البته دورترين نقطه نسبت به من را در نظر گرفته و نشسته بود .حاج نورالدين . همسرش همم آمده بودند و از اقبال بد من حاج خانم روبروي من نشسته بود ،دقيقاً كنار خانم محتشم.
    رو به خانم محتشم با صدايي كه من به خوبي بشنوم گفـت:يه پسر دارم دسته ي گل،هر دختر مي ديدش عاشقش مي شد تا اينكه عاشق يه دختر نه چندان دلچسب شد و رفتيم خواستگاري دختره كه دختره برگشت گفت:تا سالگرد مادرم ،آخه مادرش فوت كرده بود.ديگه فكر كرد چه خبر شده.ژسرم وقتي ناز و افاده ي دختره رو ديد گفت مادر هر كي رو شما بگيد ، منمدختر خواهرم رو براش در نظر گرفتم و همين روزا هم عروسيشه!
    دختره دماغش سوخت،مگه تو آسمونها همچين پسري رو پيدا كنه!
    خانم محتشم نگاه كوتاهي به من انداخت و گفت:خدا پسرتون رو براتون نگه داره،به نظرم خوب شد به هم نرسيدن چون كسي كه يه مدت كوتاه براي رسيدن به معشوقش صبر نكنه عاشق نيست.عاشقي كه ادعاي عاشقي داره و فرداي روز عاشقي از اون عشق فارغ،آدم قابل اعتمادي نمي كنه!
    خانم حاج آقا گوشه چشمي به خانم محتشم نازك كرد و رويش را برگرداند.خانم محتشم ابرويي بالا انداخت كه خنده ام گرفت،خدا را شكر كردم كه او هم زندگيش را يافته است.حرف حاج خانم را هم به دل نگرفتم و از خدا خواهان خوشبختي اش شدم.
    *************

  7. #117
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نگاهم را از روي صورت دايي به صورت زيباي خانم محتشم كه با روسري زيباي آبي آسمانيش قاب گرفته شده بود چرخاندم،چقدر خوشبختي در چشمهايشان جا خوش كرده بود.وقتي در جواب عاقد جواب بله را گفت اشك از چشمانم سرازير شد ،اكرم و ملوك هك چون من اشك مي ريختند.حالا آنها هم چون من مي دانستند اين دو بعد از سالهاي طولاني به هم رسيده اند.
    نگاهم را در چشمان علي دوختم،او سنگيني نگاهم را كه حس كرد نگاهش را به سمتم برگرداند و لبخندي به رويم زد و گفت:
    -با شما سه تا خانم محترم هستم،اشكاتونو پاك كنيد كه شگون نداره!
    مهدوي با دايي دست داد و به او تبريك گفت.وقتي با علي هم دست داد گفت: اميدوارم اينبار شاهد عقد شما باشيم!
    نا خودآگاه گفتم: انشاءالله!
    نگاهش را در نگاهم گره زد،رنگش پريده بود.به طرف خانم محتشم رفتم و محكم درآغوشش كشيدم و گفتم: بالاخره شديد زن دايي خودم!
    با خجالت خنديد و گفت: به خاطر اين كار پشيمون نشي!
    دايي دست خانم محتشم را در دست گرفت و آرام گفت: من هميشه مديون اين كارشم!
    علي گفت: خانم اجازه مي ديد ما هم تبريك بگيم؟
    با شيطنت گفتم: بفرماييد پسر دايي محترم!
    خنده اش گرفت و با همان لحن گفت: مرسي دختر عمه!...خدا يكي رو بخواد تنبيه كنه همچين دختر عمه اي رو باهاش نسبت مي ده!
    معترضانه گفتم: خيلي دلتون بخواد!
    آقاي مهدوي رو به من گفت: حرفاي ما آقايون رو جدي نگير،نصفش هارت و پورته!
    علي پس از تبريك به دايي و خانم محتشم گفت دستتون درد نكنه!
    آقاي مهدوي در حاليكه مي خنديد گفت: قابل شما ر ونداشت!
    در حاليكه دست صبا را مي گرفتم گفتم: خب خانم ها و آقايون، چون شادوماد و عروس خانم ساعت دو و نيم پرواز دارن بهتره بريم شام عروسي رو ميل كنيم،يه دور تو شهر بزنيم بعد هم راهيشون كنيم برن براي ماه عسل!
    با بردن كلمه ي ماه عسل همه خنديدند، اخمهايم را در هم كردم و گفتم: اين خنده براي چي بود؟
    علي رو به دايي گفت: بريم تا به دست اين خواهرزاده شما به مرگ محكوم نشديم!
    *************************
    اكرم و ملوك و صبا رو در منزل دايي گذاشتيم و بعد از برداشتن چمدانها و ساكهاي سفر به فرودگاه رفتيم. ده دقيقه اي مي شد آنها خداحافظي كرده و رفته بودند اما من همانطور به مسير رفته ي انها مي نگريستم كه صداي علي در گوشم پيچيد:منتظري پشيمون بشن و برگردن؟
    به طرفش برگشتم،مرا نمي نگريست بلكه او هم به همان نقطه ي نا معلومي چشم دوخته بود كه شايد من مي نگريستم. وقتي سكوتم را ديد گفت:
    -نمي خواي برگردي؟
    سري تكان دادم و گفتم: چرا!...دلم مي خواد يه چيزي بخورم!
    نمي دانم چرا اين حرف را زدم،شايد دوست داشتم بيشتر در كنارش باشم و صدايش را بشنوم.خنديد و گفت: بيا بريم!
    به ترياي فرودگاه رفتيم و در ساعت سه و نيم صبح ، قهوه و كيك سفارش داديم.وقتي گرمي قهوه را با نوك لبم حس كردم گفتم:
    -تا اين لحظه فكر مي كردم خوابم اما داغي اين بهم فهموند بيدارم و روبروي شما نشستم و دلم مي خواد...
    نگاهش به فنجان قهوه بود وقتي سكوتم را ديد پرسيد: دلت چي مي خوتد؟
    كمي فكر كردم و گفتم: اهان ،راسته كه خونه تون رو داريد مي فروشيد؟زن دايي مي گفت!
    سري تكان داد و گفت: براي يه مرد تنها زيادي بزرگه!....بحث رو عوض نكن و حرفت رو بزن!
    هر دو فقط قهوه مان را مزه مزه مي كرديم،فنجان خالي را در زير دستي اش گذاشت و گفت: اگه نمي خواي
    حرفي بزني چرا شروعش مي كني؟
    براي اينكه صدايم بلند نشود نفسم را به تندي بيرون دادم و پس از لحظه اي تامل گفتم:
    -حرف رو هميشه و همه جا نبايد زد مي دونيد چرا؟ چون وقتي براي حرفام گوش شنوا پيدا كردم دهنم رو باز مي كنم و تمامي سكوتهامو جبران مي كنم.
    فكر نمي كنم آدمي كه از ابراز عشقش مي ترسه ،آدم مناسبي باشه براي حرف زدن!...فكر مي كنم بهتره بريم!
    -بشين!
    صدايش به قدري محكم و عصباني بود كه جرات نكردم مخالفتي با حرفش بكنم نشستم و خود را مشغول بازي با بند كيفم كردم.
    -منو نگاه كن!
    بدون اينكه سرم را بلند كنم گفتم: حرفتون رو بزنيد!
    -گفتم سرت رو بلند كن!
    در چشمانش نگريستم و گفتم:اگه راحت شديد بفرماييد!
    پوزخندي زد و گفت: راحتي؟ حس جالبيه،اونقدر جالب كه دارم له له مي زنم براي تجربه كردنش.خانوم محترم، توئي كه هميشه نقش يه قديسه رو بازي مي كني براي عشقت چي كار كردي؟....يا شايدم نبايد كاري براي عشقت انجام بدي، كاري كه اونو به اين اميدوار كنه كه قلبت داره براي اون مي تپه! ممكنه هم به اين فكر كني تو چرا بايد كاري بكني اون كه بايد همه كارا رو انجام بده چون تو خوشگلي، نجيبي و تموم زيبايي ي يه دختر رو در حد كمال داري و از همه مهمتر حالا تنها وارث يه دايي ثروتمندي، خب پس آقاي عاشق بايد جونش در بياد بره و بياد و بگه دوستت دارم....
    اماخانم خوشگله به اين فكر كن اون عاشق، اونفدر عاشقه كه نمي خواد توي زندگيش تو خم به ابرو بياري.
    نه از كسي مي ترسه و نه از چيزي فقط از دلخوري تو، توي اين زندگي مي ترسه!....حالا بلند شو بريم!
    تمام وجودم مي لرزيد، اما او حتي نيم نگاهي به من نينداخت.وقتي سوار شديم خواستم دهان باز كنم كه گفت: خواهش مي كنم ادامه نده!
    ضبط ماشين را روشن كرد و پس از انتخاب اهنگي ،صدايش را بلند كرد و به راه افتاديم.
    من همونم كه هميشه غم و غصه اش بيشماره
    اوني كه تنها ترينه حتي سايه هم نداره....
    وقتي مرا مقابل خانه پياده كرد حتي لحظه اي مكث نكرد و به سرعت رفت


    فصل جهل و ششم-1

    صداي بوق ممتد زنگ تلفن در گوشم مي پيچيد چرا گوشي رو برنمي داره؟
    شماره مطب را گرفتم صداي منشي دعوت به جواب دادنم كرد:
    -سلام،با دكتر محتشم كار داشتم!
    -ايشون بيمار دارن شما؟
    بدون اينكه بدانم چرا گفتم: دختر عمه ا شون هستم!
    لحنش مودب تر و خودماني تر شد و گفت: ببخشيد به جا نياووردمتون، يه لحظه اجازه بديد وصل كنم!
    صداي موسيقي ملايمي در گوشي پيچيد و پس از آن صداي علي كه جدي و سخت مي نمود گفت: بله بفرماييد!
    -سلام دكتر،خوب هستيد؟
    لحظه اي مكث كرد انگار جا خورده باشد گفت: سلام شماييد؟...آخه منشيم گفت دختر عمه اته به خاطر اون!
    با بدجنسي گفتم: نكنه منتظر يه دختر عمع ديگه بوديد؟
    خنديد و گفت: ببين من چند دقيقه ديگه بهت زنگ مي زنم بايد نسخه اين بيمارو بدم باشه؟
    -منتظرم!خداحافظ!
    و گوشي را گذاشتم.چند دقيقه طول كشيد تا تلفن به صدا در آمد، سريع خودم رو به تلفن رسوندم و گوشي رو برداشتم و سلام كردم.
    -آرومتر،چرا نفس نفس مي زني؟
    دستم را روي دهني تلفن گذاشتم و نفسم را به تندي بيرون دادم .گفت:
    -يادي از ياد رفتگان كرديد،گفتم شايد فراموش شده باشم!
    روي زمين نشستم و گفتم: فكر كردم...
    وقتي سكوتم را ديد گفت: چه فكري كردي؟
    با دلخوري گفتم: شما چرا يادي از ما نكرديد؟ حداقل حالي از صبا مي پرسيديد.
    آهي كشيد و گفتك من چندين و چند بار با صبا صحبت كردم، مي بينيد كه انگ كوتاهي كردن رو نمي تونيد به من بچسبونيد!
    لب و لوچه ام آويزون شد و گفتم:پس حال همه مهمه الا من!
    خنديد و گفت: شما خودتون نمي خواستيد من شنونده ي حرفاتون باشم!
    -اما شما قهر كرديد و ...
    حرفم را ادامه ندادم، او هم سكوت كرد.به قدري ساكت بود كه فكر كردم رفته و نيست، آرام پرسيدم: اونجاييد؟
    -فكر ميكنم!.....كاري باهام داشتي؟....كه بعد از دو ماه باهام تماس گرفتي؟
    -اوهوم!مي دونيد كه دايي و زن دايي فردا مي آن؟
    آهي كشيد و گفت: آره! ازشون بي خبر نيستم!
    مكثي كردم و گفتم: شايد بخوايد با هم بريم پيشوازشون!
    -با ماشين خودت مي آي؟
    -نخير! با تويوتا لند كروز دكتر محتشم مي آم!
    خنديد و گفت: ساعت يازده و نيم مي‌ام دنبالت!
    -نخير! شما اول شام تشريف مي آريد اينجا بعد ساعت يازده و نيم راه مي افتيم!
    -اخه مي ترسم باز دعوامون بشه!
    خنديدم و گفتم: قول مي دم فقط دعوامون لفظي باشه و كتك كاري توش نباشه!
    آهي كشيد و گفت: باشه...خداحافظ!
    متعجب به گوشي در دستم نگريستم و گفتم: من كه چيزي بهش نگفتم چرا ناراحت شد؟
    صبا تقه اي به در زد و وارد اتاقم شد، گفتم:ببين كي اينجاست؟
    خند روي لبش نشست و گفت: يه سوال كوچولو مي پرسم زياد مزاحم نمي شم!
    آغوشم را به رويش گشودم و گفتم: كي گفت مزاحم من مي شي؟
    دستهايش را دور گردنم حلقه كرد و گفت: خب الان از سر كار اومدي و خسته اي!
    پيشانيش را بوشيدم و گفتم:من هيچ وقت براي تو خسته نيستم عزيزم، حالا بگو چي كار داري.
    با خجالت گفت: فردا امتحان رياضي دارم...!
    -بدو برو دفترت رو آماده كن كه اومدم!...بدو...!
    جيغي از خوشحالي كشيد و به دو از اتاقم خارج شد، موهايم را با كش سر بستم و به دنبالش رفتم.

  8. #118
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    ******************
    سر ميز بقدري ساده بود كه به طعنه گفتم:چيزي رو خونه جا نذاشتيد؟
    علي با حواسپرتي نگاهي به من انداخت و گفت: چي رو؟
    پوزخندي زدم و گفتم: زبونتون رو!
    لبخندي زد و گفت: عذر مي خوام، مثل اينكه زيادي حوصله ي تو و صبا رو سر بردم!
    شانه اي بالا انداختم و گفتم: نه، گفتم شايد مشكلي پيش اومده كه روزه ي سكوت گرفتيد!
    سري تكان دادو گفت:نه!
    دوباره ساكت و آرام مشغول خوردن غذايش شد، بقدري اعصابم تحريك شده بود كه دلم مي خواست ظرف غذا را بر سرش بكوبم.طفلك صبا كه حوصله اش سر رفته بود مرتب خميازه مي كشيد، خيلي زود هم شب بخير گفت و براي خوابيدن رفت.
    تا ساعت يازده و نيم مي سد اصلا حرفي نزد، من هم براي اينكه تلافي رفتارش را كنم خودم را مشغول مطالعه كتاب كردم.بالاخره به حرف امد و گفت: وقت رفتنه1
    نگاهي به ساعت انداختم و گفتم: من برم حاضر شم!
    حرفي نزد، بلند شدم و به اتاقم رفتم.وقتي مانتو ام را پوشيدم روسري را از سرم برداشتم تا روسري مناسب با مانتوم را انتخاب كنم، چشمم به روسري عسلي با خطهاي قهوه اي ام افتاد كه آن روز در كوه سرم كرده بودم.دستم را به طرف ان بردم و سرم كردم،بعد نگاهي به چهره ام در آيينه انداختم و براي تصوير در آيينه شكلكي در اوردم و از اتاق خارج شدم.
    نگاه علي روي صورتم خشك شد، حس كردم داغ شده ام.چشمانش را بست و از جا بلند شد و زمزمه كرد:اگه حاضريد بريم!
    از طرز نگاهش خوشم امد، فهميدم همانطور كه مي خواستم شدم.با ملوك خداحافظي كرديم و راه افتاديم.كمي كه ا ز خانه دور شديم گفتم: گل نمي خريم؟
    مقابل گل فروشي بزرگي نگه داشت و گفت: اينجا سفارش دادم، يه لحظه صبر كنيد الان مي آم!
    بعد از رفتنش گفتم:بي مزه شايد مي خواستم پياده شم!
    دسته گل بزرگ و زيبايي از رز صورتي در دستش بود كه روي صندلي عقب گذاشت، وقتي كنارم نشست گفتم: چقدر قشنگه!
    لبخندي زد و گفت: مادرم عاشق رز صورتيه!
    بي اختيار گفتم: من، رز سرخ رو بيشتر از هر گلي دوست دارم!
    -چند لحظه منو ببخشيد، چيزي يادم رفت!
    از ماشين پياده شد و دوباره وارد گل فروشي شد، متعجب به كارهايش مي نگريستم.وقتي برگشت دسته گل قشنگي از گلهاي رز سرخ در دستش خودنمايي مي كرد، در طرف مرا باز كرد و آن را به طرفم گرفت. با دهان باز گفتم: اين چيه؟
    در نگاهش شيطنت موج مي زد، گفت: نميدونم چيه، اما مي دونم كه براي شماست!
    دسته گل را از دستش گرفتم و زمزمه كردم:متشكرم!
    وقتي ماشين را به راه انداخت گفتم:امشب كار بدي كردم؟
    -نه! چرا اين حرف رو مي زني؟
    اهسته گفتم:آخه باهام حرف نمي زنيد، گفتم شايد مي خوايد اينجوري اعتراضتون رو نشون بديد!
    خنديد و گفت: شما چرا حرف نزديد خانوم بي معرفت و بي احساس؟شايد امروز مشكلي داشتم كه باهاش درگير بودم و يه نفرو مي خواستم كه ازم بپرسه علي امروز چته؟چرا ساكتي؟ و من براش تا جايي كه مرز حوصلشه حرف بزنم.
    به شوخي گفتم: شايد اون يه نفر حالا حالاها مرز حوصله اش پديدار و پيدا نشه!
    نگاه كوتاهي به من انداخت و اهسته گفت: اون وقت از خودش حرف مي زنم!
    نفس عميقي كشيدم و گفتم:چي بهش مي گيد؟
    نگاهم را به گلهاي درون دستم دوختم،در حالي كه سنگيني نگاهش را حس مي كردم گفت:
    -بهش مي گفتم اين رنگ خيلي بهت مي آد، دوست ندارم به جز من هيچ كس اين رنگ رو به تنت ببينه!
    با شيطنت نگاهش كردم و گفتم: كدوم رنگ؟
    نگاه با احساسش دلم را لرزاند و گفت: اين ديگه بين من و اونه!
    دوست داشتم از ذوق فرياد بزنم، چشمانم را بستم تا خوشي آن لحظه را تا ابد در ذهنم حس كنم.
    -خسته شدي؟
    چشمانم را باز كردم و سري تكان دادم و گفتم: دكتراگه يه خواهش ازتون بكنم قبول مي كنيد؟
    -چه خواهشي؟
    نگاه شوخي به او انداختم و گفتم: يادمه دو سال پيش جشن تولدتون ، سعيده ازتون خواسته بود كه يه اهنگ بخونيد و بنوازيد و شما بهم گفتيد اگه اين كارو بكنيد فكر مي كنه نظر خاصي نسبت به اون داريد يادتونه؟
    -خب؟
    نفس عميقي كشيدم و گفتم: اگه من ازتون بخوام تو مهموني پس فردا بخونيد و دستي به ساز ببريد...
    نتوانستم جمله ام را تمام كنم، با شيطنت گفت: اون وقت شما فكراي بدي در مورد من نمي كني؟
    -چه فكر بدي؟
    با خنده گفت: اين كه من عاشق توام و فقط به عشق تو اين كارو كردم!
    به قول بچه ها حسابي حالم گرفته شد، آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
    -نه!
    -بايد در موردش فكر كنم اماقول نمي دم!
    سري تكان دادم و سكوت كردم . لحظه اي بعد با ديدنشان لب هايم به خنده باز شد و رو به علي گفتم:خداي من انگار دهها سال جوونتر شدن!
    با شيطنت گفت: اثر عشق و مجالست با معشوقه ديگه!
    با بدجنسي گفتم:بد نيست شما رو هم وادار به مجالست و ازدواج با معشوقتون كنيم ،چون شما هم داريد پير مي شيد!
    صداي قهقهه اش بلند شد هر دو را بغل كردم و بوسيدمشان،خانم محتشم گفت:چقدر امشب ناز شدي!
    دايي با لبخندي بر لب گفت:عروسك دايي هميشه نازه!
    با شيطنت گفتم:البته نه به اندازه ي زندايي خوشگلم!
    دايي با خنده گفت:
    -اون كه بعله!
    وقتي سوار ماشين مي شديم،دايي متوجه دسته گل سرخ شد و گفت:
    -اين دسته گل رو يادتون رفت برامون بياريد!
    دسته گل را به دست گرفتم و كنار علي نشستم گفتم:اين مال منه!
    خانم محتشم با شيطنت گفت: به به....از طرف كي؟
    زير چشمي نگاهي به علي انداختم و گفتم:از طرف كسي كه خاطرش خيلي عزيزه!كسي كه فكر مي كنه من براي رسيدن به اون كاري نمي كنم!
    حس كردم نگاه علي پر آب شد ،وقتي خواستم دقيق ببينم رويش را برگرداند.خانم محتشم گفت: داري مشكوك مي زني.....مثل اينكه قراره يه شيريني بهمون بدي!
    خنديدم و هيچ نگفتم.علي ضبط را روشن كرد و تا منزل كلامي برزبان نياورد، جرات نمي كردم به طرفش نگاهي بيندازم.اصرارهاي دايي و خانم محتشم نتيجه اي نداشت و او به منزل خود باز گشت.وقتي به طرف اتاقم مي رفتم رو به دايي گفتم:
    -شا دوماد بنده رو صبح بيدار نمي كنيد،فردا رو مرخصي هستم! نگيد نگفتي ها! شب بخير!
    نگاهم به دسته گل علي بود كه به خواب رفتم.
    در اين دو روز به قدري فكرم مشغول علي بود كه بيش از چندين بر دايي و همسرش حواسپرتي ام را به من گوشزد كرده بودند و من هر بار بهانه اي كه مي اوردم تكراري بود:برام جالبه خواهر و برادرتون بيان و ببينن همسر حشمتي بزرگ ، عشق قديمش شده...!
    در پاسخ من مي خنديدند و شروع به شوخي در مورد هر كدوم از اونها مي كردند.
    بالاخره روز مهماني فرا رسيد.ختنم محتشم كت و دامن خوشدوختي به رنگ فيروزه اي به تن داشت و شال ابريشمي سفيدي هم به سر ،آرايش ملايمي كه به صورت داشت او را صد چندان زيبا ساخته بود .با ديدن من لبخندي زد و گفت: چقدر ناز شدي!
    زير لب تشكر كردم. نگاهم به در بود،دو ساعت به شروع مهموني مونده بود اما نمي دونم چرا منتظر ورودش بودم.خانم محتشم دستم را در دستش گرفت و پرسد: منتظر كسي هستي؟
    به خودم اومدم و گفتم: نه!
    لبخندي زد و هيچ نگفت،فكر كنم متوجه شد و به رويش نياورد و من چقدر ممنون سكوتش بودم .چند دقيقه اي نگذشته بود علي با تاري كه به دست داشت وارد شد، نگاهم روي تار خيره مانده بود :سلام كيانا خانوم...!
    به خود آمدم و به ياد اوردم سلام ندادم، سر به زير انداختم و گفتم:
    -شرمنده،سلام از بنده است خوش اومديد!
    خانم محتشم با چشماني پر از تعجب به ساز مي نگريست اما او هم جرات نكرد حرفي بزند.وقتي سراغ دايي را گرفت،خانم محتشم گفت:
    -داشت لباسهاشو عوض مي كرد!
    باورود دايي ،سلام كرد و به شوخي گفت:بابا مي گن خانما خيلي طولش مي دن حاضر شن ،شما روي ما رو سقيد كرديد!
    دايي خنديد و با او احوالپرسي كرد و گفت: خوشتيپ كردي!
    علي به شوخي گفت: امشب مي خوام خودم رو حسابس نشون بدم بلكه چند تا خواستگار توپ پيدا كردم!
    گوشه چشمي نازك كردم و بدون اينكه بدونم چه مي گويم ،گفتم:
    قحطي پسر اومده كه خواستگار شما بشن؟
    چشمانش پر از خنده بود.خانم محتشم گفت: اِ كيانا، پسر من پس خوبيه!
    بدون اينكه نگاهش كنم گفتم: شما تعريفش رو نكنيد كي تعريف كنه!....برم ببينم صبا كجا موند.
    و با اين حرف از مقابل چشمان او گريختم.
    فصل چهل و ششم -2
    آن شب از ديدن حالت چهره ي شوكت لذتي بردم وصف ناشدني.وقتي به پيشوازش رفتم و نگاه متعجب او را بر روي دايي و خانم محتشم ديدم گفتم: خوش اومديد!
    با چشمان تنگ شده پرسيد: اينجا چه خبره؟
    رنگش مثل گچ سفيد شده بود . با خونسردي گفتم: يه مهمووني گرفتيم به مناسبت ازدواج خواهر شما با دايي من!
    -امكان نداره!
    نگاه سردي به او انداختم و گفتم: دو ماهه امكان پذير شده، شما خبر نداريد!
    با خشم نگاهم كرد و گفت:سرباز شطرتج زندگي فريدون رو دست كم گرفتم!
    -هيچ وقت هيچ چيز رو دست كم نگيريد.. بعد هم يادتون باشه كه قدرتي مافوق همه ي قدرتها بالاي سر ماست و اگه اون نخواد يه برگ از درخت نمي افته، هر چند نيروهاي رزميني بخوان باهاش بجنگن!
    وقتي قصد رفتن كرد گفتم: حداقل بهش تبريك بگيد و بريد!
    با عصبانيت غير قابل كنترل گفت: تو فسقل جوجه نمي خواد به من درس بدي، اونا هم احتياج به تبريك من ندارن!
    اما به عكس شاهين برخوردمناسبي كرد و خيلي عادي به اندو تبريك گفت . برخلاف انتظارم ريحانه همراه خونواده اش اومده بود ، لحظاتي نگاهم كردو بعد در اغوش هم فرو رفتيم.كنار گوشم زمزمه كرد : متاسفم!من دوست خوبس برات نبودم!
    هيچ وقت نفهميدم چطور شد كه نظرش عوض شد يا چرا يه دفعه از رفتار گذشته اش پشيمون شد، هرگز هم پرسش در اين زمينه نكردم.
    خنديدم و گفتم: چقدر چاق شدي!
    رضا هم خنديد و گفت: حالا كه خيالش راحت شده و آب از سرش گذشته ديگه زياد به تناسب اندام اهميت نمي ده!
    ريحانه گوشه چشمي نازك كرد و گفت: خيلي هم دلش بخواد!
    دست ريحانه را گرفتم و گفتم: اين اقايون اگه بعضي وقتها اين حرفا رو نزنن دچار افسردگي مي شن!
    صداي خنده ي بلند ريخانه باعث شد علي به سمت ما برگردد،جلو اومد و با رضا دست داد و با ريحانه احوالپرسي كرد و گفت:
    -اينجا چه خبره؟ داريد سر به سر تازه دوماد مي ذاريد؟
    با نگاه پرسشگري در چشمهاي علي نگريستم، سوالم را از نگاهم خواند و گفت:آقا رضا داره داماد مي شه!

  9. #119
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    سرم را به طرف رضا چرخاندم و ذوق زده گفتم: راست مي گن؟
    نگاه غمگيمش را به من دوخت و گفت: هي همچين!
    دستهايم را به هم كوبيدم و گفتم : آخ جون عروسي،مباركه!
    ريحانه با شيطنت گفت:خوب حرف دومين عروسي هم امشب افتاد...ما منتظر سومي هستيم!
    نگاه من و علي در هم گره خورد، علي لبخندي برلب آورد و گفت:
    -شايد تا اخر شب از سومي هم مطلع شديم!
    قلبم به قدري شديد به قفسه ي سينه ام مي كوبيد كه حتي از روي لباس هم تپش آن مشهود بود، براي اسنكه يه كنجكاوي آنها پايان دهم گفتم:
    -راستي بچه ها، دكتر امشب مي خواد دست به ساز و آواز بزنه!
    رضا نگاه متعجبي به او انداخت و گفت: علي راسته؟
    علي با خنده گفت: چرا اينجوري نگام ميكني؟
    رضا با صداي بلندي خنديد و گفت: غلط نكنم بند رو آب دادي نه؟ خبر سوم هم مال توئه!
    -خواهش مي كنم هنوز چيزي نشده ، شايعه پراكني نكن!
    رضا مشت ارامي به بازوي او زد و گفت: اووني كه فكر كردي رضاست خودتي!
    و هر دو با صداي بلند خنديدند.رضا به قدري ذوق مي كرد كه برايم جاي تعجب داشت، آرام پرسيد: كي هست حالا!
    -مي فهمي...عجله نكن!....خيلي وقته نخوندم كمكم مي كني كه!
    رضا با صداي بغض گرفته اي گفت: معلومه رفيق!... با چه سازي؟ تار يا سه تار؟
    -تار!
    رضا دستهايش را محكم به هم كوفت تا توجه همه را به خود جلب كند و بعد گفت: خانوم ها، آقايون...!
    علي زير لب زمزمه كرد: كوفت، من الان نمي خواستم دست به تار ببرم ، اخر شب!
    رضا در جوابش اهسته گفت: نمي ذارم اين دفعه در يري!
    همه در سكوت به رضا چشم دوختند، گفت: به افتخار دكتر عزيزمون كه امشب بعد از سالها دست به سازش مي زنه و ما رو مهمون نواي خودش مي كنه!
    و خود قبل از همه شروع به ككف زدن كرد، بقيه هم به تبعيت از او شروع به تشويق او كردندوعلي كمي خم شد و تشكر كرد، خواست به اتاق برود و تارش را بياورد كه من گفتم: شما باشيد من مي آرم!
    و به سرعت به طرف اتاق رفتم. وقتي تار را به دستش دادم ، آهسته گفت: مي خوام با دقت گوش بدي!
    وقتي تار را از كيف سياهش در اورد ، دوباره تشويقش كردند.روي صندلي نشست و در كنار رضا جا خوش كرد .وقتي از ملوك خانم خواستم اب معمولي بياورد ، رضا چيزي در گوشش زمزمه كرد و او سرش را تكان داد . در ابتدا فقط آهنگي را با مضراب بر روي سيم هاي تار زد، همه مسخ شده به دستان هنر مند او مي نگريستند و من از همه متعجب تر و مسخ شده تر. خدايا چه دستان معجزه گري داشتت! در پايان اهنگ همه يك لحظه خشكشان زد و بعد انگار تازه به ياد اورده اند كه بايد تشويقش كنند. وقتي نگاهش به من افتاد كه با چشمان پر آب تشويقش مي كردم، لبخندي به رويم زد و سري در مقابلم خم كرد و بعد كنار گوش رضا حرفي زد و دوباره شروع به زدن كرد. اينبار رضا يكي از اشعار حافظ را با صداي تار او خواند و دوباره تشويق ما. علي جرعه اي آب نوشيد و صدايش را صاف كرد، قلبم داشت از جا كنده مي شد، مي خواست بخواند. لحظه اي مكث كرد، سرش را پايين گرفته بود و نگاه به زمين دوخته بود و آرام مضراب را بر سيم ها مي كشيد. دهانم از تعجب باز ماند. اهنگي كه عاشقش بودم. نفس همه در سينه حبث شد، چه صدايي داشت!
    شد خزان گلشن آشنایی, بازم آتش به جان زد جدایی
    عمر من ای گل طی شد بر تو, وز تو ندیدم جزء بد اهلی و بی وفایی
    با تو وفا کردم تا به تنم جان بود, مهر و وفا داری با تو چه دارد سود
    آفت خَرمن مهر و وفایی, نو گل گلشن جُر و جفایی
    از دل من گشت آه
    دلم از غم خونین است , سَرِش بخت همین است
    از جام غم مستم , دشمن می پرستم, تا هستم
    تو و من در بین چمن , چون گل خندان از مستی در گریه ی من
    با دگران در گلشن نوشیم می , من ز فراغت ناله کنم تا کی
    تو و می , چون ناله کشیدم آه , من و چون گل دوره دریدن ها
    ز رقیبان تاریکی دیدن آه , دلم از غم خون کردی
    چه بگویم چون کردی , دردم افزون کردی
    برو ای از مهر و وفا آری
    برو ای آری ز وفا داری
    بشکستی چون زلفت احد مرا
    غریب و درد از عمرم , گه در وفایت شد ای
    ستم به یاران تا کم , جفا به عاشق تا کی
    نمی کنی ای گل یک دم یادم
    که همچو اشک از چشمت افتادم
    آه از دل تو
    گر چه ز محنت پُرم کردی , با غم و حسرت یارم کردی
    مهر تو دارم باز
    بکن ای گل بامن , هر چه توانی ناز
    کز عشقت می سوزم باز
    متوجه نبودم كه زير لب دارم با او تكرار مي كنم ،برايم مهم نبود اطرافياني كه در آنجا ايستاده اند چه كساني هستند و چه مي كنند فقط او برايم مهم بود كه نگاه پر محبتش را به من دوخته بود. صداي تشويق پر صداي اطرافيانمان هر دويمان را متوجه محيط نمود و نگاه از هم برگرفتيم. نگاهم را به سوي يكايك انها چرخاندم ، همه چشمها پر اشك بود.ريحانه در حاليكه محكم دستهايش را بر هم مي كوفت گفت: رضا راست مي گفت، چه صدايي داره!
    همه تقاضاي اهنگي ديگر از او داشتند اما علي قبول نكرد و گفت:
    -اين سه تا اهنگ رو هم به خاطر كسي زدم كه خاطرش برام خيلي عزيزه ، والا دوستان ميدون خيلي وقته ساز و آواز رو گذاشتم كنار!....طلوع اين عشق شروع ديگه اي شد برام.
    بعد بي توجه به ديگران تار را درون كيفش جا داد و به طرف من آمد.نگاهش كه به چشمان گريان من افتاد اخمهايش در هم رفت و گفت: بشكنه اون دستي كه با لمس اين تار باعث بشه اين مرواريدها از چشات بريزه!
    اشكهايم را پاك كردم و گفتم: ممنونم!
    ريحانه دستش را دور بازويم حلقه كرد و گفت: خوب دل مي ديد و قلوه مي گيريد ها!
    علي سربه زير انداخت و از ما فاصله گرفت .به طرف ريحانه برگشتم و عصباني گفتم: راست گفتن لعنت بر دهاني كه بي موقع باز شود!
    ريحانه در حاليكه مي خنديد گفت: آخرش هم نصيب يه ترشيده شدي!
    دستم را از دستش خارج كرد مو گفتم: ريحانه جون، تو بهتره از خودت پذيرايي كني، فكر مي كنم احتياج داري!
    به قدري عصباني بودم كه مي دونستم اگه يه دقيقه ديگه اونجا بمونم به قول دايي قاطي مي كنم. نگاهم به صبا افتاد كه با چند تااز بچه هاي هم سن و سالش مشغول بازي بود. خانم محتشم با حركت لب پرسيد: چي شده؟
    من هم همانگونه پاسخ دادم: هيچي،مي رم يه هوايي عوض كنم!
    هواي خنك بيرون كمي حالم رو بهتر كرد، مي خواستم برگردم كه با علي مواجه شدم. پرسيد: از چي عصباني يا دلخوري كه به اينجا پناه آوردي؟
    سرم را به طرفين تكان دادم ، گفت:سعي مي كنم باور كنم....يه خواهشي ازت دارم ، قول مي دي كمكم كني؟
    نفس در سينه حبس شد، نتوانستم حرف بزنم فقط سرم را به نشانه ي تاييد حرفش بالا و پايين كردم. نگاهش را در چشمانم دوخت و گفت:
    -من به يه دختري علاقمند شدم و مي خوام كه تو باهاش حرف بزني، اين كارو مي كني؟
    بغض كردم و به زور توانستم بگويم:چرا من؟
    - چون تو بهتر از هر كسي از زير و بم زندگي من خبر داري ، در ضمن بهت اطمينان دارم!
    چشمانم پر از اشك شد،نگاهم را از او برگرفتم و به درختان داخل باغچه دوختم و گفتم: با كي؟
    - با دختر عمه ام، بهش بگو اونقدر بهش علاقه دارم كه حتي اگه جوابش به ازدواج با من منفي باشه باز همون علاقه رو تا قيامت بهش دارم.
    بهش بگو من مي دونم هيچ وقت نمي تونم اون مردكاملي باشم كه اون مي خواد اما مي دونم عاشق ترين مردي هستم كه اون مي تونه باهاش زندگي كنه.....
    اشكم سرازير شد و گفتم: شما كه دختر عمه......
    خشكم زد، خودم را مي گفت. به جانبش برگشتم، نگاهش بي تاب و سوزان بود چقدر عشق در ان چشمان تيره جا خوش كرده بود. بغضم را فرو دادم و گفتم: من دختر عمه تون رو مي شناسم، مي دونم مي گه اگه تا اخر اين هفته خواستگاري رسمي نكني، من مي دونم و تو!
    چشمان او هم نم اشكي داشت كه اجازه ي سرازير شدن به آن را نمي داد، با خنده گفت: فردا كه جمعه است و آخر هفته!
    گونه هايم از داغي داشت مي سوخت، خواستم وارد ساختمان شوم كه صدايم كرد: كيانا!
    برگشتم و به صورتش چشم دوختم.
    -كيانا! مطمئني به جاي همه ي انتخابها اين خلوت نشين ر وانتخاب مي كني!
    به جاي هر جوابي نگاهم را با همه ي عشقي كه به او داشتم به نگاهش گره زدم، خنديد و من طنين اين خنده ي زيبا رو به مقدس ترين نقطه ي ذهنم سپردم چون براي به دست آوردن طنين اين خنده و معناي نهفته در آن مسير طولاني را پيموده بودم و اين خنده نويد فردايي روشن براي من بود.نزديكتر آمد و نگاه عاشقش را در نگاه تشنه ي من گره زد و زمزمه كرد:
    خوشتر از وران عشق ايام نيست بامداد عاشقان را شام نيست
    مطربان رفتند و صوفي درسماع عشق در اغاز هست انجام نيست
    خانوم كوچولو نمي خواي بريم داخل ساختمون؟
    براي اولين بار از اين كلمه بدم نيامد و بدون هيچ اخمي خنديدم.
    پایان

صفحه 12 از 12 نخستنخست ... 289101112

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/