آهي کشيد و پس از چند لحظه تأمل گفت:اول اينکه خواب نبودم و به قول يکي از رفقا ساعت يازده سر شب ما لات هاست.دوم اينکه خوشحال مي شم منو به عنوان دوستي که بهش اعتماد داري قبول کني ،آرزو مي کنم زودتر همپا و همدل زندگيت رو پيدا کني تا تنهاييت رو پرکنه!
با حرفش انگار آب يخي ريخت روي قلب پر از اتشم.گفتم:مرسي،نگفتيد نامه ي ثريا رو کي بيارم و بهتون بدم!
-اگه مي خواي پاره اش کن،اگه نه هم که هروقت همديگه رو ديديم بهم بده،خودم پاره اش مي کنم!
در حالي که بغض کرده بودم گفتم:خودتون پاره اش کنيد بهتره!
-کيانا...چه ات شده؟چيزي گفتم که ناراحت شدي؟
آب دهانم را به زور فرو دادم و گفتم:نه!فقط يه کم خسته ام،خب اگه کاري نداريد خداحافظي کنم!
پس از قطع تماس سرم را در بالش فرو کردم و به اشکهام اجازه ي جاري شدن دادم و با خود زمزمه کردم:
اگر از جانب معشوقه نباشد کششي
کوشش عاشق بي چاره به جايي نرسد
فصل چهل و يکم
داشتم به فاکتورهايي که علوي برايم آورده بود نگاه مي کردم که دايي وارد اتاقم شد،بلند شدم و سلام دادم.لبخندي به رويم زد و گفت:
-بشين عزيزم!
قيافه اش فرياد مي زد مي خواهد حرفي بزند که در ذهنش مشغول حلاجي آن است.نشستم و به او چشم دوختم،پرسيد:کارا چطوره؟
مشکلي نداري؟
با صداي آرام گفتم:نه دايي جون،اگه مشکلي باشه مي آم خدمتتون!
به صورتش زل زدم تا حرفش را بزند،خنده اش گرفت و گفت:چرا اينجوري نگام مي کني؟
لبخندي زدم و با شيطنت گفتم:منتظرم حرفتون رو بزنيد!
با صداي بلند خنديد و گفت:اي پدر صلواتي!.....حالا تو مچ منو مي گيري؟
-حالا!
وقتي آرامتر شد هنوز اثر خنده روي صورتش و درون چشمان قشنگش باقي بود.گفت:براي جمعه هيچ برنامه اي نچين،چون با حاج نورالدين و بهروز و بنده قراره بريم کوه!
وا رفتم و فقط توانستم بگويم:دايي...
خنديدوگفت: جون دايي!
نفسم را به تندي بيرون دادم و گفتم:دايي دو ماهه تمام روزاي تعطيل يا ما تو دوره ي دوستانه ي اونا دعوتيم يا اونا دعوتن.شما دو ماهه به من قول داديد خونواده ي محتشم رو دعوت کنيد و هنوز اين کارو نکرديد.بعد هم ما هر هفته جمعه مي ريم کوه،چه کاريه با اونا بريم؟
دايي لبخندي به رويم زد و گفت:عروسکم،ما اين رفت و آمد و مهموني رو براي اين انجام مي ديم که تو بهروز رو بشناسي.دقيقاً برعکس قضيه،تو از جايي که بهروز هست در حال فراري.توي اين دو ماه تو چي از بهروز فهميدي؟...نه مي خوام بدونم چي فهميدي؟
اصلاً چهارکلمه باهاش حرف زدي ؟
سر به زير انداختم و نگاهم را به زانوي چپم دوختم ،وقتي سکوتم را ديد گفت:عزيزدلم براي شناختن يکي اولين قدم حرف زدن با اونه.خواستم دهان باز کنم که نگذاشت و گفت:نه!نگو قصد ازدواج ندارم ،مي خوام اگه جواب منفي هم مي دي منطقي باشه!
در مورد خونواده ي محتشم هم هر روزي دوست داري دعوتشون کن،من حرفي ندارم.
چشم هايم گرد شده بود و نمي ددانستم چه کنم.هاج و واج نگاهش مي کردم که بلند شد و به طرف در رفت،وقتي مي خواست در را باز کند به طرف من برگشت و گفت:فقط موقع کوهنوردي بازي موش و گربه رو در نمي اري!
خنديدم و گفتم:چشم!
خوشحاليم از حرفي بود که در مورد دعوت خونواده محتشم زده بود.وقت در رابست از جايم بلند شدم و دور خود چرخيدم،دوست داشتم فرياد بزنم:اي مردم بالاخره يخ سکوت دايي شکست!بالاخره راضي به ملاقات رودر رو با کسي شد که سالهاي جوانيش را به خاطر از دست دادنش از دست داده بود!...
******************
دايي و حاج اقا زيرکانه قدمها را آهسته کردند تا من و بهروز در کنار هم قدم برداريم.بهروز زير چشمي نگاهي به من انداخت و گفت:با در کنار من قدم زدن و سکوت کردنتون قصد تنبيه منو داريد؟
خود را به ندانستن زدم و گفتم:متوجه منظورتون نمي شم!
به جانبم برگشت و گفت:چرا ازم فرار مي کنيد؟چرا هيچ وقت با من همکلام نمي شيد؟چرا توي هر مهموني که دعوت مي شيد ما دوتا مثل جن و بسم الله مي مونيم؟
-شما اشتباه مي کنيد!
لبخند غمگيني بر لب نشاند و گفت:نه خانوم! بچه نيستم،بيست و هشت سالمه!ديگه اونقدرمي فهمم که بدونم داري منو مي پيچوني.تو از من بدت مي اد؟
دستپاچه گفتم:نه اينطور نيست!
نفس اسوده اي کشيد و گفت:حداقل از اين بابت خيالم راحت شد .من واقعاً به شما...علاقه دارم!
براي انکه صحبت را از آن جوي که پيدا کرده بود خارج کنم به شوخي گفتم:بالاخره تو يا شما؟
خنديد و گفت:دست خودم نيست.
سپس به شوخي افزود:عاشق نشدي بدوني چه بلايي سر آدم مي آره!
لبخندي بر لب نشاندم و سکوت را جواب حرفش کردم.او حرف مي زد از کارش ،از علايقش ،زندگيش و من فقط در سکوت با تکان دادن سر حرفش را تأييد مي کردم اما خدا مي دانست که بيشتر حرفهايش را گوش نمي کردم.گرسنه ام شده بود،وقتي بهروز پيشنهاد خوردن صبحانه را کرد فورأ قبول کردم.در انتظار دايي و حاج آقا ايستاديم،آمدنشان طول کشيد و به خميازه افتادم.بهروز گفت:
-مي خواي تو برو بشين رو تخت و سفارش بده ،من منتظرشون مي مونم!
سري به نشانه ي منفي تکان دادم و همانجا ايستادم..با شيطنت گفت:
- من بايد به همسرم بگم هر چيزي رو خونه ي خودشون جا مي ذاره زبونش رو نذاره،چون من عاشق صداي قشنگشم
خواستم جوابش را بدهم که با ديدن علي در کنار دايي و حاج آقا خشکم زد .دايي با ديدن ما،با لبخندي بر لب گفت:
-اين پيرمرد رو داديد دست من و خودتون فرار کردين؟
حاج آقا بدون اينکه نگاهي به سمت دايي بيندازد گفت:راست مي گه يه جوون پونزده ساله رو چرا با من راهي کرديد؟بچه حوصله اش سر مي ره!
دايي به صداي بلند مي خنديد و سر به سر او مي گذاشت ،اما حواس من به هيچ کدام از آنها نبود آرام سلام کردم ،علب جواب سلامم را داد و نگاه کوتاهي به بهروز انداخت و با او هم دست داد و احوالپرسي کرد و بعد به اصرار دايي و ديگران به جمع ما ملحق شد.حس بدي داشتم از اينکه مرا در کنار بهروز ديده است. در حين صحبتهايشان فهميدم در اواسط مسير به هم برخورد کرده اند و به اصرار دايي با هم همقدم شده اند.
بهروز و علي در کنارهم و روبروي من نشسته بودند،ناخودآگاه نگاهم روي آن دو مي چرخيد و مقايسه شان مي کردم.چقدر علي در نظرم پخته تر و کاملتر ازعاقلتر از او بود و در عوض او جذابتر و زيباتر از علي.در نگاه بهروزعشق بود و نگاه علي سرد،به قدري سرد که وقتي نگاهمان در هم گره خورد واقعاً احساس کردم سرماي نگاهش تا قلبم رسوخ کرد.از او عصباني بودم و دوست داشتم آزارش دهم همانگونه که او آزارم مي داد .به قدري با خودم و فکرم کلنجار رفتم که نه چيزي از صبحانه فهميدم نه از دعوت دايي از علي و خونواده اش براي جمعه شب.
وقتي علي قول داد که حتماً بيايد نگاهم در نگاهش گره خورد، فکر کنم دلخوري را در نگاهم ديد که لبخند کمرنگي روي لبش نقش بست.اما من عصباني تر از اين حرفها بودم که با نيمچه لبخندي از در اشتي در بيايم.همانگونه عصباني سر به زير انداختم و مشغول نوشيدن چاي شدم.
علي بعد از نوشيدن چاي بلند شد تا حساب کند که دايي اشاره اي به پسرکي که در آنجا کار مي کرد کرد و ان پسر رو به علي گفت:جساب شده!
علي نگاهي به دايي انداخت و گفت:اينجوري نمي شه آقاي حشمتي!
دايي گفت:چرا نمي شه؟هفته ي ديگه پول صبحونه رو تو حساب کن خوبه؟
علي نگاه کوتاهي به بهروز انداخت و پرسيد:شما هر هفته تشريف مي ياريد کوه؟
دايي نگاهش را به من دوخت و گفت:من و کيانا برنامه ي هر صبح جمعه مون تو کوهه!
علي کنار بهروز نشست و گفت:شما چي؟
بهروز نگاهش را روي صورتم دوخته و گفت:من کوه مي ام نه هر هفته،اما ازاين هفته پا ثابتم!
در نگاه علي خشم را ديدم،دلم خنک شد و باخود گفتم:حقته!
اينبار من و علي و بهروز با هم همقدم شديم .علي کاملاً ساکت بود و خود را بي توجه به حرفهاي بهروز نشان مي داد ،حوصله ي من هم از حرفهاي بهروز سر رفته بود براي همين قدمهايم را تند تر کردم ،بهروز خسته شده بود روي تخته سنگي نشست و گفت:من ديگه نمي تونم،خسته شدم!
علي-مي خوايد ديگه ادامه نديم!
-شما هم مي تونيد بمونيد،من تا ايستگاه بعدي مي رم!
خنديد و گفت: من به خاطر تو گفتم!
رو به بهروز گفتم:پس همين جا بمونيد تا برگشتني همديگه رو گم نکنيم !
بهروز سري تکان داد و ما هم به راه افتاديم.علي بعد از چند دقيقه به طعنه گفت:راستي،مبارک باشه!
خون خونم را مي خورد و از عصبانيت داشتم مي سوختم.در حاليکه صدايم مي لرزيد گفتم:سلامت باشيد!قسمت شما!
سري تکان داد و گفت:پسر خوبيه،اما فکر نمي کني لياقت تو بيشتر از اينه؟
به طرفش برگشتم و گفتم:بيشتر از اين مثلاً کي مي شه؟
علي فورأ گفت:مثلأ رضا از اين خيلي بهتر بود ،به خاطر خودت تو رو مي خواست نه خوشگليت.رضا عاشقت بود!
به جانبش بر گشتم و با عصبا نيت گفتم:مرده شور هر چي عشقه ببره!حالم از هر چي عشقه بهم مي خوره،همش چرنده!
با صداي آرام و ملايمي گفت:نيست خانوم کوچولو!عشق واقعي يعني به خاطر خوشبختي معشوقت دهنت رو ببندي!
من نمي خواستم دهانش را ببندد،دوست داشتم بگويد که دوستم دارد.گفتم:اگه خوشبختي معشوق در اين باشه که عاشق دهانش رو باز کنه و حرف دلش رو بزنه چي؟
در جوابم سکوت کرد ،در دل گفتم:لعنت به تو!
تا ايستگاه بعد هيچ کدام حرفي نزديم وقتي در توقفگاهش ايستاديم نگاه با محبتي به من انداخت و گفت:کوهنورد خوبي هستي خانوم کوچولو!
کفرم بالا اومد و گفتم:مي شه يه لطفي به من بکنيد دکتر؟
با شيطنت گفت:بله خانوم...کوچولو!
مي دانست لفظ خانوم کوچولو ديوانه ام مي کند گفتم:لطفاً ديگه اين کلمه رو تکرار نکنيد ،من ار لفظ خانوم کوچولو بيزارم!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)