صفحه 11 از 12 نخستنخست ... 789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 119

موضوع: خلوت نشین عشق

  1. #101
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    حرفش رو ادامه نداد.داشتم از ذوق خفه مي شدم،بهش گفتم دوستش دارم و خيلي حرفهاي ديگه.مدت زيادي به هم حرف زديم و قرار شد اين رابطه تا مدتي مخفي بمونه،طبق خواست خود ثريا.برام تعجب آور بود که ثريا اين خواست رو ازم داشت.من مي خواستم زودتر ازدواج کنيم و اون بهونه مي آورد که هنوز شرايطش رو نداره.
    فرداي اون شب بعد از ساعت کاري با هم رفتيم بيرون و اون برام گفت يه پدر معتاد داره که در مغازه ي بقالي مي ايسته و يه خواهر کوچکتر از خودش و مادري که آرايشگاه داشت.
    مي گفت دوران کودکيش با سختي گذشته و اينکه ماها از يه طبقه خانوادگي و اجتماعي نيستيم.اونقدر دوستش داشتم که مي خواستم تمام سختي ها ي دنيا رو به خودم هموار کنم تا اون خوشحال باشه.بهش گفتم:ثريا،من عاشق ترين عاشق دنيام.اگه تو رو داشتته باشم هيچ چيزي از اين دنيا نمي خوام.از اين به بعد دوتايي مون مشکلات تو رو از سر راه برمي داريم...!
    الان وقتي ياد حماقتهاي اون موقعم مي افتم حالم از خودم به هم مي خوره.جوري شده بود که خرج لباساش،وسايلش،حتي پول کتابهاي خواهرش رو من مي دادم.اون موقعها چون بهم گفت که نمي خواد با مادرم زير يه سقف زندگي کنه ساختمون اونورو دادم برام بسازن،هرچند مادرم از کارام سر در نمي آورد و مي گفت:ساختمون به اين بزرگي تو مزاحمتي براي ما فراهم نمي کني......
    بنده ي خدا اوايل فکر مي کرد به خاطر سازم و سر وصداي مربوط به اون مي خوام زندگي مستقلي داشته باشم......خلاصه يه سالي از رفاقت من و ثريا مي گذشت که مامان متوجه جريان شد و بهم گفت اينجوري رابطه داشتن با يه دختر نامحرم درست نيست.خواست از ثريا بخوام با خونواده اش صحبت کنه تا براي خواستگاري پا جلو بذاريم.
    مي دونستم جواب ثريا چيه اما باهاش صحبت کردم.ثريا گفت:نه!فعلاً نمي تونم...!
    -بابا پدرت خوب مادرت خوب،مگه منو دوست نداري؟
    -چرا...اما آمادگي ازدواج رو ندارم!
    -خب نامزد مي مونيم...!
    -نه!
    اعصلبم خورد بود و واقعاً به هم ريخته بودم.اون شب مادر منتظر بود تا بهش جواب ثريا رو بگم.وقتي روبروش نشستم و گفتم جريان از چه قراره ازم خواست تا ثريا رو به ديدنش ببرم.
    وقتي موضوع رو به ثريا گفتم اخماش رفت تو هم و گفت:فکر مي کردم تو بايد تصميم بگيري نه مادرت...!
    بهم برخورد و گفتم:زحمتم رو کشيده،بالاخره بايد نظرش رو در مورد تو جويا بشم!
    يهو تغيير قيافه دادو گفت:حق با توئه.....داشتم باهات شوخي مي کردم...!
    بالاخره براي آخر هفته قرار گذاشتيم تا به ديدن مادر من بريم.روز قبلش هم رفتيم يه دست لباس کامل براي اين ديدار براش خريداري کردم،چند ساعتي خونه ي ما بود و با من و خونواده ام وقتش رو گذروند.شب وقتي رسوندمش و برگشتم مستقيم رفتم پيش مامان،با ديدن من اشاره اي به عاطفه کرد تا از اتاق خارج بشه بعد رو به من کرد و گفت:
    -پسرم مي خوام که ازم نرنجي و منطقي به حرفام گوش بدي....من عمري عاشق بودم و نگاه يه عاشق رو از بيست هکتاري تشخيص مي دم اين دختر هيچ علاقه اي به تو نداره ،عاشق تنها چيزي هم که هست پول توئه که براش خرج مي کني.....
    اين حرف مامان بهم برخورد و براي اولين بار با هم بحث کرديم،من تا مدتها باهاش سرسنگين برخورد مي کردم ،بهش گفتم يا ثريا يا هيچ کس!
    بنده ي خدا لبخند غمگيني روي لبش نشست و گفت:علي...اين برات زن بشو نيست،من گفتم تو خودت نخواستي بشنوي!
    وقتي خونه ي خودم ساخته شد به اونجا رفتم،به ندرت به ديدن مادر مي نومدم و به اصطلاح باهاش قهر بودم.همه کسم شده بود ثريا.يه بار خيلي پکر بود پرشيدم:چي شده؟
    برگشت و گفت:سهيلا دانشگاه آزاد قبول شده و تو هزينه ي دانشگاه موندن!
    منم مثل هالوها برگشتم و گفتم:مگه من مردم؟
    طوري شد که من هر ترم به سهيلا شهريه اش رو مي دادم تا واريز کنه...عشق ثريا بقدري کورم کرده بود که نمي فهميدم وقتي پول ازم مي خواد باهام با محبت حرف مي زنه و قربون صدقه ام مي ره.تنهايي و دوري از اون برام سخت بود،هر وقت حس مي کردم يه کم بهش نزديک شدم و مي تونم دست دراز کنم و بگيرمش مثل ماهي از دستام سر مي خورد و مي رفت.دو سال و نيم از دوستي من و اون مي گذشت که به خاطر عفونت در مجراي...به دکتر مراجعه کردم و بعد از آزمايشات و معاينه هاي مختلف معلوم شد من...
    سکوت کرد،داشتم از کنجکاوي مي سوختم.حرفي نزدم تا خودش شروع کند به من نمي نگريست و چشم به بيرون از پنجره دوخته بود ،آهي کشيد و گفت:حتي در موردش حرف زدن هم ناراحتم مي کنه...!داشتم مي گفتم،دکتر تشخيص داد توليد اسپرم در من به قدري کم هست که مي شه گفت اصلاً وجود نداره و من بچه دار نمي شم.اما مشکل ديگه اي در امر ازدواج ندارم!با شنيدن اين حرف انگار سنگيني دنيا رو روي قلبم احساس کردم.
    سوار ماشين شدم و از تهران خارج شدم و يه جايي تو جاده ي کرج نگه داشتم ،خلوت بود و پرنده پر نمي زد.تا مي تونستم فرياد زدم و آخرش هم گريه کردم،من عاشق بچه ها بودم و دوست داشتم هميشه اطرافم پر از بچه باشه اما تقديرم سکوت رو بهم هديه کرده بود.دير وقت بود که به خونه برگشتم ،همين که رسيدم خونه تلفن شروع به زنگ زدن کرد.سرم داشت از درد مي ترکيد،دو شاخه رو از پريز کشيدم و همانطور با لباس روي تخت دراز کشيدم.ترس از دست دادن ثريا تو تمام سلولهام رخنه کرده بود ،واقعاً به خاطر اين موضوع مي ترسيدم...نمي تونستم دست نفس بکشم...با صداي زنگ در از جا پريدم و يه نگاه تو آينه به قيافه ي نزار و پف کرده ام انداختم و به طرف در راه افتادم عاطفه بود.با ديدن من لبخند از روي لبش محو شد و گفت:چي شده داداش؟....رنگت چرا پريده؟چشات چرا پف کرده؟

  2. #102
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    به زور لبخندي به رويش زدم و گفتم:چيزي نيست سرم خيلي رد مي کنه.کارم داشتي؟
    هاج و واج يه لحظه همون طور موند و نگاهم کرد،يهو انگار که تازه يادش اومده باشه چي مي خواد گفت:آهان...مامان زنگ زد کارت داشت چون گوشي رو برنداشتي گفت من بيام دنبالت!
    -بهش بگو امشب حالم خوب نيست باشه براي فردا!
    با نگراني گفت:زنگ بزنم دکتر اديب بياد معاينه ات کنه؟...سوپي چيزي مي خواي بگم اکرم درست کنه؟....اصلاً خودم درست مي کنم!
    دستي به موهاي قشنگش کشيدم و گفتم:نه!يه کم استراحت کنم بهتر مي شم!
    از خودم بدم اومد که اون مدت رو ازشون کنار کشيده بودم،نگراني تو چشماش دلم رو لرزوند.در رو بستم و باز به گوشه ي تنهايي خودم برگشتم و به اين موضوع فکر مي کردم که شايد به خاطر شکستن دل مادر م اين بلا سرم اومده.تصميم گرفتم قبل از رفتن به دانشگاه به ديدن مادرم بروم و ازش به خاطر رفتارم معذرت بخوام ،گفتم شايد از اين طريق مشکلم حل بشه!!!
    مي دوني...آدم موقع گرفتاري و مشکل تاره به ياد اشتباهاتش و فراموشيش مي افته.به قدري مست از عشق ثريا بودم که مدتها بود خلوتم با خدام رو فراموش کرده بودم،اون شب مدتها سر به مهر گذاشتم و گريه کردم و از خدا خواستم بهترين راه رو جلو روم باز کنه.صبح که شد به ديدن مامان رفتم،با نگاه نگرانش بهم چشم دوخت و گفت:
    -عاطفه مي گفت حالت زياد خوب نبود!
    لبخندي به روش زدم و گفتم: يه کم سرم درد مي کرد طوري نبود،کارم داشتيد؟
    با خنده گفت:دارم آروم آروم احساس پيري مي کنم!
    سرش رو بوسيدم و گفتم: بيشتر از بيست سال بهت نمي آد....حالا چطور شده فکر پيري افتادي؟
    ر حابي که مي خنديد گفت:من جوون بيست ساله قراره مادر شوهر و مادر زن بشم...خداي من،فکرش رو که مي کنم از خنده روده بر مي شم!فردا قراره براي عاطفه خواستگار بياد،خواستگاري که فکر مي کنم عاطفه بهش تمايل داره!
    اشکش ميون خنده اش از چشاش مي چکيد.سرش رو بغل کردم،حالا فقط صداي گريه اش تو گوشم بود.يهو ازم فاصله گرفت واشکاش رو پاک کرد و با لبخندي بر لب گفت:حسابي زده به سرم...خواستم بهت بگم واسه فردا شب زود بيا،تروتميز و شيک درست مثل پدرت!
    سري تکان دادم و گفتم:چشم!
    وقتي مي خواستم از در اتاق خارج بشم به طرفش برگشتم و گفتم:
    -مامان...!
    با تعجب به طرفم برگشت و گفت:جونم!
    نفس عميقي کشيدم و گفتم:منو به خاطر برخورد ابن مدتم ببخش!
    خنديد و گفت:يه مادر کينه اشتباهات پسرش رو به دل نمي گيره...برخوردي هم يادم نمي آد که بين ما بوده باشه!
    در حابي که بغض گلوم رو مي فشرد گفتم:دوستت دارم مامان!
    و به سرعت از جلوي چشمش دور شدم .عصري رفتم استوديو،همه جرأتم رو جمع کردم و رفتم پيش ثريا و گفتم:امشب بايد باهات حرف بزنم!
    رنگش پريد و گفت:امشب رو نمي تونم باشه براي فردا!
    -من بايد باهات حرف بزنم ،نمي تونم بذارم براي فردا،باشه اگه نمي توني بعد از ساعت کاري بياي،الان بريم!
    مردد بود گفت:الان مي تونم،اگه براي تو مشکلي نباشه!
    رفتم تو و به سعيد گفتم کاري برام پيش اومده و بايد برم.تو کافي شاپ حتي مي تونستم به چشماش نگاه کنم،نگاهم رو دوختم به دستام که تو هم گره زده بودم و روي ميز گذاشته بودم.ازش خواستم وسط حرفم نپره و بذاره تا ته حرفم رو بهش بگم اونم قبول کرد.
    همه ي جريان رو گفتم و آخرش هم گفتم که عاشقشم و حاضرم به خاطرش همه کار کنم،حتي اگه مصلحت اينه ديگه مزاحم زندگيش نشم.
    براي چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:علي،من عاشق توام.برام هم مهم نيست بچه دار بشي يا نشي...!
    از خوشحالي زبونم بند اومده بود،نگاه پر از اشکم رو به چشماش دوختم و گفتم:اگه ماه آسمون رو بخواي برات مي ارم که لايقش هستي!
    ازش خواستم زودتر ازدواج کنيم و بهش گفتم:طاقت تنهايي رو ديگه ندارم ،نمي تونم بدون تو باشم...!
    خنديد و گفت:من به خودم قول دادم تا درس توتموم نشه اسم ازدواج رو نيارم!
    اون موقع براي اولين بار حس کردم حرفهاش آبکي و خالي بنديه اما عاشق هميشه کرو کوره.به ساعتش نگاه انداخت و ازم خواست اونو تا سر خيابون برسونم و برم خونه.تعجب کردم و پرسيدم:نمي خواي برسونمت خونه؟
    سري تکان داد و گفت:نه!مي خوام يه کم با خودم خلوت کنم،بهش احتياج دارم....نگران نباش!
    اون شب کبکم خروس مي خوند و پيش خودم فکر مي کردم پاک ترين عشق دنيا رو گير آوردم...هاه...واقعاً خنده دار ومسخره است.
    مسخره ...است!
    سکوت کرد،صبر کردم تا ادامه دهد اما اين بار سکوتش خيلي طولاني شد.مجبور شدم بپرسم:
    -دکتر.....بعد چي شد؟
    نگاهش را به من دوخت و سعي کرد لبخندي بر لب آورد و گفت:بذار يه نفسي تازه کنم،کم آوردم!
    بلند شدم و براي تهيه ي قهوه از اتاق خارج شدم تا او سرو ساماني به افکارش بدهد،برايم حرفهايي که زد دردناک بود.
    دانستن خصوصي ترين بخش زندگي او برايم واقعاً زجر آور بود...او بچه دار نمي شد،آيا اگر من جاي ثريا بودم به اين خاطر ترکش مي کردم؟
    مي دانستم که نه!او بقدري شخصيت بالايي داشت که براي دوست داشتنش احتياج به موجود سومي نبود، هر چند نمي شد به او هم خرده گرفت.
    سرش را بين دو دست گرفته بود و آرنجش را به زانوانش تکيه داده بود و چشم به زمين داشت،اصلاًمتوجه ي ورود من به اتاق نشد.سيني را که روي ميز گذاشتم سرش را بلند کرد و گفت:عجيبه.....حرف زدن چقدر آدم رو سبکتر مي کنه....
    نگاهي به سيني انداخت و گفت:ممنون!واقعاً بهش احتياج داشتم!
    لبخندي زدم و بي حرف نشستم.نگاهي موشکاف به من انداخت و گفت:از شنيدن ماجراي من شوکه شدي؟

  3. #103
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    سري تکان دادم و گفتم:بله،اما دارم يواش يواش هضمش مي کنم!
    لبخندي که روي لبش بود مثل يه دهن کجي بود به تمام ماجراهايي که برايش اتفاق افتاده بود.اشاره اي به قهوه ام کرد و گفت:بخوريد!
    سعي کردم لبخند شادي تحويلش دهم و گفتم:معمولاًدر مورد نوشيدني فعل بياشاميد رو به کار مي برن!
    پوزخندي زد و گفت:آره راست مي گي....من تنها اشکال تو زندگيم فقط همين يه دونه است که به بياشاميد مي گم بخوريد!
    -معذرت مي خوام،خواستم يه کم جو رو عوض کنم.....
    ميان حرفم امد و گفت:نه،من بايد معذرت بخوام.تقصير شما نيست که هنوز اونقدر اين زخم تو قلبم عميقه که هر بار با به ياد آوردنش تموم تار و پودم مي ريزه به هم!
    اينبار ساکت نشستم تا خودش به حرف بيايد ،سکوتش طولاني شد .حوصله ام داشت سر مي رفت،نگاهش را به من دوخت و خنده ي ملايمي بر لب آورد و گفت:عجيبه با اين طبيعت عجولت چه ساکت نشستي و منتظري تا من شروع کنم!...
    سري به نشانه ي تأييد حرفش بالا و پايين آوردم .آهي کشيد و پس از مکث کوتاهي گفت:بعد از اون هر چي دستم مي اومد و اون مي خواست براش مي خريدم ،انگار مي ترسيدم اگه بگم نه ازدستش بدم.ديگه همه ي بچه ها مي دونستن عاشق اونم و و ما دو تا با هم دوستيم.يادمه يه بار رضا بهم گفت،البته اون موقع رضا به عنوان خواننده باهامون همکاري نمي کرد ، نوازنده ي دف بود و بعضي وقتها هم يه زمزمه اي مي کرد.خلاصه برگشت بهم گفت:
    -علي اين دختر تو رو دوست نداره و داره ازت سوءاستفاده مي کنه.
    اما من به حساب بچگي و حسادتش گذاشتم.يا سعيد و بقيه ي بچه ها.....مي خواستن چيزي رو بگن که خارج از توان و طرفيت من بود.يه پسر دايي دارم به اسم بهمن....
    دوباره سکوت کرد،مي دانستم سخت ترين قسمت صحبتهايش همين جاست.آه عميقي کشيد و ادامه داد:
    -من و بهمن بقدري با هم رفيق و جو ر بوديم که به ندرت دور از هم ديده مي شديم.همه جا با هم،تو مهموني ،گردش،چه مي دونم همه جا يه پا اون بود و يه پا من...!
    يه شب بهم زنگ زد که دارم مي آم پيشت،خيلي حرف برا گفتن دارم....
    گفتم:بيا!
    اومد و اولش يه کم مثل هميشه سربسرم گذاشت و شوخي کرد ،اما بهمن هميشگي نبود.ازش علت رو پرسيدم قهقهه اي زد و گفت:
    -علي اونقدر خوشبختم که نمي تونم تو وجودم بگنجونم!
    به شوخي گفتم:عاشقيا!
    نذاشت حرفم رو تموم کنم،رو هوا گرفت و گفت:هستم،اونقدر عاشقم که عشق رو يه ذره ي کوچيک بايد دونست در کنار حس من!
    منم عاشق بودم اما چيزي در اين مورد نگفتم،در عوض شروع به سر بسر گذاشتن با او کردم :
    -اِ...؟خوش به حال طرف،کي تا حالا؟اين حرفها به گروه خونيت نمي خوره بابا پاشو جمع کن!
    دستش رو گذاشت رو دستم و گفت: جون علي،سر بسرم نذار که مثل ابر بهاري مي زنم زير گريه!نمي دوني بعد دو سال انتظار بهت بگه پدر و مادرت رو براي خواستگاري بفرست چقدر...
    يه لحظه يخ کردم،فقط به خودم فشار مي آوردم که آروم باشم .دلم بدجور شور مي زد ،به زور لبخندي به روش زدم و گفتم:
    -باهاش دوست بودي؟
    سري تکان داد و گفت:آره،مي دونم که خونواده ي ماها همچين چيزي رو نمي تونن هضم کنن،اما اون با همه ي دخترها فرق داره.يه پاکي نابي تو وجودشه!...هميشه مي گه من و تو از دو دنياي مختلفيم،اونم خيلي سعي کرده عشق منو از قلبش خارج کنه،به خاطر من...مي گفت نمي خوام جلوي فاميلت سر افکنده بشي که نتونستي دختري رو از طبقه ي خودت بگيري اما نتونسته عشق منو از قلبش بکشه بيرون....
    بهمن مدام صحبت مي کرد و هي در مورد اون دختر مي گفت اما تنها چيزي که به زبون نمي آورد اسم اون دختر بود.همش اسم ثريا تو گوشم صدا مي کرد و قيافه اش جلو چشام مي رقصيد.ديگه طاقت نياوردم.سعي کردم با لحن پر خنده اي بگم:
    -بابا تو که ما رو کشتي ،اين خانوم خوشبخت کيه؟
    يه لحظه مکث کرد و تو چشام زل زد و گفت:از همکاراي شماست!
    قلبم بقدري محکم به قفسه ي سينه ام مي کوبيد که گفتم الانه از سينه ام بزنه بيرون.اسم همه ي همکاراي خانومم رو گفتم به جز ثريا،بهمن در جواب سرش رو وبه علامت منفي تکون مي داد و نچ نچ مي کرد.جرأت نمي کردم اسم ثريا رو به زبون بيارم.
    ثريا مال من بود،شريک روياهاي من بود.چطور مي تونستم همچين فکري رو در موردش بکنم؟
    خود بهمن آب پاکي رو ريخت و گفت:بابا اگه نوازنده نباشه همکار تو نيست؟....ثريا رو مي گم!
    ناخن هام رو به کف دستم فشار مي دام تا آروم باشم و با آرامش حرف بزنم:با ثريا دوست بودي؟
    سري تکان داد و گفت: آره....منتهي خودش نمي خواست کسي بفهمه.اما امشب که بهم گفت بريم براي خواستگاري....فقط به تو گفتم،تو رو جون عمه به کسي نگي ها،بين خودمون باشه!.....بايد به تو مي گفتم تو برام پسر عمه نيستي،برادري!
    اين حرف رو که زد نتونستم دهن باز کنم و بگم عشقت نزديک به سه ساکه که منو مچل خودش کرده و داره منو مي تيغه تتا از عشقش به تو بگه!
    خدا مي دونه اين جمله ي آخرش چي کار با من کرد...داشتم مي سوختم و بايد اداي آدم هايي رو در مي آوردم که خنکاي آب رو لمس مي کنن.وقتي بهمن خداحافظي کرد و رفت،همه ي بدنم شروع به لرزيدن کرد و پاهام ديگه قدرت ايستادن نداشت .پشت در پاهام خم شد و نشستم.
    شوکه بودم نگاهم به کف دستم افتاد به قدري ناخن هام رو بهش فشار داده بودم که زخم شده بود و خون مي اومد.بغضم ترکيد و تلخ ترين گريه ي زندگيم رو اون شب کردم ،نمي دوني وقتي اينجوري خنجر بخوري چقدر درد داره و چقئر جاي زخمت مي سوزه.هق هق بلند گريه ام بهم مي گفت چقدر تنهام....

  4. #104
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    ساکت شد،در بهت عجيبي فرورفته بودم و تا اين حد پستي را نمي توانستم باور کنم.صورت مردانه اش رنگ پريده بود.وقتي به خود آمدم ديدم اشکهايم بر پهنه ي صورتم جاريست.نفس عميقي کشيدم تا بغض پنهان شده در گلويم را خفن کنم،بعد دستم را بالا بردم تا اشکهايم را پاک کنم .نگاهم در نگاهش گره خورد،لبخند تلخي روي لبش نشست و گفت: تو چرا گريه مي کني؟به حال و روزگار مزخرف من؟نگران نباش،گذشت سالها اونقدر تغييرم داده که...
    نگاه خيره و دقيقم به چشمهايش باعث شد جمله اش را ادامه ندهد.نفس عميقي کشيد و گفت:فکر مي کنم بهتره بريم و بگيريم بخوابيم.
    تو هم خسته اي منم....
    دستپاچه ميان حرفش آمدم و گفتم:نه....خواهش مي کنم!
    چشم هايش را تنگ کرد و با دقت به صورتم نگريست و گفت:خانوم کوچولو....چي رو مي خواي از توي زندگي پر از تنهايي من در بياري؟
    سر به زير انداختم و هيچ نگفتم. کمي در جايش جابجا شد وپس از نفس عميقي گفت: تا اينجا رو هم براي اين برات تعريف کردم چون نمي خواستم از ثريا يه قديسه براي خودت بسازي که من بهش نارو زدم.....فکر تو دختر کوچولو براي من در مورد خودم مهمه،دوست ندارم يه فکر ناجور درموردم دااشته باشي...نمي گم يهمرد خوش اخلاقم،نمي گم يه آدم فوق العاده ام از هر لحاظ.اما اينو مي دونم هيچ وقت به کسي نارو نزدم...اين تو مرامم نيست...حرف تو برام اين معني رو داشت که اين فکرو در موردم مي کني!
    بلند شد تا برود گفتم:دکتر خواهش مي کنم.....بگيد بعد چي شد!....ديگه نديدينش؟
    براي دقيقه اي همان طور ايستاد و به من چشم دوخت،انگار ترديد داشت که بگويد يا نه اما بالاخره نشست و شروع کرد:
    -نمي دونم چقدر گريه کردم اما يهو يه فکري اومد تو سرم ،شايد بهمن رو پيچونده با اين حرفش...!اونقدر کله خر و احمق بودم که به هر نخ نازکي دست مي انداختم،با خودم گفتم:فردا صبح مي رم و از زبون خود ثريا مي شنوم که اندازه ي من هيچ کسو نمي خواد.تا صبح فقط تو باغچه از اين و ر به اون ور قدم زدم و نتونستم چشم رو هم بذارم.
    با طلوع خورشيد رفتم دوش گرفتم تا يه کم حالم بهتر بشه بايد دانشگاه مي رفتم اما نمي تونستم،مي دونستم بچه ها اونجان و ثريا از اول صبح در استوديو رو باز کرده و اومده.اين فکري بود که مدام توي سرم مي چرخيد.بدون خوردن چيزي راه افتادم ،حس مي کردم راه طولاني تر از هر روزه و سرعتم کمتر از هميشه و ضربان قلبم بيشتر و بيشتر از هر روز.
    ماشين رو سرسري پارک کردم و از پله ها دو تا يکي بالا رفتم،يه دختر رو از پشت ديدم که رو به سعيد داره باهاش حرف مي زنه.
    سعيد با ديدن من رنگش پريد،از حالت سعيد اون دختر به طرف من برگشت،سهيلا بود،رنگ از روي اونم پريد.همون لحظه فهميدم هر چي در مورد داستان اون و بهمن از زبون بهمن شنيدم راسته.خودم رو کشتم تا اونا چيزي رو که تو دلم داشت مي ترکيد نبينن.خيلي خونسرد گفت: اتفاقي افتاده؟
    سهيلا آب دهانش را قورت داد و گفت:ثريا...داره ازدواج مي کنه...گفت که کليد رو بهتون بدم و وسايلش رو ببرم!
    سري تکون دادم و گفتم:مبارکه،کي هست؟غريبه است؟
    نگاش رو به زمين دوخت،معلوم بود اونم از کاري که ثريا کرده خجالت مي کشيد.گفتم:چرا جواب نمي دي؟...
    با صداي لرزوني گفت:بهمن...!
    پوزخندي زدم و گفتم:اِ؟...جالبه!..اما خانم يه لطفي کن و به خواهرت بگو،يه کم که فکر کنه به کاراش يه لحظه خواب راحت نمي کنه.اون طاوان سختي رو مي پردازه،مطمئن باشه.
    با نگاه ملتمسي نگاهم کرد و گفت:تو رو خدا نفرينش نکنيد!...من بهش گفتم اين کارو با شما نکنه اما...
    -نفرينش نمي کنم اما مي سپارم دست اوني که هيچ چيزي رو فراموش نمي کنه... لطفاً بريد!
    قبل از اينکه از در اتاق بيرون بره به طرفم برگشت و گفت:به بهمن که حرفي نمي زنيد...؟
    لبخندي به روش زدم وگفتم:اون کارگرداني که تا حالا بازي من و بهمن رو کارگرداني کرده که تو اين همه مدت از رابطه طرف مقابلمون خبردار نشديم بقيه اش رو هم راست و ريس مي کنه،تو نگران نباش!
    سر به زير انداخت و رفت.سعيد جلو اومد و دستم رو تو دستش گرفت و نگاه نگرانش رو به صورت رنگ پريده و چشمهاي بهت زده ي من دوخت و گفت:علي...حالت خوبه؟
    چه سؤال مسخره اي!بغضم ترکيد و گريه کردم،با صداي بلند گريه کردم...بچه ها از تو سالن اومدن بيرون.سعيد بغلم کرد و اونم گريه کرد.من به خاطر از دست دادن عشقم گريه مي کردم،نمي دونم اون براي چي گريه مي کرد شايد بدبختي من.....
    رضا بعد از سعيد اومد جلو و دست هايش را دور شونه هاي ما انداخت و بغلمون کرد و تک تک بچه ها به نوبت،بعد از اون همه با هم گريه کرديم.شايد اگه اون گريه ي دسته جمعي نبود همون جا سکته رو زده بودم.
    سه هفته اي که از اون روز تا مراسم نامزدي اونها گذروندم سياه ترين و تلخترين دوران زندگيم بود،تا اينکه کارت دعوت اومد و به دستمون رسيد.بنده خدا مامان وقتي اسم ثريا رو کنار اسم بهمن ديده بود داشت پس مي افتاد،اکرم رو فرستاد دنبالم.با ديدن من کارت رو بهم نشون دادو گفت:اين چيه؟....

  5. #105
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نگاش که به چشمهاي پر از غم من افتاد کارت از دستش رها شد و بغلش رو به روم بازکرد ،مثل بچگي هام به بغلش پناه بردم و با صداي بلند گريه کرديم.خدا مي دونه چقدر اين گريه آرومم کرد.شايد عطر وجود مادرم که بوي عشق و دلدادگي بلاشرط رو مي داد.
    مادرم ازم خواست به مراسم نامزدي نيام اما بايد مي رفتم،بايد چشام مي ديد تا دلم باور مي کرد.
    لباس گرون قيمت و قشنگي تنش کرده بود،واقعاً خوشگل و خواستني شده بود.جالب اينجا بود با ديدن من خيلي بي تفاوت گفت:
    -چقدر ديد کرديد،من گفتم شما که مثل برادر بهمن مي مونيد بايد زودتر از مهمموناي ديگه اينجا باشيد!
    مادر طاقت نياورد و با لحن پرخنده اي که شک بر انگيز نباشد گفت:
    -گفتيم اگه زودتر بياييم شايد باعث بشه بعضي ها بيشتر احساس شرمندگي کنن.
    براي يه لحظه کوتاه حس کردم وا رفت،اما همون يه لحظه بود .بهمن حرف مامان رو به خودش گرفت و با خنده جلو اومد و مادرم رو غرق بوسه کرد و گفت:چاکرتم شهلا جون!حق داري.....به خدا انقدر سريع همه چي اتفاق افتاد که نشد خبرتون کنيم!
    مادرم پيشوني بهمن رو بوسيد و بهش تبريک گفت.
    مجلس نامزديشون به شکل يه مهموني بود که يه نوازنده ي گيتار رو دعوت کرده بودن .اولاي مهموني رو به بهمن کرد و گفت:شا دوماد چه آهنگي بزنم و برات بخونم؟
    بهمن نگاه عاشقانه اي به ثريا انداخت و گفت:بذاريد اول عشقم انتخاب کنه!
    ثريا گوشه چشمي به من نازک کرد و گفت:يه شعري که همه ي حسم به تو رو نشون بده...آمدي جانم به قربانت شهريار!
    بهمن دست ثريا رو تو دستش گرفت و به شوخي گفت:بابا من که مي خواستم زودتر بيام تو نذاشتي!
    و هر دوتاشون خنديدند،داشتم ديوونه مي سدم.مادر آروم دستم رو تودستش گرفت و گفت:برو خونه عزيزم...!
    با نگاهي که از آن آتيش بيرون مي ريخت به ثريا چشم دوخته بودم،با لجاجت گفتم:نه...!نمي خوام فکر کنه مثل يه تيکه آشغال دورم انداخته...مي خوام بدونه که برام مهم نيست..!
    مادر با نگراني گفت:پاشو قربونت برم،پاشو با هم بريم!
    سري تکان دادم و گفتم: نه مامان!
    همون موقع ثريا به طرف من برگشت و گفت:آقاي محتشم...يعني نمي خوايد براي نامزدي بهمن که مثل برادرتون مي مونه يه آهنگ قشنگ بزنيد و بخونيد؟
    به طرفش برگشتم،مطمئن بودم اگه خودداريم کمتر از اون حد بود گلوش رو با دندونام مي جويدم گفتم:
    -آهنگسازي و هر چي مربوط به اونه گذاشتم کنار...!
    قيافه ي متعجبي به خود گرفت و گفت: اِ...!چرا؟واقعاًحيف بود.ما از شنيدن هنر دست شما محروم مي شيم!
    در حالي که خون خونم رو مي خورد گفتم:براي سؤال اولتون،دليلش اينه که آهنگ رو براي اين مي ساختم که برام ترنم عشق بود اما حالا حالم از هر چي عشقه به هم مي خوره چه برسه به اينکه زمزمه اش رو گوش کنم،در مورد ادامه ي صحبت شما هم ،بهمن به حد کافي از موسيقي سر در مي آره که سر شما رو گرم کنه!
    ديگه نمي تونستم تحمل کنم جلو رفتم و از بهمن خداحافظي کردم و بهش تبريک گفتم بعد هم مجلس رو ترک کردم .نمي دونم چقدر بي هدف دور شهر تو خيابونها چرخيدم تا کمي آرومتر شدم .بعد از اون ديگه گريه نکردم بلکه نفرت از اون سر پا نگهم داشت،مخصوصاً بعد از اينکه رابطه بين من و بهمن ر وبهم زد.
    نفسش رو به تندي بيرون داد. پرسيدم:چطور؟
    -به بهمن گفته بود علي بهم زنگ زده و گفته دوستت دارم،اگه الان هم بهم بزني من هستم.بهمن هم مثل اسفند رو اتيش شده بود،اومد سراغمو کلي داد و فرياد راه انداخت .وقتي گفتم به خدا دروغه...برگشت گفت من به چشام اعتماد ندارم اما به ثريا دارم.
    ديدم سکوت کردن بهتر از حرف زدنه،دوست نداشتم با گفتن حقيقت غرورش بشکنه.موقع رفتن هم گفت هيچ رابطه اي بين من و تو وجود نداره و از اون موقع ارتباط بين ما قطع شد تا دو سال پيش نديدمش ...منظورم ثرياست.
    تقريباً کارام تموم شده بود و داشتم مي رفتم پيش بچه ها ،دوره داشتيم که منشي ام گفت:يه خانمي اومده و مي گه از فاميل هاتونه..!
    وقتي ثريا رو روبروم ديدم وا رفتم،هزار تا سؤال تو ذهنم شکل گرفته بود:اون اينجا چي کار مي کرد...!
    به نظرم خيلي مسن تر و پيرتر از سني که داشت نشون مي داد ،لبخند پر از ترديدي بهم زد و گفت:زياد عوض نشدي...
    در جوابش چيزي نگفتم و منتظر موندم تا حرفش رو بزنه.پفت:حتي تعارف نمي کني تا بشينم؟
    با دست به مبل اشلره کرد م و گفتم:بفرماييد!
    نشست و گفت:زياد مزاحمتون نمي شم...نمي خوام وقت ذيقيمت شما رو بگيرم.
    روي صندلي خودم نشستم ودستم را روي ميز گذاشتم و به طعنه گفتم:
    -اميدوارم براي اومدن به اينجا دليل موجهي داشتته باشيد اونهم بعد از اين همه سال...!
    چشاش پر از اشک شد و گفت:علي اينطور باهام حرف نزن....فقط اومدم بگم من ادم بدبختيم...خيلي بدبخت.....
    پوزخندي زدم و گفتم:اومدي خوشبختي رو بهت بدم...بيا...
    دست خاليم رو به طرفش دراز کردم ،نگاهي به دستم انداخت و گفت:
    -اين درد رو تاقيامت تو قلبم دارم که من با زندگي تو اين کارو کردم...مي خواستم حق زندگيم رو که فکر مي کرد تو و امثال تو بالا کشيدن ازت بگيرم....اما اشتباه کردم...تاوان اين اشتباه هم زندگيم شد...
    داشتم خفه مي شدم..ميون حرفش اومدم و گفتم:چه کمکي مي تونم بهتون بکنم؟
    خشکش زد و براي چند لحظه هيچ حرفي نتونست بزنه،بالاخره به حرف اومد و گفت:هيچ کمکي به جز اينکه .....علي ...ازم بگذر ...منو ببخش ..خواهش مي کنم..
    تموم کارايي که باهام کرده بود اومد جلوي چشمم،بلند شدم و گفتم:
    -خانوم..محترم..من همون موقعم گفتم من شما رو سپردم دست اون بالايي..از من طلب بخشش نکنيد ار اون بخوايد!
    من فراموش کردم يه روزي يه وقتي يه جايي دل به دختري دادم که دلم رو زير پا له کرد و با سنگدلي تو زباله ها انداخت ،شما هم فراموش کنيد مردي وجود داشت که عاشق شما شد و به جرم اين عشق فقط ازش پول خواستيد نه چيز ديگه!
    حالا هم لطف کنيد و از اينجا بريد...!
    بلند شد و نگاهش رو به چشمام دوخت و گفت:حقم همينه...خودم کردم که لعنت بر خودم باد!
    بعد از رفتنش روي صندلي افتادم،باورم نمي شد ،اومدن و رفتنش مثل يه خواب بود يه خواب بد و وحشتناک براي من!
    بلند شدم و پيش بچه ها رفتم،مدام توي فکرم مي چرخيد.يادمه رضا ازم پرسيد چي بخونم.همون شعر شهريارو ازش خواستم که ثريا با درخواستش جگرم رو سوزوند.وقتي رضا مي خوند اون صحنه هاي خوردشدم غرورم يادم مي اومد ،يهو اشکم سرازير شد و تو دلم گفتم:
    -لعنت به تو ثريا...هر وقت دارم به زندگي بر مي گردم ،تو هم پيدات مي شه...کاش هيچ وقت نمي ديدمت،کاش دوباره پيدات نمي شد...!
    اون اخرين باري بود که ديدمش .بعد از اون جريان ،نامه اش ر وتوسط سهيلا به تو داد و تو هم به من رسوندي و بعدشم که جريان فوتش پيش اومد.
    بعد از مرگش چند روزي با خودم خلوت کردم و بخشيدمش.به هر حال هر کاري کرد و هر بازي رو با من انجام داد حالا مرده و دستش از دنيا کوتاه!...
    خشکم زده بودفمن چه فکري د ر مورد او و ثريا داشتم و داستان چه طور پيش رفت.گفتم:تو نامه اش چي نوشته بود؟
    نگاهم کرد و گفت:مي دم بخوني.
    -شايد نخوايد مسائل خصوصي که...
    خنديد و گفت:بس کن بچه!تو خصوصي ترين مسأله ي زندگيم رو حالا مي دوني بقيه اش که ديگه مهم نيست!...حالا خانوم قاضي تو اين مسأله مقصر من بودم؟
    سر به زير انداختم و گفتم:متأسفم،نبايد اون طور يه طرفه به قاضي مي رفتم...!
    ميان حرفم آمد و گفت:پاشو برو بخواب ،منم خسته ام!..ممنون که به حرفام گوش کردي.شب به خير!
    بدون اينکه منتظر پاسخي از جانب من باشد اتاق را ترک کرد .از جايم بلند نشدم و همان طور نشستم و چشم به فضايي نا معلوم دوختم.
    به اين مي انديشيدم که اگر من جاي علي بودم آيا مي توانستم اين کار را طاقت بياورم....؟شک داشتم

    وقتي چشم گشودم خود را روي کاناپه ي درون نشيمن خانه ي خانم محتشم در حالي که پتويي رويم کشيده شده بود ديدم.با تشخيص موقعيتم بلند شدم و نشستم،پس شب را در همان جا سپري کرده بودم.شالم بد طور دور گردنم کشيده شده بود و احساس خفگي مي کردم،بازش کردم و دوباره مرتبش نمودم و بعد هم پتو رو تا کردم و روي دسته ي مبل گذاشتم.نگاهم به لباسم افتاد که کاملاً چروک شده بود،خنده ام گرفت و گفتم:کسي که تختش کاناپه با شه و با اين حالت بخوابه بايد هم سر و وضعش اين بشه!
    کش و قوسي به بدنم دادم و نگاهي به ساعت انداختم ،ساعت يازده و نيم بود.خشکم زد:واي خاک عالم....چقدر خوابيدم!
    به سرعت از اتاق خارج شدم،خانم محتشم در اتاق نشيمن شرقي بود و صبا هم در کنار او با کتاب قصه اش مشغول بود.سلام کردم و وارد اتاق شدم،خانم محتشم با خوشرويي پاسخم را داد و گفت:خانم خوابالود گرسنه ات نيست؟
    لبخندي زدم و گفتم:نه!واقعاً شرمنده ام....اگه اجازه بديد رفع زحمت کنم،مي دونم دايي نگرانم شده!

  6. #106
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    صبا دلخور گفت:من که اصلاً تو رو نديدم!
    خنده ام گرفت و گفتم:چرا...منو تو اين همه با هم بازي کرديم،بازم منو نديدي؟
    لبهايش را غنچه کرد و سرش را به علامن منفي به طرفين تکان داد .رفتم و مقابلش نشستم و گفتم: نمي شه الان منو ببيني؟
    خنده اش گرفت و گفت:يعني مي گم که بمون!
    پيشانيش را بوسيدم و گفتم:عزيز دلم ديگه نمي تونم ،من به دايي قول دادم فقط شب رو اينجا بمونم .الان هم دير کردم .....بهت قول مي دم دوباره بيام!
    لبخند تلخي زد و گفت:قول دادي ها!
    -چشم!
    به اصرار خانم محتشم يه ليوان شير کاکائوي داغ با برشي از کيک گردويي اکرم خوردم و به راه افتادم همين که مي خواستم سوار ماشين بشم اکرم دوان دوان خود را به من رساند. با تعجب نگاهش کردم،نفس نفس مي زد.نگران پرسيدم:چيزي شده؟
    با سر اشاره کرد که نه!کمي صبر کردم تا نفسش جا بيايد.پاکت نامه ي باز شده اي را از جيب پيش بندش در آورد و به طرف من گرفت ،پرسيدم:اين چيه؟
    شانه اي بالا انداخت و گفت:نمي دونم صبح زود دکتر داد بهم و گفت امانت توئه!
    قلبم به سرعت به قفسه ي سينه ام مي کوفت،اخرين نامه ي ثريا...!
    لرزش دستم محسوس بود ،نامه را از او گرفتم و گفتم:بهشون بگيد خوندم بهش پس مي دم!
    دلم مي خواست در گوشه اي از خيابان ماشين را نگه مي داشتم و نامه را ميخواند م اما با گفتن دايي نگران مي شه،بهتره بذارم براي وقت مناسب تر ...! جلوي خود را گرفتم.
    دايي با ديدن من اخمهايش را در هم کرد و گفت:چرا موبايلت رو خاموش کردي؟
    به طرفش رفتم و گونه اش ر وبوسيدم و گفتم:قربونتون برم،ديشب خاموشش کردم يادم رفت روشنش کنم!
    نگاه مهربانش را به من دوخت و با لحن آرامي گفت:نگرانت شدم،خوش گذشت؟
    -جاي شما خالي،خانوم محتشم خيلي بهتون سلام رسوند!
    نگاهش را از چشم کنجکاو من دزديد و آرام گفت:لطف کردن!
    به طرف اتاقم به راه افتادم و گفتم:لباسام رو عوض کنم ....الان مي آم!به سرعت تغيير لباس دادم و برگشتم .ملوک براي دايي جوشونده آورده بود ،به او هم سلام کردم و به شوخي گفتم:ببينم اين جوشونده هايي که به دايي من مي دي بي خطره يا نه؟
    خنديد و بي حرف به طرف آشپز خونه برگشت.رو به دايي گفتم:دايي جون نظرتون چيه:که خان.م محتشم اينا رو يه شب شام دعوت کنيم اينجا.
    نگاه کوتاهي به من انداخت و گفت:که چي بشه؟
    با اين سؤال حالم گرفته شد ،لحظه اي مکث کردم تا بدون لرزش صدا با او صحبت کنم و گفتم:تا اين همه محبت رو يه جوري جبران کنم!
    ....دوست داشتم ارتباطمون بيشتر از قبل مي شد.
    دوباره سؤالش رو تکرار کرد:گفتم که چي بشه؟
    بدون اينکه چيزي بگويم با چشمان فراخ نگاهش مي کردم.خنده اش گرفت و گفت:دخترم،تااون اندازه مي شناسمت که بدونم پشت اين حرفت يه حرف ديگه است .من اون حرف پشتي رو مي خوام بشنوم،يعني دليل واقعيت رو!
    اينبار من خنده ام گرفت و گفتم:نمي شه چيزي رو از شما پنهون کرد .با شه مي گم،به شرطي که گوشم رو نبريد!....
    ملوک امد تا ليوان خالي را ببرد،سکوت کردم و بعد از رفتنش گفتم:خانم محتشم هنوز دوستتون داره.شما عشق اولش هستيد و نتونسته بعداز اين همه سال فراموشتون کنه،شما هم که تابلوئه.چرا اين فرصت رو به هم نمي ديد تا با هم حرف بزنيد،چرا بايد اون تو اون خونه تنها باشه و شما هم تو اين جا؟...
    آهي کشيد و گفت:نه اون اونجا تنهاست،نه من اينجا!
    بلند شدم و کنارش نشستم و دست دراز کردم ودستش را در دستم گرفتم و گفتم:
    -آدم تا همپاش رو پيدا نکنه بين يه ميليارد نفر باز هم تنهاست.چرا لجبازي مي کنيد و نمي خواهيد قبول کنيد که شما هم مايل به اين پيوند هستيد؟
    لب زيرينش را به دندان گرفت و سکوت کرد.
    به خود گفتم:تا همين جا بسه!
    مشغول خوردن ناهار بوديم که دايي به حرف اومد و گفت:
    -امشب حاج نورالدين و خونواده اش قراره بيان اينجا،گفتم که بدوني و جايي برنامه نچيني!
    دلم به شور افتاد اما با لحن ملايم و آرام هميشگي گفتم:خب بيان،مهموناي شما براي ما هم عزيزن!...اما به يه شرط!
    خنديد و گفت:اي زبون دراز! به چه شرطي؟
    -به شرطي که مهموني منم براي شما عزيزباشن!
    سري تکان داد و گفت:باشه،بعداً در موردش صحبت مي کنيم!
    اين حرفش بارقه ي اميدي بود برايم که يه پله از راه پيش رفته ام.بعد از صرف غذا به بهانه ي استراحت به اتاقم رفتم ،دل توي دلم نبود که نامه را بخوانم.نمي دانم چرا در را قفل کردم.کف دستم عرق کرده بود،به سراغ کيفم رفتم و درش را با دستان لرزان باز کردم.
    نگاهم روي پاکت سفيد نامه که باز شده بود خشک ماند،اين همه دل دل کردن براي چه بود خودم هم نمي دانستم .چند دقيقه به آن حالت ماندم تا تمام قدرت و جسارتم را جمع کردم و کاغذها را از درون پاکت خارج کردم.
    عقب عقب رفتم و روي لبه ي تخت نشستم،دستخطش زياد از حد بد بود اما مي شد خواند:
    -سلام،با اينکه مي دونم هيچ وقت مايل نيستي جواب سلامم رو با يه عليک بدي.حق داري مي دونم.بعضي وقتها فکر مي کنم چقدر خوب بود آدمي دوباره فرصت زندگي پيدا مي کرد که اگه دفعه ي اول اشتباهاتي رو مرتکب شد دفعه ي دوم اونا رو جبران کنه،اما باز شک دارم مي تونست.يادم نيست کدوم فيلسوف مي گفت اما حرف قشنگي مي زد و مي گفت:خوشبختي براي انسان وجود نداره.
    راست مي گفت،چون من تجربه اش کردم....
    براي اولين بار که شنيدم سرطان خون دارم همه ي وجودم رو ترس از مرگ پر کرد.واقعاً ترسيدم که بميرم و نتونم گناهام رو بکشم و با خودم ببرم.مي دونم به اين جمله مي خندي اما از سنگيني گناهام مي ترسم،مي ترسم بميرم و برم به جهنم.يادته اومدم سراغت و تو خيلي مؤدبانه بيرونم کردي؟پشت رول نشستم وبدون اينکه هدفي داشته باشم ماشين رو راه انداختم،وقتي به خودم اومدم ديدم صورتم خيس اشکه و تو چشام پر آب که نمي تونم روبروم رو شفاف ببينم.ماشين رو يه گوشه پارک کردم و زدم زير گريه،اونقدر گريه کردم که حس کردم سبکتر شدم .گذشته هام مثل يه پرده ي سينما جلو روم باز شد،سختي ها و فقر و نکبتي که تو دوران کودکيم کشيدم.پدر معتادي که هر چي مادرم در مي اورد يا خودش کار مي کرد رو دود مي کرد و به هوا مي داد.از همون اوايل کينه ي بچه پولدارايي رو داشتم که به جاي من از همه چيز استفاده مي کردن.حالم از عروسکهايي بهم مي خور که مال بچه مايه دارا بود و حسرتش مال من و سهيلا،هر چند سهيلا هيچ وقت مثل من کينه رو تو دلش نگنجوند و باهاش کنار اومد.
    شونزده سالم که شد متوجه چيزي شدم که برام شد مايه بدبختي،خوشگليم!
    وقتي از جلوي پسرا رد مي شدم و نگاه مشتاق اونا رو روي خودم ثابت مي ديدم اين فکر از ذهنم مي گذشت که مي تونم ازشون سوءاستفاده کنم.هر کدوم پولدارتر بود براش تور پهن مي کردم و طرح رفاقت مي ريختم و تا جاداشت ازش مي تيغيدم.
    هر وقت هم ديگه برام صرف نمي کرد مي انداختمش کنار.نميخوام دروغ بگم.چندين بار و چند بار پيش اومد که گير افتادم اما به هزار جون کندن از مخمصه فرار کردم .وقتي براي کار پيش تو اومدم متوجه نگاه عاشقت شدم و پيش خودم گفتم: يه شکار جديد!
    اما همون نگاه رو از طرف بهمن هم ديدم ،بنابراين يه بازي مخفيانه رو شروع کردم با تو و بهمن.بهمن و تو هر دوتون درخواست ازدواج داشتيد نه دوستي.برام سخته اما بايد بهت اعتراف کنم تا آروم بشم،از تو از همون اول سوءاستفاده کردم و بهمن و با همه ي مزايا و دارايي هاش براي زندگي انتخاب کردم.مي دونم با خوندن اين حرف بيشتراز قبل ازم متنفر مي شي.
    سهيلا وقتي فهميد بهم گفت با اين کارت تيشه به ريشه ي زندگيت نزن،اما گوش نکردم و زدم.بعد از اينکه قضيه ي عقيم بودنت رو بهم گفتي و با چشماي ملتمس نگاهم کردي و منم اون جواب چرند رو بهت دادم با خودم خلوت کرد م و ديدم ديگه نمي تونم به اين بازي ادامه بدم و بايد تمومش کنم.گفتم اگه بفهمي با بهمن ازدواج کرد م و گذاشتمت کنار مي ري دنبال زندگيت اما نرفتي.
    حرفهايي که به سهيلا زدي براي اينکه به من برسونه،منو سوزوند.يادته تو مجلس نامزديمون؟حتي فکرش رو هم که مي کنم حالم رو بهم مي زنه.
    واي علي منوببخش،با تو و با خودم چه کردم....
    چقدر از خودم بدم اومد که هنر دستات رو کشتم ،من کشتم مي دونم.چه قتل بي رحمانه اي بود اين قتل و بعد از اون مجلس،دروغي که به بهمن گفتم و اون قطع رابطه بين شما دوتا.بهمن تاهمين الان هم نتونسته با کسي واقعاً رفيق بشه چون همشون رو پايين تر از تو مي دونه،فقط يه بار که ازش پرسيدم:چرا اينقدر تنهايي و تو خودتي،مي دوني بهم چي گفت؟
    بهم گفت کاش علي اون اشتباه رو نمي کرد.خواستم بگم علي کاري نکرده،اين حيله ي من بوده که زندگي من و تو و علي رو بهم زده.نفرينت خوب گرفت آقاي دکتر،يه لحظه خواب راحت تو اين سالها نداشتم و تاوان سختي رو هم پرداختم فقط خوشحالم که پيله ي تنهاييت رو پاره کردي.
    به قول مسيحي ها تو اخرين کشيش قبل ازمرگم هستي که دارم بهت اعتراف مي کنم،به بهمن هم همه ي اينا رو گفتم ،باورت مي شه بدون هيچ حرفي اتاق رو ترک کرد؟
    آرزو مي کردم به جاي اين کار يه سيلي محکم بهم مي زد اما نزد و رفت.شايد براي اينکه نمي خواست بزنه....اما کاش مي زد و دردم مي اورد تا يه کم راحت تر بشم!
    اميدي به بازگشتندارن و حالا که مطمئن به رفتنم بذار آروم تر و با قلب مطمئن تر وبا خيال اسوده تر برم .فقط اينا رو گفتم تا خلاصه ي مطلب رو تحت عنوان اين سه کلمه ازت بخوام،علي منو ببخش.
    ثريا.
    خشکم زده بود و احساس لرز شديدي مي کردم ،نامه را روي عسلي انداختم و خود را زير پتو کشيدم و مچاله شدم .شايد اگر به او هم درست فکر مي کردي او هم قابل ترحم و دلسوزي بود .او هم به نوعي بدبخت و اسير روزگاري بود که براي خودش درست کرده بود.
    با اينکه خوابم نمي اومد اما نمي دونم چرا به خواب رفتم.ضربه هاي محکمي که به در اتاقم مي خورد بيدارم کرد،چند لحظه منگ بودم و فراموش کردم کجا هستم .هوا تاريک شده بود و اتاقم در تاريکي غليظي فرورفته بود .در جواب ملوک بلند شدم و در را باز کردم،با نگاه رنجيده اش نگاهم کرد و گفت:خانم حنجره ام پاره شد بس که صداتون کردم،خکب يه کلمه جوابم رو مي دادي.
    خميازه اي کشيدم و گفتم :شرمنده،خواب بودم.چي کارم داري؟
    -داييتون گفت حاضر شيد،الان مهموناتون مي رسن!
    چراغ اتاق رو روشن کردم و به طرف دستشويي رفتم تا ابي به دست و رويم بزنم.چشمهايم کمي پف داشت و رنگم پريده بود،با چند مشت آب سرد حالم بهتر شد.قبل از اينکه لباسهايم را عوض کنم به طرف عسلي کنار تخت رفتم و نامه ي ثريا رو داخل پاکت گذاشتم و درون کشوي ميزم پنهانش کردم

  7. #107
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    40 و 41 و و42

    همين که لباسهايم را عوض کردم و پا از اتاق بيرون گذاشتم زنگ به صدا در آمد ،ملوک به طرف گوشي آيفون رفت تا در را باز کند.نگاهم به دايي افتاد،روي مبل نشسته و پايش را روي پاي ديگر انداخته وروزنامه اي را در دست گرفته و مشغول مطالعه آن بود.جلو رفتم و گونه اش را بوسيدم،لبخندي به رويم زد و گفت:مثل اينکه حسابي خسته بودي ها!
    -بله،چه جورم..!
    صداي ملوک باعث شد دايي بلند شود و به پيشواز آنها برود:آقا،حاج آفا اينان!
    نگاهي در شيشه ي بوفه به خود انداختم تا مطمئن شوم روسريم مرتب است و بعد به دنبال دايي رهسپار شدم.حاج خانم با ديدن من به طرفم امد و با محبت در آغوشم کشيد و گفت:کيانا جون از وقتي ديدمت تو دلم جا خوش کردي!
    لبخندي به رويش زدم و تشکرکردم.حاج آقا هم بعد از او اظهار لطفي کرد و وارد خانه شد،در حالي که با دايي سر به سر هم مي گذاشتند.بهروز دسته گل بزرگ و زيبايي از رزهاي سرخ رنگ را به طرفم گرفت و گفت:
    -هر چند به زيبايي شما نيست ما...
    براي اينکه حرفش را ادامه ندهد سريع دسته گل را گرفتم و گفتم:
    -ممنون،بفرماييد!
    در نگاهش شيطنتي بود که مرا به ياد علي مي انداخت گفت:امکان نداره...!خانم ها مقدم ترند..!
    حال و جوصله ي يکه به دو با او را نداشتم ،بي حرف راه افتادم و او هم پشت سر من.ملوک را که ديدم دسته گل را به او دادم تا داخل گلدان بگذارد.بهروز آرام گفت:ولي مال شما بودها!
    با لحن سردي گفتم:دادم بذاره تو گلدون!
    وقتي در کنار هم وارد جمع شديم طرز نگاه حاج اقا و همسرش به ما دونفر به من فهماند که براي چه آن شب به آنجا آمده اند.حس بدي داشتم و پشيمان بودم از اينکه با او وارد شده ام.
    نگاهم در نگاه دايي گره خورد ،از درون چشمانم فکرم را خواند و گفت:عشق دايي بيا پيش خودم بشين!
    حاج خانم پس از نشستن من با خنده گفت:زياد کنار خودتون نشونيدش و عادت بديدش به دوري از خودتون!
    دايي دستهاي يخ کرده ام را درون دستهايش گرفت و گفت:چرا بايد عادتش بدم؟حالاحالاها ور دلم مي شونمش و اصلاً هم عادت نمي دمش و عادت نمي کنم!
    حاج آقا گفت:اگه خواست شوهر کنه چي ؟
    دايي لبخندي به رويم زد و گفت:بذار اول اوني که لياقتش رو داشته باشه پيدا کنم بعد!
    حاج خانم زير چشمي نگاهي به بهروز انداخت ولبخندي بر لب نشاند.هنوز فکرم درگير نامه ي ثريا بود و ماجراي زندگي علي،به قدري که متوجه اطرافم نبودم.با صداي دايي در کنار گوشم به خودم اومدم:عزيزم...حواست کجاست؟
    نگاهم به طرف دايي چرخيد و گفتم:متأسفم يه لحظه فکرم رفت طرف يکي از دوستان!
    بهروز گفت:اتفاقي افتاده؟...اگه کمکي از ما بر مي آد خوشحال مي شيم که ما رو محرم بدونيد!
    به زور لبخندي بر لب آوردم و گفتم:نه،مشکلش طوري نيست که کمکي از طرف کسي بشه بهش کرد!
    حاج خانم با نگاه کنجکاوش نمي ذاشت درست نفس بکشم با گفتن:
    -بفرماييد از خودتون پذيرايي کنيد ...من الان مي ام خدمتتون!
    از جايم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم .ملوک با ديدن من متعجب گفت:
    -خانم کاري داريد؟
    روي صندلي نشستم و گفتم:نه!حوصله ي اونا رو ندارم.
    خنديد و با صداي آرامتري گفت:فکر کنم يه فکرايي واسه شما دارن!
    دستهايم را روي ميز گذاشتم و با دقت نگاهش کردم و گفتم:به دايي چيزي گفتن؟
    در قابلمه را گذاشت و رو به من گفت:نه خانم،اينجوري همشون با هم با يه دسته گل تا حالا اينجا نيومدن!
    کلافه بودم،نفسي به تندي بيرون دادم و گفتم:گل بود به سبزه نيز آراسته شد...
    دوباره خنديد و گفت:ولي خانم پسرخوب و اقاييه،تازه خوشگل هم هست!به هم مي آييد!
    براي اينکه حرف را کوتاه کنم گفتم:ملوک خانم کمک نمي خوايد؟
    ملوک خانم در حالي که وسايل سالاد را از درون يخچال خارج مي کرد گفت:نه مادر،مگه چند نفر مهمونن که دنبال کمک هم باشم ؟شما تشريف ببريد پيش مهمونا!
    با ناچار بلند شدم و از آشپز خانه خارج شدم .دايي و حاج نورالدين صحبت مي کردند و بهروز و مادرش هم به انها چشم دوخته بودند ،با ورودم نگاهشان به طرف من چرخيد.حاج آقا حرف خود را قطع کرد و رو به من گفت:دختر خوشگلم اگه حوصله ي ما رو نداري بگو بلند شيم بريم!
    حس کردم سرخ شدم گفتم:واي نه....اين حرفها چييه؟رفتم يه سر به ملوک بزنم کارش داشتم،خيلي هم از ديدن شما خوشحالم!
    حاج خانم با خنده گفت:فقط از ديدن حاج آقا خوشحاليد؟پس من چي؟
    منهم خنده ام گرفت و گفتم:شما هم همين طور!اصلاً.....
    بهروزخود را ميان حرف من انداخت وگفت :فکر کنم مزاحم جمع شما منم و کيانا خانم ازديدن من ناراحته!
    قلبم شروع به زدن کرد بقدري بلند که مي ترسيدم صدايش را بشنوند.با ظاهري سرد و آرام گفتم:
    -مهمون حبيب خداست،حتي اگه دشمن آدم هم باشه وقتي از چهارچوب در خونه ي آدم مي آد داخل مي شه همون حبيب خدا.آدمي که به خداي بالاي سرش ايمان داره و احترام مي ذاره ،به حبيبش هم احترام مي ذاره و از ديدنش ناراحت نمي شه!
    بهروز به شوخي گفت:نکنه من اون دشمني ام که اسم بردي؟
    لبخندي را به زور به روي لب نشاندم و گفتم:مثال زدم والا قصد جسارت نداشتم!
    روي لب همه لبخند بود،لبخندي پرمنظور،داشتم خفه مي شدم،مثل آدمي بودم که روي تپه اي از خرده شيشه هاي تيز نشسته و نمي تواند بلند شود.بايد بنشيند وتازه لبخند هم بزند و صحبت هم بکند.

  8. #108
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    وقتي ملوک آمد و جمع را براي صرف شام صدا کرد برايم فرشته ي نجات بود..اين به معني ان بود که يکي دو ساعت بيشتر به پايان مهماني نمانده است .سر ميز هم به نوعي ديگر شکنجه کشيدم ،خانم و آقاي نورالدين روبرويم نشستند و و بهروز در کنارم.نگاه آن دو مدام از من به روي بهروز مي چرخيد و از او به روي من،نمي توانستم چيزي بخورم.دايي متوجه شد و رو به حاج آقا به شوخي گفت:
    -اگه ديد زدنتون تموم شد بذاريد بچه يه قاشق غذا بخوره!
    آندو به خنده موضوع را فيصله دادند .خود را به خوردن سوپ مشغول کردم فقط گاهي مجبور بودم به سؤالاتي که از طرف بهروز مي شد جواب دهم.با خود مي گفتم:بهروز که پسر خوبيه و ظاهرش مناسبه،از لحاظ سني هم بهم مي خوريم....ديگه چه مرگته؟
    خود مي دانستم چه ام شد است و راه طفره رفتن را پيش گرفته بودم.دل در گرو عشق مردي داشتم که خيلي پخته و فهميده بود و ديگران در قياس با او برايم پسر بچه اي مي نمودند.
    جريان خواستگاري بهروز را دقيقاًبعد از شام ،خود حاج نورالدين مطرح کرد.با اينکه مي دانستم به قصد خواستگاري آمده اند اما باز با شنيدن موضوع از زبان حاج آقا خشکم زد و انگار آب يخ را يکدفعه روي سرم ريخته اند،حاج و واج زل زده بودم توي صورت او.دايي لبخندي به روي بهروز زد و گفت:بهروز پسرخودمه،خودتم مي دوني که چقدر دوستش دارم و بهش ايمان دارم منتها مي دوني داداش اوني که بايد جواب بده دختر کوچولوي منه!
    نگاهم را به زور به نوک پاهايم دوختم،صداي بلند ضربان قلبم را مي شنيدم و مي ترسيدم آنها هم صدايش را بشنوند .دوست داشتم فرياد بزنم جوابم منفي است اما انگار زبانم به سقف دهانم خشک شده و چسبيده بود .وقتي به خود آمدم شنيدم بهروز گفت:پس اگه اجازه بديد من فردا بعد از ظهر مي آم دنبال ايشون بريم يه دوري بزنيم و حرفامون رو با هم بزنيم !....نظر شما چيه کيانا خانم؟
    مثل آدماي منگ نگاش کردم و گفتم:در مورد چي؟
    لبخندي به رويم زد و گفت:اينکه فردا بعد از ظهر بيام دنبالتون و با هم...
    متوجه حرفش شدم ،ابروهايم را در هم گره زدم و تير خلاص را با حرفم زدم :من تا سالگرد مادرم حتي نمي تونم در مورد ازدواج فکر کنم چه برسه به اينکه با يکي در موردش صحبت کنم ،مادر من تازه فوت کردن اقا....
    حاج آقا گفت:خب دخترم زندگي هنوز ادامه داره،منم از زبون فريدون شنيدم که اين اتفاق افتاده،خدا بيامرزدش اما اونم راضي نيست که تو در تمام لذت بردني ها رو به روي خودت ببندي!
    انگشتهايم را به هم گره زده بودم و آنها را به هم مي فشردم تا بتوانم آرامشم را حفظ کنم.نگاهم به خطوط روي پيشاني حاج آقا بود و موهاي جوگندمي اش،گفتم:مي دونم،من هم در تموم لذت بردني ها رو به روي خودم نبستم،اما فعلاً قصدش رو ندارم ....يعني نمي تونم ذهنم رو متمرکز کنم براي همچين چيزي.
    حاج خانم عينکش را روي بيني جابجا کرد و گفت:بعد از سالگگرد مادرت چي عزيزم؟
    غافلگير شدم ،مجبور شدم بگويم :خب....نمي خوام شما رو تا اون موقع معطل کنم و بعد هم شايد جواب منفي بدم!
    بهروز لبخندي به رويم زد و گفت:ما تا اون موقع صبر مي کنيم....شما ارزش صبرکردن رو داريد!
    نگاه ديگران باعث شد خون به صورتم بدود و سرم را پايين بيندازم.ورود ملوک به اتاق نجاتم داد و حرف را به سوي ديگري کشاند.احساس سردرد مي کردم،انگار با چيزي محکم به شقيقه هايم مي کوفتند .نيم ساعتي بيشتر نشستند و بلند شدند.
    خدا را شکر کردم که دارند مي روند.وقتي خواستم به اتاقم بروم دايي صدايم زد برگشتم و به صورتش نگاه کردم،در نگاهش خوشحالي موج مي زد .مشخص بود بهروز مرد ي که او مي گفت داماد برگزيده اي براي من است.گفت:بيا بشين يه کم با هم حرف بزنيم.
    بي حرف رفتم و مقابلش نشستم و به صورت مهربان و جذابش چشم دوختم،چقدر اين صورت مهربان را دوست داشتم خدا مي داند.
    لبخندي بر لب نشاند و گفت:امروز چطور بود؟
    پايم را روي پاي ديگر انداختم و گفتم:امروز که خوب بود اما اگه منظورتون از سؤال امشب و مهموني امشب بود بايد بگم اگه فقط براي مهموني مي اومدن مي تونستم بگم خوب بود!
    دايي که سعي در پنهان کردن خنده اش داشت گفت:چرا؟بهروز که پسر خيلي خوبيه، من واقعاً دوستش دارم!....فقط مي خواستم بهت بگم تو اين مدت که ازشون وقت براي فکر کردن گرفتي خوب بهش فکرکن.بهروز برخلاف خيلي ها که توي رفاه هستن هيچ وقت از اين رفاه سوءاستفاده نکرده،پا توي خيلي چيزها فرو نکرده.نه بگم گنده دماغه ها که....يه جور خاصيه،بچه ي خوبيه!
    زير دست خودم بزرگ شده و مي تونم بهش اعتماد کنم.
    نتوانستم پاسخ منفي را که مي خواستم بگويم به زبان آورم گفتم:
    -چشم بهش فکر مي کنم،اما ازم توقع نداشته باشيد که حتماً پاسخ مثبت بدم!
    دايي سرش را تکان داد و گفت: اما پاسخ منفي بي دليل هک نبايد بدي!من به مادرت قول دادم دست تو رو تو دست کسي بذارم که لياقتت رو داشته باشه!
    بلند شدم و پيشانيش را بوشيدم و با زمزمه ي شب بخير به اتاقم بازگشتم.در اتاق را بستم و لباسم را با لباس خوابم تعويض کردم و بدون اينکه به آينه نگاهي بيندازم موهايم را برس کشيدم و بافتم.بدون اينکه چراغ را روشن کنم لباسهايم را آويزان کردم و درون کمد گذاشتم چقدر دلم مي خواست با يکي حرف بزنم ،احساس تنهايي مي کردم و بعد از به هم خوردن دوستيم با ريحانه تنهاتر همم شده بودم.نگاهم در آن تاريکي روي ساعت نشست،ساعت يازده شب بود.با دستهاي لرزان گوشي تلفن را برداشتم و آباژور را روشن کردم و سريع شماره را گرفتم،بقدري سريع که انگار مي ترسيدم پشيمان شوم.صداي گرم و جدي اش در گوشم پيچيد:بله بفرماييد!
    -سلام دکتر،خوب هستيد؟
    خنديد و گفت:سلام!بچه تو خواب نداري؟
    با اينکه اصلاً از زنگ زدن به اونا راحت نبودم با لحن ناراحتي گفتم:
    - واقعاً ببخشيد دکتر،خواستم بگم نامه رو خوندم....
    جمله ام را ادامه ندادم،مي دانستم اگر بگويم نامه ات را کي بياورم خواهد گفت:فردا،پس فردايا يه روز ديگه بيار بده دست اکرم و من اين رو نمي خواستم.مي خواستم از زبونش بشنوم که ثريا براش تموم شده ،مي خواستم برام حرف بزنه و من صداش رو بشنوم.
    صداي او به خود آوردم:حواست کجاست؟چرا جمله ات رو تموم نمي کني؟
    زمزمه کردم:نمي دونم!
    لحظه اي تأمل کرد و گفت:کيانا حالت خوبه؟...اتفاقي افتاده؟
    -اوهوم!
    دوباره صدايش با رگه اي از خنده به گوشم رسيد:ببينم نکنه اون اتفاق خوردن زبونت به دست يه گربه با دندوناي تيز باشه ؟
    لبخند روي لبم نشست.وقتي سکوتم را ديد گفت:خانوم خانوما،چي شده که ساعت يازده شب زنگ زدي اينجا و سکوتت رو به رخم مي کشي؟
    مي دونم زنگ نزدي ازم بپرسي کي نامه ي ثريا رو برام بياري ،پس حرفت رو بزن .چي مي خواستي ازم بپرسي ؟....يا نکنه چيزي مي خواستي بهم بگي؟
    از باهوشيش لذت مي بردم.خنديدم و در حين خنديدن گفتم:هر دو!
    اينبار او سکوت کرد و منتظر حرف من شد .نفسم را به تندي بيرون دادم و گفتم:اول اينکه مي خواستم بدونم بهمن رو بعد از مرگ ثريا نديديد؟چون ثريا نوشته بود بعد از شنيدن ماجرا از زبون ثريا ترکش کرده بود!
    آهي کشيد و گفت: بهمن دو ماه بعد از مرگ ثريا به ديدن من اومد....
    ميون حرفش اومدم و گفتم:اومد خونه تون؟
    خنديد و گفت:اگه چند لحظه صبر کني تعريفش مي کنم و احتياج به اين نخواهي داشت که ميون حرفم بدوي!
    زير لب عذرخواهي کردم و او به حرفش ادامه داد:اومده بود مطب،آخراي وقت بود و من داشتم حاضر مي شدم بيام خونه که منشي بهم گفت پسر داييتون اومدن و مي خوان شما رو ببينن.کيانا باورت نمي شه يه لحظه قفل کردم و بعد بدون اينکه جواب منشي رو بدم به طرف در دويدم .نگاهمون تو هم خشک شد ،به قدري شکسته شده بود که نشناختمش .وقتي نگاه متعجب منشي ام رو ديدم کنار کشيدم تا بهمن واردمطب بشه،بعد در رو بستم و به طرفش برگشتم.زبونم به سقف دهنم چسبيده بود و نمي تونستم حرف بزنم ،اونم بدتر از من.وقتي به خودم اومدم ديدم تو بغلم داره هاي هاي گريه مي کنه،اومده بود تا ازم معذرت بخواد .عجيبه....!
    واقعاً دلخوري ازش نداشتم که بخوام ببخشمش.بهش هم گفتم ،بهم گفت داره واسه يه مدت مي ره مسافرت تا با خودش کنار بياد .پسرشون رو هم پيش پدر و مادر گذاشته بود تا بره.مي گفت تا خواستم راه بيافتم و برم،ديدم تا نبينمت نمي تونم برم.
    خيلي با هم حرف زديم.حس کردم حال اونم بهتر شد،حس منم نسبت به قبل بهتر شد.
    آهي کشيدم و گفتم:ما آدما به خاطر عجولانه قضاوت کردنمون چقدر بايد سختي و مشکل رو تحمل کنيم خدا مي دونه!
    خنديد و گفت:خوبه فيلسوف کوچولو!حالا بريم سر مسأله اي که مربوط به توئه!
    من هم خنديدم و و گفتم:چيز خاصي نبود جز اينکه....
    سکوت کردم،گفت:خيلي مرموز شدي ،چرا سکوت کردي؟
    آهي کشيدم و آرام گفتم:دلم مي خواست با يکي حرف بزنم،سکوت اتاقم اذيتم مي کرد.نمي دونم چرا به جز شما کسي يادم نيفتاد که بهش زنگ بزنم.....اگه اذيت شديد و از خواب بيدارتون کردم عذر مي خوام.

  9. #109
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    آهي کشيد و پس از چند لحظه تأمل گفت:اول اينکه خواب نبودم و به قول يکي از رفقا ساعت يازده سر شب ما لات هاست.دوم اينکه خوشحال مي شم منو به عنوان دوستي که بهش اعتماد داري قبول کني ،آرزو مي کنم زودتر همپا و همدل زندگيت رو پيدا کني تا تنهاييت رو پرکنه!
    با حرفش انگار آب يخي ريخت روي قلب پر از اتشم.گفتم:مرسي،نگفتيد نامه ي ثريا رو کي بيارم و بهتون بدم!
    -اگه مي خواي پاره اش کن،اگه نه هم که هروقت همديگه رو ديديم بهم بده،خودم پاره اش مي کنم!
    در حالي که بغض کرده بودم گفتم:خودتون پاره اش کنيد بهتره!
    -کيانا...چه ات شده؟چيزي گفتم که ناراحت شدي؟
    آب دهانم را به زور فرو دادم و گفتم:نه!فقط يه کم خسته ام،خب اگه کاري نداريد خداحافظي کنم!
    پس از قطع تماس سرم را در بالش فرو کردم و به اشکهام اجازه ي جاري شدن دادم و با خود زمزمه کردم:
    اگر از جانب معشوقه نباشد کششي
    کوشش عاشق بي چاره به جايي نرسد

    فصل چهل و يکم
    داشتم به فاکتورهايي که علوي برايم آورده بود نگاه مي کردم که دايي وارد اتاقم شد،بلند شدم و سلام دادم.لبخندي به رويم زد و گفت:
    -بشين عزيزم!
    قيافه اش فرياد مي زد مي خواهد حرفي بزند که در ذهنش مشغول حلاجي آن است.نشستم و به او چشم دوختم،پرسيد:کارا چطوره؟
    مشکلي نداري؟
    با صداي آرام گفتم:نه دايي جون،اگه مشکلي باشه مي آم خدمتتون!
    به صورتش زل زدم تا حرفش را بزند،خنده اش گرفت و گفت:چرا اينجوري نگام مي کني؟
    لبخندي زدم و با شيطنت گفتم:منتظرم حرفتون رو بزنيد!
    با صداي بلند خنديد و گفت:اي پدر صلواتي!.....حالا تو مچ منو مي گيري؟
    -حالا!
    وقتي آرامتر شد هنوز اثر خنده روي صورتش و درون چشمان قشنگش باقي بود.گفت:براي جمعه هيچ برنامه اي نچين،چون با حاج نورالدين و بهروز و بنده قراره بريم کوه!
    وا رفتم و فقط توانستم بگويم:دايي...
    خنديدوگفت: جون دايي!
    نفسم را به تندي بيرون دادم و گفتم:دايي دو ماهه تمام روزاي تعطيل يا ما تو دوره ي دوستانه ي اونا دعوتيم يا اونا دعوتن.شما دو ماهه به من قول داديد خونواده ي محتشم رو دعوت کنيد و هنوز اين کارو نکرديد.بعد هم ما هر هفته جمعه مي ريم کوه،چه کاريه با اونا بريم؟
    دايي لبخندي به رويم زد و گفت:عروسکم،ما اين رفت و آمد و مهموني رو براي اين انجام مي ديم که تو بهروز رو بشناسي.دقيقاً برعکس قضيه،تو از جايي که بهروز هست در حال فراري.توي اين دو ماه تو چي از بهروز فهميدي؟...نه مي خوام بدونم چي فهميدي؟
    اصلاً چهارکلمه باهاش حرف زدي ؟
    سر به زير انداختم و نگاهم را به زانوي چپم دوختم ،وقتي سکوتم را ديد گفت:عزيزدلم براي شناختن يکي اولين قدم حرف زدن با اونه.خواستم دهان باز کنم که نگذاشت و گفت:نه!نگو قصد ازدواج ندارم ،مي خوام اگه جواب منفي هم مي دي منطقي باشه!
    در مورد خونواده ي محتشم هم هر روزي دوست داري دعوتشون کن،من حرفي ندارم.
    چشم هايم گرد شده بود و نمي ددانستم چه کنم.هاج و واج نگاهش مي کردم که بلند شد و به طرف در رفت،وقتي مي خواست در را باز کند به طرف من برگشت و گفت:فقط موقع کوهنوردي بازي موش و گربه رو در نمي اري!
    خنديدم و گفتم:چشم!
    خوشحاليم از حرفي بود که در مورد دعوت خونواده محتشم زده بود.وقت در رابست از جايم بلند شدم و دور خود چرخيدم،دوست داشتم فرياد بزنم:اي مردم بالاخره يخ سکوت دايي شکست!بالاخره راضي به ملاقات رودر رو با کسي شد که سالهاي جوانيش را به خاطر از دست دادنش از دست داده بود!...
    ******************
    دايي و حاج اقا زيرکانه قدمها را آهسته کردند تا من و بهروز در کنار هم قدم برداريم.بهروز زير چشمي نگاهي به من انداخت و گفت:با در کنار من قدم زدن و سکوت کردنتون قصد تنبيه منو داريد؟
    خود را به ندانستن زدم و گفتم:متوجه منظورتون نمي شم!
    به جانبم برگشت و گفت:چرا ازم فرار مي کنيد؟چرا هيچ وقت با من همکلام نمي شيد؟چرا توي هر مهموني که دعوت مي شيد ما دوتا مثل جن و بسم الله مي مونيم؟
    -شما اشتباه مي کنيد!
    لبخند غمگيني بر لب نشاند و گفت:نه خانوم! بچه نيستم،بيست و هشت سالمه!ديگه اونقدرمي فهمم که بدونم داري منو مي پيچوني.تو از من بدت مي اد؟
    دستپاچه گفتم:نه اينطور نيست!
    نفس اسوده اي کشيد و گفت:حداقل از اين بابت خيالم راحت شد .من واقعاً به شما...علاقه دارم!
    براي انکه صحبت را از آن جوي که پيدا کرده بود خارج کنم به شوخي گفتم:بالاخره تو يا شما؟
    خنديد و گفت:دست خودم نيست.
    سپس به شوخي افزود:عاشق نشدي بدوني چه بلايي سر آدم مي آره!
    لبخندي بر لب نشاندم و سکوت را جواب حرفش کردم.او حرف مي زد از کارش ،از علايقش ،زندگيش و من فقط در سکوت با تکان دادن سر حرفش را تأييد مي کردم اما خدا مي دانست که بيشتر حرفهايش را گوش نمي کردم.گرسنه ام شده بود،وقتي بهروز پيشنهاد خوردن صبحانه را کرد فورأ قبول کردم.در انتظار دايي و حاج آقا ايستاديم،آمدنشان طول کشيد و به خميازه افتادم.بهروز گفت:
    -مي خواي تو برو بشين رو تخت و سفارش بده ،من منتظرشون مي مونم!
    سري به نشانه ي منفي تکان دادم و همانجا ايستادم..با شيطنت گفت:
    - من بايد به همسرم بگم هر چيزي رو خونه ي خودشون جا مي ذاره زبونش رو نذاره،چون من عاشق صداي قشنگشم
    خواستم جوابش را بدهم که با ديدن علي در کنار دايي و حاج آقا خشکم زد .دايي با ديدن ما،با لبخندي بر لب گفت:
    -اين پيرمرد رو داديد دست من و خودتون فرار کردين؟
    حاج آقا بدون اينکه نگاهي به سمت دايي بيندازد گفت:راست مي گه يه جوون پونزده ساله رو چرا با من راهي کرديد؟بچه حوصله اش سر مي ره!
    دايي به صداي بلند مي خنديد و سر به سر او مي گذاشت ،اما حواس من به هيچ کدام از آنها نبود آرام سلام کردم ،علب جواب سلامم را داد و نگاه کوتاهي به بهروز انداخت و با او هم دست داد و احوالپرسي کرد و بعد به اصرار دايي و ديگران به جمع ما ملحق شد.حس بدي داشتم از اينکه مرا در کنار بهروز ديده است. در حين صحبتهايشان فهميدم در اواسط مسير به هم برخورد کرده اند و به اصرار دايي با هم همقدم شده اند.
    بهروز و علي در کنارهم و روبروي من نشسته بودند،ناخودآگاه نگاهم روي آن دو مي چرخيد و مقايسه شان مي کردم.چقدر علي در نظرم پخته تر و کاملتر ازعاقلتر از او بود و در عوض او جذابتر و زيباتر از علي.در نگاه بهروزعشق بود و نگاه علي سرد،به قدري سرد که وقتي نگاهمان در هم گره خورد واقعاً احساس کردم سرماي نگاهش تا قلبم رسوخ کرد.از او عصباني بودم و دوست داشتم آزارش دهم همانگونه که او آزارم مي داد .به قدري با خودم و فکرم کلنجار رفتم که نه چيزي از صبحانه فهميدم نه از دعوت دايي از علي و خونواده اش براي جمعه شب.
    وقتي علي قول داد که حتماً بيايد نگاهم در نگاهش گره خورد، فکر کنم دلخوري را در نگاهم ديد که لبخند کمرنگي روي لبش نقش بست.اما من عصباني تر از اين حرفها بودم که با نيمچه لبخندي از در اشتي در بيايم.همانگونه عصباني سر به زير انداختم و مشغول نوشيدن چاي شدم.
    علي بعد از نوشيدن چاي بلند شد تا حساب کند که دايي اشاره اي به پسرکي که در آنجا کار مي کرد کرد و ان پسر رو به علي گفت:جساب شده!
    علي نگاهي به دايي انداخت و گفت:اينجوري نمي شه آقاي حشمتي!
    دايي گفت:چرا نمي شه؟هفته ي ديگه پول صبحونه رو تو حساب کن خوبه؟
    علي نگاه کوتاهي به بهروز انداخت و پرسيد:شما هر هفته تشريف مي ياريد کوه؟
    دايي نگاهش را به من دوخت و گفت:من و کيانا برنامه ي هر صبح جمعه مون تو کوهه!
    علي کنار بهروز نشست و گفت:شما چي؟
    بهروز نگاهش را روي صورتم دوخته و گفت:من کوه مي ام نه هر هفته،اما ازاين هفته پا ثابتم!
    در نگاه علي خشم را ديدم،دلم خنک شد و باخود گفتم:حقته!
    اينبار من و علي و بهروز با هم همقدم شديم .علي کاملاً ساکت بود و خود را بي توجه به حرفهاي بهروز نشان مي داد ،حوصله ي من هم از حرفهاي بهروز سر رفته بود براي همين قدمهايم را تند تر کردم ،بهروز خسته شده بود روي تخته سنگي نشست و گفت:من ديگه نمي تونم،خسته شدم!
    علي-مي خوايد ديگه ادامه نديم!
    -شما هم مي تونيد بمونيد،من تا ايستگاه بعدي مي رم!
    خنديد و گفت: من به خاطر تو گفتم!
    رو به بهروز گفتم:پس همين جا بمونيد تا برگشتني همديگه رو گم نکنيم !
    بهروز سري تکان داد و ما هم به راه افتاديم.علي بعد از چند دقيقه به طعنه گفت:راستي،مبارک باشه!
    خون خونم را مي خورد و از عصبانيت داشتم مي سوختم.در حاليکه صدايم مي لرزيد گفتم:سلامت باشيد!قسمت شما!
    سري تکان داد و گفت:پسر خوبيه،اما فکر نمي کني لياقت تو بيشتر از اينه؟
    به طرفش برگشتم و گفتم:بيشتر از اين مثلاً کي مي شه؟
    علي فورأ گفت:مثلأ رضا از اين خيلي بهتر بود ،به خاطر خودت تو رو مي خواست نه خوشگليت.رضا عاشقت بود!
    به جانبش بر گشتم و با عصبا نيت گفتم:مرده شور هر چي عشقه ببره!حالم از هر چي عشقه بهم مي خوره،همش چرنده!
    با صداي آرام و ملايمي گفت:نيست خانوم کوچولو!عشق واقعي يعني به خاطر خوشبختي معشوقت دهنت رو ببندي!
    من نمي خواستم دهانش را ببندد،دوست داشتم بگويد که دوستم دارد.گفتم:اگه خوشبختي معشوق در اين باشه که عاشق دهانش رو باز کنه و حرف دلش رو بزنه چي؟
    در جوابم سکوت کرد ،در دل گفتم:لعنت به تو!
    تا ايستگاه بعد هيچ کدام حرفي نزديم وقتي در توقفگاهش ايستاديم نگاه با محبتي به من انداخت و گفت:کوهنورد خوبي هستي خانوم کوچولو!
    کفرم بالا اومد و گفتم:مي شه يه لطفي به من بکنيد دکتر؟
    با شيطنت گفت:بله خانوم...کوچولو!
    مي دانست لفظ خانوم کوچولو ديوانه ام مي کند گفتم:لطفاً ديگه اين کلمه رو تکرار نکنيد ،من ار لفظ خانوم کوچولو بيزارم!

  10. #110
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    شيطنت درون چشمانش مرا به خنده انداخت و گفت:اَ؟چرا؟مگه خانوم کوچولو نيستي؟
    نفسم را به تندي بيرون دادم و گفتم:بي خيال شيم!راستي نامه ي ثريا رو اين چند بار که اومدم منزلتون آوردم ولي شما رو نديدم گفتم وقتي ديدمتون بهتون بدم،جمعه شب اگه يادم نبود يادم بندازيد که بهتون بدم!حتماً مي آييد ديگه!
    در حالي که نگاهش را در نگاهم گره زده بود گفت:بله حتما!حتي اگه هزار تا کار ديگه هم داشته باشم اين ارجح تره!
    قلبم بقدري بلند و محکم مي کوفت که ترسيدم صدايش را همه بشنوند،حس مي کردم خون در رگهايم سريعتر جريان دارد و نفسم سنگين شده است.نگاهش سوزان و ملتهب بود و فرياد عشق سر مي داد ،دلم مي خواست از خوشحالي جيغ بزنم و فرياد کنم .اما علي نگذاشت از آن نگاه سوزان سيراب شوم و فوراً گفت:بهتره برگرديم،دير مي شه!
    و به راه افتاد و باز هم سکوت،اما سکوتش دنيايي با سکوت هنگام رفتنش فرق داشت و من از لحظه لحظه ي اين سکوت پر صدا لذت مي بردم.
    دايي و حاج آقا هم در کنار بهروز نشسته بودند .رو به دايي گفتم:اي دايي تنبل،شما هم آقا بهروز رو بهانه کرديد و اينجا نشستيد آره؟
    خنديد و به شوخي گفت:بابا اين دو تا تنبل و آماتور رو بايد يه کهنه کاري مثل من باشه تا نذاره تو کوه بلايي سرشون بياد.من به خاطر اين موضوع از خود گذشتگي کردم و نشستم والا خودت مي دوني سه سوت اون نوک بودم!
    حاج آقا رو به من گفت:اين کوري خوندنش منو کشته.خالي بند توکه زودتر از من ولو شد ه بودي!
    بهروز نگاه تندي به علي انداخت و گفت:برگرديم؟
    دايي نگاه متعجبي به بهروز انداخت و گفت:عمو جون طوري شده؟
    بهروز به طعنه گفت:نه،منتهي من نگرانم دکتر کاري داشته باشن و ما مزاحم کارشون بشيم!
    علي بي تفاوت نگاهي به او انداخت و حرفي نزد،انگار برايش مهم نبود که بهروز تمام بد وبيراه دنيا را به او بدهد .اما من عصباني بودم و اين باعث شد چند قدمي آن طرفتر بايستم تا حرکت کنيم .دايي و حاج آقا با دودلي نگاهي به هم انداختند و به راه افتاديم.
    علي کاملاً جلو افتاد،بهروز در کنار من قدم برمي داشت و دايي و حاج آقا هم با هم بودند.نگاهم به قامت بلند و موزون او بود که حتي برنمي گشت تا لحظه اي کوتاه صورتش را ببينم.
    بهروز پس از چند دقيقه که در سکوت طي کرديم آرام گفت:خسته شديد؟
    با لحن سرد و بي تفاوتي گفتم:نه!
    -از دست من عصباني هستيد؟
    -نه!
    -باهام قهريد؟
    -نه!
    عصباني شد، به طرفم برگشت و گفت:پس چرا اينطوري باهام رفتار مي کنيد؟
    دلم مي خواست تلافي کنم .نگاه سردي به جانبش انداختم و گفتم:
    -چطوري؟
    در حاليکه لبش را بين دندانهايش گرفته بود و مي فشرد گفت:اينجور يخ و سرد!
    با تعجبي ساختگي گفتم:يادم نمي آد از صبح قل قل زنان با شما صحبت کرده باشم!الانم حس يخبندان و سرما تو حرفام ندارم که شما اينطور حس مي کنيد!
    نگاه خشمناکي به جانب علي انداخت و گفت:نکنه به خاطر اون اسطوره ي خودخواهي و خودپرستيه!
    عصباني بودم اما با ظاهري آرام و بي تفاوت گفتم:متوجه منظورتون نمي شم!
    نفسش را به تندي بيرون داد و گفت:چرا خيلي خوب هم متوجه مي شيد،ديدم وقتي داشتيد با هم مي اومديد چشاي جفتتون برق مي زد.اما همين که من بهش فهموندم دوست ندارم تو جمع ما باشه قيافه ي شما در هم رفت و اين بازي شروع شد.
    پوزخندي زدم و گفتم:اول اينکه دکتر به دعوت شما وارد جمع ما نشد که بنا به درخواست شما از جمع بيرون بره،دوم اينکه ايشون اونقدر بزرگوار هستن که به خاطر بچه بازياي شما ناراحت نشن.منم اصلا برام مهم نيست که شما به خاطر تخيلات واهي خودتون چه داستاني رودر موردم بخوايد درست سر هم کنيد!
    قدم هايم را تند تر کردم و از او جلو افتادم و با صدا کردن علي او را وادار به ايستادن کردم ،وقتي به او رسيدم با نگاه متعجب پرسيد:چي شده؟
    به راه افتادم و گفتم:هيچي،بريم!
    در حاليکه در کنارم قدم بر مي داشت گفت:حرفتون شد؟
    -اوهوم!
    نفس تازه کرد و گفت:امان از دست شما دخترا!اگه نمي خوايش هم حق نداري اينجوري خوردش کني،قدم هات رو آهسته کن بذار بياد بهمون برسه!
    شخصيت عجيبي داشت .قدم هايمان را انقدر آرام کرديم تا بهروز به ما رسيد.علي گفت:هوا آروم آروم داره سرد مي شه!
    بهروز که مخاطب او بود نگاه کوتاهي به من اتداخت و گفت:آره!
    کنار ماشين، علي با دايي و ديگران دست داد و گفت:آقاي حشمتي من زنگ مي زنم تا براي هفته ي بعد با هم برنامه مون رو مچ کنيم!
    دايي دستي به بازوي علي زد و گفت:حتماً!دعوت هفته ي بعد هم يادت نره با خونواده!
    علي سري تکان دادو گفت:حتماً!....خب خداحافظ!
    دايي بعد از رفتنش گفت:پسر واقعاً خوبيه!
    بهروز پوزخندي زدو گفت:بله!
    حاج آقا رو به من گفت:خب دخترم راه بيفتيم،حاج خانوم تو خونه منتظر ماست!
    لبخندي زدم و گفتم:از حاج خانوم تشکر کنيد ،واقعاً حال مساعدي براي مهموني ندارم باشه برا يه وقت ديگه!
    دايي نگاهي به من انداخت و بعد با آنها دست داد و سوار ماشين شديم.پس از چند دقيقه پرسيد:با بهروز حرفت شد؟
    براي لحظه ي کوتاهي به جانبش برگشتم و گفتم:در موردش حرف نزنيم که ديوونه مي شم!
    داي يخنديد و گفت:باشه،بذاريم برا يه وقت بهتر!
    سري تکان دادم و گفتم:آره.!...راستي،به به مهمون دعوت مي کنيد با خونواده هم دعوت مي کنيد ديگه!
    در جواب طعنه ي حرفم با صداي بلند خنديد و گفت:اي مارمولک!فصل چهل و دوم
    براي رفتن به کوه حاج نورالدين بهانه مهماني را آورد،فهميدم بهروز نخواسته بيايد و او هم مجبور به اين دروغ شده است و لي با علي قرار پا برجابود.پنج شنبه شب دايي به قدري گرفته بود که وادارم کرد بپرسم:
    -دايي اتفاقي افتاده؟
    قاشق را درون بشقاب گذاشت و نگاهش را در چشمانم دوخت گفت:
    -نبايد شهلا رو دعوت مي کردم....
    لبخندي به رويش زدم و گفتم:چرا؟
    دايي لبش را به دندان گرفت و در سکوت به من چشم دوخت .دستم را به طرفش دراز کردم و دستش را در دست گرفتم و گفتم:
    -مي ترسيد؟
    به علامت پاسخ مثبت سرش را تکان داد ،گفتم:آخه از چي مي ترسيد؟اون موقع يه دختر بچه ي پونزده شونزده ساله بود و قدرت اين رو نداشت که رو حرف ديگرون حرف بزنه اما حالا فرق کرده يه زن جا افتاده است و آزاد که خودش بايد تصميم بگيره!
    دايي نفس عميقي کشيد و گفت:پس علي چي مي شه؟
    خنديدم و گفتم:خداي من!...دکتريه آدم واقعاً با شخصيت و با شعوره،هيچ وقت به خاطر خودخواهي و اين جور تعاريف مانع خوشبختي مادرش نمي شه.فردا باهاش صحبت مي کنم!
    دايي وحشت زده گفت:نه...!
    خنده ام شدت گرفت و به شوخي گفتم:اي دوماد ترسو!....نمي خوام مستقيماً باهاش در مورد شما و خانم محتشم حرف بزنم،بلکه مي خوام بدونم در مورد قضيه ي شما نظرش چيه.اون موقع بهتر مي تونيم وارد عمل بشيم!
    دايي سري تکان داد و گفت:من که دل و دماغ کوه اومدن رو ندارم....اينطوري بهتر هم هست،راحت تر مي توني باهاش صحبت کني!
    -امان از دست شما!...هر چند خوب شد حاجي و پسرش نمي آن!
    دايي با حواسپرتي گفت:آره....راستي يه زنگ به دکتر بزن و بهش بگو بياد دنبالت،تنها نري!
    با خنده گفتم:منم به دلشوره افتادم!خواستگاري کردن چقدر سخته!...کجايي مادر بزرگ که يادت بخير!
    دايي لبخندي زد و گفت:حالا کيانا مطمئني شهلا مي آد؟
    دهانم را پاک کردم و گفتم:بله!خودم باهاش حرف زدم و ازش دعوت کردم!
    از پشت ميز بلند شدم و گفتم:تا دير نشده برم به دکتر زنگ بزنم و بگم فردا صبح بيا دنبال دختر عمه ات!
    دايي متعجب نگاهم کرد ،در جواب نگاهش با خنده گفتم:خب اگه وصلت سر بگيره ايشون مي شن پسر شما ديگه!
    صداي خنده ي دايي را از پشت سرم شنيدم،از خدا خواستم اين اتفاق بيفتد تا اين خنده دوام پيدا کند.
    شماره تلفن همراهش را گرفتم بعد ار دو بوق گوشي را برداشت :
    -سلام!
    -سلام از بندست دکتر!کجاييد؟
    -دقيقاً دم ساختمون..آهان الان توي ساختمونم!
    خنده ام گرفت و گفتم:ببخشيد مزاحمتون شدم فقط خواستم بگم اگه مشکلي نيست فردا صبح بياييد از اينجا بريم کوه!
    -اختيار دتريد چه مشکلي؟اتفاقي افتاده؟
    کنار تخت روي زمين نشستم و گفتم: نه! دايي گفت حس کوه اومدن رو نداره،از من خواست به شما زنگ بزنم تا تنها نرم!
    -چشم!ديگه؟
    خنده ام گرفت و گفتم:سلامتي شما!
    -مرسي!آقا بهروز اينا هم مي آن؟
    -نه خوشبختانه!گفتن مهمون دارن و نمي تونن فردا بيان!
    خنديد و گفت:مي خواي زنگ بزنم رضا هم بياد تا تنها نباشيم؟
    دلخور گفتم:نخير!اگه شما دوست نداريد...اصلاً نمي ريم!
    -خيلي خب!حالا چرا قهر مي کني؟مي گم بچه اي بگو چشم ،هستم!
    فردا صبح ساعت چهار حاضر و آماده اي !حالا هم مثل دختراي خوب برو بگير بخواب شب بخير!خداحافظ!
    از اين که فقط منم و او ذوق مي کردم. مقابل آيينه ايستادم و به صورتم چشم دوختم ،گونه هايم سرخ شده بود و چشمانم برق مي زد.برسم را برداشتم و موهاي بلندم را شانه زدم.در حالي که به او مي انديشيدم ناخودآگاه بر لبانم جاري شد:
    کاروان مي رود و بار سفر مي بندند
    تا دگر بار که بيند که به ما پيوندند
    ما همانيم که بوديم و محبت باقيست
    ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند
    ...

صفحه 11 از 12 نخستنخست ... 789101112 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/