37 و 38 و 39

صبا به طرف ميز عسلي رفت و هديه اش را باز کرد،از اندازه ي جعبه معلوم بود جواهر است.زنجير و پلاک ساده و قشنگي بود ،به طرف من دويد و گفت:کيانا جون بنداز تو گردنم!
زنجير را دور گردنش بستم .با دست زنجير را بالا آورد و نگاهي به آن انداخت ،سپس به طرف علي دويد و دوباره او را بوسيد و گفت:
-مرسي دايي جون خيلي قشنگه!
علي با نگاه پر محبتي به او نگريست و گفت:بشين شامت رو بخور!
خانم محتشم رو به من گفت:چرا اونجاايستادي؟بيا بشين ديگه!
علي اصلاً نگاهي هم به سمت من نينداخت.نشستم اما اشتهايي به خوردن نداشتم،بيشتر با غذا بازي مي کردم تا چيزي از آن بخورم.حواسم بود،علي هم چيز زيادي نخورد.خانم محتشم هم حرفي نزد.صبا بامزه تر از همه مان بود،وسط غذا در حال چرت زدن بود پس از اتمام غذايش گفتم:اگه اشکالي نداره من صبا رو ببرم بخوابه!
خانم محتشم لبخندي زد و گفت:چه اشکالي داشته باشه عزيزم،منزل خودته!
براي اولين بار علي به طرفم برگشت و گفت:اگه اشکالي از نظر شما نداشته باشه زودتر برگرديد چون مي خواستم چند دقيقه وقتتون رو بگيرم!
رنگ از رويم پريد،لبخندي زد و گفت:نترسيد،نه مي خوام سرتون رو ببرم نه اينکه سم به خوردتون بدم فقط مي خوام اتهامي که بهم زديد رو رفع کنم!
نگاهم رو به خانم محتشم دوختم،خانم محتشم با حرکت لب به من فهماند که فعلاً سکوت کنم.دست صبا را گرفتم و او را به اتاقش بردم.
اکرم داشت شامش را مي خورد و متوجه عبور من و صبا نشد.صبا را به اتاقش بردم و مثل قبل کمک کردم که در جايش دراز بکشد و بخوابد.پاهايم جلو نمي رفت،نمي دانم از چه مي ترسيدم.ده دقيقه اي روي پله بلاتکليف ماندم و در آخر نفس عميقي کشيدم و به خود گفتم ، مرگ يه بار شيون هم يه بار.
از پله ها سريع پايين امدم تا دوباره دچار تزلزل نشوم و با خود گفتم:خب خانم محتشم هم هست ،اون نمي ذاره علي باهام دعوا کنه!
به خود دروغ مي گفتم،از دعوا کردن با او نمي ترسيدم بلکه از حرفي که مي خواست بزند ترس برم داشته بود.
اکرم ميز را جمع کرده بود و براي جمع قهوه آورد اماخانم محتشم با گفتن امروز خيلي خسته شدم ،مي خوام برم بخوابم...شمام حرفاتون روطول نديد و زود بخوابيد!...شب بخير گفت و رفت.
با رفتن خانم محتشم سر پا بلند شدم اما علي با لحن محکمي گفت:بشين،خودم ازش خواستم تنهامون بذاره!
نشستم و فنجان قهوه را با دست لرزانم برداشتم و به لبم نزديک کردم.لب هايم کرخت و بي حس شده بود و گرماي قهوه جان دوباره به آن مي داد.تا اتمام قهوه ام حرفي نزد ،همين که فنجان خالي را روي نعلبکي گذاشتم شروع کرد:
-خانوم کوچولو،تو منو متهم کردي به اينکه در ارتباط با ثريا من مقصر بودم....براي نتيجه گيري بايد از خيلي چيزها خبر داشته باشي!...
ميان حرفش آمدم و گفتم: من معذرت مي خوام نمي خواستم اون حرف رو بزنم ،نمي دونم چرا...
اين بار او ميان حرفم امد و گفت:بس کن!....ساکت باش و گوش بده.مي خوام بعد از مدتها مهر سکوت رو از روي لبام بردارم و اين فرياد بي صدايي رو که تو دلمه بريزم بيرون!....
تو مي گي من به عشق ثريا خيانت کردم....عشقي که بوده و پامالش کردم...کدوم عشق؟.....تو حتي ثريا رو نديدي که ازش طرفداري کني.....فقط...ول کنيم!...
بيست و يکسالم بود که شروع به اهنگسازي کردم به طور حرفه اي.....يکي از اساتيدم کمک کرد تا مثلاً استوديو رو داير کنم و با چند تا از بچه ها دور هم جمع شديم....اکثرشون رو شب تولدم ديدي و ثريا که به عنوان منشي استخدام شد.خوشگل بود،از اون خوشگلايي که سرو گوششون مي جنبه...خيلي زود بهش دل باختم اما حرفي نزدم.ا.ن خيلي زود فهميد بهش علاقمند شدم....نمي تونستم تو چشاش نگاه کنم و همش در حال فرار ازش بودم...تا اينکه يه شب زنگ زد خونمون،فکر مي کردم مشکلي براي يکي از بچه ها پيش اومده يا زنگ زده قراري چيزي رو بهم يادآوري کنه اما زهي خيال باطل....
گوشي رو که برداشتم صداش توي گوشي پيچيد:سلام آقاي محتشم...!نمي خوام زياد مزاحمتون بشم،فقط خواستم بگم ديگه نمي تونم با گروه شما کار کنم،واقعاً برام مقدور نيست....!
يخ کردم،حس مي کردم دنيا از زير پام خودش رو کنار کشيده.با صداي لرزوني گفتم:چيزي شده؟کسي حرفي بهتون زده؟
آهي کشيد و گفت:نه!...اما واقعاً نمي تونم!
حس مي کردم اگه اون رو از دست بدم دنيا برام تموم مي شه،گفتم:اگه مشکل حقوقتونه.....
ميون حرفم اومد و گفت:نه!مشکل اينه که نمي تونم با شما کار کنم!
-آخه چرا؟
صداي فريادمم رو با زمزمه اش خفه کرد:چون دوستتون دارم و شما احساسي به من نداريد!...اين برام سخته که.....