صفحه 10 از 12 نخستنخست ... 6789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 119

موضوع: خلوت نشین عشق

  1. #91
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بدون هيچگونه اعتراضي فقط کلمه ي تشکر را به زبان آوردم و از اشپزخانه خارج شدم.دايي به نشيمن برگشته و روي مبل لم داده بود،باد يدن من گفت:بيا بشين عزيزم!
    بي حرف روي مبل روبروي او نشستم گفت:عذر مي خوام،نبايد اون طور باهات حرف مي زدم !....ولي مسأله ي يه عمر زندگي منه که اون دور انداختش و خرابش کرد.
    نمي دونم چطور شد که دهن باز کردم و کفتم:ولب اون که تقصيري نداره،مقصر شوکت بود!
    زبونم رو گاز گزفتم،دايي براي زمان طولاني به من خيره شد و بعد آرام لبخند ملايمي روي لبش نشست و گفت:
    -پس تو همه چيز رو مي دوني ،خودش بهت گفت؟
    سر به زير انداختم و گفتم: بله!
    ملوک خانم با دو ليوان جوشانده ي سنبل طيب وارد شد و آن را روي ميز گذاشت. دايي مثل هميشه با خنده گفت: اين برا کجامون خوبه ملوک خانم؟
    اما رنگ پريده اش مي گفت که دل و دماغ خنديدن را ندارد .ملوک خانم با گفتن جواب هميشگيش به طرف آشپزخانه برگشت:
    -برا همه جاتون آقا!
    نگاهم روي صورت دايي خشک مانده بود،مي دانست چه مي خواهم اما طفره مي رفت:فردا صبح بايد مادرت رو بستري کنيم درسته؟
    -بله!
    اشاره اي به ليوان جوشونده کرد و گفت:بخورش سرد مي شه!
    برخلاف تصورم بدمزه نبود،آرام آرام انرا خوردم و چشم به دايي دوختم تا جوشونده اش رو تموم کرد .همين که ليوان خالي ر وروي ميز گذاشت گفتم:دايي،چرا خانم محتشم رو گناهکار مي دونيد؟اونکه گناهي نداره!
    چشمهايش را تنگ کرد و براي چند لحظه در چشمانم زل زد و گفت:
    -تا حالا عاشق شدي؟
    چه بايد مي گفتم؟ترجيح دادم سکوت کنم و منتظر صحبتهاي او باشم.پس از لحظه اي گفت:قبل از آشنا شدن با شهلا دماغم رو بالا مي گرفتم و مي گفتم:عشق...!اَه اَه اسمش که مي آد حالم بد مي شه!خوشگل و جذاب و خوش قد وبالا بودم و مي دونستم امکان نداره دختري منو ببينه و نخواد. خودپرستي من تا اين حد بود تا اينکه شهلا رو ديدم و مبتلا شدم به دردي که مسخره اش مي کردم.
    من ادم افراط کاريم،تو عشق هم افراط مي کننم تو نفرت هم همين طور.اگه عشق قلب ديگرون رو گرم مي کرد منو از بيخ و بن مي سوزوند،باورت نمي شه اگه بگم چه دردي از اين عشق مي کشيدم.لحظه ي اول که ديدمش گفتم شريک زندگيم رو پيدا کردم،ازش خواستگاري مي کردم...
    ميان حرفش آمدم و گفتم:چند سالتون بود؟
    نگاهش را براي لحظه اي در چشمم دوخت و گفت:من شيش سال از شهلا بزرگترم!
    دوباره ساکت شد پرسيدم:نمي خواهيد بقيه اش رو بگيد؟
    نگاه خسته اش را به من دوخت و گفت:چرا مي خواي بدوني؟...چه چيز جالبي تو زندگي پر ااز تنهايي من براي تو وجود داره؟
    نفسم را به تندي بيرون دادم و گفتم: مي خوام بدونم چي تو عشق شما بوده که براي شهلا اين همه مقدسه و براي شما اين همه...
    -چرا حرفت رو خوردي؟...مي خواي بگي چرا اينقدر از اين عشق فرار مي کنم و بيزارم؟پس گوش کن!...از همون اول شوکت سر لجبازي ودشمني ر وبا من گذاشت ....شهلا خيلي ساه و بچه بود،متوجه ي نقشه ي شوکت نشد . هر چقدر من به شهلا التماس مي کردم که بابا ما زودتر عروسي کنيم ،مي گفت شوهر کردن من بايد بعد از شوکت باشه ،اينجوري دل اون از ما مي شکنه!
    مثل چي از اون مي ترسيد و اين کفر منو بالا مي آورد.وقتي ديدم بهانه شهلا شوهر کردن شوکته ،براش خواستگار جور مي کردم و مي فرستادمشون در خونه ي پدر شهلا،اما اون سرسخت تر از اين حرفها بود .اين موضوع رو اون شبي فهميدم که سراغ شهلا رو از شوکت گرفتم ،تازه اون شب فهميدم دماغ بالا گرفتن ابن مدت شوکت بخاطر چيه.
    يه مدت بود که از شهلا تو هيچ کدوم از مهمونيها خبري نبود،داشتم ديوونه مي شدم و شبها خواب و روزها خوراک نداشتم.بالاجبار دست به دامن شوکت شدم .اون شب بهم گفت گه دوستم داره...داشتم پس مي افتادم.وقتي بهش گفتم هيچ حسي از اون تو قلبم نيست دروغ نگم از برق نفرت تو چشماش ترسيدم.اون نگاه مي گفت صاحبش به قدري سرسخته که همه ي عمرش رو مي ره براي تلافي کردن!...واقعاً هم اينطور بود.شوکت هميشه برام يه مهره ي مزاحم بود!...مهره اي که نذاشت شهلا فراموشم بشه...تو ماجراي زندگي منو از زبون شهلا تمام و کمال شنيدي ...چي رو مي خواي بشنوي؟....ببين شهلا چه بلايي سر زندگيم آورده بعد از شصت سال عمر که از خدا گرفتم تنهام،تنهاي تنها.....نه کسي رو دارم که اگه ده دقيقه دير کنم دلش شور بزنه،نه کسي رو دارم که دلم براش شور بزنه.قفل کردم......موندم تو زماني که شهلا رو مي خواستم و اونم من رو!...شهلا خيلي زود عشقمون رو فروخت ،آخرش هم اونجوري از در خونه اش منو روند....حتي نپرسيد براي چي اومدم!
    سکوت کرد به اندازه ي وسعت کلامش درون چشمانش درد بود و ناراختي. پرسيدم:چرا رفته بوديد در خونه اش؟
    دايي براي لحظه اي با گيجي نگاهم کرد فانگار فراموش کرده بود کجاست و من کيستم.اهي کشيد و گفت:
    -رفتم بگم متأسفم.هرمز واقعاً مرد خوبي بود ،آقا و با شخصيت.خواستم بگم حاضرم همه ي درد ها و غصه هاش ر وباهاش شريک شم اما اون....
    ميون حرفش اومدم و گفتم:دايي.....خانم محتشم هم خيلي از اين اتفاق ناراحت بود و پشيمون.شما دقيقاً موقعي در خونه اش ظاهر شديد که داشت تو اتاق همسرش گريه مي کرد، احساس مي کرد با شما حرف زدن يعني خيانت به خاطرات اون!چرا دوباره سراغش نرفتيد؟
    دايي دستش را روي دهانش فشرد و حرفي نزد،فقط نگاهش را در صورتم مي چرخاند.دستم را دراز کردم و روي د ست چپش که بر روي زانو گذاشته بود گذاشتم و گفتم: آروم باشيد دايي جون!
    دستش را از روي دهان برداشت ولاي موهايش فرو برد و گفت:
    -تقدير من اين بوده که سرگردون باشم تا کوچه پس کوچه هاي اشتباهاتم !....ببينم،تا حالا وقت نشده در مورد خودت با من صحبت کني .مادرت مي گفت قبلاً نامزد داشتي ،چرا بهم زدي؟ دوستش نداشتي؟
    نفسم را که در سينه حبس کرده بودم بيرون دادم و گفتم:بعضي وقتها تصويري که ما از عشق داريم فقط يه سرابه!امير واقعاً يه سراب و توهم بود.در مورد دوست داشتن هم نه، دوستش نداشتم .مي خوام باهاتون صادق باشم،تحت تأثير نگاه حسرت بار دانشجو هاي ديگه قرار گرفتم وقبولش کردم.
    دايي براي چند لحظه با ترديد نگاهم کرد و گفت:يه سؤالي ازت بپرسم راستش رو بهم مي گي؟
    -قول مي دم!
    اهي کشيد و گفت: تو از من بدت مي اد؟

  2. #92
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    سرم را به طرفين تکان دادم ، دايي دوباره پرسيد :با وجود بي مهري هايي که تو اين همه سال ازم ديدي؟
    نفس عميقي کشيدم و گفتم:نمي خوام دروغ بگم، قبل از اينکه به خونه ي خانم محتشم برم از شما بيزار بودم و مي گفتم دايي که تو ابن همه سال يه بار نديدمش نمي تونه دايي باشه.چرا بايد اصلاً بهش بگم دايي.اما وقتي خانم محتشم در مورد سرگذشتتون حرف زدن خودم رو گذاشتم جاي شما،هر جند کارتون درست نبود اما درکتون کردم.اگه دوستتون نداشتم امکان نداشت اينجا بشينم و باهاتون صحبت کنم!
    حضور ملوک خانم باعث شد دايي حرفش را ادامه ندهد .رو به ما گفت: شام حاضره بيارم؟
    دايي گفتکبيار ديگه!من اگه بگم بيار يا نيار کار خودت رو مي کني!
    ملوک خانم دلخور گفت: دستتون درد نکنه آقا!
    دايي خنديد و گفت:حالا خر بيار و باقالي بار کن!....شوخي کردم ملوک خانم!
    سپس رو به من کرد و گفت:مادرت رو بيدار نمي کني؟
    بلند شدم و به طرف اتاق مادر رفتم ،چقدر آرام خوابيده بود .به اندازه ي تمام دنيا آرامش درون ان صورت ديده مي شد.انگار ديگر دلشوره هايي که در اين مدت آزارش مي داد وجود نداشت.دلم نيامد بيدارش کنم،آرام پتو را رويش کشيدم و چراغ را دوباره خاموش کردم.دايي وقتي مرا تنها ديد پرسيد:پس مادرت کو؟
    سر ميز نشستم و گفتم:اونقدر آروم خوابيده بود که دلم نيومد بيدارش کنم.
    سري تکان داد و گفت:کار خوبي کردي!
    کمي سوپ براي خودم ريختم و گفتم:دايي نگفتيد چطور شد يهو تصميم گرفتيد ما رو بياريد پيش خودتون!
    نگاهش را در چشمانم دوخت و گفت:اولش که تصميم به آوردن پيش خودم نداشتم .....راستش تو عروسي پسر يکي از دوستاي بازاريم،وقتي داشتم مقابل در هتل خداحافظي مي کردم شوکت خودش ر وانداخت وسط و گفت:به جاي اين همه خرج کردن واسه عروسي يه غريبه،يه کم پول بذار کنار و خرج زندگي داغون خواهرت کن که دخترش پرستاري بچه هاي مردم رو نکنه.خدائيش خبر از وضعتون نداشتم .رفيقم با يه حالت متعجبي منو نگاه کرد که از زور خجالت آب شدم و خودم رو زدم به کوچه ي علي چپ و گفتم:اين حرفها چرنده!
    پوزخندي زد و گفت:مي توني از عشق قديميت سراغشون رو بگيري!
    دنيا رو سرم خراب شد ،داشتم ديوونه مي شدم . مهدوي رو فرستادم پرس و جو کنه و ته وتوي قضيه رو در آره.وقتي فهميدم واقعيت داره ،واقعاً مي خواستم تو اون لحظه خودم رو بکشم.از مهدوي خواستم بياد سراغتونو اون پيشنهاد رو بهتون بده. بعد هم که توپيشم اومدي و با اولين نگاه مهرت تو دلم نشست،مثل دختري که سالها از پدرش دور بوده .دليل اينجا بودن شما اون محبتي هست که از تو تو دلم جوونه زد وحس شيرين پدر شدن رو تو وجودم نشوند.
    لبخندي به رويش زدم و گفتم:مرسي دايي،اين شيرين ترين حرفي بود که از زبون شما امکان شنيدنش رو داشتم.
    برايم عجيب بود محبتي که از او در دلم شکل گرفته بود.من ظرف اين بيست و سه سالي که از خدا عمر گرفته بودم از او بيزار بودم و حالا در اين مدت کوتاه اورا اين چنين دوست مي داشتم. وقتي ملوک خانم ميز را جمع مي کرد،دايي گفت:
    -به اميد خدا جراحي مادرت که تموم شد و صحيح و سالم به خونه اومد يه سفر مي ريم شمال، دلم لک زده براي دريا و روي شن ها پياده روي کردن.نظر تو چيه؟دوست نداري يه سفر بريم شمال؟واسه مادرت هم خوبه!
    ذوق زده دست هايم را به هم کوفتم و گفتم:عاليه!من از خدامه!

  3. #93
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل سي و چهارم
    با صداي زنگ ساعت بيدار شدم و نشستم،به قدري فکرم مشغول بود که نتوانستم راحت بخوابم .موهايم را بافتم و لباسهايم را عوض کردم و به تصوير درون آينه گفتم: بيشتر از مامان، من دلشوره دارم!
    شکلکي براي تصوير در آوردم و روسري ام را به سر کشيدم و ضربه اي به در اتاق مادر زدم و گفتم:مامان خانم بيدار شديد؟
    در را باز کردم و سرم را تو بردم.کنار تختش رفتم و نگاهم را به صورت پر از آرامشش دوختم،رنگش پريده بود.دستم را روي گونه اش کذاشتم چقدر سرد بود،تمام بدنم به لرز افتاد.دستم را روي سينه اش گذاشتم و آرام تکانش دادم جوابي نيامد. تکان ها را شديد تر کردم اما باز تکاني نخورد، کلمه ها ابتدا آرام از لبم خارج مي شد اما بعد مبدل به فرياد شد:
    -مامان....مامان پا شو.....بيدار شو ديگه...مامان...
    وقتي چشمم به دايي افتاد از حال رفتم و به زمين افتادم.وقتي چشم هايم را از هم باز کردم براي چند لحظه قدرت تشخيص اطرافم رو نداشتم،در اتاقم بودم و سرمي به دستم وصل بود.مادر...
    وقتي پدر را از دست دادم توانستم تحمل کنم چون مادر کنارم بود،اما حالا با تنهايي و غصه ي جانفرسايم چه مي کردم.بغضم ترکيد و با صداي بلند گريستم .دايي به همراه مرد ناشناسي وارد اتاق شد فمرد نگاهي به سرم انداخت و گفت:آرام باش دخترم....
    با پرخاش رو به او کردم و گفتم:
    -ابنو از تو دستم در بياريد...!
    وقتي گريه ي شديدم را ديد گفت: مي خواي خودت رو بکشي؟ مثل آدم گريه کن...
    دايي رو به او کرد و با لحن تندي گفت: سوزن رو از تو دستش در بيار!
    مرد هاج و واج نگاهش کرد و گفت:آخه...دايي نذاشت حرفش را تمام کند و گفت: همون که گفتم!
    سوزن را از دستم خارج کرد و چسبي به جاي آن زد و از اتاق خارج شد ودايي کمکم کرد بشينم و خودش کنار تختم نشست. بغضم ترکيد و به صداي بلند بناي گريستن گذاشتم،دايي بغلم کرد و اجازه داد سر به روي سينه ي پر مهرش بگذارم و بگريم.او هم گريست، گريه ي او باعث شد راحت تر اشک بريزم و کسي را همدردم بيابم.در ميان چشمهاي بهت زده و نا باور من مادر را به خاک سپرديم.در ميان جمعيتي که برخي نا آشنا بودند و برخي آشناي غريب در اين مدت به سختي نشسته بودم و اشک مي ريختم.عمه دست به روي دستم گذاشت و گفت:عزيزم،آرومتر...اينجوري خودت رو از بين مي بري....
    چندشک شد و دستم را از زير دستم بيرون کشيدم.ما انسانها چه موجودات پستي هستيم، ظرف اين دو سالي که از پدر مي گذشت حتي يه بار پا به خونه ي ما نذاشته بود و نمي دونست کجا زندگي مي کنيم.حالا کنار من نشسته بود و سعي مي کرد نقش صاحب مجلس رو بازي کند.
    ملوک نزد من امد و کنار گوشم گفت:يه آقايي اونجاست کارتون داره!
    عمه بلند شد و گفت: بشين بذار من برم!
    ايستادم و با لحن سردي گفتم: نه عمه،خودم مي رم!
    پاهايش شل شد و نشست.روسريم را مرتب کردم و با قدم هاي لرزان به طرف در رفتم و به قامت بلند و درشت مردي که پشت به من ايستاده بود نگريستم و گفتم: بله...!
    برگشت،علي بود.پاي چشم هايش گود افتاده بود . نگاهش را در صورتم چرخاند و گفت:تسليت مي گم...!مامان اطلاع نداره والا حتماً مي اومد .
    سري تکان دادم و گفتم:مي دونم ، منم تسليت مي گم ...!مامان اطلاع نداره والا حتماً مي اومد.
    سري تکان دادم و گفتم: مي دونم، منم تسليت مي گم به خاطر مرگ ثريا!
    چشم هايش پر از حرف بود اما صدايي از ميان لبهايش خارج نشد و گفت:اگه اجازه بدي من مرخص بشم!
    -شام رو ميل کنيد بعد تشريف ببريد!
    لبخند غمگيني روي لبش بود ،گفت:ممنون،غرض فقط اين بود که بگم تو اين غم منم شريکم و اين غصه،غصه ي منم هست.خودت رو اينجوري از بين نبر،مي دوني که مادرت راضي به ناراحتي تو نيست .
    اشکم سرازير شد و با صداي لرزاني گفتم:خيلي سخته دکتر ...حس مي کنم تنها ترين تنهاي عالمم!...زحمت کشيديد،خداحافظ!
    سر به زير انداختم و به درون اتاق برگشتم.
    پنج روز از مرگ مادر مي گذشت که خانم محتشم به همراه سعيده به ديدنم امد.روي تخت دراز کشيده بودم که ملوک با دق البابي در اتاق را باز کرد،حرفي نزد تا سرم را به طرفش چرخاندم :خانم،دو تا خانوم اومدن ديدن شما!
    بي حوصله پرسيدم:فاميلن؟
    شانه اي بالا انداخت و گفت:نمي دونم،تو ختم که نديدمشون!
    سرم را روي بالش گذاشتم و گفتم:مي شه به دايي بگيد....
    ميان حرفم اومد و گفت:آقا تا فهميدن اسم مهمونا چيه رفتن تو اتاقشون!
    بلند شدم و نشستم و با تعجب پرسيدم:مگه کب اومده ديدنم!
    نفسش را به تندي بيرون دادو گفت:خانم محتشم و يه خانم ديگه!
    سرم را تکان دادم و بلند شدم،وقتي که مطمئن شد مي آيم در را بست و رفت.مقابل آينه ايستادم و به چهره ي رنگ پريده ام نگريستم انگار سايه اي از کيانا باقي مانده بود،سايه اي که نمي شناختمش.پاي چشمهايم گود رفته بود و هاله ي سياهي جا خوش کرده بود ، موهايم را با گيره اي پشت سرم بستم و از اتاق خارج شدم.
    خانم محتشم با ديدنم آغوش گشود ، بغضم ترکيد و گريستم.عجيب اينجا بود هر چه مي گريستم اين درد تازه بود،آرام نوازشم کرد تا دلم سبک شد و آرام شدم.کمي سرم را از خود فاصله داد و اشک هايم را با نوک انگشت پاک کرد و گفت:
    -آروم باش عزيز دلم!....اگه اينطور ادامه بدي از بين مي ري!
    در نگاهش عمق رنج را مي ديدي و تنهايي که من هم حالا خوب مي فهميدمش.سعيده با گفتن تسليت مي گم کيانا جون،دستش را به طرفم دراز کرد .با او دست دادم و تشکر کردم، بعد روي مبل نشستم و به او هم تعارف کردم بنشيند.نگاهم را براي لحظه اي به خانم محتشم دوختم مي دانستم چقدر برايش سخت است که پا به اين خانه بگذارد،براي آمدنش دنيايي ارزش قائل بودم اما نمي دانستم سعيده چرا امده.من و او از هم بيزار بوديم و هر دو اين را مي دانستيم.ملوک با سيني قهوه وارد شدو شروع به پذيرايي کرد.رو به خانم محتشم کردم و گفتم :منم بهتون تسليت مي گم ! مرگ مادر باعث شد....

  4. #94
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نتوانستم جمله ام را تمام کنم .خانم محتشم لبخندي زد و گفت:
    -مادرت زن فوق العاده اي بود،مطمئن باش جايي که هست خيلي برتر و بهتر از جاييه که سوغاتش درد و حقوقش رنجه.
    اهي کشيدم و گفتم:خيلي حس تنهايي مي کنم، بعضي وقتها مي زنه به سرم که کار خودمو تموم کنم....
    خانم محتشم دوباره لبخندي به رويم زد و گفت:دکتر علي شريعتي يه حرف خيلي قشنگي داره ، مي گه اگه تنها ترين تنها ها شوم، باز خدا هست او جانشين همه ي نداشتن هاست.نفرين و آفرين ها بي ثمر است.اگر تمامي خلق گرگهاي هار شوند و از آسمان ، هول و کينه بر سرم بارد تو مهربان جاودان آسيب ناپذير من هستي.
    اي پناهگاه ابدي تو مي تواني جانشين همه ي بي پناهي ها شوي!....
    در سکوت به او چشم دوخته بودم و حتي نمي توانستم پلک بزنم.انگار با حرفهايش سحرم کرده بود .پس از مکث کوتاهي دوباره گفت:
    -تو تنها نيستي،خدا رو داري.بعد هم...تو داييت رو داري، همه ي اقوام و دوستاني که تو رو دوست دارن داري.آروم باش عزيز دلم!
    سري تکان دادم و گفتم:
    -دکتر،صبا، اکرم خانوم چطورن؟
    خانم محتشم لبخندي زد و گفت: همه خوبن! علي رو به ندرت مي بينم، صبا شيطنتش رو مي کنه و اکرم هم کاراش رو.اما همشون دلتنگ تو ان!
    سعيده که تا آن لحظه سکوت کرده بود گفت: صبا دختر ماهيه ،قدر محبت رو هم مي دونه.همين که مي خوام خداحافظي کنم اخماش مي ره تو هم!
    خانم محتشم لبخندي زد و گفت:يه مدته سعيده جون تند وتند به صبا سر مي زنه و باهاش بازي مي کنه!
    براي يه لحظه نيش حسادت رو در قلبم حس کردم اما با لبخندي سعي در کنترل آن نمودم و حرفي نزدم.خانم محتشم نگاهي به عکس دايي که روي کنسولي بود انداخت و با صداي لرزاني گفت: خب عزيزم،ما ديگه بايد بريم!
    نگاهي به سعيده انداختم و گفتم: شما بمونيد اخر شب خودم مي رسونمتون!
    سعيده لبخندي به رويم زد و گفت: من خانم محتشم رو نياوردم،با ماشين ايشون اومدم.
    قلبم به تپش افتاد و پرسيدم:دکتر شما رو رسونده؟
    سعيده با تمسخر نگاهم کرد و گفت:نخير،راننده ي خانم محتشم ما رو رسوندن!...در ضمن من به صبا قول دادم که زود بيايم!
    ديگر تعارف نکردم و در سکوت نظاره گر رفتن انها شدم.دقايقي پس از رفتن آنها دايي از اتاقش خارج شد و با صورت در هم پرسيد: مهمونات رفتن؟
    سري تکان دادم و پرسيدم: چرا شما نيومديد؟
    در حالي که نگاهش را به نقطه ي نا معلومي دوخته بود گفت:مهموناي من نبودن و براي ديدن من نيومده بودن!
    به قدري فکرم مغشوش بود که حوصله ي حرف زدن نداشتم و باعذرخواهي کوتاهي به اتاقم برگشتم.پس از پايان مراسم شب هفت مادر به اتاق کار دايي رفتم ، مي خواستم راجع به موضوعي که فکرم رو مشغول کرده بود با او صحبت کنم.دايي با ديدن من لبخندي زد و گفت:بيا بشين دخترم!
    پاهايم مي لرزيد، روي اولين مبل نشستم و گفتم:
    مي خوام باهاتون صحبت کنم!
    عينکش را از روي چشم برداشت و گفت: بگو عزيزم!
    سعي کردم محکم و قاطع صحبت کنم اما صدايم مي لرزيد:دايي.....مي خوام تکليفم رو توي زندگي با شما بدونم...شما منو تو زندگي خودتون راه مي ديد...يعني منو....
    با لحن تندي به من توپيد:بس کن1تو خجالت نکشيدي اين حرفهارو به زبون آوردي؟تو جزئي از زندگي مني،تازه تو رو راه بدم؟
    اشکم سرازير شد و گفتم:فکر کردم بعد از مرگ مادر ديگه منو نمي خوايد!
    از پشت ميز بلند شد و به طرفم امد و اغوشش را به رويم باز کرد و گفت:
    -تو دختر گل خودمي!
    از جايم بلند شدم و در اغوشش فرو رفتم، ديگر پاهايم نمي لرزيد و از تنهاي و رها شدن نمي ترسيدم.دستش را زير چانه ام برد و گفت:
    -تو چشاي دايي نگاه کن!
    نگاه پر آبم را به چشمانش دوختم گفت: اگه مي دونستي چقدر تو قلبم جا گرفتي به خودت حسوديت مي شد! اين حرفها رو ديگه نزن که کلاهمون مي ره تو هم...! قبول؟
    در پاسخش سرم را تکان دادم.گفت: گربه زبونت رو خورده؟
    -چشم!
    -حالا خوب شد!
    سر جايش برگشت و نشست و گفت:يه کاري مي کنيم که ديگه اين فکرهاي چرند تو ذهنت راه پيدا نکنه!
    نشستم و چشم به او دوختم ، با انگشتش روي ميز ضربه مي زد.ناگهان با دست ضربه اي روي ميز زد و گفت:آهان.....فهميدم!نظرت با کار کردن پيش من چيه؟
    متعجب نگاهش کردم و گفتم: اما من که در مورد کار شما چيزي نمي دونم!
    لبخندي زد و گفت: منم چيزي نمي دونستم اما مي بيني که ياد گرفتم.هم پيش خودمي هم کارا رو ياد مي گيري...بالاخره تو اينه ي اين شرکتي...!
    -دايي!
    لبخندي زد و گفت: دايي نداره...مي خوام که دخترم باشي، بذار به اين دلخوش باشم که دختري دارم که اندازه ي همه ي زندگي دوستش دارم.نمي خوام که جاي پدرت و مادرت رو تو قلبت بگيرم ،بلکه مي خوام برات يه پدر جديد باشم ...اگه تو بخواي!...
    بغضم رو فرو دادم و گفتم: ممنونم دايي...!اين بهترين حرفي بود که دل پر درد من مي تونست بشنوه!
    آمد و کنارم روي مبل نشست و دستش را دراز کرد و سرم را نوازش کرد و گفت:اين چشمهايي که از خود زندگي برام عزيزترند بهم اميد زندگي ميدن، تا تو رو خوشبخت ببينم در کنار کسي که عاشقش باشي و قدرت رو بدونه آروم نمي گيرم.
    من هم لبخندي در جوابش زدم وگفتم:من هم تا يه زن خوب و خونه دار براي شما نگيرم اروم نمي گيرم!
    لبخند غمگيني به رويم زد و گفت:براي پروانه اي که به شعله ي شمع رسيده و سوخته و اتيش به پرش هجوم آورده ، اميد عشق ديگه اي نيست چون عمر اون پروانه با همون عشق سر اومده!
    خواستم دهن باز کنم و حرفي بزنم که گفت: بسه!پاشو به ملوک بگو يه چاي يا جوشونده اي چيزي برداره بياره ،بدفرم خسته شدم.بعد بيا بشين يه کم در مورد کارامون صحبت کنيم!
    با لحن معترضي گفتم: حالا همين الان بايد شروع کنيم؟
    -بدو بچه!....اين درسها رو توي بزرگترين دانشگاه ها هم نمي توني ياد بگيري!....واسه روحيه ات هم خوبه!
    راس مي گفت، ظرف يه ساعتي که او در مورد کار صحبت مي کرد به مادر . از دست دادنش فکر نکردم.با گفتن جمله ي، براي امروزت ديگه بسه!درس دادنش رو تموم کرد.نفس راحتي کشيدم و بلند شدم و گفتم: از درساي دانشگاه خيلي سخت تر بود!
    خنديد و گفت: کجاش رو ديدي!
    با عذر خواهي از اتاقش خارج شدم و به اتاقم رفتم و گوشي تلفن را برداشتم و شماره ي منزل خانم محتشم را گرفتم.آخرين بار پنج روز پيش آنها را ديره بودم يعني شب هفت مادر. گوشي دو بار بوق خورد و با صداي صبا پاسخ داده شد: بله بفرماييد...!
    -سلام خانوم خوشگله!
    از ذوق جيغ زد و گفت: واي سلام...دلم برات تنگ شده کيانا جون، چرا نمي اي اينجا؟
    -يه کم کار برام پيش اومده،مي آم عزيزم....دل منم يه عالمه برات تنگ شده،چي کار مي کردي؟
    نفسش را به تندي بيرون دادو گفت: داشتم با خاله سعيده بازي مي کردم!
    از زور حسادت داشتم خفه مي شدم، پرسيدم :کي ائنجاست؟به جز تو و خاله سعيده؟
    -مامان بزرگ و دايي و دايي سعيد.
    نفسم بالا نمي اومد ، در دل گفتم دايي جونت اونجا چه غلطي مي کنه؟ نشسته بازي تو و خاله سعيده ات رو تماشا مي کنه؟!..
    در فکر و خيالات خودم بودم که صداي مردانه اي در گوشي پيچيد:
    -سلام خوب هستي؟
    صدايم از ناراحتي دو رگه شده بود:سلام . بله خوبمف اما نه به خوبي شما!...
    -يه لحظه...
    مشخص بود که دارد راه مي رود، احتمالاً داشت از اتاق خارج مي شد:
    -متوجه منظورتون نمي شم!
    به طعنه گفتم: مزاحمتون نمي شم، مثل اينکه مهمون داريد!
    عصبي گفت: وايسا ببينم، هميشه هر چي دلت مي خواد مي گي و بعد راحت راهت رو مي کشي و مي ري؟ به همين راحتي؟
    در حالي که عصباني بودم و نفس نفس مي زدم گفتم: چه جالب! دقيقاً همين حرف رو مي خواستم من بهتون بگم....لابد با ثريا هم اين فرمي برخورد کردي که کارش به اونجا کشيد!
    بعد از گفتن پشيمان شدم، جرأت معذرت خواهي رو هم نداشتم.براي زمان نسبتاً طولاني سکوت در بينمان حاکم بود، اما بالاخره اين سکوت شکست نه بوسيله ي من بلکه با صداي شکسته ي او: مي دوني چيه کيانا، هميشه اين طور بوده،يه طرفه به قاضي رفتي و هميشه هم راضي برگشتي.چه تو مسير عاشق شدنت و چه تو محکمه اي که براي من راه انداختي،چه تو نفرتي که بعضي وقتها تو چشات ديدم ...من هر وقت....
    صداي سعيده آمد: دکتر مشکلي پيش اومده؟
    -نه لطف کنيد تنهام بذاريد...خواهش کردم!...
    براي چند ثانيه سکوت کرد انگار مي خواست به خاطر آورد چه مي گفته است، به حرف آمد:من محکوم به زندگيم ، باور کن!براي اول بار که طعم عشق رو شناختم با همه ي سلولهاي بدنم عاشق شدم نه فقط با قلبم، معشوقم کسي شد که منو به پول فروخت.حالا بعد از اين همه سال که از سنين جووني دارم فاصله مي گيرم دوباره عاشق شدم و معشوقم دختريه که نمي تونم شريک زندگيم کنمش!...خداحافظ!
    صداي بوق ممتد تلفن مي گفت که گوشي ر ا گذاشته و تماس را قطع کرده است،با دهان باز به گوشي درون دستم نگريستم و آن را روي دستگاه تلفن گذاشتم.
    از کاري که کردم و حرفي که زدم پشيمان بودم،اما اب ريخته بود و ديگر به جوي باز نمي گشت. خود را روي تخت انداختم و گريستم

  5. #95
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    35

    به قدري سرم را به کار گرم کردم که علي و خاطرات مربوط به او فراموشم شود ،اما درتنهايي درون اتاقم و تاريکي شب اسم علي روشناي فکرم بود.اين دو گانگي باعث شده بود کسي شوم که کارمندان در همان مدت کوتاه از او حساب مي بردند،براي کوچکترين کوتاهي در کار آنچنان فريادي برسر بندگان خدا مي زدم که دست هايشان به لرزه مي افتاد و رنگ از رويشان مي پريد.
    دايي معتقد بود جنم اين کار را دارم اماخود مي دانستم براي فرار از علي مشغول به ان کارم.
    چهار ماه از کار من در تجارتخانه دايي مي گذشت.درون اتاقم مشغول صحبت با يکي از مديران فروشگاهاي دايي بودم که دايي وارد اتاقم شد ، به احترامش بلند شدم و ايستادم و سعي کردم به قول معروف سر وته صحبت را هم بياورم.وقتي گوشي را گذاشتم پرسيد:کي بود؟
    بعد روي مبل نشست و به من چشم دوخت،نشستم و گفتم علوي بود!
    -خب!
    نفسم را بيرون دادم و گفتم:مي گفت شوکت دکور فروشگاهش رو دقيقاً مثل ما کرده،همون فرشها...همون فرم و رنگ و مدل!يعني يه فتو کپي حسابي!....قيمت هاش رو هم از ما پايين تر مي ده.
    دايي سري تکان داد و گفت:اينم بازي جديدش !من چهل ساله دارم با اين مسخره بازيهاي شوکت دست و پکجه نرم مي کنم.خب مي خوام نظر تو رو در اين مورد بدونم!
    نفس عميقي کشيدم وپس از لختي فکر کردن گفتم:فکر مي کنم شوکت توان مالي مبارزه کردن با ما رو نداره،ما مي تونيم تو اين قسمت بازار قيمت هامون رو پايين تر از اون بکشيم و تو بازارهاي ديگه جبران اين ضرر رو بکنيم.اون نمي تونه مدت زيادي با اون قيمت دوام بياره.....مطمئناً پيروزي با ماست، به اميد خدا!
    دايي قهقهه اي زد و گفت:نه....خوشم اومد،راست مي گن بچه حلال زاده به داييش مي ره!...راستي براي فردا شب ،حاج نورالدين مارو براي شام دعوت کرده،يه دوره ي دوستانه است ،شوکت هم هستفمي خوام صددرصد حاضر باشي و بياي!
    -آخه من که هيچ کدوم از اونارو نمي شناسم!
    بلند شد و گفت:بايد بشناسي،چون همه متعلق به بازار فرش فروشها هستن!در ضمن امروز زودتر بريم،مي خوام يه دست لباس قشنگ برا تو بخريم!
    تا خواستم دهن باز کنم گفت:نمي خوام حتي يه کلمه حرف ديگه به جز چشم بشنوم!
    خنده ام گرفت،محبتهاي تند و تيز او را دوست داشتم گفتم:چشم!...فقط به خاطر اينکه شما مي گيد!
    نگاهش رنگ زلال محبت را داشت گفت:ممنونم دخترم!...
    وقتي در را پشت سرش بست بلند شدم و کنار پنجره رفتم و نگاهم را به آسمان دوختم.دوست داشتم برايش کاري انجام دهم،اويي که برايم چون پدري فداکار از هيچ چيز کم نمي گذاشت.به ياد خانم محتشم افتادم،چر ماه بود که سراغي از انهانگرفته بودم و هر بار هم که او زنگ مي زد مي گفتم بگو نيست!.....خجالت مي کشيدم شايد هم فرار مي کردم از حرفي که به علي زدم و جوابي که او به من داد .نفسم را به تندي بيرون دادم و گفتم:
    -بايد يه کاري کرد...
    با دايي به خريد رفتن هم ماجراي ديگري بود،مثل بچه ها ذوق خريد براي مرا داشت و تا اعتراض مي کردم ،چشم غره اي به من مي رفت و مي گفت حرف نزن، برو پرو کن!
    آخر شب خسته و کوفته با کلي خريد به خانه برگشتيم ،به قدري خسته بودم که فقط مانتو و روسري ام را در آوردم وروي تخت افتادم.
    استرس مهماني آن شب باعث شده بود حواسم جمع نباشد.سر نهار دايي اين موضوع را تذکر داد و علت حواس پرتي ام را پرسيد .پفتم:
    -دلشوره ي مهموني رو دارم!....مي ترسم جلوي شوکت سوتي در بدم،اون وقت....
    نتوانستم جمله ام را تمام کنم ،دستش را دراز کرد و روي دستم گذاشت و گفت:دختر قشنگم ،من اگه به تواناييهاي تو ايمان نداشتم نمي ذاشتم تو اين مهموني شرکت کني.من يه عمر خاک اين کارو خوردم و آدماي مختلفي رو تو اين کار ديدم،ديگه آدم شناس شدم.تو خيلي بيشتر از اين حرف ها توانايي داري که شناختي.
    زير لبي تشکر کردم.دايي براي اينکه مرا از آن حال و هوا در آورد شروع به تعريف ماجراي خنده داري کرد.سعي کردم بخندم تا او هم خوش باشد و توسط من ناراحت نشود اما متوجه شد که خنده ام واقعي نيست ،حرفش را قطع کرد و براي لحظه اي سکوت کرد و سپس گفت:
    -عزيزم،دخترم،من مدت زيادي نيست که دارم با تو زندگي مي گنم و مي شناسمت.شناختم اونقدر نيست که بدونم وقتي اين حال بهت دست مي داد چي کار مي کردي.تو بهم بگو،بگو همون کارو بکنيم!
    از محبت بيش از حدش دلم بدرد مي آمد:لبخندي به رويش زدم و گفتم: اون وقتها که بابا اينا زنده بودن و با هم زندگي مي کرديم وقتي اتفاقي مي افتاد که عصبي مي شديم يا ناراحتي پيش مي اومد من و بابا مي رفتيم پارک با هم قدم مي زديم بدون اينکه با هم حرفي بزنيم،مي ذاشتيم نسيم و عطر درختها همه ي ناراحتي هامون رو تو خودش حل کنه و ببره.
    دايي دستم را درون دستش گرفت و گفت:بعد از خوردن غذا ،ما هم مي ريم قدم مي زنيم....هم غذا بهتر هضم مي شه ،هم غم و غصه و ناراحتي رو پر مي ديم!
    -ولي....
    ميان حرفم آمد و گفت: رو حرف بزرگتر حرف نزن!
    خنده ام گرفت و گفتم:چشم!
    ********************

  6. #96
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    حدود صد نفر در آن مهماني به قول حاج آقا کوچک دعوت داشتند از تمام رده هاي سني ،با ديدن من در کنار دايي با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    -چقدر شبيه توئه فريدون...نشنيدم زن گرفته باشي!
    دايي به صداي بلند خنديد و گفت:خواهرزاده امه،اما از دخترم برام عزيزتره!
    همسر حاج آقا نگاهي به سرتاپاي پوشيده ام انداخت و گفت:ماشاالله چقدر هم نازن!
    لبخندي به رويش زدم و تشکر کردم. پرسيد: ازدواج که نکردي دخترم؟
    دايي دستش را دور بازويم حلقه کرد و گفت:من حالاحالا ها قصد ندارم از دست بدمش ،تا يه مورد فوق العاده براش پيش بياد!
    حاج آقا خنديد و گفت: دخترم زياد با اين نشست و برخاست نکن يه وقت تو رو هم از ازدواج کردن مي اندازه!
    در پاسخش خنده ي ملايمي کردم و گفتم:خدارو چه ديديد شايد من براش آستين بالا زدم!
    حاج آقا قهقهه اي زد و گفت: من سي ساله با اين رفيقم نتونستم از پسش بر بيام ، اين پوست کلفت تر از اين حرفهاست !
    اون موقع که جوون بد نتونستيم کاري براش بکنيم واي به روزگار حالا که سني ازش گذشته !
    يک ابرويک را بالا دادم و گفتم: دايي من هنوز جوونه!
    حاج آقا ضربه اي به شانه ي دايي زد و گفت: جون تو،خواهر زاده ات تو رو جاي يه جوون بيست و پنج ساله قالب مي کنه!الحق که خواهرزاده اته و به داييش کشيده!
    دايي با نگاهي پرغرور نگاهم کرد و گفت:برمنکرش لعنت!
    دايي با هر کس سلام و عليک مي کرد مرا هم به او معرفي مي کرد. در يکي از همين معرفي ها چشمم به کيارش افتاد،پس شوکت هم اومده بود.چشمش که به من افتاد رنگش پريد و دهانش از تعجب باز ماند،اما برعکس من نگاه سردي به او انداختم و بعد نگاه از او برگرفتم.
    مسيرمان را جوري عوض کردم که از مقابل شوکت بگذريم.دايي با تعجب گفت: کجا داري ميري؟
    زير لب زمزمه کردم:مي خوام از جلو شوکت رد شيم!
    شوکت داشت با همسر حاج اقا صحبت مي کرد،با ديدن من در کنار دايي حرفش را نيمه کاره گذاشت به طوري که حاج خانم با تعجب به طرف ما برگشت تا ببيند علت تعجب و بهت شوکت چيست.نگاهم را به طرف او برگرداندم و و قيافه ام را جوري کردم انگار از ديدن او متعجب شده ام ، جلو رفتم و با او دست دادم.کيارش خود را به مادر رساند و به دايي سلام کرد،دايي خيلي آرام و بي تفاوت مي نمود.شوکت نگاهي به لباسم انداخت و گفت: شيک شدي عزيزم!
    نگاه کوتاهي به کت و دامن نقره اي ام انداختم و گفتم:سليقه ي داييه!...مي دونيد که دايي از همون ايام جووني خوش سليقه بودن!
    رنگش سرخ شد مي دانستم از عصبانيت رو به انفجار است.ضربه ي بدي را همان موقع زدم و گفتم:راستي خانم، خواستم بگم اگه دکوراتهاي شما نمي تونن مدل جديدي بچينن ،من مي تونم از دکوراتهامون بخوام دکورهاي پشت ويترين و داخل فروشگاه شما رو براتون يه مدل جديد بزنن که ديگه احتياج نباشه از روي ويترين فروشگاه ما بچينيد!...شب خوش!
    دستم را در بازوي دايي انداختم و از آنها دور شديم، هنوز چند قدمي از آنها دور نشده بوديم که صداي خنده ي دايي بلند شد به طوري که نمي توانست حرف بزند.من هم خنده ام گرفت،کمي که آرامتر شد گفت:
    -شوکت اگه چاره داشت با دندوناش تيکه تيکه ات مي کرد!
    -جرات نمي کرد،داييم کنارم بود!
    پسر حاج اقا،بهروز به نزد ما آمد و رو به من گفت: شما نمي خوايد چند دقيقه از دايي جدا شيد و به جوونترها ملحق بشيد؟
    تا خواستم پاسخ منفي بدهم دايي پيشدستي کرد و گفت:برو عزيزم....بهروز جان مواظب باش کسي نگاه چپ بهش نندازه!
    نگاه کوتاهي به من انداخت و گفت: کسي جرات نداره تا من هستم!
    در کنار بهروز قدم بر مي داشتم،آرام گفت:آقاي حشمتي شما رو کجا قايم کرده بودن که تا به حال چشممون به جمال بي مثال شما روشن نشده بود!
    بدون اينکه نگاهش کنم گفتم:يه جايي زير سقف همين آسمون،روي همين زمين،تو يه خونه در همين شهر!
    خنديد و گفت:چقدر آدرس دقيقي داديد!
    -حالا!...
    جوانترها در باغچه ي زيباي آنها دور مردي که گيتار به دست گرفته بود نشسته بودند،وقتي ما به جمع آنها ملحق شديم آهنگ ترکي و فارسي جالبي را مي خواند که قسمتهاي ترکي اش را بهروز برايم ترجمه مي کرد.چه صداي زيبايي هم داشت.
    .....تو را بس منتظر ماندم
    اوتاندي لحظه لرسندن(لحظات از تو خجالت کشيد)
    بدان من دوستت دارم
    اينان بو يا شلي گوز لردن(از چشم هاي گريانم باور کن!
    .
    .
    .

  7. #97
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    به ياد شب تولد علي افتادم،دلم گرفت.بهروز که تمام حرکات مرا زير نظر داشت با ديدن ناراحتي که شايد از چهره ام تراوش مي کرد رو به نوازنده کرد و گفت:اين چه جور آهنگيه که مي زني؟يه چيز شادتر بزن حالمون رو گرفتي!
    خنده ام گرفت،لبخندي به رويم زد و گفت:ما براي خوشحالي شما ،بيشتر از اين حرفها حاضريم بديم!
    پوزخندي زدم و گفتم: مثل اينکه خيلي احساساتي تشريف داريد!
    نگاهش را در صورتم چرخاند و گفت:نبودم،تا اينکه شما رو ديدم!
    به نوازنده ي گيتار چشم دوختم اطرافيان براي هنر نمايي او دست مي زدند و با آهنگ او هم نوايي مي کردند گفتم:فکر کنيد نديديد،چون آمادگي پذيرش هيچ احساسي رو ندارم!
    بعد بلند شدم و از او و جمع فاصله گرفتم.چقدر دلم براي او و براي اخلاق کمي!تندش تنگ شده بود،براي محبت ها و ابراز محبتهاي عجيب و غريبش.با فکر خود درگير بودم که کيارش سر راهم سبز شد و پرسيد:خوش مي گذره؟
    بي حوصله و سرد گفتم: بله ممنون!
    خواستم راهم رو کج کنم و از مقابلش بگذرم که گفت:شما هنوز جواب منو نداديد؟
    اينبار عصباني شدم و گفتم: جواب چي رو؟
    لبخندي به اصطلاح عاشقانه به رويم زد و گفت:پيشنهاد ازدواجم رو....من واقعاً شما رو دوست دارم و..
    در حالي که سعي مي کردم خود را کنترل کنم تا صدايم بلند نشود گفتم:نه نوک گوشام مخملي شده نه نوک دستام هم بسته،برو رد کارت آقا تا يه جور ديگه نشده!...اگه آخرين مرد روي زمين شما باشيد حاضرم مجرد بميرم و با شما تأهل اختيار نکنم!
    عصبانيت درون چشمانش را نديده گرفتم و به طرف دايي حرکت کردم.وقتي کنارش نشستم آرام گفت:چرا رنگت پريده؟کسي حرفي زده؟
    لبخندي زدم و گفتم:طوري نيست، حالم خوبه!
    تا آخر مهماني از کنار دايي جم نخوردم،مي دانستم قصه ي عشق کيارش هم نقشه ي ديکري از جانب شوکت است.وقتي به خانه برگشتم ملوک به اتاقم آمد و گفت:خانم محتشم سه بار تماس گرفته و گفته هر وقت رسيدم به او زنگ بزنم.
    -الان که دير وقته،باشه فردا صبح زنگ مي زنم!
    ملوک شانه اي بالا انداخت و گفت:ولي خانم گفتن حتي اگه نصف شب هم اومديد زنگ بزنيد الان که ساعت دوازدهه!
    نگران شدم و گوشي را برداشتم و شروع به شماره گيري کردم،ملوک که خاطر جمع شد کارش را انجام داده رفت. با دومين بوق تلفن را برداشت صداي خودش در گوشم پيچيد:سلام خانوم،ميشه به گردش!
    با خجالت جوابش را دادم،چهار ماه بود که اصلاً سراغي از آنها نگرفته بودم.گفت:يعني اونقدر گرفتار شدي که ديگه حتي نمي توني يه زنگ کوچولو بزني؟
    -شرمنده،حق داريد!
    وقتي دليل تماسش را پرسيدم گفت:ما مي مونيم و گرفتاري عزيزم،صبا که درک نمي کنه.خيلي بهانه ي تو رو مي گيره...گفتم اگه وقت داري فردا تولد صباست يه سر بيايي اينجا!
    تبريک گفتم و پرسيدم:جشن گرفتيد؟
    -نه عزيزم...مي دوني که صبا از جشن متنفره،بيشتر دوست داره خودموني دور هم باشيم!
    منظورم چيز ديگري بود پرسيدم:کيا هستن؟
    -منم و تويي و صبا واکرم !
    خيالم راحت شد و گفتم: حتماً مي آم!
    -براي ناهار منتظرتيم ها..!
    -حتماً...ببخشيد مزاحمتون شدم،خداحافظ!
    وقتي تماس را قطع کردم به سراغ دايي رفتم،مي دانستم نخوابيده و مشغول خوردن جوشانده اي است که ملوک خانم آخر شب به او مي داد.حدسم درست بود ،داشت گل گاو زبونشو مي خورد که با ديدن من گفت:
    -چي شده عزيزم؟
    -دايي من فردا نمي تونم بيام شرکت!
    -چرا؟
    -فردا تولد صباست،نوه ي خانم محتشم.دعوتم کرده،نمي تونم دعوتش رو رد کنم.احتمال زياد تا عصر مي يام!
    سري تکان داد و گفت: خوش بگذره عزيزم!.....پول کم نداري؟
    گونه اش را بوشسدم و گفتم:نه دايي جون،شب بخير!
    صدايش آرام در سکوت اتاق پيچيد:شب بخبر...!
    عروسک بزرگ و زيبايي خريداري کردم و درون ماشين گذاشتم.مي دانستم علي نيست اما قلبم يه لحظه آرام و قرار نداشت.يک ربعي مقابل درشان درون ماشين نشستم،مثل اولين باري که پا به اين خانه گذاشتم پر از دلهره و ترس بودم .بالاخره بادست لرزان انگشت روي زنگ گذاشتم و در بدون صداي کسي از آيفون باز شد،ماشين را به داخل برده و در را بستم.
    اکرم و صبا از پله ها پايين مي آمدند.روي شن ريز به هم رسيديم،صبا به آغوشم پريد و بغلم کرد .دلم برايش واقعاً تنگ شده بود.صورتش را بوسيدم و گفتم:تولدت مبارک!....
    خنديد و گفت:يادت بود؟....فکر کردم فراموش کردي!
    واقعاً فراموش کرده بودم اما به او گفتمک مگه مي شه تولد عشقم رو فراموش کنم؟
    او که نمي دانست در چه برزخي همه ي بيادماندني ها را جا گذاشته ام پس بگذار دل چون آسمان پاکش لکه اي برندارد،خنديد و گفت:
    -دلم برات خيلي تنگ شده بود!
    اکرم به شوخي گفت:اين چهار ماه يه بار اين مدلي نخنديده ببين چه شارژ شده!
    صبا را روي زمين گذاشتم و به سوي او رفتم و بغلش کردم و گفتم:
    آخيش،دلم آروم گرفت!
    پيشانيم را بوسيد و گفت:اي زبون دراز!آره دارم مي بينم چقدر سر مي زني......حالا دلت آروم گرفت؟
    آهي کشيدم و گفتم:حق داريد!ولي به خدا خودم هم اين مدت يه لحظه وقت براي آروم گرفتن نداشتم!
    سرم رو نوازش کرد و گفت:مي دونم دخترم...! بريم تو!
    -يه دقيقه صبر کن!
    به طرف ماشين رفتم و عروسک بزرگي را که براي صبا گرفته بودم از ماشين در آوردم،دقيقاً همقد صبا بود.با چشمهاي گرد و ذوق زده به عروسک بزرگ و خوشگلي که در دستم بود نگريست،گفتم:تولدت...مبارک!
    --مال منه؟...چقدر خوشگله!
    -بله!نمي خواي بگيريش؟
    اکرم خنديد و گفت: اين خودش همقد صباست!....بده من بيارم!
    سري تکان دادم و گفتم: راست مي گيد!خودم مي آرم،شما چرا زحمت بکشيد.
    صبا جلو آمد و دوباره صورتم را بوسيد و با دست عروسک را ناز کرد.براي آرام تر شدن خودم گفتم:کسي پيش خانم محتشم نيست؟

  8. #98
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    صبا سري تکان داد و گفت: چرا...!خاله ريحانه و خاله سعيده هم هستن!
    براي لحظه اي لبخند از لبم پربد اما سعي کردم زود خودم را جمع و جور کنم.خانم محتشم با ديدن من لبخند روي لبش را پر رنگ تر کرد و به رويم آغوش گشود:تو آسمونها دنبال اين دختر خوشگل مي گشتيم،فکر نمي کرديم رو زمين باشه!...چقدر دلم برات تنگ شده بود!
    از اغوشش بيرون آمدم و گفتم:واقعاً شرمندم...منم دلم براتون يه ذره شده بود!
    با سعيده و ريحانه دست دادم و روبوسي نکردم.ريحانه به طعنه گفت:
    -شيک کردي....شنيدم اون بالا بالاها مي پري!
    کنار صبا روي کاناپه نشستم و پايم را روي پاي ديگر انداختم و گفتم:
    -کسي که غرق زندگي زميني شده وقت براي پرس و جو و تحقيق در مورد اون بالا بالاها نداره...!نمي دونستم دست از زندگي زميني شستي! همسرت چطوره؟خونواده؟
    چشمهايش را کمي تنگ کرد و به طعنه گفت:خوبن..!راستي دايي جون چطوره؟
    هنوز از دستش دلخور بودم،حتي يه بار براي تسليت نيامده بود .مي دانستم که مي داند.گفتم:نمي دونستن که اينجايي والا سلام مي فرستادن!
    به طرف خانم محتشم برگشتم در چشمانش دنيايي خنده بود،لبخندي به رويش زدم و گفتم:راستي ديشب تو مهموني حاج آقا زماني،خواهرتون رو ديدم!
    کمي فکر کرد و گفت:فکر کنک اونم تو بازار فرشه،نه؟
    -بله!
    -تنها بود؟
    زير چشمي نگاهي به ريحانه انداختم،مي دانستم چه قصه اي پيش خود در باره ي من خواهد ساخت گفتم:نه!همراه همسرشون و آقا کيارش بودن!چند دقيقه اي بيشتر باهاشون صحبت نکردم!
    ريحانه بلند شد و سر پا ايستاد و رو به سعيده گفت: سعيده جون ديگه بريم،اومديم يه تبريک برا تولد صبا بگيم و بريم!
    خانم محتشم گفت:کجا؟....اين مدلي که نمي شه،تازه تولد صبا بعد از ظهره.
    سعيده زير چشمي نگاهي به من انداخت و گفت:باشه برا يه روز ديگه چون من ريحانه رو اوردم،خودم هم بايد برش گردونم . نمي تونم رفيق نيمه راه باشم،مثل خيلي ها!
    لبخند روي لبم براي کنترل خشمم بود تا صدايم در نيايد،همانجا از آنها خداحافظي کردم و سرجايم نشستم.خانم محتشم پس از رفتن انها با خنده گفت:خوب شد رفتن،اگه نيم ساعت ديگه مي موندن فکر کنم يه دوئل حسابي اينجا راه مي افتاد!
    صبا عروسکي را که برايش خريده بودم کشان کشان داخل نشيمن آورد و گفت:مامان بزرگ....ببين کيانا برام چي گرفته !
    خانم محتشم خنديد و گفت: دستت درد نکنه...چقدر هم گنده است!
    صبا دستش را دور عروسک حلقه کرد و بغلش نمود و گفت:دوستش دارم!
    بعد از مدتها بدون مانعي خنديدم و با آنها خوش گذراندم.وقتي به خود امدم ساعت هفت و نيم عصر بود و چشمهاي صباي نه ساله را خواب گرفته بود.سرش را بوسيدم و گفتم:برو بخواب،خسته شدي.اکرم خانم براي شام بيدارت مي کنه.
    چشم هايش پر از اشک شد و گفت:مي خواي بري؟
    مقابلش زانو زدم و گفتم:ديگه بايد برم،ديرم شده!
    دست هايش را پشت گردنم حلقه کرد و با التماس گفت:تو رو خدا بعد از شام برو خواهش مي کنم!
    -عزيزم،خب من دوباره مي آم!....اينجوري مي کني داييم نمي ذاره بيام اينجاها !
    نگاهش را آنچنان پر التماس به چشمم دوخت که دلم ريش شد گفت:فقط امشب رو،قول مي د مديگه اصرار نکنم!
    خانم محتشم خنديد و گفت:فقط امشب رو ناپرهيزي کن و بمون،به خاطر دل صبا!
    موبايلم به صدا در آمد به گوشي نگاه کردم،دايي بود:کجايي؟
    -سلام دايي!منزل خانم محتشم هستم!
    در صدايش هيچ چيز را نمي شد خواند گفت:نمي خواي بيايي؟
    خنده ام گرفت،نگاهم را به چشمان پر از انتظار صبا دوخته و گفتم:
    -يه نفر اينجاست که نمي ذاره من بيام...!
    گوشي را به دست صبا دادم ،با خجالت سلام داد.
    -....
    -ممنون،مرسي!دايي اجازه مي ديد کيانا امشب اينجا بمونه...آخه امشب تولدمه!
    رو به خانم محتشم گفتم:برنامه ي شام به شب موندن اينجا ختم شد .....نبايد بذاريد صبا کسي رو دعوت کنه!
    خانم محتشم لبخندي زد و گفت:تو احتياج به دعوت نداري خونه ي خودته!...
    صداي فرياد بلند صبا حرف خانم محتشم را بريد،ذوق زده گوشي را به طرف من گرفت و گفت:اجازه داد شب رو اينجا بموني!
    لبخندي به رويش زدم و گوشي رو گرفتم:بله دايي جون!
    به شوخي گفت: دفعه اخرت باشه منو رودرروي يه بچه ي نه ساله مي کني تا نتونم نه بگم!
    خنديدم و گفتم:بس که مهربونيد!
    -خب خب!ديگه پاچه خواري نکن،بسه!...مواظب خودت باش!
    -شما هم همين طور،خداحافظ!
    نگاهم به خانم محتشم افتاد که در فکر بود ،مي دانستم فکرش مشغول چه موضوعي است.گفتم:اگه اجازه بديد ببرم صبا رو بخوابونم و نمازم رو هم بخونم!
    صبا گفت:مگه نگفتي نه سالم که شد بايد هميشه نماز رو بخونم؟
    خنده ام گرفت و گفتم:بله!
    -خب منم اول نمازم رو مي خونم بعد يه کم مي خوابم!
    دست داز کرد و کادويي که اکرم بهش داده بود رو برداشت و با دست ديگر هم خواست کادويي خانم محتشم را بردارد که من برداشتم و گفتم:تو برو من اينا رو مي آرم!
    بعد رو به خانم محتشم گفتم:مي خوايد کمک کنم وضوتون رو بگيريد؟
    لبخندي زد و گفت:نه عزيزم،خودم مي تونم!
    صبا مقابل در آسانسور ايستاده بود گفت:بيا با اسانسور بريم اينجوري راحت تره!
    عروسک غول پيکر را داخل اسانسور کشيدم و پرسيدم:خاله سعيده خيلي مي اد اينجا؟
    سري تکان داد و گفت:آره!
    براي کنترل خشم، نفسم را به تندي بيرون دادم و سعي کردم فکرم را از او خالي کنم.پرسيدم:صبح ها مدرسه مي ري؟
    سري تکان دادو گفت:بله!
    عروسکش را گوشه ي اتاقش گذاشتم و گفتم: اينجا خوبه؟
    -آره!
    دوان دوان به طرف دستشويي رفت تا وضو بگيرد، لباسش را کمي خيس کرده بود.به طرف چادر و مقنعه اي که اکرم برايش دوخته بود رفت و انها را پوشيد،مثل فرشته هاي کوچولو شده بود.رو به من گفت:کيانا جون،زود باش ديگه...!
    وقتي وضو گرفتم و برگشتم ديدم سجاده و چادر نمازم را که به او داده بودم در کنار سجاده اش روي زمين گذاشته.گفت:
    -اينا رو ديگه نگه مي دارم تا بزرگ بشم و بتونم استفاده کنم،حالا چادر اندازه ي خودم دارم!
    بعد از اتمام نماز رو به او گفتمک حالا يه کم دراز بکش و بخواب،خسته اي!
    چشم هايش را خواب گرفته بود گفت:اگه بخوابم نمي ري؟
    خنديدم و گفتم:تو که اجازه ام رو از داييم گرفتي،امشب پيش تو مي مونم!
    خودش را زير لحاف کشيد و گفت:من فقط يه کم مي خوابم،بيدارم کني ها!
    خنديدم و گفتم:باشه!
    جانماز و چادر را جمع کردم و از اتاق خارج شدم و سري به اتاق سابقم ردم،همان طور مانده بود فقط وسايل من ديگر در آنجا نبود.نگاهي به ساختمان اجر سه سانتي انداختم،چراغش روشن بود،قلبم بناي تپيدن گذاشت.پس علي در خانه بود،چند نفس عميق کشيدم و گفتم:خودت رو جمع و جور کن!
    وقتي پا به نشيمن گذاشتم خانم محتشم نمازش را خوانده بود ،با گفتن قبول باشه!نگاهش را به طرف من چرخاند و تشکر کرد.مهر و چادر را از او گرفتم و سرجايش گذاشتم و گفتم:مي خوام يه چيزي ازتون بپرسم اما مي ترسم جواب نديد!
    خنديد و گفت:بپرس!....اگه مربوط به من باشه مطمئن باش که جواب مي شنوي!
    -در رابطه با شماست!...
    نمي دانستم چطور بپرسم،وقتي دست دست کردن مرا ديد گفت:
    -اگه حرفيه که راحت نمي توني بزني،خب نگو عزيزم!
    نفسم را به تندي بيرون دادم و گفتم:چرا شما دوباره ازدواج نکرديد؟
    نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:بعد از هرمز؟
    -بله!

  9. #99
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    روبرويش نشستم و چشم به او دوختم،آهي کشيد و گفت:يه قلب چند بار مي تونه عاشق بشه؟
    هاج و واج نگاهش مي کردم،متوجه منظورش کشدم و گفتم:متوجه منظورتون نمي شم!
    لبخندي به رويم زد و گفت:قلب من اون قدر خوش شانس بود که دوبار طعم عشق رو فهميد.نمي تونه باز هم شانس بياره و عشق سوم رو تجربه کنه،اونهم اونقدر دير.خيلي از آدمها يه بار هم طعمش رو نمي چشن اما من دو بار چشيدم و اين برايم کفايت مي کرد.
    -اما عشق اول يه چيز ديگه است،نه؟
    خنديد و گفت:حالا چرا اينقدر گير دادي به اين عشق اول؟
    زدم به سيم اخر و گفتم: چرا شما و دايي....حالا که مي تونيد از کنار هم بودن لذت ببريد از هم دوريد؟
    لحظه اي درنگ کرد و سپس گفت:زمان خيلي بلا سر احساسات و افکار ادم مي اره ،بعضي وقتها بهتره بعد از گذشت يه زماني حرف نيمه تمام رو سرجاش رها کنيم و دوباره نريم سراغش که جمله رو به پايان برسونيم.
    -چفدر حرف هاتون غمگين و نااميد کننده است.دارم مي بينم هنوز عشق دايي براتون زيبا ترين خاطره ي جوونيتونه،براي دايي هم اونقدر عزيزه که هيچ کس رو تو اين مدت تو زندگيش راه نداده....يه کم از اين دنيايي که براي خودتون ساختيد فاصله بگيريد و بذاريد روزهاي مونده از زندگيتون رو با هم باشيد.اگه اين عشق اينقدر قويه که توي چهل سال تکون نخورده پس يه عشق الکي نيست!
    خانم محتشم آهي کشيد و گفت:خيلي ها سال ها به دنبال يه تصوير مي دون اما آخرش مي بينن اون تصوير سرابه!
    حالا که شروع کرده بودم کوتاه نمي اومدم:نه شما سرابيد و نه دايي فريدون!...چرا با اين حرفها مي خوايد از واقعيت فرار کنيد؟چرا از واقعيت تا اين حد مي ترسيد؟
    نفسش را به تندي بيرون دادو گفت:واقعيت چيه؟....واقعيت اينه ککه من پنجاه و پنج سالمه و يه پسر سي و شش ساله دارم و يه نوه ي نه ساله!
    بايد با آرامش با او حرف مي زدم تا متقاعدش کنم،نفس عميقي کشيدم و گفتمک
    -اينا همه يه قسمت از زندگي شما هستن که به شما وابسته اند نه خود شما،خود شما زني هستيد که هنوز تو قلبتون دنيايي از احساسه که مربوط به دايي منه.مي دونم نه پسرتون و نه نوه تون مخالفتي با اين قضيه نخواهند داشت!....شما يه انسان زنده ايد و احتياج به زندگي داريد!
    چشم هاي خانم محتشم پر از اشک شد و گفتکمن همون شهلاي سالها پيش نيستم،شهلايي هستم که سالهاست روي اين صندلي چرخدار نشستم و از اين رو زندگي رو مي بينم!....فريدون عاشق اون شهلا بود!
    سري تکان دادم و گفتمک فريدون عاشق روح و تمام وجود شماست نه پاهاي شهلا!....فريدون همون فريدونيه که اومد در خونه تون تا بگه من هستم تا همه ي غصه ها و غم هاتون رو با من شريک بشيد و شما از در خونه تون روندينش...مگه نمي خواستيد بدونيد براي چي اومده بود در خونه تون؟.... به خاطر همين حرف!
    خانم محتشم با دهان باز مرا نگريست . پس از چند لحظه پرسيد:
    -مي دونه که تو همه چيز رو مي دوني؟
    سري تکان دادم و گفتم:بله!...اينا رو هم خودش گفت!
    دست هايش مي لرزيد،انها را در هم چفت کرد تا من متوجه لرزششان نشوم و گفت:من بايد فکر کنم،به خيلي چيزها...به خيلي....بگو ببينم فريدون خبر داره؟
    سري به نشانه ي پاسخ منفي تکان دادم و گفتم:مي خواستم اول با شما صحبت کنم....دايي طاقت يه بار ديگه ضربه خوردن رو نداره!
    رنگ از رويش پريد.
    -سلام...!
    سرم به طرف علي چرخيد.دستپاچه بلند شدم و ايستادم گفت: بفرماييد بشينيد!..خوش امديد!
    حس مي کردم تمام بدنم در حال لرزيدن است،با صدايي که بيشتر به زمزمه مي ماند جوابش را دادم.خانم محتشم با گفتن:
    -چقدر دير کردي!
    نگاه او را به طرف خود چرخاند و نفهميدم چه جوابي به اوداد،اصلاً نمي توانستم سرم را بلند کنم.اکرم وارد اتاق شد و گفت:
    -خانوم شام حاضره ميز رو بچينم؟
    خانم محتشم سري تکان داد و گفت:
    -کيانا جون زحمت صبا رو مي کشي؟
    از خدا مي خواستم،براي خارج شدن از اتاق گويي بال در آوردم.

  10. #100
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    37 و 38 و 39

    صبا به طرف ميز عسلي رفت و هديه اش را باز کرد،از اندازه ي جعبه معلوم بود جواهر است.زنجير و پلاک ساده و قشنگي بود ،به طرف من دويد و گفت:کيانا جون بنداز تو گردنم!
    زنجير را دور گردنش بستم .با دست زنجير را بالا آورد و نگاهي به آن انداخت ،سپس به طرف علي دويد و دوباره او را بوسيد و گفت:
    -مرسي دايي جون خيلي قشنگه!
    علي با نگاه پر محبتي به او نگريست و گفت:بشين شامت رو بخور!
    خانم محتشم رو به من گفت:چرا اونجاايستادي؟بيا بشين ديگه!
    علي اصلاً نگاهي هم به سمت من نينداخت.نشستم اما اشتهايي به خوردن نداشتم،بيشتر با غذا بازي مي کردم تا چيزي از آن بخورم.حواسم بود،علي هم چيز زيادي نخورد.خانم محتشم هم حرفي نزد.صبا بامزه تر از همه مان بود،وسط غذا در حال چرت زدن بود پس از اتمام غذايش گفتم:اگه اشکالي نداره من صبا رو ببرم بخوابه!
    خانم محتشم لبخندي زد و گفت:چه اشکالي داشته باشه عزيزم،منزل خودته!
    براي اولين بار علي به طرفم برگشت و گفت:اگه اشکالي از نظر شما نداشته باشه زودتر برگرديد چون مي خواستم چند دقيقه وقتتون رو بگيرم!
    رنگ از رويم پريد،لبخندي زد و گفت:نترسيد،نه مي خوام سرتون رو ببرم نه اينکه سم به خوردتون بدم فقط مي خوام اتهامي که بهم زديد رو رفع کنم!
    نگاهم رو به خانم محتشم دوختم،خانم محتشم با حرکت لب به من فهماند که فعلاً سکوت کنم.دست صبا را گرفتم و او را به اتاقش بردم.
    اکرم داشت شامش را مي خورد و متوجه عبور من و صبا نشد.صبا را به اتاقش بردم و مثل قبل کمک کردم که در جايش دراز بکشد و بخوابد.پاهايم جلو نمي رفت،نمي دانم از چه مي ترسيدم.ده دقيقه اي روي پله بلاتکليف ماندم و در آخر نفس عميقي کشيدم و به خود گفتم ، مرگ يه بار شيون هم يه بار.
    از پله ها سريع پايين امدم تا دوباره دچار تزلزل نشوم و با خود گفتم:خب خانم محتشم هم هست ،اون نمي ذاره علي باهام دعوا کنه!
    به خود دروغ مي گفتم،از دعوا کردن با او نمي ترسيدم بلکه از حرفي که مي خواست بزند ترس برم داشته بود.
    اکرم ميز را جمع کرده بود و براي جمع قهوه آورد اماخانم محتشم با گفتن امروز خيلي خسته شدم ،مي خوام برم بخوابم...شمام حرفاتون روطول نديد و زود بخوابيد!...شب بخير گفت و رفت.
    با رفتن خانم محتشم سر پا بلند شدم اما علي با لحن محکمي گفت:بشين،خودم ازش خواستم تنهامون بذاره!
    نشستم و فنجان قهوه را با دست لرزانم برداشتم و به لبم نزديک کردم.لب هايم کرخت و بي حس شده بود و گرماي قهوه جان دوباره به آن مي داد.تا اتمام قهوه ام حرفي نزد ،همين که فنجان خالي را روي نعلبکي گذاشتم شروع کرد:
    -خانوم کوچولو،تو منو متهم کردي به اينکه در ارتباط با ثريا من مقصر بودم....براي نتيجه گيري بايد از خيلي چيزها خبر داشته باشي!...
    ميان حرفش آمدم و گفتم: من معذرت مي خوام نمي خواستم اون حرف رو بزنم ،نمي دونم چرا...
    اين بار او ميان حرفم امد و گفت:بس کن!....ساکت باش و گوش بده.مي خوام بعد از مدتها مهر سکوت رو از روي لبام بردارم و اين فرياد بي صدايي رو که تو دلمه بريزم بيرون!....
    تو مي گي من به عشق ثريا خيانت کردم....عشقي که بوده و پامالش کردم...کدوم عشق؟.....تو حتي ثريا رو نديدي که ازش طرفداري کني.....فقط...ول کنيم!...
    بيست و يکسالم بود که شروع به اهنگسازي کردم به طور حرفه اي.....يکي از اساتيدم کمک کرد تا مثلاً استوديو رو داير کنم و با چند تا از بچه ها دور هم جمع شديم....اکثرشون رو شب تولدم ديدي و ثريا که به عنوان منشي استخدام شد.خوشگل بود،از اون خوشگلايي که سرو گوششون مي جنبه...خيلي زود بهش دل باختم اما حرفي نزدم.ا.ن خيلي زود فهميد بهش علاقمند شدم....نمي تونستم تو چشاش نگاه کنم و همش در حال فرار ازش بودم...تا اينکه يه شب زنگ زد خونمون،فکر مي کردم مشکلي براي يکي از بچه ها پيش اومده يا زنگ زده قراري چيزي رو بهم يادآوري کنه اما زهي خيال باطل....
    گوشي رو که برداشتم صداش توي گوشي پيچيد:سلام آقاي محتشم...!نمي خوام زياد مزاحمتون بشم،فقط خواستم بگم ديگه نمي تونم با گروه شما کار کنم،واقعاً برام مقدور نيست....!
    يخ کردم،حس مي کردم دنيا از زير پام خودش رو کنار کشيده.با صداي لرزوني گفتم:چيزي شده؟کسي حرفي بهتون زده؟
    آهي کشيد و گفت:نه!...اما واقعاً نمي تونم!
    حس مي کردم اگه اون رو از دست بدم دنيا برام تموم مي شه،گفتم:اگه مشکل حقوقتونه.....
    ميون حرفم اومد و گفت:نه!مشکل اينه که نمي تونم با شما کار کنم!
    -آخه چرا؟
    صداي فريادمم رو با زمزمه اش خفه کرد:چون دوستتون دارم و شما احساسي به من نداريد!...اين برام سخته که.....

صفحه 10 از 12 نخستنخست ... 6789101112 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/