سرم را به طرفين تکان دادم ، دايي دوباره پرسيد :با وجود بي مهري هايي که تو اين همه سال ازم ديدي؟
نفس عميقي کشيدم و گفتم:نمي خوام دروغ بگم، قبل از اينکه به خونه ي خانم محتشم برم از شما بيزار بودم و مي گفتم دايي که تو ابن همه سال يه بار نديدمش نمي تونه دايي باشه.چرا بايد اصلاً بهش بگم دايي.اما وقتي خانم محتشم در مورد سرگذشتتون حرف زدن خودم رو گذاشتم جاي شما،هر جند کارتون درست نبود اما درکتون کردم.اگه دوستتون نداشتم امکان نداشت اينجا بشينم و باهاتون صحبت کنم!
حضور ملوک خانم باعث شد دايي حرفش را ادامه ندهد .رو به ما گفت: شام حاضره بيارم؟
دايي گفتکبيار ديگه!من اگه بگم بيار يا نيار کار خودت رو مي کني!
ملوک خانم دلخور گفت: دستتون درد نکنه آقا!
دايي خنديد و گفت:حالا خر بيار و باقالي بار کن!....شوخي کردم ملوک خانم!
سپس رو به من کرد و گفت:مادرت رو بيدار نمي کني؟
بلند شدم و به طرف اتاق مادر رفتم ،چقدر آرام خوابيده بود .به اندازه ي تمام دنيا آرامش درون ان صورت ديده مي شد.انگار ديگر دلشوره هايي که در اين مدت آزارش مي داد وجود نداشت.دلم نيامد بيدارش کنم،آرام پتو را رويش کشيدم و چراغ را دوباره خاموش کردم.دايي وقتي مرا تنها ديد پرسيد:پس مادرت کو؟
سر ميز نشستم و گفتم:اونقدر آروم خوابيده بود که دلم نيومد بيدارش کنم.
سري تکان داد و گفت:کار خوبي کردي!
کمي سوپ براي خودم ريختم و گفتم:دايي نگفتيد چطور شد يهو تصميم گرفتيد ما رو بياريد پيش خودتون!
نگاهش را در چشمانم دوخت و گفت:اولش که تصميم به آوردن پيش خودم نداشتم .....راستش تو عروسي پسر يکي از دوستاي بازاريم،وقتي داشتم مقابل در هتل خداحافظي مي کردم شوکت خودش ر وانداخت وسط و گفت:به جاي اين همه خرج کردن واسه عروسي يه غريبه،يه کم پول بذار کنار و خرج زندگي داغون خواهرت کن که دخترش پرستاري بچه هاي مردم رو نکنه.خدائيش خبر از وضعتون نداشتم .رفيقم با يه حالت متعجبي منو نگاه کرد که از زور خجالت آب شدم و خودم رو زدم به کوچه ي علي چپ و گفتم:اين حرفها چرنده!
پوزخندي زد و گفت:مي توني از عشق قديميت سراغشون رو بگيري!
دنيا رو سرم خراب شد ،داشتم ديوونه مي شدم . مهدوي رو فرستادم پرس و جو کنه و ته وتوي قضيه رو در آره.وقتي فهميدم واقعيت داره ،واقعاً مي خواستم تو اون لحظه خودم رو بکشم.از مهدوي خواستم بياد سراغتونو اون پيشنهاد رو بهتون بده. بعد هم که توپيشم اومدي و با اولين نگاه مهرت تو دلم نشست،مثل دختري که سالها از پدرش دور بوده .دليل اينجا بودن شما اون محبتي هست که از تو تو دلم جوونه زد وحس شيرين پدر شدن رو تو وجودم نشوند.
لبخندي به رويش زدم و گفتم:مرسي دايي،اين شيرين ترين حرفي بود که از زبون شما امکان شنيدنش رو داشتم.
برايم عجيب بود محبتي که از او در دلم شکل گرفته بود.من ظرف اين بيست و سه سالي که از خدا عمر گرفته بودم از او بيزار بودم و حالا در اين مدت کوتاه اورا اين چنين دوست مي داشتم. وقتي ملوک خانم ميز را جمع مي کرد،دايي گفت:
-به اميد خدا جراحي مادرت که تموم شد و صحيح و سالم به خونه اومد يه سفر مي ريم شمال، دلم لک زده براي دريا و روي شن ها پياده روي کردن.نظر تو چيه؟دوست نداري يه سفر بريم شمال؟واسه مادرت هم خوبه!
ذوق زده دست هايم را به هم کوفتم و گفتم:عاليه!من از خدامه!