صفحه 9 از 12 نخستنخست ... 56789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 119

موضوع: خلوت نشین عشق

  1. #81
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    لبخندي به رويم زد و گفت:نه باور کنيد داييتون اونقدر به خودش زحمت نمي ده در مورد موضوعي که نخواد بشنوه تحمل کنه و طرفش رو به بيرون پرت نکنه!
    نفس عميقي کشيدم و گفتم:ممنون!اين حرف به اندازه ي دنيايي برام خاطر جمعي داشت!
    وقتي رسيديم رو به من کرد و گفت:فردا ساعت شيش و نيم مي ام دنبالتون!
    -نه آقا ممنونم،با آژانس مي ريم.
    ابروهايش را در هم کرد و گفت:شما هم مثل خواهر کوچولوي من،وقتي گفتم ساعت شيش و نيم تو همون ساعت مي آم....به مادر سلام برسونيد!
    در حاليکه سعي کردم خنده ام را کنترل کنم از ماشين پياده شدم و از شيشه باز در کناري به طرفش خم شدم و گفتم:
    -به خاطر همه ي کمکاتون ممنونم...خدانگهدار!
    وقتي ماشين حرکت کرد نگاهم به در خانه افتاد که علي پشت آن ايستاده بود و با چشم هاي غضبناک مرا مي نگريست.بي هيچ حرفي به طرفش حرکت کردم در را باز کرد،سلام دادم.جوابم را به سردي داد و پرسيد: با مادر صحبت کرديد؟
    سري تکان دادم و گفتم: آره اما يه کم بهم وقت بديد!
    به طعنه گفت: دارم مي بينم سرتون شلوغه...!
    با اين حرفش انگار همه ي وجودم را سوزاند ،به طرفش برگشتم و در حاليکه تمام بدنم از شدت عصبانيت مي لرزيد گفتم:
    -فکر مي کنيد همه مثل خودتونن؟.....من هر کاري هم مي کنم به خودم مربوطه،نه به هيچ کس ديگه اي...!
    انگار که مسافت دوري را دويده باشم نفس نفس مي زدم.صورتش آرام بود اما در چشمانش به اندازه ي دنيايي رنجيدگي ديده مي شد ،زمزمه کرد: متأسفم،نمي خواستم ناراحتتون کنم!
    حرفي در پاسخش نزدم و آرام به راه افتاديم.گفت:با دکتر صحبت کردم، مي خواد مادر رو شخصاً معاينه کنه!
    زير لب تشکر کردم و راهم را به طرف ساختمان خانم محتشم کج کردم. پرسيد:نمي آي؟امشب خونه ي شما دعوت داريم!
    سري تکان دادم و گفتم: مي دونم،مي رم لباسام رو عوض کنم!...شما تشريف ببريد!
    بي هيچ حرفي رفت. دلشوره داشتم ،نمي دانستم چطور بايد موضوع رو به مادر تفهيم کنم.خيلي سريع لباسهايم را عوض کردم و به سرعت به سمت پشت ساختمان حرکت کردم، همه آنجا بودند.مادر پرسيد: کجا بودي؟
    نگاهم به نگاه خانم محتشم افتاد و گفتم:بيرون بودم،مي گم بهتون!
    مادر کوتاه اومد.علي کاملاً سکوت کرده بود و من هم غرق افکار خود بودم. نگاهم که در نگاه علي گره خورد به سرعت نگاه از من برگرفت،کفرم بالا آمد.وقتي صورتم را مي چرخاندم در نگاه خانم محتشم گره خوردم با حرکت لب پرسيد:چي شد؟
    لبخندي به رويش زدم و با همان لحن و فرم گفتم:مي گم بهتون!
    خيالش جمع شد که اتفاق ناگواري نيفتاده است.سکوت من و علي سنگين که شد خانم محتشم به حرف آمد و گفت:
    -شما دو تا روزه ي سکوت گرفتيد؟
    نگاهمان به سمت هم کشيده شد.او گفت: بنده که دارم از صحبتهاي شما استفاده مي کنم،اصولاً ادم پرحرفي نيستم که سکوتم تعجب آور باشه، منتهي مثل اينکه کيانا خانم فکر خيلي مشغولي دارن که سکوت کردن، چون معمولاً آدم پرسرو صدايي هستن!
    کفرم بالا اومد، اما سعي کردم آرامشم رو حفظ کنم و گفتم:يه کم مشغول هست اونم به خاطر بيماري مامانه!
    به طعنه گفت: بله!
    مادر اشاره کرد که بلند شده و ميز را بچينم،از خدا مي خواستم که از زير نگاه او فرار کنم.سعي کردم سر ميز از آن قالب در بيايم و با جمع صحبت کنم.بعد از شام صبا را براي خواباندن با خود همراه کردم و از ساختمان مادر خارج شديم.وقتي صبا به خواب رفت به قسمت خودمان برگشتم .مقابل در با علي مواجه شد م ،پرسيدم:تشريف مي بريد؟
    از طرز نگاهش مي خواندم که هنوز از دستم دلخور است گفت:
    -با اجازتون ،بله!... شب بخير!
    سر به زير انداختم و وارد شدم،صداي خانم محتشم اولين صدايي بود که شنيدم:فکر مي کنم از چيزي ناراحته...افسرده است.نديديد چطوري ساکت نشسته بود.
    اکرم به اعتراض گفت:والا خانم موندم ما آدما بايد چطور باشيم،وقتي يکي سر يه زير و ساکته فوري انگ افسردگي و رواني بودن رو بهش مي چسبونيم و مي گيم طرف قاطيه! اگه همون آدم بگه و بخنده و شاد و شنگول باشه مي گيم يارو سرخوشه و اگه يه وقت واسه حقش داد و فرياد کنه مي گيم يارو خروس جنگيه.اگه يارو زبون باز و چاپلوس باشه فوري بهش مي گن معاشرتيه،فوق العادس،دوس داشتنيه. بچه ام يه کم آرومه،چه ربطي به افسردگي داره؟
    خانم محتشم خنديد و گفت: از نظر اکرم پسر عنق و غير قابل تحمل من از همه لحاظ عاليه!
    مادر لبخندي به روي خانم محتشم زدو گفت: معلومه، دکتر واقعاً انسان قابل احترامي هستند.
    به سمت آشپزخانه رفتم و يه سري چاي براي آنها آوردم و دوباره به آنجا برگشتم تا ظزفها رو بشورم. وقتي کارم تموم شد و برگشتم ، خانم محتشم رو به من گفت: عزيزم بريم ديگه مامانت هم احتياج به استراحت داره!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #82
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    از خدا مي خواستم با انها برگردم، مي دانستم تا مادر ته و توي بيرون رفتنم را در نياورد ول کن نيست. مي خواستم يکي دو ساعت قبل از رفتنمان به او بگويم.خانم محتشم از من خواست به اتاق او بروم، وقتي تنها شديم پرسيد: چي شد؟
    و من تمام ماجرا را برايش شرح دادم. اخمهايش در هم رفت و گفت: بايد مي فهميدم وقتي شوکت مادرت رو اينجا ديد يه خطر جدي مي شه برا فريدون!
    بعد رو به من کرد و گفت: پس تو از اينجا... مي ري!
    لبخندي زدم و گفتم: هنوز که چيزي معلوم نيست...اگه اجازه بديد فردا شب رو هم مرخصي بگيرم!
    سري تکان داد و گفت: اميدوارم ختم به خير بشه!
    وقتي مي خواستم در را باز کنم با صداي لرزاني پرسيد: خيلي پير شده؟
    لبخندي زدم و گفتم: خيلي جوونتر از سنشه درست مثل شما،اما...
    با شيطنت افزودم:يه لحظه به خودم مغرور شدم که دايي به اون جذابي و خوش تيپي دارم!شب بخير!
    سريع در را بستم و خارج شدم و زير لب زمزمه کردم:واي اگه اين دو تا رو با هم روبرو کنيم چي مي شه....شايد...فکرش هم دنيايي شادي به قلبم سرازير مي کرد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #83
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل 31 و 32


    طفلک مامان با شنيدن دعوت دايي خشکش زد،باورش نمي شد.چندين بار پشت سر هم تکرار کرد:شوخي که نمي کني؟
    وقتي دست هاي يخ کرده و لرزانش را در دستم گرفتم و روبرويش ايستادم بغضش ترکيد و گريست،دستم را دورش حلقه کردم و کنار گوشش گفتم:ماماني...! قربونت برم نبايد گريه کني.
    کنار گوشم صداي ضعيفش را مي شنيدم:چقدر دلم براش تنگ شده بود...گفتم مي ميرم و نمي بينمش.خدايا ترسيدم ديگه صدام رو نشنوي و دعام رو برآورده نکني....ممنونم ازت!چه بنده س ناسپاسي ام من!
    کمي از او فاصله گرفتم و گفتم:زود باشيد،به جاي اين حرفها زودتر حاضر شيد الان آقاي مهدوي وکيل دايي مي آد دنبالمون!
    بنده ي خدا بقدري دستپاچه بود که حتي نمي توانست لباسهايش را انتخاب کند.سعي مي کردم با شوخي هايم سر حال بياورمش،خودم لباسها را انتخاب کردم و در پوشيدن آنها به او کمک کردم.مقابل آينه شالم را مرتب مي کردم که اکرم اومد و گفت آقاي مهدوي مقابل در است . نگاهي سرسري به خود انداختم و به راه افتاديم.
    به طرف در خروجي مي رفتيم که نگاهم به پنجره باز يکي از اتاقهاي ساختمان علي افتاد ،پرده را کنار زده بود و به من و مادر چشم دوخته بود.وقتي نگاهم با نگاهش تلاقي کرد عقب رفت و پرده را کشيد،دندانهايم را روي هم فشردم تا صداي فريادم بلند نشود.مهدوي با ديدن ما از ماشين پياده شد و سلام کرد،با دقت مادر را نگاه مي کرد.مي دانستم در دل خواهد گفت:
    -اصلاً شباهتي به برادرش نداره.
    وقتي به راه افتاديم گفت:خانم معين شما اصلاً شبيه مادرتون نيستيد!
    مادر نگاهش را در صورت من چرخاند و گفت:شبيه داييشه!
    مادر گرم گفت و گو با مهدوي بود و من مشغول با فکر در هم و برهم!
    مهدوي ما را پياده کرد و رفت.از داخل خانه هيچ چيز پيدا نبود ،درب بزرگي به رنگ طلايي با نمايي بسيار زيبا.مادر با صداي لرزاني گفت:
    -مطمئني گفت مي خواد منو ببينه؟
    دلم از نگاه نگرانش به درد آمد،دستم را روي زنگ فشردم و گفتم:
    -معلومه!
    در تيکي صدا کرد و باز شد،زيبايي باغچه و ساختمان بزرگش در توصيف نمي آمد،زن حدوداً پنجاه ساله اي به پيشواز ما آمد که پشت سرش به راه افتاديم،مادر دسام را در ستش گرفت و فشاري به آن وارد کرد.نگاهش را به چشمانم دوخت ،از نگراني دودو مي زد.روي مبل نشيمن نشسته بود و سر تا پا نقص نداشت،شيک و اتو کشيده.سر پا ايستاد،براي چند لحظه هيچ کدام هيچ نگفتند.مادر به طرفش رفت و دستهايش را دور گردن دايي حلقه کرد و با صداي بلند شروع به گريستن کرد ،طولي نکشيد که دستهاي دايي هم دور او حلقه شد.وقتي به خود آمدم ديدم پهنه صورتم از قطرات اشک خيس است،احساس کردم اضافيم و آرام از اتاق خارج شدم و در راهرو تکيه به ديوار زدم.چند دقيقه اي طول کشيد تا دايي صدايم زد ،وارد اتاق شدم.مردد بودم جلو رفته و صورتش را ببوسم يا نه،اما او کارم را ساده کرد و به رويم اغوش گشود.در آغوش پرمهرش فرو رفتم و تنهايي اش را حس کردم.سر شام رو به مادر کرد و گفت:چرا توي خونه ي اون؟
    مادر زير چشمي نگاهي به من انداخت و گفت:من بعد از رفتن شناختمش،چاره ي ديگه اي هم برام نمونده بود چون صابخونه جوابم کرده بود.
    دايي لبش را گاز گرفت و گفت:چرا پيش خودم نيومدي؟
    مادر لبخند غمگيني به رويش زد و گفت: چطور مي اومدم؟تو بيست و چند سال پيش به من گفتي خواهرم مرده و من هم براي اون مردم،فراموش کن که برادري داشتي.بعد هم...من حتي نمي دونستم کجاي دنيا هستي.
    سر به زير انداخت و گفت:اون موقع سخت ترين روزهاي زندگيم بود ،اينو بفهم.مي خوام با کيانا بياييد پيشم و با هم زندگي کنيم....با اين همه مال و منال تنهام....
    نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:بياييد تا سالهايي رو که رفت جبران کنيم!منو ببخش فريده...هيچ وقت برادر خوبي نبودم.وفتي کيانا رو جلوي روم ديدم فهميدم چقدر وقت رو از دست دادم و براي اولين بار يه عشق داغ و تازه رو توي قلبم حس کردم،انگار پدري بعد از سالها دخترش رو ديده...منو از اين عشق محروم نکن!
    مادر نگاهي به من انداخت و با لبخندي بر لب گفت:غذامون يخ نکرد؟
    دايي دستش را روي دست مادر گذاشت و پرسيد:مي آي فريده؟
    مادر نگاه مرددي به من انداخت و گفت: مطمئني باز بهم نمي گي من خواهري....
    دايي ميان حرفش آمد و گفت:بس کن فريده!من اون موقع يه جوون بيست و سه چهار ساله بودم و کله ام داغ بود نفهميدم چي گفتم و چي کار کردم...!
    مادر لبخندي به رويش زد و گفت: پشيمون مي شي!
    -نمي شم!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #84
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دايي اجازه برگشتن به مادر نداد، اما من بايد برمي گشتم.با لجاجت گفت: مگه نمي خواي استعفا بدي؟
    خنده ام گرفت و گفتم: چرا!اما هنوز که ندادم.در ضمن نمي تونم اطلاع نداده سرم رو بندازم پايين و بيام بيرون،تازه وسايلمون هم بايد جمع و جور بشه!
    دايي اخم هايش را در هم کرد و گفت:احتياجي به وسايل نداريد چه مي دونم....بگيد هر کاري دلشون خواست با اونا بکنن!
    اخم هايم را در هم کردم و معترض گفتم:اِ...دايي!خيلي از اونا براي من و مامان خاطره ان.به اين مفتي بايد خاطره ها رو انداخت دور؟
    چشم هاي دايي فريدون رنگ غم به خود گرفت و آرام گفت:کاش مي شد بعضي از خاطره ها رو يک جا کند و انداخت دور!
    شنيدم اما مي خواستم دوباره بگويد گفتم:چي گفتيد؟ درست متوجه نشدم!
    نگاهي به حواسپرتي به من انداخت و گفت: هيچي!
    سپس با صداي بلند خدمتکارش ملوک خانم را صدا کرد. وقتي وارد اتاق شد گفت:ملوک بگو مظفري ماشين رو روشن کنه و دخترم رو برسونه!
    ملوک خانم نگاه کوتاهي به من انداخت و با گفتن چشم از اتاق خارج شد. دايي رو به من گفت:
    -مي گم ملوک دو نفر رو بفرسته اونجا براي جمع کردن وسايل،فردا صبح هم يه کاميون مي فرستم دنبال وسايل. مظفري رو هم مي فرستم دنبالت بياردت خونه!
    مکث کوتاهي کردم و گفتم:نه دايي، اينجوري که نمي شه.وسايل موردي نداره اما اينکه دنبال وسبيل فرتي پاشم بيام درست نيست .اول اينکه من بهشون بايد زودتر مي گفتم که يه پرستار جديد رو استخدام کنن بعد هم اينجوري سرم رو پايين انداختن و اومدن ناسپاسي در برابر اون همه لطف خانم محتشم در قبال منه!
    دايي لبش را به دندان گرفت و گفت:خب کي مي آي؟
    لبخندي به رويش زدم و گفتم:يه چند روز دير تر از اون چيزي که شما مي گيد!
    صدايم را آرامتر کردم و گفتم:فقط قولتون يادتون نره،مامان رو.....
    ميان حرفم اومد . گفت:خاطرت جمع!موبايل داري؟
    سري به نشانه ي نفي تکان دادم، از روي ميز تلفن همراهش را برداشت و به دستم داد و گفت:اين طوري هر وقت بخوام در دسترسي،خاموشش نکن.هر وقت تونستم راضيش کنم بهت زنگ مي زنم تا با دکتر هماهنگ کني!
    وقتي ترديدم را ديد با اخمي تصنعي گفت:بگيرش بچه!
    خنده ام گرفت، تلفن را داخل کيفم گذاشتم و گونه اش را بوسيدم. صورت مادر را هم بوسيدم و گفتم: چند دست از لباساتون رو مي دم اقاي مظفري بياره!
    آرامش درون چشمهاي مادر مرا هم آرام کرد و اميدوار......
    بعد از رفتن آقاي مظفري آرام روي شن ريز قدم بر مي داشتم که صداي علي وادار به ايستادنم کرد:
    -سلام،خوش گذشت؟مادر رو کجا جا گذاشتي؟
    نگاهم به چشمان خون افتاه و عصبانيش افتاد. با آرامش نگاهش کردم و گفتم:
    -سلام، بله خوش گذشت ،مادر هم موندن و ديگه اينجا برنمي گردن.
    زير نور چراغ رنگ پريدنش را بوضوح ديدم ،اما به روي خودم نياوردم و پرسيدم:راستي اين وقت شب چطور بيداريد؟
    با صداي لرزاني گفت:خوابم نمي برد...در مورد مادر شوخي کرديد؟
    سري تکان دادم و گفتم: نه!فردا دو نفر مي آن تا وسايل رو جمع کنن و ببرن.من هم يه چند روزي مزاحم شما هستم تا وقتي که يه پرستار جديد براي صبا پيدا کنيد!
    با دهان نيمه باز نگاهم مي کرد ،به زور توانست بگويد: کجا؟
    نرفته حس دلتنگي در تمام تار و پودم رخنه کرده بود. گفتم:منزل داييم!...
    چند بار دهانش را باز کرد تا حرفي بزند اما صدايي از او در نيامد ،راهش را کج کرد و به طرف ساختمانش رفت.چرا آزارش دادم را خودم هم نمي دانم،اما با رفتن او بغض کردم و زير لب گفتم زمزمه کردم :ديوونه فقط کافي بود يه کلمه مي گفتي تا براي هميشه بمونم،فقط مي گفتي بمون اما نگفتي...مقصر تويي نه من!
    خانم محتشم بيدار بود و به انتظار من نشسته بود ،با ديدن من دستش را دراز کرد و گفت:چقدر دير کردي چي شد؟
    دستش را درون دستهايم جا دادم و مقابل پايش روي زمين نشستم و تمام وقايع را برايش شرح دادم.آهي کشيد و گفت:
    -پس چند روزي بيشتر اينجا نمي موني؟
    سرم را به نشانه ي پاسخ مثبت تکان دادم ،لبخندي زد و گفت:تو اين مدت خيلي دل بسته ات شدم . من پسرم،نوه ام و اکرم. هر چهار نفرمون!
    سر به زير انداختم و با خود گفتم:شايد تو وصبا و اکرم دلتنگم بشيد و دوستم داشته باشيد اما از پسر خودخواهت بعيد است!
    تا خواستم حرفي بزنم تلفن همراه دايي صدا کرد براي يه لحظه فراموشم شد دايي تلفنش را به من داده است.تلفن را برداشتم و جواب دادم،دايي بود با مهرباني پرسيد:خوشگلم رسيدي؟
    -بله الان کنار خانم محتشم نشستم و دارم باهاش صحبت مي کنم!
    براي چند لحظه سکوت سنگيني در گوشي پيچيد ،گفتم:دايي.....گوشي دستتونه؟
    با حواسپرتي گفت:آره دخترم!زودتر کارات رو راست وريس کن که ديگه طاقت دوري تو رو ندارم!
    خنديدمو گفتم:چشم!
    -خوب بخوابي،خداحافظ!
    -خداحافظ!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #85
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نگاهم به خانم محتشم افتاد ،با صداي لرزاني گفت:برو بخواب ديروقته!
    خواستم دهان باز کنم که نگاهش مانع از اين کارم شد.به قدري خسته بودم که تا سرم را روي بالش گذاشتم خوابم برد،با دراز کشيدن صبا کنارم روي تخت از خواب بيدار شدم . صورتش نزديک صورتم بود، پيشانيش را بوسيدم و گفتم:سلام!چطوري؟
    دستش را دور گردنم حلقه کرد و گفت:دلم برات تنگ شده بود!
    خنديدم و گفتم:اِ!من که تا ديشب پيشت بودم !....من اگه بخوام برم تو چي کار مي کني؟
    لبهايش شروع به لرزيدن کرد و با صداي بغض کرده ولرزاني گفت:
    -مي خواي تنهام بذاري؟
    موهايش را با نوک انگشتانم مرتب کردم و گفتم:نمي خوام تنهات بذارم اما ديگه نمي تونم اينجا زندگي کنم.
    با صداي لرزاني گفت:چرا؟
    لبخندي زدم و گفتم:خب بايد از مادر مريضم مراقبت کنم،از دايي ام...!
    بلند شد و نشست و گفت: خب اونا رو بيار اينجا!
    نشستم و دستهايش را در دستهايم گرفتم و گفتم:اونا خونه اشون جاي ديگه است . من سعي مي کنم هر روز بهت سر بزنم....
    ميان حرفم امد و گفت: خب منو ببر پيش خودت!
    سرش را بوسيدم و گفتم:خوشگلم ،تو هم بايد مواظب مادر بزرگ و اکرم و...دايي باشي!
    لبهايش را غنچه کرد و گفت:اونا که خودشون بزرگن!...
    در سکوت نگاهش کردم ،دستش را دور گردنم حلقه کرد و کنار گوشم گفت: قول مي دي بهم سر بزني و باهام بازي کني؟
    محکم بغلش کردم و گفتم: قول مي دم.
    -تو دوستم داري؟
    -به اندازه ي يه دنيا...يه دنياي بزرگ!
    ناراحت بو اما توانست اين موضوع را هضم کرد .با صداي زنگ تلفن همراه از تخت پايين امدم و گوشي را برداشتم،دايي بود.
    -عسلم،نيم ساعت ديگه کارگرا مي رسن.
    خنده ام گرفت و گفتم:دايي،من هنوز دست و صورتم رو نشستم!
    -تو قرار نيست کاري انجام بدي!....بهت زنگ مي زنم! خداحافظ!
    رو به صبا گفتم:زود باش بايد دست و صورتمون رو بشوريمو بريم صبحونه بخوريم!
    با غرور گفت: من دست و صورتم رو شستم و دندونام رو مسواک زدم!
    -باريکلا خانم!پس بايد چند دقيقه صبر کني تا منم کارام رو انجام بدم!باشه؟
    مقابل آيينه دستشويي ايستادم و نگاهي به صورتم انداختم و زمزمه کردم:
    -وقتي مي اومدي تو اين خونه، نه خونه داشتي نه هيچ چيز ديگه اما دل داشتي....حالا خونه و زندگي داري اما....دل رو ديگه نداري!...مي تونم بدون اون برم!...
    صداي صبا من رو به عالم واقع برگردوند:کيانا جون کارت تموم نشد؟...
    اشک چشمهايم را پاک کردم و مشتي آب به صورتم پاشيدم و گفتم: چرا اومدم!
    ساعت هشت کارگرهايي که دايي فرستاده بود رفتند.صداي زنگ موبايل بلند شد ،مطمئن بودم دايي است گفتم:سلام دايي جون!
    خنديد و گفت: سلام عسلم!به قول امروزيا حسابي تابلو شدم نه؟
    نگاهم به ساختمان علي بود ،چراغهايش خاموش بود و هنوز نيامده بود، گفتم: نه دايي جون!
    -با مامانت حرف زدم و متقاعدش کردم که عمل کنه،دکترش رو در جريان بذار!
    فريادي ازخوشحالي کشيدم و گفتم:دايي،من تا آخر زندگيم مديون شمام...دوستت دارم دايي!
    خنديد و گفت:منم دوستت دارم عزيزم!....با صاحب کارت صحبت کردي؟
    خنده ام گرفت و گفتم:بله!گفتم تا چند روز ديگه از خدمتتون مرخص مي شم!
    -هر چي زودتر بهتر!
    نگاهم به ماشين علي افتاد،او هم نگاه کوتاهي به من انداخت و از ماشين پياده شد و بدون توجه به من دزدگير ماشين رو روشن کرد و به طرف ساختمونش به راه افتاد .عصباني شدم،مي خواستم به طرف ساختمون خانم محتشم برگردم که به ياد مادر وتلفن دايي افتادم و زير لب زمزمه کردم :به جهنم...!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #86
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دنبالش به راه افتادم،حدود ده قدم با هم فاصله داشتيم به صداي بلند صدايش کردم:دکتر محتشم....!
    به طرفم برگشت،نگاهش را به زمين دوخته بود:بله!
    -مي تونم چند دقيقه مزاحمتون بشم!
    لب زيرينش را به دندان گرفت و بعد از لحظه اي گفت:بفرماييد...فقط ببخشيد من منتظر مهمون هستم!
    انگار چيزي در درونم داشت مي سوخت ،با صداي لرزاني گفتم:
    -مي خواستم در مورد مامان باهاتون صحبت کنم !....ايشون موافقت کردن که عمل بشن فقط خواستم بگم...
    ميان حرفم آمد و گفت:بفرماييد داخل تا با هم صحبت کنيم ،من بايد يه زنگ هم به پروفسور خدادادي بزنم!
    بدون هيچ حرف ديگري به طرف ساختمان منزلش به راه افتاد ،به ناچار دنبالش رهسپار شدم.
    فصل سي و دوم
    کيفش را روي مبل پرتاب کرد و دفتر تلفنش را برداشت و شروع به ورق زدن کرد.با خود حرف مي زد:
    -بايد اينجا باشه.....آهان پروفسور محمد حسين خدادادي!
    گوشي را برداشت و شروع به شماره گيري گرد و زير لب گفت:
    -مي خواستم آب بخورم ها...يادم رفت!
    -الو...سلام استاد!چطوريد؟...بله خودم هستم!
    به خود جرأت دادم و به طرف آشپزخانه اش رفتم و از داخل يخچال بطري آب را برداشتم و يک ليوان آب پر کردم .ظرف ميوه را هم درون سيني کنار ليوان آب گذاشتم و سيني به دست از آشپزخانه خارج شدم،داشت خداحافظي مي کرد.چشم هايش را به سمت بالا گرفت و براي اولين بار طي آن شب نگاهم به چشمانش افتاد ،به خون افتاده و خسته .
    وقتي تماس را قطع کرد ليوان آب را به سمتش گرفتم.نگاهش را از ليوان به سمت من برگرداند،چقدر اين نگاه خسته را دوست داشتم .گفتم:
    -مگه نگفتيد تشنه ايد!بفرماييد!
    براي اولين بار لبخندي زد و گفت:متشکرم!
    آب را لاجرعه سرکشيد و ليوان خالي را روي ميز گذاشت و گفت:از بابت ميوه هم ممنون!با دکتر صحبت کردم ايشون فردا مي رن به يه سمينار سه روزه،براي آخر هفته ي بعد قرار گذاشتم!
    روي مبل نشستم و گفتم:ممنونم...نمي دونم با چه زبوني ازتون تشکر کنم !هم از طرف خودم هم مادرم!
    با همان لحن خسته و سرد گفت:بذار اگه تشکري هست از طرف خودت باشه نه مادرت!
    ماندن من ديگر دليلي نداشت اما مي خواستم با او حرف بزنم و بفهمم چرا از دستم ناراحت است.پرسيدم:مي تونم يه چيزي ازتون بپرسم؟...دوباره ازم نمي رنجيد و قهر نمي کنيد؟
    خنده اش گرفت و گفت:مگه تا حالا قهر هم کرديم؟
    -آره!ما معمولا با هم توي اين حالت هستيم.مخصوصاً شما!
    دست هايش را در هم چفت کرد و گفت:بپرس!
    سر به زير انداختم،وقتي نگاهم در نگاهش گره مي خورد نمي توانستم راحت حرف بزنم:من حرفي زدم يا کاري کردم که اين مدت باهام اين رفتار رو مي کنيد ؟دوست دارم قبل از رفتنم اين رو بدونم!
    دستش را روي چشم هايش فشار داد و با صداي خفه اي گفت:با خودم درگير بودم!
    نگاهم را به او دوختم تا دستش را از روي چشمان برداشت ،وقتي نگاهش به من افتاد گفتم:کي برنده شد؟
    لبخندي بر لب آورد و گفت: تو برنده شدي!
    بلند شدم و گفتم: ولي شما نگفتيد که با من هم تو جنگيد!.....خب من ديگه مزاحمتون نمي شم !
    همراه من تا دم در اومد و گفت:دليل درگيري رو بهت گفتم!
    صداي تلفن همراهم بلند شد با عذر خواهي کوتاهي پاسخ دادم،مهدوي خودش را معرفي کرد و گفت دايي از او خواسته براي تصفيه حساب با صاحبخانه فردا بيايم از من خواست مقدار بدهي را بپرسم تا او مقدار آن را بداند.
    خنده ام گرفت و گفتم:آقاي مهدوي ،دايي چقدر عجوله!
    او هم خنديد و گفت:کجاش رو ديدي؟....من يه ساعت ديگه زنگ مي زنم و مي پرسم!
    -احتياجي نيست،شمارتون همينه که افتاده روي صفحه؟بهتون زنگ مي زنم!...خداحافظ!
    نگاهم در چشمان پر از حسادت او گره خورد،با لحن سردي گفتً:
    -مهدوي کيه؟البته اگه حمل بر فضولي و جسارت نباشه!
    خنده ام رو به زور کنترل کردم و گفتم:يکي از وکلاي داييه!...شما ديديش،همون اقايي که با ماشين منو رسوند!
    به طعنه گفت:اِ!چه جالب!
    به راه افتادم و گفتم:متأهله،دو تا هم بچه داره!
    به طرفش بر نگشتم اما صدايش را شنيدم:چه ربطي به من داره...!
    بلند گفتم:محض فروکش کردن کنجکاويتون عرض کردم شب بخير!
    *******************
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #87
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    وقتي کارگرهاي باربري وسايل رو داخل کاميون گذاشتند و بردند،همراه صبا نزد خانم محتشم برگشتيم،مهدوي چند بار زنگ زده و خواسته بود با خانم محتشم صحبت کنم.خانم محتشم لبخندي به رويم زد و گفت:زندگي مادرت با ما حداقل يه ماه هم نشد!تو هم که...
    حرفش را ادامه نداد گفتم:من به صبا قول دادم تند تند بيا م بهش سر بزنم از نظر شما که مشکلي نداره؟
    صبا نگاه منتظرش را به خانم محتشم دوخته بود .خانم محتشم خنديد و گفت: ببين چطور نگام مي کنه!معلومه که اشکال نداره،اينجا خونه ي خودته!....معلومه حرفي که مي خواي بگي اين نيست بگو!
    نفس عميقي کشيدم و گفتم:راستش دايي ازم خواسته ازتون بپرسم...
    -چي رو؟
    -کرايه خونه رو!...آخيش راحت شدم!
    خانم محتشم عصباني شد و گفت:بهش بگو آقاي فريدون حشمتي ، بنده خونه به شما اجاره ندادم که بخوام کرايه اش رو ازتون بگيرم.پس تو مسئله اي که بين من و دخترمه دخالت نکن!
    با خنده گفتم:همين جوري بگم؟
    خيلي خونسرد گفت:آره دقيقاً همين جوري!
    دست صبا را کشيدم و کنار خودم روي مبل نشاندم گفتم:باشه. مي گم!
    پس گوشي تلفن همراه را به دست گرفتم و مشغول گرفتن شماره دايي شدم. خانم محتشم متعجب پرسيد:چي کار مي کني؟
    پس از اتمام شماره گيري،گ.شي را کنار گوشم گرفتم و گفتم:دارم به حرفتون گوش مي دم !....سلام ملوک خانم گوشي رو مي ي به دايي؟
    پس از چند لحظه صداي بم دايي فريدون در گوشي پيچيد:چطوري عزيزم؟
    -سلام دايي جون،خوبم.در مورد کرايه که گفتيد از خانم محتشم بپرسم...يعني وکيلتون گفت،خانم محتشم عصباني شدن و گفتن من به فريدون حشمتي خونه اجاره ندادم که حالا مي خواد کرايه بده!
    گفت:بهش بگو من دوست ندارم به کسي بدهکار باشم چه اون چه هرکس ديگه!
    نگاهي به خانم محتشم انداختم و جسارتم رو جمع کردم و گفتم:
    -گوشي رو مي دم بهش، خودتون بگيد!
    چشم هاي خانم محتشم گرد شد .با حرکت لب بدون صدا گفتم:
    -منتظره!
    گوشي را کف دستش گذاشتم و گفتم:بگيد فردا صبح مظفري رو بفرسته دنبالم!
    دست صبا رو گرفتم و گفتم: بيا بريم بازي کنيم!
    بقدري سرگرم بازي کامپيوتري بوديم که متوجه گذشت زمان نشديم.وقتي اکرم در اتاق رو باز کرد ،هر دو سرمان را به طرف در برگردانديم و من گفتم:بله...!
    اخم هاي اکرم در هم بود ،بله و شکر!گلوم جر خورد بس که صداتون کردم،بياييد شام بخوريد!
    در حاليکه زير لب غر ميزد:کله شون رو تا خر خره کردن تو کامپيوتر ،انگار نه انگار صداشون مي کنم.....
    بلند شدم و دنبالش دويدم،سر پله ها به او رسيدم و بغلش کردم و بوسيدمش.نگاهم را به چشمان خيس از اشکش دو ختم و گفتم:قربونت برم چرا داري گريه مي کني؟ به خدا تند وتند مي آم سر مي زنم.
    اگرم با همان صداي بم و کلفتش گفت:کي داره گريه مي کنه؟زود باش شامتون يخ کرد!
    مرا کنار زد و از پله ها پايين رفت،روي آخرين پله با پشت دست اشک چشمش را پاک کرد و گفت:زود باش ،خانم منتظره!
    بغضم را فرو دادم و گفتم:باشه اومديم!
    دلم مي خواست علي هم سر ميز مي بود اما نبود.از دستش دلخور بودم با خود گفتم پسره ي پر رو فکر کرده کيه که انقدر خودش رو تحويل مي گيره و نوشابه واسه خودش باز مي کنه!
    خانم محتشم گوشي تلفن همراهم را به دستم داد و گفت:يادت رفته بود...!
    از کنجکاوي داشتم مي سوختم اما به خاطر حضور صبا سؤالم رو نپرسيدم.خانم محتشم بيشتر با غذايش بازي مي کرد و گاهي تکه اي از ان را به دهان مي برد،مي دانستم هر چه که هست مربوط به تلفن کردن من به داييست.صبا را براي خواباندن بالا بردم و و قتي مثل هر شب کتابي از کتابخانه اش برداشتم تا دو نفري اون رو بخونيم ،صبا گفت:کيانا جون مي شه امشب خودت بهم قصه بگي؟
    -يعني نمي خواي کتاب بخونيم؟

  8. #88
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    سرش را به طرفين تکان داد. کنارش نشستم و شروع به قصه گفتن کردم .مدتي طول کشيد تا خوابش برد ، بي صدا از اتاقش خارج شد م و به سرعت از پله ها پايين ويدم. صداي علي را شنيد م که با خانم محتشم صحبت مي کرد ، دستم را به طرف روسري ام برد متا مطمئن شوم مرتب است .خواستم وارد اتاق شوم که صداي علي بلند شد:
    -ول کن مامان،بي خود به من علاقمند شده...براي کيانا شوهر قحط نيست.خيلي ها حسرت به دل يه اشاره ي اونن،بره دنبال همونا.من يه بار تو حماقت عشق غرق شدم ،کسي که غرق شده ديگه راه نجاتي نداره....نه مامان،ادامه نده.کبيانا براي من يه دوست خوبه،فقط همين....!
    تمام تنم از عصبانيت مثل کوره اي داغ بود و مي سوخت ،انگار مسافتي دراز را دويده باشم نفس نفس مي زدم. دستم را جلوي دهانم گذاشتم تا صداي ان بلند نشود و به طرف آشپزخانه رفتم ،اکرم داشت قهوه را داخل قوري مي ريخت .نگاهي به من انداخت و گفت: رنگت چرا پريده؟
    لبخند زورکي روي لب نشاندم و گفتم:يه فنجون قهوه ي شما حالم رو جا مي آره!...بده من ببرم!
    قوري را داخل سيني گذاشت و گفت:دستت درد نکنه!
    سيني به دست وارد نشيمن شدم و نگاه سردي به علي انداختم و گفتم:اِ!...شما هم اينجا ئيد دکتر؟
    علي بلند شد و گفت:داشتم مي رفتم!
    با همان لحن پرسيدم:قهوه نمي خوريد؟
    نگاه کوتاهي به خانم محتشم انداخت و گفت:نه!
    سيني را روي ميز گذاشتم و گفتم:به هر حال قبل از رفتنتون بايد مي گفتم،ممنون از همه ي محبتهايي که نسبت به ممن داشتيد به هر حال امشب اخرين شبيه کخ اينجا هستم و ....
    علي ميان حرفم امد و گفت:احتياجي به تشکر نبود!شب بخير.
    به سرعت از اتاق خارج شد،خانم محتشم با تعجب به من نگاه کرد و پرسيد:باز حرفتون شده؟
    سري تکان دام و گفتم:نه!دليلي واسه بحث ودعوا نداريم!...راستي با دايي حرفتون شد؟
    آهي کشيد و گفت:نه!اما حرفي زد که تا ته دلمو سوزوند....بهم مي گه تو از قديم بخششت خيلي خوب بود ،مثل حست که امروز مال يکي بود و فرداش به يکي ديگه دادي!به هر دوتاشونم گفتي فقط مال توئه!....بعدش هم گوشي رو گذاشت.
    با تعجب گفتم:منظورش خودش و همسرتونه؟
    سري در تاييد حرفم تکان داد و گفت:يه فنجون قهوه بهم بده!
    زمزمه کردم: فکر مي کنم دايي هنوز عاشق شماست!
    خنده ي غمگيني کرد و گفت:زيادي تو دنياي فانتزي ها زندگي مي کني، براي اين حرفها هم من خيلي پيرم هم دائيت. در ثاني تنها چيزي که تو صداي دائيت بود نفرت بود و بس!

  9. #89
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    33 و 34

    -اِ مامان زود باش ديگه!يه ساعت ديگه وقت دکترتونه انگار نه انگار!
    به عکس ارامش مادر من پر از استرس ودلشوره بودم.چادر را به سر کشيد و گفت:با شه عزيزم،عجله نکن!
    همين که در ساختمان را باز کردم دايي را پشت در ديدم ،لبخندي به رويش زدم و سلام کردم .پاسخ دادو گفت:من هم باهاتون مي ام!
    با خنده گفتم:مجبوريد رانندگي بد منو تحمل کنيدها!
    دايي با دست ضربه اي به کتفم زد و گفت:من يه عمره دارم اين راننده هاي بد رو تحمل مي کنم تو هم روش!
    خنديدم و گفتم:از ما گفتن بود،ديگه از شما نشنيدن ميل خودتونه!
    به قدري ظرف اين چند روز با او اخت شده بودم که انگار عمريست او را مي شناسم و با او زندگي مي کنم،واقعاً دوستش داشتم علي رغم تمام اشتباهات گذشته اش.
    دکتر مردي بود حدوداً شصت و پنج تا هفتاد ساله،اخلاق تندي داشت اما تندي اخلاقش منزجرت نمي کرد.وقتي مادر را معاينه مي کرد کاملاساکت و خاموش بود ،بعد از معاينه و ديدن عکسها گفت: هر چه زودتر بايد عمل بشه!....همين فردا ببريد تو کلينيک بستريش کنيد!
    مادر با آرامش نگاهش کرد و گفت:دکتر يه هفته بهم فرصت بديد!
    دکتر عينکش را ازروي چشم برداشت و گفت:فرصت مرصت نداريم،گفتم فردا،فردا بايد اونجا باشيد!
    مادر لبخندي زد و گفت:من مي خوام يه سفر کوتاه برم ....تا همين مشهد خودمون ،سفري که نه مقصدش معلومه ونه مسيرش پس بذاريد حلاليت بخوام بعد بيام!
    دست هايش را در هم چفت کرد و گفت: مقصدش سلامتي شماست و مسيرش اتاق عمل و جراحي!دکتر محتشم خيلي سفارشتون رو کرده ،پس از اخلاق ملايمم سوءاستفاده نکنيد!....هان دختر چيه رنگت پريده؟هنوز که چيزي نشده چته؟
    دست و پايم را جمع کردم و گفتم:هيچي!
    با همان لحن تند و تيزش گفت:از من ترسيدي يا از عمل مادرت!
    -شما که ترس نداريد يه کم دلشوره ي عمل مامان رو دارم!
    رو به دايي کرد و گفت: منو نشناختي والا نطقت تا حالا کور مي شد، در مورد دلشوره هم بنداز تو دامن خدا،توکلت فقط به اون باشه!...بقيه اش حرف مفته که تو اين وادي ما همه وسيله ايم!
    ساکت نشسته و چشم به دهان او دوخته بودم ،با خنده به دايي گفت:
    -نگفتم نطقش کور مي شه،حالا ببين تا خونه دهن دخترت رو به هم چفت کردم!
    دايي خنده ي ملايمي کرد و گفت:من نمي ذارم کسي دهن دخترم رو چفت کنه،چون صداي قشنگش رو ديگه نمي تونم بشنوم!
    دکتر اخمي کرد و گفت:پاشو پدر آمرزيده، با اين حرفهات نطق منو کورمي کني...!
    *************************

  10. #90
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    مادر وقتي فهميد به خانه ي خانم محتشم مي روم با من همراه شد و گفت:
    -بريم هم يه سر به اون بزنم هم حلاليت ازش بگيرم،بالاخره آدميزاده ديگه...!
    صبا با ديدن من به طرفم دويد و خود را در اغوشم انداخت ،صورتش را بوسيدم و گفتم: من که پريروز اينجا بودم!
    خانم محتشم در خانه نبود،از اکرم پرسيدم :خانم کجاست؟
    اخم هايش را در هم کرد و گفت:عروس داداشش فوت شده رفتن اونجا!
    -کي؟
    -اکرم نگاه کوتاهي به صبا انداخت و گفت:ديروز صبح!
    مادر سري از روي تأسف تکان داد و گفت:خدا بيامرزدش،جوون بود؟
    اکرم سري تکان دادو گفت:اره خانم جون،سي و چهارسالش بود!سرطان داشت!
    مادر اهي کشيد و گفت:مرگ تنها چيزيه که هر لحظه تو کمين ماست ماها داريم با مرگ زندگي مي کنيم و خودمون خبر نداريم!....
    ميون حرف مادر اومدم و گفتم:اِ...!مامان حرف پيدا نمي کني بزني؟تا يه کم با اکرم خانم اختلاط مي کنيد من و صبا بريم با هم بازي کنيم!....بريم صبا؟
    صبا دستم را چسبيد و به طرف بيرون دويديم،نگاهم به ساختمان علي افتاد.هنوز از دستش عصباني بودم اما دلتنگ گفتم:
    -صبا،دايي هم با مامان بزرگ رفت؟
    سري بالا انداخت و گفت:نه!
    -سر کارش رفته؟
    -نه!از وقتي شنيد اون مرده رفت تو خونه اش و ديگه بيرون نيومد!
    فکري مثل برق از ذهنم گذشت، به طرف صبا خم شدم و پرسيدم:
    -اسم اون چيه؟
    -همون خانمه که مرده؟
    -آره عزيزم!
    صبا لبش را به دندان گرفت و در سکوت نگاهم کرد.پرسيدم:اسمش رو بلد نيستي؟
    -چرا!اما مادر بزرگ گفته اصلاً اسمش رو نيارم!
    داشتم عصبي مي شدم آرام گفتم: خب در گوش من بگو،من به هيچکس نمي گم!
    صبا براي لحظه اي مردد نگاهم کرد و سپس دهانش رابه گوشم نزديک کرد و گفت:ثريا!
    تمام تنم يخ کرد.ثريا معشوق علي...يعني با پسر دايي علي ازدواج کرده،کسي که طبق گفته هاي خانم محتشم با هم مثل دو برادر بودند.
    سرم به دوران افتاده بود،به قدري صدا در سرم مي پيچيد که دلم مي خواست سرم را به ديواري بکوبم تا از شر آن صدا ها راحت شوم.
    يک ساعتي که در آنجا بودم برايم شکنجه آورترين ساعت عمرم محسوب مي شد و نمي توانستم فکرم را متمرکز کنم،اين همه نزديک به او و در اصل دور از او.
    مسافتي که از خانه ي انها دور شديم مادر گفت:تويهو چت شد؟
    لبخندي به رويش زدم و گفتم: هيچي!چطور مگه؟
    مادر نگاهش را به روبرو دوخت و گفت:مثل ادمايي شده بودي که به زور تفنگ دارن مي گن و مي خندن!
    هيچ نگفتم و سکوت کردم،مي دانستم اگر آسمان و ريسمان به هم ببافم خيلي زود متوجه مي شود .وقتي سکوتم را ديد او هم سکوت کرد و ديگر حرفي نزد.
    ناراحت بودن علي براي مرگ او را نوعي خبانت محسوب مي کردم و دوست داشتم به خاطر اين خيانت بزرگترين تنبيه ها را براي او قائل شوم.دوست داشتم با دستهاي خودم خفه اش کنم.
    دايي با فهميدن اينکه به خانه ي خانم محتشم رفته ايم ،اخمهايش را در هم کرد و گفت:آخه جا قحطه خونه ي اون مي ريد؟من دوست ندارم با اين خونواده رفت و آمد کنيد!
    -چرا؟ يه دليل ونطقي بياريد دايي جون تا با ايشون رفت و آمد نکنيم!
    دايي دهانش را باز کرد تا حرفي بزند اما مثل ماهي به خاک افتاده چند بار دهانش را باز و بسته کرد و سپس برگشت و به اتاقش رفت.
    مادر زير چشمي نگاهي به من انداخت و گفت: داييت اونو عامل از دست رفتن زندگيش مي دونه،ازش نرنج!
    نمي خواستم حرفي بزنم که باعث تنش در مادر شود بنابراين به گفتن چشم اکتفا کردم.دستش را به طرف پيشاني برد و گفت:چقدر...
    با نگراني به طرفش رفتم و گفتم: طوري شده؟
    مادر نگاه کوتاهي به من انداخت و گفت: نه عزيزم!يه کم سرم درد مي کنه، مي رم دراز بکشم!
    اما رنگ پريده اش مي گفت خيلي بيشتر از به قول مادر "يه کم..." سر درد دارد. تا کنار تختش او را مشايعت کردم و يکي از قرصهايي که موقع درد بايد مي خورد را به او دادم ،چراغ را خاموش کردم و از اتاقش خارج شدم و به آشپزخانه رفتم و از ملوک تقاضاي چاي کردم .نگاهي به من انداخت و گفت:دخترم اين چاي چه خاصيت به درد بخوري داره،به خدا جز ضرر هيچي نداره!
    لبخندي به رويش زدم و گفتم: چي کار کنم سرم داره مي ترکه از درد!
    به طرف يکي از کابينتها رفت و گفت:يه چند دقيقه صبر کن برات سنبل طيب دم کنم،اعصابت رو آروم مي کنه!

صفحه 9 از 12 نخستنخست ... 56789101112 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/