لبخندي به رويم زد و گفت:نه باور کنيد داييتون اونقدر به خودش زحمت نمي ده در مورد موضوعي که نخواد بشنوه تحمل کنه و طرفش رو به بيرون پرت نکنه!
نفس عميقي کشيدم و گفتم:ممنون!اين حرف به اندازه ي دنيايي برام خاطر جمعي داشت!
وقتي رسيديم رو به من کرد و گفت:فردا ساعت شيش و نيم مي ام دنبالتون!
-نه آقا ممنونم،با آژانس مي ريم.
ابروهايش را در هم کرد و گفت:شما هم مثل خواهر کوچولوي من،وقتي گفتم ساعت شيش و نيم تو همون ساعت مي آم....به مادر سلام برسونيد!
در حاليکه سعي کردم خنده ام را کنترل کنم از ماشين پياده شدم و از شيشه باز در کناري به طرفش خم شدم و گفتم:
-به خاطر همه ي کمکاتون ممنونم...خدانگهدار!
وقتي ماشين حرکت کرد نگاهم به در خانه افتاد که علي پشت آن ايستاده بود و با چشم هاي غضبناک مرا مي نگريست.بي هيچ حرفي به طرفش حرکت کردم در را باز کرد،سلام دادم.جوابم را به سردي داد و پرسيد: با مادر صحبت کرديد؟
سري تکان دادم و گفتم: آره اما يه کم بهم وقت بديد!
به طعنه گفت: دارم مي بينم سرتون شلوغه...!
با اين حرفش انگار همه ي وجودم را سوزاند ،به طرفش برگشتم و در حاليکه تمام بدنم از شدت عصبانيت مي لرزيد گفتم:
-فکر مي کنيد همه مثل خودتونن؟.....من هر کاري هم مي کنم به خودم مربوطه،نه به هيچ کس ديگه اي...!
انگار که مسافت دوري را دويده باشم نفس نفس مي زدم.صورتش آرام بود اما در چشمانش به اندازه ي دنيايي رنجيدگي ديده مي شد ،زمزمه کرد: متأسفم،نمي خواستم ناراحتتون کنم!
حرفي در پاسخش نزدم و آرام به راه افتاديم.گفت:با دکتر صحبت کردم، مي خواد مادر رو شخصاً معاينه کنه!
زير لب تشکر کردم و راهم را به طرف ساختمان خانم محتشم کج کردم. پرسيد:نمي آي؟امشب خونه ي شما دعوت داريم!
سري تکان دادم و گفتم: مي دونم،مي رم لباسام رو عوض کنم!...شما تشريف ببريد!
بي هيچ حرفي رفت. دلشوره داشتم ،نمي دانستم چطور بايد موضوع رو به مادر تفهيم کنم.خيلي سريع لباسهايم را عوض کردم و به سرعت به سمت پشت ساختمان حرکت کردم، همه آنجا بودند.مادر پرسيد: کجا بودي؟
نگاهم به نگاه خانم محتشم افتاد و گفتم:بيرون بودم،مي گم بهتون!
مادر کوتاه اومد.علي کاملاً سکوت کرده بود و من هم غرق افکار خود بودم. نگاهم که در نگاه علي گره خورد به سرعت نگاه از من برگرفت،کفرم بالا آمد.وقتي صورتم را مي چرخاندم در نگاه خانم محتشم گره خوردم با حرکت لب پرسيد:چي شد؟
لبخندي به رويش زدم و با همان لحن و فرم گفتم:مي گم بهتون!
خيالش جمع شد که اتفاق ناگواري نيفتاده است.سکوت من و علي سنگين که شد خانم محتشم به حرف آمد و گفت:
-شما دو تا روزه ي سکوت گرفتيد؟
نگاهمان به سمت هم کشيده شد.او گفت: بنده که دارم از صحبتهاي شما استفاده مي کنم،اصولاً ادم پرحرفي نيستم که سکوتم تعجب آور باشه، منتهي مثل اينکه کيانا خانم فکر خيلي مشغولي دارن که سکوت کردن، چون معمولاً آدم پرسرو صدايي هستن!
کفرم بالا اومد، اما سعي کردم آرامشم رو حفظ کنم و گفتم:يه کم مشغول هست اونم به خاطر بيماري مامانه!
به طعنه گفت: بله!
مادر اشاره کرد که بلند شده و ميز را بچينم،از خدا مي خواستم که از زير نگاه او فرار کنم.سعي کردم سر ميز از آن قالب در بيايم و با جمع صحبت کنم.بعد از شام صبا را براي خواباندن با خود همراه کردم و از ساختمان مادر خارج شديم.وقتي صبا به خواب رفت به قسمت خودمان برگشتم .مقابل در با علي مواجه شد م ،پرسيدم:تشريف مي بريد؟
از طرز نگاهش مي خواندم که هنوز از دستم دلخور است گفت:
-با اجازتون ،بله!... شب بخير!
سر به زير انداختم و وارد شدم،صداي خانم محتشم اولين صدايي بود که شنيدم:فکر مي کنم از چيزي ناراحته...افسرده است.نديديد چطوري ساکت نشسته بود.
اکرم به اعتراض گفت:والا خانم موندم ما آدما بايد چطور باشيم،وقتي يکي سر يه زير و ساکته فوري انگ افسردگي و رواني بودن رو بهش مي چسبونيم و مي گيم طرف قاطيه! اگه همون آدم بگه و بخنده و شاد و شنگول باشه مي گيم يارو سرخوشه و اگه يه وقت واسه حقش داد و فرياد کنه مي گيم يارو خروس جنگيه.اگه يارو زبون باز و چاپلوس باشه فوري بهش مي گن معاشرتيه،فوق العادس،دوس داشتنيه. بچه ام يه کم آرومه،چه ربطي به افسردگي داره؟
خانم محتشم خنديد و گفت: از نظر اکرم پسر عنق و غير قابل تحمل من از همه لحاظ عاليه!
مادر لبخندي به روي خانم محتشم زدو گفت: معلومه، دکتر واقعاً انسان قابل احترامي هستند.
به سمت آشپزخانه رفتم و يه سري چاي براي آنها آوردم و دوباره به آنجا برگشتم تا ظزفها رو بشورم. وقتي کارم تموم شد و برگشتم ، خانم محتشم رو به من گفت: عزيزم بريم ديگه مامانت هم احتياج به استراحت داره!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)