صفحه 8 از 12 نخستنخست ... 456789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 119

موضوع: خلوت نشین عشق

  1. #71
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل 27 و 28

    صبح جمعه به خانه خانم محتشم اسباب کشی کردیم،کامیون وسایل توسط کارگرها خالی شد و مادر در سکوت نظاره گر کار کردن آنها بود که سرو کله ی علی پیدا شد.با مادر سلام و احوالپرسی کرد و رو به اکرم گفت:
    -خانم معین رو ببر داخل ما هستیم!
    بالاخره مادر راضی شد و همراه اکرم به داخل خانه رفت.
    بی توجه به دکتر رو به یکی از کارگرها گفتم:یواش آقا!اونا شکستنیه!
    -شما هم برید داخل.
    بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم:نه!باید بگم هر کدوم از جعبه ها رو کجا بذارن این جوری چیدن و جابجا کردنشون راحت تره !بعد از رفتن آنها به طرف ساختمان رفتم ،اتاق ها و آشپزخانه پر از وسایل بود .
    روی یکی از صندلیها نشستم و به وسایل چشم دوختم ،با صدای علی به سوی او برگشتم :بیا این رو بخور،صبحونه نخوردی!
    نگاهم به سینی کوچکدرون دستش افتاد،چندین نان تست کرده و مربا مالیده به همراه دو لیوان قهوه.گفتم:
    -مرسی میل ندارم!
    اخم هایش در هم رفت و گفت:بگیر بخور ناز و نوز نکن اکرم برات مخصوص درست کرده!
    سینی را گرفتم و روی یکی از جعبه ها گذاشتم و گفتم:چون اکرم درست کرده!
    وقتی اولین برش از نان تست را گاز زدم معده ام به تقلا افتاد ،نمی دانستم تا این حد گرسنه ام با اشتها چهار ساندویچ کره و مربا را خوردم و روی آن قهوه را نوشیدم .علی در حالیکه قهوه را می نوشید مرا نگاه می کرد،حتی نیم نگاهی به او نینداختم.شاید می خواستم به خود ثابت کنم
    که برایم مهم نیست،نمی دانم که موفق بودم یا نه.
    نگاهی به ساعت مچی ام انداختم،ساعت یازده و ربع بود. با خودم زمزمه کردم :از کجا شروع کنم؟
    علی گفت: بیا از نشیمن شروع کنیم!
    نگاهش کردم و گفتم: ممنون دکتر،می تونم خودم کارام رو انجام بدم!
    لیوان خالی را درون سینی گذاشت و گفت:می دونم،می خوام به خانم معین کمک کنم نه شما!
    نفسم را به تندی بیرون دادم و گفتم:هر جور راحتید!
    صدای مادر صورتمان را به طرف او چرخاند:خسته نباشید!
    اکرم و صبا هم کنار مادر بودند.علی با خنده گفت:تازه می خواستیم شروع کنیم!
    اکرم گفت: خب با هم شروع می کنیم.
    صبل ذوق زده گفت:منم کمک کنم؟....منم کمک کنم؟
    علی آغوشش را به روی او باز کردو گفت:آره عشق من! تو بیا به من کمک کن!
    مادر-به خدا دکتر راضی به زحمت شما نیستم!
    علی معترضانه گفت:خانم معین خواهش می کنم!
    مادر لبخندی زد و گفت:پس من و اکرم خانم می ریم آشپزخونه،شما هم از اینجا شروع کنید!
    نگاه نا امیدی یه مادر انداختم تا متوجه شود و جایمان را عوض کند نمی دانم متوجه نشد یا خودش را به کوچه ی علی چپ زد.
    علی رو به من گفت:بیا کنار بذار فرش رو باز کنیم!
    اکرم رو به من گفت:تو صبحونه نخوردی بذار یه چیزی بیارم بخوری!
    لبخندی به رویش زدم و گفتم:ولی من سیرم،از ساندویچهای کره و مربات هم ممنون!
    اکرم متعجب گفت:من ساندویچ فرستادم؟ یادم نمی آد والا!
    رویم را به طرف علی برگر داندم خودش را به آن راه زد .پس از رفتن اکرم،رو به علی کردم و گفتم:
    -دروغ که زهر مار نیست گلوی آدم رو بچسبه!
    علی با شیطنت گفت:واقعاً!....خب حالا راحت وسایل رو روی فرش می چینیم.از کجا شروع کنیم؟
    به سردی گفتم:بهتره اول بوفه رو بکشیم سر جاش!
    -که کجا باشه؟
    گوشه ی اتاق را نشانش دادم و گفتم:اونجا!
    پس از جاگیر کردن بوفه،رو به صبا گفتم:بدو یه دستمال از اکرم بگیر و بیار!
    علی پرسید:می خوای چی کار کنی؟
    به سردی نگاهش کردم و گفتم:می خوام کریستالها رو بچینم!
    روبرویم ایستاد و گفت: بهتر نیست اول مبلمان و وسایل رو بچینیم بعد این کار رو انجام بدی؟...خب اونا تو جعبه است و مشکلی براشون پیش نمی آد!
    حرف منطقی می زد گفتم:باشه!
    وفتی خواستم در برداشتن تلویزیون کمکش کنم گفت:کنار وایسا!
    صبا دستمال به دست آمد و پرسید:آوردم! حالا چی کار کنم؟
    -گرد و خاک بوفه رو پاک کن بعد هم تلویریون و زیر تلویزبونی رو!
    ذوق زده به دنبال کاری که گفته بودم رفت. خیلی زود نشیمن را مرتب کردیم و او در آخر تابلوهای مربوط به نشیمن را به دیوار زد .اکرم با گفتن دستتون دردد نکنه! توجهمان را به سمت خود جلب کرد ،جوابش را که دادیم گفت:
    -بریم که ناهار خوشمزه ی من حاضره!...باید خورشتم جا افتاده باشه!
    علی نگاهی به من کرد و گفت:دلم داره ضعف می ره!
    دستم را به چهارچوب در آشپزخانه گرفتم و گفتم: خسته نباشی مامان!
    سرش را به طرفم برگرداند و گفت:ممنون!
    خستگی از صورتش فوران می کرد گفتم: نمی آی ناهار؟
    علی در کنارم ایستاد و روبه مادر گفت: خانم معین زود باشید دیگه!
    خانم محتشم با دیدن ما خندید و گفت:دلم می خواست می اومدم اونجا اما گفتم جلو دست و پاتون رو می گیرم!
    مادر لبخندی زد و گفت:این حرفها چیه؟....بعد از ظهر شما رو هم با خودمون می بریم!
    سر میز ناهار خانم محتشم از من پرسبد:ساعت چند می رید؟
    با گیجی نگاهش کردم و گفتم: کجا؟
    مادر-عقد ریحانه دیگه!
    -آهان.....والا برای ساعت دو دعوت کردن تا ببینم!
    مادر-تا ببینم یعنی چی؟ریحانه یه عمر دوست نزدیکت بوده و ازت توقع داره ،نهارت رو که خوردی پاشو حاضر شو برو!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #72
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    علی-من تا یه ساعت دیگه نمازم رو خوندم و حاضر شدم تا اون موقع حاضر شبد با هم می ریم!
    خواستم بگم با تو نمی آم که مادر گفت:خدا خیرت بده اینجوری خیالم راحت تره!
    -اما کارام مونده....
    خانم محتشم گفت:کارا تموم نمی شه سر جاشه!
    سری تکان دادم و گفتم:هر چی شما بگید!
    نگاهم به چشمان علی افتاد نوعی رنجیدگی در آنها بود ،خیلی زود نگاهم را از او دزدیدم و با خوردن سرم را گرم کردم.
    رفتن به جشن عقد ریحانه آنتقدر برایم مهم نبود که حتی ساعت آن را به خاطر بسپارم چه برسد به آنکه لباسی هم برای آن جشن تدارک ببینم.پیراهنی که برای تولد علی پوشیده بودم را پوشیدم و خیلی زود حاضر شدم و پایین رفتم.اخرین دکمه ی مانتوم را روی آخرین پله بستم و وارد نشیمن که مادر و خانم محتشم نشسته بودند شدم.
    مادر با دیدن دامن پیراهنم به اعتراض گفت: این چیه پوشیدی؟تو این همه لباسهای شیک . قشنگ داری بعد این رو تنت کردی؟
    برای کوتاه تر کردن بحث گفتم:مامان جون،لباسهای من هنوز باز نشده این قشنگترین لباسمه که این جا بود!
    می دانست بهانه می آورم گفت:لباسات همه تو کاوراشون مرتب و اتوشده،هر کدوم رو بخوای می تونی برداری و بپوشی!
    -بحث سر چیه؟
    با شنیدن صدای علی به پشت سرم نگریستم،شلوار جین روشنی به پا و پیراهن آستین کوتاه به رنگ سفید و سرمه ای به تن داشت و مثل همیشه شیک و ساده بود.
    خانم محتشم به اعتراض گفت:این چیه پوشیدی؟پس کت و شلوارت کو؟
    خنده ام گرفت،او هم مثل من در در این دام کشیده شده بود با اخم های در هم گفت:عروس و داماد کسای دیگه ان!نگفتید بحث سر چی بود؟
    مادر-می گم این همه لباسهای قشنگ داره این پیرهن ساده رو برای جشن پوشیده!
    علی لبخندی به رویم زد و گفت:شخصیت آدما رو با لباسهای چند میلیون تومنی نمی سنجند!...خب خداحافظ.بریم کیانا خانم!
    مادر دهان باز کرد تا حرفی بزند که گفتم خداحافظ و به دنبال علی به راه افتادم. وقتی کنارش روی صندلی نشستم هنوز می خندیدم.
    فراموش کردم به خود قول داده ام مقابل او نخندم و حرف نزنم.
    لبخندی به رویم زد و گفت: به چی می خندی؟
    -بیچاره مامانامون!چی می کشن از دست من و شما!
    ماشین را روشن کرد و گفت:بچه های به این خوبی خیلی دلشون بخواد!
    با تمسخر گفتم:یه چند تا دیگه نوشابه واسه خودتون باز کنید!
    در خانه را بست و دوباره پشت فرمان نشست و گفت: ببین داری بی انصافی می کنی، من واسه جفتمون نووشابه گازدار وا کردم!
    خنده ام گرفت،گفت: چه عجب!بلدی بخندی؟از دیشب حس کردم دشمن خونی هم شدیم!
    لبخند بر روی لبم خشکید گفت: چی شد؟ بعضی حرفها رو نباید بزنم،با این که سن و سالی از من گذشته هنوز شعورم به این یکی نرسیده!
    بگو چی شده!خواهش می کنم..!چی کار کردم که باهام قهر کردی؟
    بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: من با هیچ کس قهر نیستم،منتهی می خوام یه فرصتی به خودم بدم ببینم دارم چی کار می کنم!همین طور...
    به سمتم بر گشت و گفت:همین طور چی؟
    چشمم را بستم و گفتم: هیچی!
    پیله کرده بود و موضوع رو رها نمی کرد:نه یه چیزی هست!نمی خوای که قسمت بدم!
    غرورم اجازه نمیداد مستقیم حرفم را بگویم پس سکوت کردم،چند بار پشت سر هم علت سکوتم را پرسید و من باز با همان سکوت جوابش را دادم. به ناچار او هم سکوت کرد ، عصبانی بود اما چیزی نگفت. وقتی رسیدیم با لحن سردی پرسید:
    -تا ساعت چند هستید شما؟
    من هم با همان لحن گفتم: هدیه ام رو بدم و یه کم بشینم،فکر نکنم سر و ته نیم ساعت بشه!
    سری تکان داد و گفت: خوبه چون منم قصد ندارم زیاد بمونم، در ضمن یه لطفی هم بکنید از طرف من این رو بهش بدید!
    از درون کیفش سکه بهار آزادی رو در آورد که روبانی به گوشه اش زده شده بود.گفتم:مگه شما نمی آیید؟
    -مردونه و زنونه جداست، شما زحمت بکشید ممنون می شم!
    سکه را درون کیفم گذاشتم و گفتم:عجیبه!از ریحانه بعید بود تن به مجلسی بده که زنونه و مردونه اش جدا باشه!
    علی لبخندی رد و گفت: خدا خیر بده شوهرش رو!
    -امروز تازه می خوان عقد بشن کجا شوهرش شوهرش راه انداختید!
    علی پوزخندی زد و گفت: اونا ده روزه عقد هم شدن، این جشن برا اینکه اطرافیان و دوست و آشنا خبر دار بشن!
    دهانم از تعجب بار مونده بود،نگاهی به من انداخت و گفت: بهت نگفته بود؟
    سری به طرفین تکان دادم، چقدر دلم از دست کارش شکست را فقط خدا می داند.لبخندی زدم و گفتم:
    -بی خیال!بریم دکتر!
    همسر ریحانه از همه جهات از کیارش بهتر بود.جلو رفتم و کادوی خودم و دکتر را به او دادم،لبخندی زد و گفت: فکر نمی کردم بیای!
    سعب کردم حرف علی رو فراموش کنم گفتم:چرا؟تو بهترین دوستم هستی و باید تو مراسمت شرکت می کردم هر چند که وسایل خونه ریخته وسط و منتظر منه تا برم و مرتبشون کنم!
    لبخندی زد و به طعنه گفت: با کیارش اومدی؟
    داشتم خفه می شدم، خودم رو به زور کنترل کردم و گفتم:کیارش و امثال اون لیاقت همراهی منو ندارن!
    مجبور بودم کمی بشینم تا علی صدایم کنئ اما خدا می دانست که در حال خفه شدن اززور بی هوایی بودم، حس می کردم در خلا هستم و هوایی برای تنفس ندارم.نگاهم را به وسط سالن دوختم چند تا از بچه های دانشگاه اونجا بودند و به قول معروف داشتن شلنگ و تخته می انداختند. با دیدن من لبخندی زدند و به عنوان سلان سری تکان دادن،من هم به همان صورت پاسخشان را دادم. با آمدن مادر ریحانه به سویم بلند شدم و به او هم تبریک گفتم، لبخند خشکی به رویم زد و تشکر کرد سپس گفت:
    -کیانا جون،دکتر صدات می کنه!
    -دکتر محتشم؟
    سری تکان داد و گفت: آره!
    پایین پله ها منتظر بود .از پله ها پاببن رفتم ،با دبدنم گفت: نمی ری؟
    از خدا می خواستم که از آن محیط فرار کنم گفتم: چرا، اجازه بدید خداحافظی کنم و بیام!
    به سرعت از پله ها بالا دویدم و با اینکه برایم سخت بود دوباره با ریحانه کلمه ای حرف بزنم اما به سویش رفتم و گفتم:
    -امبدوارم خوشبخت بشی، به حرمت روزهای خوب رفاقتمون ابن حرف رو می زنم نه ریحانه ای که الان شدی!خداحافظ!
    منتظر کلامی از او نشدم و از آنجا خارج شدم ، دکتر مقابل ر مشغول صحبت با رضا بود. رضا با دیدن من کلامش را برید و سلامم را جواب داد وسکوت کرد.
    رو به علی گفتم: نمی رید؟
    سری تکان داد و گفت: چرا، برو سوار شو منم الان می آم!
    تا خواستم به طرف ماشین برم رضا گفت: کیانا خانم می شه چند لحظه باهاتون صحبت کنم!
    علی نگاهی به من انداخت و گفت: من داخل ماشین می شینم تا تو بیای!خب رضا جون امبدوارم نوبت بعدی مال تو باشه...خداحافظ!
    بعد با او دست داد ورفت داخل ماشین، نگاهم را به سمت او برگرداندم و گفتم: بفرمایید!
    در حالی که رضا این پا و اون پا می کرد گفتم: چرا اینقدر طولش می دید بگید دیگه!
    نفسش را به تندی بیرون دادو گفت:من اونقدر از کیارش بدتر بودم که به من جواب منفی دادید و اونو قبول کردید؟
    وا رفتم و گفتم: کی گفته کیارش رو قبول کردم؟ من اگه قصد ازدواج داشتم و کسی رو دوست نداشتم شما بهترین انتخاب من بودید! کیارش بدترین آدمی هست که برای من بخواد انتخاب بشه!
    با صدای دو رگه اب که نشان از بغض داخل گبویش داشت گفت: اون فرد خوشبخت کیه؟
    با دیدن صودت متعجب من گفت: اونی که دوستش داری؟
    آهی کشیدم و گفتم: اگه یه روز بخوام ازدواج کنم حتماً با اون ازدواج می کنم والا حالا حالاها قصد ازدواج ندارم اگه ازدواج کردم می فهمید اون کیه!...من رو ببخشید من شما رو همیشه مثل یه برادر دوست داشتم، برادری که هیچ وقت نداشتم.
    خب...!
    لبخند خشکی بر لب نشاند و گفت: امیدوارم بهش برسید!
    سر به زیر انداختم و گفتم:ممنون!خداحافظ!
    -خداحافظ!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #73
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دیگر مقابل در نایستاد و به داخل خانه رفت، با قدمهای آهسته به طرف ماشین رفتم و در آن را باز کردم و نشستم.علی به طرفم برگشت و گفت:بریم!
    -اوهوم!
    به شوخی گفت: زبونت رو جا گذاشتی؟
    -نه!
    ماشین رو به راه انداخت و گفت: زدی توحال بیچاره!بابا شما دخترا چقدر ظالمبد!
    آهی کشیدم و گفتم: نه به اندازه ی شما مردا!
    به طرفم برگشت و گفت: مثلاً ما چه ظلمی در حق شما کردیم؟
    به جای جواب به سؤال او گفتم: چه لحظات کشنده ای بود اونجا نشستن!باور کنید موقعی که صدام کردید انگار دنیا رو بهم دادید!
    -رضا چی می گفت؟
    نگاهم را به جاده دوختم و گفتم: در مورد کیارش می پرسید و اینکه چرا قبولش کردم!
    سرش به طرفم چرخید و با صدای بلندی گفت: مگه تو قبولش کردی؟
    بی حوصله گفتم: وای دکتر!حوصله ام رو سر می برید!نخیر،چرندیاتیه که ریحانه تحویل رضا داده!منم گفتم کسی رو دوست دارم و نمی تونم اونو قبول کنم!
    -کی رو؟
    بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:یه بنده ی خدا!
    هر چقدر سؤالهای مختلف طرح کرد نتوانست از زیر زبانم حرف بکشد که چه کسی مد نظرم است.
    فصل بيست و هشتم
    از ماشين که پياده شد گفت: من لباسام رو عوض مي کنم بعد مي آم!
    -مرسي! واقعاً لازم نيست تا اينجا هم خيلي لطف کرديد!
    نگاه تندي به من انداخت و گفت: بس کن بچه برو رد کارت!
    ناراحت شدم و او اين ناراحتي را از چشمانم خواند ، خنديد و گفت:
    -خيلي خب! خانم بزرگ، خانم...خوبه؟
    لبخند خشکي بر لب آوردم و گفتم:هيچ فرقي به حال من نمي کنه،ببخشيد که باعث زحمتتون شدم!
    از ماشين پياده شد و گفت:کيانا يه دقيقه بيا اينجا!
    مسير رفته را برگشتم و در سوي ديگر ماشين ايستادم و گفتم: بله!
    -منو نگاه کن!
    سرم را بلند کردم و نگاهم را به او دوختم،خيلي جدي به نظر مي رسيد گفت: مي خوام ازت يه چيزي بپرسم ازم دلخور نشو. قول مي دي؟
    پوزخندي زدم و گفتم: قبلاً که براتون زياد مهم نبود دلخور شدن ديگران!
    با تأکيد گفت: قول مي دي؟
    لبم را به دندان گرفته بودم رويش را برگرداند و گفت: اون کار رو نکن اعصابم خورد مي شه...از اين کار بدم مي آد!
    دهانم از تعجب بازماند و گفتم: چه کاري؟
    -اَه...اينکه لب رو مثل آدامس تو دهن مي جوون!
    خنده ام گرفت و گفتم: حرفتون رو بزنيد!
    در ماشين رو بست و به طرفم اومد و روبروم ايستاد و گفت:تو که قول ندادي!
    نفسم را به تندي بيرون دادم و گفتم:باشه قول مي دم،حالا بفرماييد!
    لحظه اي مکث کرد،انگار ترديد داشت حرفش را بگويد يا نه.چشمانش را براي لحظه اي بست و گفت:
    -تو به احمقي مثل من که....دل ندادي؟
    در سکوت نگاهش کردم و بعد راهم رو گرفتم و برگشتم ، نمي دانستم از چشمانم خوانده که احساسم چيست يا نه. دوست نداشتم به زبان بياورم تا وقتي که او به زبان نياورده و نگفته که دوستم دارد.به طرف قسمت خودمان رفتم اما اثري از مادر وديگران نبود ،مسيرم را به سمت ساختمان خانم محتشم برگرداندم.صدايشان از نشيمن بزرگ خانم محتشم مي امد.در باز بود وقتي در چهارچوب در قرار گرفتم و سلام کردم، با ديدن شوکت و شوهرش و پسر غيرقابل تحملش کيارش خشکم زد.شوکت لبخندي زد و گفت:خوش گذشت عزيزم؟
    لبخند زورکي ام را تحويلش دادم و گفتم:بله!مرسي!
    شادي بي حد درون چشمانش را نمي فهميدم،با عذرخواهي از آنجا خارج شدم و سري به اتاق صبا زدم خواب بود.لباسم را عوض کردم و پايين آمدم .کنجکاوي داشت مرا مي کشت،يعني چه خبر خوشحال کننده اي باعث دودو زدن چشمان شوکت شده بود؟
    کنار مادر نشستم و ارام کنار گوشش زمزمه کردم:کارا که تموم نشده؟
    مادر هم با همان لحن گفت: نه بابا!هنوز مونده!
    سپس نگاهش را با محبت به شوکت دوخت و آرام گفت:چقدر با شخصيته!
    پوزخندي زدم و به طعنه زير لب گفتم:آره.....خيلي!
    بعد بلند شدم و با عذر خواهي کوتاهي براي مرتب کردن و چيدن وسايل رفتم،هر آن منتظر ورود علي بودم اما خبري از او نشد و به جاي او صبا به نزدم آمد و سعي کرد کمکم کند.يه ساعتي طول کشيد تا مادر واکرم پيدايشان شد.هوا کاملاً تاريک شده بود و خستگي از صورت ما هويدا!وقتي براي آوردن چاي به آشپزخانه رفتم خانم محتشم صدايم کرد،به نزدش رفتم گفت:
    -به اکرم بگو زير اجاق رو خاموش کردم و زنگ زدم غذا بيارن، ديگه براي امشب بسه بقيه اش باشه براي بعد،بيايين شامتونو بخوريد و يه استراحتي کنيد!
    از مهربانيش بغض کردم ، جلو رفتم و صورتش را بوسيدم. اين کارم به قدري سريع بود که براي لحظه اي خشکش زد اما بعد خنديد و گفت:با اين کارات بد عادتم مي کني!
    -اختيار داريد!شما اينقدر خوبيد که بعضي وقتها حتي براي تشکر از خوبيتون کم مي آرم!
    ضربه ي ملايمي به کنار پايم زد و گفت:بسه بچه!اِ...!راستي با علي حرفت شده؟
    سري تکان دادم و گفتم:نه!
    -اتفاقي افتاده؟
    نگاهم را به صورت نگرانش دوختم و گفتم:نه!چطور مگه؟
    آهي کشيد و گفت: بهش زنگ زدم اونم شام بياد اينجا...انگار حالش خوش نبود، گفت نمي تونه بياد باشه برا يه وقت ديگه!
    حس مي کردم به خاطر من است و از خانم محتشم خجالت مي کشيدم با اين همه خوبي و مهربوني که در حق من کرده بود حالا اسباب ناراحتي او مي شدم.با صداي لرزاني گفتم:حس مي کنم به خاطر منه!...منو ببخشيد اگه به خاطر من شما متحمل اين همه ناراحتي مي شيد!...
    لبخندي زد و گفت: نه عزيزم اين حرف رو نزن!علي از وقتي تو پا تو اين خونه گذاشتي خيلي عوض شده، مي گه مي خنده و شوخي مي کنه...ده ساله علي با تمام اينا قهره...اون دوستت د اره، از اين حس هم مي ترسه!
    بغضم ترکيد در آغوشش فرو رفتم و گريستم.در بازي غريبي سرگردان شده بودم و قلم چيره دست روزگار سرگذشت غريبي را برايم رقم مي زد.آرام سرم را نوازش کرد و گفت:قدر اشکهات رو بدون، اشکهايي به زلالي اشکهاي عشق وجود نداره.
    اونقدر زلال و پاکه که همه ي کينه ها و نفرتها رو مي شوره و مي بره.يه کم صبور باش دخترم.
    آرام سرم را از آغوشش خارج کردم.نگاهم به زمين بود، با خنده گفت:
    -چرا خجالت مي کشي؟...پاشو برو مادرت و اکرم رو صدا کن...
    با شنيدن صداي زنگ گفت: آهان اومدف تو برو اونا رو صدا کن من جوابش رو مي دم!
    کيفش را از روي ميز برداشت و صندلي چرخدارش را به حرکت در آورد، اما من همانگونه روي زمين نشسته بودم.صدايش به گوشم رسيد: دِ يالا بلند شو ديگه!
    با اکراه بلند شدم و از در خارج شدم ، داشت با پسري که پبتزاها را آورده بود صحبت مي کرد که پسرک با ديدن من سلام کرد و نگاهش را به صورتم دوخت.خانم محتشم ابروهايش را در هم کشيد و گفت:چقدر شد؟
    به سرعت از کنارشان عبور کردم و به طرف پشت ساختمان رفتم،اکرم با ديدن من و دست خاليم گفت:
    -هنوز به فصل چيدن چاي نرسيدي؟
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #74
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    خنديدم و گفتم:نه!..خانم گفت بريم شام بخوريم....!
    اکرم با دست به گونه اش زد و گفت:وا خام عالم،يادم رفت...
    ميان حرفش آمدم و گفتم: خانم سفارش شام داده و آوردن،حي و حاضر!فقط زود باشيد که يخ کرد!
    مادر با ترديد نگاهم کرد و گفت:اينطور نمي شه!ما اينجا مستأجريم،تو پيش ايشون کار مي کني نه من!
    اکرم گفت: خانم ناراحت مي شن اگه نياييد،زود باشيد ديگه!
    سپس خود جلوتر حرکت کرد ، به طرف صبا رفتم و با دست موهايش را مرتب کردم و گفتم: بريم عزيزم!
    مادر نگاهي به من انداخت و گفت:اينجوري که زشته،من ناهار هم اونجا بودم!
    نگاهم را به صورت مهربانش دوختم و گفتم: خي خونه که حاضر شد يه شب شام، شما دعوتش کن بياد اينجا!
    انگار اين حرف به مذاقش خوش اومد، چون لبخندي بر لب آورد و گفت: اينطوري بهتره!
    با اين حرف بالاخره رضايت داد وحرکت کرد،دست صبا در دستم بود مادر پرسيد: دکتر هم اونجاست؟
    -نه!
    سکوت کردم، اما بر خلاف مهر سکوت بر لبم هزارها صدا در ذهنم جولان مي داد وقتي به ياد تمام برخوردهايي که بين من و او در اين مدت پيش آمده بود مي افتادم از رفتار دوگانه اش گيج و عصبي مي شدم.بعضي اوقات نگاهش از محبت دم مي زد و برخي اوقات همچون شيشه اي بود که هيچ حسب را تداعي نمي کرد.از طعم پيتزا هيچ نفهميدم، نگاهم که به صبا افتاد بلند شدم و گفتم:به مامان بزرگ شب بخير بگو بريم بالا عزيزم!
    خانم محتشم با ديدن چشمهاي خمار صبا ، خندبد و گفت:صبا الانم خوابه!
    به بقيه صحبت آنها در مورد صبا گوش نکردم و دست در دست صبا از اتاق خارج شديم .صبا تا سر بربالش گذاشت خوابيد.
    فکرم روي يک نقطه متمرکز نمي شد و نگاهم را بي هيچ هدف خاصي به عروسک خرسي صبا دوخته بودم، انگار بدنم کرخت شده بود.زير لب زمزمه کردم :اين بار نوبت کدوممونه که قهر کنيم؟...
    تمام قدرتم را بلند کردم و بلند شدم.خانم محتشم با ديدنم گفت:
    قدر طول کشيد اومدنت!
    نگاه کوتاهي به او انداختم و گفتم: داشتم صبا رو مي خوابوندم!
    خانم محتشم گفت: چاي يا قهوه مي خوري؟
    سري تکان دادم و گفتم: نه!خسته ام مي خوام بخوابم!
    مادر لبخندي به رويم زد و گفت:برو بخواب عزيزم!ماها داريم صحبت مي کنيم!
    رو به مادر گفتم: مامان کاري باهام نداريد؟
    مادر لبخندي به رويم زد و گفت:نه عزيزم، برو بخواب!
    شب بخيري گفتم و از اتاق خارج شدم. روي تختم نشستم و نگاهم را به قفسه ي کتابهايم دوختم و زير لب زمزمه کردم:
    -درسم تموم شده و ديگه بهونه اي واسه دور شدن از اينجا ندارم....کجا مي خواي بري؟
    بلند شدم و کنار پنجره ايستادم و چشم به ساختمان او دوختم ،چراغهاي ساختمان روشن بود.زير لب زمزمه کردم:چرا اينقدر ازم فرار مي کنه؟من از چشاش مي خونم که دوستم داره،چرا جرأت نداره ابراز کنه؟...
    وقتي به خود آمدم اشکهايم بر روي گونه سرازير شده بود.چراغ اتاقم رو خاموش کردم و سرم رو روي بالش گذاشتم و براي اينکه صداي گريه ام بلند نشود لحاف را به دهانم فشردم.
    نمي دانستم تاوان کدامين گناه نکرده ام است که به اين شکل پس مي دهم، مطمئن بودم بعد از فهميدن احساسم نسبت به خودش از من فاصله خواهد گرفت.نمي دانم کي به خواب رفتم اما بقدري خسته بودم که نتوانستم براي نماز بيدار شوم.صبح با چشمان پف آلودم بيدار شدم و نگاه کوتاهي به آينه انداختم و بي توجه روسريم را به سر کشيدم.
    حوصله ي بازي کردن و سرو کله زدن با صبا رو نداشتم اما کارم بود و بايد انجام مي دادم. مادر صبح زود به قسمت خودمان رفته بود تا بقيه وسايل را جابجا کند، تا اواخر شب که رفتم و به او سر زدم نديدمش.گفت: فردا براي آزمايش خون مي رم!
    -بذار از خانم مرخصي بگيرم!
    سري تکان دادو گفت: نه مادر،بچه که نيستم...اينجا رو هم مثل کف دستم مي شناسم. اينا آدماي خوبين، کاري نکن حکم سوءاستفاده از خوبي اونا به پيشونيت بچسبه.
    -آخه...
    مادر نگاه جدي به من انداخت و گفت: آخه نداره، همون که گفتم والاِ اصلاً دنبالش نمي رم!
    به ناچار سري تکان دادم و هيچ نگفتم. اما نگرانش بودم.وقتي به ساختمان خانم محتشم بر مي گشتم مرا صدا کرد و با ديدن ناراحتي چهره ام پرسيد:چي شده؟
    لبم را به دندان گرفته و لحظه اي سکوت کردم و سپس گفتم: مامانم فردا مي خواد بره آزمايش!
    لبخندي زد و گفت: خب بره مگه همين رو نمي خواستي؟
    روي مبل روبرويش نشستم و گفتم: مي خواد تنها بره، مي گه دوست نداره من باهاش برم!....با اين سردردها و ضعفهاي بدي که مي گيره و ول مي کنه!
    ابروهايش را در هم گره زد و به فکر فرو رفت.پس از چند لحظه گفت:
    -خب..مي گم اکرم باهاش بره،اين طوري خيالمون هم راحت تره!
    ذوق زده بلند شدم و به طرفش دويدم و به سرعت گونه اش را بوسيدم.خنديد و گفت: چي شد؟
    -تا آخر زندگيم مديون محبتهاي شمام!
    -خب حالا، تو برو بخواب تا من،اکرم رو بفرستم سراغش!
    روي پله منتظر برگشتن اکرم بودم ،با ديدنش به طرفش دويدم و گفتم:
    -چي شد؟ قبول کرد باهاش بري؟
    اکرم با خنده گفت: وا ترسيدم، با اجازه ي شما بله!
    بغلش کردم و از او تشکر نمودم ،اينطور حداقل خيالم راحت بود که تنها نيست و کسي همراهش هست .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #75
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    صبحانه را من تدارک ديدم انها صبح خيلي زود رفته بودند ، صبا در حياط مشغول بازي بود و من روي نيمکت چشم به راه آنها بودم و حوصله ي بازي با صبا را نداشتم.طفلک حرفي نمي زد و ساکت و آرام بازيش را مي کرد، ساعت يازده بود که برگشتند. اکرم با قيافه درهم پشت سر مادر وارد شد ودر رو بست.به طرفشان دويدم وسلام کردم ورو به اکرم پرسيدم:
    -چي شده اکرم خانم؟
    اکرم زير چشمي نگاهي به مادر انداخت و سکوت کرد، مادر لبخندي زد و گفت: هيچي مادر چي بايد بشه؟
    به هيچ عنوان تمرکز نداشتم، دستم شروع به لرزيدن کرد و با ترس گفتم:
    -تو رو خدا مامان طوري شده؟آخه...
    اکرم ميان حرفم آمد و گفت:نه عزيزم!فقط يه کم با اون منشي ذليل مرده حرفم شد!
    ناباورانه گفتم: با منشي؟
    مادر بي حوصله گفت:مادر جون مي ذاري يه لقمه غذا بخوريم يا نه؟دارم ضعف مي رم!
    اکرم گفت: بريم تو!...
    سپس رو به من کرد و گفت: کيانا جون، صبحونه که برا مامان درست کردي!
    سري تکان دادم و گفتم:چاي رو دم کردم گذاشتم رو سماور!
    مادر زير لب تشکر کرد و يه طرف پشت ساختمان رفت ، رو به اکرم گفتم: اکرم خانم چي شد؟
    کمي گردن کشيد و به مسير رفته ي مادر نگريست و گفت: اي به زمين گرم بخوري دختر...الهي که حسرت به دل خونه ي بخت بموني!
    با چشمهاي فراخ او را نگريستم و گفتم: با مني؟
    اکرم چادرش را از سر برداشت و روي دستش انداخت و گفت: نه مادر!صبح اولين نفر که اونجا رسيديم ما بوديم، نوبت گرفتيم و نشستيم.بنده خدا مادرت سرگيجه داشت بلند که شد سرپا خورد به اين منشيه که مريض ها رو قبول مي کرد، منشي خاک بر سر برگشت فحش داد.من گفتم: سرتق بي حيا خجالت بکش جاي مادرته!واه واه...بي حيا برگشت گفت:دهنت رو ببند غربتي!
    همچين مي خواستم بزنم تو دهنش که مادرت نذاشت. هر کي بعد ما اومد راهش انداخت الا ما، بالاخره صدام دراومد وقتي ديد نمي تونه ساکتم کنه مجبور شد ما رو هم راه بندازه! آخرش هم همين که مي خواستيم کاغذ فيش رو بگيريم پرتش کرد تو صورتم،تا اينجا که برسيم يه بند نفرينش کردم...الهي که به زمين گرم بخوره!
    مثل مار زخمي به خود مي پيچيدم و مي خواستم او را بکشم، به چه جرأتي با مادر من اينگونه برخورد کرده بود.به سرعت به طرف پشت ساختمان دويدم.مادر در آرامش تمام داشت چاي مي خورد، با ديدن من گفت:
    -اکرم نتونست دووم بياره و گفت...
    با عصبانيت گفتم: غلط کرده دختره ي آشغال اونطور باهاتون حرف زد....
    مادر ميون حرفم اومد و گفت: آدما خودشون رو با رفتارشون مي شناسونن، آدمايي که بيشتر ازشون بدت مي اد خيلي محتاج ترن به دوست داشتن نسبت به ديگرون!...برو به کارت برس دخترم!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #76
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل 29 و 30

    بيماري صبا باعث شد نتوانم همراه مادر به مطب علي بروم، در گرماي تابستان سرماخوردگي صبا مثل لطيفه اي بي نمک مي ماند.وقتي صبا به خواب رفت گوشي را برداشتم و به علي زنگ زدم و يه منشي اش گفتم از منزل تماس گرفتم و مي خواهم با او صحبت کنم،مي دانستم منشي اش را عوض کرده است.علي با صدايي خفه و گرفته گفت: بفرماييد!
    سلام کردم،لحظه اي مکث کرد و سپس جوابم رو به آرامي داد. بعد از عقد ريحانه با هم نه حرف زديم نه ديده بودمش.گفت: مشکلي پيش اومده؟
    صداي يخ و سردش حالم رو گرفت گفتم: نخير، زنگ زدم بگم بخاطر مريضي صبا نمي تونم همراه مامان بيام شما هواش رو داشته باشيد و اگه زحمتي نيست برسونيدش...
    ميان حرفم آمد و با تمسخر گفت: فرمايش ديگه اي نداريد؟
    دهانم از تعجب باز ماند حتي نتوانستم کوچکترين صدايي از خود در آورم ،تماس با صداي تيک کوچکي قطع شد ونگاهم به گوشي خشک ماند . از عصبانيت به خود مي پيچيدم امانه مي توانستم فرياد بزنم و نه به در و ديوار ضربه اي بکوبم،چون صبا در يک قدمي من به خواب رفته بود.آرام از اتاق خارج شدم ، انگار ديوارهاي خانه به روي قفسه ي سينه ام فشار مي آورد.وقتي زير آسمان ايستادم نفسم را به تندي بيرون دادم و با عصبانيت غريدم:بي شرم...با صداي مادر از جا پريدم.
    -چت شده مادر؟چرا عصباني هستي؟
    سعي کردم ماسک بي تفاوتي به چهره بزنم و گفتم:نه!چرا عصباني باشم؟داريد مي ريد مطب؟الان که زوده تازه ساعت سه بعد از ظهره!
    مادر لبخندي زد و گفت:آره!گفتم قبل از اينکه برم مطب يه کم خريد برا فردا دارم بکنم و بعد برم،نمي خوام واسه فردا چيزي کم و کسر داشته باشيم!
    با بي حوصلگي گفتم:حالا با اين حالتون واجبه؟
    مادر نگاهي به داخل کيفش انداخت و گفت:والا اگه تو الم شنگه راه نندازي من چيزيم نيست!....خب مادر کاري نداري؟
    لبخندي زدم و گفتم:نه!مواظب خودت باش!
    از پشت سر به قامت مادر وقدمهاي او مي نگريستم،شايد هيچکس مثل من نمي دانست چقدر در اين مدت نحيف و ضعيف شده است و چقدر اين قدم ها سست و بي اعتماد جلو مي روند . رو به آسمان بلند کردم و از کمک رسان هميشگي ام کمک خواستم.
    پس از چند دقيقه پياده روي دوباره به اتاق صبا برگشتم،هنوز خوابيده بود.نشستم و مشغول مطالعه شدم چند صفحه اي را نخوانده بودم که در اتاق صبا باز شد و اکرم در چهارچوب در نمايان شد ،سرم را بالا گرفتم و منتظر حرفي که مي خواست بزند شدم.
    -کيانا يه نفر اومده مي گه با تو يا مادرت مي خواد حرف بزنه!
    با تعجب کتاب را بستم و پرسيدم: کيه؟
    لبهاي کلفتش را بيرون داد و گفت:نمي دونم اما از تيپ و قيافه اش معلومه آدم حسابيه!
    روسري ام رو مقابل آينه درست کردم و گفتم:تا نبينمش که نمي فهمم کي هست و چي کار داره...بريم!
    با قدمهاي سريع تا مقابل در کوچه رفتم و مردي را ديدم سي و هفت يا سي و هشت ساله،بلند قد با کت و شلوار نوک مدادي.ظاهري فوق العاده معمولي داشت اما شيک و تميز ،نمي شناختمش،نگاهش به سويي ديگر بود ،گفتم:بفرماييد!
    نگاهش را به سمت من چرخاند و سلام کرد و گفت:من احمد مهدوي هستم وکيل آقاي فريدون حشمتي!
    دهانم باز مانده بود،به چهار چوب در تکيه زدم تا نيفتم و با صداي لرزاني گفتم:اتفاقي براشون افتاده؟
    براي اولين بار لبخندي به رويم زد و گفت:نه نه خانم!نگران نشيد،فقط شما و مادرتون فردا به اين آدرس تشريف بياريد!
    نگاهي به کارت درون دستش که به سمت من دراز کرده بود انداختم و با بدبيني گفتم: به چه منظوري؟
    -طبق خواسته ي آقاي حشمتي،فردا ميآييد و متوجه مي شيد.بنده ساعت دو منتظر شما هستم.
    کارت را گرفتم و گفتم: نمي شه همين جا بگيد چيه.
    بين حرفم امد و گفت: نخير،لطف کنيد فردا تشريف بياريد!
    دلشوره داشت امانم را مي بريد. به قدري آمدن و رفتن آن مرد سريع اتفاق افتاد که مي خواستم بگويم خيال و وهم بوده است، اما کارت درون دستم از هر واقعيتي واقعي تر مي نمود.در را بستم و ارام آرام مسير رفته را برگشتم.اکرم با شنيدن صداي بسته شدن در از آشپزخانه خارج شد و پرسيد: کي بود؟
    دوست نداشتم فعلاً به گوش مادر چيزي برسد بنابراين گفتم:يکي از آشناهامون که اصلاً دوست ندارم مادر با اين وضع و حال ببينتش!
    اکرم سري تکان داد وگفت:پس خدا رو شکر وقتي رسيد که مادرت نبود!
    -اوهوم!
    از پله ها بالا رفتم.انگار در خواب راه مي روم.کارت او را درون کيفم گذاشتم و به اتاق صبا بازگشتم،بيدار شده بود و گرسنه اش بود از پله ها دوباره برگشتم تا برايش سوپ ببرم.
    دقايق چه کند مي گذشت،ساعت هشت و نيم بود که براي چندمين بار تا دم کوچه رفتم.خبري نبود،مي خواستم در را ببندم و برگردم که ماشين اواز پيچ کوچه داخل پبچيد.در را باز کردم و ماشين که از در داخل رفت در را بستم.همان جا پارک کرد.سلام کردم و فراموش کردم که چطور جوابم را داد،به قدري استرس داشتم که به عيچ چيز جز مادر فکر نمي کردم.خستگي از صورت مادر فوران مي کرد خنديد و گفت:اينجا چي کار مي کني؟
    سرسري گفتم:منتظر شما بودم،چي شد؟
    مادر گفت:چيز مهمي نبود!
    اما قيافه ي علي چيز ديگري مي گفت،رو به من گفت:سوار شيد تا جلوي ساختمون بريم!
    مادر پياده شد و گفت: نه دکتر،دستتون درد نکنه....مي خوام يه کم با دخترم قدم بزنم ببينم اينجا چي کار مي کنه!
    علي گفت:بنشينيد!با اين همه خريد که شما کرديد واقعاً زمان پياده رويتونه!
    مادر با خنده دوباره نشست،من هم در عقب را باز کردم و نشستم و گفتم:
    -دکتر حال مامان خوبه؟
    علي نگاهي به مادر انداخت و گفت: هي!...جاي بحث داره،بهتره بذاريم برا يه وقت ديگه!
    -نه همين الان.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  12. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #77
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نفسش را به تندي بيرون داد و گفت:باشه بريم داخل تا بهت بگم!
    همراهش به راه افتادم ، از شدت استرس و دلشوره به دل پيچه ي شديدي دچار شده بودم.چراغهاي سالن را روشن کرد و گفت:
    -چند لحظه بشين الان مي آم!
    عصباني بودم و زير لب زمزمه کردم:يه دقيقه جوابم رو بده بعد هر کاري خواستي بکن!
    چند دقيقه بعد با دست و رويي شسته و لباسهاي عوض شده برگشت و روبرويم روي کاناپه نشست و گفت:چيزي مي خوري برات بيارم؟
    سري تکان دادم و گفتم:فقط بگيد مامان چشه،مي رم و مزاحمتون نمي شم!
    براي چند لحظه در سکوت نگاهم کرد ، ترديد تنها چيزي بود که در آن چشمها مي ديدم گفت: اگه بگم چشه واقعاً طاقتش رو داري؟
    چشم به او دوخته بودم و نمي توانستم نگاه از او بردارم،بلند شد و به آشپزخانه رفت و با يه ليوان آب برگشت.گفت: بخور!وضعيتت نشنيده اينه واي به حال شنيدنت!
    جرعه اي از آب را خوردم و گفتم:توجه نکنيد،من مي خوام بدونم!
    نشست و گفت:خودت خواستي!..به زبون ساده مادرت يه غده ي بزرگ تو سرش داره که الان هم براي عمل دير شده و زودتر بايد دست به کار بشيم!
    نفس کشيدن برايم سخت شده بود ،دستم را به طرف گلو بردم انگار چيزي راه گلويم را بسته بود.نفس نفس مي زدم،بلند شد و به طرفم آمد و گفت:حالت خوبه؟...کيانا،منو نگاه کن....کيانا...
    دستش را بلند کرد و سيلي محکمي به گوشم زد،انگار آن سيلي ضربه اي شد براي شکستن بغضم.به صداي بلند گريه کردم ،شانه هايم از شدت گريه تکان شديدي مي خورد.نمي دانم چقدر گريستم اما وقتي آرامتر شدم ليوان ابي را که علي به طرفم دراز کرده بود ديدم و از دستش گرفتم و جرعه اي از آن نوشيدم تا راه خشکيده ي گلويم راتر کند.در حالي که هق هقم را کنترل مي کردم گفتم:زنده مي مونه؟
    لبخندي زد و گفت: هيچ کس نمي تونه جواب اين سؤال رو براي هيچ کس ديگه اي بده!اما اگه عمل نشه،فکر نمي کنم مدت زيادي بتونه زنده بمونه.البته مثل اينکه خودش علاقه اي به عمل نداره،با تو صحبت کردم تا متقاعدش کني!
    ناليدم:تو رو خدا..کمکم کنيد!
    رويش را با درد برگرداند و زمزمه کرد: منم مي خوام همين کار رو بکنم!
    در حاليکه گريه مي کردم گفتم:يعني شما عملش مي کنيد؟
    -من مي تونم يکي از بهترين استادام رو معرفي کنم...پروفسور خدادادي!..اما تو خودت هم بايد قوي تر از اين حرفها باشي که اينجوري وا بدي!....مي خوام که باهاش حرف بزني و متقاعدش کني،مي فهمي چي مي گم؟
    سري به نشانه ي تأييد حرفش تکان دادم .ترس از دست دادنش را با ياخته باخته وجودم حس مي کردم،اگر مي رفت تنهاييم را چه مي کردم؟با اين حال و وضع نزار نمي توانستم با مادر صحبت کرده و مجابش کنم،با اين فکر اشکهايم را پاک کردم نفس عميقي کشيدم و بلند شده و ايستادم.در حالي که علي با نگراني نگاهم مي کرد گفتم:من راضيش مي کنم،شما با اين آقاي پروفسور صحبت کنيد...اگه لازمه!
    سري تکان دادو گفت: ايشون بهترين انتخاب براي اين کاره!
    لبم را گزيدم تا مانع از ريزش اشکم شوم و گفتم:ممنون به خاطر تمام زحماتتون،شب بخير.
    به سرعت از ساختمان بيرون زدم حتي منتظر پاسخ او نشدم .به نزد خانم محتشم رفتم،با ديدن من گفت:چقدر دير کردي،مردم از گرسنگي به اکرم بگو شام رو بياره...!
    نگاهش در صورت من خشک شد پرسيد:چي شده؟
    جلوي ريزش اشکم را گرفتم و گفتم: يه تومور بزرگ تو سرشه...!
    با دهن نيمه باز گفت: کي؟مادرت؟
    سري تنان دادم و تمام حرفهايي که از علي شنيده بودم به اضافه ي ماجراي وکيل دايي را شرح دادم و در آخر اضافه کردم:
    -مي خوام از دايي کمک بخوام،شايد به خاطر اون راضي بشه بالاخره ازش بزرگتره و زورش به مامان مي رسه.من ، مادرم رو مي شناسم و مي دونم تا وقتي خودش نخواد من نمي تونم بهش زور بگم!
    خانم محتشم به فکر فرو رفته بود ،گفت:از کجا فهميده تو و مادرت اينجا هستيد؟اين قضيه خيلي بوداره!
    با اين حرف او دلشوره به دلم افتاد و گفتم: راست مي گيدها..چطور خودم به اين موضوع فکر نکردم؟
    خانم محتشم لبخندي به رويم زد و گفت: برو يه آب به صورتت بزن و اون کارت رو هم بردار بيار بايد يه کم در موردش تحقيق کنيم!
    پله ها را به سرعت بالا رفتم و کارت را براي خانم محتشم آوردم،بودن اينکه به من نگاه کنه گفت: گوشي رو بده به من!
    گوشي را به دستش دادم،شروع به شماره گيري کرد و بعد گوشي را کنار گوشش گرفت و رو به من گفت:جيک ثانيه پته مته يارو رو مي ريزه برات تو دايره!...
    -سلام آقاي هاشمي،چطوري؟...يه زحمت برات داشتم....نه خواهش مي کنم اين حرفها چيه!...يه بابايي به اسم احمد مهدوي خودش رو بعنوان وکيل فريدون حشمتي معرفي کرده،مي خوام ته و توي اون رو برام درآري...نه وکيله رو مي گم!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  14. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #78
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    تا فردا صبح ساعت ده...نه ديگه همون ده صبح!ممنونم خداحافظ!
    تماس را قطع کرد وبا نگاهي به من گفت: منتظر مي مونيم تا جواب بده!
    تشکرکردم و گفتم: اگه اجازه بديد برم تو اتاقم!
    در چشم هايش نگراني موج مي زد :مگه شام نمي خوري؟
    لبخندي زدم و سعي کردم با آرامش جوابش را بدهم:نه ميل ندارم!
    سري به صبا زدم خواب بود،آرام در اتاق را بستم و به اتاق خودم برگشتم. چراغ را خاموش کردم و روي تختم نشستم،احساس تنهايي مي کردم. وقتي بلايي را بو مي کشي و در تيزي بوي آن بلا غرقي ، بيش از هر موقعي احتباج به دوستي و مهرباني داري و من آن شب چه تنها بودم.انگار درونم کوره اي داغ و گداخته کار گذاشته بودند اما از بيرون احساس سرما و لرز مي کردم. من که اين همه ادعاي مقابله با مشکلات رامي کردم دقيقاً مثل اسکلتي شده بودم که هيچ وقت از روي ديوار نمي پريد چون جگر اين کار را نداشت نمي توانستم چند قدم را طي کرده و پيش مادر بروم،مي ترسيدم با او حرف بزنم و او کلمه ي نه را توي صورتم بکوبد .نمي دانم چه ساعتي بود که به خواب رفتم ،اما وقتي بيدار شدم خورشيد هنوز طلوع نکرده بود .سري به صبا زدم آرام و راحت خوابيده بود.از پله ها پايين آمدم ،اکرم داشت تدارک صبحانه را مي ديد بدون ايجاد صدايي از ساختمان خارج شدم و به سمت پشت ساختمان رفتم.آرام در را باز کردم ووارد شدم،مادر را در آشپزخانه پشت ميز نشسته ديدم.دستش را تکيه گاه سر کرده بود و به قدري غرق در افکارش بود که متوجه ورودم نشد .سلام کردم،با شنيدن صدايم راست نشست و لبخندي بر لب آورد و گفت:
    -سلام،اينجا چي کار مي کني؟
    تمام جسارتم را جمع کردم و گفتم:دکتر باهام صحبت کرد...
    حالت صورتش جدي شد و گفت:ادامه نده!مي دوني جوابم چيه،پس شروع نکن!
    ناليدم:مامان تو روخدا دلت واسه خودت نمي سوزه ،به حال من بسوزه!
    مادر بلند شد و به سمت اجاق گاز رفت و گفت: چايي مي خوري؟
    عصبي بودم و در حاليکه دندانهايم را روي هم مي فشردم گفتم: نه!
    زير چشمي نگاهي به من انداخت و گفت: پس بهتره بري سر کارت!
    بغض داشت خفه ام مي کرد و عصبانيت تمام رگ و پي ام را مي سوزاند،بدون اينکه حرفي بزنم از ساختمان بيرون دويدم .وقتي به خود آمدم پهناي صورتم از اشک خيس بود.سنگيني نگاهي را حس کردم و برگشتم،علي بود.سر به زير انداختم و به طرف ساختمان خانم محتشم دويدم.چشمانم چه عادتي به اشک ريختن کرده بود،انگار اتفاقات پشت سر هم به گونه اي چيده شده بودند تا مدام اين اشک بريزد و لحظه اي توقف نداشته باشد.
    صبا بهتر شده بود از من خواست تا صبحانه را پايين بخورد و من اين اجازه را به او دادم.بعد از خوردن صبحانه تلفن به صدا در آمد و خانم محتشم خودش جواب داد،وکيلش بود. بعد از قطع تماس رو به من گفت:
    -احمد مهدوي پسر رحمت!...مهدوي وکيل داييت.قبل از اون پدرش وکيل داييت بود و حالا به کمک پدرش کارهاي داييت رو راست وريس مي کنن. خيالت جمع آدماي قايل اعتمادين و داييت واقعاً بهشون اعتماد داره.
    دوباره تشکر کردم و دست صبا را گرفتم و گفتم:بريم بالا!
    رو به خانم محتشم گفتم:اگه ايرادي نداره من بعد از ظهر چند ساعتي....
    -مي خواي بگم علي باهات بياد؟
    با لحني جدي گفتم:نه!ممنونم.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  16. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #79
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل سي ام
    نگاهم را دور تا دور اتاق انتظار چرخاندم، ساختمان تقريباً قديمي اما بزرگ و تميز بود .منشي مسني پشت ميز نشسته و مشغول صحبت با تلفن بود ،هيچ کس روي صندليها ننشسته بود فقط من بودم و او.پس از قطع تماسش رو به من با لحن جدي و نسبتاً خشني گفت: بفرماييد!
    به اخمهاي درهمش نگاهي انداختم و گفتم: با اقاي مهدوي قرار ملاقات داشتم!
    -شما؟
    با همان لحن جوابش را دادم: کيانا معين!
    گوشي را برداشت و آمدن مرا به او اطلاع داد و سپس رو به من گفت:
    -بفرماييد خانم معين!
    يک قدم مانده به در در را گشود و به استقبالم آمد. روبرويش روي صندلي نشستم و به چشمانش زل زدم.گفت:
    -مادرتون چرا تشريف نياوردند؟
    -مادرم مريضه،من اول بايد بدونم شما به چه منظوري خواهان ديدن ايشون هستيد،شايد اصلاً مناسب نباشه که بهش چيزي بگم!
    نگاه تندي به من انداخت و گفت: ايشون بايد حضور داشته باشند...
    ميان حرفش آمدم و گفتمک مي دونم اقاي محترم!اما مادر من، تومو مغزي داره نمي تونم ريسک کنم و بدون اينکه بدونم چه چيزي خواهد شنيد برش دارم بيارم اينجا...!
    نگاهي به صورت عصباني من انداخت و با لحن ملايمي گفت:
    -متأسفم !...
    سپس گوشي را برداشت و از منشي اش دو فنجان قهوه خواست.بعد از گذاشتن گوشي رو به من گفت: درس مي خونيد؟
    با لحن سردي گفتم: تازه تموم کردم.
    -چه رشته اي؟
    بي حوصله گفتم:ادبيات!
    قبل از اينکه به صحبتهايش ادامه دهد با عجله گفتم:مي شه لطف کنيد و بريد سر اصل مطلب!
    خنديد و گفت: شما چقدر عجوليد!کمي حوصله به خرج بديد!
    -آقاي محترم،بنده چند ساعت مرخصي کرفتم و بايد برگردم سر کارم پس نمي تونم اينجا بشينم و يه گپ دوستانه رو رهبري کنم!
    مي خواست دهان باز کند و حرفي بزند که در با تقه اي باز شد و منشي اش با سيني کوچکي که در دستش بود وارد شد.بعد از خروج منشي،به قهوه اشاره اي کرد و گفت:ميل کنبد تا سرد نشده!
    بدون اينکه به آنسو نگاهي کنم گفتم:من سرد مي خورم،مي فرموديد!
    لبخندي روي لبش نمايان شد و گفت:بله...!آقاي حشمتي گفتن به شما بگم تمايل دارن به شما و مادرتون کمک کنن که يه زندگي راحت و آبرومند داشته باشيد.يه خونه براتون در نظر گرفتن و پولي که هر ماه به دست شما مي رسه،به شرطي که از اون خونه و از اون کار دوري کنيد!
    هر دو سکوت کرده بوديم ،بعد از چند دقيقه گفتم:مي خوام خودشون رو ببينم !...نه به خاطر اينکه چيزي ازشون بگيرم،ازشون کمک مي خوام به خاطر جون مادرم...!
    هر دو دستش را به لبه ي ميزتکيه داد و گفت: متوجه منظورتون نمي شم!
    همه چيز را به او گفتم،سر به زير انداخت و سکوت کرد و پس از چند لحظه گفت:مي دونم حسابي از دستم عصباني مي شند اما بلند شيم بريم!
    متعجب پرسيدم: کجا؟
    بلند شد و گفت: پيش داييتون،مگه نمي خواستيد ايشون رو ببينين؟
    دستپاچه بودم، مثل بچه هايي که درسشان را بلد نيستند به تته پته افتادم:
    -الان؟....آخه...آخه اگه منو نخوان ببينن؟
    با مهرباني لبخندي زد و گفت: محکم تر از اين حرفها بايد باشيد براي روبرو شدن با دايي جدي و اخموتون!
    منشي نگاه متعجبي به من انداخت و رو به آقاي مهدوي پرسيد:دکتر تشريف مي بريد؟
    مهدوي سري تکان داد و گفت: بله!امروز ديگه برنمي گردم!...خانم معين بفرماييد.
    وقتي روي صندلي کناريش نشستم ،نفس عميقي کشيدم و گفتم:
    -استرس وحشتناکي دارم!...آقاي مهدوي مي شه يه کم از ايشون حرف بزنيد من تا حالا ايشون رو نديدم!
    سري تکان دادو گفت: مي دونم!ايشون يه مرد فوق العاده جدي،کم حرف،خوش تيپ،جذاب....با اينکه حول و حوش شصت سالشونه اما واقعاً قيافه ي جالبي دارن،اگه ناراحت نمي شيد...
    حرفش را خورد،گفتم: براي چي حرفتون رو ادامه نداديد؟
    نگاه کوتاهي به من انداخت و گفت: شما انگار دختر ايشونيد،چشماي شما شباهت زيادي به ايشون داره!همون زيبايي...!
    از حرفش گذشتم و گفتم:چطور ما رو پيدا کرديد؟
    نگاه کوتاهي به من انداخت و دوباره حواسش رو به رانندگيش جلب کرد و گفت: خواهر اين خانمي که تو منزلش کار مي کنيد از رقبا و دشمناي خوني دايي شماست.تو مهموني که هر دو دعوت داشتن به طعنه بهش گفته بود ،خب بعد از اونش زياد سخت نبود!
    -مي شه کاملتر برام تعريف کنيد؟
    خنديد و گفت: اخه کاملتر از اين نمي دونم!
    شوکت! بايد حدسش رو مي زدم...مقابل ساختمان تجاري بزرگي ماشين را نگه داشت و گفت: رسيديم!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  18. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #80
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    احساس مي کردم همه ي تنم يخ کرده است و حسي براي حرکت ندارد.متعجب نگاهم کرد و گفت:
    -پياده نمي شيد؟
    مثل کسي که تازه از خواب برخواسته گفتم:هان..!بله بله!
    سوار آسانسور شديم و در طبقه ي چهارم پياده شديم روي ديوارهاي اتاق منشي چند تابلو فرش زيبا اويخته بودند،براي يه لحظه حواسم به انها رفت که صداي کشدار منشي توجهم را به سمت او جلب کرد.طي تماس با دايي ما رو به سمت اتاق او راهنمايي کرد،ضربان قلبم به قدري تند وشديد شده بود که از روي لباس هم تپش آن ديده مي شد.مهدوي پشت در رو به من کرد و گفت:همراهم داخل مي آييد؟
    همه توانم را جمع کردم و گفتم:بله!
    تقه اي به در زد و وارد شد،پاهايم به وضوح مي لرزيد و قدم هايم هم به شدت لرزان بود .مهدوي سلام کرد اما جوابي نشنيد.نگاه دايي روي من خشک ماند و فقط توانستم با صداي لرزاني بگويم:
    سلام...دايي!
    نمي دانم چقدر طول کشيد تا او خودش را جمع و جور کرد و با لحن تند و خشني رو به مهدوي گفت:من بهت گفتم برش دار بيار اينجا؟
    ....شما هم خانم جوان ديگه اينجا نياييد!...الانم اين رو برش دار و از اينجا برو!
    عصباني شدم و روبه مهدوي گفتم:آقاي مهدوي چند دقيقه ما رو تنها بذاريد!
    مهدوي مردد بود اما سرانجام از اتاق خارج شد و در را بست. دايي در سکوت نگاهم مي کرد،صورتش سرد و بي احساس مي نمود .نگاهم به چشمانش بود که سعي مي کرد علاقه اي را از آن ساطع نکند اما نمي توانست.گفتم:من ازتون پول يا خونه نمي خوام...
    پوزخندي زد و با تمسخر گفت:پس چي مي خواي؟
    بغض داشت خفه ام مي کرد ،با صدايي لرزان گفتم: خودتون رو... مي خوام که داييم باشيد،مي خوام برادر مادرم باشيد...مي خوام مثل همه ي برادرا نگران خواهرتون باشيد،داتنگش بشيد.....
    تغييري در حالت چهره اش بوجود نيامد.اشکم سرازير شد،ديگر آن دخترک مغرور نبودم بلکه بخاطر زندگي مادرم ،زندگي ام را هم معاوضه مي کردم التماس به او که چيزي نبود:تو رو خدا دايي کمکم کنيد،من به جز مادرم هيچ کس رو ندارم....
    برايش بيماري مادر وممانعت او از جراحي را گفتم و در آخر افزودم:
    -کينه شما از شوکته،مادرم چه گناهي کرده؟
    رنگش پريد و گفت:تو چه مي دوني چي شده و موضوع چيه که اينجا واستادي و پشت سر هم حرف بلغور مي کني؟
    نمي دانم چقدر حرف پشت سرهم به قول او بلغور کردم تا بالاخره راضي شد با مادر مواجه شود ،اما نه در خانه ي خانم محتشم بلکه در منزل خودش.
    پس از لحظه اي سکوت به طور ناگهاني پرسيد:شوکت رو چقدر مي شناسي؟
    خود را به ندانستن زدم و گفتم: از نزديک زياد باهاش آشنا نيستم تا اون حد که مي دونم خواهر خانم محتشمه و با شما خصومت داره!
    ابروهايش را بيشتر در هم گره زد و گفت: مي دوني به خاطر چيه؟
    با همان لحن جواب دادم : خب رقيب کاري هستيد ديگه!
    وقتي خيالش از اين بابت راحت شد که من موضوع را نمي دانم ،سري تکان داد وپرسيد:
    -کسايي که پيششون کار مي کني چطور آدمايي هستن؟
    مي دانستم منظورش چيست و از که مي خواهد بداند اما با بدجنسي گفتم:آدماي خوبين!
    خواست حرفي بزند امان نگفت پس از لحظه اي تأمل پرسيد:چطور سر از اونجا در آورديد؟بوسيله ي مادرت؟
    سري به نشانه ي نفي تکان دادم و گفتم: بنده خدا مادرم تازه به اون خونه اومده!...
    و ماجرا را تمام و کمال برايش شرح دادم. با ناباوري آهي کشيد و گفت:
    -روزگار چه بازيها با آدم مي کنه!
    ديگر آن نگاه پرکينه و يخ موقع ورودم را نداشت .با نگاهي به ساعت بلند شدم و گفتم: من بايد برم،چند ساعتي مرخصي گرفتم و آمدم پيش شما!
    سري تکان داد و گفت:
    -مي خوام که اونجا رو ترک کني...!
    لبخندي زدم و گفتم:
    -من اگه يه کار با او درآمد پيدا مي کردم خيلي وقت پيش اونجا رو ترک مي کردم،پرستار بچه بودن زياد مطابق سليقه ي من نيست!
    بعد دل و جرأتي به خود دادم و جلو رفتم و گونه اش را بوسيدم.يک لحظه جا خورد اما چيزي نگفت،گوشي را برداشت و گفت:به مهدوي بگو يباد تو!
    خواستم خداحافظي کنم که گفت:يه دقيقه وايسا!
    وقتي مهدوي وارد شد گفت:ايشون رو برسون، ديرشون شده!
    مهدوي با نگاه متعجب و خندان نگاهي به من انداخت و با آرامش گفت: بله آقا!
    وقتي داشتم از در بيرون مي آمدم نگاهي به سوي دايي انداختم براي اولين بار لبخندي به رويم زد ،در جوابش لبخندي تحويلش دادم.با اينکه انساني بود عادت کرده به خودخواهي اما مهرش در تمام تار و پود قلبم جا گرفت. وضع روحيم نسبت به قبل از آمدن به آنجا زمين تا آسمان تفاوت کرده بود.
    مهدوي تا وقتي درون ماشين نرفتيم حرفي نزد اما همين که کنارش نشستم گفت:فکر نمي کردن اينقدر تو اتاقش دووم بياري و اخر سر پرتت نکنه بيرون!
    خنده ام گرفت و گفتم: چقدر لطف داريد نسبت به من!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  20. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 8 از 12 نخستنخست ... 456789101112 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/