فصل 27 و 28
صبح جمعه به خانه خانم محتشم اسباب کشی کردیم،کامیون وسایل توسط کارگرها خالی شد و مادر در سکوت نظاره گر کار کردن آنها بود که سرو کله ی علی پیدا شد.با مادر سلام و احوالپرسی کرد و رو به اکرم گفت:
-خانم معین رو ببر داخل ما هستیم!
بالاخره مادر راضی شد و همراه اکرم به داخل خانه رفت.
بی توجه به دکتر رو به یکی از کارگرها گفتم:یواش آقا!اونا شکستنیه!
-شما هم برید داخل.
بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم:نه!باید بگم هر کدوم از جعبه ها رو کجا بذارن این جوری چیدن و جابجا کردنشون راحت تره !بعد از رفتن آنها به طرف ساختمان رفتم ،اتاق ها و آشپزخانه پر از وسایل بود .
روی یکی از صندلیها نشستم و به وسایل چشم دوختم ،با صدای علی به سوی او برگشتم :بیا این رو بخور،صبحونه نخوردی!
نگاهم به سینی کوچکدرون دستش افتاد،چندین نان تست کرده و مربا مالیده به همراه دو لیوان قهوه.گفتم:
-مرسی میل ندارم!
اخم هایش در هم رفت و گفت:بگیر بخور ناز و نوز نکن اکرم برات مخصوص درست کرده!
سینی را گرفتم و روی یکی از جعبه ها گذاشتم و گفتم:چون اکرم درست کرده!
وقتی اولین برش از نان تست را گاز زدم معده ام به تقلا افتاد ،نمی دانستم تا این حد گرسنه ام با اشتها چهار ساندویچ کره و مربا را خوردم و روی آن قهوه را نوشیدم .علی در حالیکه قهوه را می نوشید مرا نگاه می کرد،حتی نیم نگاهی به او نینداختم.شاید می خواستم به خود ثابت کنم
که برایم مهم نیست،نمی دانم که موفق بودم یا نه.
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم،ساعت یازده و ربع بود. با خودم زمزمه کردم :از کجا شروع کنم؟
علی گفت: بیا از نشیمن شروع کنیم!
نگاهش کردم و گفتم: ممنون دکتر،می تونم خودم کارام رو انجام بدم!
لیوان خالی را درون سینی گذاشت و گفت:می دونم،می خوام به خانم معین کمک کنم نه شما!
نفسم را به تندی بیرون دادم و گفتم:هر جور راحتید!
صدای مادر صورتمان را به طرف او چرخاند:خسته نباشید!
اکرم و صبا هم کنار مادر بودند.علی با خنده گفت:تازه می خواستیم شروع کنیم!
اکرم گفت: خب با هم شروع می کنیم.
صبل ذوق زده گفت:منم کمک کنم؟....منم کمک کنم؟
علی آغوشش را به روی او باز کردو گفت:آره عشق من! تو بیا به من کمک کن!
مادر-به خدا دکتر راضی به زحمت شما نیستم!
علی معترضانه گفت:خانم معین خواهش می کنم!
مادر لبخندی زد و گفت:پس من و اکرم خانم می ریم آشپزخونه،شما هم از اینجا شروع کنید!
نگاه نا امیدی یه مادر انداختم تا متوجه شود و جایمان را عوض کند نمی دانم متوجه نشد یا خودش را به کوچه ی علی چپ زد.
علی رو به من گفت:بیا کنار بذار فرش رو باز کنیم!
اکرم رو به من گفت:تو صبحونه نخوردی بذار یه چیزی بیارم بخوری!
لبخندی به رویش زدم و گفتم:ولی من سیرم،از ساندویچهای کره و مربات هم ممنون!
اکرم متعجب گفت:من ساندویچ فرستادم؟ یادم نمی آد والا!
رویم را به طرف علی برگر داندم خودش را به آن راه زد .پس از رفتن اکرم،رو به علی کردم و گفتم:
-دروغ که زهر مار نیست گلوی آدم رو بچسبه!
علی با شیطنت گفت:واقعاً!....خب حالا راحت وسایل رو روی فرش می چینیم.از کجا شروع کنیم؟
به سردی گفتم:بهتره اول بوفه رو بکشیم سر جاش!
-که کجا باشه؟
گوشه ی اتاق را نشانش دادم و گفتم:اونجا!
پس از جاگیر کردن بوفه،رو به صبا گفتم:بدو یه دستمال از اکرم بگیر و بیار!
علی پرسید:می خوای چی کار کنی؟
به سردی نگاهش کردم و گفتم:می خوام کریستالها رو بچینم!
روبرویم ایستاد و گفت: بهتر نیست اول مبلمان و وسایل رو بچینیم بعد این کار رو انجام بدی؟...خب اونا تو جعبه است و مشکلی براشون پیش نمی آد!
حرف منطقی می زد گفتم:باشه!
وفتی خواستم در برداشتن تلویزیون کمکش کنم گفت:کنار وایسا!
صبا دستمال به دست آمد و پرسید:آوردم! حالا چی کار کنم؟
-گرد و خاک بوفه رو پاک کن بعد هم تلویریون و زیر تلویزبونی رو!
ذوق زده به دنبال کاری که گفته بودم رفت. خیلی زود نشیمن را مرتب کردیم و او در آخر تابلوهای مربوط به نشیمن را به دیوار زد .اکرم با گفتن دستتون دردد نکنه! توجهمان را به سمت خود جلب کرد ،جوابش را که دادیم گفت:
-بریم که ناهار خوشمزه ی من حاضره!...باید خورشتم جا افتاده باشه!
علی نگاهی به من کرد و گفت:دلم داره ضعف می ره!
دستم را به چهارچوب در آشپزخانه گرفتم و گفتم: خسته نباشی مامان!
سرش را به طرفم برگرداند و گفت:ممنون!
خستگی از صورتش فوران می کرد گفتم: نمی آی ناهار؟
علی در کنارم ایستاد و روبه مادر گفت: خانم معین زود باشید دیگه!
خانم محتشم با دیدن ما خندید و گفت:دلم می خواست می اومدم اونجا اما گفتم جلو دست و پاتون رو می گیرم!
مادر لبخندی زد و گفت:این حرفها چیه؟....بعد از ظهر شما رو هم با خودمون می بریم!
سر میز ناهار خانم محتشم از من پرسبد:ساعت چند می رید؟
با گیجی نگاهش کردم و گفتم: کجا؟
مادر-عقد ریحانه دیگه!
-آهان.....والا برای ساعت دو دعوت کردن تا ببینم!
مادر-تا ببینم یعنی چی؟ریحانه یه عمر دوست نزدیکت بوده و ازت توقع داره ،نهارت رو که خوردی پاشو حاضر شو برو!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)