صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 59 , از مجموع 59

موضوع: دلم تنگ است | فائزه عطاریان

  1. #51
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و یکم:shopping smiley
    ساعت شش بود که همراه مانی برای خرید هدیه تولد ساغر به خیابان... رفتیم و بعد از مدتی که از این مغازه به آن مغازه می رفتیم در آخر شال و کلاه زیبایی برای او انتخاب کردم و خریدم. مانی من را برای شام به یکی از رستورانهای مورد علاقه اش دعوت کرد... شام را در محیطی شاعرانه صرف کردیم. این بهترین شب زندگی من بود.
    با خودم گفتم: جای رامین خالیه که ببینه مانی چقدر تغییر کرده و اون اشتباه می کرده.
    صبح با شوق و ذوق و فراوانی از خواب بیدار شدم. یادداشت مانی را که روی میط صبحانه بود دیدم و ان را برداشتم و خواندم.
    آتوسا عزیزم سلام
    تا ساعت چهار منتظر من باش اگر دیر کردم خودت برو
    احساس عجیبی داشتم . سریع کارهایم را انجام می دادم. فکر می کردم قرار است اتفاقی بیفتد. ولی خوشبختانه هیچ اتفاقی نیفتاد... از ساعت سه حاضر شده بودم و به ساعت نگاه می کردم تا زودتر عقربه ها روی ساعت چهار قرار بگیرند.
    از وقتی با مانی نامزد کرده بودم دیگر به خانه ساغر نرفته بودم. بالاخره ساعت چهار و دو دقیقه شد ولی مانی نیامد. دیگ نمی توانستم منتظر او بمانم. کیفم را برداشتم و از خانه خارج شدم. می خواستم سوار ماشین شوم که چشمم به لاستیک کم باد چرخ جلوی ماشین افتاد.
    لگدی به لاستیک کم باد زدم و گفتم: لعنتی. و کیفم را با حرص به داخل ماشین پرتاب کردم و رفتم تا لاستیک را تعویض کنم. کار تعویض لاستیک تمام شده بود که به ساعتم نگاه کردم. چهار و پانزده دقیقه بود. به طرف در حیاط رفتم تا ان را باز کنم که در باز شد و مانی وارد حیاط شد و وقتی ماشین را داخل حیاط پارک کرد تازه متوجه من شد و با تعجب گفت:
    - اتوسا هنوز نرفتی؟
    - سلام.
    - سلام عزیز دلم.
    - چی شده؟ صدات خیلی خسته به نظر می آد.
    - چیزی نیست سرم درد می کنه.
    - یعنی از بعدازظهر تا حالا سرت خوب نشده؟
    - نه، بدترام شده... سرم داره از درد می ترکه.
    - قرص خوردی؟
    - نه.
    - از بس بی خیالی. بیا بریم تو ببینم. و بازویش را کشیدم.
    مانی روی کاناپه چرمی دراز کشیده بود. قرص مسکنی همراه یک لیوان آب به دستش دادم و گفتم: بخور.
    - آتوسا تو برو.
    - پس تو رو چیکار کنم؟
    - ببین من می خواستم زودتر از اینا بیام خونه ولی گذاشتم از چهار بگذره که تو رفته باشی. و سرش را با دستانش فشرد و عضلات صورتش را به هم فشرد. کنارش زانو زدم و گفتم: ولی مانی من این طوری نمی تونم برم.
    - آخه چرا؟
    - خب حواسم پیش توئه، این طوری به من خوش نمی گذره باشه برای یه روز دیگه.
    - ساغر منتظرته بد میشه ها!
    - ساغر خبر نداره ، می خواستم سر زده برم.
    - پس اتوسا جان اگر نمیری بیا پیش من.
    - باشه بذار لباسم رو عوض کنم، می آم.
    لباسهایم را عوض کردم و پیش مانی رفتم. چشمهایش را بسته بود و ابروهایش را به هم کشیده بود. کنارش نشستم و گفتم: مانی نمی خوای بری دکتر؟
    - نه قرص خوردم بهتر می شم.... آتوسا بیا می خوام سرم رو روی پاهات بذارم.
    نیم ساعتی نگذشته بود که از صدای نفس کشیدنش فهمیدم به خواب رفته است.در همین موقع صدای زنگ همراهش بلند شد. سریع گوشی را برداشتم و گفتم: بله.
    - الو سلام.
    - سلام.
    - حالتون خوبه آتوسا خانوم...رامینم شناختید که...
    - بله، حالتون خوبه؟
    - ممنون، با مانی کار داشتم.
    - سرش درد می کرد خوابیده.
    - من یک ساعته به خاطر اون سرگردونم حالا اومده برای خودش راحت خوابیده...ببین چه طوری وقت با ارزش منو تلفن می کنه، پس گوشی دست شماست.
    - نه من و مانی خونه ایم، مانی خواب بود من جواب دادم.
    - آهان پس که این طور، خب خانوم از این که صداتون رو شنیدم خوشحال شدم، به منم سری بزنید.
    - مزاحمتون می شیم.
    - شما مراحمید به امید دیدار.
    - خدانگهدار و قطع کردم.
    با خودم فکر کردم چقدر بدشانس هستم. امروز هم نتوانستم به دیدن ساغر بروم. نگاهی به مانی کردم آرام خوابیده بود یعنی سردردش خوب شده بود؟
    احساس خستگی می کردم. چشمهایم را روی هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم. نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با صدای زنگ از خواب پریدم. مانی هم که گویا از خواب پریده بود نگاهی به من کرد و گفت: آتوسا زنگ زدن؟
    - اوهوم.
    مانی بلند شد و به طرف آیفون رفت و گفت: بله.
    نمی دانم پشت در چه کسی بود و چه می گفت که مانی می خندید و بعد از مکثی گفت: اگر بخوای حرف مفت بزنی لازم نیست بیای تو. و در را باز کرد.
    با تعجب گفتم: مانی کی بود؟
    - رامین، مثلا اومده عیادت.
    پس از چند لحظه رامین ضرباتی به در زد و وارد شد و بدون این که به مانی توجهی کند به سمت من امد و گفت: سلام خانوم،حالتون خوبه؟
    من که به حرکت رامین خنده ام گرفته بود لبخندی زدم و گفتم: سلام شما خوبید؟
    - به لطف شما، پسره کجاست؟
    در حالی که می خندیدم پشت سرش را نشان دادم.
    رامین برگشت و گفت: اِ ، تو اینجایی؟!
    - یعنی تو منو ندیدی؟
    - نه که ندیدمت... اصلا می دونی از اون موقع که از چشم افتادی دیگه به چشمم نمیای...اِ اِ اِ پس تو که سرپایی!
    - پس می خواستی دراز کشیده باشم!
    - اتوسا خانوم گفت سرت درد می کرده خوابیدی، پس خوب شدی؟
    - به کوری چشم تو آره.
    - چه بد، من گفتم بیام کمک آتوسا خانوم تو رو رو به قبله بکشم و برم دنبال خرید قبر و کفن و این حرفا.
    من که به حرفهای رامین خنده ام گرفته بود ترجیح دادم به آشپزخانه بروم شاید مانی از این که به این حرف رامین می خندیدم ناراحت می شد... پس از چند دقیقه با سه فنجان چای نزد آنها رفتم و سینی را مقابل رامین گرفتم.
    رامین با برداشتن فنجان چای گفت: شما چرا زحمت می کشید آتوسا خانوم، بنشینید مانی پذیرایی می کنه، شما راحت باشید.
    - آره آتوسا جان بشین رامین فقط چای می خوره و رفع زحمت می کنه.
    - نه اگر میوه ام باشه می خورم.
    خواستم بلند شوم که مانی دستم را گرفت و گفت:تو بشین من می آرم.
    با رفتن مانی، رامین آرام گفت: اوضاع چطوره؟
    لبخندی از سر خوشحالی زدم و گفتم: اتفاقا دیشب جای شما خیلی خالی بود که ببینید مانی چقدرتغییر کرده.
    - خانوم اگر یک روزی بفهمید مانی داشته رل بازی می کرده چی، چی کار می کنید؟
    - غیر ممکنه! دلیل نداره مانی برای من رل بازی کنه.
    - حالا فرض کنید.
    - تصورش برام مشکله، نمی دونم.
    - ممکنه از مانی جدا بشید؟
    تا به حال به فکر جدایی از مانی نیفتاده بودم ولی به وضوح می دانستم که غیرممکن است مانی من را طلاق بدهد.
    - یعنی تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودید؟
    - نه اصلا.
    - چرا؟
    می خواستم بگویم چون همونطوری که اختیار انتخاب کردم نداشتم اختیار طلاق گرفتنم ندارم ولی با یادآوری رفتار دیشب مانی با اطمینان گفتم:
    - من مطمئنم که کار به اونجاها نمی کشه.
    - ولی این جواب من نبود.
    - مثل شما که جواب سوالات منو نمی دید.
    - پس مقابله به مثل می کنید؟
    - نه شما بهتره به من بگید به چه دلیلی فکر می کنید دارم درباره مانی اشتباه می کنم.
    - دلم می خواد خودتون بدون کمک بفهمید.
    - اگر نفهمیدم چی؟
    - نه ، شما باهوش تر از این حرفا هستید، در ضمن اون موقع من بهتون کمک می کنم.
    - خب چرا شما الان به من کمک نمی کنید؟
    - به موقع می کنم خیالتون راحت باشه.
    - ولی من دلم نمی خواد به این کمک شما احتیاج پیدا کنم.
    - این حرف رو از عشق و علاقه به مانی زدید؟
    - البته، مانی همسر منه.
    - ولی خیلی از آدما فقط به دلایلی با همسرشون زندگی میکنن ولی به همسرشون عشق نمی ورزن.
    - ولی من جزء این دسته نیستم.
    - در عوض جزء دسته ی ادمای دروغگو قرار دارید.
    - شمام جزء دسته ی ادمای بدپیله و شکاک قرار دارید. متاسفانه باید بهتون بگم که شما عضو جدید این انجمن شدید.
    در حالی که با خونسردی خاص خودش لبخند می زد گفت: ولی هنوز برام کرات عضویت صادر نکردن فکر می کنم با کارت شما همزمان صادر باشه.
    با تعجب نگاهش کردم که گفت: منظورم کارت انجمن دروغگوهای آماتوره.
    - می دونید من فکر می کنم وضعیت شما از مانیم وخیم تره.
    - شما خیلی بامزه حرف می زنید، می دونید از مصاحبت با شما لذت می برم.
    - ولی متاسفانه این احساس دو جانبه نیست.
    - امیدوارم این احساس گذرا باشه خانوم. و باز لبخند زد.
    با خودم گفتم: این دیگه کیه از کیارشم خونسردتره... ای کاش یه ذره از خونسردی اینو مانی داشت.
    - به چه فکر می کنید؟
    - چیز مهمی نیست.
    - خب شاید در نظر شما اینطور باشه ولی باعث خوشبختی من که خانوم زیبایی مثل شما برای لحظاتی ام که شده به من فکر کنه.
    می خواستم جواب دندان شکنی به او بدهم که با امدن مانی نتوانستم و فقط به گفتن این جمه اکتفا کردم: شما مختارید هر طور دوست دارید فکر کنید من نمی تونم جلوی فکر کردنتون رو بگیرم هر چند که مثل الان اشتباه فکر کرده باشید و بلند شدم.
    پس از چند لحظه که بر خودم مسلط شدم از آشپزخانه بیرون امدم.
    رامین با دیدنم گفت: اتوسا خانوم ممکنه برای من یه لیوان آب بیارید؟
    بدون اینکه جوابش را بدهم به آشپزخانه رفتم و با یک لیوان آب برگشتم و ان را مقابل رامین گذاشتم و در جواب تشکر رامین به سردی گفتم: خواهش می کنم.
    نمی دانم چرا او از حرفهایم ناراحت نمی شد اگر این حرفها را به کس دیگری گفته بودم تا مدتها از دستم عصبانی بود ولی رامین حتی اخمی هم نکرده بود و خیلی راحت گویی که اصلا این حرفها را نشنیده رفتار می کرد.
    حسابی از دستش عصبانی بودم. بدپیله بودنش من را به یاد مانی می انداخت با این تفاوت که مانی سریع عصبانی می شد ولی رامین عصبانیت در کارش نبود.
    پس از نیم ساعتی رامین قصد رفتن کرد.
    - آتوسا خانوم بیشتر مواظب مانی باشید این طفلک یه مشکلی براش پیش اومده که زود به زود مریض می شه.
    - رامین بس کن.
    - ... من که اصل موضوع رو تعریف نکردم دیوونه، پام رو له کردی.
    - اِ، به جان تو متوجه نشدم.
    - خودتی، خب آتوسا خانوم از این که منو تحمل کردید ممنون و خدانگهدار.
    سرش تکان دادم و زیر لب گفتم: خدانگهدار.
    رامین در حالی که دست مانی را در دستش گرفته بود گفت: تو نمی خوای منو تا در حیاط بدرقه کنی و دستش را کشید و با خودش بیرون برد.

    ******

    پایان فصل سی و یکم(صفحه 404)slow dance smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #52
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و دوم: singing2 smiley

    هنگامی که مانی پرسید"آتوسا تو بالاخره خونه ساغر نرفتی" دلم می خواست از خوشحالی پرواز کنم.
    با خودم گفتم: پس مانی واقعا به قولش عمل کرده و اخلاق و رفتارش رو درست کرده.
    - فرصت نشده فردا یه سری بهش می زنم.
    - آره حتما برو، می دونی زمستون تموم شد و این شال و کلاه به دست ساغر نرسید.
    - پس خوبه به ساغر تلفن بزنم ببینم فردا خونه اس یا نه.
    مانی گوشی را به دستم داد و گفت: بفرمایید.
    گوشی تلفن را گرفتم و شروع به شماره گیری کردم. پس از دو بوق آزاد گوشی برداشته شد و متعاقب آن صدای ساغر شنیدم که می گفت:بله.
    - الو ساغر سلام.
    - آتوسا تویی؟
    - به قول خودت نه خودمم.
    - خیلی بی معرفتی قرار بود بیای دیدنم. چی شد؟
    - شرمنده چند بار خواستم بیام نشد.
    - غلط کردی که نشد بگو نمی خواستم بشه، یعنی تو توی این یک ماه و نیم نتونستی یه روز بیای به من سر بزنی!؟
    - زنگ زدم بگم فردا می خوام بیام اونجا. البته اگر نخوای جایی بری.
    - راست می گی یا این بارم سرکاریه.
    - نه به جون تو، می دونی که دلم خیلی برات تنگ شده.
    - تو و دلتنگی! حرفای عجیب و غریب می شنوم.... خب چه خبر؟
    - خبر خاصی نیست.
    - مانی چطوره؟
    - خوبه سلام می رسونه، پدر ، سینا، همه خوبن؟
    - از احوالپرسی تو.
    - ساغر شکوه شکایتت تموم نشد؟
    - نه که تموم نشد! می دونی چیه توی این شیش ماه که از عروسیت گذشته فقط یک بار همدیگه رو دیدیم آخه این چه وضعیه؟
    - حالا از این به بعد همدیگه رو بیشتر می بینیم.
    - پس آقا مانی بالاخره اجازه دادن؟
    - آره.
    - حیف شد که سینا نیست.
    - کجاست؟
    - برای مسابقه شیراز رفته.
    - هنوز والیبال بازی می کنه؟
    - آره دیگه، بیچاره دلش به همین والیبال خوشه.
    - تو، چی دیگه نمی ری؟
    - نه، بدون تو حوصله ندارم برم.
    - دوباره چیه مثل اینکه با دنیا سر ناسازگاری داری.
    - آره خسته شدم.
    - مشکلی پیش اومده؟
    - نه فقط من از همه چیز و همه کس خسته شدم. اصلا می دونی چیه احساس بیهودگی می کنم دوست دارم بمیرم.
    - کوتاه بیا... دوباره چی شده، نکنه با داداش کوچولوت دعوات شده.
    - اسم اونا رو پیش من نیار که عصبانی می شم.
    - باشه، تو حالا عصبانی هستی برو یه کم قدم بزن حالت خوب می شه.
    - آتوسا فردا برای ناهار بیا.
    - نه همون عصر می آم.
    - لوس نشو دیگه، نکنه مانی نمی ذاره؟
    - نه حالا ببینم اگر تونستم باشه... خب کاری نداری؟
    - نه مرسی خوشحال شدم.
    - منم همین طور، خدانگهدار.
    - خداحافظ.
    گوشی را قطع کردم مانی گفت: چی می گفت که گفتی نه عصر می آم.
    - می گفت برای ناهار برم.
    - اگر دوست داری برو.
    - یعنی از نظر تو اشکالی نداره؟
    - نه چه اشکالی؟
    در حالی که تعجب کرده بودم، حرفی نزدم . منتظر بودم مانی بپرسد فردا سینا خونه اس یا نه ولی مانی سوالی نپرسید.
    صبح هنگامی که می خواستم به خانه ساغر بروم احساس خوبی داشتم، مطمئن بودم تا چند مدت دیگر مانی هیچ مشکلی در رابطه با ساغر و سینا با من ندارد و آنها هم می توانند به خانه ما بیایند. از تحقق این رویا خنده ای بر روی لبانم نشست. انگار اولین بار بود که می خواستم به خانه ی انها بروم. باور نمی کردم که دوباره روزی بتوانم پا به آن خانه بگذارم.
    وقتی ساغر در را برایم باز کرد و وارد حیاط شدم تقریبا هر دو به طرف هم می دویدیم. ساغر چنان محکم در آغوشم گرفته بود که نفسم به شماره افتاده بود.
    - اتوسا خیلی دلم برات تنگ شده بود.
    - منم برای دیدنت لحظه شماری می کردم.
    ساغر دستم را کشید و گفت: بیا بریم تو... وای که چقدر حرف برای گفتن دارم. اصلا باورم نمی شد تو رو دوباره این جا ببینم.طبق معمول روی کاناپه مقابل هم نشستیم. ساغر در حالی که دستم را در دستش گرفته بود گفت: زندگی مشترک چطوریه؟ خوب یا بد؟
    - بستگی به شوهر آدم داره.
    - حالا روی هم رفته مجردی بهتره یا متاهلی؟
    - هر دوش خوبه، برای چی می پرسی... نکنه بخت برگشته ای اومده خواستگاریت، آره ساغر؟
    - آره، ولی من ازش خوشم نمی آد.
    - ناز نکن، اگر پشیمون بشه دیگه از دستت رفته ها! می مونی روی دستم ها!
    - اخه اتوسا تو بگو، بی علاقه که نمی شه... من حتی تحمل دیدن قیافه مهران رو ندارم چه برسه به اینکه بخوام باهاش ازدواج کنم.
    - ببینم این مهران همون پسر دکتر...
    نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و گفت: آره خودشه.
    - واه ساغر اون که خیلی پسر خوبیه!
    - من نمی گم بده می گم من اونو دوست ندارم، همین.
    - خب باهاش ازدواج نکن این که مشکلی نیست.
    - همین دیگه، پدر می گه یا مهران یا هیچ کس.
    - باور نمی کنم! اخه چطور همچین حرفی زده؟
    - می خواد زودتر از دست من و سینا راحت بشه.
    - دست بردار ساغر این چه حرفیه می زنی؟!
    - تو که نمی دونی حرف نزن... پدر به سینا گفته یا ازدواج می کنی یا از این خونه می ری.سینام که خودت بهتر می دونی می گه من نمی خوام ازدواج کنم... برای همین قراره از این جا بره.
    با تعجب به ساغر نگاه کردم باور نمی کردم حرفهایی که می زد حقیقت داشته باشند.
    - چیه باور نمی کنی؟
    - حالا چه کار می کنید؟
    - هیچی، منم با سینا می رم... بهتر از اینه که بخوام همسر مهران بشم.
    - کجا؟
    - سینا یه خونه کوچولو همین اطراف خریده ، اونجا زندگی می کنیم.
    - آخه پدرت برای چی این قدر اصرار داره؟
    - برای این که می خواد دست شهره خانوم رو بگیره و بیاره اینجا، خب ما مزاحمیم. نمی دونم چطور مامانم این همه سال با پدرم زندگی کرد، می دونی چیه اون موقع ها فکر می کردم اگر مامانم بیشتر صبر و حوصله می کرد کارشون به اینجا نمی کشید ولی حالا می بینم اون بدبخت چه زجری کشیده و دم نمی زده... اون حتی برای این که ما درباره پدرفکر بدی نکنیم به ما نگفت که پدر ازدواج کرده و بچه دار شده و اون موقع که دید دیگه جایی اینجا نداره بی سر و صدا از صحنه زندگی پدر بیرون رفت... وقتی به پدر فکر می کنم از هر چی مکرد توی دنیاست بیزار می شم... وای کی فکر می کرد این پدر به به اصطلاح با شخصیت من بدون اجازه مامان دوباره ازدواج کرده باشه... اخه آتوسا مامان چه مشکلی داشت... زشت بود، بی سواد بود یا بی رگ و ریشه؟
    جوابی نداشتم تا به ساغر بدهم. اتفاقا خودم هم به همین موضوع فکر می کردم. چطور آقای سروش شهره رو به متین ترجیح داده بود؟!
    - ساغرجون در هر صورت این اتفاقیه که افتاده بهتره راجع بهش فکر نکنی، این طوری فقط خودت رو ناراحت می کنی.
    در حالی که سرش را تکان می داد گفت: آره توام ناراحت کردم... برم برات قهوه بیارم گرم بشی.
    - مرسی.
    ساغر داخل آشپزخانه بود که تلفن به صدا درآمد.
    از همانجایی که نشسته بودم بلند گفتم: ساغر تلفن.
    صدای ساغر را از آشپزخانه شنیدم که می گفت: بی زحمت خودت بردار.
    به طرف تلفن رفتم و گوشی تلفن قدیمی و عتیقه انها را برداشتم ولی حرفی نزدم. پس از چند لحظه صدای ضعیف سینا را شنیدم که می گفت:الو، الو.
    - بله سلام.
    - ببخشید خانوم اشتباه گرفتم.
    با عجله گفتم: سینا یعنی تو منو نشناختی؟!
    - اتوسا تویی؟؟ ... یعنی تو خونه مایی؟!
    - خب آره، دیگه این همه تعجب نداره.
    - اتفاقا خیلیم تعجب داره، خب چه خبر، خوبی؟
    - مرسی تو چطوری؟
    - خوبم، مانی چطوره؟
    - سلام می رسونه.
    - آتوسا می دونه... تو اومدی اینجا؟
    - آره.
    - مطمئن باشم؟
    - آره، مطمئنِ مطمئن... من به نصایح تو گوش دادم.
    - خیلی خوشحالم کردی، دیدی من درست می گفتم... بالاخره هر چی باشه من مَردم و اخلاق و رفتار مانی رو بهتر می شناسم. مطمئن باش اگر با مانی راه بیای زندگی به کام هر دوتون شیرین می شه.
    - همین طوره که تو می گی... راستی ساغر یه حرفایی می زنه.
    - به ساغر گفتم عجولانه تصمیم نگیره.
    - به نظر منم مهران پسر خوبیه.
    - باهاش صحبت کن، من اگر حرفی بزنم با خودش فکر می کنه برای این که می خواد با من زندگی کنه این طور می گم...خلاصه مهران پسر خوبیه حیفه که نصیب دختر دیگه ای بشه.
    - سینا تو چی؟
    - متوجه نمی شم، یعنی چی؟
    - هر چند که می دونم فهمیدی ولی باشه واضح تر می گم...منظورم این که تو چه کار می کنی، چرا نمی خوای ازدواج کنی؟
    - به دلایل مختلفی.
    - حالا فعلا یه دلیلش رو بگو ببینم.
    - فکر می کنم ازدواج برای من زود باشه.
    - تو بیست و نه سالته سینا، فکر نمی کنی که این دلیلت غیرمنطقیه.
    - از نظر خودم نه.
    - سینا تو اگر این طور فکر می کردی پس چرا اومدی خواستگاری من، نکنه سر کاری بوده؟
    - من کی باشم که تو رو سرکار بذارم!
    - خب پس چی؟ دلیل واقعیت رو بگو.
    - تو فرق داشتی، می ترسیدم از دستم بری برای همین زود اقدام کردم.
    - فکر نمی کنم آش دهن سوزی باشم.
    - آتوسا تو خیلی متواضع و فروتنی.
    - سینا تو هنوز...
    - هنوز چی راحت باش، حرف رو بزن.
    حرفی نزدم پس از چند لحظه سینا گفت: ببین آتوسا من تونستم نوع علاقه ام رو نسبت به تو تغییر بدم ولی تا الان نتونستم دختر دیگه ای رو جایگزین تو کنم... نمی دونم باور می کنی من از روزی که فهمیدم ازدواج کردی دیگه حتی به خودم اجازه ندادم بهت فکر کنم تو الان فقط و فقط خواهر منی، خواهری که با تمام وجود بهش افتخار می کنم... اتوسا دلم می خواد فکر کنی هر شب با یاد تو می خوابم و صبح با یاد تو از خواب بیدار می شم... من منکر علاقه ام به تو نیستم من تو رو به اندازه ساغر دوست دارم و البته درست مثل ساغر ولی از من نخواه الان ازدواج کنم... دلم نمی خواد با زندگی یه دختر بازی کنم، من الان قلبی ندارم که به کسی هدیه کنم شاید چند سال دیگه کسی رو پیدا کنم که شبیه تو باشه و بهش دل ببندم اما الان نه، اصلا آمادگیشو ندارم.
    - سینا تو فکر نمی کنی دوره این حرفا تموم شده باشه؟
    - چرا تموم شده حتی وقتی می فهمیدم کسی عاشق شده ناخودآگاه خنده ام می گرفت ولی حالا وقتی می فهمم کسی عاشق شده دلم به حالش می سوزه... آتوسا چرا آدم باید عاشق کسی بشه که دوستش نداره؟
    لحن غم انگیزی سینا دلم را به درد آورد.احساس می کردم در حق سینا بد کرده ام.
    - نمی دونم ، این سوالی که مدتیه دارم بهش فکر می کنم ولی جوابی براش پیدا نکردم.
    - من که هیچ جوابی جز بدشانسی براش پیدا نکردم.
    - شایدم خوش شانسی.
    - این قدر خودتو دست کم نگیر.
    با امدن ساغر گفتم: خب سینا جان خوشحال شدم صدات رو شنیدم.
    - منم همینطور.
    - خدانگهدار ، با ساغر صحبت کن.
    - به امید دیدار.
    گوشی را به ساغر سپردم و به هوای نگاه کردن به تابلوها از انجا فاصله گرفتم. ای کاش سینا دل به کس دیگری بسته بود.

    ******
    پایان فصل سی و دوم ( صفحه 415)skate smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #53
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    فصل سی و سوم قسمت1 :sleep smiley

    از مونیکا و کیارش خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم اما هر چه استارت زدم ماشین روشن نشد.غریدم: لعنتی ، همیشه خرابه و پیاده شدم.
    به مونیکا و کیارش که با صدای استارتهای پی در پی به حیاط امده بودند نگاهی کردم و گفتم: اینم برای ما ماشین نمی شه و به دنبال گوشی همراهم درون کیفم را نگاه کردم و به مونیکا گفتم: مونیکا جان شماره آژانس یادم رفته، چند بود؟
    - آژانس برای چی؟ من یا کیارش می رسونیمت.
    - تو که منتظر تلفن دوستت هستی، مزاحم کیارشم نمی شم.
    - حالا افتخار بدید برسونمتون خانوم.
    در حالی که می خندیدم گفتم: حالا که دوست داری در خدمت باشی من حرفی ندارم.
    - به بنده لطف دارید خانوم فقط باید چند لحظه منتظر بمونید تا لباسم رو عوض کنم.
    در همین موقع صدای تلفن بلند شد. مونیکا در حالی که می رفت گفت: اتوسا جان خدانگهدار، به مانی ام سلام برسون.
    - حتما خدانگهدار.
    به ماشین کیارش تکیه زده و از سرما خودم را جمع کرده بودم که کیارش آمد.
    - سردت شد؟
    - آره یخ زدم.
    در حالیکه لبخند جذابی بر روی لبانش نقش بسته بود در را برایم باز کرد و گفت: خواهش می کنم.
    هنوز دو چهار راه را پشت سر نگذاشته بودیم که وسط چهارراه با تخلف یک خودرو سواری که از چراغ قرمز عبور می کرد تصادف کردیم.
    از شدت ترس چشمانم را با دستانم پوشاندم و محکم به طرف کیارش پرتاب شدم. بعد از اینکه صدای برخورد ماشین ها تمام شد با صدای کیارش که حالم را می پرسید به خودم آمدم و چشمهایم را باز کردم و گفتم:
    - خوبم.
    سمت راست ماشین با برخورد شدید خودروی سیاه رنگ مچاله شده بود، در عرض چند لحظه افراد زیادی جمع شدند. راننده خودروی سیاه که پسر شانزده، هفده ساله ای بود و کاملا دستپاچه به نظر می رسید کارت ویزیت پدرش را به کیارش داده بود و اصرار می کرد تا پلیس سر نرسیده از اینجا برود و پرداخت خسارت ماشین را به پدرش حواله می کرد.
    دلم به حال پسرک سوخت به کیارش که مردد مانده بود اشاره ای کردم تا به پسرک اجازه مرخصی بدهد.
    دوباره سوار ماشین شدیم کیارش پس از طی مسیری کنار خیابان پارک کرد و پیاده شد. پس از چند لحظه با دو لیوان آب میوه برگشت و در حالیکه لیوان را به دستم می داد گفت: متاسفم که این طور شد.
    - تقصیر تو که نبود کیارش.
    - خدا رو شکر که اتفاقی برات نیفتاد.
    - فوقش یه نفر از جمعیت ایران کم می شد، غیر از اینه؟
    - خدا نکنه.
    - ولی خدا همیشه به خواهش و التماس مخلوقاتش اهمیت زیادی نمی ده.
    - نه این حرف را نزن! من به خدا خیلی ایمان دارم... اگر تو بدونی چقدر بزرگه!
    - فکر نمی کردم آدم متدینی باشی!
    - خب به خاطر اینه که ما از روی ظاهر ادما قضاوت می کنیم.
    سری به علامت تصدیق تکان دادم و حرفی نزدم. کیارش در سکوت آب میوه اش را جرعه جرعه نوشید، با تمام شدن آب میوه رو به او کردم و گفتم: کیارش بهتره بریم.
    نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: ببخشید مثل این که خیلی دیرت شد و حرکت کرد.
    - ماشین رو چه کار می کنی؟
    - حوصله ندارم درستش کنم، همین طوری می فروشمش.
    - خیلی داغون نشده، قسمت جلو رو عوض می کنن درست می شه.
    در حالی که لبخند می زد گفت: عین آدمای وارد به این کار حرف می زنی.
    - خب آخه یه بار همین طوری تصادف کردم پدر گلگیر جلو ماشین رو داد تعویض کردن ماشین عین اولش شد.
    - شایدم این کارو کردم ، حالا چرا دلت به حال پسره سوخت؟
    - اخه خودمم اون موقع گواهینامه نداشتم.
    - پس خانوم بی گواهینامه رانندگی ام می کرده،آره؟
    - شونزده سالم بود بی اجازه ماشین پدر رو برداشتم و رفتم دو تا چهارراه بالاتر تصادف کردم البته ناگفته نمونه منم مقصر بودم.
    - پس دایی راست می گفت اندازه پسرا شیطون بودی.
    - آره، اون موقع مامانم زنده بود... کیارش باور می کنی من تا قبل از مرگ مامان معنی غم و غصه رو نمی فهمیدم... ولی بعد از رفتن آنا غم و اندوه رو با تموم وجودم حس کردم... روزگار می تونست با من بهتر از اینا باشه.
    - درسته، ولی هنوز باید خدا رو شکر کنی که پدرت رو از دست ندادی... من هفده سالم بود که پدرمو از دست دادم و درست ده سال بعد مامان منو ترک کرد و پیش پدر رفت.
    - متاسفم کیارش.
    - منم برای تو متاسفم.... از دست دادن مادر برای یه دختر سخت تر از پسره.
    هنگامی که پیاده می شدم نگاه دقیقی به ماشین انداختم و گفتم:
    - تقصیر من شد که ماشینت به این روز افتاد.
    - این چه حرفیه، به قول معروف هر چه از دوست رسد نیکوست.
    در حالی که دستش را می فشردم گفتم: خدانگهدار.
    - به امید دیدار عزیزم، به مانی سلام برسون.
    - حتما.
    منتظر ایستادم تا دور زد و رفت و بعد وارد خانه شدم و با دیدن ماشین مانی نگاهی به ساعتم کردم هنوز ده دقیقه به ساعت هفت مانده بود.
    با خودم گفتم: چطور مانی الان خونه اس، نکنه اتفاقی افتاده باشه.
    با عجله حیاط را طی کردم و وارد ساختمان شدم . با باز شدن در بوی سیگار مشامم را آزرد...
    با خودم گفتم: مطمئنا اتفاقی افتاده که مانی سیگار کشیده!
    به دنبال مانی به اطراف نگاه کردم که با شنیدن فریاد عصبی مانی که می گفت "تا حالا کجا بودی" به شدت ترسیدم و احساس کردم قلبم در سینه ام تکان سختی خورد.
    به عقب برگشتم و گفتم: چه خبره؟ چرا داد می زنی؟
    در حالی که دود سیگارش را به صورتم می دمید، غرید: منتظر شنیدن جوابتم.
    - خونه ی پدر بودم.
    - ولی تو یک ساعت و ربع پیش از اون جا بیرون اومدی و در حالی که بازوهایم را در دستانش می فشرد فریاد کشید: با کیارش کجا رفته بودی؟
    - هیج جا، باور کن.
    - مگر احمق باشم که این خزعبلات تو رو باور کنم، حالا تا بیشتر از این عصبانیم نکردی راستش رو بگو.
    - مانی دوباره زده به سرت! کیارش سر چهارراه دومی تصادف کرد برای همین طول کشید... این که دیگه عصبانی شدن نداره!
    - حواسش کجا بود که تصادف کرد پیش خانوم.
    با شنیدن این جمله چنان غم بزرگی بر دلم نشست که قدرت هر نوع عکس العملی را از من سلب کرد. دلم نمی خواست حرف رامین درست از آب درآید یعنی این همه مدت من اشتباه کرده بودم؟ دلم به حال خودم که بازیچه دست مانی شده بودم می سوخت، تا به حال در زندگی چنین رودستی نخورده بودم. با شنیدن صدای خشمگین مانی که می گفت " چیه نکنه هنوز حواست پیش کیارشه، آره؟" به خودم امدم.
    برای یک لحظه نگاهمان درهم گره خورد.
    با خودم گفتم: یعنی من واقعا این ادمو می شناسم؟ این همسر منه؟ همسری که باید با لباس سپید عروسی به خونه اش برم و با کفن از خونه شون بیرون بیام. از این که این قدر با هم فاصله داشتیم به حال خودم متاسف شدم فکر می کردم همسرم باید نزدیکترین فرد زندگیم به من باشد ولی همیشه فرسنگ ها با مانی فاصله داشتم.
    - مگر با تو نیستم، تا کفر منو بالا نیاوردی حرف بزن!
    - حرفی ندارم بزنم.
    مانی که به شدت عصبانی شده بود فریاد کشید: تو بیخود کردی که حرفی نداری... با زبون خوش ازت می پرسم توی این مدت با کیارش کجا رفته بودی؟
    - ضرورتی نمی بینم به تو جواب پس بدم.
    مانی که انتظار چنین برخوردی را نداشت برای چند لحظه خیره نگاهم کرد و در یک لحظه سیلی محکمی به صورتم نواخت.
    - حالا فکر می کنم متوجه ضرورتش شدی، حال زود جوابم رو بده.

    صفحه 422 skiing smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #54
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و سوم قسمت2: sorrow smileysorrow smileysorrow smiley

    چنان از سیلی مانی دلشکسته شدم که گویی این اولین باری بود که به صورت سیلی زده است. در حالی که سعی می کردم بغض در صدایم آشکار نباشد، گفتم: هر طوری دوست داری فکر کن و جواب خودتو بده... این طوری برات لذت بخش تره.
    با تمام شدن جمله ام ضربه دیگری بر روی گونه ام نشست ولی قصد نداشتم مثل دفعات قبل عقب نشینی کنم. در حالیکه از درد به خودم می پیچیدم محکم سر جایم ایستادم و به چشمانش خیره شدم.
    چشمان مانی از شدت عصبانیت برق می زد. با دیدن حال و روزش لبخندی بر لبانم نشست و همین باعث شد مانی از خود بیخود شود و به دو سیلی دیگر میهمانم کند.
    در حالی که لبخند تمسخرآمیزی می زدم نالیدم: پس راسته می گن دیوونه ها توی شبای مهتابی دیوونه تر می شن و از شدت عصبانیت با صدای بلند خندیدم و این خنده دلیلی شد که مانی مثل حیوانی وحشی به جانم بیفتد. و هنگامی که از زیر دست مانی نجات یافتم که صدای زنگ در بلند شده بود.
    در حالی که تمام بدنم به شدت درد می کرد، به زحمت سرپا ایستادم و خودم را کشان کشان به اتاق خواب رساندم...می دانستم پشت در کسی جز رامین نیست، قرار بود امشب شام را با هم باشیم.
    صدای گفتگوی آرام آنها را می شنیدم و گاهی صدای عصبانی مانی را که می گفت :"لعنتی".
    روی زمین نشسته بودم و سرم را روی تخت گذاشته بودم. چیزی که برایم عجیب بود این بود که حتی قطره اشکی نداشتم تا مرهمی بر دل زخمی و شکسته ام باشد. نمی دانستم مانی جریان را برای رامین تعریف کرده یا نه. به هیچ عنوان دلم نمی خواست رامین از این جریانات اطلاعی داشته باشد. هنوز اندکی غرور و شخصیت برایم باقی مانده بود و نمی توانستم خودم را راضی کنم که همین را هم از دست بدهم.
    با شنیدن صدای باز شدن در حتی به خودم زحمت نگاه کردن به او را ندادم و همان طوری که سرم روی تخت بود بی حرکت ماندم. نمی دانستم این بار از من چه می خواست... وقتی روی تخت نشستم فهمیدم قصد رفتن ندارد. با آنکه نمی خواستم با او همکلام شوم اما برای اینکه هر چه سریعتر از تحمل وجودش راحت شوم با بی حالی گفتم: اگر این دفعه ام اومدی جلوی رامین برات نقش بازی کنم سخت در اشتباهی ، بهتره هر چه سریعتر زحمت رو کم کنی... می خوام تنها باشم.
    - ولی من این موقع ها دوست ندارم تنها باشم.
    با شنیدن صدای رامین مثل دیوانه ها از جا پریدم. او این جا چه می کرد؟ به چه حقی به خلوت من پا گذاشته بود؟ چطور مانی به او این اجازه را داده بود؟! حتما او را فرستاده بود تا بفهمد من با کیارش کجا رفته بودم و چه می کردم.
    به رامین نگاه کردم با حیرت به من چشم دوخته بود دهانش از شدت تعجب باز مانده بود و چشمای خمارش گرد شده و ابروهایش تا حدی که امکان داشت بالا رفته بودند.
    پس از چند لحظه که انگار تازه به خودش آمده بود برخاست و به طرفم امد. از شدت خجالت سرم را پایین انداختم. در حالی که سرم را بالا می آورد با حالت غم انگیزی گفت: آتوسا با خودت چه کردی؟! و با دستمال خونی که از گوشه لبم جاری شده بود پاک کرد و گفت: ببین با این صورت چه کار کرده بی احساس!
    نگاهم را به زیر انداختم و حرفی نزدم. رامین در حالی که دوباره روی تخت می نشست اشاره کرد کنارش بنشینم.
    همان جایی که ایستاده بودم روی زمین نشستم و زانوانم را در آغوش کشیدم و به دیوار تکیه دادم. چطور مانی از او خواسته بود تا با من حرف بزند؟!
    - آتوسا کجا رفته بودی؟
    - برای چی باید توضیح بدم؟
    - تا از حماقتای بعدی جلوگیری بشه.
    - مگر بالاتر از سیاهی ام رنگی هست؟
    - ترا خدا به خودت رحم کن، مانی خیلی دیوونه اس.
    - هر کاری می خواد بکنه... برام اهمیتی نداره.
    - تو که دوستش نداشتی چرا باهاش ازدواج کردی و سرکار گذاشتیش؟
    - نمی خوام در این مورد صحبت کنم.
    - چرا؟
    - به دلایل کاملا شخصی.
    - ولی مانی بیرون منتظره.
    - می دونم، ولی من با شما حرفی ندارم.
    - آخه با مانیم که حرفی نزدی...بذار کمکت کنم.
    - شما اون موقع که لازم بود به من کمک نکردید، حالا دیگه به کمک شما نیازی ندارم.
    - من واقعا متاسفم... فکر نمی کردم این طوری بشه.
    - پس دیدید شمام اشتباه می کردید و مانی ور نمی شناختید.
    - من مانی رو خوب می شناسم . از بچگی با هم بزرگ شدیم ولی من نمی دونستم این قدر وحشی باشه چطور دلش اومده با تو این طوری رفتار کنه، من از مانی هر چیزی رو انتظار داشتم جز تنبیه بدنی... اونم توی عصر گفتگوی تمدنها!
    با این که خیلی ناراحت بودم به حرف رامین و لحن گفتنش خنده ام گرفت.
    - مانی به شما چی گفت؟
    - ما با هم بودیم که تلفن کرد منزل پدرت، ولی مونیکا گفت تو با کیارش نیم ساعت پیش حرکت کردید اومدیم خونه ولی هنوز نرسیده بودی ، به من گفت تو برو توی خیابون دنبالشون من همین جا می مونم... فکر می کنم می ترسید تو با کیارش...روابطی داشته باشی.
    البته این سه کلمه آخر را پس از مکثی طولانی آن چنان سریع بیان کرد که اگر مانی را نمی شناختم غیرممکن بود متوجه شوم او چه گفت.
    - همون افکار احمقانه و پوسیده .و لبخند تمسخرآمیزی زدم.
    - نمی خوای بگی کجا رفته بودی؟
    - نع، چون تو می خوای به مانی خبر بدی.
    - اگه قول بدم نگم چی؟
    - ولی من دیگه به قول هیچ مردی اعتماد نمی کنم.
    - ببین یه عده مثل مانی چطور حس شیرین اعتماد زن به مرد رو از بین می برن، مایه ننگ طایفه رهنما، ولی من با مردای دیگه فرق دارم حداقلش با برخورد فیزیکی به شدت مخالفم... حالا چرا نمی خوای حرف بزنی؟
    - دلم می خواد مانیم مثل من زجر بکشه، فقط همین.
    - تو که با کیارش...
    بدون این که منتظر شنیدن بقیه جمله اش بمانم گفتم: تو چی فکر می کنی؟
    - دوست دارم هیچ رابطه ای جز رابطه فامیلی با هم نداشته باشید.
    - به قول خودت ولی این جواب سوال من نبود.
    - خب وقتی تو با من حرف نمی زنی، نمی تونم درباره ات به درستی قضاوت کنم... من در مورد تو هیچی نمی دونم فقط تا حدودی حس می کنم به مانی علاقه نداری ولی رفتارت چیز دیگه ای می گفت برای همین شک داشتم ولی الان دیگه شک و تردیدم از بین رفت، فقط موندم تو چطور بی عشق و علاقه ازدواج کردی... خواستگار که زیاد داشتی ، خوشگل و خانواده دار که بودی، سن و سال زیادی ام نداشتی که بگم ترسیدی این آخرین خواستگارت باشه، پس اخه روی چه حسابی با زندگی خودت بازی کردی؟
    - داستانش مفصله و از حوصله آدمیزاد خارج.
    - بگو، شاید بتونم کمکت کنم.
    - از دست هیچ کس کاری ساخته نیست.
    - آتوسا تو که مانی رو دوست نداری پس چرا ازش جدا نمی شی؟
    سرم را به علامت تاسف تکان دادم و سکوت کردم.
    - یعنی چه؟ نگو از شدت عشق و علاقه نمی تونی ازش طلاق بگیری!
    - فقط می تونم بگم حتی فکرش رو نمی تونم بکنم.
    - آخه چرا؟
    - به خاطر پدرم.
    - دست بردار اتوسا دیگه این دوره و زمونه مثل قبل نیست که پدری با طلاق گرفتن دخترش نتونه سرش رو بلند کنه، تازه پدر تو که خیلی آدم روشنفکریه، گذشته از اون اگر بدونه یکی یکدونش چه وضعی داره خودش بدون رضایت تو طلاقت رو می گیره.
    - نه متوجه منظورم نشدی.
    - خب واضح تر بگو.
    - نمی تونم.
    - نکنه از مانی می ترسی؟
    - آره خیلیم زیاد.
    - ولی بهت نمی اد ادم ترسویی باشی، اگر می ترسیدی همچین جوابی به مانی نمی دادی که دیوونه بشه و تو رو به این روز بندازه.
    - تو مانی رو نمی شناسی.
    - تو چی؟... مانی رو می شناسی؟
    - بیشتر از تو.
    - تو اگر مانی رو می شناختی خوب نبود گول رفتارش رو بخوری، دو بار بهت تذکر دادم ولی می گفتی مانی تمام رفتارای مشکوکش رو کنار گذاشته.
    - تو اگر می دونستی من دارم اشتباه می کنم چرا نیومدی از اشتباه دربیاریم.
    - دلم نمی خواست بعدا منو مسبب از هم پاشیدن زندگیت بدونی، هر چی باشه من رفیق چندین ساله مانیم، نمی خوام بهش از پشت خنجر بزنم ولی به توام علاقه دارم، نمی خوام اول جوونی از زندگی کردن بیزار بشی...آتوسا تو رو به هر کس می پرستی با من حرف بزن بذار کمکت کنم.... خب حالا بگو با کیارش کجا بودی؟
    - هیچ جا، سر چهارراه دومی تصادف کردیم برای همین تا رسیدیم این جا دیر شد.
    - خب چرا اینو از اول به مانی نگفتی؟ می خواستی منو دق مرگ کنی؟
    - به مانی گفتم ولی در جوابم حرفی زد که اعصابم رو داغون کرد، از طرفی وقتی فهمیدم این دو ماه فقط تظاهر به اعتماد داشتن می کرده، بیشتر عصبانی شدم... برای همین اون جواب رو بهش دادم.
    رامین در حالی که سعی می کرد نخندد گفت: وقتی جواب تو رو شنیدم موندم تو چطور تو اون هاگیر واگیر همچین جوابی به ذهنت خطور کرده... حالا می خوای چه کار کنی؟
    - نمی دونم فقط اینو می دونم که برای حفظ زندگیم خیلی تلاش کردم حداقل پیش وجدان خودم سرافکنده نیستم.... بهرحال فکر می کنم تو می تونی یه کمکی به من کنی.
    - بگو هر کاری بتونم برات می کنم.
    - می شه ازت خواهش کنم به مانی بگی فعلا کاری به کار من نداشته باشه.
    - آخه چی بگم! چطوری بگم؟
    - مثلا بهش بگی بهتره با من قهره کنه تا خودم پی به کار اشتباهم ببرم، نمی دونم تو خودت بهتر از من بلدی.
    - سعی خودمو می کنم ولی بهت قول نمیدم ، اخه مانی خیلی تحت تاثیر من نیست.
    - پیشاپیش از کمکت ممنونم، راستی یه زحمت دیگه ام دارم، می تونی سه چهار ساعت مانی رو با خودت بیرون ببری... دلم می خواد تنها باشم.
    - آتوسا فکر احمقانه ای تو سرت نباشه؟!
    - نه مطمئن باش اگر جرات خودکشی داشتم تا حالا خودمو از شر این زندگی راحت کرده بودم.
    - پس چه کار می خوای بکنی که وجود مانی مزاحمه؟
    - اگه قول بدی نخندی می خوام با صدای بلند گریه کنم... دلم نمی خواد مانی صدای گریه کردنم رو بشنوه.
    به رامین نگاه کردم او هم به من خیره شده بود. بعد از چند لحظه با صدای آرامی گفت: به خاطر تو نهایت تلاشم رو می کنم و رفت.
    بعد از چند دقیقه ای رامین توانست مانی را با خود ببرد. برخاستم و مقابل آینه ایستادم. با دیدن صورتم که اثر انگشتان مانی بر تمام ان آشکار بود . اشک در چشمانم حلقه بست و بغضی که یک ساعت تمام گلویم را می فشرد بالاخره شکست و صدای بلند گریه ام در سکوت سنگین خانه طنین انداز شد.

    ******
    پایان فصل سی و سوم( صفحه 431) skull smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #55
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و چهارم:snowing smiley
    با صدای زنگ تلفن از فکر و خیال بیرون امدم و گوشی تلفن را برداشتم و منتظر شدم. پس از چند لحظه صدای رامین را شنیدم که می گفت: الو.
    - بله، سلام.
    - سلام ، خوبی؟
    - مرسی.
    - رنگ زدم حالت رو بپرسم.
    - لطف کردی، بابت کارایی که کردی ازت ممنونم.
    - اوضاع چطوره؟
    - مانی خوشبختانه با من قهر کرده.
    - امروز و فرداست که صبرش تموم بشه ، اون موقع چه کار می کنی؟
    - منم تمام امیدم به توئه.
    - خب پس اگر می خوای کمکت کنم بهتره جریان رو از اول برام تعریف کنی.
    - جریانش خیلی طولانیه، پول تلفنت زیاد می شه.
    - تو نگران پول تلفن من نباش.
    - نگران خودم چی؟ اگر مانی زنگ بزنه و بفهمه تلفن اشغاله منو می کشه.
    - نترس، من هر وقت مانی طرف تلفن رفت قطع کنم.
    - باور کن دوست ندارم در موردش حرف بزنم ناراحت می شم.
    - می دونم ناراحت می شی ولی من برای کمک کردن به تو باید از همه چیز خبر داشته باشم در ضمن می تونی برام بنویسی.
    - نه هنوز حرف بزنم بهتره، نوشتن فکر کردن می خواد اون طوری بیشتر اذیت می شم... فقط نمی دونم از کجا شروع کنم!
    - از جایی که مانی به تو علاقه مند شد.
    - فکر می کنم شیش، هفت ماه از ازدواج پدر و مونیکا می گذشت که مانی به من فهموند دوستم داره.
    - چطوری؟
    - وارد جزئیات نمی شم.
    - فقط همین یکی، خیلی برام جالبه بدونم شیوه ابراز علاقه اش چطور بوده.
    - حتی ابراز علاقه اشم با همه ادما متفاوت بود خیلی خونسرد اومد کنارم نشست و گفت آتوسا می دونی من خیلی دوست دارم یه دختر خوشگل مثل تو داشته باشم، یه دختر ناز که مامانش تو باشی.
    - نه... خب تو چی گفتی؟!
    - هیچی، فکر کردم شوخی می کنه، اخه در این مورد زیاد سر به سر دخترا میذاشت.
    - خب پس چطور فهمیدی شوخی نیست.
    - چون رفتارش تغییر کرده بود تا این که سالگرد ازدواج مونیکا و پدر علنا بهم گفت دوستم داره و می خواد باهام ازدواج کنه.
    - خب تو چی گفتی؟
    - بهش گفتم اولا من و تو به درد هم نمی خوریم در ثانی من به تو علاقه ای ندارم.
    - یعنی با همین صراحت بهش گفتی!
    - آره چندین بار ولی اون اهمیتی نمی داد.
    - تو چرا بهش علاقه نداشتی؟
    - به مانی به چشم همسرم نگاه نمی کردم، واضح تر بگم به عنوان شریک زندگی بهش علاقه ای نداشتم.
    - پس چرا به خواستگاریش جواب مثبت دادی؟
    - تا اون جایی که می تونستم مقاومت کردم ولی آخر بار تسلیم شدم.
    - چرا؟ نکنه از طرف مونیکا و پدرت تحت فشار بودی؟
    - نه، پدر و مونیکا اصلا در این باره با من صحبتی نکردن چه برسه به فشار، فقط بار دوم که جواب رد دادم مونیکا از من پرسید چون مانی برادر منه بهش جواب منفی دادی، منم گفتم نه، همین و بس.
    - مگر چند بار اومد خواستگاریت؟
    - چهار بار.
    رامین با تعجب گفت: چهار بار!
    - آره ولی بار اول دستم سر شام سوخت برای همین خواستگاری انجام نشد.
    - بار دوم چی شد؟
    - هیچی، با پدر و مادرش اومد خواستگاری و خودش تصمیم گرفت جواب رو سه روز بعد تلفنی از خودم بپرسه.
    - چرا سه روز بعد؟
    - به قول خودش می خواست سر عقل بیام ولی سه روز بعدم جوابم منفی بود.
    - عکس العمل مانی چی بود؟
    - تهدیدم کرد و گفت مطمئن باش تا یک ماه دیگه راضی به ازدواج با من می شی.
    - توام راضی شدی ، آره؟
    - حتی زودتر از یک ماه.
    - بار سوم چیکار کردی؟
    - یه روز داشتم از باشگاه می اومدم که منو سوار ماشین خودش کرد و باز خواسته اش رو تکرار کرد و وقتی باز جواب منفی شنید منو به اجبار برد خونه خودشون و گفت تنها راه نجاتت از این خونه اینه که به من جواب مثبت بدی.
    - جلوی پدر و مادرش؟!
    - نه اونا رفته بودن مسافرت.
    - خب بعدش؟
    - خیلی ترسیده بودم به همین خاطر قبول کردم مانیم منو رسوند خونه و رفت و فردا شب خودش به تنهایی اومد خواستگاری ولی باز من جوابم منفی بود.
    - عجب رودستی خورده این مانی بدبخت، خب وقتی جوابت رو شنید چه کار کرد؟
    - شب ساعت یک تلفن کرد و گفت اگه پنج شنبه دیگه که اومدم خواستگاری جوابت منفی بود پدرتو از دست میدی.
    - داستان داره جنایی می شه!
    - منم اول جدی نگرفتم، ولی چند روز بعد پدر با یه موتور سوار تصادف می کنه و موتور سوار فرار می کنه، فهمیدم کار مانی بوده تماس گرفتم و گفتم جوابم مثبته.
    - این بار دیگه جوابت مثبت بود، آره؟
    - جز این چاره ای نداشتم . به نظر تو مانی در حق من بدی نکرد؟
    - چرا، ولی به مانی حق می دم... تو چیزی نبودی که به راحتی بتونه ازت صرفنظر بکنه، چون تو بهش علاقه ای نداری می ترسه از دستت بده.
    - نه من با این حرف تو مخالفم... من و مانی با هم قول و قراری گذاشتیم حتی من اونو پذیرفتم و بهش علاقه پیدا کردم ولی اون منو به بازی گرفت. قول داد ولی بهش وفا نکرد، به من تهمت زد، منو متهم به خیانت کرد. هر چند قبلا هم از این حرفا می زد ولی اون مال قبل بود . قبلی که من بهش علاقه نداشتم، بهش اهمیت نمی دادم نه الان که دو ماه بود به عنوان شوهرم بهش عشق می ورزیدم، حالا فهمیدم مشکل اون ربطی به عشق و علاقه نداره اون ذاتا شکاکه ولی سعی می کرد من نفهمم. برای همین دیگه نمی تونم ببخشمش.
    - چی شد سعی کردی بهش علاقه مند بشی؟
    - سینا باهام صحبت کرد، ازم خواست مانی رو دوست باشم و قدر روزای جوونی رو بدونم... منم به نصیحتش گوش دادم.
    - چرا؟
    - چون نمی خواستم بعدا تاسف بخورم که برای حفظ زندگیم تلاش نکردم.
    - چرا مانی از سینا خوشش نمی آد؟
    - تا حالا جوابی براش پیدا نکردم ولی یه سوالی ازت دارم، بپرسم؟
    - دو تا سوال بپرس.
    - یادمه چند بار بهم گفتی تو مانی رو نمی شناسی، توی این مدت چیز مشکوکی مثل دیروز از مانی ندیدی؟
    - تو چی فکر می کنی؟
    - باید یه چیزایی دیده باشی؟
    - درسته.
    - خب منتظر چی هستی بگو.
    - تو اگر بفهمی حتما به مانی می گی، اون موقع برای من خیلی بد می شه.
    - نه قول میدم مانی از چیزی خبردار نشه، خواهش می کنم بگو.
    - جریان شمال رو که یادته... مانی از من خواست همراه شما بیام، گویا تو عر پنج شنبه خونه ساغر دعوت داشتی، درسته؟
    - پس تو تنها نبودی، نه؟
    - متاسفم از این که باید بگم درست فهمیدی، مانی خیلی به من اصرار کرد تا برنامه روز پنج شنبه خودمو به خاطر دروغی که به تو گفته بود کنسل کنم.
    - جریان سردرد چی بود؟ اونم دروغی بود؟
    - از کجا فهمیدی؟
    - آخه همون روز باز قرار بود برم خونه ساغر.
    - آتوسا ناراحت شدی؟
    - نه، فقط دارم به این فکر می کنم که مانی چطور چند وقت پیش به من گفت اتوسا تو خونه ساغر نرفتی ، اون روز اونقدر خوشحال شدم که حد نداشت.
    - خب برای اینکه اون موقع فهمیده بودیم سینا برای مسابقه رفته شیراز.
    - از کجا فهمیدید؟
    - اخه یکی از دوستان من مربی تیم والیبال سیناس.
    - پس مانی توی این مدت به تو خیلی زحمت داده.
    - تو از دست من ناراحت شدی؟
    - نه، تو که کاره ای نبودی، من از دست مانی ناراحتم...قرار بود کسی از مسائل ما خبر نداشته باشه.
    - خب توام به سینا گفتی.
    - نه من اصلا در مورد مانی و خودم با سینا حرفی نزدم، سینا از برخوردای مانی و رفتارش فهمیده بود من بهش علاقه ندارم، من به هیچ کس نگفتم که چطور با مانی ازدواج کردم تو اولین و آخرین نفری هستی که در این مورد باهاش حرف زدم.
    - آتوسا بالاخره می خوای چه کار کنی؟
    - نمی دونم، فکر نمی کنم راه نجاتی داشته باشم.
    - یعنی تو می خوای یه عمر با فلاکت زندگی کنی؟
    - مگر چاره ای جز این دارم؟
    - البته، طلاقت رو بگیر.
    - خوبه تو مانی رو می شناسی ، همچین می گی طلاقت رو بگیر که یکی خبر نداشته باشه فکر می کنه من الان که به مانی بگم طلاق می خوام می گه چشم خانوم، هر چی تو اراده کنی.
    - خب این درست ولی نمی تونه تو رو به زور به ادامه زندگی وادار کنه.
    - جدا تو این طور فکر می کنی؟
    - آره، مگر تو این طوری که به اجبار و تهدید ازم بله گرفت، مجبور به ادامه زندگی ام می تونه بکنه.
    - تو خیلی از مانی می ترسی.
    - عقل حکم می کنه از آدم دیوونه بترسم.
    - ببین تو اگر از بابت پدرت نگرانی، باید بگم نگرانیت بی مورده... هر چی باشه پدر تو شوهر مونیکاس، از علاقه مونیکا به پدرت هم خبر داری در ضمن می دونی که مانی و مونیکا علاوه بر خواهر و برادری مثل دو تا دوست هستن پس غیرممکنه مانی بلایی سر پدرت بیاره.
    - من توی دنیا پدرم رو بیشتر از هر چیزی دوست دارم. دلم نمی خواد به خاطر من یه تار مو از سرش کم بشه.
    - آتوسا جلسه مانی تموم شد. دیگه مجبورم قطع کنم.
    - خدانگهدار.
    - به امید دیدار.
    تلفن را قطع کردم و همان لحظه به ساعت نگاه کردم چهل و پنج دقیقه ای می شد که با رامین صحبت می کردم.دوباره روی تخت دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم.
    - آخرش که چی... یعنی تو می تونی تا آخر عمرت با مانی حرف نزنی؟
    - تونستنش که آره ولی این طوری عمر و جوونی خودم تلف می شه.
    - پس یعنی می خوای دوباره از نو شروع کنی؟
    - نه اصلا اگر می خواست درست بشه تا حالا درست شده بود.
    - تا حالا به جدایی فکر کردی؟
    - نه ، چون غیرممکنه وگرنه هیچ عشق و علاقه ی به مانی دارم. حتی همون علاقه اولیه ام از دست دادم. دیگه حتی دلم نمی خواد ببینمش.
    - آخه چطوری؟ دو سه روز دیگه مانی از این وضع خسته می شه و می آد یه معذرت خواهی خشک و خالی می کنه و تو رو به زور از حصار اتاقت بیرون می آره.
    - خب تو بگو چه کار کنم من که عقلم به جایی نمی رسه.
    با صدای زنگ تلفن به خودم آمدم و گوشی را برداشتم ولی این بار برخلاف همیشه عمل کردم.پس از چند لحظه صدای مانی را شنیدم که گفت : مگر بهت نگفته...
    با شنیدن صدایش دوباره عصبانی شده بودم و بدون این که فرصت بدهم جمله اش را تکمیل کند گوشی را روی دستگاه تلفن کوبیدم و در حالی که صدایم را مثل او خشن کرده بودم ، گفتم:
    - مگر بهت نگفته بودم وقتی گوشی رو بر می داری اول بله نگو!
    - وای آتوسا حالا دوباره می آد سراغت!
    - هر غلطی دوست داره بکنه، من ازش نمی ترسم.
    - دروغ می گی.
    - دوباره تو حرفای مزخرف زدی؟!
    - البته اگر جدیدا حقیقت حرف مزخرف شده باشه.
    با صدای ماشین مانی مثل دیوانه ها به طرف در پریدم و آن را قفل کردم و در حالی که بر در تکیه می دادم لبخند تمسخرآمیزی روی لبانم نقش بست.
    پس از چند لحظه مانی فریاد کشید: آتوسا درو باز کن.
    عکس العملی از خودم نشان ندادم دوباره غرید: مگر من بهت نگفته بودم پشت تلفن اول حرف نزنی، پس چرا حرف زدی؟
    آرام گفتم: چون می خواستم حرص تو رو در بیارم و خوشبختانه موفق شدم.
    - اگر جرات داری بلند حرف بزن و محکم به در کوبید.
    - اگه یکبار دیگه این کارت رو تکرار کنی کاری می کنم پشیمون بشی.
    سعی کردم بر ترسم غلبه کنم و گفتم: ترسیدم.
    - آتوسا داری منو عصبانی می کنی ها!
    - خب عصبانی شو، برای من یکی مهم نیست.
    - درو باز کن وگرنه در رو می شکنم و محکم تر از قبل به در کوبید.
    - ترسو! پشت در بسته زبون یه ادم لال ام باز می شه.
    - ترسو نیستم، فقط نمی خوام چشمم به چشمت بیفته، می فهمی؟
    - باشه فقط یادت باشه خودت خواستی.
    پس از چند لحظه صدای ضرباتی که به در می خورد به من فهماند مانی واقعا عصبانی شده و در حالی که ترسیده بودم اخرین تیر ترکشم را پرتاب کردم و گفتم : اگر در رو بشکنی به پدرم تلفن می زنم تا بیاد تکلیفت رو روشن کنه، می فهمی چی می گم؟
    مانی که گویا تهدیدهایم را باور کرده بود مرا به حال خودم گذاشت و رفت.
    این اولین باری بود که مانی را تهدید کرده بودم، نفس راحتی کشیدم و با آرامش روی تخت دراز کشیدم.

    ******
    پایان فصل سی و چهارم( صفحه 443) snort sleep smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #56
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صل سی و پنجم قسمت1 :snooze boat smiley

    دو روز بود که مانی برای دیدنم التماس می کرد. فقط پنج روز از آن حادثه می گذشت اما برخلاف مانی که این قدر برای دیدنم بی تاب بود من اصلا دلم نمی خواست مانی را ببینم. آرزو می کردم بمیرم ولی دیگر با مانی زندگی نکنم... می دانستم که مانی نهایت تا یک روز دیگر تحمل می کند و بعد از آن با اجبار وارد اتاق می شود و معذرت خواهی می کند و باز آش همان و کاسه همان و دقیقا همان چیزی که پیش بینی می کردم شد.
    پس از گذشت یک هفته از آشتی من و مانی با بطور واضح تر آشتی مانی با من_ چرا که من هنوز او را نبخشیده بودم_ مانی مثل آدمی که فراموشی گرفته است هیچ چیزی را به خاطر نمی آورد. گویا باور نداشت که ده دوازده روز پیش مانند وحشی ها به جان من افتاده بود و حالا خواسته بزرگتری از من داشت. نمی دانم چطور این فکر به سرش افتاده بود و چرا می خواست وضع را از این بدتر کند؟!
    - آتوسا در مورد پیشنهادم فکر کردی؟
    - فکر کردن نمی خواد.
    - پس موافقی ،آره؟
    نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداختم و حرفی نزدم.
    - دوباره تو منو این طوری نگاه کردی! نمی تونی بی دردسر جوابم رو بدی!
    - جوابت رو دادم، تو نگرفتی.
    - ممکنه از حضورتون خواهش کنم یه بار دیگه واضح تر و شفاف تر جوابتون رو بیان کنید تا من با این درک پایین که البته باعث سرافکندگی و شرمندگیه جواب رو بگیرم.
    در حالی که سعی می کردم به حرفهای مانی که همراه با ژستهای مسخره آنها را بیان می کرد نخندم گفتم: نخیر، موافق نیستم.
    مقابل پاهایم روی زمین نشست .
    - اخه علتش چیه آتوسا؟
    - علت خاصی نداره، فقط من الان آمادگی ندارم.
    - می تونی بگی کی امادگی پیدا می کنی؟
    - نمی دونم شاید... ساکت شدم یعنی می ترسیدم جمله ام را تکمیل کنم.
    - شاید چی؟
    - هیچی.
    - آتوسا این حق منه، من نمی تونم از خواسته ام صرفنظر کنم.
    - پس نظر من اصلا اهمیتی نداره؟
    - عزیزدلم آخه این چه حرفیه می زنی؟ خودتم می دونی که من برای تو ارزش قائلم، یه کم به من فکر کن،دوست دارم یه دختر کوچولوی ناز از تو داشته باشم، دختری که منو پدر صدا بزنه، می خوام از لذت پدر شدن بهره مند بشم. و دستهایش را به دور پاهایم حلقه کرد و سرش را روی زانوانم گذاشت و گفت: خواهش می کنم آتی، خواسته ی منو براورده کن.
    لحن صدایش و حالت چهره اش آنقدر غمگین بود که دلم برایش سوخت ولی دیگر نمی خواستم اشتباه دیگری مرتکب شوم و فرزند بی گناهی را وارد زندگیمان کنم. به احساسم اجازه ندادم تا بار دیگر عنان زندگی را از دستم بگیرد و در حالی که سعی می کردم لحن گفتارم خشن نباشد، گفتم: برای یه بار که شده تو منو درک کن... من به بچه علاقه ای ندارم فقط همین و بس.
    مانی که از مخالفت من عصبانی به نظر می رسید، سعی دشت خونسردی اش را حفظ کند.
    - این حرف آخرته؟
    - حرف اول و آخرم، چون از بچه متنفرم.
    - از همه ی بچه ها یا بچه ای که من پدرش باشم؟
    در جوابش فقط سکوت کردم و همین باعث شد باز دیوانه شود و در حالی که شانه هایم را محکم تکان می داد فریاد زد: پس دوست داری کدوم پدرسوخته ای پدر بچه ات باشه، هان؟!
    بی حوصله تر از او فریاد زدم: جون به لبم کردی، ولم کن بذار به درد خودم بسوزم و بسازم.
    - کدوم درد! درد عشق های بی فرجام... تو که این حال و روز رو داشته باشی باید خدا به داد اونایی برسه که به تو دل دادن.
    در حالی که به اندازه او عصبانی شده بودم شانه هایم را از دستهای قدرتمندش رها کردم و گفتم: خفه شو، دلم نمی خواد صدات رو بشنوم.
    مانی که توانسته بود من را عصبانی کند لبخندی از سر لذت زد و گفت: متاسفم، ولی چاره دیگری نداری. و محکم تکانم داد و گفت: فهمیدی؟
    - نه، نه، نه، نه نفهمیدم و نه می خوام بفهمم.
    - چی! حرفای تازه می شنوم.... نکنه این حرفا رو کیارش بهت یاد داده، ولی از قول من به کیارش و بقیه عاشقای دل شکسته ات بگو مانی گفت اجازه نمیدم دستتون به جنازه ی آتوسا برسه چه برسه به زنده اش.
    - روانی ، دیگه داری حوصله منو سر می بری... اخه چی از جون من می خوای؟
    - چی بخوام بهتره. و عصبی خندید.
    برخاستم و گفتم: واقعا که حرف زدن با تو کراهت داره . و ترکش کردم.
    هنوز چند قدمی از او دور نشده بودم که موهایم به دور دستش پیچیده شد و با خشونت سرم را به طرف خودش برگرداند. چشمهایش از شدت عصبانیت برق می زد و نفس های تندش به صورتم دمیده می شد و در حالی که با حرص دندانهایش را روی هم می فشرد گفت: آتوسا بهتره عاقلانه تر روی این موضوع فکر کنی. من یک هفته بهت مهلت میدم و امدیوارم به نتیجه دلخواه من برسی و اگر احیانا نرسیدی مجبوری برخلاف میلت به خواسته من جامه عمل بپوشانی.... امروز بیست آذره می خوام برای اواخر مهر دختر کوچولوم رو بغل کنم.
    یک هفته مهلت مانی به سرعت سپری شد. نمی دانستم از چه راهی وارد شوم تا مانی را از صرافت بچه دار شدن بیاندازم. آخرین فکری که به ذهن پریشانم رسیذ کمی آرامم کرده بود ولی برای این کار یک هفته دیگر مهلت می خواستم و امیدوار بودم مانی با پیشنهادم موافقت کند.
    چند دقیقه ای به هشت مانده بود که مانی وارد خانه شد و از همانجا با صدای بلند گفت: آتی، کجایی؟
    برای این که عصبانی نشود و برای رد پیشنهادم بهانه ای نداشته باشد از آشپزخانه بیرون امدم و گفتم: سلام.
    - سلام به روی ماهت، دلم برات یه ذره شده بود.
    در حالی که سعی می کردم لبخند بزنم گفتم: کاری داشتی؟
    یکی از آن نگاه های مخصوص به خودش را حواله ام کرد و نزدیکم امد و گفت: یعنی تو نمی دونی عروسک من، اتوسا چرا انتظار اینقدر سخت و کشنده اس؟
    - یادمه پارسال این موقعها برای به دست آوردن من این همه انتظار کشیدی، فکر نمی کردم به این زودی از دستم خسته بشی و هوای بچه به سرت بزنه. اصلا نمی دونم با این طبع تنوع طلب تو چیکار کنم.
    - این قدر بی انصاف نباش، اگر یه مقدار به اون مغز کوچولوت فشار بیاری می فهمی که من اگر از دست تو خسته شده بودم این همه التماس برای بچه دار شدن نمی کردم. در ضمن مطمئن باش جای تو توی قلب من محفوظه و هیچ کس دیگه نمی تونه جای تو رو بگیره. خب حسود من، متوجه شدی؟
    چشمهایم را به علامت فهمیدن روی هم گذاشتم.
    - مانی فدای این فهمیدنت بشه، خب نتیجه چی شد؟
    چشمهایم را باز کردم و تمام التماسم را در یک کلمه ریختم و گفتم: مانی.
    - جانم بگو.
    - من با پیشنهاد تو موافقم ف...
    مانی نگذاشت ادامه حرفم را بزنم و با شادی زائد الوصفی گفت: وای آتوسا خیلی خوشحالم کردی باورم نمی شه. نمی دونی چقدر دعا کردم که تو موافقت کنی. خیلی خانومی!
    - فقط یک هفته دیگه صبر کن ، خواهش می کنم.
    نگاهش را به صورتم دوخت، انگار می خواست از نگاهم بفهمد این مهلت یک هفته ای را برای چه می خواهم.
    با صدای آرامی افزودم : مانی قبول می کنی؟
    - باشه عزیزم یک هفته دیگه ام صبر می کنم ولی نمی خوای به من بگی این هفته با هفته دیگه چه فرقی داره؟
    - هیچی، فقط می خوام با آمادگی بیشتری این مسئولیت رو به عهده بگیرم، همین.
    - خوش به حال این دختر که مامانی به نازی و خوبی تو داره، کم کم داره بهش حسودی می کنم.
    برای این که به چیزی شک نکند گفتم: حالا از کجا می دونی دختره؟
    - آخه من فقط یه دختر می خوام که البته مثل خودت خوشگل و ناز و مامانی باشه، اینم بدون از پسرا خوشم نمی آد.
    - واه! اخه چرا؟
    - نمی خوام بعدا بره به دخترای مردم التماس کنه تا بهش گوشه چشمش نشون بدن.
    - طعنه می زنی؟
    - نه به جون تو، من که از التماس کردنم به تو پشیمون نیستم ولی دوست ندارم اونم این سختی رو تحمل کنه، تازه چه معلوم اون دختره ارزش التماس کردن داشته باشه.
    - حالا از کجا معلوم پسره مثل تو عاشق پیشه بشه؟
    - اینم یه حرفیه، ممکنه اخلاقش به تو و شهرام ببره ولی من جرات ریسک کردن ندارم... تو باید به من یه دختر ملوس هدیه بدی.
    در حالی که به انتظارات مانی می خندیدم گفتم: متاسفم دیگه اینو نمی تونی با زور و اجبار به دست بیاری، فکر می کنم حالا دیگه وقتش رسیده باشه این عادت بد رو ترک کنی.
    - حالا ببین به این یکیم می رسم.
    - امیدوارم.
    برای اولین بار احساس کردم می توانم جلوی مانی بایستم. هر چند از یک طرف عذاب وجدان داشتم ولی سعی می کردم به آن فکر نکنم و مطمئن بودم تصمیم درستی گرفته ام!
    دلم به حال این طفل به دنیا نیامده می سوخت. طفلی که پدری چنین خودخواه داشته باشد که حتی در مرئد حنسیت فرزندش میل و اراده ی خود را دخالت دهد. واقعا از این خلقت خداوند متعجب بودم مگر جنسیت بچه هم دست من بود که حتما از من دختر می خواست.
    آنقدر در فکر بودم که ناگهان صدای خودم را شنیدم که می گفتم: ( خدایا خودت باید فکری به حال این بندگانت بکنی)
    در حالیکه مانی با تعجب نگاهم می کرد گفت: کدوم بندگانت؟
    لبخندی زدم و سعی کردم بر خودم مسلط شوم و با صدای آرامی نالیدم: می دونی مانی داشتم به این فکر می کردم که اگر من به جای دختر برات پسری به دنیا بیارم اون موقع تکلیف من و اون چی می شه، تو چه کار می کنی؟
    - تو خودت رو ناراحت نکن، من خیالم راحته و فکر همه جاش رو کردم.
    در دلم گفتم: خدایا شکرت اینم به خیر گذشت و برای اینکه باز دسته گل دیگری به آب ندهم برای تهیه غذا به آشپزخانه رفتم.
    این یک هفته هم به سرعت سپری شد. در طول این یک هفته مانی حتی یک بار هم عصبانی نشد. وقتی شور و شوقش را می دیدم دلم به حالش می سوخت ولی دلم نمی خواست این بار هم گول رفتارهای متغیر مانی را بخورم و به سرعت جای این احساس دلسوزی را موجی از تنفر گرفت.

    صفحه 451 sneaking smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #57
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و پنجم قسمت 2:soccer smiley soccer smiley soccer smiley

    مانی خودش را مالک من می دانست و می بایست هر طور او دوست داشت عمل می کردم. در واقع برای او عروسکی بودم که کوک شده بودم تا خواسته های او را براورده کنم. خواسته هایی که ناشی از تربیت غلط او بود. برای او تنها خودش و خواسته هایش مهم بودند و البته من که مثل ثروتش بودم و نهایت تلاشش را می کرد تا من را از دست ندهد و به قول خودش به رقبا اجازه نمی داد حتی شبها خواب من را ببیند چه رسد به بیداری. همین افکار و عقاید او سبب می شد در باورم تردید نداشته باشم. به نظر من مانی واقعا بیماری روانی داشت.
    صبح که از خواب بیدار شدم با دیدن کاغذی بر روی آینه کنجکاو شدم تا بدانم مانی چه امیر جدیدی صادر کرده و به طرف آینه رفتم و در حالی که موهایم را برس می کشیدم شروع به خواندن کردم:
    آتوسای عزیزم سلام
    صبح که خواب بودی نگاهت کردم به نظرم اومد فرق کردی چطوری بگم یعنی خیلی شبیه مامانا شده بودی، نمی دونم این مدت رو چطوری سپری می کنم، بعد از گرفتن نتیجه آزمایش می خوام این خبر شادرو به همه بد این طوری خیال همه راحت می شه مواظب خودت باش و البته اگر نخندی مواظب دختر کوچولوم.
    قربان تو: مانی
    - حتما منظورش از خیال همه راحت می شه خیل عظیم کشته مُرده های منه... یعنی واقعا به این حرفایی که می زنه اعتقاد داره و یا همین طوری یه چیزی می گه... وای که اگه این مظنونین بفهمن مانی در موردشون چه فکرایی می کنه از تعجب سکته می کنن! آخه خدایا چرا منو از دست مانی خلاص نمی کنی و کاغد را در دستم مچاله کردم.
    می بایست به فکر راه حل جدیدی باشم. به محض این که مانی جواب منفی را گرفت مرا نزد بهترین متخصصان می برد و آنجا بود که دست من رو می شد.
    یک ماه تمام در دلهره و اضطراب سپری گشت . از روزی که آزمایش دادم تا دو روز بعد که قرار بود مانی جواب آزمایش را بگیرد به شدت عصبی بودم ولی سعی می کردم جلوی مانی رفتارم طبیعی باشد تا شکش برانگیخته نشود. قرار بود مانی عصر جواب آزمایش را بگیرد. از صبح آنقدر از سر اضطراب و تشویش قدم زده بودم که دیگر رمق نداشتم قدم از قدم بردارم. با شنیدن صدای ماشین مانی ترس تمام وجودم را چنگ زد و با توانی که برایم عجیب بود به طرف کاناپه چرمی گوشه هال دویدم و روی آن دراز کشیدم و کتابی را که از قبل آنجا گذاشته بودم باز کردم و فقط به سطور آن چشم دوختم.
    چند ثانیه بعد مانی با شدت در اتاق را باز کرد و به دنبال من همه جای خانه را نگاه کرد و در آخر نگاهش به رویم ثابت ماند. پس از چند لحظه با چهار گام بلند خود را به من رساند. ابروانش به شدت در هم گره خورده بود و چشمهایش با سردی مرگ آوری به من دوخته شده بود و برگه جواب آزمایش در دستش مچاله شده بود.
    یعنی از جواب منفی این قدر خشمگین شده بود؟ زیر نگاه سنگینش کلافه شده بودم، خواستم برای خالی نبودم عریضه حرفی بزنم ولی زبانم چنان سنگین شده بود که قدرت نداشتم تکانی به آن بدهم.
    کاغذ را به طرفم پرتاب کرد و با لحن غمگینی گفت: تو با من چکار کردی؟
    ناگهان به طرفم یورش آورد و در یک آن از روی کاناپه بلندم کرد و فریاد کشید : چرا؟
    هیچ جوابی نداشتم تا آتش خشمش را فرو نشانم و بی هیچ واکنشی به مانی نگاه کردم تا کمربندش را از پل های شلوارش بیرون کشید و آن را با بدنم آشنا کرد... به هر طرفی که می دویدم مانی جلویم ظاهر می شد و ضربه دیگری بر بدنم وارد می کرد ...از شدت درد فریاد می کشیدم و التماس می کردم ولی مانی گویا نمی شنید. در آخر صورتم را در میان دستهایم پنهان کردم و روی مبل افتادم. ضربات کمربند بر بازوان و کمر و پاهایم خورد ولی دیگر توانی برای فرار نداشتم حتی دیگر نمی توانستم بر اثر ضربات کمربند فریاد بکشم و تنها ناله های خفیفی از گلویم خارج می شد. پس از چند لحظه مانی هم از زدنم خسته شد . با خشونت موهایم را کشید و صورتم را به طرف خودش برگرداند و در حالی که با شدت نفس نفس می زد گفت: وای به حالت اگه دفعه دیگه منو به بازی بگیری، مطمئن باش می کشمت، فهمیدی؟!
    چشمانم از شدت ناتوانی روی هم افتادند و مانی به گمن این که من حرفش را فهمیده ام رهایم کرد و دیگر هیچ نفهمیدم.
    روی تخت خوابیده بودم و ملحفه تا گلویم کشیده شده بود و مانی پایین تخت نشسته بود و در سکوت سیگار می کشید چنان تشنه بودم که انگار سالها آب نخورده بودم. مانی با دیدن چشمهایم که باز شده بودند سراسیمه به طرفم آمد و گفت کجات درد می کنه آتوسا؟
    می خواستم فریاد بکشم به برکت وجود تو تمام بدنم ولی دیگر نمی خواستم با مانی همکلام بشوم. با مشقت زیاد صورتم را برگرداندم. چطور می توانست این سوال را بپرسد یعنی واقعا نمی دانست.
    با شنیدن صداهایی از بیرون اتاق این سوال به ذهنم رسید که چه کسی می تواند باشد و مانی که تعجب من را دید گفت: رامینه. راستش وقتی تو بیهوش شدی من خیلی ترسیدم برای همین بهش گفتم بیاد.
    با خشم صورتم را از او برگرداندم . در همین موقع رامین دارو به دست وارد اتاق شد و سلام کرد. از شدت خجالت و عصبانیت می خواستم به جایی فرار کنم که دست هیچ احد الناسی به دستم نرسد.
    - بهتری، کجات درد می کنه؟
    برای این که از دست او خلاص شوم به تندی گفتم: من فقط به تنهایی احتیاج دارم.
    با اشاره رامین مانی سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد و رفت.
    - خب حالا لطفا وضعیتت رو تشریح کن.
    - مثل این که تو متوجه منظورم نشدی، نمی خوام کسی رو ببینم.
    - منم کسی رو بیرونش نکردم و البته فکر نمی کنم خودمم کسی باشم، ناسلامتی من پزشک معالج توأم.
    - مطمئنا اگر به پزشک احتیاج پیدا کردم با پزشک خانوادگیمون تماس می گیرم.
    - دیگه داری کم لطفی می کنی، مگر من از اون پیرمرد چی کم دارم، تازه خیلیم خوش تیپ ترم.
    - خب این نظر توئه ولی من الان حال و حوصله بحث کردن ندارم، بهتره بری.
    - اتفاقا منم عجیب بی حوصله ام، حالا گوش کن، می دونی که مانی تو رو پیش هیچ پزشکی نمی بره، پس اگر می خوای هر چه سریعتر آثار این حملات وحشیانه از روی بدنت محو بشه و اون جاهایی که با سگک کمربند پاره شده عفونت نکنه باید با من همکاری کنی... حالا مثل یه دختر خوب بگو الان کجات درد می کنه؟
    - همه ی بدنم.
    - یه قرص مسکن می خوری بعد از مدت کمی دردت ساکت می شه و امان این پماد رو روی زخمات می زنی البته زخمات عمیق نیست و اگر پماد رو مرتب استفاده کنی نهایت دو هفته دیگر اثری از آثارشون نیست و لیوان آب و قرص را به طرفم گرفت.
    با یک جرعه آب قرص را بلعیدم و گفتم: ممنون، حالا اگر ممکنه...
    نگذاشت حرفم را تکمیل کنم و در حالی که اخم کرده بود گفت: خیر ممکن نیست، من تا ندونم شما دو نفر چه مرگتونه از جام تکون نمی خورم. دیوونه فرض کم سگک کمربند خورده بود توی چشمت، اگر کور شده بودی چه کار می کردی؟!
    - من خودم به اندازه کافی غم و غصه دارم تو دیگه نمک روی زخمم نپاش.
    - من نمک می پاشم یا تو، من نمی دونم تا کی می خوای کتک بخوری و صدات در نیاد... خب طلاق مال همین روزاست.
    - من از خدامه طلاق بگیرم ولی مانی غیرممکنه منو طلاق بده .اصلا تو که این قدر خونسرد حرف می زنی برو یه طوری تشویقش کن منو طلاق بده، اگر این کار رو برای من بکنی تا عمر دارم ممنونت ام.
    - من؟!
    - آره تو، اصلا می دونی چیه، تو فقط بلدی رجز بخونی ولی موقع عمل کنار می کشی.

    صفحه 458 snyting smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #58
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و پنجم قسمت3 :snoshovelf smiley

    به طرفم خم شد و در حالیکه سعی می کرد تن صدایش را پایین بیاورد، گفت: تا حالا هیچ کس جرات نکرده با من این طوری حرف بزنه اما برای این که بهت ثابت کنم آدم ترسویی نیستم فردا با مانی صحبت می کنم و بهت خبر می دم.
    از سر ذوق لبخندی زدم و گفتم: امیدوارم خبرای خوبی برام بیاری در ضمن اگر تونستی یه کاری کنی که مانی به جای تو بره آلمان خیلی خوب می شه.
    - چه کاری؟ تو که خودت خوب می دونی نمی شه سر مانی رو کلاه گذاشت.
    - من نمی تونم ولی تو می تونی... اتفاقا مانی از تنها کسی که حرف شنوی داره تویی... خواهش می کنم کمکم کن.
    - ببینم چه کار میشه کرد.
    - رامین تو که از دست من ناراحت نشدی؟
    رامین بدون این که حرفی بزند در سکوت نگاهم کرد.
    - پس معلومه که ناراحت شدی.
    - می دونی آتوسا تو خیلی قدرنشناسی. من هر کاری که برای تو می کنم باز تو بهم کم محلی می کنی... نمونه اش امروز مثلا با مانی دعوات شده ولی جواب منو سر بالا می دی، انگار عادت کردی تلافی همه رو سر من دربیاری.
    - خب نمی خواستم منو توی این وضعیت ببینی، هر چی باشه منم آدمم،غرور دارم.
    حلقه اشکی که در چشمانم بود روی گونه هایم جاری شد.
    - وای آتوسا دیگه گریه نکن... من همین طوریم دلم می خواد مانی رو بکشم دیگه نمی خواد با این گریه هات تحریکم کنی.
    - نمی خوام تحریکت کنم ولی تو با حرفات ناراحتم کردی، من آدم قدرنشناسی نیستم، ولی اگر کم محلی به تو شده عمدی نبوده، فکر می کردم وضعیت منو درک می کنی...در هر صورت ازت معذرت می خوام.
    - به معذرت خواهی نیازی نیست، فقط یه کم با من مهربونتر باشی کافیه و اما در مورد خواهش دومت مطمئن باش این شنبه مانی به جای من میره آلمان...حالا بخند تا برم.
    لبخندی زدم و گفتم: مرسی.
    - سعی کن بخوابی، فعلا خدانگهدار.
    سری به علامت خداحافظی تکان دادم و چشمانم را بستم.
    خیلی خسته بودم و به افکارم اجازه ندادم مانع خوابیدنم شوند... نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با نوازش موهایم از خواب بیدار شدم.
    - آتوسا پاشو شام بخور.
    آنقدرگرسنه بودم که بدون مقاومتی سر جایم نشستم. مانی سینی غذا را روی پاهایم گذاشت که با در هم رفتن چهره ام فوراً آن برداشت و گفت: ببخشید ، یادم رفت.
    ظرف سوپ را به طرفم گرفت و گفت: می دونم که دوست نداری از دست من غذا بخوری ولی چون ضعف داری اجازه بده من کمکت کنم .و قاشق را مقابل دهانم گرفت.
    وقتی احساس گرسنگی ام مرتفع شد با بی حالی دوباره دراز کشیدم و چشمانم را بستم. دلم می خواست هر چه سریعتر مانی از اتاق بیرون برد. بالاخره پس از چند دقیقه مانی آباژور را خاموش کرد و رفت.
    برای چند ثانیه دلم برای مانی سوخت ولی وقتی به یاد کتکهای چند ساعت قبل افتادم موجی از تنفر احساس دلسوزیم را کنار زد... خیلی دلم می خواست بدانم مانی چطور فهمیده بود که من قرص مصرف می کردم.
    با شنیدن صدای پایش چشمانم را سریع بستم. پس از چند لحظه بوی ادکلن و نفس های آرامش را که به صورتم دمیده می شد، حس کردم.
    - آتی، آتوسای من چیزی نمی خوای؟
    - سعی کردم پلک نزنم تا فکر کند خوابیده ام و خوشبختانه موفق شدم. آرام دستم را بوسید و صورتش را در کف دستم پنهان کرد... آرام چشمایم را باز کردم. مانی کنار تخت روی زمین نشسته بود و آرام و بی صدا می گریست. باور کردن این موضوع مشکل بود. شاید خواب می دیدم .ولی شانه هایش که تکان می خوردند و دست من که با اشکهای گرمش خیس شده بود گویای این واقعیت بود که من خواب نیستم... تعجب کردم و با خودم گفتم: مانی چطور ممکنه بتونه گریه کنه، مگه اون جز خشونت کار دیگه ای بلد بوده و من نمی دونستم؟! ... ای کاش می دونستم به خاطر چی گریه می کنه.
    - یعنی این قدر از دست من ناراحته که این طوری زار می زنه؟
    - آه خدایا یعنی مانی می تونه غیر عذاب چیز دیگه ای برای من باشه... یعنی این قدر به بچه علاقه داره؟
    - نه خیر به بچه علاقه نداره، فقط از دست تو به این حال و روز افتاده.
    - مگر من چه کار کردم، تازه اگر کسی باید گریه کنه من مستحق ترم.
    - برای این که تو همیشه یه طرفه به قاضی میری، بهش راست و پوست کنده می گفتی تا اخلاق و رفتارت رو عوض نکنی از بچه خبری نیست.
    - خب اگه مثل دفعه قبل تظاهر می کرد چی؟ اون موقع چه کار می کردم؟
    - در هر صورت تو کار خوبی نکردی، تو غرور اونو شکستی.
    - من از اول گفتم فعا بچه نمی خوام، ولی اون با اجبار و اصرار و خشونت از من بچه خواست، من مجبور بودم جز اون کار دیگه ای نمی تونستم بکنم در ضمن مگه خودت ندیدی وقتی گفتم مخالفم چطور وحشیانه بهم حمله کرد و خواسته اش رو دوباره بهم تکرار کرد.
    - ای کاش کمی دلداریش می دادی.
    - نع ، نع ، نع... اینو از من نخواه، من واقعا از مانی منزجر شدم، ما واقعا به آخر خط رسیدیم. بهتره تا کار به جاهای باریکتری کشیده نشده از هم جدا بشیم.
    - اون یه ذرع عقلتم از دست دادی، اخه دیوانه مانی مگر تو رو طلاق میده، حتی اگر دوستت نداشته باشه باز طلاقت نمیده.می دونی که می تونه بره یه زن دیگه بگیره و بیاره اینجا، از دست توام کاری بر نمی آد... تو مجبوری با مانی بسازی یا زنش نمی شدی یا حالا که شدی تا آخرش وایسا.
    - نمی تونم دیگه کشش ندارم، ظرفیتم تکمیل شده، می فهمی؟
    - نه نمی فهمم.
    - گمشو، حوصله ندارم آخر شبی به حرفای مفت تو گوش بدم.
    با شنیدن زمزمه های مانی به خودم آمدم و تماش هوش و حواسم را جمع کردم تا بفهمم چه می گوید.
    - مگه من چی از دیگران کم دارم که تو منو دوست نداری ، هان؟ آخه کی زیر پای تو نشسته؟
    - اِ..اِ.. باز می گه زیر پای تو نشسته! بابا به پیر به پیغمبر هیچکس زیر پای من ننشسته، چطوری اینو بهت بفهمونم... اون موقع این می گه دلداریش بده، بابا این مشکل روانی داره من که امضا ندادم تا آخر عمر با یه آدم دیوانه و شکاک زندگی کنم... من طلاقم رو می گیرم.
    - صحیح! پس اون شعارهای بشر دوستانه ات الکی بود. من به خاطر پدرم با مانی زندگی می کنم. تو چقدر ساده ای به قول رامین، مانی غیرممکنه به شوهر خواهرش صدمه بزنه در ضمن فکر نمی کنم که هنوزم آش دهن سوزی براش باشم.
    - تو می تونی این طوری فکر کنی.
    - هر جور دلم بخواد فکر می کنم، توام هیچ غلطی نمی تونی بکنی، اصلا اگر من نخوام با تو بحث کنم چه کار باید بکنم، همین الان راهتو می گیری و میری پشت سرت ام نگاه نمی کنی تا وقتی ام خودم اراده نکردم ظاهر نمی شی و افاضه فیض نمی کنی، فهمیدی؟
    - آره فهمیدم.
    - خوبه پس لطفا تشریف ببرید.
    - باشه میرم فقط آخرین حرفم رو میزنم و میرم.
    - هر چند که علاقه ای به شنیدن حرفت ندارم ولی برای این که سریعتر رفع زحمت کنی بگو.
    - می دونی چیه تو همیشه وقتی کم می آری عصبانی می شی و منو از ذهنت بیرون می کنی ولی این راهش نیست.

    ******
    پایان فصل سی و پنجم(صفحه 464)sneezing smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #59
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و ششم:splum fairy smileysplum fairy smileysplum fairy smiley

    - آتوسا مثل این که مانی خواب تازه ای برات دیده.
    - چی شد؟... با مانی حرف زدی؟ کامل برایم تعریف کن.
    - اوهوم، البته یه طوری که خیلی ضایع نباشه... به صورت غیر مستقیم بهش گفتم اگر آتوسا بهت علاقه نداره چرا راهتونو از هم جدا نمی کنید، زندگی دو روزه، آدم باید خوش باشه شمام که همیشه با هم دعوا دارید و اعصاب همو داغون می کنید پس چرا یه کاری نمی کنید که هر دو نفرتون راحت بشید و از این حرفا...
    - خب مانی چی گفت؟
    - هیچی، یه نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: "مشکل من با یه دختر خوشگل و مامانی حل می شه."
    - پس یعنی هیچی.
    - یعنی چی هیچی؟من اصلا نمی فهمم تو چرا بعضی مواقع این قدر خونسردی ! تو اصلا می دونی بچه دار شدن یعنی چی؟ هان تو می دونی؟
    به انتظار جواب به صورتم خیره شده بود.پس مانی به او نگفته بود این بساط سر بچه بوده حالا چرا فقط خدا می دانست.
    - نکنه داری به این فکر می کنی که فکر جالبیه و با یه بچه اخلاق و رفتار مانی خوب می شه؟
    از این که من را این قدر بچه فرض کرده بود عصبانی شدم ولی لحن گفتنش طوری بود که نتوانستم از خندیدن خودداری کنم و لبخند زدم. با دیدن لبخندم چند بار سرش را به علامت تاسف تکان داد و این حرکتش لبخندم را به خنده تبدیل کرد.
    - تو رو به هر کس می پرستی نخند، آخه دیوانه این بچه برای مانی یه برگ برنده اس، می فهمی چی می گم؟
    خودم را کنترل کردم و گفتم: آره می فهمم.
    - خب حالا چه کار می کنی؟
    - چه کار می تونم بکنم؟
    - بگو می خوام ازت جدا بشم.
    - با این بدن کوبیده ای که دارم دیگه حال و حوصله کتک خوردن مجدد ندارم. حداقل یه پیشنهاد بده که ضرر جانی برام نداشته باشه.
    - نترس فکر نمی کنم دیگه جرات کنه دست روی تو بلند کنه، در ضمن این که خودت بگی خیلی تاثیر گذاره.
    - چه جالب! می شه بگی مانی از چی ترسیده که دیگه قصد کتک زدن نداره؟
    - گفتم آتوسا قصد داشته بره پزشک قانونی طول درمان بگیره ولی من منصرفش کردم و از طرف تو قول دادم دیگه دست روی اون بلند نمی کنی.
    - چرا تا به حال به فکر خودم نرسیده بود؟!
    - ببین آتوسا اگر گفت طلاقت نمی دم بگو اشکالی نداره فقط من زیر یه سقف با تو زندگی نمی کنم و می رم خونه پدرم . این طوری می فهمه تصمیمت جدیه.
    - ولی اگر برم اون جا، پدر حتما مونیکا رو می فرسته خونه پدرش، من نمی خوام این وسط زندگی پدر و مونیکا از هم بپاشه.
    - تو مثل اینکه به همه فکر می کنی به جز خودت.
    - نه این طور نیست، ولی دلم نمی خواد مونیکا از عشقش به اجبار دست بکشه، اون به اندازه کافی از بی اعتنایی پدر رنج می بره، دیگه لازم نیست من غم و غصه اش رو اضافه کنم.
    - خوش به حال مونیکا ولی با طلاق تو این امر خواهی نخواهی پیش میاد... نکنه تو بخاطر زندگی و خوشی مونیکا حاضر به خراب کردن زندگیت و جوونیت هستی؟
    - نه ، ولی...
    - ولی چی؟
    - نمی دونم.
    - با مانی صحبت می کنی؟
    - آره، ولی مطمئنم بی فایده اس... راستی برنامه آلمان چی شد؟
    - فکرش رو کردم نگران نباش. یک روز قبل از پرواز بهش می گم.
    - مرسی، من روی کمک تو خیلی حساب می کنم.
    - خواهش می کنم، من دیگه باید برم، کاری نداری؟
    - نه خدا نگهدار.
    دستم را فشرد و گفت: به امید دیدار. و رفت.
    جلوی در مکثی کرد و برگشت.
    - آتوسا مراقب خودت باش، متوجه ای؟
    - آره متوجه ام.
    - نه خیر نیستی، منظورم بچه اس. بازم سفارش می کنم مراقب باش اونم خیلی زیاد.
    از صراحت کلام رامین سرم را پایین انداختم.
    - پس خیالم راحت باشه؟
    سرم را چند بار به علامت مثبت تکان دادم. پس از چند لحظه سرم را بلند کردم. رامین رفته بود.
    با رفتن رامین به فکر فرو رفتم. می خواستم جمله ای ناب پیدا کنم تا تاثیر لازمه را بر مانی داشته باشد و نتواند با تصمیم من مخالفت کند. کلامی که به او بفهماند چه قدر از زندگی کردن با او بیزار هستم مردن را به ادامه زندگی با او ترجیح می دهم.
    نمی دانستم عکس العمل مانی وقتی این حرفها را بشنود چیست... حتما با کمربند ادب سیاه و کبودم می کرد تا دیگر این فکرها به ذهنم خطور نکند چه برسد به این که آنها را به زبان بیاورم. به درگاه پروردگار دعا کردم تا مانی با تقاضایم موافقت کند.
    تا زمانی که مانی به خانه امد فکر می کردم ولی به نتیجه مطلوبی نرسیده بودم. چند دقیقه بعد مانی به سراغم آمد و گفت: آتوسا شام.
    - میل ندارم.
    - میل ندارم، نداریم! پاشو ببینم ضعف می کنی.
    با اکراه برخاستم و سر میز رفتم. مانی برایم غذا کشید و در حالی که قاشق و چنگال را به دستم می داد گفت: بخور.
    با بی میلی چند قاشق خوردم و بشقابم را کنار زدم.
    بشقاب را مقابلم گذاشت و گفت: غذات رو تموم کن.
    بدون توجه به حرفش لیوانی نوشابه برای خودم ریختم و جرعه جرعه آن را نوشیدم که گفت: دست از لجبازی بردار.
    - میل ندارم، مگر غذا خوردنم اجباری شده؟
    - چه اجباری عزیزم، من برای خودت می گم.
    لبخند تمسخرآمیزی زدم و گفتم: عجب!
    در حالی که دندانهایش را بر هم می فشرد، گفت: اجازه میدی برای یک شب ام که شده بدون جر و بحث شام بخوریم؟
    - اتفاقا منم خیلی دلم می خواد این آرزو تحقق پیدا کنه.
    مانی لبخندی زد و گفت: پس بیا از الان شروع کنیم . و قاشق و چنگال را به طرفم گرفت و گفت: آفرین دختر خوب.
    - ولی برای شروع یه کم دیر شده .و برخاستم. ولی هنوز از آشپزخانه خارج نشده بودم که مانی بازویم را گرفت و گفت: بیا این جا ببینم و با خشونت به طرف کاناپه کشیدم.
    - معنی این حرفت چی بود؟
    - فکر نمی کنم منظورم رو نگرفته باشی؟
    - تا عصبانی نشدم جواب سوالم رو بده.
    سعی کردم مثل همیشه زود عقب نشینی نکنم و با شجاعت حرفم را بزنم و گفتم: بهتره خونسرد باشی چون می خوام باهات صحبت کنم.
    مانی برای اولین بار کوتاه امد و در حالی که سعی می کرد آرام باشد گفت: گوش میدم.
    هول شده بودم و هر چی به مغزم فشار می اوردم نمی توانستم جمله هایی که از عصر تا شب آماده کرده بودم را به خاطر بیاورم. زیر نگاه نافذ مانی کلافه شده بودم ولی با این حال سعی کردم خونسرد باشم . نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ببین مانی دلم می خواد منطقی باشی . در ضمن بدون که من تصمیم خودمو گرفتم پس سعی نکن منو منصرف کنی.
    - یه مقدار دیگه طولش بدی منو می کشی و خلاصم می کنی بگو دیگه چه فگری تو سرته؟
    - مانی من خیلی خسته شدم،دیگه کشش ندارم، نمی تونم این وضع رو تحمل کنم.
    - یعنی چی، کدوم وضع؟!
    - چرا نمی فهمی؟! من و تو با هم هیچ نقطه مشترکی نداریم.
    - چون تو نمی خوای.
    - بس کن مانی... در مورد خواستن و نخواستن منم حرف نزن.
    - پس در مورد چی حرف بزنم؟
    - تو نمی خوای حرف بزنی، من هیچ امیدی به بهبودی این وضع ندارم پس لازم نمی بینم که خودمون رو بیشتر از این عذاب بدیم.
    - همه چیز درست می شه فقط یه کم صبر و حوصله لازمه.
    - سالی که نکوست از بهارش پیداست.
    - تو خیلی بدبینی، بین همه زن و شوهرها از این مسائل به وجود میاد،منحصر به من و تو نیست که تو احساس بدبختی می کنی، مشکل من و تو با یه دختر کوچولو حل می شه.
    - مانی مثل این که تو متوجه نمی شی، من دارم جدی حرف می زنم.
    - منم جدی گفتم، یه دختر شیرین و دوست داشتنی به زندگی امیدوارت می کنه.
    - مانی اسم بچه رو نیار.
    - چرا؟ من فکر می کنم که الان موقع مناسبیه.
    - این نظر توئه، اگر فکر می کنی بتونی با وجود بچه من به این زندگی پایبند کنی سخت در اشتباهی.
    - آره تو بی عاطفه تر از این حرفایی، اگر یه ذره رحم توی وجودت بود اون کار رو با من نمی کردی... تو آبروی منو جلوی سامان بردی، وقتی بهم گفت خانومت اشتباهی قرص ضدبارداری مصرف می کرده تمسخر رو توی چشماش می دیدم، چشماش می گفت مانی خیلی احمقی که به حرفای این جنس به ظاهر لطیف و ظریف اعتماد کردی.
    - این برات تجربه ای شد که دیگه چیزی رو با زور و اجبار از کسی نخوای.
    - تو کسی نیستی، تو همسر منی و باید از من حرف شنوی داشته باشی.
    - جداً! این مزخرفات رو کی بهت گفته؟
    - قانون، دین.
    - آهان تو از بین تمامی دستورات دینی و قانونی همین یکی رو یاد گرفتی، عجب هوشی بهت تبریک می گم، دین شما بهتون دستور نداده با خشونت با زن رفتار نکنید، حتما این دستورای جعلی رو طایفه شما وارد دین و قانون کردن... من برای این دین و قانونی که زن مرد ضرب و شتم قرار بگیره و کسی به دادش نرسه ذره ای ارزش قائل نیستم. اون موقع می گن چرا مردم خودشون مجری عدالت می شن؟ و به مانی که دهان باز کرده بود تا چیزی بگوید مهلت ندادم و گفتم: به هر حال من تصمیم خودمو گرفتم فقط خواستم اطلاع داشته باشی... من دیگه نمی خوام با تو زندگی کنم.
    مانی با ناباوری به من خیره شده بود . پس از چند لحظه که انگار تازه معنی حرفم را فهمیده بود با صدای لرزان گفت:آتوسا بگو که داری شوخی می کنی؟!
    - متاسفانه نه، باور کن توی زندگی هیچ وقت به اندازه الانم جدی نبودم.
    - آتوسا زندگیمون رو به همین راحتی خراب نکن.
    - من خرابش نکردم حتی می خواستم رو به راهش کنم ولی تو نذاشتی.
    - آتوسا یه فرصت دیگه بهم بده، جبران می کنم.
    - نه مانی، دیگه خیلی دیر شده، متاسفم که دیگه ذره ای به قول و قرارت اعتماد ندارم.
    - این طوری حرف نزن، من طاقت ندارم.
    - دلم می خواد بی سر و صدا و توافقی کار رو تموم کنیم.
    دستم را در دست سردش گرفت و با آوای غمگین و ملتمسانه ای گفت: آتوسا بهت التماس می کنم این بحث رو تموم کنی.
    - باشه، ولی من سرم حرفم هستم. و برخاستم.
    - باشه آتوسا من از خواسته ام صرف نظر می کنم هر وقت او خواستی بچه دار می شیم.
    - مانی موضوع بچه نیست، موضوع مهمتر از این حرفاست... من و تو به آخر خط رسیدیم، اصلا ازدواج ما از اول غلط بود پس هر چه زودتر از هم جدا بشیم به نفع هر دو مونه.
    - آخه کی این فکر رو توی سر تو انداخته؟
    - بس کن مانی! من از دست این افکار تو می خوام خودمو حلق آویز کنم... آخه کی این فکر رو توی سر من انداخته؟! این نتیجه کارای خودته. بعد از این که فهمیدم دو ماه تمام منو به بازی گرفته بودی به این نتیجه رسیدم... می دونی من و تو اون قدر از هم دور شده بودیم که هر چه قدرام به طرف هم بدویم باز به هم نمی رسیم.
    - آخه تو چطوری دلت می آد امید منو به باد بدی؟
    - همون طوری که تو تموم امیدای منو به باد دادی و احساس منو زیر پات لگدمال کردی.
    مانی که دید با ریشخند نمی تواند به راهم بیاورد سعی کرد که با خشونت به نتیجه دلخواهش برسد و گفت: به هر حال من تو رو طلاق نمی دم چون من تو رو دوست دارم و مطمئن باش که قانونم از من حمایت می کنه.
    - نه تو، نه قانونت نمی تونه منو مجبور به ادامه زندگی با تو بکنه.
    - می بینیم!
    - من مردن رو به زندگی کردن با تو ترجیح می دم، پس یقین داشته باش اگر آزادم نکنی خودمو می کشم.
    - من ترجیح می دم بمیری تا تو رو طلاق بدم تا بتونی با اون پدرسوخته ازدواج کنی.
    با خودم گفتم: مانی بدون شک مشکل روحی روانی داره، آخه من چطوری می تونم چنین آدم دیوونه ای رو قانع کنم.
    - تو غیر قابل تحملی!
    - چرا؟ چون فهمیدم تو به خاطر یه بی سر و پا می خوای زندگیمون رو خراب کنی؟
    - تو چه طوری به این نتایج موهوم و خیالی رسیدی؟ من فکر می کنم تو رو باید توی بخش ناهنجاری های حاد بستری بعید می دونم آدمی روانی تر از تو روی کره زمین پیدا بشه!
    - در هر صورت من حرفم رو زدم، من تو رو نگرفتم که سر سال طلاقت بدم... فکر می کنم اگر به اون شازده ای که زیر پات نشسته بگی من چی گفتم راضی نمی شه تو اول جوونی خودتو بکشی، چون اسم تو درصورتی از توی شناسنامه من خط می خوره که مرده باشی.
    - برای من اصلا مهم نیست که تو طلاقم بدی یا ندی. فقط بدون که نمی تونی منو به زور توی خونه نگهداری، مطمئن باش که با تو ، توی یه خونه زندگی نمی کنم، متوجه شدی؟
    مانی دوباره خواست با قولهای دروغی بازی را به نفع خودش به پایان رساند و گفت:آتوسا اگر این تهدیدا صرفا برای اینه که من اخلاقم رو درست کنم، باشه، من بهت قول می دم که رفتارم رو اصلاح کنم، توام دیگه بدقلقی نکن، من تو رو خیلی دوست دارم. لطفا این احساس رو در من نکش.
    - این قول رو دو ماه پیش ام به من دادی ولی بهش عمل نکردی. پس نباید انتظار داشته باشی گول قولای بی اعتبارت رو بخورم.
    فکر می کنم آخرین جمله ام تاثیر مطلوب را بر او گذاشت چرا که پس از چند لحظه گفت: آتوسا من شنبه باید برم آلمان چهارشنبه بر می گردم فقط خواهش می کنم تا چهارشنبه هیچ اقدامی نکنی، قول میدی؟ و به انتظار جواب نگاهم کرد.
    نگاهش قلبم را به درد آورد و گفتم: باشه قول می دم.
    - مرسی، ولی بدون که من خیلی می خوامت. بازم فکر کن البته این موردم در نظر بگیر که من به جون خودت که از همه کس برام عزیزتره قسم می خورم که همون طوری بشم که تو می خوای و به آرامی خم شد و بوسه ی ملایمی از گونه ام برداشت و در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود از خانه خارج شد.

    ******

    پایان فصل سی و ششم(صفحه 476)spam smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/