فصل سی و سوم قسمت2: sorrow smileysorrow smileysorrow smiley

چنان از سیلی مانی دلشکسته شدم که گویی این اولین باری بود که به صورت سیلی زده است. در حالی که سعی می کردم بغض در صدایم آشکار نباشد، گفتم: هر طوری دوست داری فکر کن و جواب خودتو بده... این طوری برات لذت بخش تره.
با تمام شدن جمله ام ضربه دیگری بر روی گونه ام نشست ولی قصد نداشتم مثل دفعات قبل عقب نشینی کنم. در حالیکه از درد به خودم می پیچیدم محکم سر جایم ایستادم و به چشمانش خیره شدم.
چشمان مانی از شدت عصبانیت برق می زد. با دیدن حال و روزش لبخندی بر لبانم نشست و همین باعث شد مانی از خود بیخود شود و به دو سیلی دیگر میهمانم کند.
در حالی که لبخند تمسخرآمیزی می زدم نالیدم: پس راسته می گن دیوونه ها توی شبای مهتابی دیوونه تر می شن و از شدت عصبانیت با صدای بلند خندیدم و این خنده دلیلی شد که مانی مثل حیوانی وحشی به جانم بیفتد. و هنگامی که از زیر دست مانی نجات یافتم که صدای زنگ در بلند شده بود.
در حالی که تمام بدنم به شدت درد می کرد، به زحمت سرپا ایستادم و خودم را کشان کشان به اتاق خواب رساندم...می دانستم پشت در کسی جز رامین نیست، قرار بود امشب شام را با هم باشیم.
صدای گفتگوی آرام آنها را می شنیدم و گاهی صدای عصبانی مانی را که می گفت :"لعنتی".
روی زمین نشسته بودم و سرم را روی تخت گذاشته بودم. چیزی که برایم عجیب بود این بود که حتی قطره اشکی نداشتم تا مرهمی بر دل زخمی و شکسته ام باشد. نمی دانستم مانی جریان را برای رامین تعریف کرده یا نه. به هیچ عنوان دلم نمی خواست رامین از این جریانات اطلاعی داشته باشد. هنوز اندکی غرور و شخصیت برایم باقی مانده بود و نمی توانستم خودم را راضی کنم که همین را هم از دست بدهم.
با شنیدن صدای باز شدن در حتی به خودم زحمت نگاه کردن به او را ندادم و همان طوری که سرم روی تخت بود بی حرکت ماندم. نمی دانستم این بار از من چه می خواست... وقتی روی تخت نشستم فهمیدم قصد رفتن ندارد. با آنکه نمی خواستم با او همکلام شوم اما برای اینکه هر چه سریعتر از تحمل وجودش راحت شوم با بی حالی گفتم: اگر این دفعه ام اومدی جلوی رامین برات نقش بازی کنم سخت در اشتباهی ، بهتره هر چه سریعتر زحمت رو کم کنی... می خوام تنها باشم.
- ولی من این موقع ها دوست ندارم تنها باشم.
با شنیدن صدای رامین مثل دیوانه ها از جا پریدم. او این جا چه می کرد؟ به چه حقی به خلوت من پا گذاشته بود؟ چطور مانی به او این اجازه را داده بود؟! حتما او را فرستاده بود تا بفهمد من با کیارش کجا رفته بودم و چه می کردم.
به رامین نگاه کردم با حیرت به من چشم دوخته بود دهانش از شدت تعجب باز مانده بود و چشمای خمارش گرد شده و ابروهایش تا حدی که امکان داشت بالا رفته بودند.
پس از چند لحظه که انگار تازه به خودش آمده بود برخاست و به طرفم امد. از شدت خجالت سرم را پایین انداختم. در حالی که سرم را بالا می آورد با حالت غم انگیزی گفت: آتوسا با خودت چه کردی؟! و با دستمال خونی که از گوشه لبم جاری شده بود پاک کرد و گفت: ببین با این صورت چه کار کرده بی احساس!
نگاهم را به زیر انداختم و حرفی نزدم. رامین در حالی که دوباره روی تخت می نشست اشاره کرد کنارش بنشینم.
همان جایی که ایستاده بودم روی زمین نشستم و زانوانم را در آغوش کشیدم و به دیوار تکیه دادم. چطور مانی از او خواسته بود تا با من حرف بزند؟!
- آتوسا کجا رفته بودی؟
- برای چی باید توضیح بدم؟
- تا از حماقتای بعدی جلوگیری بشه.
- مگر بالاتر از سیاهی ام رنگی هست؟
- ترا خدا به خودت رحم کن، مانی خیلی دیوونه اس.
- هر کاری می خواد بکنه... برام اهمیتی نداره.
- تو که دوستش نداشتی چرا باهاش ازدواج کردی و سرکار گذاشتیش؟
- نمی خوام در این مورد صحبت کنم.
- چرا؟
- به دلایل کاملا شخصی.
- ولی مانی بیرون منتظره.
- می دونم، ولی من با شما حرفی ندارم.
- آخه با مانیم که حرفی نزدی...بذار کمکت کنم.
- شما اون موقع که لازم بود به من کمک نکردید، حالا دیگه به کمک شما نیازی ندارم.
- من واقعا متاسفم... فکر نمی کردم این طوری بشه.
- پس دیدید شمام اشتباه می کردید و مانی ور نمی شناختید.
- من مانی رو خوب می شناسم . از بچگی با هم بزرگ شدیم ولی من نمی دونستم این قدر وحشی باشه چطور دلش اومده با تو این طوری رفتار کنه، من از مانی هر چیزی رو انتظار داشتم جز تنبیه بدنی... اونم توی عصر گفتگوی تمدنها!
با این که خیلی ناراحت بودم به حرف رامین و لحن گفتنش خنده ام گرفت.
- مانی به شما چی گفت؟
- ما با هم بودیم که تلفن کرد منزل پدرت، ولی مونیکا گفت تو با کیارش نیم ساعت پیش حرکت کردید اومدیم خونه ولی هنوز نرسیده بودی ، به من گفت تو برو توی خیابون دنبالشون من همین جا می مونم... فکر می کنم می ترسید تو با کیارش...روابطی داشته باشی.
البته این سه کلمه آخر را پس از مکثی طولانی آن چنان سریع بیان کرد که اگر مانی را نمی شناختم غیرممکن بود متوجه شوم او چه گفت.
- همون افکار احمقانه و پوسیده .و لبخند تمسخرآمیزی زدم.
- نمی خوای بگی کجا رفته بودی؟
- نع، چون تو می خوای به مانی خبر بدی.
- اگه قول بدم نگم چی؟
- ولی من دیگه به قول هیچ مردی اعتماد نمی کنم.
- ببین یه عده مثل مانی چطور حس شیرین اعتماد زن به مرد رو از بین می برن، مایه ننگ طایفه رهنما، ولی من با مردای دیگه فرق دارم حداقلش با برخورد فیزیکی به شدت مخالفم... حالا چرا نمی خوای حرف بزنی؟
- دلم می خواد مانیم مثل من زجر بکشه، فقط همین.
- تو که با کیارش...
بدون این که منتظر شنیدن بقیه جمله اش بمانم گفتم: تو چی فکر می کنی؟
- دوست دارم هیچ رابطه ای جز رابطه فامیلی با هم نداشته باشید.
- به قول خودت ولی این جواب سوال من نبود.
- خب وقتی تو با من حرف نمی زنی، نمی تونم درباره ات به درستی قضاوت کنم... من در مورد تو هیچی نمی دونم فقط تا حدودی حس می کنم به مانی علاقه نداری ولی رفتارت چیز دیگه ای می گفت برای همین شک داشتم ولی الان دیگه شک و تردیدم از بین رفت، فقط موندم تو چطور بی عشق و علاقه ازدواج کردی... خواستگار که زیاد داشتی ، خوشگل و خانواده دار که بودی، سن و سال زیادی ام نداشتی که بگم ترسیدی این آخرین خواستگارت باشه، پس اخه روی چه حسابی با زندگی خودت بازی کردی؟
- داستانش مفصله و از حوصله آدمیزاد خارج.
- بگو، شاید بتونم کمکت کنم.
- از دست هیچ کس کاری ساخته نیست.
- آتوسا تو که مانی رو دوست نداری پس چرا ازش جدا نمی شی؟
سرم را به علامت تاسف تکان دادم و سکوت کردم.
- یعنی چه؟ نگو از شدت عشق و علاقه نمی تونی ازش طلاق بگیری!
- فقط می تونم بگم حتی فکرش رو نمی تونم بکنم.
- آخه چرا؟
- به خاطر پدرم.
- دست بردار اتوسا دیگه این دوره و زمونه مثل قبل نیست که پدری با طلاق گرفتن دخترش نتونه سرش رو بلند کنه، تازه پدر تو که خیلی آدم روشنفکریه، گذشته از اون اگر بدونه یکی یکدونش چه وضعی داره خودش بدون رضایت تو طلاقت رو می گیره.
- نه متوجه منظورم نشدی.
- خب واضح تر بگو.
- نمی تونم.
- نکنه از مانی می ترسی؟
- آره خیلیم زیاد.
- ولی بهت نمی اد ادم ترسویی باشی، اگر می ترسیدی همچین جوابی به مانی نمی دادی که دیوونه بشه و تو رو به این روز بندازه.
- تو مانی رو نمی شناسی.
- تو چی؟... مانی رو می شناسی؟
- بیشتر از تو.
- تو اگر مانی رو می شناختی خوب نبود گول رفتارش رو بخوری، دو بار بهت تذکر دادم ولی می گفتی مانی تمام رفتارای مشکوکش رو کنار گذاشته.
- تو اگر می دونستی من دارم اشتباه می کنم چرا نیومدی از اشتباه دربیاریم.
- دلم نمی خواست بعدا منو مسبب از هم پاشیدن زندگیت بدونی، هر چی باشه من رفیق چندین ساله مانیم، نمی خوام بهش از پشت خنجر بزنم ولی به توام علاقه دارم، نمی خوام اول جوونی از زندگی کردن بیزار بشی...آتوسا تو رو به هر کس می پرستی با من حرف بزن بذار کمکت کنم.... خب حالا بگو با کیارش کجا بودی؟
- هیچ جا، سر چهارراه دومی تصادف کردیم برای همین تا رسیدیم این جا دیر شد.
- خب چرا اینو از اول به مانی نگفتی؟ می خواستی منو دق مرگ کنی؟
- به مانی گفتم ولی در جوابم حرفی زد که اعصابم رو داغون کرد، از طرفی وقتی فهمیدم این دو ماه فقط تظاهر به اعتماد داشتن می کرده، بیشتر عصبانی شدم... برای همین اون جواب رو بهش دادم.
رامین در حالی که سعی می کرد نخندد گفت: وقتی جواب تو رو شنیدم موندم تو چطور تو اون هاگیر واگیر همچین جوابی به ذهنت خطور کرده... حالا می خوای چه کار کنی؟
- نمی دونم فقط اینو می دونم که برای حفظ زندگیم خیلی تلاش کردم حداقل پیش وجدان خودم سرافکنده نیستم.... بهرحال فکر می کنم تو می تونی یه کمکی به من کنی.
- بگو هر کاری بتونم برات می کنم.
- می شه ازت خواهش کنم به مانی بگی فعلا کاری به کار من نداشته باشه.
- آخه چی بگم! چطوری بگم؟
- مثلا بهش بگی بهتره با من قهره کنه تا خودم پی به کار اشتباهم ببرم، نمی دونم تو خودت بهتر از من بلدی.
- سعی خودمو می کنم ولی بهت قول نمیدم ، اخه مانی خیلی تحت تاثیر من نیست.
- پیشاپیش از کمکت ممنونم، راستی یه زحمت دیگه ام دارم، می تونی سه چهار ساعت مانی رو با خودت بیرون ببری... دلم می خواد تنها باشم.
- آتوسا فکر احمقانه ای تو سرت نباشه؟!
- نه مطمئن باش اگر جرات خودکشی داشتم تا حالا خودمو از شر این زندگی راحت کرده بودم.
- پس چه کار می خوای بکنی که وجود مانی مزاحمه؟
- اگه قول بدی نخندی می خوام با صدای بلند گریه کنم... دلم نمی خواد مانی صدای گریه کردنم رو بشنوه.
به رامین نگاه کردم او هم به من خیره شده بود. بعد از چند لحظه با صدای آرامی گفت: به خاطر تو نهایت تلاشم رو می کنم و رفت.
بعد از چند دقیقه ای رامین توانست مانی را با خود ببرد. برخاستم و مقابل آینه ایستادم. با دیدن صورتم که اثر انگشتان مانی بر تمام ان آشکار بود . اشک در چشمانم حلقه بست و بغضی که یک ساعت تمام گلویم را می فشرد بالاخره شکست و صدای بلند گریه ام در سکوت سنگین خانه طنین انداز شد.

******
پایان فصل سی و سوم( صفحه 431) skull smiley