فصل بیست و سوم قسمت2:
تازه فهمیدم مانی برای چی عصبانی بود ولی او حق نداشت راجع به من چنین فکری کند. وقتی دکتر به او اطمینان خاطر داد که من دوشیزه هستم برق شادی را در چشمانش دیدم. یعنی واقعا فکر کرده بود من باردارم! چطور چنین فکر احمقانه ای به ذهنش خطور کرده بود؟
مانی دوباره بازویم را گرفت و از مطب دکتر خارج شدیم. هنگامی که سوار ماشین شدیم مانی از ترس درها را قفل کرد. پنج دقیقه اول سکوت کرد ولی بالاخره طاقت نیاورد و گفت: آتوسا من واقعا متاسفم و دستم را با دست راستش که آزاد بود گرفت.
بی انکه حتی به خودم زحمت جواب دادن بدهم فقط با خشم دستم را از دستش بیرون کشیدم.
- آتوسا من از دیشب تا حالا خیلی عذاب کشیدم، یک لحظه خودتو جای من بذار وقتی دیشب بابک اومد و گفت "آتوسا انگار حالش بده" دیگه حال خودمو نفهمیدم، وقتی مونیکا گفت شاید خبری باشه داشتم دیوونه می شدم اخه چطور ممکن بود من که اصلا رابطه ای با تو نداشتم پس چطور تو حامله شده بودی! صبح ام با اون جابت که گفتی هوس کردم یه دفعه دیوونه شدم . به خدا دست خودم نبود آتوسا خواهش می کنم منو درک کن، توام اگر جای من بودی شاید بدترم می کردی... من واقعا متاسفم آتوسا.
شاید اگر آن سیلی را به صورتم نزده بود می توانستم ببخشمش ولی با این کار دلم را شکسته بود و غرورم را جریحه دار کرده بود. با خودم فکر کردم این اولین کتک زندگی زناشویی ام بود، چقدر زود! و شاید آخرین آن نباشد... ولی هیچ وقت در باورم نمی گنجید که روزی از دست شوهرم کتک بخورم، اما حالا که به طور رسمی از او کتک خورده بودم حال زنهای بدبختی که هر شب از دست شوهرانشان کتک مفصلی نوش جان می کردند را به خوبی درک می کردم.
وقتی به خانه رسیدیم یکراست به اتاق خواب رفتم و در را پشت سرم قفل کردم. مانی پشت در مدام معذرت خواهی می کرد.
دلم نمی خواست با صدای بلند گریه کنم ولی گویا مانی قصد نداشت از خانه بیرون برود. دلم می خواست حاقل می توانستم ساکتش کنم. بالاخره بغضی که در گلویم بود شکست و سیل اشکهایم روان شد.و بی صدا اشک می ریختم دلم نمی خواست مانی بفهمد گریه می کنم.
از روزی که به عقد اجباری مانی درامده بودم گریه کردن جزء برنامه روزانه ام شده بود و به دلایل متفاوتی ساعتی اشک می ریختم.
مانی بعد از دو ساعت التماس بی وقفه و بی نتیجه بالاخره خسته شد و دیگر صدایش به گوش نمی رسید. سرم درد می کرد چشمانم را بستم و سعی کردم بخوابم... وقتی با صدای ضرباتی که به در می خورد از خواب بیدار شدم اتاق نیمه تاریک بود. نگاهی به ساعت کردم، عقربه ها ساعت هشت را نشان میدادند.
- آتوسا جان درو باز کن من که معذرتخواهی کردم دیگه لج نکن. آتی به جون خودم دلم برات تنگ شده، خواهش می کنم منو ببخش.
می دانستم وقتی با خواهش و تمنا کارش را نتواند پیش ببرد متوسل به خشونت می شود. و پس از چند لحظه صدایش که لحن تهدید آمیزی داشت به گوشم رسید:
- ببین آتوسا منو که می شناسی خودت درو باز کن وگرنه درو می شکنم.
در این مدت مانی را به خوبی شناخته بودم و می دانستم به هر چه می گوید عمل می کند. به همین دلیل با اولین ضربه ای که به در کوبید برخاستم و در را باز کردم و به سرعت دوباره روی تخت دراز کشیدم وسرم را زیر پتو پنهان کردم. پس از چند لحظه حس کردم مانی کنارم روی تخت نشست و صدایش را در حالی که خیلی آرام بود شنیدم که می گفت: آتی دلم برای دیدن اون چشمای قشنگت تنگه... نمی خوای یه نگاهی به من بندازی؟آتوسا تو دیگه نگاهت ام از من دریغ می کنی؟ تو که این قدر بی انصاف نبودی یا نکنه من در موردت اشتباه می کردم... ببین خانومی خب تقصیر خودت بود مگر صد بار بهت نگفتم وقی عصبانیم جواب منو نده....آتوسا من خودم از صبح تا حالا به اندازه کافی عذاب وجدان داشتم دیگه تو این قدر اذیت نکن و پتو را کشید ولی من پتو را محکم تر از این ها به دور خودم پیچیده بودم.
- اتوسا خواهش می کنم چقدر باید عجز و لابه کنم تا دل سنگت به رحم بیاد. تو رو به هر کسی که می پرستی، به جون بابات، به روح مامانت قسم میدم با من این طوری نکنی و دوباره پتو را کشید.
هر چند اصلا تمایلی به دیدن مانی نداشتم ولی ناچار دست از مقاومت برداشتم ، چرا که به خوبی می دانستم تا صورتم را نبیند دست از تلاش بر نمی دارد و از طرف دیگر من را به جان عزیزترین کسم قسم داده بود.
مانی پتو را از صورتم کنار کشید و با ملاطفت موهایم را که بر روی صورتم ریخته بود کنار زد و دست زیر بازویم انداخت و روی تخت نشاندم و چانه ام را با دستش گرفت و به گونه ام نگاه کرد.
از ضرب دستش خجالت کشید و گفت: امیدوارم این دست بشکنه ، به خدا شرمنده ام...اتوسا منو ببخش، خواهش می کنم... نمی خوای یه کلمه حرف بزنی؟
باز هم سکوت کردم.
- اتوسا زا دیشب تا حالا چیزی نخوردی، ضعف می کنی ها! بیا بریم رستوران شام بخوریم. و انگار تازه به یاد صورتم افتاده بود گفت: نه با این صورت که نمی شه جایی رفت من میرم غذا بگیرم باشه، موافقی؟
منتظر پاسخ من بود. ولی باز سکوت کردم.بعد از چند لحظه ای گفت: تا من صدات رو نشنوم دست از سرت بر نمی دارم حالا یک کلمه حرف بزن تا برم غذا بگیرم.
حوصله نداشتم مقاومت کنم برای همین گفتم: دست از سرم بردار.
از این که به خواسته اش رسیده بود از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید و در حالی که موهایم را نوازش می کرد گفت: زود بر می گردم، فعلا خداحافظ.
هنوز پنج دقیقه ای از رفتن مانی نگذشته بود که صدای زنگ در بلند شد. با حرص گفتم: اه دوباره چی جا گذاشته...
با صدای زنگ دوم از جا بلند شدم و به طرف آیفون رفتم و بدون این که گوشی آیفون را بردارم تکمه را فشردم و پس از اطمینان از باز شدن درب به اتاق خواب رفتم ولی هنوز روی تخت دراز نکشیده بودم که در باز شد و متعاقب آن صدای بابک را شنیدم که می گفت: مانی !آتوسا!
وای! حالا با این صورت چطوری جلوی بابک برم آخه اینم وقت اومدن بود!
- شما کجایید؟
- بابک من اینجام، الان می ام.
- مانی کجاست؟
- رفته غذا بگیره، همین الان رفت.
سریع کرم پودر به صورتم زدم و چشمهایم را که حالت گریه داشتند آرایش کردمک و لباس مناسبی پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
بابک با دیدن من برخاست . به طرفش رفتم و گفتم: سلام، ببخشید منتظرت گذاشتم.
بابک در حالی که با دقت و تعجب نگاهم می کرد پرسید: چی شده آتوسا؟!
- چیزی نشده.
- دروغ نگو، تو گریه کردی درست می گم؟
- اره دلم برای مامان تنگ شده بود یه کم گریه کردم.
- جدی! و در یک لحظه موهایم را از روی صورتم کنار زد و گفت: اون موقع این سیلی که می خواستی به زور کرم از دید دیگران مخفی کنی چیه؟
- چیزی نیست ،دیشب مانی داشت با من شوخی می کرد ولی یه دفعه دستش محکم به صورتم خورد.
- این قصه ای رو که تعریف کردی ، هیچ احمقی باور نمی کنه وای به حال من.
- یعنی می گی من دارم دروغ می گم!
- آره دروغگوی ناشی. پیش قاضی و معلق بازی!
- شام که می مونی؟
- برای چی اون مانی وحشی همچین غلطی کرده؟
- بابک من نمی فهمم تو چرا دوست داری حرف خودتو به کرسی بنشونی؟
- منم نمی فهمم تو چرا دوست داری پیش من رل یه زن خوشبخت رو بازی کنی!
- برای این که خوشبختم.
- آره پیداست! هنوز ده روز از عروسی نگذشته کار به برخورد فیزیکی کشیده.
بلند شدم دلم نمی خواست بابک اشکهایم را ببیند.
- کجا؟ طاقت شنیدن حرف حق رو نداری یا می خوای من اشکات رو نبینم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نه، می خوام به مانی زنگ بزنم. بگم برای توام غذا بگیره و به طرف تلفن رفتم.
- لازم نیست من شام نمی مونم. و بلند شد.
- ولی به نظر من بهتره بمونی.
- چرا؟ البته اگر یه دروغ دیگه تحویلم نمیدی.
در حالی که شماره همراه مانی را می گرفتم گفتم: چون مانی اون موقع فکر می کنه تو برای دیدن من اومده بودی و من حوصله ندارم باهاش جر و بحث کنم . و برای بار دوم شماره مانی را گرفتم.
- چرا باید همچین فکری کنه؟
- نمی دونم، پسر عموی توئه، باید بهتر بشناسیش.
- آتوسا چون می شناسمش بهت توصیه می کنم راست و پوست کنده جریان رو برای من تعریف کنی، اون حق نداشته تو رو کتک بزنه.
- کدوم جریان؟ گفتم که داشت شوخی می کرد دستش خورد توی صورتم. من و مانی با هم هیچ مشکلی نداریم توام بهتره مثل دادستان از من سوال نکنی، نکنه اینجا رو با دادگاه اشتباه گرفتی؟
بعد از دو بوق آزاد صدای مانی را که می گفت "بله" شنیدم. برای این که شک بابک را از بین ببرم گفتم: الو مانی جان.
صدای مانی که از شدت هیجان می لرزید شنیدم که گفت: جانم بگو.
مکثی کردم گفتم: بابک اینجاست ، برای شام پیش ما می مونه.
- کی اومد؟
- همین چند دقیقه پیش، سریع بیا.
- باشه عزیزم، خداحافظ.
- خدانگهدار، گوشی را گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا برای بابک شربتی درست کنم. وقتی با لیوان شربت نزد بابک رفتم با لحن متاثری گفت: آوسا من واقعا برات متاسفم.
- ممکنه بپرسم چرا؟
- برای این که منو یاد زنهای دهه بیست و سی میندازی.
- توام منو یاد آدمای سمج و فضول میندازی، مثل این که پیله کردن تو طایفه شما مسریه؟
- آره وگرنه تو الان با مانی ازدواج نکرده بودی... من که می دونم تو تحت شرایطی با مانی ازدواج کردی.
با خودم گفتم: یعنی ممکنه مانی به او چیزی گفته باشه ولی مانی که می گفت هیچ کسی از روابط ما خبر نداره.
صدای بابک را شنیدم که می گفت: پس دیدی درست گفتم.
نفس راحتی کشیدم پس چیزی نمی دانست.
- خیر کاملا اشتباه گفتید، من به مانی علاقه مند شدم و بهش جواب مثبت دادم همین و بس.
- آتوسا بذار کمکت کنم.
- ولی من به کمک کسی نیاز ندارم.
- ولی من کسی نیستم ، من و تو مگر با هم دوست نیستیم، هان؟
- چرا، ولی بهتره این بحث رو ادامه ندیم، خواهش می کنم.
- هر چی تو بخوای، ولی داری اشتباه می کنی.
- هر وقت به کمکت نیاز داشتم باهات تماس می گیرم مطمئن باش.
بابک یک جرعه از شربتی که برایش آورده بودم خورد و مثل کسی که تازه به یاد چیزی افتاده باشد گفت: تو رو که با این وضع دیدم اصلا یادم رفت برای چی اومدم اینجا، راستی حالت چطوره، حالا بهتر شدی؟
- آره، چیز مهمی نبود.
- آتوسا نکنه... و بقیه حرفش را ادامه نداد.
- نکنه چی؟
- اصلا من نفهمیدم مانی چرا این قدر عصبانی شد،دیوانه چند دقیقه قبلش داشت می گفت "دوست دارم دختری به خوشگلی آتوسا داشته باشم" و بعد مکثی کرد و گفت:
- ولی به نظر من که خیلی زود بوده، تو این طور فکر نمی کنی ؟ و به من خیره شد.
- برای چی زود بوده؟
- بچه دار شدن، تو فقط بیست سالته.
لبخند تمسخرآمیزی زدم و گفتم: فعلا که از بچه خبری نیست.
- یعنی چه؟ نکنه با کتک دیشب...
نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم: ای بابا توام که به همه چیز شک داری؟!... من از دیروز ظهر دلم درد می کرد ولی شب بعد از شام حالم بدتر شد، فکر می کنم مسموم شده بودم.
در همین موقع صدای ماشین مانی امد. ناگهان به یادم آمد موهایم را نبستم و به طرف اتاق دویدم و موهایم را بستم و دوباره پیش بابک برگشتم و با آرامش نشستم.
بابک با تعجب نگاهم می کرد و در حالی که سرش را به علامت نفهمیدن تکان می داد جرعه ای از شربتش را نوشید و با دستش اشاره ای کرد که یعنی عقل نداری.
بعد از چند لحظه مانی با غذا وارد شد. به طرفش رفتم و غذاها را از دستش گرفتم و به آشپزخانه رفتم. بعد از چند دقیقه مانی امد و آرام گفت: آتوسا یه فکری برای صورتت می کردی.
با اخم گفتم: چه کار می کردم؟
- چه می دونم یه کرمی، چیزی می زدی.
- زدم، بهتر از این نمیشه.
- بابک نفهمید؟
- چرا، گفتم "داشتیم با هم شوخی می کردیم که دست تو به صورتم خورد".
مانی که از جواب من راضی بود لبخندی زد و گفت: ممنون از این که آبروی منو نبردی.
******
پایان فصل بیست و سوم(صفحه 308)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)