صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 59

موضوع: دلم تنگ است | فائزه عطاریان

  1. #41
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    فصل بیست و سوم قسمت2:rabbit1 smiley
    rabbit3 smileyrabbit2 smiley

    تازه فهمیدم مانی برای چی عصبانی بود ولی او حق نداشت راجع به من چنین فکری کند. وقتی دکتر به او اطمینان خاطر داد که من دوشیزه هستم برق شادی را در چشمانش دیدم. یعنی واقعا فکر کرده بود من باردارم! چطور چنین فکر احمقانه ای به ذهنش خطور کرده بود؟
    مانی دوباره بازویم را گرفت و از مطب دکتر خارج شدیم. هنگامی که سوار ماشین شدیم مانی از ترس درها را قفل کرد. پنج دقیقه اول سکوت کرد ولی بالاخره طاقت نیاورد و گفت: آتوسا من واقعا متاسفم و دستم را با دست راستش که آزاد بود گرفت.
    بی انکه حتی به خودم زحمت جواب دادن بدهم فقط با خشم دستم را از دستش بیرون کشیدم.
    - آتوسا من از دیشب تا حالا خیلی عذاب کشیدم، یک لحظه خودتو جای من بذار وقتی دیشب بابک اومد و گفت "آتوسا انگار حالش بده" دیگه حال خودمو نفهمیدم، وقتی مونیکا گفت شاید خبری باشه داشتم دیوونه می شدم اخه چطور ممکن بود من که اصلا رابطه ای با تو نداشتم پس چطور تو حامله شده بودی! صبح ام با اون جابت که گفتی هوس کردم یه دفعه دیوونه شدم . به خدا دست خودم نبود آتوسا خواهش می کنم منو درک کن، توام اگر جای من بودی شاید بدترم می کردی... من واقعا متاسفم آتوسا.
    شاید اگر آن سیلی را به صورتم نزده بود می توانستم ببخشمش ولی با این کار دلم را شکسته بود و غرورم را جریحه دار کرده بود. با خودم فکر کردم این اولین کتک زندگی زناشویی ام بود، چقدر زود! و شاید آخرین آن نباشد... ولی هیچ وقت در باورم نمی گنجید که روزی از دست شوهرم کتک بخورم، اما حالا که به طور رسمی از او کتک خورده بودم حال زنهای بدبختی که هر شب از دست شوهرانشان کتک مفصلی نوش جان می کردند را به خوبی درک می کردم.
    وقتی به خانه رسیدیم یکراست به اتاق خواب رفتم و در را پشت سرم قفل کردم. مانی پشت در مدام معذرت خواهی می کرد.
    دلم نمی خواست با صدای بلند گریه کنم ولی گویا مانی قصد نداشت از خانه بیرون برود. دلم می خواست حاقل می توانستم ساکتش کنم. بالاخره بغضی که در گلویم بود شکست و سیل اشکهایم روان شد.و بی صدا اشک می ریختم دلم نمی خواست مانی بفهمد گریه می کنم.
    از روزی که به عقد اجباری مانی درامده بودم گریه کردن جزء برنامه روزانه ام شده بود و به دلایل متفاوتی ساعتی اشک می ریختم.
    مانی بعد از دو ساعت التماس بی وقفه و بی نتیجه بالاخره خسته شد و دیگر صدایش به گوش نمی رسید. سرم درد می کرد چشمانم را بستم و سعی کردم بخوابم... وقتی با صدای ضرباتی که به در می خورد از خواب بیدار شدم اتاق نیمه تاریک بود. نگاهی به ساعت کردم، عقربه ها ساعت هشت را نشان میدادند.
    - آتوسا جان درو باز کن من که معذرتخواهی کردم دیگه لج نکن. آتی به جون خودم دلم برات تنگ شده، خواهش می کنم منو ببخش.
    می دانستم وقتی با خواهش و تمنا کارش را نتواند پیش ببرد متوسل به خشونت می شود. و پس از چند لحظه صدایش که لحن تهدید آمیزی داشت به گوشم رسید:
    - ببین آتوسا منو که می شناسی خودت درو باز کن وگرنه درو می شکنم.
    در این مدت مانی را به خوبی شناخته بودم و می دانستم به هر چه می گوید عمل می کند. به همین دلیل با اولین ضربه ای که به در کوبید برخاستم و در را باز کردم و به سرعت دوباره روی تخت دراز کشیدم وسرم را زیر پتو پنهان کردم. پس از چند لحظه حس کردم مانی کنارم روی تخت نشست و صدایش را در حالی که خیلی آرام بود شنیدم که می گفت: آتی دلم برای دیدن اون چشمای قشنگت تنگه... نمی خوای یه نگاهی به من بندازی؟آتوسا تو دیگه نگاهت ام از من دریغ می کنی؟ تو که این قدر بی انصاف نبودی یا نکنه من در موردت اشتباه می کردم... ببین خانومی خب تقصیر خودت بود مگر صد بار بهت نگفتم وقی عصبانیم جواب منو نده....آتوسا من خودم از صبح تا حالا به اندازه کافی عذاب وجدان داشتم دیگه تو این قدر اذیت نکن و پتو را کشید ولی من پتو را محکم تر از این ها به دور خودم پیچیده بودم.
    - اتوسا خواهش می کنم چقدر باید عجز و لابه کنم تا دل سنگت به رحم بیاد. تو رو به هر کسی که می پرستی، به جون بابات، به روح مامانت قسم میدم با من این طوری نکنی و دوباره پتو را کشید.
    هر چند اصلا تمایلی به دیدن مانی نداشتم ولی ناچار دست از مقاومت برداشتم ، چرا که به خوبی می دانستم تا صورتم را نبیند دست از تلاش بر نمی دارد و از طرف دیگر من را به جان عزیزترین کسم قسم داده بود.
    مانی پتو را از صورتم کنار کشید و با ملاطفت موهایم را که بر روی صورتم ریخته بود کنار زد و دست زیر بازویم انداخت و روی تخت نشاندم و چانه ام را با دستش گرفت و به گونه ام نگاه کرد.
    از ضرب دستش خجالت کشید و گفت: امیدوارم این دست بشکنه ، به خدا شرمنده ام...اتوسا منو ببخش، خواهش می کنم... نمی خوای یه کلمه حرف بزنی؟
    باز هم سکوت کردم.
    - اتوسا زا دیشب تا حالا چیزی نخوردی، ضعف می کنی ها! بیا بریم رستوران شام بخوریم. و انگار تازه به یاد صورتم افتاده بود گفت: نه با این صورت که نمی شه جایی رفت من میرم غذا بگیرم باشه، موافقی؟
    منتظر پاسخ من بود. ولی باز سکوت کردم.بعد از چند لحظه ای گفت: تا من صدات رو نشنوم دست از سرت بر نمی دارم حالا یک کلمه حرف بزن تا برم غذا بگیرم.
    حوصله نداشتم مقاومت کنم برای همین گفتم: دست از سرم بردار.
    از این که به خواسته اش رسیده بود از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید و در حالی که موهایم را نوازش می کرد گفت: زود بر می گردم، فعلا خداحافظ.
    هنوز پنج دقیقه ای از رفتن مانی نگذشته بود که صدای زنگ در بلند شد. با حرص گفتم: اه دوباره چی جا گذاشته...
    با صدای زنگ دوم از جا بلند شدم و به طرف آیفون رفتم و بدون این که گوشی آیفون را بردارم تکمه را فشردم و پس از اطمینان از باز شدن درب به اتاق خواب رفتم ولی هنوز روی تخت دراز نکشیده بودم که در باز شد و متعاقب آن صدای بابک را شنیدم که می گفت: مانی !آتوسا!
    وای! حالا با این صورت چطوری جلوی بابک برم آخه اینم وقت اومدن بود!
    - شما کجایید؟
    - بابک من اینجام، الان می ام.
    - مانی کجاست؟
    - رفته غذا بگیره، همین الان رفت.
    سریع کرم پودر به صورتم زدم و چشمهایم را که حالت گریه داشتند آرایش کردمک و لباس مناسبی پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
    بابک با دیدن من برخاست . به طرفش رفتم و گفتم: سلام، ببخشید منتظرت گذاشتم.
    بابک در حالی که با دقت و تعجب نگاهم می کرد پرسید: چی شده آتوسا؟!
    - چیزی نشده.
    - دروغ نگو، تو گریه کردی درست می گم؟
    - اره دلم برای مامان تنگ شده بود یه کم گریه کردم.
    - جدی! و در یک لحظه موهایم را از روی صورتم کنار زد و گفت: اون موقع این سیلی که می خواستی به زور کرم از دید دیگران مخفی کنی چیه؟
    - چیزی نیست ،دیشب مانی داشت با من شوخی می کرد ولی یه دفعه دستش محکم به صورتم خورد.
    - این قصه ای رو که تعریف کردی ، هیچ احمقی باور نمی کنه وای به حال من.
    - یعنی می گی من دارم دروغ می گم!
    - آره دروغگوی ناشی. پیش قاضی و معلق بازی!
    - شام که می مونی؟
    - برای چی اون مانی وحشی همچین غلطی کرده؟
    - بابک من نمی فهمم تو چرا دوست داری حرف خودتو به کرسی بنشونی؟
    - منم نمی فهمم تو چرا دوست داری پیش من رل یه زن خوشبخت رو بازی کنی!
    - برای این که خوشبختم.
    - آره پیداست! هنوز ده روز از عروسی نگذشته کار به برخورد فیزیکی کشیده.
    بلند شدم دلم نمی خواست بابک اشکهایم را ببیند.
    - کجا؟ طاقت شنیدن حرف حق رو نداری یا می خوای من اشکات رو نبینم.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نه، می خوام به مانی زنگ بزنم. بگم برای توام غذا بگیره و به طرف تلفن رفتم.
    - لازم نیست من شام نمی مونم. و بلند شد.
    - ولی به نظر من بهتره بمونی.
    - چرا؟ البته اگر یه دروغ دیگه تحویلم نمیدی.
    در حالی که شماره همراه مانی را می گرفتم گفتم: چون مانی اون موقع فکر می کنه تو برای دیدن من اومده بودی و من حوصله ندارم باهاش جر و بحث کنم . و برای بار دوم شماره مانی را گرفتم.
    - چرا باید همچین فکری کنه؟
    - نمی دونم، پسر عموی توئه، باید بهتر بشناسیش.
    - آتوسا چون می شناسمش بهت توصیه می کنم راست و پوست کنده جریان رو برای من تعریف کنی، اون حق نداشته تو رو کتک بزنه.
    - کدوم جریان؟ گفتم که داشت شوخی می کرد دستش خورد توی صورتم. من و مانی با هم هیچ مشکلی نداریم توام بهتره مثل دادستان از من سوال نکنی، نکنه اینجا رو با دادگاه اشتباه گرفتی؟
    بعد از دو بوق آزاد صدای مانی را که می گفت "بله" شنیدم. برای این که شک بابک را از بین ببرم گفتم: الو مانی جان.
    صدای مانی که از شدت هیجان می لرزید شنیدم که گفت: جانم بگو.
    مکثی کردم گفتم: بابک اینجاست ، برای شام پیش ما می مونه.
    - کی اومد؟
    - همین چند دقیقه پیش، سریع بیا.
    - باشه عزیزم، خداحافظ.
    - خدانگهدار، گوشی را گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا برای بابک شربتی درست کنم. وقتی با لیوان شربت نزد بابک رفتم با لحن متاثری گفت: آوسا من واقعا برات متاسفم.
    - ممکنه بپرسم چرا؟
    - برای این که منو یاد زنهای دهه بیست و سی میندازی.
    - توام منو یاد آدمای سمج و فضول میندازی، مثل این که پیله کردن تو طایفه شما مسریه؟
    - آره وگرنه تو الان با مانی ازدواج نکرده بودی... من که می دونم تو تحت شرایطی با مانی ازدواج کردی.
    با خودم گفتم: یعنی ممکنه مانی به او چیزی گفته باشه ولی مانی که می گفت هیچ کسی از روابط ما خبر نداره.
    صدای بابک را شنیدم که می گفت: پس دیدی درست گفتم.
    نفس راحتی کشیدم پس چیزی نمی دانست.
    - خیر کاملا اشتباه گفتید، من به مانی علاقه مند شدم و بهش جواب مثبت دادم همین و بس.
    - آتوسا بذار کمکت کنم.
    - ولی من به کمک کسی نیاز ندارم.
    - ولی من کسی نیستم ، من و تو مگر با هم دوست نیستیم، هان؟
    - چرا، ولی بهتره این بحث رو ادامه ندیم، خواهش می کنم.
    - هر چی تو بخوای، ولی داری اشتباه می کنی.
    - هر وقت به کمکت نیاز داشتم باهات تماس می گیرم مطمئن باش.
    بابک یک جرعه از شربتی که برایش آورده بودم خورد و مثل کسی که تازه به یاد چیزی افتاده باشد گفت: تو رو که با این وضع دیدم اصلا یادم رفت برای چی اومدم اینجا، راستی حالت چطوره، حالا بهتر شدی؟
    - آره، چیز مهمی نبود.
    - آتوسا نکنه... و بقیه حرفش را ادامه نداد.
    - نکنه چی؟
    - اصلا من نفهمیدم مانی چرا این قدر عصبانی شد،دیوانه چند دقیقه قبلش داشت می گفت "دوست دارم دختری به خوشگلی آتوسا داشته باشم" و بعد مکثی کرد و گفت:
    - ولی به نظر من که خیلی زود بوده، تو این طور فکر نمی کنی ؟ و به من خیره شد.
    - برای چی زود بوده؟
    - بچه دار شدن، تو فقط بیست سالته.
    لبخند تمسخرآمیزی زدم و گفتم: فعلا که از بچه خبری نیست.
    - یعنی چه؟ نکنه با کتک دیشب...
    نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم: ای بابا توام که به همه چیز شک داری؟!... من از دیروز ظهر دلم درد می کرد ولی شب بعد از شام حالم بدتر شد، فکر می کنم مسموم شده بودم.
    در همین موقع صدای ماشین مانی امد. ناگهان به یادم آمد موهایم را نبستم و به طرف اتاق دویدم و موهایم را بستم و دوباره پیش بابک برگشتم و با آرامش نشستم.
    بابک با تعجب نگاهم می کرد و در حالی که سرش را به علامت نفهمیدن تکان می داد جرعه ای از شربتش را نوشید و با دستش اشاره ای کرد که یعنی عقل نداری.
    بعد از چند لحظه مانی با غذا وارد شد. به طرفش رفتم و غذاها را از دستش گرفتم و به آشپزخانه رفتم. بعد از چند دقیقه مانی امد و آرام گفت: آتوسا یه فکری برای صورتت می کردی.
    با اخم گفتم: چه کار می کردم؟
    - چه می دونم یه کرمی، چیزی می زدی.
    - زدم، بهتر از این نمیشه.
    - بابک نفهمید؟
    - چرا، گفتم "داشتیم با هم شوخی می کردیم که دست تو به صورتم خورد".
    مانی که از جواب من راضی بود لبخندی زد و گفت: ممنون از این که آبروی منو نبردی.

    ******

    پایان فصل بیست و سوم(صفحه 308)rioter smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #42
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    فصل بیست و چهارم قسمت1:recycle1 smiley

    وارد خانه پدر شدم مونیکا را در حیاط دیدم گویا قصد داشت به جایی برود ولی با دیدن من لبخندی زد و گفت: خوش اومدی آتوسا جان.
    - سلام، مثل اینکه مزاحم شدم.
    در حالی که دستم را می فشرد گفت: نه عزیزم از تنهایی بی حوصله شده بودم می خواستم برم بیرون هوایی بخورم که خدا تو رو برام رسوند و در حالی که به داخل خانه هدایتم می کرد پرسید: مانی چطوره؟
    - خوبه ، مرسی، پدر چطوره؟
    - از وقتی که تو رفتی بی حوصله تر شده، می دونی گاهی اوقات از دست مانی حرصم می گیره که تو رو از این جا برد.
    لبخندی زدم و گفتم: غصه نخور درست میشه. تا دو،سه هفته دیگه عادت می کنه.
    - از تو گله می کنه که چرا هر شب بهش سری نمی زنی.
    - آخه هر شب که نمیشه ولی هر روز بهش تلفن می زنم.
    دلم می خواست بپرسم کیاشر کجاست ولی نمی خواستم که سوالم بی مقدمه باشد. داشتم فکر می کردم چطوری بپرسم که مونیکا گفت: کیاشر یک ساعت پیش رفت بیرون قدمی بزنه دیگه باید کم کم پیداش بشه.
    هنوز یک دقیقه نگذشته بود که صدای زنگ بلند شد بعد از چند دقیقه زیور گفت: آقا کیارشه.
    کیارش از جلوی در برایم دستی تکان داد و به طرفمان آمد به احترامش بلند شدم و گفتم: سلام.
    - به به آتوسا خانم، چطوری،خوبی؟
    - خوبم تو خوبی؟
    - ممنون. و در کنارم نشست و گفت: مانی جان چطوره؟
    - خوبه سلام می رسونه.
    به قیافه متعجبی که کیارش به خودش گرفته بود خنده ام گرفت.
    در همین موقع صدای زنگ تلفن بلند شد . کیارش در حالی که دور شدن مونیکا را نگاه می کرد گفت: به چی می خندی؟
    - به قیافه تو.
    - تا حالا کسی بهم نگفته بود قیافه مضحکی دارم.
    - حالا کی گفته قیافه مضحکی داری... جدیدا زودرنج شدی!
    - چه عجب یادی از ما کردی؟
    - من که همیشه به یاد تو هستم.
    - اوهوم، از این که این قدر به ما سر می زنی ، معلومه.
    - فرصت نمی شه، .ولی مهم اینه که ادم در قلبش به یاد دیگران باشه. به هر حال من که دلم برای تو تنگ شده بود.
    کیارش در حالی که نگاهم می کرد گفت: از الطاف سرکار علیه بی اندازه مشعوفم، خب با مانی چطوری؟
    - هیچ مشکلی ندارم، می دونی مانی خیلی خوبه. در واقع همونیه که می خواستم و از این که باهاش ازدواج کردم خیلی خوشحالم. و به کیارش که با تعجب نگاهم می کرد گفتم: چیه مشکلی پیش اومده؟
    - ولی من آثار این خوشحالی رو توی چهره تو نمی بینم.
    - خب اشکال از چشماته، بهتره بری پیش یه متخصص چشم ویزیت شی.
    - توام بهتره بری پیش یه روانپزشک، اخه می دونی دروغگویی یه مشکل روانیه.
    - از توصیه پزشکیت ممنون.
    - آتوسا از من ناراحت شدی؟
    - آره، چون تو همیشه می خوای با حرفات منو عذاب بدی.
    - باور کن من همچیم قصدی ندارم ولی این دروغگویی تو کفر منو بالا میاره. چطوری بگم یه جورایی عذاب وجدان دارم.
    - حرف بیخود نزن، حالا که فکر می کنم می بینم من تحت تاثیر کار سینا قرار گرفته بودم وگرنه عاشق تو نبودم... نمی دونستم که تو این قدر زودباور و حساسی، امیدوارم از اینکه به بازیت گرفتم منو ببخشی.
    - خودتم می دونی که حرفات حقیقت نداره.
    - نمی خوام در این باره دیگه چیزی بشنوم.
    - اما....
    نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم: ببین کیارش ولی و اما نداره خب، خواهش می کنم. و به چشمانش خیره شدم.
    کیارش نفس عمیقی کشید و گفت: باشه هر طور تو بخوای.
    - مرسی.
    چند لحظه ای بین ما سکوت برقرار شد و توانستم تا حدی بر اعصاب متشنجم تسلط پیدا کنم.
    نگاهی به کیارش انداختم مثل همیشه خونسرد بود و از ظاهرش نمی شد فهمید که ناراحت شده یا نه. هر چه سعی کردم مثل او خونسرد باشم نشد و در آخر از او پرسیدم: کیارش از دست من ناراحتی؟
    - نه، برای چی؟
    - آخه دیدم ساکت شدی و حرف نمی زنی.
    - می خواستم به اعصابت مسلط بشی ، حالا دوست داری راجع به چی با هم صحبت کنیم؟
    - نمی دونم فقط راجع به یه موضوع خوب و خوش باشه.
    کیاشر مکثی کرد و گفت: هفته آینده تولدمه.
    با خوشحالی گفتم: وای چه عالی! تولدت مبارک.
    - مرسی.
    - جشن تولد که می گیری؟
    - نه آخه من که کسی رو نمی شناسم ولی دایی اصرار داره که جشن تولد مفصلی بگیرم.
    - چه جشن بگیری چه نگیری من که هفته آینده برای شام اینجا دعوت دارم در ضمن یادآوری کنم شام تولد باید خیلی مفصل باشه ها!
    کیارش بازهم مثل همیشه در جوابم گفت: هر طور تو بخوای عزیزم.
    با خودم فکر کردم اگر مانی این جا بود و این جمله کیارش را می شنید از حرص و عصبانیت به خودش می پیچید. از هر چیزی که باعث خشم و عصبانیت او می شد لذت می بردم. دلم می خواست او هم مثل من زجر بکشد و ذره ای احساس خوشی و خوشبختی نکند. از تحقق این آرزو لبخندی بر لبانم نقش بست.
    پس از چند لحظه مونیکا که تلفنش تمام شده بود به سمت ما امد و گفت: آتوسا جان زنگ بزن به مانی بگو برای شما بیاد این جا پیش هم باشیم... شاید این طوری اخلاق شهرامم بهتر بشه.
    دلم نمی خواست با مانی تماس بگیرم. می دانستم اگر بفهمد من این جا هستم با سرعت برق خودش را می رساند. ولی نمی شد حرف مونیکا را نشنیده بگیرم. ناگهان فکری به ذهنم رسید که هم تلفن زده باشم و هم نه و گوشی تلفنم را برداشتم و شروع به شماره گیری کردم البته به جای یازده شماره ده شماره را گرفتم و پس از چند لحظه گفتم: نه خیر، معلوم نیست مانی کجاست که در دسترس نیست.
    - عزیزم چند دقیقه دیگه زنگ بزن.
    خوشحال گوشی را داخل کیفم گذاشتم و برای این که مونیکا از یاد تلفن برود شروع به صحبت کردم... اما از ان جایی که آدم بدشانسی بودم هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که صدای تلفن همراهم بلند شد. مطمئن بودم که مانی به خانه تلفن کرده و چون نبودم حالا با همراهم تماس گرفته است. در حالی که از دست مانی عصبانی بودم با حرص دگمه را فشردم و گفتم: بله.
    - الو آتوسا کجایی؟
    چون مونیکا و کیارش کنار من بودند به اجبار گفتم: سلام مانی جان ؟ چطوری؟
    - پس معلومه دور و برت شلوغه که دوباره داری رل بازی می کنی، حالا کجایی؟
    می دانستم که به خاطر این جمله که گفتم دیگه عصبانی نیست. بنابراین با جرات گفتم: خونه پدر، مونیکا اصرار داره شب این جا باشیم.
    - تو چی؟ دوست داری بمونی یا نه؟
    مطمئن بودم که به خاطر کیارش این سوال را پرسید. برای همین گفتم: برای من فرقی نداره.
    - پس من تا نیم ساعت دیگه می آم.
    - باشه خدانگهدار . و بدون اینکه منتظر پاسخ او بمانم تماس را قطع کردم.

    صفحه 314 pya smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #43
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صل بیست و چهارم قسمت2:sheep3 smiley

    پدر امشب به خاطر من دو ساعت زودتر از موعد مقرر به خانه امد. با ورود پدر مونیکا به طرف او رفت و گفت: چه عجب شهرام جان امشب زود آمدی. مگر اتوسا بیاد این جا که تو دل از اون کارخونه بکنی و این جا آفتابی بشی.
    پدر کیفش را به دست مونیکا داد و بی توجه به گفته های مونیکا گفت:آتوسا کجاست؟
    از جایی که نشسته بودم برخاستم و به سمت پدر رفتم. پدر با دیدنم لبخندی زد و دستانش را از هم گشود و گفت: بیا بابایی .
    همانطور که من را در آغوش گرفته بود گفت: چقدر دلم برات تنگ شده بود.
    - منم همین طور.
    صورتم را با دستهایش گرفت و گفت: اگر همین طوره که می گی پس چرا سری به من نمی زنی؟
    - من که سه روز پیش شما رو دیدم.
    - بیا بریم توی حیاط با هم صحبت کنیم، باشه؟
    با لبخند موافقتم را اعلام کردم و همراه پدر به حیاط رفتم و روی تاب کتار پدر نشستم. پدر دستم را در دستش گرفت و گفت: آتوسا ای کاش تو ازدواج نکرده بودی.
    در سکوت نگاهش کردم که ادامه داد: تو هم جای خودت بودی هم جای خالی انا رو برای من پر می کردی.
    - ولی جای آنا رو مونیکا پر کرده.
    با حرص گفت: مونیکا! مونیکا!خدا منو از دست این مونیکا بکشه تا راحت بشم.
    - چرا؟ ولی اون که خیلی به شما علاقه داره. تازه من فکر می کنم دختر خوبیه.
    - تا خوب رو چی تعبیر کنیم.
    - پدر یادتونه می خواستید جراین ازدواجتون رو برام تعریف کنید.
    - حالا بعدا.
    - ولی خودتون گفتید بعد از ازدواج برات تعریف می کنم.
    - من نمی دونستم تو با مانی ازدواج می کنی وگرنه همچین حرفی نمی زدم.
    - پدر یعنی شما مونیکا رو دوست ندارید؟
    - نه زیاد.
    - یعنی چی؟
    - نه زیاد، نه زیاده دیگه! یعنی ام نداره.
    - یعنی شما مجبور به ازدواج با اون شدید؟!
    - خانوم کوچولو این سوالایی که تو می پرسی اسمش فضولی توی کارای منه. مثل این که من از تو بپرسم چرا تو دوبار به مانی جواب منفی دادی و بعد جواب مثبت دادی.
    - پس اگر دوست ندارید من توی کاراتون فضولی کنم، این ژست غمگین رو به خودتون نگیرید.
    - قربون تو که به فکر منی.
    - همیشه سر و ته قضیه رو با یه قربون صدقه به هم می آرید.
    - آتوسا از دست مانی راضیی؟
    - بهتره بریم پیش مونیکا و کیارش.
    - ای شیطون، بگو می خوام تلافی کنم.
    - اون که به جای خودش ولی این طوری به مونیکا بر می خوره، شما اصلا بهش توجه نکردید.
    - مونیکا دیگه به این رفتار من عادت کرده.
    - در هر صورت من دلم نمی خواد وقتی اینجام مونیکا احساس بدی داشته باشه.
    در همین موقع در حیاط باز شد و مانی وارد شد و طبق معمول با سرعت خودش را به من رساند . پدر به احترام او از جا بلند شد. مانی با پدر سلام و احوالپرسی کرد و بعد رو کرد به من و گفت: سلام عزیزم.
    - سلام خسته نباشی.
    مانی با خوشحالی گفت:مرسی. مگر ممکنه آدم دختر زیبایی مثل تو رو ببینه و هنوز خسته باشه.
    - دیدی آتوسا جان همه ی آقایون با قربون صدقه کاراشون رو پیش می برن. من یکی این طوری نیستم بابایی. و در حالی که می خندید، رفت.
    خواستم به دنبال پدر بروم که مانی اجازه نداد و گفت: کجا نمی خوای چند دقیقه ام با من تنها باشی.
    در حالی که خودم را از دستش رها می کردم گفتم: ولی من و تو همیشه تنهاییم.
    - اون که درست، ولی این جا به خاطر دیگران ام که شده نمی تونی با من بدقلقی کنی... اگر درست گفته باشم تو امروز دو بار حال منو پرسیدی، نمی دونی چه احساس خوبی ندارم.
    - خوش به حالت.
    - آتی پس چرا به من نگفتی که عصر خونه نیستی؟
    - برای این که اتفاقی تصمیم گرفتم و اومدم، حالا مگه طوری شده؟
    - نه من عصر اومدم خونه با هم بریم پارک قدم بزنیم.
    - پارک! برای چی؟
    - همین طوری.
    - تو همین طوری و بیخودی کاری نمی کنی، دوباره چه فکری توی سرت افتاده؟
    در حالی که می خندید گفت: خب می خواستم باهات حرف بزنم.
    - در چه موردی؟
    - خودت حدس بزن.
    - حوصله حدس زدن ندارم.
    - تو حوصله چی داری؟
    - هیچی.و خواستم بلند شوم که دستم را گرفت و گفت: آتی جان چرا ناراحت می شی؟ و ادامه داد: خودم بگم؟
    با این که کنجکاو شده بودم چه می خواهد بگوید، گفتم: هر طور دلت می خواد.
    - از جشن عروسی ما چقدر می گذره؟
    - یک ماه.
    - خب فکر نمی کنی که.... و بقیه جمله اش را ادامه ندادو نگاهم کرد.
    اخمی کردم و گفتم: که چی؟
    - آتوسا نگو که نمی دونی دارم راجع به چی حرف می زنم.
    دستپاچه بلند شدم و با عصبانیت گفتم: ما در این مورد قبلا با هم صحبت کردیم، تو به من قول دادی تا هر وقت نخوام هیچ اتفاقی نیافته....یادت رفته چی گفتی؟
    - نه حالام دارم ازت خواهش می کنم. آتوسا من ازت انتظار دارم درکم کنی، فقط همین. و بلافاصله برخاست و بدون ان که به من فرصت اعتراضی بدهد به داخل ساختمان رفت.
    سرم را با دستانم گرفتم و دوباره روی تاب نشستم، عاقبت همان شد که می ترسیدم.
    با عصبانیت سرم را رو به آسمان کردم و گفتم: خدایا چه کار کنم؟ پس چرا یه فکری برای من نمی کنی؟ چقدر باید بهت التماس کنم؟ خدایا خودت یه جوری منو از دست مانی راحت کن.
    در فکر راه حلی وبدم که ناگهان دستی را بر روی شانه ام حس کردم، وحشتزده به عقب برگشتم و مونیکا را دیدم.
    - چیه ترسیدی؟دوبار صدات کردم ولی خیلی با خودت خلوت کرده بودی.
    - چیزی نیست، یه کم سرم درد می کنه.
    - خب بیا بریم یه قرص بخور.
    همراه مونیکا به راه افتادم و گفتم: به پدر و مانی چیزی نگو. می دونی که برای هر چیزی میگه بریم دکتر.
    مونیکا چشمهایش را به علامت موافقت روی هم گذاشت. خیالم راحت شد دلم نمی خواست مونیکا فکر کند من و مانی با هم حرفمان شده، می دانستم که مانی هم برای غیبت من دلیل موجهی تراشیده .
    در بدو ورود از نگاه کردن به مانی خودداری کردم ولی سنگینی نگاهش را احساس می کردم. مانی جدایی را چند دقیقه بیشتر تحمل نکرد و امد و به طرز عاشقانه و محبت آمیزی کنارم نشست و زمزمه کرد: اتوسا جان خواهش می کنم جلوی دیگران علی الخصوص کیارش به من بی توجهی نکن.
    باز هم مثل همیشه آن نقاب مسخره را به صورتم زدم.

    ******

    پایان فصل بیست و چهارم(صفحه 320) radish smiley



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #44
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    فصل بیست و پنجم:roman smiley


    از بی حوصلگی روی کاناپه لمیده بودم و چرت می زدم که صدای زنگ تلفن از جا پراندم.پست خط مانی بود و اطلاع داد که یکی از دوستانش را برای شام دعوت کرده و ساعت نه به اتفاق می آیند.
    نگاهی به ساعت کردم ساعت شش بعدازظهر بود. به آشپزخانه رفتم و مشغول به کار شدم و وقتی کارهایم به طور کامل تمام شد و از آنجا بیرون امدم ساعت هشت و پانزده دقیقه بود. نگاهی گذرا به هال انداختم و تا ببینم همه چیز مرتب است یا نه و پس از اطمینان خاطر رفتم تا لباسم را تعویض کنم.
    با وسواس بلوز و شلواری که از هر لحاظ مناسب بود، انتخاب کردم و پوشیدم و پس از آرایش ملایمی موهایم را پشت سرم بستم... دیگر کاری نداشتم. مجله ای برداشتم و داستان کوتاهی را انتخاب کردم و خواندم. داستان سرگذشت دختری بود که همه چیزش را در راه رسیدن به پسر محبوبش فدا کرده و در آخر پسر او را به امان خدا رها کرده و رفته بود... داستان را تمام کرده بودم که مانی به اتفاق میمهانش آمد. برای خوشامدگویی به آنها به طرف در رفتم و آن جا ایستادم. ابتدا مانی وارد شد و بعد از آن رامین با لبخندی بر لب و دسته گل زیبایی در دست وارد شد. لبخندی زدم و گفتم: سلام، خوش اومدید.
    در حالیکه دسته گل را به دستم می داد گفت: سلام، حالتون خوبه؟
    - مرسی شما خوبید؟
    - به لطف شما.
    - خواهش می کنم چرا زحمت کشیدید.
    - قابل شما رو نداره.
    - مرسی واقعا که خیلی قشنگن.
    گلها را داخل گلدان گذاشتم و آن را روی میز غذاخوری نهادم. می خواستم چند فنجان چای بریزم که مانی وارد آشپزخانه شد و گفت: آتی تو برو بشین من چای می آرم.
    نگاهی به غذاها کردم، آماده بودند. به مانی که فنجانها را از چای پر می کرد گفتم: شام حاضره.
    - خیلی به زحمت افتادی آتوسا جان... حالا بریم چای بخوریم از خستگی در آی بعدا شام می خوریم.
    همراه مانی به هال رفتم . صبر کرد تا نشستم و سینی چای را مقابلم گرفت ، فنجانی برداشتم و تشکر کردم. رامین ضمن برداشتن فنجان چای گفت: با درس و دانشگاه چه کار می کنید؟
    - متاسفانه مشغول به تحصیل نیستم.
    - چطور؟ دانشگاه که قبول شدید.
    - بله ولی چون تهران قبول نشدم ثبت نام نکردم.
    - پس امیدوارم سال دیگه تهران قبول بشید.
    به یاد مشاجره ای که با مانی به خاطر دانشگاه داشتم افتادم. روزی که مانی با روزنامه اسامی قبول شدگان به خانه امد با ترس روزنامه را از دستش گرفتم و وقتی اسمم را دیدم با شوق گفتم: وای خدای من، بالاخره منم دانشجو شدم.
    - ولی بهتره بگی، بالاخره منم دانشجو می شم.
    در حالی که تعجب کرده بودم گفتم: یعنی چی؟!
    - آتی ، من تا حالا کسی رو ندیدم که به این خوشگلی تعجب کنه.
    - حرفای احمقانه نزن... منظورت از این حرف چی بود؟
    - یعنی این که شما امسال بیشتر درس می خونید تا تهران قبول بشید.
    - ولی از کجا معلوم من سال دیگه قبول بشم.
    - من به هوش و استعداد تو ایمان دارم، مطمئنم که قبول می شی.
    - حالا برای چی امسال که قبول شدم، نرم؟
    - برای این که من نمی تونم دوری تو رو تحمل کنم.
    - یعنی چی! شاید سه روز در هفته باشه.
    - همچین میگی سه روز که انگار سه ساعته. خانوم عزیز من صبح که میرم تا شب صدبار به ساعتم نگاه می کنم تا ببینم کی ساعت هفت میشه بیام خونه، بعد تو میگی شاید سه روز باشه.
    - ولی تو گفتی این چند شهر رو که انتخاب کردم خوبه.
    - آره ولی نمی دونستم روزی از تو این قدر مشکله.
    - دست بردار مانی،تو همیشه با من مخالفت می کنی.
    - ببین آتوسا جان بهتره در این مورد دیگه با هم بحث نکنیم.
    - من این یکی رو دیگه نمی تونم تحمل کنم، اگر بخوای مخالفت کنی با پدر صحبت می کنم.
    - مطمئن باش که شهرامم با رفتن تو مخالفه.
    - پدر به بی فکری تو نیست.
    - اصلا این مورد به بی فکری ربطی نداره،اگر منم همچین اجازه ای بدم، شهرام اجازه نمیده تو از تهران بیرون بری.
    - اجازه! کی همچین اجازه ای به شما داده؟ پس چطور اجازه تو دست من نیست؟
    - آهان سوال خوبی پرسیدی، چون من تو رو خیلی دوست دارم نمی تونم بهت اجازه بدم از من دور باشی ولی چون تو منو دوست نداری پس برات مهم نیست که بهم اجازه بدی چه کار کنم وگرنه من خیلی دوست دارم اگر بخوام جایی برم تو بگی من اجازه نمیدم تو بری چون اونقدر برای من مهمی که نمی خوابم مثلا اینجا بری یا این کار رو بکنی و غیره.
    - همه این حرفایی که زدی اونقدر مفت بودن که حتی ارزش شنیدنم نداشتن، تو می خوای دخالتت رو این طوری منطقی جلوه بدی.
    وقتی با پدر صحبت کردم او هم با رفتن من مخالف بود چون او هم مثل مانی طاقت دوری از من را نداشت.
    در همین فکرها بودم که صدای رامین را شنیدم که می گفت: آتوسا خانوم از چیزی ناراحت شدید؟
    - نه چطور مگه؟!
    - آخه خیلی توی فکر بودید.
    - داشتم فکر می کردم امسال دانشگاه قبول میشم یا نه؟
    در حالی که حرفم را باور نکرده بود گفت: ولی به نظر من این فکر کردم نداره، تلاش کردن داره، شما این طور فکر نمی کنید؟
    به رامین که لبخنید گوشه لبانش نقش بسته بود نگاه کردم و گفتم: شایدم شما درست می گید و برخاستم و به آشپزخانه رفتم.
    مانی در حالیکه برای خودش چای می ریخت پرسید: آتوسا داشتی به چه فکر می کردی؟
    با خشم نگاهی به او انداختم و گفتم: به تو که مانع پیشرفت من شدی.
    - ببین ما در این رابطه با هم حرف زدیم ممکنه ازت خواهش کنم دیگه بهش فکر نکنی در ضمن جلوی رامین این قیافه غم زده رو به خودت نگیر، خواهش می کنم آبروی منو بخر.
    - یعنی من باعث آبروریزی توام؟
    - وای نه آتوسا، به خاطر خدا عصبانی نشو... خودتم می دونی که من به وجودت افتخار می کنم... درضمن بهتره بدونی رفتار یه تازه عروس با شوهرش عاشقانه تر از این حرفاست.
    - من همین طوریم بهتر از اینم بهم یاد ندادن که رفتار کنم...
    - حالا اگر یه کم با من مهربون تر باشی گناه داره؟
    - به قول خودت... ببین ما در این رابطه با هم حرف زدیم ممکنه ازت خواهش کنم دیگه بهش فکر نکنی.
    - من که وقتی با هم تنهاییم از این نگاه سرد و بی تفاوت زجر می کشم و دم نمی زنم ولی جلوی دیگران نمی تونم تحمل کنم... این که خواسته زیادی نیست.
    - به نظر تو هیچ چیزی خواسته زیادی نیست و اگر تا یک دقیقه دیگه تو آشپزخونه بمونی جیغ می کشم.
    - باشه رفتم، اگر منو کار داشتی با محبت اسمم رو صدا بزن . و در حالیکه می خندید چند قدم به عقب رفت.
    با خشم نگاهش کردم که گفت: خب غلط کردم و رفت.
    غذا را کشیدم ولی هر چه منتظر مانی شدم نیامد. با خودم غریدم: لعنتی تا صداش نزنم نمی آد.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم: مانی اگر ممکنه بیا.
    مانی پس از چند ثانیه مقابلم ظاهر شد و گفت: امر کنید.
    - غذاها رو ببر.
    رامین با نگاهی به میز شام گفت: راضی نبودم این قدر زحمت بکشید.
    - خواهش می کنم، بفرمایید.
    طبق معمول می بایستی برای مانی غذا می کشیدم. مانی از زیر میز پایم را فشار داد و لبخند زد و این لبخند تنها یک مفهموم داشت "مهربان تر باش"
    مقداری برنج برای او کشیدم و گفتم: مانی جان مرغ یا جوجه؟
    - مرغ.
    تکه ای مرغ برایش گذاشتم و در دل گفتم: وظیفه انجام شد.
    همین طور که برای خودم غذا می کشیدم گفتم: آقا رامین دیگه تعارف نکنید و راحت باشید.
    - خواهش می کنم، مانی می دونه من اهل تعارف نیستم.
    شام در سکوت صرف شد و در پایان رامین با گفتن جمله ی "خیلی عالی بود خانوم" میز را ترک کرد.
    بعد از شام رامین که گویا با من آشناتر شده بود دیگر مثل قبل از شام ساکت نبود و سر به سر مانی می گذاشت و می خندید. به طور کل آدم شوخ و بامزه ای بود و حرفهای جالبی برای گفتن داشت که هم سرگرم کننده بود هم خنده دار و در مجموع مخاطب را مجذوب خود می کرد.
    - رامین پس چرا ازدواج نمی کنی؟
    - می دونی من به خوش شانسی تو نبود که با یه دختر خوب آشنا بشم و قبل از اینکه دختر بینوا بفهمه چه کلاه گشادی سرش رفته باهاش ازدواج کنم.
    - خیلی ممنون، تو دوست منی یا دشمنم... حالا آتوسا فکر می کنه توی انتخابش اشتباه کرده.
    - ببین مانی جان درسته که من دوست توام ولی دلیل نمیشه حقیقت رو کتمان کنم... اما در مورد این که گفتی ممکنه آتوسا خانوم فکر کنه توی انتخابش اشتباه کرده، باید بگم آتوسا خانم دختر باهوشی به نظر میان پس مطمئنا فکر نمی کنه یقین داره که اشتباه کرده . و بعد رو کرد به من و گفت: البته آتوسا خانوم شمام زیاد خودتون رو ناراحت نکنید می دونید انسان جایزالخطا است ، من یقین دارم که شما تحت تاثیر یه جنون آنی به پیشنهاد مانی جواب مثبت دادید درست عرض نمی کنم؟
    داشتم به حرفهای رامین می خندیدم که مانی گفت: آتوسا نکنه با حرفهای رامین موافقی؟
    می دانستم که باید جواب دهد پرکنی بدهم. روی همین حساب گفتم: مانی جان هر کس ندونه تو به خوبی می دونی که من در کمال صحت و سلامت عقل به پیشنهاد تو پاسخ مثبت دادم در ضمن من مطمئنم که آقا رامین شوخی می کنن.
    - مانی تو فکر کردی من دارم جدی صحبت می کنم؟
    - آخه تو خیلی با اطمینان حرف می زدی.
    - واقعا برای خودم متاسفم که با تو رفیق چندین و چند ساله ام.
    - باش تا یه فکری برات بکنم.
    - پس حالا که می خوای یه فکری کنی دقیقت مثل خانوم خودت باشه.
    - چی داری می گی رامین! زده به سرت!
    - نه ولی تو انگار هوش و حواست رو از دست دادی... می گم حالا که می خوای برای من یه فکری کنی و آستینی بالا بزنی یه دختری انتخاب کن که خصوصیات خانوم خودت رو داشته باشه. زیبا، متین، خوش برخورد، خانواده دار، حالا فهمیدی؟
    - خیلی خوش سلیقه ای! ولی هر کس گفته سیب سرخ مال دست چلاقه حرف مفت زده.
    - پس چه جور گیر تو افتاد؟!
    - خب این به عقل ناقص تو نمیرسه، برات متاسفم.
    - باشه باز گذر پوست به دباغ خونه می افته.
    - کدوم دباغ خونه، همون که به خاطر غیربهداشتی بودن درش رو بستن.
    - آقا تسلیمم، من کم آوردم.
    مانی خنده ای از سر شادی کرد و دستش را به دور گردن من انداخت و گفت: امیدوارم توام با دختر دلخواهت آشنا بشی و ازدواج کنی.
    - خب اینم از دعای خیر قبل از خداحافظی. و بلند شد.
    - کجا رامین جان تازه سر شبه.
    - نه ساعت دوازده اس، می دونی الان سه ساعت از وقت خواب تو گذشته... بدو برو مسواک بزن بعد بیا آتوسا خانوم رو ببوس و شب بخیر بگو و بخواب... خب خانوم از دیدنتون خیلی خوشحال شدم.
    - مرسی منم همینطور.
    - به ما هم سری بزنید خوشحال می شیم. به امید دیدار.
    - خدانگهدار.

    *******

    پایان فصل بیست و پنجم(صفحه 330)salam smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #45
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صل بیست و ششم:sanjaya smiley
    از مراسم عروسی به بعد دیگر ساغر و سینا را ندیده بودم. دلم برایشان خیلی تنگ شده بود و به هر طریقی بود می خواستم آنها را ببینم. چند روز در این باره فکر می کردم بالاخره تصمیم خودم را گرفتم و به ساغر تلفن کردم و بعد از اطلاع یافتن از این که سینا تهران است با آنها قراری در پارک گذاشتم.
    از صبح دلشوره داشتم و هر چه دعا بلد بودم خوانده بودم تا همه چیز به خیر بگذرد. راس ساعت چهار از خانه خارج شدم. می خواستم به موقع سر قرار حاضر باشم و پس از دیدن آنها قبل از اینکه مانی بفهمد به خانه برگردم. هنگامی که به محل مورد نظر رسیدیم سینا را دیدم. روی نیمکتی نشسته بود و روزنامه ای را که در دست داشت ورق می زد ولی از ساغر خبری نبود. مثل همیشه بدقول بود.
    با خوشحالی به طرف سینا که سرش پایین بود و هنوز متوجه حضور من نشده بود، رفتم و تغییر صدایی دادم و گفتم: آقا ممکنه اجازه بدین من کنارتون بنشینم؟
    سینا سرش را بلند کرد و با خوشحالی گفت: به به، سلام آتوسا خانوم.
    - سلام چطوری؟
    - خوبم، تو خوبی؟
    - ممنون، چه خبر، چه کار می کنی؟
    - با زندگی می سازیم، می دونی چند وقته همدیگه رو ندیدیم؟
    - دقیقا دو ماه.
    - من فکر می کردم تو فقط برای دیدن من مشکل داری ولی با ساغرم که رفت و امد نداری.
    - فرصت نشده بود، الانم توی اولین فرصت به دست اومده اومدم شما رو ببینم ولی ساغر که مثل همیشه سر ساعت نیومده.
    - دیگه باید پیداش بشه، نکنه از این که با من تنهایی ناراحتی؟
    - سینا این چه حرفیه، اگه این طوری بود اون قدر صبر می کردم تا ساغر بیاد بعد بیام.
    - زودرنج و عصبی شدی ، نکنه اینا از پیامدای ازدواجه؟
    - سینا من نیومدم اینجا که از هم گله کنیم، اومدم همدیگه رو ببینیم و یه ساعتی با هم مثل گذشته بگیم و بخندیم.
    - یعنی در واقع برای تقویت روحیه درسته؟
    - تو اسمش رو هر چی می خوای بذار.
    - آتوسا چرا سعی نمی کنی مانی رو دوست داشته باشی؟
    وحشتزده نگاهش کردم. چطور فهمیده بود من به مانی علاقه ای ندارم!
    - می دونی مانی دیگه مثل قبل شاد و سرزنده نیست، خودت می دونی که تو رو خیلی دوست داره پس نمی تونیم بگیم به اجبار با تو ازدواج کرده... پس این ناراحتی فقط می تونه یه دلیل داشته باشه، این طور فکر نمی کنی؟
    - ولی من به مانی علاقه دارم.
    - باشه، حرفت رو قبول می کنم...تو به مانی علاقه داری ولی نه برای ازدواج، یادت که نرفته تو به منم علاقه داشتی ولی دوست نداشتی باهام ازدواج کنی.
    - نه اگر این طور بود مثل تو بهش جواب رد می دادم.
    - تا اونجایی که من می دونم دوبار بهش جواب رد دادی ولی هر چی فکر کردم چرا مجدد بهش جواب مثبت دادی به نتیجه ای نرسیدم.
    - نه سینا تو اشتباه می کنی.
    - خودتم می دونی که اشتباهی در کار نیست و من درست می گم. آتوسا من دوستت دارم دلم نمی خواد این حال و روز رو داشته باشی، ببین تو یا خوب بود با مانی ازدواج نکنی یا حالا که ازدواج کردی باید دوستش داشته باشی و مکثی کرد و ادامه داد: تو نمی فهمی چقدر برای یه مرد سخته که همسرش بهش عشق و علاقه ای نداشته باشه... آتوسا روی حرفای من فکر کن.
    دلم را به دریا زدم و گفتم: ولی مانی از اول می دونست من بهش علاقه ای ندارم اما اصرار داشت این ازدواج سر بگیره و می گفت همین که من به تو علاقه دارم کافیه.
    - دیوونه بوده به قول معروف عشق چشم عقلش رو کور کرده بوده...فکر می کرده می تونه تحمل کنه ولی حالا می بینه نه... من نمی دونم مانی چه کار کرده که تو بهش جواب مثبت دادی ولی در هر صورت می تونی روی تصمیمت تجدید نظر کنی، خلاصه یه فکری کن، نذار زندگیتون بی روح باشه... خب، به حرفم گوش می کنی؟
    - آره، تو دوست خوبی هستی.
    - به من نگاه کن آتوسا.
    سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم.
    - دیگه نمی خوام این چشمای قشنگ رو غمگین ببینم.
    سرم را دوباره پایین انداختم که صدای سینا را که می گفت: "بالاخره تشریف آوردن" را شنیدم.
    سرم را بلند کردم و ساغر را دیدم که دوان دوان به طرف ما می امد. ساغر با عجله خودش را به من رساند و در آغوشم کشید و شروع به بوسیدنم کرد.
    پس از چند لحظه کنارم زد و گفت: بی معرفت، آبروی هر چی دوست چندین و چند ساله رو بردی ، دلم می خواد یکی بزنه توی سرت، تو خجالت نکشیدی دو ماه تمام خودتو به من نشون ندادی، حالم داره از قیافه ی بیریخت و بدترکیبت به هم می خوره.
    داشتم به حرفهای ساغر می خندیدم که سینا گفت: اِ اِ... ساغر تو همین یه دقیقه پیش این همه به آتوسا ابراز محبت می کردی، این حرفا چیه؟
    - ولش کن سینا محبت ساغر همیشه با مایه هایی از خشونت همراهه.
    با آمدن ساغر دیگه صحبتهای جدی به پایان رسید و در عوض شروع به شوخی و خنده کردیم در طی این یک ساعت و نیم که ساغر به جمع دو نفری ما پیوست آنقدر گفتیم و خندیدیم که اصلا متوجه گذر زمان نشدیم و من موقعی به خودم امدم که ساغر گفت: اه، چه زود ساعت شش و نیم شد.
    برخاستم و گفتم: خب من باید برم.
    - کجا به این زودی! حالا نیم ساعت دیگه بمون.
    - نه ساغر اصرار نکن، اتوسا که مثل من و تو مجرد نیست.
    - خب از دیدنتون خیلی خوشحال شدم و ساغر را بوسیدم و با سینا دست دادم و از آنها جدا شدم. حالا از این که سر قرار حاضر شده بودم احساس شادی می کردم.
    سوار ماشین که شدم روی شیشه کاغذی دیدم، با تعجب به کاغذ نگاه کردم و با کنجکاوی شیشه را پایین کشیدم و کاغذ را برداشتم و شروع به خواندن کردم:
    سلام آتوسا خانوم. از دیدار مجددتون خوشحال شدم، چون همراه دوستتان بودید مصدع اوقات نشدم.
    دست خطر را نمی شناختم. امضا و اسمی هم دیده نمی شد. ترسیده بودم نمی دانستم چه کسی مرا دیده و چه موقع، حتما قبل از امدن ساغر بوده چون نوشته بود دوستتان.
    کاغذ را در دستم مچاله کردم و پس از طی مسافتی آن را از شیشه ماشین به بیرون پرتاب کردم. افکارم به هم ریخته بود و نگرانی و وحشت در وجودم غوغا می کرد.
    - نکنه مانی منو دیده باشه! وای خدای من کمک کن.
    - نه بابا اگه مانی تو رو دیده بود که محال بود فقط برات یادداشت بذاره.
    - پس کی بوده... وای دارم دیوونه می شم.
    - شاید بابک بوده.
    - نه خط بابک رو می شناسم.
    - وای نکنه نیما بوده! اگه اون بوده تا حالا به مانی گفته.
    - هر کس که بوده، بوده... چرا این قدر می ترسی مگر چه کار کردی؟
    - راست می گی، من با ساغر و سینا قرار داشتم حالا اگر ساغر دیرتر اومد که تقصیر من نیست در ضمن سینا مثل برادر منه.
    - خب پس دیگه از چی می ترسی؟
    - آخه من مانی رو می شناسم وای اگر خبردار بشه بعید نیست که سینا رو بکشه.
    به خانه که وارد شدم صدای زنگ تلفن بلند شد... هراسان به سمت تلفن رفتم و بعد از این که سه زنگ خورد، گوشی را برداشتم و منتظر شدم.
    - الو آتی من.
    آه خدا رو شکر مانی نبوده و تا حالام نفهمیده.
    نفس راحتی کشیدم و گفتم: بله.
    - سلام خانومی، خوبی؟
    - سلام مرسی.
    - چه خبر، چه کار می کنی؟
    - هیچی، خبر خاصی نیست.
    - چیزی لازم نداری؟
    - نه مرسی خدانگهدار.
    - خدانگهدار تو عزیزدلم.
    گوشی تلفن را گذاشتم و دوباره به فکر فرو رفتم . دلم می خواست بدانم این کاغذ را چه کسی برای من نوشته. احساس بدی داشتم حس می کردم کار بدی انجام دادم و کسی مرا در حین ارتکاب عمل دیده است. هر چه تلاش می کردم فکرم را به سمت دیگری متمایل کنم بی ثمر بود.
    آن قدر در فکر بودم که مانی هم متوجه شده بود و مدام سوال می کرد: آتوسا اتفاقی افتاده؟از دست من ناراحتی؟ یاد مامانت افتادی؟ و هزار سوال دیگر که نمی دانستم چطور به ذهنش خطور می کرد.
    در جواب سوالات او فقط یه کلام می گفتم: نع، اتفاقی نیفتاده.فقط سرم درد می کنه.
    به آشپزخانه رفت و برایم قرص مسکنی آورد و با لیوان آب به دستم داد. ناچار قرص را بلعیدم و دوباره روی کاناپه دراز کشیدم.
    مانی سرم را روی پاهایش گذاشت و شروع به نوازش موهایم کرد. دلم می خواست گریه کنم. احساس می کردم به مانی خیانت کرده بودم در صورتی که اصلا چنین نبود ولی از متن این پیغام چیز دیگری استنباط نمی شد. حالم به هیچ وجه خوب نبود و محبت مانی هم حالم را بدتر می کرد. اصلا تقصیر مانی بود اگر این قدر روی ساغر و سینا تعصب بیجا نداشت من مجبور نمی شدم برای دیدن انها پنهانی به پارک بروم تا آن ادم لعنتی مرا ببیند.
    دلم می خواست به مانی بگویم: آره از دست تو ناراحتم، تو که به من اعتماد نداری، تو که فکر می کنی چشم همه ی پسرای فامیل دنبال منه و اگر یه کلمه با اونا حرف بزنم قلبم برای اونا می زنه. صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا امروز به دیدن ساغر و سینا رفتم.
    - اصلا چرا خونه اشون نرفتی؟ اخه پارک ام جای دیدن بود؟
    - پس کجا می رفتم؟ اگر ساغر دیر نکرده بود من و سینا نیم ساعتی با هم تنها نبودیم که اون عوضی ما رو ببینه.
    - اصلا همه اش تقصیر ساغرئه.
    - نه اخه به اون چه مربوط؟ برای نیم ساعت دیر اومدن که نمی شه کشتش.
    دلم می خواست به مانی بگویم که امروز به دیدن ساغر و سینا رفتم ولی از واکنش مانی پس از شنیدن این خبر می ترسیدم همین طور از قضاوتش.
    چشمهایم را بسته بودم و مانی به گمان این که خوابیده ام حرفی نمی زد. دلم برای او سوخت ولی این حالت بیشتر از چند ثانیه پایدار نبود. وقتی به یادم می آمد که چطور مرا زیر فشار گذاشت تا بالاخره با او ازدواج کردم از این همه بی عدالتی دلم می خواست او را خفه کنم. چون که باعث اصلی بدبختی های من کسی جز او نبود.
    آن قدر فکر کردم تا بالاخره به خواب رفتم، خوابی پراز کابوسهای وحشتناک. صبح که از خواب بیدار شدم با خودم تصمیم گرفتم که دیگر به این موضوع فکر نکنم و برای همین به سراغ کتاب داستانی رفتم و بی وقفه شروع به خواندن آن کردم.
    شب هنگامی که مانی به خانه آمد حالم خوب بود به طوری که گفت:اهان حالا شدی همون آتوسای قبلی خودم.
    با این که خیلی کم با او صحبت می کردم ولی خوب می شناختم. خیلی باهوش بود ای کاش می توانستم او را دوست بدارم ولی دست خودم نبود. ای کاش کمی صبر کرده بود تا به میل خودم به ازدواج او در می آمدم.
    - باز که رفتی توی فکر! مشکلی پیش اومده؟
    - نع چرا باید مشکلی پیش اومده باشه؟
    - نمی دونم احساس می کنم دیشب فکرت مشغول بود. هر چند گفتی سرم درد می کنه امکا من حس می کردم می خواستی مسئله ای رو حل کنی ولی نمی تونستی... درست می گم؟
    - آره.
    - حل شد؟
    - نه، یعنی نمی دونم اصلا مسئه ای هست یا نه.
    - به من بگو شاید بتونم کمکت کنم.
    - نه نمی خوام در موردش حرف بزنم.
    - آخه چرا! من و تو به هم اعتماد داشته باشیم. این طور نیست؟
    - چرا ولی تو به من اعتماد نداری.
    - چی می گی آتوسا... تو اشتباه می کنی.
    - جدا؟ پس من می خوام برم ساغر رو ببینم.
    مانی در حالی که سعی می کرد عصبانی نشود گفت: ببین عزیزم ما در این مورد قبلا حرفامون رو زدیم.
    - ولی من از بچگی با ساغر و سینا همبازی بودم تا قبل از این که با تو ازدواج کنه حداقل هفته ای یه بار همدیگه رو می دیدیم ولی حالا دو ماهه که اونا رو ندیدم.
    - آتوسا فکر ساغر و سینا رو از سرت بیرون کن.
    - پس دیدی تو به من اعتماد نداری.
    - من به تو اعتماد دارم ولی به سینا نه.
    - مطمئن باش من اگر به سینا علاقه داشتم قبل از این که تو سر راهم ظاهر بشی باهاش ازدواج کرده بودم.
    - ولی تو همین الان جلوی من گفتی به سینا علاقه دارم، حالا چطور می گی بهش علاقه نداری؟
    - خب آره علاقه دارم ولی سینا رو به عنوان همسر دوست نداشتم و ندارم.
    - حالا بر فرض حرف تو درست باشه ، شاید سینا فرصت نکرده از تو خواستگاری کنه و حالا متاسفه و در پی فرصتیه تا به تو ابراز علاقه کنه.
    حوصله شنیدن خزعبلات مانی را نداشتم. بی توجه به او کتابم را برداشتم و شروع به خواندن کردم.
    مانی کتاب را بست و گفت: مثل این که داشتم باهات حرف می زدم ها!
    در حالی که عصبانی شده بود گفتم: حرفای تو ارزش شنیدن نداره.
    - چرا چون حرفام حقیقت داره، به این نتیجه رسیدی؟
    با تمسخر گفتم: حقیقت؟
    - آتوسا داری منو عصبانی می کنی ها!
    - توام داری کفر منو بالا میاری... چطور به خودت اجازه میدی به من تهمت بزنی؟ بر فرض محال اگر سینام همچین فکری داشته باشه تو فکر می کنی من به خواسته اون اهمیت میدم و به تو خیانت می کنم... واقعا برات متاسفم که این قدر سطح فکرت پایینه.
    - در هر صورت تو حق نداری ساغر و سینا رو ببینی.
    - من هر وقت دلم بخواد به دیدنشون میرم ، توام بهتره بیشتر از این توی کارای من دخالت نکنی.
    - آتوسا اگر بفهمم به دیدنشون رفتی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
    - هیچ کاری نمی تونی بکنی.
    در حالی که از روی حرص لبخند می زد گفت: می دونی که هر کاری که بگم می کنم و اگر بفهمم به دیدن ساغر و سینا رفتی، مطمئن باش که سینا رو می کشم و دیگه سینا جونت رو نمی بینی فهمیدی کوچولو؟!
    سرم را پایین انداختم و برای این که حرصش را بیشتر درآورم کتاب را باز کردم و شروع به خواندن کردم در حالی که اصلا تمرکز نداشتم و چیزی نمی فهمیدم.
    مانی کتاب را از دستم گرفت و پرت کرد و بازوهایم را محکم گرفت و گفت: فهمیدی چی گفتم... تو که منو خوب می شناسی آتوسا، پس کاری نکن که عصبانی بشم و محکم تکانم داد.
    با خودم فکر کردم. پس چطور می خواستی مشکل منو حل کنی، این طوری با خشونت؟
    مانی دوباره بازوهایم را محکم تکان داد و گفت: فهمیدی چی گفتم؟!
    سرم را تکان دادم و گفتم: آره فهمیدم.
    - پس نه تو به دیدن اونا میری، نه اونا به دیدن تو میان...تفهیم شد و به چشمانم خیره شد.
    چشمهایم را به علامت فهمیدن بستم و دوباره باز کردم.
    مانی از این که یک بار دیگر پیروز شده بود لبخندی زد و گفت: حالا به افتخار این تفاهم شام مهمونت می کنم رستوران...

    ******
    پایان فصل بیست و ششم( صفحه 343)sand hit smiley


    user offline report quote


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #46
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    فصل بیست و هفتم:scrap books smiley


    دو روزی بود که باز مزاحمت های تلفنی شروع شده بود می دانستم مانی گاهگاهی تلفن می زند و سکوت می کند تا به گمان خودش من را امتحان کند اما یک ماهی می شد که مانی دست از این کار احمقانه اش برداشته بود ولی گویا دوباره دست به کار شده بود.
    ابتدا به گمان اینکه مانی باشد اهمیتی ندادم ولی بعد از دو روز شبها هم که مانی به خانه می آمد این مزاحمتها ادامه داشت یک بار ساعت ده و بار دیگر ساعت دوازده.
    مانی شب اول را با خونسردی تحمل کرد ولی شب بعد به محض اینکه ساعت ده شد و تلفن به صدا درامد دوباره عینک بدبینی را به چشم گذاشت و حرکات و رفتار من را زیر نظر گرفت اما تا ساعت دوازده که دوباره زنگ تلفن به صدا درامد با من صحبتی نکرد.سومین زنگ خورد ولی مانی قصد نداشت گوشی تلفن را بردارد. صدای زنگ تلفن اعصابش را به هم ریخته بود در حالی که کنارم می نشست تلفن را به طرفم می گرفت و گفت: نمی خوای جواب بدی؟
    بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: چرا من باید به تلفن جواب بدم؟
    - فکر می کنم با تو کار داره.
    با تمسخر لبخندی زدم و گفتم: راست می گی... علم غیب پیدا کردی یا از حس ششمت کمک گرفتی؟
    - علم غیب نمی خواد قضیه روشن تر از این حرفاست، فقط خیلی عادی بگو بله و گوشی تلفن را طوری نگهداشت که خودش صدای مخاطب را بشنود و دگمه را فشرد.
    خیلی معمولی گفتم: بله.
    خوشبختانه صدایی شنیده نشد و پس از چند لحظه ارتباط قطع شد.
    مانی گوشی تلفن را محکم روی میز کوبید و گفت: لعنتی!
    - تو که می گفتی با من کار داره، پس چرا حرف نزد؟
    - شاید فقط می خواسته صدات رو قبل از خواب بشنوه.
    - مانی من واقعا نگران توام ، ببین هر چه زودتر به روانپزشک مراجعه کنی به نفع خودته.
    - تو بهتره برای خودت نگران باشی علی الخصوص اگر بفهمم این شازده کیه.
    در حالی که عصبانی شده بودم گفتم: هر غلطی دوست داری بکن فکر کردی منم مثل خودتم... چه معلوم این یکی از اون دوستای سابقت نباشه یا شایدم تازه عضو شده و خبر نداره تو ازدواج کردی و حالام که زنگ زده و دیده من گوشی رو برداشتم ناراحت شده و قطع فرموده.
    چانه ام را محکم گرفت و گفت: من قبل از ازدواج با هیچ زنی دوست نبودم فهمیدی؟
    - آره فهمیدم ... راست می گی تو با هیچ زنی دوست نبودی ولی دوستای دختر زیادی داشتی.
    - آتوسا حرف مفت نزن که عصبانی می شم و یه کاری میدم دستت.
    در حالی که دستش را پس می زدم گفتم: پس توام بهتره دیگه حرف مفت نزنی.
    - آتوسا چرا دست از این کارات برنمی داری تو خجالت نمی کشی، مگر تو شوهر نکردی که هنوز...
    نگذاشتم ادامه بدهد و پرخاش کنان گفتم: مانی بهتره خفه بشی! تو به چه حقی به خودت اجازه میدی که به من تهمت بزنی... کی به تو اجازه داده منو متهم به خیانت کنی؟!
    - پس جریان این تلفن چیه؟ چرا توضیح نمیدی؟
    - من چه می دونم ، شاید این احمق خواست تا آخر عمرش سر ساعت ده و دوازده زنگ بزنه، من چرا باید توضیحش رو بدم، برو از خودش بپرس.
    - آهان حالا شدی یه دختر خوب، تو بگو کیه تا من خودم ازش بپرسم.
    با تعجب نگاهش کردم یعنی واقعا فکر می کرد من این مزاحم تلفنی را می شناسم.
    سرم را با تاسف تکان دادم و برخاستم.
    مانی که دوباره عصبانی شده بود گفت: فکر نکن من احمقم، بالاخره پیداش می کنم و اون موقع وای به حال هر دوتون.
    وارد اتاق خواب شدم و در را پشت سرم قفل کردم و از همانجا فریاد کشیدم:من فکر نمی کنم تو احمقی، یقین دارم، فهمیدی!
    تا زمانی که خواب به چشمان وحشت زده ام راه جست فکر می کردم ولی به هیچ نتیجه قابل قبولی نرسیده بودم . اگر این مزاحم به قول مانی با من کار داشت پس چرا وقتی گوشی را برداشتم حرف نزد. می ترسیدم این تماسها به یادداشت چند روز پیش مربوط باشد. تصور این که مانی از دیدار من با ساغر و سینا اطلاع پیدا کند ضربان قلبم را تندتر می کرد.
    فردا صبح که از خواب بیدار شدم کسالت در وجودم غوغا می کرد. دلم می خواست حمام کنم ولی حال و حوصله نداشتم. گوشم را به در اتاق چسباندم هیچ صدایی شنیده نمی شد، با این حال اعتماد نکردم و کلید را آرام در قفل چرخاندم و پس از چند لحظه آهسته در را کمی باز کردم و به بیرون نگاهی انداختم، اثری از مانی نبود.
    با خوشحالی از اتاق بیرون آمدم و خدا رو شکر کردم که مانی از خانه بیرون رفته است. فکر می کردم با تهدیدهایی که دیشب پشت در بسته اتاق می کرد الان جلوی در اتاق منتظر من نشسته که من بیرون بیایم تا به قول خودش ادبم کند تا معنی حرفهایم را بفهمم و بزنم ولی خوشبختانه عقل و خردش بر نفسش غلبه کرده و خانه را ترک کرده بود.
    پشت میز صبحانه نشستم و با اشتها شروع به خوردن کردم. بعد از اتمام صبحانه نگاهی به اطراف انداختم به نظرم خانه کمی کثیف شده بود و دست به کار شدم حداقل حسنش این بود که دیگر فکر نمی کردم... تا ساعت دو بعدازظهر یک لحظه استراحت نکردم و هنگامی که نشستم که می خواستم غذا بخورم. هنوز اولین قاشق را به دهان نگذاشته بودم که مانی امد و با دیدن من گفت: به به، به موقع اومدم.
    تعجب کردم یعنی این همان مانی بود که تا ساعت سه بعد از نیمه شب هم دست از تهدیدهایش بر نمی داشت . چقدر شناختن این ادم و درک روحیاتش مشکل بود.
    مانی که تعجب من را دید گفت: چیه! این همه تعجب برای چیه؟
    - برای ناهار منتظرت نبودم.
    - به تو باشه برای شامم منتظرم نیستی.
    حرفی نزدم و مشغول غذاخوردن شدم، بعد از چند لحظه مانی که لباسش را عوض کرده بود به آشپزخانه آمد و کنارم نشست و به من خیره شد.
    زیر فشار نگاه های مانی داشتم عصبی می شدم و از طرفی هم نمی خواستم دوباره حرفی بزنم یا کاری کنم که باز عصبانی شود بنابراین با آرامش گفتم: مشکلی پیش اومده؟
    - نه به اون صورت که شما فکر می کنید، فقط دارم از گرسنگی می میرم.
    بلند شدم و برایش غذا کشیدم و به دستش دادم. با یک دست بشقاب را گرفت و با دست دیگرش وادار به نشستنم کرد و گفت: دست شما درد نکنه.
    - خواهش می کنم.
    - آتوسا از دست من ناراحتی؟
    - مگر برات مهمه؟
    - مطمئن باش اگر مهم نبود زحمت پرسیدنش رو نمی کشیدم.
    - خسته نباشی.
    - مرسی عزیزم، بالاخره جوابم رو ندادی.
    - به نظر تو نباید از دستت ناراحت می شدم؟
    - می دونی شاید من یک کم زیاده روی کردم.
    با تمسخر گفتم: شاید، اونم یه کم!
    - به هر حال من ازت معذرت می خوام.
    - چرا، چی شده که تو فکر می کنی باید از من معذرت خواهی کنی؟
    - خب چون فهمیدم این یه مزاجم تلفنی عادیه.
    - جدا! از کجا فهمیدی... ولی باید خدمتتون عرض کنم که یه کم دیر به این مسئله پی بردید.
    - آتی دوباره که داری شلوغ می کنی.
    این یکی از تکه کلامهای مانی بود و من همیشه به این حرف مانی خنده ام می گرفت. برای این که مانی خنده ام نبیند سرم را پایین انداختم.
    - خانومی سرت رو بلند کن ببینم.
    در حالی که سعی می کردم لبخند نزنم سرم را بلند کردم.
    - شاید اگر توام جای من بودی همین عکس العمل رو نشون می دادی... به هر حال من خیلی متاسفم و امیدوارم منو ببخشی.
    - و اگر نبخشمت.
    - اون قدر گرسنگی می کشم تا بمیرم، این جوری توام از شر من خلاص میشی.
    قاشق و چنگال را به دستش دادم و گفتم: بخشیدمت.
    دستم را در دستش گرفت و گفت: یعنی تو دوست نداری من بمیرم؟
    نگاهش کردم واقعا منتظر بود جواب سوالش را بدهم، یعنی فکر می کرد آرزوی مرگش را دارم.
    دستم را فشرد و گفت: فقط حقیقت رو بگو.
    - خب معلومه که نه... یعنی تو فکر می کنی من این قدر بی احساسم.
    - نه تو بی احساس نیستی اما در مورد من به احساست اجازه خودنمایی نمیدی، اتوسا می تونی علتش رو بگی؟
    - فعلا تو گرسنه ای.
    - آتی از زیر جواب دادن به سوالم فرار نکن.
    - شاید علتش رفتار خودت باشه.
    - ولی من که خیلی به تو علاقه دارم.
    - ولی علاقه به تنهایی کافی نیست.
    - شاید ولی من نمی دونم چه کار باید بکنم، من هر کاری به خاطر زندگی مشترکمون می کنم فقط کافیه تو بگی، آتوسا خواهش می کنم توام برای حفظ زندگیمون یه قدم بردار.
    - فعلا غذات رو بخور بعدا در این مورد حرف می زنیم.
    مانی از پشت میز بلند شد و گفت: نه بهتره اول بریم در این مورد حرف بزنیم، خواهش می کنم.
    روی مبل نشستم. مانی مقابلم روی زمین نشست و گفت: ببین آتوسا من تو رو خیلی دوست دارم اون قدری که حتی نمی تونی تصور کنی، خودتم می دونی که من برای به دست آوردن تو خیلی تلاش کردم، از هر دری که خواستم وارد بشم تو راهم ندادی... من مجبور بودم تهدیدت کنم، می ترسیدم از دستت بدم، باور کن از صبح تا شب ، از شب تا صبح فکر می کردم که چطوری تو رو از آن خودم بکنم و بالاخره موفق شدم با تو ازدواج کنم... به هر حال همه اینا مال گذشته هاست چیزی که الان مهمه اینه که تو به من هیچ عشق و علاقه ای نداری... می دونم الان می گی خب تو خودت گفتی که " من به تو علاقه دارم توام بعدا به من علاقه پیدا می کنی من صبرم زیاده" ، ولی حالا می گم غلط کردم، بدون فکر یه حرفی زدم اما فکر نمی کردم که تو به من اصلا علاقه نداشته باشی حالا می خوام علت این بی علاقگی رو بدونم؟
    - مانی من تو رو دوست....
    نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و گفت:
    - می دونم منو دوست داری ولی نه به عنوان شوهر، اما من دلم می خواد که تو منو به عنوان شوهرت دوست داشته باشی این خواسته زیادیه؟
    - با توجه به رفتارت آره، خواسته زیادیه.
    - از کدوم رفتار من خوشت نمی آد.
    - اول از همه از خشونت بعد بی اعتمادی سوم از این که می خوای روابط منو با دیگران قطع کنی و آخریم این که همیشه باید حرف، حرف تو باشه.
    - آتوسا در مورد خشونت خب خودت باعثش میشی، من صد بار تا حالا بهت گفتم وقتی عصبانیم سر به سر من نذار.
    - ولی تو حق نداری دست روی من بلند کنی.
    - درسته حق با توئه ولی توی دعوا حلوا خیرات نمی کنن.
    - می دونم، ولی تو که می گی من عاشق توام پس چه جور می تونی با من این طور رفتار کنی... خلاصه حرف و عملت با هم تناقض دارن... این طوری من به شک می افتم که تو واقعا منو دوست داری یا داری رل بازی می کنی.
    - آتوسا حرفا و حرکات خودت باعث این رفتار می شه.
    - نه خیر، بی اعتمادی تو به من علت این رفتارته.
    - تو باید منو درک کنی آتوسا.
    - همین باید باید گفتنات منو کشته.
    - ببین دوباره که داریم بحث می کنیم.
    - آره بهتره من و تو با هم حرف نزنیم.
    - آخه چرا؟
    - چون هیچ نقطه مشترکی با هم نداریم.
    - چرا اگر تو لجبازی رو کنار بذاری می تونیم با هم کنار بیاییم.
    - من لجبازم ، بهتره می گفتی اگر تو فقط مطابق میل و اراده ی من عمل کنی می تونیم با هم به توافق برسیم.
    مانی که از تحقق این آرزو لبخندی روی لبانش بود گفت: جدا اگر این طوری بود خیلی خوب بود.
    - آره خیلی، دیگه باید همین یه ذره اراده ام از من بگیر و خلاصم کن.
    - واه همچین حرف می زنی که یکی ندونه فکر می کنه تو اصلا اراده ای از خودت نداری و من دست همه دیکتاتورای تاریخ رو از پشت بستم.
    - نه بابا هنوز اراده خوردن و خوابیدن رو ازم نگرفتی.
    - آتی حالا چی، تو می تونی منو دوست داشته باشی؟
    - اگر مثل اون دفعه وسط حرفم نمی پری باید بگم من تو رو دوست دارم و دلم می خواد زندگی خوبی در کنار هم داشته باشیم البته به شرط این که تو رفتارت رو درست کنی و از اون چهار موردی که گفتم اجتناب کنی، تفهیم شد؟
    مانی با لحن غم انگیزی گفت: ولی با همه اینا تو منو دوست نداری فقط بهتر تحملم می کنی.
    به یاد حرف سینا افتادم که توصیه می کرد مانی را دوست داشته باشم.
    برای اولین بار دستانش را در دستم گرفتم و گفتم: نه اگر تو این رفتاران رو دیگه تکرار نکنی اون موقع یه شوهر ایده آلی و منم خیلی دوستت دارم. یعنی می دونی اون موقع اگر دوستت نداشته باشم یه دیوونه به تمام معنام، اگر گفتی چرا؟
    مانی شانه هایش را به علامت ندانستن تکان داد.
    - چون یه دختر عاقل شوهر خوشگل و خوش تیپ و تحصیلکرده و از همه مهم تر خوش رفتاری مثل تو رو غیرممکنه دوست نداشته باشه اگر غیر از این باشه باید به حال اون دختر تاسف خورد، حالا فهمیدی عزیزم.
    مانی در حالیکه از شادی خندید و گفت: وای آتوسا من خیلی خوشحالم که همسری به خوبی و ماهی تو دارم.
    لبخندی زدم و گفتم: مرسی.
    ناگهان مانی بازوهایم را گرفت و با تردید گفت: آتوسا تو که منو سرکار نذاشتی؟
    - نه مانی این چه حرفیه... بهتره این فکرای بیخود رو از سرت بیرون کنی . و برای این که او را مطمئن کنم گونه اش را بوسیدم.
    مانی برای چند ثانیه بدون هیچ عکس العملی نگاهم کرد و بعد انگشتانش را روی لبانم کشید و با دقت انگشتانش را نگاه کرد و در حالی که زیر لب با خودش حرف می زد ، با عجله برخاست و مقابل آینه ایستاد و به گونه اش نگاه کرد و پس از چند لحظه به طرفم برگشت و با لحن متعجبی گفت: یعنی من خواب نیستم؟! و بی آنکه منتظر جوابم بماند ادامه داد: می دونی آتی این دومین بار بود ولی برای من خیلی ارزش داشت... کی باور می کنه بدون این که التماست کنم به خواسته دلم رسیده باشم.
    - مانی بهتره بری ناهارت رو بخوری.
    مانی در یک لحظه از روی زمین بلندم کرد و گفت: با هم میریم ناهار می خوریم. و به آشپزخانه بردم.

    ******
    پایان فصل بیست و هفتم(صفحه 355)self scared smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #47
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و هشتم:shark attack smiley

    ده روزی از آتش بس من و مانی گذشته بود. مانی به عهدی که بسته بود وفادار مانده بود و در این چند روز هیچ رفتاری مبنی بر خشونت و بی اعتمادی از خود نشان نداده بود.
    هر روز ساعتی در خلوت خودم به مانی فکر می کردم به خودم تلقین کرده بودم که تمامی کارهایی که مانی کرده است از سر عشق و دلدادگی بوده و بس... با این که ادم احساساتی و رمانتیکی نبودم سعی می کردم با مانی به زبان خودش حرف بزنم و کارهایی انجام بدهم که احساس کند برای من مهم است.
    برای اولین بار برایش هدیه ای گرفتم. مانی که ادکلن های فراوانی داشت و هر روزی یکی از آنها را استفاده می کرد با دریافت هدیه من، بقیه را کنار گذاشته بود و از ادلکن اهدایی من استفاده می کرد.
    دلم می خواست راجع به ساغر و سینا با مانی صحبت کنم ولی می ترسیدم مانی برخورد خوبی نداشته باشد و این آرامش کنونی را بر هم بریزد. بنابراین ترجیح دادم این مشکل را بعدا حل کنم البته امیدوار بودم چرا که مطمئن بودم زمان تنها عنصری است که می تواند به من کمک کند تا مشکلم را حل نمایم. با این حال به موفقیتم زیاد مطئمئن نبودم چون که مانی فقط روی تعداد خاصی از مردان انگشت گذاشته بود که از میان انها فقط سه نفر برای من مهم بودند "کیارش،سینا و بابک" و از بین این گروه سینا، کیارش و بابک به ترتیب بیشتر مورد توجه مانی بودند. با توجه به رفتار مانی با کیارش و بابک_ که هنوز هم در مقایسه با سینا در وضعیت بهتری به سر می بردند_احتمال ارتباط مجدد با ساغر و سینا به حداقل می رسید.
    هر چند که مانی سعی می کرد مقابل من طوری رفتار نکند که من متوجه سوءظن او شوم ولی من هم مثل خود او زرنگ بودم اما تنها چیزی که برایم نامفهموم بود این بود که مانی قبلا به این دلیل به این گروه کذایی شک داشت که من به او علاقه نداشتم ولی حالا که من برای نزدیک شدن به او قدم بر می داشتم باز مشکل شک و بی اعتمادیش حل نشده بود و من می ترسیدم این مشکل ربطی به عشق و علاقه من نسبت به او نداشته باشد.
    به رفتار مانی دقت کردم می خواستم جواب سوالم را از رفتار و حرکاتش کشف کنم.
    وقتی کیارش با من صحبت می کرد عصبانی می شد... وقتی من کیارش را طرف صحبت قرار می دادم از دست من حرص می خورد. اما در برخورد با بابک شاید به دلیل این که با او دوست و پسرعمو بود و شاید به دلیل این که کمتر به او سوء ظن داشت رفتارش بهتر بود و یا شاید من این طور استنباط می کردم.
    به طور مثال وقتی بابک لطیفه ای تعریف می کرد و من می خندیدم می گفت "آتوسا لازم نیست به خاطر ادب به لطیفه بی مزه بابک بخندی" و رو به بابک می کرد و می گفت " اگر دوست داری برای جنس ظریف لطیفه تعریف کنی بهتره زودتر ازدواج کنی..." یا اگر بابک با من صحبت می کرد می گفت " وای سر آتوسا رو بردی حالا این خجالت می کشه بهت حرف نمی زنه که دلیل نمیشه تو این قدر روده درازی کنی... تو که این قدر حرف داری بهتره بری برای خودت دو تا گوش انتخاب کنی" البته همه این حرفها را با خنده و شوخی بیان می کرد ولی من می دانستم از این که انها به من توجه دارند و من از همصحبتی با انها راضی هستم ناراضی است ولی مثل گذشته علنا نارضایتی خود را ابراز نمی کرد.
    با دیدن این رفتارهای مانی خودم را این طور قانع کردم که مانی نمی تواند شک و تردیدش را یکباره کنار بگذارد و احتیاج به زمان دارد تا به من و اطرافیانش اعتماد پیدا کند و هر چند از این موضوع رنج می بردم ولی سعی می کردم آثار این ناراحتی را در رفتارم رنج می بردم ولی سعی می کردم آثار این ناراحتی را در رفتارم ظاهر نسازم. می خواستم نهایت تلاشم را برای حفظ زندگیم بکنم. حداقل این طور عذاب وجدان نداشتم.
    وقتی به مانی فکر می کردم به این نتیجه می رسیدم که همه ی حالاتش با مردهای دیگر فرق داشت، خصوصیات منحصر به فردی داشت. آدمی غیر قابل پیش بینی که یک لحظه عصبانی و لحظه بعد شاد، یک لحظه شکاک و لحظه دیگر مطمئن بود.
    شنیده بودم مردان متعصب نسبت به تمام مردان این حس را دارند ولی مانی این طور نبود و این چیزی بود که من را متعجب می کرد. صحبت کردن و خندیدن با تمام مردان به استثنای همان گروه مورد نظر برای من بلامانع بود ولی با این گروه می بایست اصلا صحبت نمی کردم و در مواردی که آنها من را طرف صحبت قرار می دادند با جوابنهای کوتاه و سرد می بایستی آنها را از خود می راندم. این خواسته ی مانی بود هر چند مثل قبل آن را به زور به من تلقین نمی کرد اما وقتی که مانی برخلاف دفعات قبل، هیچ تذکری به من درباره ی رفتار با این گروه در مهمانی پدر نداد یقین پیدا کردم که این رفتار مانی فقط به خاطر بی علاقگی و کم توجهی من نسبت به او بوده است و هیچ دلیل دیگری نداشته است. اما با دیدن رفتار مانی در طول میهمانی پدر به اعتقادم شک پیدا کردم. هر چند مانی اصلا اعتراضی نکرد که چرا با کیارش و بابک صحبت کردم ولی نارضایتی از رفتارش پیدا بود.
    همانطور که او من را می شناخت من هم به خوبی او را می شناختم. هنگامیکه دستش را داخل موهایش فرو یم برد معلوم بود که در شرف عصبانیت است و وقتی اولین سیگار را آتش می زد معلوم بود که از چیزی ناراضی است. ولی نکته جالب توجه این بود که مانی همه این حالات را داشت ولی برخلاف همیشه هیچ حرفی نمی زد. یعنی داشت با خودش کنار می امد.
    هر لحظه منتظر بودم که او مثل همیشه فریاد بزند چرا این کار را کردی یا چرا به این حرف نیما خندیدی و غیره ولی او نه تنها هیچ حرکتی مبنی بر عصبانیت از خود بروز نداد بلکه یکی از خاطرات دوران دانشجویی خود را که خیلی هم جالب و خنده دار بود برای من تعریف کرد. گویا با تمام شدن میهمانی رفتارهای ناهنجار مانی هم به پایان رسیده بود.
    حیران و سرگردان شده بودم و نمی دانستم کدام یک از رفتارهای مانی را باور کنم پس ترجیح دادم سکوت کنم و از علت رفتارش پرس و جو نکنم.
    تا وقتی با هم تنها بودیم مانی هیچ مشکلی نداشت، ولی وقتی از هم جدا می شدیم به بهانه های مختلف با من در تماس بود تا بداند چه کاری انجام می دهم، یا کجا و با چه کسی هستم و این چیزی بود که عصبانیم می کرد. فکر می کردم بیهوده به اصلاح رفتار مانی دل بسته ام. چه فایده داشت فقط وقتی که در کنار من بود به من اعتماد داشت. مگر من چه خیانتی کرده بودم که مانی با من این طور رفتار می کرد حالا از این رفتارهای مانی بیشتر از قبل رنج می بردم.چندین بار تصمیم گرفتم در این مورد با مانی صحبت کنم ولی هر بار قبل از این که حرفی به زبان بیاورم پشیمان می شدم.
    حوصله هیچ کاری نداشتم. روی تخت دراز کشیده بودم و چشمهایم را بسته بودم و فکر می کردم. دیگر حتی از فکر کردن هم خسته شده بودم آخر فکری که به نتیجه ای نمی رسید چه فایده ای داشت جز این که کلافه ام می کرد.
    نمی دانستم مانی اجازه می دهد به تولد ساغر بروم یا نه. از صبح که ساغر تلفن کرده و من را به جشن تولدش دعوت کرده بود اضطراب داشتم. ای کاش به ساغر قول نداده بودم . ای کاش بهانه ای آورده بودم، ای کاش...
    - بسه دیگه خسته شدم از بس ای کاش، ای کاش کردی...خوب بود قول نمی دادی.
    - خب چه کار کنم از بس اصرار کرد.
    - اصرار کنه، مگر تو مانی رو نمی شناسی؟
    - چرا ولی...
    - ولی و اما نداره، تو نباید قول می دادی.
    - اه اصلا این چه موقع دنیا اومد بوده ساغر.
    به حرف خودم خنده ام گرفت. به قول کیارش دوباره به جای این که مسئله را حل کنم می خواستم صورت مسئله را پاک کنم.
    در همین فکرها بودم که کسی موهایم را نوازش کرد. وحشتزده چشمهایم را باز کردم و با دیدن مانی که لبخند می زد نفس راحتی کشیدم و گفتم: مانی ترسوندیم.
    - تو که قبلا ترسو نبودی ملوسک.
    - تو چرا بی سر و صدا میای.. اصلا این وقت روز تو اینجا چه کار می کنی؟
    - دلم برای تو تنگ شده بود.
    می خواستم بگویم دلت تنگ شده بود یا می خواستی مطمئن بشی من چه کار می کنم ولی حرفی نزدم و به لبخندی اکتفا کردم.
    - آتوسا چرا غذا نخوردی؟
    - میل نداشتم، تو غذا خوردی؟
    - آره عزیزم.
    دوباره روی تخت دراز کشیدم، کنارم نشست و گفت: آتی جان بی حوصله به نظر میای، اتفاقی افتاده؟
    - نه چیز مهمی نیست.
    - پس یه چیزی هست حالا بگو ببینم به نظر منم مهمه یا نه؟
    نمی دانستم چطور جریان جشن تولد را به مانی بگویم نمی خواستم به طور صریح از او برای رفتن به جشن تولد اجازه بگیرم، بالاخره گفتم: فردا جشن تولد ساغره ولی من هنوز براش هدیه ای نگرفتم.
    مانی در حالی که نگاهم می کرد گفت: فردا؟
    - آره فردا بعدازظهر.
    - ولی من می خواستم از فردا صبح بریم رامسر و یه کمی خوش بگذرونیم.
    - خب بذارش برای هفته دیگه.
    - یعنی تو نمی تونی از رفتن به جشن تولد صرفنظر کنی؟
    - ببین مانی من مطمئنم که تو همین الان تصمیم گرفتی بریم رامسر... چون می خواستی علنا با من مخالفت نکنی تا من متوجه شک و تردیدت نشم.
    - آتوسا این چه حرفیه... دوباره که تو رفتی سر حرف قدیمی خودت.
    - مانی من حوصله بحث کردن ندارم فقط می دونم که این شک و تردید تو به من از بین نرفته ولی سعی م کنی که من متوجه این بیماریت نشم.
    - باشه اگه می خوای بری برو. امیدوارم بهت خوش بگذره.
    از شدت تعجب ناخودآگاه نشستم و گفتم: یعنی تو حرفی نداری؟
    - نه کوچولوی ناز.
    - وای مانی تو خیلی خوبی.
    - تو اصلا به من فرصت ندادی حرف بزنم ، به قول معروف قصاص قبل از جنایت کردی.
    - آخی خب حالا بگو چرا مخالفت کردی؟
    - می دونی چیه من دیروز رامین رو دیدم خیلی احساس کسالت می کرد یعنی چون پدرش رفته بود خیلی تنها شده بود، منم پیشنهاد کردم که با ما بیاد رامسر، برای همین بهت پیشنهاد دادم به جشن تولد نری.
    - خب حالا چی میشه؟
    - هیچی تلفن می زنم و می گم این هفته نمی شه، باشه برای یه وقت دیگه.
    - این طوری که خیلی بد میشه تازه شاید حرفت رو باور نکنه.
    - اون دیگه مشکل خودشه.
    - وای مانی حالا چکار کنیم؟
    - هیچی میریم برای ساغر هدیه می گیریم بعدم جریان رو به رامین میگم.
    به یاد حرف مانی افتادم. او پیش رامین خیلی آبرو داشت حالا هم که اجازه داده بود بروم دیگر لزومی نمی دیدم برنامه آخر هفته را خراب کنم حتی با این کار بیشتر می توانستم اعتماد مانی را جلب نمایم.
    - نه مانی، من به ساغر تلفن می زنم و می گم بعدا به دیدنش میرم.
    - چرا؟
    - خب مگر تو نگفتی پیش رامین خیلی آبرو داری ولی من و ساغر این حرفا رو با هم نداریم.
    - از این که این قدر به فکر منی ازت ممنونم.
    - خواهش می کنم.
    - پس اگر نظرت عوض نمیشه من برم خرید کنم.
    - نه مراقب خودت باش.
    - حتما عزیزم ، خدانگهدار.
    مانی که رفت با ساغر تماس گرفتم و از او برای این که نمی توانم در جشن تولدش شرکت کنم معذرت خواهی کردم.

    ******

    پایان فصل بیست و هشتم(صفحه 364)school bag smiley




    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #48
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صل بیست و نهم: sharky smiley

    ساعت هفت صبح بود که رامین به سراغ ما آمد. قرار بود با ماشین او به رامسر برویم. من که خیلی خسته و خواب آلود بودم با رامین سلام و احوالپرسی مختصری کردم و روی صندلی عقب دراز کشیدم و خوابیدم.
    گاهگاهی از قهقهه های مانی و رامین از خواب می پریدم و دوباره با تکانهای ماشین به خواب می رفتم. سرانجام با کشیده شدن چیزی روی صورتم از خواب بیدار شدم و رامین را دیدم که شاخه نازک درختی در دستش بود. وقتی دید چشمهایم را باز کردم گفت: آتوسا خانوم شما چند روزه نخوابیدید؟
    نشستم و با دیدن ویلا گفتم: رسیدیم؟
    - با اجازه شما.
    لبخندی زدم و گفتم: مانی کجاست؟
    - رفته سراغ میرزا بهشون خبر بده ما اومدیم، بعد قراره بریم گردش ، شما موافقید؟
    سرم را تکان دادم و گفتم: اوهوم.
    - خب خدا رو شکر. من گفتم شما از بس خوابیدید خسته شدید و حالا برای این که خستگی در کنید می خواید دوباره بخوابید.
    در حالیکه می خندیدم گفتم: نه دیگه اونقدرام خواب آلود نیستم.
    - می دونید من داشتم فکر می کردم حالا که پاییزه شما این قدر می خوابید دیگه زمستون چی کار می کنید؟
    - مثل سرتاسر زمستون رو می خوابم.
    - پس حتما اون موقع که مونیکا همسر پدرتون شد شما خواب تشریف داشتید، درسته؟
    - شما چی ، حتما خوابتون رفته بود که مونیکا...
    نگذاشت حرفم را تکمیل کنم و گفت: سوءتفاهم نشه من به مونیکا علاقه ندارم فقط تعجب می کنم شما چطور به پدرتون اجازه دادید ازدواج کنه!
    - ولی پدر از من اجازه نگرفت.
    با تعجب نگاهم کرد و گفت: غیرممکنه، یعنی اگر با پدرتون آشنایی نداشتم حرفتون رو باور می کردم.
    - ولی به نظر من پدر و مادرها برای ازدواج مجددشون به اجازه فرزندانشون نیازی ندارن، شما این طور فکر نمی کنید؟
    - ابداً، اگر این طور فکر می کردم پدرم تا حالا تجدید فراش کرده بود.
    - یعنی پدرتون چون تاحالا شما بهش اجازه ندادید تا حالا مجرد باقی مونده؟
    - دقیقا.
    - چه جالب! می شه بپرسم چطوری بهش اجازه ندادید؟
    - دیگه فایده ای به حال شما نداره چون پدرتون ازدواج کرد و تموم شد.
    - به این خاطر نگفتم.
    - اجازه بدید این رو بعدا براتون تعریف کنم.
    - هر طور میل شماست.
    - می شه بپرسم چرا فکر کردید من به مونیکا علاقه دارم؟
    - آخه شما خیلی بی مقدمه و تا حدودی عصبی این سوال رو پرسیدید؟
    - بی مقدمه! مگر برای هر کاری یا حرفی مقدمه لازمه؟
    - نمی دونم، ولی ما ایرانیا خیلی به مقدمه معتقدیم.
    - درسته ولی من زیاد دنبال مقدمه و حاشیه نیستم ولی این که گفتید تا حدودی عصبی این سوال رو پرسیدید باید بگم درست گفتید، اصلا شما باعث تعجب من می شید.
    - ممکنه بپرسم چرا؟
    - البته، اخه شما چطور به پدرتون اجازه دادید دو ماه بعد از مرگ مادرتون ازدواج کنه، بعدم خودتون با برادر همسر پدرتون ازدواج کردید. هر چند جواب سوال اولم معلوم شد ولی دومی هنوز مجهوله.
    با خودم گفتم: دیگه چطورش به عقل تو نمی رسه. همونطوری که به عقل من نرسید چطوری پدر با مونیکا ازدواج کرد... مطمئنم اگر تا آخر عمرنم فکر کنی چطوریش رو نمی فهمی.
    - نکنه جواب سوالم رو خودم باید بدم یا شاید تا حالا کسی از شما این سوال رو نپرسیده.
    - اگر بگم هر دوش ، چی دارید بگید؟
    - همون جنون آنی که قبلا خدمتتون عرض کردم.
    می خواستم باز به دروغ متوسل بشم و بگویم شما اشتباه می کنید که مانی در ماشین را باز کرد و گفت: خب بریم.
    رامین ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.
    مانی به عقب برگشت و گفت: بالاخره از خواب بیدار شدی؟
    رامین شاخه ای که با آن من را بیدار کرده بود به مانی نشان داد و گفت: نه،من با این شاخ و برگ بیدارش کردم وگرنه تا الانم خواب بود.
    - نه خیر، من با صدای قهقهه های شما اصلا نتونستم بخوابم.
    - آتوسا اگر خسته ای برگردیم عصر بریم گردش.
    - نه الان سرحال سرحالم.
    - خدا رو شکر وگرنه من مجبور می شدم این بار با تنه ی درخت بیدارتون کنم!
    از تصور این که رامین من را با تنه درخت از خواب بیدار کند خنده ام گرفت.
    - اتوسا جان دوست داری اول کجا بریم؟
    - برای من فرقی نداره، هر جا شما دوست داشته باشید خوبه.
    - مثل این که من مهمون شمام ها! مانی تو اول باید نظر منو می پرسیدی.
    - تو عقلت به کارت نمی رسه، دیوانه خانوما مقدمن.
    - نه بابا، از کی تا حالا؟ تو که قبلا عقیده داشتی اول آقایون بعد خانوما.
    - خب این نظریه مال قدیما بود حالا نظراتم از قبل کاملا متفاوته.
    - پس خوش به حال آتوسا خانوم. دیگه کم کم دارم بهش حسادت می کنم.
    مانی در حالی که دستش را دور گردن رامین می انداخت گفت: درسته که من تو رو خیلی دوست دارم ولی هیچ کس نمی تونه آتوسا رو توی قلب من بگیره.
    - خب منم نمی خوام جای آتوسا خانوم رو بگیرم، بالاخره از قدیم گفتن هر کسی جای خودش ولی تو که منکر این نیستی که هر گلی یه بویی میده فقط کافیه بین ما دو تا عدالت رو رعایت کنی.
    مانی در حالی که می خندید گفت:رامین این قدر حرف مفت نزن.
    - باشه جهنم ضرر، حالا چون اتوسا خانوم از من خوشگل تر و جوونتره من به یک سومم راضیم یعنی فقط تعطیلات آخر هفته رو با من باش.
    - خب حالام که اخر هفته رو با مانی هستی.
    - بله شما درست می فرمایید ولی مانی الان جلوی من داره به شما ابراز علاقه می کنه، دیگه خودتون که بهتر از من واردید اگر این طوری باشه نمی تونیم با هم بسازیم.
    - رامین بس کن، آتوسا با اخلاق تو آشنا نیست.
    - نه مانی من می دونم ایشون شوخی می کنن.
    - بله همین طور که ایشون فرمودن من شوخی کردم وگرنه من حاضرم تا اخرعمر مجرد باقی بمونم ولی به عقد تو در نیام، خب حالا دیگه پیاده شید.
    من سریع تر از آنها از ماشین پیاده شدم. نگاهی به دریا انداختم و نفس عمیقی کشیدم و هوای مطبوع دریا را به ریه هایم کشیدم. دفعه قبل که به این جا امده بودم از دست مانی آرامش نداشتم و نتوانستم با آسودگی خاطر در ساحل دریا قدم بزنم.
    - اِ اِ اِ ...شما دو نفر به چی فکر می کنید؟
    من که با صدای رامین به خودم امده بودم نگاهم را به رامین دوختم. رامین با اشاره به مانی گفت: فکور شده!
    بازوی مانی را فشردم و گفتم: مانی اتفاقی افتاده؟
    - نه عزیزم داشتم به دفعه قبل که اینجا اومدیم فکر می کردم.
    - حتما از قضای روزگار آتوسا خانومم به همین فکر می کردند، درسته خانوم؟
    - خیر اشتباه کردید.
    - چقدر خوب وگرنه من نمی دونستم چه کار باید بکنم.
    - متوجه منظورتون نمی شم.
    - آخه می دونید، من که نمی دونم مانی دفعه قبل این جا که بود چه غلطی کرده که حالا فکرش مشغول شده خلاصه باید خیلی با مانی کلنجار برم تا بفهمم چه مرگش شده تا از فکر درش بیارم برای همین تمام انرژی من مصرف این مایه دق می شه و با دست به مانی اشاره کرد و اون موقع برای نجات شما دیگه انرژی ندارم برای همین این قدر توی فکر و خیال دست و پا می زنید تا غرق می شید و از شر مانی خلاص.
    - رامین تو نمی تونی برای یه دقیقه ام که شده خفه بشی و حرف نزنی.
    - نه نمی تونم ولی تو می تونی تعطیلات آخر هفته رو خراب کنی...بابا ناسلامتی اومدیم خوش باشیم خودش که رفته توی فکر، سرکار علیه ام که یا خواب تشریف دارن یا در عالم خودشون سیر می کنن.
    - مثل این که دل پری از دست من دارید؟
    - آتوسا به حرفای رامین اهمیت نده یه چیزی می گه.
    - مانی میرم ها!
    - اُه اُه... بچه می ترسونی!
    - نه، ولی تو رو می تونم بترسونم... می دونید چیه آتوسا خانوم دیروز عصر...
    مانی در حالیکه قدم می زد گفت: رامین اگر یک کلمه دیگه حرف بزنی می کشمت!
    من که منتظر بودم رامین ادامه حرفش را بزند گفتم: خب دیروز عصر چی؟
    - هیچی، مگه ندیدید تهدیدم کرد.
    - شوخی می کنه.
    - نه بابا من اینو می شناسم برای خودش دیوونه ایه! اگر صابونش به تنتون خورده بود نمی گفتید شوخی می کنه.
    چقدر خوش خیال بود. مطمئن بودم که هیچ کس به خوبی من مانی را نمی شناخت حتی پدر و مادرش. می دانستم همیشه در زیر این ماسک خونسردی و نزاکت، پرده ای وحشتناک برای نمایش داشت.
    - به چی فکر می کنید، نکنه ترسوندمتون؟
    - نه چون مانی رو می شناسم ، مانی خیلی آروم و دوست داشتنیه.
    - ولی من جونم رو خیلی بیشتر از مانی دوست دارم خاضر نیستم اون رو برای یه حرف بی ارزش از دست بدم، حالا برای یه چیز مهمتر باشه هنوز یه حرفی.
    - نه نظر نمیاد آدم ترسویی باشید.
    - ولی متاسفانه باید خدمتتون عرض کنم که ترس برادر مرگه، و با عرض شرمندگی بنده ام ادم ترسویی هستم.
    - من با اخلاق شما زیاد آشنا نیستم الان نمی دونم این حرف رو جدی زدید یا شوخی کردید.
    - شما دوست دارید جدی گفته باشم یا شوخی؟
    - اگر شوخی باشه بهتره.
    - چرا، نکنه دوست ندارید با چهره واقعی مانی روبرو بشید؟
    لبخند تلخی زدم و در دل نالیدم: تو چهره واقعی مانی رو ندیدی وگرنه این قدر بی خیال درباره مانی حرف نمی زدی.
    - شما نمی دونید مانی به چه فکر می کنه؟
    - چرا می دونم.
    - اگر ممکنه برای منم بگید، جدا تا حالا مانی رو توی این حال و هوا ندیدم.
    - می ترسم اگر براتون تعریف کنم شب خواب وحشتناک ببینید.
    - گفتید خواب وحشتناک یاد یه چیزی افتادم، اتفاقا من چند وقت پیش یه خواب وحشتناک دیدم.
    نگاهش کردم لبخندی گوشه لبش نشسته بود.
    - شاید اون شب توی خوردن زیاده روی کردید.
    - فکر نمی کنم، شما به تعبیر خواب عقیده دارید؟
    - تا حدودی، البته همونطور که گفتم هر خوابی تعبیر نداره.
    - تعبیر خواب بلدید؟
    - کتاب تعبیر خواب دارم ولی اون چیزایی که من خواب می بینم با اون چیزایی که توی کتاب نوشته متفاوته ولی من عقیده دارم هر خوابی راست نیست گاهی اوقات به خاطر اینکه زیاد به موضوعی فکر می کنیم شب خوابش رو می بینیم.
    - درسته، اتفاقا منم اون روز داشتم به چیزی که دیدم فکر می کردم ولی شب خوابی که دیدم ربطی به چیزی که اون روز دیدم نداشت... چطوری بگم نتیجه اون بود، من خیلی نگرانم.
    - اگر واقعا گفتید نگرانم باید بگم زیاد نباید خوابتون رو جدی بگیرید.
    مانی برگشت و گفت: رامین چه خوابی دیدی بگو تا برات تعبیر کنم.
    - اِ ، پس تو داشتی به حرفای ما گوش می دادی ، پدر و مادرت بهت یاد ندادن که استراق سمع کار اشتباهیه و اما جواب سوالت که پرسیدی چه خوابی دیدی باید بگم تا جونت بالا بیاد که من چه خوابی دیدم مگر تو مفتشی؟
    با خودم گفتم: خبر نداری چه مفتشی ام هست، فقط خدا نکنه به کسی یا چیزی گیر بده.
    - از زیر زبونت بیرون می کشم.
    - متاسفم زبون من زیر نداره که تو از زیرش حرف بیرون بکشی.
    مانی در حالیکه دستش را دور شانه ی من حلقه می کرد گفت: می بینیم.

    ******
    پایان فصل بیست و نهم(صفحه 374)
    sheep1 smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #49
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صل سی ام قسمت1: sleigh smiley

    ساعت چهار بود که به پیشنهاد مانی برای ماهیگیری به دریا رفتیم. مانی و رامین در حالی که پارو می زدند سر به سر هم می گذاشتند و من را که مشغول تماشای عظمت دریا بودم به خنده وامی داشتند... پس از طی مسیری از از پارو زدن دست کشیدند. من که دلم می خواست باز هم در دریا پیش برویم. گفتم: مانی نمیشه یه کم جلوتر بریم؟
    - چرا نمی شه عزیز دل و پارو را به دست گرفت و رو به رامین کرد و گفت: پارو بزن بچه ببینم!
    رامین که دوباره قصد مسخره بازی داشت نگاهی به مانی کرد و گفت: خاک بر سرت! آبروی هر چی مرد بود بردی. در حالیکه صدای مانی را تقلید می کرد گفت:چرا نمیشه عزیز دل. تو الان خوب بود یه غرشی بکنی که یه موج دو متری درست بشه و بگی نخیر نمیشه، اصلا چه معنی داره زن اظهارنظر بکنه و اما شما خانوم کرایه شما تا همین جاست اگر بخواید جلوتر بریم باید باز کرایه بدید... واضح تر بگم از ساحل تا این جا یه کورسه ، از اینجا تا ساحل اون طرف ام یه کورس.
    من که به حرفهای رامین خنده ام گرفته بود سرم را پایین انداخته بودم و می خندیدم که رامین گفت: تقصیر توئه دیگه. ببین اصلا جدیمون نمی گیره! همینه دیگه یه عده مرد مثل تو هیبت و ابهت مرد ایرونی رو لکه دار می کنن و در حالی که پارو را به طرف مانی پرت می کرد گفت: بیا این قدر پارو بزن تا جونت دربیاد من که به این ذلت تن نمیدم، من نمی تونم اون دنیا جواب اجدادمون رو بدم.
    - پرونده تو اونقدر سیاهه که وقتی به سلامتی مردی اجدادت وقت نمی کنن در این مورد ازت سوال کنن.
    - حرف نزن، پارو بزن.
    مانی بعد از مدتی از پارو زدن دست کشید.
    رامین در حالی که سعی می کرد صدایش را مثل من نازک کند گفت: مانی نمی شه یه کم جلوتر بریم؟
    - نه خیر.
    - باشه دوباره تو احتیاجت به من می افته!
    هر کدام از یک طرف قلاب هایمان را به آب انداختیم. پس از یک ربعی من اولین ماهی را گرفتم و با کمک مانی دهان ماهی را از قلاب جا کردم و دوباره قلاب را به آب انداختم.
    پس از چند دقیقه با صدای مانی که می گفت "آخ پارو رو آب برد" به طرف او برگشتم و پارو را دیدم که در فاصله ی سه،چهار متری ما روی آب شناور بود.
    رامین در حین اینکه پارو می زد گفت: پس تو عرضه نداشتی یه پارو رو نگهداری... خدا اخه این چه موجودی بود تو آفریدی؟ بابا حق دارن کل مردای فامیلتون از دست تو خودکشی کنن.
    با نزدیک شدن سر قایق به پارو مانی در حالی که می خندید گفت: آتوسا بگیرش.
    دستم را به طرف پارو دراز کردم ولی دستم نرسید. مانی به طرف من امد و دست راستش را به طرف پارو دراز کرد و دست چپش را روی شانه من گذاشت اما در یک لحظه تعادل قایق کوچک ما به هم خورد و مانی به داخل آب پرت شد و چون دستش روی شانه من بود من هم تعادلم را از دست دادم و داشتم به داخل آب پرت می شدم که رامین دستش را به دور کمرم حلقه کرد و به طرف خودش کشید.
    از اینکه به داخل آب پرت نشده بودم نفس راحتی کشیدم و گفتم: مرسی.
    - خواهش می کنم.
    نگاهی به مانی انداختم که برای گرفتن پارو تلاش می کرد و بالاخره پس از چند دقیقه با پارو به سمت قایق شنا کرد.
    رامین با احتیاط مانی را که از شدت سرما می لرزید به داخل قایق کشید. دگمه های پیراهن مانی را باز کردم و پیراهنش را از تنش خارج کردم و مانتوام را درآوردم و روی شانه هایش انداختم.
    آب از موهای بلند مانی روی مانتو می چکید و آن را خیس می کرد. رامین در حالی که پارو می زد گفت: با روسریتون موهاش رو خشک کنید.
    روسریم را درآوردم و ان را مانند حوله به موهای مانی پیچیدم و انها را کمی خشک کردم.
    باد موهایم را که باز بود به هم ریخته بود و آنها را به هر طرفی که می خواست می ریخت و بالاخره بعد از نیم ساعت به ساحل رسیدیم.
    با کمک رامین، مانی را به ویلا بردم. با پیشنهاد من مانی دوش آب گرمی
    گرفت و استراحت کرد ولی پس از یک ساعتی شروع به عطسه کرد اما در برابر اصرار من که می گفتم دکتر برویم مقاومت کرد و خوابید.
    رامین گوشه ای ساکت نشسته بود و سیگار می کشید . از موقعی که مانی به داخل آب پرت شده بود تنها دو جمله حرف زده بود. هر چند که از رفتارش متعجب شده بودم ولی حرفی نزدم و به آشپزخانه رفتم و برای خودم و رامین چای ریختم اما هنگامی که سینی را مقابل رامین گرفتم، رامین آنقدر در فکر و خیال غوطه ور بود که متوجه من نشد.
    آرام گفتم: آقا رامین چای نمی خورید؟
    رامین با شنیدن صدایم تکانی خورد و نگاهم کرد ولی هیچ عکس العملی از خود نشان نداد.
    به ناچار دوباره گفتم: چای نمی خورید؟
    - ببخشید اصلا حواسم نبود و با برداشتن لیوان چای گفت: مرسی.
    کمی آن طرف تر و تقریبا نزدیک مانی که خواب بود نشستم و گفتم: اتفاقی افتاده؟
    - نه چطور مگه؟
    - آخه خیلی ساکت شدید.
    در حالی که نگاهم می کرد گفت: دوست دارید حرف بزنم؟
    - بهتون نمیاد ساکت یه گوشه بشینید و فکر کنید.
    - ولی این جواب سوال من نبود.
    - خب شما موجود شاد و سرزنده ای هستید برای همین انتظار ندارم ساکت باشید.
    - با اینکه شما جواب سوال منو ندادید و من هنوز قانع نشدم ولی به خاطر شما باشه، دوست دارید در چه موردی حرف بزنم؟
    - فرقی نمی کنه.
    - خب پس ازتون چند تا سوال می پرسم، اجازه می دید؟
    - خواهش می کنم.
    - شما چرا این قدر ساکتید و البته تا حدودی غمگین.
    - عجب سوالی، متاسفانه اصلا حوصله ندارم در این باره حرف بزنم.
    - چرا حوصله ندارید، فکر نمی کنید بی حوصلگی برای شما یه کم زود باشه؟
    - چرا خیلی زوده ولی من این طوریم.
    - از کی این طوری شدید؟
    به سوالش خنده ام گرفت. سرم را پایین انداختم و با لیوان چایم بازی کردم.
    - سوال خنده داری پرسیدم؟
    - نه ولی مثل دکترای مشاور سوال کردید.
    - جوابم رو ندادید؟
    - مطمئنا از اون موقع که مونیکا همسر پدرم شد، نبوده.
    - پس چی؟
    - مرگ آنا ضربه سختی به من زد.
    - بله، مطمئنا با مرگ مادرتون بی ارتباط نیست ولی این نباید تنها دلیلش باشه.
    با تکان خوردن مانی توجهم به طرف او معطوف شد. دستم را روی پیشانی مانی گذاشتم دمای بدنش بالا بود مانی چشمانش را گشود و گفت:آتوسا.
    - بله، چیزی می خوای؟
    - نه سرم خیلی درد می کنه.
    - مانی پاشو بریم دکتر، تب داری.
    - دکتر نمی خواد، تازه رامین که هست. حالا درسته یه کم بی سواده ولی می تونه یه سرماخوردگی رو معالجه کنه.
    رامین خیلی جدی گفت: من آدمای پررو و بی عرضه رو ویزیت نمی کنم.
    - بمیرم بهتر از اینه که پیش تو ویزیت بشم.
    - پاشو مانی من کمکت می کنم.
    - آتوسا جان اصرار نکن، یه کم استراحت کنم خوبِ خوب می شم.
    با توجه به دمای بدنش بعید می دانستم با استراحت تنها معالجه شود، بنابراین آخریت تیر ترکشم را پرتاب کردم و آرام گفتم: مانی به خاطر من، تو که...
    مانی نگذاشت ادامه حرفم را بزنم و گفت: باشه عزیزم ، هر چی تو بخوای.
    لبخندی زدم و گفتم: مرسی.
    همانطور که به مانی در بلند شدن کمک می کردم گفتم: آقا رامین ممکنه ما رو به دکتر برسونید؟
    رامین بدون هیچ حرفی از ویلا خارج شد. هنگامی که با مانی از ساختمان بیرون آمدیم متوجه رامین شدم که به ماشین تکیه داده بود و سیگار می کشید. با دیدن ما در جلو را باز کرد و خواست به مانی کمک کند که مانی گفت: می خوام عقب پیش آتوسا باشم.
    سوار شدم. مانی سرش را روی شانه ام گذاشت و چشمهایش را بست.
    پس از طی مسیری نه چندان طولانی رامین مقابل مطب پزشکی ماشین را متوقف کرد و همراه مانی به داخل مطب رفتم و پس از چند لحظه انتظار نزد پزشک رفتیم. پزشک پس از معاینه چند قرص و شربت و آمپول برای مانی تجویز کرد. هنگامی که از اتاق خارج شدیم رامین روی یکی از صندلیهای اتاق انتظار نشسته بود و روزنامه ای را که در دست داشت مطالعه می کرد که با دیدن ما بلند شد و گفت: چی شد؟
    - سرماخوردگی شدید.
    - می دونستم بادمجون بم آفت نداره.
    - رامین دهنت رو ببند، منظورم رو که فهمیدی یعنی خفه شو.
    - باشه من دیگه با توی بی شخصیت حرف نمی زنم.
    وقتی سوار ماشین شدیم گفتم:آقای رامین باید داروهای رامین رو بگیرم.
    - چشم من براش دارو می گیرم ولی امیدوارم حالش خوب نشه.
    - به حرف گربه سیاه بارون نمی اد.
    - مانی شوخی می کنه آقا رامین ، جدی نگیرید.
    - نه آتوسا من جدی جدیم.
    - تو بهتره بمیری مانی، حالت رو می گیرم ها!
    - مانی الان وقت شوخی نیست.
    - درسته خیلی خسته ام.
    خوشبختانه رامین و مانی دیگر با هم شوخی نکردند. وقتی مانی را به ویلا بردیم ، رامین آمپولش را تزریق کرد و من قرص و شربت به او خوراندم و پس از چند دقیقه ای مانی به خواب فرو رفت...
    مشغول پخت و پز بودم که رامین وارد آشپزخانه شد و گفت: سرم رفت از بس مانی آتوسا آتوسا کرد، شما برید پیش مانی ، من بقیه اش رو درست می کنم.
    کنار مانی نشستم. نمی دانستم هنوز تب دارد یا نه. می خواستم پیشانی اش را لمس کنم ولی می ترسیدم از خواب بیدار شود. بالاخره پس از ده دقیقه ای مانی آرام ناله کرد : آتوسا.
    -بله من اینجام.
    چشمانش را گشود و گفت: اومدی آتوسا، کجا بودی؟
    - داشتم برات سوپ درست می کردم.
    - از پیش من نرو، باشه؟
    - باشه، حالت بهتره؟
    - نه زیاد.
    دستم را روی پیشانیش گذاشتم . از حرارت بدنش کاسته شده بود ولی باز هم تب داشت . دستم را گرفت و به لبانش نزدیک کرد و بوسید و با حالت بیمارگونه ای پرسید: آتوسا، یعنی تو واقعا برای من نگران شدی؟
    - خب معلومه مانی، این چه حرفیه!
    - آتوسا خیلی دوستت دارم.
    - مرسی منم تو رو دوست دارم حالا استراحت کن تا برای فردا سرحال باشی.
    مانی دستم را فشرد و گفت:باشه ملوسک.
    - پسر توی این وضعیت ام دست از این حرفا برنمی داری.
    به رامین نگاه کردم بشقاب سوپی در دست داشت.بشقاب را از دستش گرفتم و گفتم: دستتوت درد نکنه، زحمت کشیدید.
    - وظیفه اش بوده تشکر نکن.
    - تو اگر حرف نزنی هیچ اتفاقی نمی افته ها! هر چی می کشم به خاطر این دل بی صاحبه... تقصیر منه که رفتم برای تو سوپ درست کردم تا آتوسا خانوم بیاد پیش تو.
    - مرسی رامین جون تو که خودت می دونی دارم باهات شوخی می کنم وگرنه من تو رو خیلی دوست دارم.
    - بسه دیگه! حالا پاشو سوپت رو بخور...آتوسا خانوم شمام از مانی فاصله بگیرید و رو به مانی کرد و گفت: تو که نمی خوای ملوسکت سرما بخوره... من جون ندارم از دو نفر پرستاری کنم ها!
    - راست می گه آتوسا... این طفلک توی عمرش یه حرف درست زد اونم این بود. بالاخره این چند سال درس خوندنت همچین بی فایده ام نبوده.
    برخاستم و گفتم: پس من میرم شام درست کنم.
    وقتی میز شام را چیدم به آن طرف سالن که مانی و رامین انجا بودند رفتم. مانی در اثر داروها به خواب عمیقی فرو رفته بود.
    رو به رامین کردم و گفتم: آقا رامین شام حاضره.
    رامین در حالیکه بلند می شد گفت: زحمت کشیدید آتوسا خانوم.
    - خواهش می کنم، بفرمایید.
    شام را در سکوت صرف کردیم. البته گهگاه این سکوت دلپذیر با صدای سرفه های مانی در هم می شکست.
    بعد از صرف شام رامین کمک کرد تا میز شام را جمع کنم. نیم ساعت بعد من و رامین در کنار رامین که خوابیده بود نشسته بودیم و هر کدام با افکار خود دست به گریبان بودیم... من به این فکر می کردم که چرا رامین از عصر تا به حال این قدر ساکت شده ولی به نتیجه نمی رسیدم.
    ناگهان با صدای رامین که می گفت "شکر بریزم" به خودم آمدم. چطور من اصلا متوجه نشده بودم رامین برایم قهوه آورده؟!
    - شیرین لطفا.
    رامین مقداری شکر در فنجان قهوه ام ریخت و گفت: ببخشید که مزاحم فکر کردنتون شدم.
    - به چیز مهمی فکر نمی کردم.
    رامین سری تکان داد و گفت: اهان، من فکر می کردم هنوز دارید به سوال من فکر می کنید.
    - من که جواب سوالتون رو دادم.
    - ولی منم که گفتم این دلیل کافی نیست.
    - پس اگر دلیل دیگه ای وجود داره من از اون بی اطلاعم.
    - ولی من این طور فکر نمی کنم.
    لبخندی زدم و گفتم: شما چه طور فکر می کنید؟
    - به خاطر مانی نیست؟
    با تعجب نگاهش کردم، یعنی ممکن بود مانی پیش او حرفی زده باشد؟

    صفحه 385 scared smiley


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #50
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صل سی ام قسمت2: shower smiley


    - نه اصلا چطور همچین فکری کردید؟
    - رفتار خودتون.
    - متوجه منظورتون نمی شم.
    - نمی دونم چطوری حرفم را بهتون تفهیم کنم.
    - فقط کافیه واضح تر حرف بزنید.
    - من رفتار شما رو با دیگران دیدم ، خیلی سرزنده و شوخ هستید ولی با مانی این طور رفتار نمی کنید.
    - خب مانی زیاد آدم شوخی نیست.
    - درسته که مانی به شوخی من نیست ولی فکر نمی کنم شوختر از سینا سروش باشه، شما این طور فکر نمی کنید؟
    - حالا چرا سینا سروش؟!
    - اخه با سینا رابطه خوبی دارید.
    -خب من و سینا با هم بزرگ شدیم پس طبیعیه که رابطه خوبی با هم داشته باشیم.
    - ممکنه از سینا برام صحبت کنید.
    - می تونم بپرسم چرا؟
    - در موردش کنجکاو شدم، دوست دارم بدونم چه تیپ آدمیه.
    - دلیل کنجکاوی شما چیه؟
    -حالا شما بگید من براتون توضیح می دم.
    - نه خواهش می کنم من الان منتظر شنیدن حرفاتون هستم.
    - اصل یه سوال دیگه می پرسم، چرا مانی از سینا خوشش نمی اد؟
    - مانی در مورد سینا با شما صحبت کرده؟
    - نه اصلا، من از رفتارش فهمیدم.
    نفس راحتی کشیدم و گفتم: منم هنوز علتش رو نفهمیدم.
    - می دونید، من مانی رو می شناسم آدم متعصبی نیست.
    - بله، ولی روی عده خاصی انگشت گذاشته.
    - علتش رو بررسی نکرده اید؟
    - چرا، ولی به نتیجه قابل قبولی نرسیدم.
    - فکر نمی کنید رفتار خودتون باعث این تعصبات شده؟
    اخمی کردم و گفتم: متوجه منظورتون نمی شم.
    - ببینید آتوسا خانوم... من شب عروسی شما با سینا آشنا شدم و همون موقع فهمیدم مانی دل خوشی از سینا نداره، چند بارم بعدا در جاهای مختلفی من و مانی با سینا روبرو شدیم ولی رفتار مانی خوشایند نبود و یه مورد دیگه ام اتفاق افتاد که من به طور واضح متوجه این موضوع شدم.
    - چه موردی؟
    - نه، من اصلا قصد ندارم در اون مورد صحبت کنم من فقط می خوام بدونم علت این رفتار مانی چیه؟
    - فقط می تونم بگم آدم شکاکیه.
    - ولی اگر مانی شکاک بود به کل جنس مذکر شک می کرد، نه به افراد خاصی... پس فقط یک دلیل باقی می مونه و اونم رفتار خودتونه.
    - ولی رفتار من طوری نیست که باعث شک و تردید بشه.
    - حالا حخیلی ذهنتون رو با افکار گوناگون شلوغ نکنید، فقط در مورد سینا فکر کنید و حرف بزنید.
    - من حرفی ندارم.
    - ببینید یکی از معایب حاشیه و مقدمه همینه ولی چون شما گفتید ما ایرانیا به مقدمه خیلی معتقدیم براتون مقدمه چیدم... حالا سوال اصلی رو می پرسم... شما دوست دارید با سینا ارتباط داشته باشید؟
    - گفتم که من و سینا...
    - می دونم شما با هم بزرگ شدید ولی چون شما شوهر کردید و شوهرتون به سینا علاقه نداره پس شما باید ارتباط خودتون رو با سینا قطع کنید غیر از اینه؟
    - نه، ماین موفق شده ارتباط ما رو با هم قطع کنه.
    - شاید مانیم همین طوری فکر می کنه ولی...
    - ولی چی؟
    - ولی من و شما که نباید همچین فکری بکنیم.
    - یعنی چی؟ شما منو گیج می کنید!
    - خیلی واضحه، شما چرا اون روز برای دیدن سینا به پارک اومدید؟
    با شنیدن جمله رامین ضربان قلبم از شدت ترس تند شد. مطمئن بودم که رنگ صورتم مثل گچ سفید شده. سعی کردم بر خودم مسلط شوم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: پس اون یادداشت رو شما نوشته بودید؟
    سرش را به علامت مثبت تکان داد.
    - ولی من اون روز برای دیدن ساغر و سینا به پارک رفتم.
    - ولی من اثری از ساغر ندیدم.
    - برای این که ساغر نیم ساعت تاخیر داشت.
    - به چه دلیل؟
    - برای اینکه ساغر هیچ وقت وقت شناس نبوده و نیست.
    - فکر نمی کنید این بار تاخیر ساغر بی علت نبوده؟
    - شما دارید به من توهین می کنید.
    - نه اصلا منظور من این بود که فکر نمی کنید این بار سینا از ساغر خواسته تا دیرتر سر قرار حاضر بشه؟
    - نه همچین چیزی امکان نداره... من و سینا مثل خواهر و برادریم.
    - شاید سینا برای شما مثل برادر باشه ولی چه معلوم شما برای سینا مثل خواهر باشید!
    - من به پاکی سینا یقین دارم.
    - مانی خبر داره که شما به دیدن سینا رفتید؟
    - اولا سینا و ساغر، ثانیا نه.
    با شنیدن جوابم ابروهایش را بالا برد و در سکوت به من خیره شد.
    با کلافگی گفتم: شما به مانی خبر دادید؟
    - نه، می ترسیدم بلایی سرتون بیاره.
    - سر من نه ولی سر سینا چرا، شما که قصد ندارید به مانی بگید؟
    - شما به مانی علاقه دارید؟
    - خب آره، فکر نمی کنم نیاز به سوال کردن داشته باشه.
    - اگر نیازی نداشت نمی پرسیدم فقط می خواستم ببینم حقیقت رو می گید یا نه که متاسفانه دروغ گفتید.
    - شما اشتباه می کنید.
    - قبلا احساس می کردم شما به مانی علاقه ندارید ولی حالا دیگه شک ندارم.
    - می تونم بپرسم چطوری شکتون به یقین تبدیل شد؟
    - قبل از این که بریم دکتر موقعی که شما رفته بودید چای درست کنید مانی مدام می گفت "آتوسا من می دونم تو به من علاقه داری"
    - تب داشته هذیان می گفته.
    - شاید ولی اون موقع که می گفت "تو واقعا نگران من شدی" رو چی می گید... به نظر شما این حرف دلیل این نیست که مانی شک داره شما دوستش دارید؟
    - این حرف مانی به این دلیله که مانی انتظار داره من مدام بهش ابراز علاقه کنم منم عادت ندارم احساساتم رو به زبون بیارم، برای همین فکر می کنه من بهش علاقه ندارم.
    - مگه راه دیگه ای وجود داره که ادم عشق و علاقه خودش رو به طرف مقابل نشون بده؟
    - نمی دونم ولی در هر صورت من این طوریم.
    - جدا؟! ولی من این طور فکر نمی کنم.
    - شما چطور فکر می کنید؟
    - می دونید شب عروسی شما چنان عاشقانه از مانی دلبری می کردید که من با خودم گفتم یعنی عروسی عاشق تر از این عروس تو دنیا وجود داره!
    رامین که سکوت من را دید گفت: روی همین اصل من فکر می کنم یا شما اول به مانی علاقه داشتید و بعد بنا به دلایلی علاقه شما به مانی کم شده و یا این که شما از اول به مانی علاقه نداشتید ولی جلوی دیگران رل یه عروس عاشق رو برای مانی بازی می کنید.
    از این که رامین این قدر دقیق بود تعجب کردم ولی برای این اطمینان پیدا نکند درست حدس زده بر خوردم مسلط شدم و گفتم: ولی باید بهتون بگم که کاملا اشتباه فکر می کنید.
    رامین در حالیکه لبخند می زد گفت: خانوم سعی نکنید منو گول بزنید.
    - ولی من واقعیت رو گفتم، اما شما نمی خواید حرف منو باور کنید.
    - برای این که ادم خوش خیال و زودباوری نیستم.
    حرفی نزدم. نمی دانستم مقصودش از این حرفها چیست، آیا می خواست به مانی همه چیز را بگوید، اگر می گفت هر چه که رشته بودم پنبه می شد و مانی به هیچ عنوان باور نمی کرد که این دیدار یک دیدار معمولی بوده.
    - به چه فکر می کنید؟
    - فکر نمی کردم، فقط سکوت کرده بودم.
    - که این طور، پس من اشتباه فکر می کردم که شما دارید به عاقبت کار فکر می کنید؟
    مثل این بود که فکر ادم را خواند. برای این که جلوی او کم نیاورده باشم لبخندی تصنعی زدم و گفتم: کدوم عاقبت؟ من کار اشتباهی نکردم.
    - در مورد اشتباه بودن و نبودن مانی تصمیم می گیره.
    - پس شما قصد دارید موضوع را به مانی بگید؟
    - شما از من چه انتظاری دارید؟
    - فعلا به مانی خبر ندید.
    - فعلا یعنی تا کی؟
    - تا هر وقتی که شک و تردید مانی از بین بره.
    - و اگر از بین نرفت چی؟
    - من فکر نمی کنم این طور که شما می گید بشه، مانی به من قول داده.
    - مانی چه قولی به شما داده؟
    - این که شک و تردیدش رو کنار بذاره.
    - یعنی شما حرف مانی رو باور کردید؟
    - البته، چرا باور نکنم؟ در ضمن مانی داره در این مورد نهایت سعی و تلاشش رو می کنه.
    - تغییری ام کرده؟
    - تا حدودی، البته من انتظار ندارم یکباره تغییر کلی بکنه.
    - پس معلوم شد که مانی رو خوب نشناختید.
    - اشتباه می کنید، من مانی رو بهتر از هر کسی می شناسم.
    - باشه هر طور دوست دارید فکر کنید ولی از الان دارم بهتون می گم، دارید بیهوده وقتتون رو تلف می کنید.
    - شما از کجا این قدر مطمئن حرف می زنید؟!
    - اولا برای این که مانی رو بهتر از شما می شناسم ثانیا من از یه چیز دیگه ام خبر دارم که شما خبر ندارید.
    - ممکنه برای من بگید تا منم خبردار شم.
    - نه امکان نداره.
    سرم را پایین انداختم و حرف دیگری نزدم.
    - از این که دل کوچیکتون رو شکستم منو ببخشید.
    - فکر نمی کنم بخشیدن یا نبخشیدن من زیاد مهم باشه.
    - برعکس خیلی برام اهمیت داره.
    - چرا باید براتون اهمیت داشته باشه؟
    - به دلایل مختلفی.
    - چه پاسخ روشن و واضحی.
    در حالیکه لبخند می زد گفت: منو ببخشید.
    - فکر نمی کنم دلیلی برای نبخشیدن وجود داشته باشه.
    - مرسی، می دونید شما با دخترایی که من می شناسم خیلی فرق دارید.
    - اگر بازم نمی گید امکان نداره می تونم بپرسم چه فرقی؟
    - آتوسا خانوم دیگه این قدر منو شرمنده نکنید.
    - باشه، برای دونستنش اصرار نمی کنم.
    - همین اخلاقتون برای من جالبه، شما مثل دخترای دیگه برای دونستن مطلبی پیله نمی کنید.
    - ولی در عوض شما خیلی بدپیله هستید.
    خنده بلندی سر داد و گفت: خدمتتون که عرض کردم چون با بقیه فرق دارید دوست دارم بیشتر و بهتر باهاتون آشنا بشم وگرنه من خیلی ادم کنجکاوی نیستم. و مکثی کرد و ادامه داد: واضح تر بگم هر چیزی توجه منو جلب نمی کنه و در حالی که بر می خواست گفت: شب بخیر خانوم عزیز، امیدوارم شب خوبی داشته باشید و با لبخندی بر لب ترکم کرد.

    *******
    پایان فصل سی ام(صفحه 394) roseg smiley



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/