فصل دوم قسمت1 :
در حیاط را که باز کردم با دیدن ماشین پدر تعجب کردم، سابقه نداشت پدر زودتر از ده به خانه بیاید. خبری از ماشین مونیکا نبود. ماشینم را پشت ماشین پدر پارک کردم و به داخل خانه رفتم. پدر در حالیکه قدم می زد و سیگار می کشید،دیدم.
با دیدنم غرید:به به بالاخره خانوم تشریف آوردن؟
- سلام.
- تا حالا کجا بودی؟
- خونه ساغر.
- می دونی ساعت چنده؟ دختر باید تا این موقع شب بیرون از خونه باشه؟
- من همیشه این موقع از خونه ساغر می آم ولی شما نیستید که ببینید، امشبم دیرتر نیومدم.
- دلیل نمی شه وقتی که نیستم از حدت تجاوز کنی.
از حرفِ پدر چنان آزرده شدم که ناخوداگاه با عصبانیت گفتم: من کی از حد خودم تجاوز کردم؟
- صداتو برای من بالا نبر که من بلندتر از تو می تونم داد بزنم! زود معذرت خواهی کن و از جلوی چشمم دور شو.
با تعجب به پدر نگاه کردم یعنی این همان پدری بود که من همیشه به وجودش افتخار می کردم؟ نه باور کردنی نبود.
پدر که سکوت من را دید فریاد کشید: حالا دیگه تو روی من وامیستی!
صورت پدر از خشم قرمز و چشمهای خماشر از شدت عصبانیت گرد شده بود. خیلی ترسیدم، می خواستم معذرت خواهی کنم که پدر سیلی آبداری به گوشم نواخت. از شدت سیلی گوشم زنگ زد . این اولین باری بود که پدر دست روی من بلند کرد. سیلی دومی را که می خواست بزند کیارش از پشت دستش را گرفت.
- خواهش می کنم به خودتون مسلط باشید.
پدر عصبانی از سالن بیرون رفت و کیارش به سرعت و بدون هیچ حرفی به گوشه دیگر سالن رفت.
به سرعت به طرف اتاقم دویدم و در را با شدت بهم کوبیدم و آن را پشت سرم قفل کردم و مقابل آینه ایستادم. جای دست پدر روی صورتم پیدا بود. بی اختیار اشکم سرازیر شد . روی تختم افتادم و با صدای بلند و از اعماق دل گریستم. اشکهایم قطره قطره و پشت سر هم روی بالش می چکیدند. عجب سرعتی داشتند یعنی این قدر سوخته دل بودم...آخر به جرم کدام گناه می بایست این چنین تنبیه می شدم؟ دلم می خواست می مردم ولی این چنین جلوی کیارش خرد نمی شدم. از مونیکا که باعث شده بود پدر دست روی من بلند کند عصبانی بودم. دوباره جلوی آینه رفتم جای دست پدر روی صورتم خونمرده بود با سرانگشتانم جای سیلی را لمس کردم درد داشت ولی دردش بیشتر از درد دل شکستگی ام نبود.
با دیدن عکس پدر در آینه باز داغم تازه شد خشمگین برگشتم و قاب عکس را از دیوار برداشتم و به طرف در پرتاب کردم . قاب با صدای ناهنجاری شکست و قطعاتش روی زمین پراکنده شد.با دیدن قاب شکسته و عکس پاره شده و خرده شیشه ها که همه جا پراکنده بود اعصاب متشنجم کمی آرام شد،خیلی وقت بود که دلم می خواست این کار را انجام بدهم ولی حال عجیبی داشتم نمی دانم می ترسیدم یا علاقه پدر و فرزندی مانع می شد.
یک ساعت بعد زیور به سراغم امد. از پشت در گفت: خانم شام حاضره. آقا منتظر شمان.
ساکت شدم تا فکر کند خوابیده ام. ولی زیور سمج تر از اینها بود و دوباره ادامه داد:
- حال آقا یه کم بهتر شده بچگی نکنید خانم، دوباره عصبانی می شن.
آرام گفتم:عصبانی بشه مگه بالاتر از سیاهی ام رنگی هست. تا حالا کتکم نزده بود که زد.
زیور که رفت بعد از چند دقیقه دوباره به در ضربه زدند و متعاقب ان صدای ظریف مونیکا را شنیدم که می گفت "آتوسا درو باز کن کارت دارم."
حتی زحمت جواب دادن را به خودم ندادم، بعد از چند لحظه مونیکا گفت: آتوسا تو که این قدر لجباز نبودی بیا دیگه وگرنه دوباره عصبانی می شه.
بعد از چند دقیقه ای مونیکا که فهمید حتی جوابش را نمی دهم دست از پا درازتر رفت.
نیمه های شب بود که از شدت گرسنگی از خواب بیدار شدم ولی دلم نمی خواست از اتاقم بیرون بروم. داخل کشوی پاختتی را نگاه کردم دو بسته بیسکوئیت و یک بسته تقریبا بزرگ کاکائو دیدم.لبخندی از سر خوشحالی زدم ، با اینها می توانستم حداکثر سه روز داخل اتاقم دوام بیاورم. یک قطعه از کاکائو را جدا کردم و با ولع شروع به خوردن کردم.شیرینی کاکائو دلم را زد. به آب نیاز داشتم . به پارچ نگاه کردم یک ذره آب از شب گذشته داخل ان بود. پارچ آب را برداشتم و داخل حمام اتاقم رفتم. شیر آب سرد را باز و پارچ را پر از آب کردم و در همان لحظه تصمیم گرفتم تا پدر معذرت خواهی نکند از حصار اتاقم خارج نشوم. از تصمیمی که گرفته بودم لبخندی بر لبانم نشست، آب را نوشیدم و آرام روی تختم دراز کشیدم، بعد از چند دقیقه ای دوباره به خواب رفتم.
با صدای ضرباتی که به در می خورد از خواب پریدم، زیور بود که اصرار داشت درب را برایش باز کنم.
-آتوسا خانم تو رو به هر کس که می پرستی درو باز کن...دختر آخرش از گرسنگی ضعف می کنی ها! باز کن عزیزم با این کارا به جایی نمی رسیم.اگرم نمی خواهی منو ببینی من سینی صبحانه رو پشت در میذارم و میرم،با خودت لج نکن.
ولی من تصمیم خودم را گرفته بودم و نه تنها دست به سینی صبحانه نزدم بلکه برای ناهار هم در را به روی زیور نگشودم و سعی کردم گرسنگی را از یاد ببرم....
تا شب از گرسنگی روی تختم افتاده بودم و حال و حوصله ی هیچ کاری را نداشتم. نیم ساعت قبل از شام دوباره زیور مثل قبل امد و دوباره شروع به خواهش و تمنا کرد ولی باز هم توجهی نکردم. بعد از چند دقیقه صدای پای پدر را شنیدم، با ترس چشم به در دوختم و منتظر شدم.پدر محکم چند ضربه به در زد و گفت:آتوسا سریع بیا پایین! من حوصله ی این بچه بازیا رو ندارم.
جوابش را ندادم.
دوباره فریاد کشید: مگر با تو نیستم؟!! زود بیا بیرون وگرنه در اتاق رو می شکنم و اون موقع دیگه خودت می دونی و خودت! و محکم به در کوبید.
دلم می خواست بلند بگویم "تا معذرت خواهی نکنی از اتاق بیرون بیا ، نیستم" ولی حتی جرات نفس کشیدن هم نداشتم و فقط دعا می کردم پدر تهدیدش را عملی نکند. پدر انقدر محکم به در می کوبید که هر لحظه احتمال می دادم درب اتاق شکسته شود.
پس از چند لحظه صدای آرام کیارش را شنیدم که می گفت: بهتره کاری به کارش نداشته باشید.
پدر بعد از چند تهدید توخالی دیگر پایین رفت، کیارش عجیب روی پدر تسلط داشت.
نزدیکی های صبح از گرسنگی روی پا بند نبودم، معده ام به شدت می سوخت. یک بسته بیسکوئیت باقی مانده بود و با عجله بازش کردم و تمامش را خوردم. بعد هم دو لیوان آب نوشیدم. درد معده ام کمی کاهش پیدا کرد ولی هنوز گرسنه بودم. بالش را روی شکمم گذاشتم و فشار دادم و سعی کردم بخوابم. ساعت نه صبح بود که دوباره از شدت گرسنگی از خواب بیدار شدم و چاره ای نداشتم جز اینکه باز معده خالی ام را با آب پر کنم و بی حال روی تخت بخوابم.
چن لحظه بعد صدای ضرباتی را که به در می خورد شنیدم. بی حوصله غریدم: دوباره صبح شد و سر کله ی این زیور پیدا شد. بابا تو چه کار به من داری؟
- خانم حالتون خوبه؟ ترا خدا یه حرفی بزنید...برای چه دو روزه خودتون رو حبس کردید؟ آخه برای چی خودتون رو عذاب میدید؟ به خدا دارم از دلواپسی می میرم.
یک ربعی پشت در التماس کرد ولی وقتی فهمید من کوچکترین حرفی نمی زنم مایوس رفت، نیم ساعت بعد دوباره به در زدند، حدس زدم دوباره زیور امده ولی با شنیدن صدای آرام کیارش از اشتباه درامدم.
- اتوسا خواهش می کنم در رو باز کن.
تعجب کردم یعنی برای او مهم بود که در را باز کنم! اصلا به خاطر چه به خودش زحمت داده بود و به دنبال من آمده بود؟ دوباره صدای او به گوشم رسید.
- حالت خوبه؟ پس چرا حرف نمی زنی؟ حداقل یه چیزی بگو بفهمم زنده ای.
در اتاق را باز کردم. کیارش با دیدنم یکه ای خورد و گفت: حالت خوبه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و حرفی نزدم . هنوز از آمدن او متعجب بودم. با دیدن جای دست پدر که رنگین کمان هفت رنگی را روی صورتم درست کرده بود گفت: ببین با این صورت چه کار کرده؟
خجالت زده دستم را روی صورتم گذاشتم و چشمهایم را بستم.
- اصلا انتظار چنین برخوردی از دایی جان نداشتم.
با بغض گفتم: همش تقصیر مونیکا بود.
در همین موقع زیور با سینی وارد اتاق شد، عصبانی گفتم: من لب به چیزی نمی زنم زود از اتاقم ببرش بیرون!
- لطفا سینی رو بذارید و برید.
زیور که رفت کیارش لقمه ای درست کرد و به طرفم گرفت و گفت: بخور.
سرم را تکان دادم و گفتم: نه نمی خوام.
صفحه 25
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)