فصل اول قسمت 2 :
سوار ماشین که شدم کیارش که همان اطراف قدم می زد در را برایم باز کرد.
نگاهش کردم، پسر قد بلند و چهار شانه ای بود البته با صورتی جذاب و دلنشین...چشمانی درشت و مشکی و مژگانی بلند و ابروانی بهم پیوسته و پرپشت در صورتش خودنمایی می کردند و نمونه کامل یک پسر شرقی بود.
از در که می خواستم بیرون بروم دستی به علامت تشکر برایش تکان دادم ولی مثل همیشه سرد و بی تفاوت نگاهم کرد.عصبانی پایم را روی پدال گاز فشردم و از حیاط خانه خارج شدم. با سرعت رانندگی می کردم سر یک فرعی بدون احتیاط پیچیدم و نزدیک بود با ماشینی برخورد کنم که در آخرین لحظه به خودم امدم و فرمان را برگرداندم و محکم پایم را روی ترمز گذاشتم.
همیشه از تصادف کردن می ترسیدم و در حالیکه نفس راحتی می کشیدم سرم را روی فرمان گذاشتم و گفتم: حواست کجاست احمق؟الان خودتو به کشتن داده بودی.
با صدای ضرباتی که به شیشه می خورد سرم را بلند کردم حدس زدم راننده همان ماشینی است که نزدیک بود با هم تصادف کنیم. از خدا خواستم به پست آدم بداخلاقی نخورده باشم.شیشه را پائین کشیدم و گفتم: متاسفم سرعتم زیاد بود ولی خوشبختانه به خیر گذشت.
مرد لبخندی زد و گفت: اشکالی نداره خانوم، حالتون که خوبه؟ فکر کردم براتون مشکلی پیش اومده.
-نه مشکلی نیست بازم معذرت می خوام.
-خواهش می کنم،مراقب خودتون باشید.
لبخندی زدم و گفتم: خدانگهدار و حرکت کردم. البته آرام و سعی کردم حواسم را متمرکز کنم.
در آینه نگاهی به خودم انداختم رنگم پریده بود و با توجه به رنگ پوستم که سفید بود این پریدگی توی ذوق می زد.
با خودم گفتم: چیه؟ نگر این اولین باری بود که باهات این طوری رفتار کرده که این قدر بهت برخورده؟ چرا رفتار اون باید برات مهم باشه؟ چرا سعی نمی کنی رفتارای اونو نادیده بگیری؟
مقابل خانه ساغر توقف کردم، نگاهی به خودم انداختم. هنوز هم آثار خشم و غضب در صورتم پیدا بود. نمی خواستم به ساغر سوال و جواب پس بدهم برای همین چند نفس عمیق کشیدم و قیافه آرامی به خود گرفتم و دگمه آیفون را فشردم و منتظر باز شدن درب شدم، چند ثانیه گذشت تا درب حیاط به رویم گشوده شد، از حیاط مشجر و زیبای آنها گذشتم.
ساغر کنار درب ورودی به انتظارم ایستاده بود و با دیدنم دستانش را از هم گشود و به طرفم آمد و در آغوش گرفتم.
ساغر در گوشم زمزمه کرد: خیلی دلم برات تنگ شده بود.
لبخندی زدم و گفتم: پس راست می گن دل به دل راه داره.
-شد یه بار مثل یه آدم به من بگی دلم برات تنگ شده؟!
- پس الان کی بود برات ابراز احساسات کرد؟ خب حالا دیگه ولم کن که نفسم داره میگیره. و در کنارش به راه افتادم و وارد خانه شدم. مثل همیشه به در و دیوار سالن نگاه کردم پر بود از تابلو خطهای قدیمی و نقاشی های زیبا. همین طور که نگاه می کردم متوجه یک تابلو خط جدید شدم،جلوتر رفتم و با دقت سعی کردم آنرا بخوانم ولی به طور کامل موفق نشدم. به تاریخ مهر نامه نگاهی انداختم، تابلو خط مربوط به سال هزار و پانزده هجری شمسی بود. با هیجان گفتم: ساغر این مال سیصد و شصت و شش سال پیشه!
- نه بابا ریاضیت پیشرفت کرده.
نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداختم و حرفی نزدم.
دوباره ادامه داد: مهر نامه مادربزرگه. مادربزرگ پدرمه البته از طرف مادری.
- چه جالب!
- آتوسا تو اومدی اینا رو ببینی یا منو؟
- هر دو، چطور؟
ساغر دستم را کشید و گفت: اینا رو ول کن، بذار یه کم درددل کنیم.
قیافه ی مسخره ای به خودم گرفتم و گفتم:دردِدل!
- خب آره یعنی به من نمی اد غم و غصه ای داشته باشم؟
- اگه راستش را بخوای باید بگم نع و نگاهش کردم ولی او بدون هیچ عکس العملی سرش را پائین انداخت و حرفی نزد.
چند لحظه ای صبر کردم ولی او هنوز سر به زیر داشت. دستم را زیر چانه اش گذاشتم و سرش را بالا آوردم. قطره اشکی در چشمانش حلقه بسته بود آرام گفتم: ساغر چرا چشات بارونیه؟
اشکش را که روی گونه اش جاری شده بود با سر انگشتانم زدودم و گفتم:بیا بریم ببینم چی دل کوچیک تو رو به درد آورده. یعنی این قدر مهم بوده که تو به گریه افتادی؟
طبق عادت چهار زانو روی کاناپه چرمی گوشه سالن روبروی هم نشستیم و دستهای همدیگر را گرفتیم.
ساغر با ناراحتی گفت: می خواد شوهر کنه.
با گیجی نگاهش کردم، ساغر که دید متوجه نشدم گفت: مامان می خواد شوهر کنه.
با تعجب گفتم: شوخی می کنی!
ساغر که دوباره اشکهایش جاری شده بود گفت: دیروز که دیدمش گفت، گویا تمام کاراشم ردیف شده و قراره همین پنج شنبه عقد کنن.
- شاید می خواسته...
حرفم را برید و گفت: نه سینا طرف رو دیده، چرا باور نمی کنی آتوسا؟
- به پدرت گفتی؟
- آره دیشب گفتم ولی بی اهمیت گفت "چه اشکالی داره"
- یعنی تو دیشب به پدرت نکفتی یه بار دیگه در تصمیمش تجدید نظر کنه؟
- چرا حتی بهش التماس کردم ولی پدر محکم گفت "من و متین به درد هم نمی خوریم" وای آتوسا فکر می کنم پدر می خواد زن بگیره.
- خب اینکه تعجب نداره مگر تو فکر می کردی بعد از مامانت دور تمام زنها رو خط می کشه؟
- من دوست ندارم یه نامادری بالای سرم باشه.
- لوس نشو مگه قراره تا اخر عمرت اینجا بمونی، تازه شاید یه نامادری مهربون گیرت بیاد.
- خودت می دونی که این حرف مفته.
- باور کن جدی می گم، حالا چون عده ای از نامادریا خوب نیستن که نمی شه گفت همشون بَدَن.
- بابا اگه بخواد زن بگیره مره دختری همسن و سال من می گیره.
- خب شاید اونطوری بهتر بتونی باهاش ارتباط برقرار کنی.
ساغر چپ چپ نگاهم کرد.
- چیه؟ پس چرا اینطوری نگاه می کنی می ترسم، در هر صورت اگه پدرت تصمیم تجدید فراش داشته باشد نظر تو براش اصلا مهم نیست پس بهتره اصلا نظر ندی.
- ولی من و سینا تصمیم گرفتیم اگر پدر قصد ازدواج داشته باشد ما همسرش را انتخاب کنیم.
- حتما یه زن چهل ساله که بچه دارم نمی شه؟
ساغر که خنده اش گرفته بود گفت: تو از کجا فهمیدی؟
- شاید پدرت یه بچه دیگه بخواهد اون موقع تکلیف چیه؟
- ما بهش همچین اجازه ای نمی دیم.
پوزخندی زدم و گفتم: جملگی خیالهای محال، چی فکر کردی اگر پدرت نظر شما براش مهم بود که مامانت رو طلاق نمی داد. یادته چهار سال پیش چقدر بهش التماس کردین که از تصمیمش منصرف بشه ولی نشد. پس حداقل این دفعه خودتون رو ضایع نکنید.
- ای کاش منم به خونسردی تو بودم.
- ساغر دست بردار! این که این قدر ناراحتی نداره به سلامتی هردوتون ازدواج می کنید و از این خونه می رید، فقط دعا کن یه شوهر خوب گیرت بیاد...حالا پاشو بریم توی حیاط یه قدمی بزنیم به خدا این دو روز زندگی ارزش نداره که این قدر غم و غصه بخوریم.
*****صفحه 18
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)