ماندانا خشمگین کیفش را گوشه ای پرتاب کرد . دیوید با نگاه دریافت که او تا چه حد عصبانی است . از این رو سکوت اختیار کرد تا خودش به حرف اید . ماندانا در حالی که لیولن مشروب را تا ته سر می کشید گفت :
_نمی دانم این جادوگر از کجا پیدا شد ، ولی ایرادی ندارد من او را شکست خواهم داد. هنوز هیچ کس قدرت مرا نشناخته .
_ اتفاقی افتاده ؟
_ هیچی ، مسعود لعنتی تمام وقتش را با آن دختر لوس می گذراند و حتی به تماس های من هم جواب نمی دهد .
_یعنی ازدواج بی ازدواج .
ماندانا ابرویشرا بالا انداخت و گفت :
_نمی دانم ،ولی تا زمانی که این دختر اینجا باشد من هیچ شانسی برای برد ندارم .
دیوید در حالی که خنده زشتی می کرد گفت :
_خوب ، با آن شیوه های مخصوص خودت که مرا اسیر کردی یک کاری بکن .
ماندانا در حالی که لبالش را از تن خارج می کرد گفت :
_مسعود را نمی شود با این برنامه ها گول زد . بارها امتحانش کرده ام .
دیوید دستش را دور کمر او حلقه کرد و گفت :
_بهتر است دیگر فکرش را نکنیم و کمی به خودمان برسیم . ماندانا مستانه خنده ای کرد و.......
****
جمیله خطاب به نازنین گفت :
_در این دو هفته تعطیلی حسابی دلم برات تنگ می شود حتما به دیدنم بیا .
_ چشم ، تو هم سری به من بزن .
سپس از همدیگر جدا شدند . نازنین که دیگر از شر امتحانات راحت شده بود با سرحالی به سمت خانه رفت این دو هفته بهترین زمان برای استراحت بود .
به محض رسیدن به خانه سودابه به طرفش آمد .
_سلام خاله جان .
_سلام عزیزم ، امتحان چطور بود ؟
_ عالی ! فکر کنم شاگرد ممتاز شوم .
_ من که مطمئن بودم موفق می شوی راستی یک خبر خوب برایت دارم .
_چه خبری؟
سودابه با هیجان گفت :
_فردا تولد ستاره است می خواهم یک جشن مفصل برایش بگیرم . اما تو باید کمکم کنی .
_به روی چشم فقط امر بفرمایید .
سودابه با خوشحالی گونه نازنین را بوسید و گفت :
_فدای تو دختر خوبم شوم .
_خدا نکنه خاله ، حالا باید چه کار هایی بکنیم ؟
_اول از همه باید عصر برای خرید برویم . البته خود ستاره از برپایی جشن خبر ندارد .
_پس اگر اجازه بدهید الان بروم لباس هایم را عوض کنم و بعد بیایم تا لیست خرید ها را بنویسیم .
_ زود بیا که منتظرم .
نازنین سریع به اتاقش رفت و بعد از تغییر لباس دوباره به نزد سودابه بازگشت .
_خب خاله جان من آماده ام.
_بیا کنارم بنشین تا لیست را آماده کنیم .
سپس هر دو مشغول نوشتن لوازم مورد نیاز شدند . وقتی که ساعت دو ضربه را نواخت آنها دست از کار کشیدند . سودابه نگاهی به نازنین انداخت و گفت :
_ بهتر است که غذا بخوریم و زودتر برای خرید برویم .
_ راستی ستاره کجاست ؟
_ با دوستانش بیرون رفته است .
_ خاله می بخشید این سوال را می کنم ولی چرا ستاره ادامه تحصیل نداد ؟
_نمی دانم فقط بعد از گرفتن دیپلم گفت ، دیگر نمی خواهم ادامه بدهم . ما هم مجبورش نکردیم . راستش خیلی نگرانش هستم نمی دانم با دوستانش چگونه وقت خود را می گذراند .
_ می خواهید من با او صحبت کنم ؟ شاید توانستم راضی اش کنم تصمیم درستی برای آینده اش بگیرد .
سودابه با شادی گفت :
_ واقعا این کار را می کنی ؟ به خدا نازنین اگر با او صحبت کنی خیلی خوشحال می شوم .
_قول می دهم در اولین فرصت این کار را انجام دهم .
_ ممنون عزیزم ، به خاطر همه چیز ممنونم .
_من که هنوز کاری نکردم خاله . حالا بهتر است زودتر غذا بخوریم ، دارم از گرسنگی می میرم .
_وای ببخش فراموش کردم . باید سریعا غذا بخوریم چون کلی کار داریم .
سپس هر دو به طرف آشپز خانه رفتند و وسایل ناهار را آماده کردند . ساعت از 4 گذشته بود که هر دو منزل را ترک کردند . ابتدا به سوپر مارکت رفتند و تمام خوراکی های مورد نیاز را خریدند و بعد به فروشگاه لباس رفتند . سودابه با دقت خاصی لباس ها را نگاه می کرد . دوست داشت برای نازنین لباس مناسبی خریداری کند .ناگهان پیراهن قرمز رنگی توجه اش را جلب کرد . پیراهن کمری تنگ و دامنی نسبتا گشاد با یقه دلبری و آستین های کوتاه کلوش داشت . مرواریددوزیهای که در قسمت بالاتنه به چشم می خورد زیبایی آن را صد چندان می کرد . نازنین که توجه سودابه را به لباس دید با شگفتی گفت :
_ چه لباس قشنگی ست ، من مطمئنم خیلی به ستاره می آید .
_ اما این لباس برای ستاره نیست .
_پس حتما می خواهید برای خودتان بخرید .
سودابه لباس را به طرف نازنین گرفت و گفت :
_ برو پرو کن ببینم در تنت چطور است ؟
نازنین با تعجب به لباس و سودابه نگریست . نمی توانست لباس را قبول کند و از طرفی دلش نمی آمد با سودابه مخالفت کند . ناچارا لباس را از دست او گرفت و به طرف اتاق پرو رفت .
پارچه لباس آنقدر لطیف بود که می ترسید آن را به تن کند . وقتی در آینه قدی اتاق پرو به تصویر خود خیره شد ، نمی توانست باور کند این خودش است . فوق العاده تغییر کرده بود . آن قدر با لباس زیبا شده بود که دلش نمی آمد آن را از تنش در آرد ولی به ناچار لباس را عوض کرد .
سودابه با کنجکاوی پرسید :
_می پسندی ؟
_بله ، ولی .....
_ولی ندارد ، همین حالا لباس را می خرم . تو فردا باید معرکه شوی .
_پس اجازه بدهید خودم پولش را بدهم .
سودابه با دلخوری گفت :
_دلم می خواهد این لباس را خودم به تو هدیه بدهم .
با این سخن سودابه ، نازنین هم سکوت کرد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)