قسمت دوم
بی حال چشم هایش را روی هم گذاشت . چند دقیقه ای نگذشته بود که با شنیدن بوق اتومبیلی دلش روشن شد. ماشین به انها نزدیک و کنارشان ایستاد. با خارج شدن راننده ، ان دو مرد صحنه را ترک کردند. نازنین بی حال دست بر دیوار گذاشت و از جا برخاست. در ان لحظه فقط می خواست راننده را ببیند از وی تشکر کند. اما با دیدن شخص مقابلش، بی اختیار جیغی کشید . مرد چند قدم جلو گذاشت . حالا هر دو نزدیک هم بودند. نازنین روی نگاه کردن به چهره مرد را نداشت سر به زیر انداخت. مسعود دستش را پیش برد و زیر چانه او را گرفت و صورتش را بالا اورد. در ان لحظه مغزش درست کار نمی کرد. فکری مثل خوره ازارش می داد اگر او به موقع نمی رسید و ان دو مرد بلایی سر نازنین می اوردند تکلیف چه بود؟ با تصور این فکر دستش را بالا اورد و سیلی محکمی به گوش دختر جوان نواخت. سیلی ای که صدایش طنین خاصی در ان سکوت شب داشت.
نازنین دستش را روی صورتش که از شدت درد می سوخت قرار داد و بی اختیار اشک بر چهره اش جاری شد. هرگز نمی توانست بفهمد چطور مسعود این کار را کرده است.هنوز از بهت خارج نشده بود که مسعود ضربه دوم را نواخت . شدت این ضربه به حدی بود که او به گوشه ای پرت شد. پس از زدن ضربه دوم مسعود با اوائی خشمگین گفت:
-اولی را زدم که دفعه دیگر بی خبر راهی کوچه و خیابان نشوی و دومین ضربه به خاطر غرور بی جایت بود که ممکن بود کار دستت بدهد.
نازنین که از این دو ضربه خشمگین شده بود در حالی که از جا بر می خاست گفت:
-اگر تو هم نمی امدی من از پس انها بر می امدم.
-ساکت باش نازنین تو خودت هم خوب می دانی که هیچ کاری در مقابل انها نمی توانستی بکنی.
-این دیگر به خودم مربوط است. مگر دیشب تو نبودی که گفتی نباید در کارهای هم دخالت کنیم ؟ پس چه شد زود حرفت را فراموش کردی؟
-بس کن لعنتی، تو چه می دانی؟ اگر من به کمکت نیامده بودم انها بلایی به سرت می اوردند که تا اخر عمر باید به خاطرش می سوختی و می ساختی.
نازنین با شنیدن این حرفها شرمزده سرش را به زیر انداخت . حرف مسعود را قبول داشت . مسعود که حال او را چنین دید این بار با ملایمت بیشتری گفت:
-تو نزد ما امانتی نازنین ، نگذار خانواده ام شرمنده خانواده تو شوند. من نمی دانم ایران چطور کشوری است ولی لا اقل این را می دانم که مثل اینجا نیست . تنها بودن تو تا این ساعت در این شهر صحیح نیست . حالا دیگر بهتر است عجله کنبم حتما همه نگران ما شده اند.
نازنین در جوابش فقط سکوت کرد و به دنبالش سوار ماشین شد. هنوز به خاطر در گیری با ان دو مرد احساس ضعف می کرد . با بی حالی سرش را به پشتی تکیه داد و چشمانش را روی هم گذاشت.
مسعود ارام پرسید:
-حالت بهتر شده ؟
صدای مسعود گرم و گیرا بود . با شنیدن صدایش نازنین بی اختیار گریست.
-چه شده ؟ چرا گریه می کنی؟
نازنین با بغض گفت:
-نمی دانم اگر تو نمی امدی چه می شد؟ من اصلا فکر اینها را نمی کردم . باور کن مسعود.
-می دانم من تو را کامل می شناسم. حالا هم بهتر است دیگر فکرش را هم نکنی ، این موضوع تا چند روز دیگر فراموش خواهد شد و حال تو هم بهتر می شود.
-ولی اگر تو نمی امدی ...
در اینجا اهی عمیق کشید . سپس به جانب مسعود بر گشت و گفت:
-تو از کجا خبر دار شدی که من به منزل نرفته ام؟
-عصر بود که جمیله زنگ زد . از قضا من گوشی را برداشتم او گفت که تو امروز به دانشگاه نرفته ای و می خواست علت را جویا شود . وقتی فهمید که از منزل خارج شده ای خیلی نگران شد . بعد از قطع تلفن دلهره ای عجیب به جانم افتاد و بدون اینکه به دیگران حرفی بزنم از منزل بیرون زدم و همه جا را دنبالت گشتم. کم کم از پیدا کردنت ناامید شده بودم. حدس زدم که شاید به خانه رفته ای ، بنابراین می خواستم به خانه برگردم که صدای جیغی را شنیدم. صدا به نظرم اشنا امد. وقتی چشمم به تو افتاد از شدت عصبانیت داشتم می ترکیدم. خدا به ان دو نفر رحم کرد که فرار را بر قرار ترجیح دادند وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرشان می اوردم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)