صفحه 18 از 23 نخستنخست ... 8141516171819202122 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 171 تا 180 , از مجموع 225

موضوع: •°•(¯`·._داستان های عاشقانه _.·´¯)•°•

  1. #171
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    رودان هر سال برای دیدن جفت خود به کرواسی باز می‌گردد و در طول تمام این سال‌ها به مالنا وفادار بوده است. این پنجمین سال پیاپی است که ...
    یک لک لک نر در عملی شگفت انگیز همه ساله 13 هزار کیلومتر را برای رسیدن به همسر بیمار و معلول خود پرواز می‌کند.
    با فرارسیدن بهار، "رودان" لک لک نر همانند سال‌های گذشته امسال نیز پس از طی یک مسیر 13 هزار کیلومتری از آفریقای جنوبی به کرواسی بازگشت تا همسر بیمار خود را که "مالنا" نام دارد ملاقات کند.
    مالنا، لک لک ماده ای است که به سبب یک جراحت قدیمی قادر نیست مهاجرتی تا این حد طولانی را انجام دهد.
    "استیپان فوکیک" زیست شناسی که از سال 1993 به درمان لک لک ماده می‌پردازد در این خصوص توضیح داد: "رودان هر سال برای دیدن جفت خود به کرواسی باز می‌گردد و در طول تمام این سال‌ها به مالنا وفادار بوده است. این پنجمین سال پیاپی است که شاهد این منظره بوده‌ام."
    یک بال مالنا در سال 1993 توسط چند شکارچی زخمی شد و به این ترتیب این لک لک ماده برای همیشه از پرواز باز ماند.

    لحظه دیدار مالنا و رودان (مالنا: لک لک کوچکتر/ سمت راست تصویر)
    امسال ماجرای عشق "رودان و مالنا" مورد توجه بسیار زیاد خبرنگاران و علاقه‌مندان قرار گرفته و به همین دلیل صدها نفر برای ثبت لحظه دیدار این زوج عاشق در دهکده "برودسکی واروس" در شرق کرواسی گرد هم آمده بودند اما "رودان" بدون توجه به این افراد مستقیما به سوی آشیانه، در جایی که مالنا انتظار او را می‌کشید پرواز کرد.
    براساس گزارش خبرگزاری ایتالیا، این زیست شناس کروات اظهار داشت: "سایر لک لکها به صورت جفت جفت ظرف پنج شش روز آینده به آشیانه‌های خود باز می‌گردند درحالی که "رودان" اولین لک لکی است که به مقصد می‌رسد چون "مالنا" در خانه بی‌صبرانه انتظار او را می‌کشد."
    به گفته این محقق، همانند پنج سال گذشته ظرف دو ماه آینده چهار پنج جوجه لک لک متولد خواهند شد و "رادون" وظیفه آموختن پرواز به آنها را به عهده خواهد گرفت، چون "مالنا" قادر به انجام آن نیست.
    سپس با فرا رسیدن زمستان، جوجه‌ها با پدر خود به سوی آفریقای جنوبی پرواز می‌کنند، درحالی که "مالنا" تا بهار آینده در انتظار بازگشت "رودان" وفادار خود در آشیانه خواهند ماند.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #172
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

    هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

    گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

    لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

    دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

    دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

    معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

    لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

    و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم

    با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

    دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

    عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم

    خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

    من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

    فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

    عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

    بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

    برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

    خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

    بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

    یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

    باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

    موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

    مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

    عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

    می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

    کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

    که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

    بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

    حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

    غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

    اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

    فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

    من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

    توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

    زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

    دوستدار تو (ب.ش)

    لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

    گمان می کنم جوابم واضح بود

    معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

    لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

    مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

    از بستگان

    لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

    ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

    دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

    آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

    لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

    خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

    خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد " نوشته ی دیگری "

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #173
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ستـــاره های سربــــی
    داستان غم انگیز عاشقی دختر نوجوان برزیلی


    کمی این داستان طولانیه ولی داستانیه که بیشتر ما ایرانی ها با اون غریبه نیستیم.
    داستان دختری نوجوان که برزیلیه خیلی هم خیال پرداز و با خیالاتش زندگی میکنه.
    من خودم اول نخواستم داستان رو بخونم ولی کمی که خوندم خیلی مشتاق شدم ببینم آخرش چی میشه
    آخ ببخشید دارم پر حرفی میکنم شما رو دعوت میکنم تا اخر بخونین.حتما بخونین.

    یکی بود یکی نبود یه دختری بود به اسم ماریا،اوهم معصوم و بی گناه به دنيا آمده بود و بعدتر در نوجوانی آرزو کرده بود که مرد رويايی زندگی اش را ملاقات کند، مردی پولدار، خوش تيپ، باهوش که با او در لباس سفيد عروس ازدواج کند، دو تا بچه داشته باشند، که وقتی بزرگ شدند معروف شوند، و در خانه ای زيبا زندگی کند که از پنجره هايش دريا ديده می شود.

    پدر ماريا يک فروشندهء دوره گرد بود و مادرش يک خياط؛ آنها در شهری در مرکز برزيل زندگی می کردند که فقط يک سينما داشت، يک کاباره و يک بانک؛ ماريا هميشه آرزو داشت بالاخره يک روز شاهزادهء جذاب و دلربايش بی خبر بيايد و بند از پای او بگشايد و آنها، دوتايی با هم از آنجا بروند، آنوقت می توانستند با هم دنيا را فتح کنند روزهايی که ماريا منتظر شاهزادهء دلربايش بود تنها کارش خيال پردازی بود و رويا بافی؛ او اولين بار وقتی يازده سالش بود عاشق شد.

    در مسير خانه تا مدرسه، متوجه شده بود که تنها نيست و همسفری دارد. پسری که در همسايگی شان بود در همان شيفت درس می خواند و به مدرسه می رفت. آنها هيچوقت با هم حرف نمی زدند، حتی يک کلمه؛ اما کم کم ماريا ملتفت شد بهترين اوقات روزش لحظاتی است که دارد به مدرسه می رود، حتی لحظه های برگشتن؛ تشنگی و خستگی، وقتی که خورشيد داشت غروب می کرد و پسر تند تند راه می رفت و ماريا تمام سعی اش را می کرد که پا به پای او سریع قدم بردارد اين ماجرا ماهها و ماهها پشت هم تکرار می شد، ماريا که از درس خواندن متنفر بود و تنها تفريح اش تلويزيون بود شروع کرد به آرزو کردن برای اينکه آن روزها زودتر بگذرند.


    او برخلاف دخترهای همسن اش مشتاقانه در انتظار رفتن به مدرسه می ماند، برای همين آخر هفته ها به نظرش کند و غمگين می گذشتند. کند تر از آن چيزی که بايد برای يک بچه بگذرد مثل کندی ساعت ها برای آدم بزرگ ها. او فهميد که بلندی روزها دليل ساده ای دارد، اينکه او فقط 10 دقيقه با کسی که دوستش دارد سپری می کند و هزاران ساعت با فکر و خيال او.

    بعد فکر کرد چه لذتی دارد اگر روزی بتواند با او صحبت کند...و همین هم شد یک روز صبح، در راه مدرسه، پسر نزديک آمد و پرسيد می شود يک مداد به من بدهی؟ ماريا جوابی نداد. راستش را بخواهيد خيلی از اين نزديک شدن بی مقدمه برآشفته شده بود به خاطر همين قدم هايش را تندتر کرد، خيلی ترسیده بود وقتی ديده بود او دارد به طرفش می آيد.

    وحشت کرده بود که نکند پسر بفهمد که او دوستش دارد، که مشتاقانه منتظرش می مانده، که چقدر در روياهايش دست پسر را گرفته و با او راه مدرسه را رفته و آن راه را با هم ادامه داده اند، تا آخرش، تا جايی که مردم می گفتند يک شهر بزرگ است و ستاره های سينما و تلويزيون، با کلی ماشين و سينما و کلی کارهای جالب و بامزه برای انجام دادن باقی روز اصلا حواسش به درسهايش نبود و همه اش از رفتار احمقانه ای که صبح ازش سر زده بود عذاب می کشيد، اما در عین حال چيزی تسلايش می داد، اينکه می دانست پسر هم تمام این مدت به فکر او بوده و مداد تنها بهانه ای بوده برای شروع صحبت.

    از آنجا مطمئن بود که وقتی پسر آمده بود جلو خودش در جيبش مداد داشت. منتظر دفعهء بعد ماند و تمام آن شب، و شب های بعدش، با خودش حرف هايی را که بايد به پسر می زد مرور کرد تا وقتی که بالاخره راه شروع کردن قصه ای را پيدا کرد که هيچ وقت تمام نمی شد.اما با اينکه آنها باز هم در کنار هم به مدرسه می رفتند دفعهء بعدی وجود نداشت، بعضی وقت ها ماريا در حاليکه توی دست راستش يک مداد نگه داشته بود چند قدم جلو می رفت و ساير اوقات هم ساکت، در حاليکه داشت با عشق پسر را تماشا می کرد، پشت سر او راه می رفت.

    پسر حتی يک کلمهء ديگر با او حرف نزد و ماريا مجبور بود تا آخر سال تحصيلی خودش را با نگاه کردن و دوست داشتن او در سکوت راضی کند در طول تعطيلات تمام نشدنی تابستان،ولی به غيبت و نبودن پسر . مدام خودش را سرزنش می کرد که چرا آنطور احمقانه از پسر فرار کرده بود، از چيزی که بيشتر از هر چيز ديگری دوستش داشت...

    روز قبل از اينکه سال تحصيلی جديد شروع شود او به تنها کليسای شهر رفت و رو به تمثال سن آنتونی قسم خورد که خود پيشقدم بشود وسر صحبت را با پسر باز کند روز بعد، ماريا بهترين لباسش را که مادرش برای آن روز بخصوص دوخته بود پوشيد و به سمت مدرسه راه افتاد، خدا را شکر کرد که تعطيلات بالاخره تمام شده بود.

    اما اثری از پسر نبود، تمام روزهای آن هفته يکی يکی همراه با زجر سپری می شدند اما از پسر خبری نبود تا اينکه همکلاسيهايش به او گفتند که پسرک از شهر رفته !يک نفر گفت : رفته يه جای دور آنوقت، ماريا فهميد که واقعا بعضی چيزها برای هميشه از دست می روند، او همچنين ياد گرفت جايی وجود دارد که به آن می گويند: يه جای خيلی دور! فهميد که دنيا خيلی پهناور است و شهر او خيلی کوچک؛ و اينکه آدم های دوست داشتنی و جذاب هميشه می روند...

    او هم دلش می خواست آنجا را ترک کند، اما هنوز خيلی جوان بود. اين جوری بود که او يک روز نگاهی به خيابان های خسته کنندهء شهرش کرد و تصميم گرفت روزی رد پسرک را دنبال کند... نهمين جمعه پس از رفتن پسرک، زانو زد و از مريم مقدس خواست که او را از آنجا ببرد ماريا برای مدتی بسيار غمگين بود و بيهوده سعی می کرد ردی از پسرک پيدا کند، اما هيچ کس نمی دانست که پدر و مادر او به کجا رفته بودند. ماريا کم کم متوجه شد دنيا خيلی بزرگ است، عشق خيلی خطرناک است و مريم مقدس که در بهشتی دور سکنی گزيده به دعای بچه ها توجهی نمی کند.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #174
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دوم ابتدایی بودم تازه خونمون رو عوض کرده بودیم بابام به خاطرضرر زیادی که کرده بود مجبور شد حتی خونمون رو هم بفروشه و یه خونهء کوچیکتر بگیره روز اول بود که اومده بودیم تو اون محل اثاث کشی تموم شده بود ومنو بابام در خونه بودیم بابام کلید انداخت که درو باز کنه یهو یه دختر 6 ساله با یه بلوزدامن سفید تور دار عین مال عروسا از کنارمون رد شد من نمی دونم چرا وقتی اون رو دیدم یه جوری شدم نمی دونم چی بود ولی یه چیزی بود که تا اون موقع احساسش نکرده بودم فقط شنیدم بابام گفت ماشالله!!! این دخترِ کیه خدا نیگهش داره

    از اون روز به بعد همش یه موقعهایی میو مدم تو کوچه که ببینمش دیگه عادت کرده بودم هر روز ببینمش و اون حس هر بار که می دیدمش قوی تر می شد بعدها فهمیدم اون عشقی که می گن همینه

    من که با عوض کردن خونمون مخالف وخیلی ناراحت بودم حالا نه تنها ناراحت نبودم راضی وشاد هم بودم

    سالها می گذشت و من علاقم نسبت به اون بیشتر می شد جوری که تمام زندگیمو گرفته بود آرزوهام رو با بودن اون می ساختم اصلا آرزویی بجز اون نداشتم

    بارها تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم اما وقتی می دیدمش انگار لال می شدم هر چی تلاش می کردم نمی تونستم برم جلو گفتم تلفنی باهاش حرف بزنم اما تا صداش رو می شنیدم قلبم همجین به تپش می افتاد که می خواست قفسه سینمو بترکونه و زبونم هم بند میومد اصلا لال می شدم

    چه دعواهایی که به خاطرش با بچه های محل یا کسایی که دنبالش می افتادن نکردم

    اما حتی یکبار نتونستم حرفم رو بهش بگم

    یادمه یه روز نشسته بودم درس بخونم که دیدم در می زنن رفتم درو باز کردم دیدم پشت دره یهو انگار یه تانکر اب سرد رو سرم خالی کردن ... نمی دونم چی شد فقط در بسته بود من یه تیکه گوشت نذری تو دستم بود

    اون روز تا شب گیج بودم، یه گیجیه باحال درس مرس که اصلا، کتابو نیگا می کردم چهرش تو نظرم مجسم می شد

    همینطور ما بزرگ می شدیم ومن بی عرزه نمی تونستم حرفم رو بهش بگم

    حالا من 18 سالم بود و اون 15 سال دیگه واسه خودش خانومی شده بود تو محل خودش و خواهرش به نجابت معروف بودن و همچنین به زیبایی!

    من دست به هیچ کار زشتی نمی زدم حتی نیگای دخترای دیگه هم نمی کردم اون پیش من تبدیل به یه موجود مقدس شده بود می گفتم اگه این کارو بکنم دیگه لیاقت اون وجود پاک رو ندارم و اون دیگه منو نمی خواد

    یه روز که رفته بودم در مدرسشون تا از دور ببینمش دیدم یه پسره افتاده دنبالش اقا ما هم خونمون به جوش اومد رفتیم به پسره گیر دادیم پسره هم گفت برو بابا این چند ماهه با من دوسته ما همدیگرو می خوایم دیگه هم مزاحم ما نشو

    من که باور نمی کردم تا شب گیج بودم ...شب تا صبح خواب به چشمام نرفت و بالاخره تصمیم گرفتم فردا بهش تلفن بزنم و بهش بگم چقدردوسش دارم فردا به هر جون کندنی بود باهاش حرف زدم خودم رو معرفی کردم وگفتم که دوسش دارم ولی اون گوشی رو گذاشت نمی دونم رو زمین بودم یا رو هوا اما خوشحال که حرفم رو بهش زدم

    و فکر می کردم حتما خجالت کشیده حرف بزنه خلاصه انگار دنیا رو بهم داده بودن بعد از ظهرش دیدم در می زنن رفتم درو باز کردم دیدم اون پسرست با چهرهء عصبانی منم سریع برگشتم یه چیز پوشیدم رفتم که برم یه جای خلوت دعوا

    ولی وقتی گفت که ادرس خونه مارو اون دختر بهش داده و گفته که بهم بگه دیگه برای من زنگ نزنه وگرنه مامانش رو می فرسته در خونهء ما راهمو برگردوندم به طرف خونه رفتم توی دستشویی تامی تونستم گریه کردم
    از اون به بعد وقتی می دیدمش یه تنفر عجیبی نسبت بهش درونم پیدا می شد

    بعدها اون پسر رو دیدم و فهمیدم اونرو سر کار گذاشته و بعد از کلی تیغ زدن رفته با یکی دیگه دوست شده...

    بله خانوم و البته خواهرشون...

    آره پسرا ودخترا مواظب عاشقیتهاتون باشید ببینید با کی عاشقیت می کنید مخصوصا شما دخترا اخه هم ما پسرا خیلی جونوریم هم شما خیلی اسیب پذیر البته بعضی از شما هم خیلی بدتر از پسرا هستین.....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #175
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
    هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و
    گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
    لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟
    دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
    معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
    لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید
    و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...
    من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود smsبازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
    دوستدار تو (ب.ش)
    لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود
    معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی
    لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان
    لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟
    ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
    دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد
    آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...
    لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد
    خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
    خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #176
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قصه عشق سگال ماجرای عشق پرسوزو‌گداز یك دانشجوی مایه‌دار هاروارد به نام اولیور بارت است. وی كه در یك خانواده مرفه نشو و نما پیدا كرده، فكر و ذكرش پیش دختری...
    اریك سگال، نویسنده آمریكایی و خالق داستان مشهور love story (داستان عشق) چندی پیش بر اثر سكته قلبی درگذشت.
    «داستان عشق» اریك سگال كه خوانندگان ایرانی نیز با آن آشنا هستند، سال 1970 موفقیت غافلگیركننده‌ای را نصیب این نویسنده كرد. این نوشته كه در تدوین آن از چند نشریه خارجی استفاده شده، مروری است بر زندگی و آثار سگال.


    «واقعا اگر از حق نگذریم، آدم پشت سر یك دختر جوانمرگ 25 ساله چه می‌تواند بگوید كه خدا را خوش بیاید؛ بگوید از حیث زیبایی پنجه آفتاب بود و از هر انگشتش یك هنر می‌بارید؛ یا بگوید شیفته موتسارت بود و باخ، یا حتی بگوید عاشق بئاتلس بود و عاشق من!».
    این جملات سرآغاز قصه عشق سوزناك اریك سگال است؛ قصه‌ای كه هر چند تا مدت‌ها بلای جان نویسنده‌‌اش شده بود اما با این حال موفق‌ترین اثر وی به شمار می‌رود. این استاد ادبیات دانشگاه ییل آمریكا كه در آن موقع 33 سال داشت توانست سال 1970 با قصه عشق خود، میلیون‌ها خواننده را با طعمه‌ای رمانتیك شكار كند. البته اگر تنها به میل خود او بود، هرگز به دنیای آكادمیك قدم نمی‌گذاشت.
    در كل اریك سگال برای همخوانی امور آبستراكت و چم اندر چم با امور سرگرم‌كننده همیشه اهتمام ویژه‌ای مبذول می‌داشت. حتی در سبك تدریس خود در هاروارد و ییل هم سگال چندان در بند سمت و عنوان نبود. این نویسنده با رمان «خنده» كه در اصل رساله دكترای وی بود، نخستین اثر خود را به زبان انگلیسی به رشته تحریر درآورد. سگال با این كتاب كه روایتی دوست داشتنی در باب «پلاتوس» طنز پرداز اهل رم (184-250 پیش از میلاد) است، شهرت علمی خویش را بنیان نهاد.


    اریك سگال سال 1970 با 130 صفحه داستان قصه عشق كه در تعطیلات كریسمس نوشته بود، دنیا را فتح كرد. این كتاب كه در آن زمان، پرخواننده‌ترین كتاب در آمریكا محسوب می‌شد، در سراسر جهان بیش از 20میلیون بار فروخته شد و به 35 زبان زنده و مرده دنیا نیز ترجمه شده است. ضمن آنكه فیلمی كه آرتور هیلر از این داستان با بازی ریان اونئال و الی مك گراو ساخت، یك موفقیت جنجالی بود. این فیلم 7 بار نامزد دریافت جایزه اسكار شد و تنها در آمریكا بیش از یك میلیارد دلار فروش داشت.
    سگال كه فیلمنامه این فیلم نیز دستپخت خودش بود گوی زرین بهترین فیلمنامه را دریافت كرد. قصه عشق سگال ماجرای عشق پرسوزو‌گداز یك دانشجوی مایه‌دار هاروارد به نام اولیور بارت است. وی كه در یك خانواده مرفه نشو و نما پیدا كرده، فكر و ذكرش پیش دختری آس‌و‌پاس به نام جنی كاویلری است كه دست آخر هم كار خود را كرده و بدون اذن پدر وی را به همسری برمی‌گزیند.


    در پایان جنی بخت برگشته بر اثر ابتلا به مرض سرطان از دنیا می‌رود. قصه عشق اریك سگال به‌رغم موفقیت‌های بسیار، نه تنها مایه خرسندی این نویسنده نشد كه به نوعی بلای جان وی نیز شده بود. نشان به این نشان كه از یك‌طرف دانشجویان نمك نشناس دانشگاه ییل آمریكا كه سگال‌ در آنجا علوم تطبیقی درس می‌داد، رو در روی استاد خویش ایستادند و با عنوان‌هایی نظیر مرتجع و واپس‌گرا حسابی به ریشش خندیدند. از آن طرف منتقدان ادبی نیز از هر گوشه و كنار چنان متلك‌های آب نكشیده‌ای به نافش بستند كه عقل انسانی متحیر می‌ماند.
    روزنامه فرانكفورتر آلگماینه كه گویی با سگال پدركشتگی صدساله دارد نوشت: قصه عشق سگال مزخرف‌ترین، خسته‌كننده‌ترین و مسخره‌ترین كتاب فصل است. روزنامه اشپیگل هم محض خالی نبودن عریضه نوشت: «این كتاب مالی نیست!». اما از همه اینها بدتر زمانی بود كه این كتاب سال 1971 نامزد دریافت جایزه كتاب ملی شد، هیأت داوران آنچنان از همه‌طرف بنای سعایت و بدخواهی را گذاشتند كه مسلمان نشنود و كافر نبیند.


    یكی از اعضای هیأت 5نفره داوران به نام ویلیام استیرون (نویسند آمریكایی 2006-1925) وقاحت را به اوج رساند و گفت این كتاب یك پول سیاه هم نمی‌ارزد و به معیارهای ادبیات پشت كرده است. اریك سگال كه در ظاهر خاطرش از این قضاوت‌ها مكدر و ملول نمی‌شد، چاره را منحصر به این دید كه متوسل به دفاع از خود شود، پس در حالی كه آثار دستپاچگی از وجنات و حركاتش پدیدار شده بود گفت: «من حتی فكرش را هم نمی‌كردم كه روزی قصه عشق من كیا بیایی در ادبیات داشته باشد، من كی گفتم قصه عشق من چیز ذی قیمتی است و احیانا تا ابد الدهر باقی خواهد ماند، من صادقانه تصدیق می‌كنم كه نباید با كله‌گنده‌هایی چون جان آپدایك روی یك پله بایستم.»
    اریك سگال هر چند در مقابل انتقادها دندان روی جگر می‌فشرد و سعی می‌كرد به روی بزرگوار خود نیاورد، اما در دل، كفرش بالا آمده بود. وی رفته‌رفته دچار یك بحران روحی شد و تا مدت‌ها حالش تعریفی نداشت به طوری‌كه از خواب و خوراك افتاده بود. بعد از یك دوره تمدد اعصاب، سگال كه همیشه برای مسابقات دوی ماراتن دلش غنج می‌زد، در سال‌های 1972، 76 و 80 به رتق و فتق مسابقات تلویزیونی المپیك در رشته مسافت‌های طولانی روی آورد. وی در عین حال در زمینه فیلم و تئاتر آمریكا نیز از دور، دستی داشت.

    تازه بین سال‌های 1981 و 1988 سگال یك مرتبه دیگر در دانشگاه ییل آمریكا در حوزه ادبیات كهن به تدریس پرداخت. وی بار دیگر كار علمی و نویسندگی را از سر گرفت. آثاری كه وی در این سال‌ها از چنته مهارت و تجربه خویش به منصه ظهور رساند هر چند كیفیت بهتری داشت اما نتوانست ممر معاش كلانی برای اریك دست پا كند. وی ابتدا رمان «قصه اولیور» را نوشت (1977) كه ادامه قصه عشق بود و سپس 7 رمان دیگر نظیر «زن، مرد و كودك» یا «پزشكان» كه هیچ‌یك موردپسند و قبول واقع نشد. آخرین اثر بزرگ سگال كتاب «مرگ كمدی» (2001) است كه بار دیگر به بزرگان ادبیات جان دوباره بخشید. اریك سگال بعد از یك ربع قرن دست و پنجه نرم‌كردن با بیماری پاركینسون سرانجام 2هفته پیش اجلش سر رسید و همان‌جا در خانه‌‌اش دردم جان باخت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #177
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    داستان فوق العاده غمگین و عاشقانه - لبخند تلخ سرنوشت

    Love Story1





    نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم
    هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
    نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام
    به همه لبخند می زدم
    آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن
    اصلا برام مهم نبود
    من همتونو دوست دارم
    همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
    دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
    چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
    به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن
    و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
    تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم
    ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
    بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم
    به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون
    دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم
    قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
    من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم
    اولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب
    مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره
    خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
    دومین بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم
    یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم ... خب اونم باید نظر بده
    ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
    دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه
    یه مرد واقعی ...
    به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود
    دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی خل شده حیوونکی
    گور بابای همه , فقط اون ,
    بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود
    دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور
    مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم
    ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
    باید می بردمش یه جای خلوت
    خدای من ... چقدر حالم خوبه امروز ,
    وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش
    عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
    بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
    امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
    خودش بود.........
    برای خوندن این داستان عاشقونه و غمگین به ادامه مطلب مراجعه کنید...
    نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم
    هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
    نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام
    به همه لبخند می زدم
    آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن
    اصلا برام مهم نبود
    من همتونو دوست دارم
    همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
    دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
    چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
    به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن
    و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
    تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم
    ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
    بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم
    به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون
    دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم
    قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
    من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم
    اولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب
    مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره
    خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
    دومین بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم
    یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم ... خب اونم باید نظر بده
    ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
    دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه
    یه مرد واقعی ...
    به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود
    دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی خل شده حیوونکی
    گور بابای همه , فقط اون ,
    بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود
    دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور
    مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم
    ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
    باید می بردمش یه جای خلوت
    خدای من ... چقدر حالم خوبه امروز ,
    وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش
    عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
    بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
    امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
    خودش بود ... با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونش
    از همون دور با نگاهش سلام می کرد
    بلند گفتم : - سلاممممم ...
    چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن .... هه , نمی دونستن که .
    توی دلم یه نفر می خوند :
    گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,
    گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو
    آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا... مهمونه ... حس می کنم که دنیا مال منه ...خب آره دیگه دنیا مال من می شه ...
    برام دست تکون داد
    من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد .
    - سلام .
    سلام عروسک من .
    لبخند زد ... لبخند ... همینطور نگاش می کردم .
    - میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می کنن .
    به خودم اومدم ..
    - باشه .. بریم ... چه به موقع اومدی ...
    دسته گلو دادم بهش ...
    - وایییییی ... چقد اینا خوشگله ...
    سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .
    حس می کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش می کنم
    - آی ... من حسودیم میشه ها ... بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من .
    خندید .
    - ازت خیلی ممنونم ... به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم :
    - هرچی که دارم و می دارم , مال خود خودته .
    و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد .
    - دنیا ... نبینم اشکاتو .
    - یعنی خوشحالم نباشم ؟
    - چرا دیوونه ... تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .
    دل توی دلم نبود ... کوچه ای که توش قدم می زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن در مورد ...
    - راستی گفتی یه چیز مهم می خوای بهم بگی ؟ ... می گی الان نه ؟
    یه لحظه شوکه شدم ..
    - آهان .. آره ... یه چیز خیلی مهم ... بریم اونجا ...
    یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود ..
    هردو نشستیم ...
    دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه می کرد .
    - خب ؟
    اممم راستش ...
    حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمی دونستم چطور شروع کنم .
    گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود
    من دنیا رو از مدت ها قبل شریک زندگی خودم می دونستم و حالا فقط می خواستم اینو صریحا بهش بگم
    - چیزی شده ؟
    نه ... فقط ...
    چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی دونم کی بود که از دهن من حرف زد :
    - با من ازدواج می کنی ؟
    رنگش پرید ... این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,
    لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن
    نگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد .
    - دنیا.. ناراحتت کردم؟
    توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می گشتم .
    دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون .
    احساس خوبی نداشتم ...
    - دنیا خواهش می کنم حرف بزن ... حرف بدی زدم ؟
    دنیا بی وقفه و به شدت گریه می کرد و در مقابل تلاش من که سعی می کردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می کرد .
    کلافه شدم ... فکرم اصلا کار نمی کرد
    با خودم گفتم خدایا باز می خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم می زنه ؟
    نتونستم طاقت بیارم ... فکر می کنم داد زدم :
    - دنیا ... خواهش می کنم بس کن .. خواهش می کنم .
    دنیا سرشو بلند کرد
    چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود
    هیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم
    توی چشام نگاه کرد
    توی چشاش پراز یه جور حس خاص ... شبیه التماس بود
    - منو ببخش ... خواهش می .. کنم ...
    یکه خوردم
    - تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت ... چی شده .. چرا حرف نمی زنی ؟
    دوباره بغضش ترکید
    دیگه داشتم دیوونه می شدم
    - من .. من ....
    - تو چی؟ خواهش می کنم بگو ... تو چی ؟؟؟؟
    دنیا در حالی که به شدت گریه می کرد گفت :
    - من یه چیزایی رو ... یه چیزایی رو به تو نگفتم ...
    سرم داغ شده بود
    احساس سنگینی و ضعف می کردم
    از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم
    می ترسیدم
    گاهی آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعیت های زندگیش فاصله بگیره
    سعی کردم به هیچی فکر نکنم
    صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت ... یه سرنوشت شوم ... توی گوشم پیچ و تاب می خورد
    کاش همه اینا کابوس بود
    کاش می شد همونجا مثه آدمی که از خواب می پره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابای بدشو فراموش می کنه می شد از خواب بپرم
    ولی همه چیز واقعی بود
    واقعی و تلخبا من ازدواج می کنی ؟
    نشستم کنارش
    - به من نگاه کن...
    در هم ریخته و شکسته شده بود
    اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبود
    مدام زیر لب تکرار می کرد ... منو ببخش .. منو ببخش
    - بگو ... بگو چیارو به من نگفتی .. هر چی باشه مهم نیست
    تیکه آخر رو با تردید گفتم ... ولی ... ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی نباشه
    - نمی تونم ... نمی تونم ...
    صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم :
    - بگو ... می تونی بفهمی من دارم چی می کشم ؟ .. بگو چیه که اینقد اذیتت می کنه
    ....
    نمی دونم ...
    هیچی یادم نیست...
    تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفت
    هیچی نمی فهمیدم
    انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود
    قدرت تحمل اونهمه ضربه ... اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بود
    تموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو تا دستام بود
    حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم
    آدمی که بی خود زنده بوده
    و کاش مرده بودم
    - من .. من شوهر دارم ... و یه بچه .. می خواستم بهت بگم .. ولی .... ولی می ترسیدم .. ..
    سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شد
    دستام مثه دستای آدمی که یهو فلج می شه از دو طرف صورتش آویزون شد
    نمی دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ایستگاه بگیرم
    نمی تونستم حرف بزنم
    احساس تهوع داشتم
    تصویر لحظه های خلوت من و دنیا ... عشقبازیهامون ... خنده های دنیا .و..و..و... مثل یه فیلم .. بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد می شد
    چطور تونست این کارو با من بکنه؟
    صدای دنیا از پشت سرم می اومد:
    - من اونا رو دوست ندارم ... هیچکدومشونو .... قبل از اینکه با تو آشنا بشم ... دو بار ... دو بار خودکشی کردم ... تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام ... من هیچ دلخوشی به جز تو ندارم ... دوستت دارم ... و ...
    زیر لب گفتم :
    - خفه شو ...
    صدام ضعیف و مرده بود ... و سرد ... صدای خودمو نمی شناختم ... و دنیا هم صدامو نشنید ...
    - اون منو طلاق نمی ده ... می گه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم ... من تو رو دوست دارم ...
    داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :
    - خفه شو لعنتی
    یهو ساکت شد ... خشکش زد
    دستام می لرزید
    - تو .. تو .. تو چطور تونستی ؟ تو ...
    نمی تونستم حرف بزنم
    دنیا دیگه گریه نمی کرد
    شاید دیگه احساس گناه هم نمی کرد
    از جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد
    - من دوستت داشتم .. دوستت دارم ... هیچ چیز دیگه هم مهم نیست
    در یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش
    - تو لایق هیچی نیستی ... حتی لایق زنده بودن
    افتادروی زمین
    ولی نه اونطوری که منو به زمین کوبونده بود
    من له شده بودم
    دوست داشتم ازش فرار کنم ... گم بشم .. قاطی آدمای دیگه ... بوی تعفن می دادم .. بویی که ازون گرفته بودم
    خیانت ... کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور می کردم
    و من ... تموم مدت .. با اون ...
    تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشام ثابت مونده بود
    از همه چیز فرار می کردم و اشک و نفرت بدجوری توی گلوم گره خورده بود
    ...
    دیگه ندیدمش
    حتی یه بار
    تنها چیزی که مثه لکه ننگ برام گذاشت
    یه احساس ترس دایمی بود
    ترس از تموم آدما
    از تموم دوست داشتنا
    و احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر می کنیم بهشت موعود , همینجاست
    دنیایی که
    به هیچ کس رحم نمی کنه
    پر از دروغهای قشنگ
    و واقعیت های تلخه
    دنیایی که
    بهتر دیگه هیچی نگم .. یه مرد مرده خوب , مرد مرده ایه که حرف نزنه .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #178
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    داستان غمگین و عاشقانه - کلاغ

    Love Story2


    مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده 45 ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان کلاغی بر روی پنجره اشان شست. . پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ. پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه. بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با مان حالت گفت: کلاغه کلاغ. پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه این طور نوشته شده بود: امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب میدادم و به هیچ وجه عصبانی نمیشدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا میکردم...
    كاش ما هم یه خورده از مهربانی پدر را داشیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #179
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    داستان فوق العاده غمگین و عاشقانه - مهر مادری

    Love Story3



    مادر من فقط یك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود.
    اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
    یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره
    خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟
    به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم
    روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یك چشم داره
    فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم . كاش زمین دهن وا میكرد و منو ..كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
    روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟
    اون هیچ جوابی نداد....
    حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
    احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
    دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم
    سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

    اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
    از زندگی ، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم
    تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من
    اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
    وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا ، اونم بی خبر
    سرش داد زدم ": چطور جرات كردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا
    اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
    یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
    ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم .
    بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی كنجكاوی .
    همسایه ها گفتن كه اون مرده
    ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم
    اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن
    ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
    خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
    ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تورو ببینم
    وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
    آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی
    به عنوان یك مادر نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم
    بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
    برای من افتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه
    با همه عشق و علاقه من به تو...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #180
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    داستان فوق العاده زیبا و عاشقانه لیلی و مجنون

    Love Story4


    خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از عشق خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. اکنون سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود.
    لیلی نام تمام دختران ایران زمین است، و شاید نام دیگر انسان واقعی !!!!
    لیلی زیر درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ ،گلها انار شدند، داغ داغ، هر اناری هزار دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، بی تاب بودند، توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود، دانه ها بی تابی کردند، انار ناگهان ترک برداشت. خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را خورد ، اینجا بود که مجنون به لیلی اش رسید.
    در همین هنگام خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است، فقط کافیست انار دلت ترک بخورد.
    خدا انگاه ادامه داد: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش.
    شیطان که طاقت دیدنه عاشق و معشوقی را نداشت گفت: لیلی شدن ، تنها یک اتفاق است، بنشین تا اتفاق بیفتد.
    آنان که سخن شیطان را باور کردند، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.
    اما مجنون بلند شد، رفت تا لیلی اش را بسازد ...
    خدا گفت: لیلی درد است، درد زادنی نو، تولدی به دست خویشتن است
    شیطان گفت: آسودگی ست، خیالی ست خوش.
    خدا گفت: لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.
    شیطان گفت: ماندن است و فرو در خویشتن رفتن.
    خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.
    شیطان گفت: لیلی خواستن است، گرفتن و تملک کردن
    خدا گفت: لیلی سخت است، دیر است و دور از دسترس است
    شیطان گفت: ساده است و همین جا دم دست است ...
    و این چنین دنیا پر شد از لیلی هایی زود، لیلی های ساده ی اینجایی، لیلی هایی نزدیک لحظه ای.
    خدا گفت: لیلی زندگی است، زیستنی از نوعی دیگر
    چون سخن خدا بدینجا رسید ، لیلی جاودانی شد و شیطان دیگر نبود.
    مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد. لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال.
    لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد، مجنون نیامد، مجنون نیامدنی است.
    خدا پس از هزار سال لیلی را می نگریست، چراغانی دلش را، چشم به راهی اش را...
    خدا به مجنون می گفت نرود و مجنون نیز به حرف خدا گوش می داد.
    خدا ثانیه ها را می شمرد، صبوری لیلی را.
    عشق درخت بود، ریشه می خواست، صبوری لیلی ریشه اش شد. خدا درخت ریشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند.
    سایه اش خنکی زمین شد، مردم خنکی اش را فهمیدند، مردم زیر سایه ی درخت لیلی بالیدند.
    لیلی هنوز هم چشم به راه است چراکه درخت لیلی باز هم ریشه می کند.
    خدا درخت ریشه دار را آب می دهد.
    مجنون نمی آید، مجنون هرگز نمی آید. مجنون نیامدنی است، زیرا که درخت باز هم ریشه می خواهد.
    لیلی قصه اش را دوباره خواند، برای هزارمین بار و مثل هربار لیلی قصه باز هم مرد. لیلی گریست و گفت: کاش این گونه نبود.
    خدا گفت : هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد ،لیلی! قصه ات را عوض کن.
    لیلی اما می ترسید، لیلی به مردن عادت داشت، تاریخ هم به مردن لیلی خو گرفته بود.
    خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد، دنیا لیلی زنده می خواهد.
    لیلی آه نیست، لیلی اشک نیست، لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست، لیلی زندگی است.
    لیلی! زندگی کن
    اگر لیلی بمیرد، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟
    چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟

    چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟
    لیلی! قصه ات را دوباره بنویس.
    لیلی به قصه اش برگشت.
    این بار نه به قصد مردن، بلکه به قصد زندگی.
    و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلی های ساده ی گمنام و ......

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 18 از 23 نخستنخست ... 8141516171819202122 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/