صفحه 16 از 23 نخستنخست ... 6121314151617181920 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 151 تا 160 , از مجموع 225

موضوع: •°•(¯`·._داستان های عاشقانه _.·´¯)•°•

  1. #151
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    || داستان فوق العاده غمگین و كوتاه - از من بگذر ||



    دختر زیبایی بود. پشت پنجره بود. او هم نگاه پسر میکرد. نگاهش که ادامه داشت پسر جرأت کرد. اشاره کرد که دختر بیرون بیاید. دختر لبخند زد.
    بعدا پسر فهمید چه لبخند تلخی است. نگاه هم میکردند. پسر این
    پا و آن پا کرد. سه بار تا سر کوچه رفت و برگشت. باز با
    دست اشاره کرد که دختر بیرون بیاید. صورت دختر
    گرد و معصومانه بود کاغذ مچاله شده ای را از پنجره
    بیرون انداخت. رویش نوشته شده بود
    :
    از من بگذر ... چون نمیتوانم
    *من فلج هستم*

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #152
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    || داستان بسيار زیبا و عاشقانه - عشق من سلامت باش ||



    موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت
    موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود
    زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید
    آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
    دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت
    : بله، شما چه عقیده ای دارید؟

    من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت:

    همسر تو گوژپشت خواهد بود.»
    درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم
    :اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن.»
    فرومتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید
    او سالهای سال همسر فداکار موسی مندلسون بود

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #153
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    || داستان بسيار زیبا و عاشقانه - قلب زیبا ||



    روزی مردجوانی وسط شهری ایستاده بود وادعا می کرد که زیباترین قلب دنیا را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملا سالم بود وهیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند

    مرد جوان در کمال افتخار و وبا صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود می پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان وبقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند . قلب او با قدرت تمام می تپید. اما پر از زخم بود. قسمت هایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود، اما آنها به درستی جاهای خالی را پرنکرده بودند وگوشه هایی دندانه دندانه درقلب او دیده می شد . دربعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پرنکرده بود .مردم با نگاهی خیره به اومی نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد. مردجوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت: تو حتما شوخی می کنی ! قلبت رابا قلب من مقایسه کن، قلب تو تنها مشتی زخم و خراش وبریدگی است . پیرمرد گفت درست است . قلب تو سالم به نظر می رسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی هرزخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام . من بخشی از قلبم را جدا کرده ام وبه او بخشیده ام . گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام ، اما این دو عین هم نبوده اند

    گوشه هایی دندانه دندانه بر قلبم دارم که برایم عزیزند ، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند . بعضی وقتی ها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما آنها چیزی از قلب خود را به من نداده اند این ها همین شیارهای عمیق هستند گرچه دردآورند، اما یادآورعشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارها ی عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام پر کنند پس حالا می بینی که زیبای واقعی چیست ؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد . در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت . از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دست های لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را در جای زخم قلب مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه کرد، سالم نبود ولی از همیشه زیباتر بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #154
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    || داستان بسیار زیبا و عاشقانه - گفتگو پیرزن با خداوند ||




    روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی میکرد.

    این زن همیشه با خداوند صحبت میکرد و با او به راز و نیاز میپرداخت.

    روزی خداوند پس از سالها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید.

    زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست

    چند ساعت بعد در کلبه او به صدا درآمد! زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با لباسهای مندرس و پاره اش پشت در ایستاده بود، کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست

    دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست

    ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد. زن با امیدواری بیشتری در را باز کرد


    اما این بار هم فقط پسر بچه ای پشت در بود. پسرک لباس کهنه ای به تن داشت، بدن نحیفش از سرما می لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی سفید شده بود.

    صورتش سیاه و زخمی بود و امیدوارانه به زن نگاه میکرد! زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید. و دوباره منتظر خداوند شد.

    خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پیش رفت و در را باز کرد


    پیرزنی گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در بود. پاهای پیرزن تحمل نگهداشتن بدن نحیفش را نداشت. و دستانش از فرط پیری به لرزش درآمده بود. زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را به روی پیرزن بست


    شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده اش عمل نکرده است!؟

    آنگاه خداوند پاسخ گفت

    من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانه ات راه ندادی

    به نقل از سایت : غمکده

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #155
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    || داستان فوق العاده زیبا و عاشقانه - عشق پسر به دختر ||




    دختری از پسری پرسید : آیا من نیز چون ماه زیبایم ؟

    پسر گفت : نه ، نیستی

    دختر با نگاهی مضطرب پرسید : آیا حاضری تکه ای از قلبت را تا ابد به من بدهی ؟

    پسر خندید و گفت : نه ، نمیدهم

    دختر با گریه پرسید : آیا در هنگام جدایی گریه خواهی کرد ؟

    پسر دوباره گفت : نه ، نمیکنم

    دختر با دلی شکسته از جا بلند شد در حالی که قطره های الماس اشک چشمانش را نوازش

    میکرد

    اماپسر دست دختر را گرفت ، در چشمانش خیره شد و گفت

    تو به انداره ی ماه زیبا نیستی بلکه بسیار زیباتر از آن هستی

    من تمام قلبم را تا ابد به تو خواهم داد نه تکه ای کوچک از آن را

    و اگر از من جدا شوی من گریه نخواهم کرد بلکه خواهم مرد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #156
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    || داستان فوق العاده زیبا و عاشقانه - جبران نیکی ||




    روزی روزگاری پسرك فقیری برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دستفروشی می‌كرد. از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند پولی به دست آورد. روزی متوجه شد كه تنها یك سكه 10 سنتی برایش باقی‌مانده است و این در حالی بود كه به شدت احساس گرسنگی می‌كرد. تصمیم گرفت از خانه‌ای مقداری غذا تقاضا كند. به طور اتفاقی در خانه‌ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز كرد. پسرك با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یك لیوان آب درخواست كرد.

    دختر كه متوجه گرسنگی شدید پسرك شده بود به جای آب برایش یك لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمأنینه و آهستگی شیر را سر كشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته كه نیكی مابه ازایی ندارد.» پسرك گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می‌كنم

    سال‌ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشكان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز كردند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصان به درمان او اقدام كنند

    دكتر هوارد كلی، به منظور بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی كه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده است، برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اتاق بیمار حركت كرد، لباس پزشكی‌اش را بر تن كرد و بر ای دیدن مریضش وارد اتاق شد. در اولین نگاه او را شناخت. سپس به اتاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجه خاص خود قرار داد و سرانجام پس از یك تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دكتر كلی شد

    آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دكتر هزینه درمان زن به منظور تأیید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاكتی گذاشت و برای زن ارسال كرد

    زن از باز كردن پاكت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه باید تمامی عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاكت را باز كرد. چیزی توجه‌اش را جلب كرد. چند كلمه‌ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند

    پول این صورتحساب قبلاً با یك لیوان شیر پرداخت شده است »

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #157
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    || داستان فوق العاده زیبا و عاشقانه - نگران خانواده ||



    روزی زنی نزد شیوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد.

    شیوانا از زن پرسید:" آیا مرد نگران سلامتی او و بچه هایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند؟! " زن پاسخ داد: "آری در رفع نیازهای ما سنگ تمام می گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی کند!" شیوانا تبسمی کرد و گفت:"پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه بده

    دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شیوانا آمد و گفت:" به مرد زندگی اش مشکوک شده است. او بعضی شبها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی پولدار و بیوه است صمیمی شده است. زن به شیوانا گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد. شیوانا از زن خواست تا بی خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد. روز بعد زن نزد شیوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده اند

    شیوانا تبسمی کرد و گفت:" نگران مباش! مرد تو مال توست. آزارش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامی که نگران شماست، به شما تعلق دارد." شش ماه بعد زن گریان نزد شیوانا آمد و گفت:" ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز جلوی شوهرم را می گرفتم. او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن پولدار و بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه آن است که او دیگر زن و زندگی را ترک کرده است و قصد زندگی با زن پولدار را دارد." زن به شدت می گریست و از بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد. شیوانا دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت:" هر چه زودتر مردان فامیل را صدا بـزن و بی مقدمه به منزل ارباب پولدار بروید. حتماً بلایی سر شوهرت آمده است!" زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق شیوانا به در منزل ارباب پولدار رفتند. ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بی اطلاعی کرد. اما وقتی سماجت شیوانا در وارسی منزل را دید تسلیم شد

    سرانجام شوهر زن را درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند. او را در حالی که بسیار ضعیف و درمانده شده بود از چاه بیرون کشیدند. مرد به محض اینکه از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند. شیوانا لبخندی زد و گفت:" این مرد هنوز نگران است. پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد

    بعداً مشخص شد که زن بیوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فریب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود. یک سال بعد زن هدیه ای برای شیوانا آورد. شیوانا پرسید:" شوهرت چطور است؟

    زن با تبسم گفت:" هنوز نگران من و فرزندانم است. بنابراین دیگر نگران از دست دادنش نیستم! به همین سادگی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #158
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    || داستان فوق العاده عاشقانه و غمگین - دنیای دیگری هم هست ||



    وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم

    هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به

    خوبی در خاطرم مانده.

    قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف

    میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم

    بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که

    همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها

    پاسخ می داد.

    ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد .

    بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به

    دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم

    بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.

    دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در

    خانه نبود که دلداریم بدهد .

    انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می

    رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک

    چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .

    تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ .

    صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .

    انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهام سرازیر شد .

    پرسید مامانت خانه نیست ؟

    گفتم که هیچکس خانه نیست .

    پرسید خونریزی داری ؟

    جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .

    پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟

    گفتم که می توانم درش را باز کنم .

    صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار

    یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم .

    صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات .

    پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .

    بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم .

    سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون

    کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که

    باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .

    روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را

    برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که

    عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم .

    پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها

    را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل

    میشوند ؟

    فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به

    خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من

    حس کردم که حالم بهتر شد .

    وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد

    اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی

    به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .

    وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در

    لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که

    در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم .

    احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش

    را صرف یک پسر بچه میکرد

    سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان

    در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را

    برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ

    صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات .

    ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟

    سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم

    تا حالا انگشتت خوب شده .

    خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟

    گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم

    و همیشه منتظر تماسهایت بودم .

    به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر

    بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم .

    گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .

    سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .

    یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات .

    گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم ..

    پرسید : دوستش هستید ؟

    گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی ..

    گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .

    قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش ..

    صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند

    به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #159
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    || پیشنهاد میکنم حتما اين داستان و بخونید ||

    || داستان فوق العاده زیبا و عاشقانه و غمگین - عاشق واقعی ||



    سلام . دلم برات خیلی تنگ شده بود
    پسرک از شادی تو پوست خود نمی گنجید...

    راست میگفت ...خیلی وقت بود که ندیده بودش..دلش واسش یه ذره شده بود..

    تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی ۱۶سال بیشتر نداشت

    باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و هوارو عربده بالاخره کاری کرد که باهم دوست شدن

    دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حرفای پسرک پرید و گفت:

    من دیرم شده زودی باید برم خونه...

    همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک را میدید زود باید بر میگشت...

    پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داد

    دخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد...

    حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببیند پسرک خواست سر سخن روباز کند که دخترک گفت :

    وای دیرم شد..من دیگه برم خداحافظ...

    خداحافظی کردند و پسرک در سوک لحظه جدایی ماتم گرفت و رفتن معشوق را نظاره کرد ....

    دخترک هراسان و دل نگران بود...

    در راه نیم نگاهی به بسته انداخت ...یه خرس عروسکی خوشگل بود..

    هوا دیگه داشت کم کم سرد میشد

    وسرعت ماشین هاییکه رد میشدند ترس دخترک رو از دیر رسیدن بیشتر میکرد
    پسره مثل همیشه ۵ دقیقه تاخیر داشت

    اما بازم مثل همیشه ریلکس بود...دخترک سلام کرد و پسر پاسخ گفت
    دخترک بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت.

    پسر نیم نگاهی به بسته انداخت و گفت: مرسی...

    بسته را باز کرد و ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشق خوش خیال دخترک برای او نوشته بود...

    لبخندی زد و به روی خود نیاورد...

    چند دقیقه ای را با هم سپری کردن

    و باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که از لحظه ی وداع بیزار است..

    این بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق او..

    معشوقی که شاید جسم اون سر قرار با 5 دقیقه تاخیر حاضر شده بود ،

    اما دلش از لحظه اول جای دیگه ای بود ........

    کمی آن طرف تر صدای جیغ لاستیکی دخترک و پسر را متوجه نقطه ای در آن طرف کرد..

    پسرکی در زیر چرخ های ماشین جان می داد
    و آخرین نگاهش دوخته شده به معشوقه ای بود که به او خیانت کرده بود

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #160
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    || داستان فوق العاده زیبا و عاشقانه و غمگین - ابراز عشق ||



    یک روز آموزگار از دانش آموزانش که در کلاس بودند پرسید: آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند: «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

    در آن بین....

    یک روز آموزگار از دانش آموزانش که در کلاس بودند پرسید: آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند: «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

    در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.

    یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

    رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

    داستان به اینجا که رسید هم شاگردیهایش شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.


    پسر بچه اما پرسید: آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

    هم شاگردیهایش حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

    پسر بچه جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

    قطره های بلورین اشک، صورت پسر بچه را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 16 از 23 نخستنخست ... 6121314151617181920 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/