صفحه 15 از 23 نخستنخست ... 5111213141516171819 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 141 تا 150 , از مجموع 225

موضوع: •°•(¯`·._داستان های عاشقانه _.·´¯)•°•

  1. #141
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    || داستان بسيار زیبا و عاشقانه - و اما ... عشق ||



    عشق پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است. پشت سر هر آنچه که دوستش می داری. و تو برای اینکه معشوقت را از دست ندهی، بهتر است بالاتر را نگاه نکنی. زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد و او آنقدر بزرگ است که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند. پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است.
    اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی، اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح، خدا چندان کاری به کارت ندارد. اجازه می دهد که عاشقی کنی، تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی.اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی، خدا با تو سختگیرتر می شود. هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکبازتر و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر، بیشتر باید از خدا بترسی. زیرا خدا از عشق های پاک وعمیق و ناب و زیبا نمی گذرد، مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند.
    پشت سر هر معشوقی، خدا ایستاده است و هر گامی که تو در عشق برمی داری، خدا هم گامی در غیرت برمی دارد. تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر..
    و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است و وصل چه ممکن و عشق چه آسان، خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد و معشوقت را درهم می کوبد؛ معشوقت، هر کس که باشد و هر جا که باشد و هر قدر که باشد. خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، چیزی فاصله بیندازد.
    معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است. ناامیدی از اینجا و آنجا، ناامیدی از این کس و آن کس. ناامیدی از این چیز و آن چیز.

    تو ناامید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست. و برآنی که شکست خورده ای و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای. اما خوب که نگاه کنی می بینی حتی قطره ای از عشقت، حتی قطره ای هم هدر نرفته است. خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته و به حساب خود گذاشته است.
    خدا به تو می گوید: مگر نمی دانستی که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است؟ تو برای من بود که این همه راه آمده ای و برای من بود که این همه رنج برده ای و برای من بود که این همه عشق ورزیده ای. پس به پاس این، قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم.

    به نقل از سایت : غمکده

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #142
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    || پیشنهاد میکنم حتما بخونید ||

    || داستان فوق العاده غمگین - مرگ عشق ||



    شب بود هوا خیلی تاریک بود هیچ صدایی جز صدای تالاپ تالاپ قلبش رو نمیشنید.باری که رو دوشش بود خیلی سنگین بود و تیشه ای هم که دستش بود پشتش رو زخمی کرده بود.آروم آروم با قدمهای شمرده راه میرفت هیچ صدایی نبود .تنها بود توی یه جایی مثل یه دشت بزرگ همه جا تاریک بود گهگداری پاش به تخته سنگها گیر میکرد و کله میشد اما زمین نمی خورد و به راهش ادامه میداد تنها چیزی که میشنید صدای تالاپ تالاپ قلبش بود...
    بالاخره رسید به جایی که می خواست با خستگی جسد رو از رو دوشش پائین گذاشت یاد اون روزهایی افتاد که همدیگرو تو آغوش می گرفتن اما حالا اون مرده بود.اولین ضربه رو می خواست بزنه با همون تیشه که با خودش برده بود می دونست اولین ضربه خیلی دردناکه اما باید میزد. به یاد همون زخمی بود که از پشت بهش زده بودن حالا همراه با خشم و نفرت تیشه رو برد بالای سرش صدای قلبش تند تر شده بود .تیشه دستاش رو با قدرت پایین آورد و جلوی پاش کوبید .ناگهان خون با فشار بیرون زد و همه جاش رو سرخ کرد سرخ سرخ .صدای قلبش کند شده بود ولی درد میکرد .خیلی درد میکرد...
    آروم خونی رو که روی صورتش بود پاک کرد و یکم خاک روی اونجایی که خون ازش می پاچید ریخت تا خونش بند بیاد.خون که بند اومد یه نگاه به اطرافش کرد هنوز صدای تاپ تاپ قلبش میومد.زیر پاهاش پر خون بود مثل یه باتلاق کم عمق از خونی که توش یه عالمه سلولهای عشق مرده وجود داشت، یکم گشت تا جای بهتری برای دفن عشق مردش پیدا کنه ، آروم شروع کرد به یه گوشه ضربه زدن"تق تق تق "یاد اون روزهایی افتاد که همینطور به صدای ساعت گوش می داد "تق تق تق"و منتظر می شد این لحظه ها با سرعت بگذرند و ساعت قرارشون برسه ، آخه اون همیشه یک ساعت قبل از موعد سر قرار بود و 3600 تا از این ضربه ها رو توی مخش می شمورد و وقتی به هم می رسیدن انگار 3600 سال گذشته بود براش همدیگرو تو آغوش می گرفتن و لباشون رو از هم جدا نمی کردن انگار یه چسب جادویی اونهارو بهم چسبونده بود...
    تاپ تاپ تاپ صدای قلبش بود که با بخاطر آوردن این خاطرات خیلی سریع تر و با شدت می زد ،نفس عمیقی کشید و سعی کرد این افکار رو از ذهنش دور کنه ، دوباره خودش رو توی محیط سرد وتاریک و نمناک قبرستون قلبش حس کرد و دوباره شروع کرد به کار کردن ...
    اینجایی که پیدا کرده بود بهترین جا بود تقریبا هیچ رگی از کنارش رد نمیشد تا اگر یروزی عشق تجزییه شد دوباره بره توی خونش و دوباره متولد شه و دوباره خونش رو مسموم کنه و دوباره ...
    با تیشه ای که آورده بود شروع کرد به کندن کف زمین قلبش, یکم بیشتر از اونچه لازم بود کند. بعد رفت سراغ جسد عشقش که انگار سالهاست مرده ،اون عشق سیاه از خونی که روش ریخته بود کاملا قرمز شده بود .هنوز هیچ چیز دیده نمی شد و صدای "تاپ تاپ" قلبش که حالا خیلی آروم و بدون عجله میزد انگار می دونست که که حالا حالا ها تند تند نمیزنه و دیگه عشقی رو تو خودش راه نمیده، توی فضای تاریک پیچیده بود.
    عشق رو آروم از زمین بلند کرد اونو به صورتش نزدیک کرد و برای آخرین بار به لبهای سرد اون بوسه زد بوسه ای که بر خلاف همه بوسه که قلب اونو از جا میکند، این بوسه به تلخی زهر بود و مزه یه خداحافظی سرد و بی روح رو داشت.
    آروم عشق رو انداخت توی قبری که براش درست کرده بود .خوب نگاش کرد ،این اون عشقی نیست که هر وقت در آغوشش می کشید از گرما عرق میکرد این همون عشقی نیست که وقتی می دیدش پاهاش شل مید و نمیتونست بایسته ؟؟؟این همونی نیست که چشماش زندگی اونو زیر و رو میکرد؟؟؟چرا خودشه !
    ولی دیگه هیچ هیجانی نداره و مرده .
    هیچ اشکی از کشتن این عشق توی چشماش جمع نشد .چون خودش خواسته بود که بمیره و هیچ کس هم نمیتونست مانع بشه .شروع کرد خاکها رو ریخت روی جسد عشقش،عشقی که داشتنش جنایت بود ولی کشتنش نه...
    کارش که تموم شد با یه حالت شکسته و بیحال ولی پیروز مندانه کنار قبر نشست شروع کرد به گریه کردن بلند بلند گریه میکرد و نعره میزد حالا توی محوطه تاریک و مخوف قلبش دو صدا میومد یکی صدای "تاپ تاپ" و یکی صدای گریه،گریه نه برای اون عشق لعنتی ،برای همه تنهایی های خودش ،برای همه خاطراتی اینجا دفن کرد ،برای روزها و لحظه های تباه شده،برای بی کسی و برای...
    شاید فردا توی قلبش صبح طلوع کنه شاید فردا همه چیز درست بشه ولی در نیمه شبه قلبش همه چیز تاریکه...


    به نقل از سایت : غمکده

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #143
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    || پیشنهاد میکنم حتما بخونید ||

    || داستان فوق العاده عاشقانه و غمگین - عشق واقعی پیرمرد ||



    پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد. پیاده رو در دست احداث بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد. مرد به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.
    پس از پانسمان زخم ها ، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوانها بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت : که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
    پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند. برای همین دلیل عجله اش را پرسیدند.

    پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او میخورم،نمیخواهم دیر شود.
    پرستاری به او گفت : شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم که امروز دیرتر می رسید.
    پیرمرد جواب داد متاسفم.او بیماری فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمی شناسد.
    پرستارها با تعجب پرسیدند : پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه نزد او می روید در حالی که شما را نمی شناسد.

    پیرمرد با صدای غمگین و آرام گفت : "اما من که میدانم او چه کسی است"


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #144
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    || پیشنهاد میکنم حتما بخونید ||

    || داستان فوق العاده عاشقانه و غمگین - زندگی با بهترین عشق در دنیا ||



    یکی از دوستان صمیمی ام در تعطیلات پیش من آمد و چند روزی را در خانه ام مهمان بود.

    همزمان شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله ام هم به شدت سرما خورده بود.

    این روزها، از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم.

    دوستم با دیدن چهره استخوانی من، شوخی کرد و گفت:

    «عزیزم، زندگی تو رو که می بینم دیگه جرئت نمی کنم بچه دار بشم.»

    از حرف های دوستم بسیار تعجب کردم و پرسیدم:

    «عزیزم، چرا چنین احساسی داری؟»

    دوستم با همدردی به من گفت:

    «چون این روزها دیدم که هر روز از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی.

    غذا می پزی، لباس می شوری، بچه را به مدرسه و بیمارستان می بری،

    چه روز بارونی چه آفتابی ، کار یه مادر هیچ وقت تعطیل نمی شه.

    از قبل خیلی لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده.»

    دوستم آهی کشید و باز گفت:

    «بهترین روزها برای یک زن در همین روزمرگی ها و کارهای فرعی به هدر میره.

    عزیزم، منو نگاه کن. چه برای کار چه برای مسافرت هیچ بار خاطری ندارم و زندگی آسانی دارم.»

    از حرف های دوستم بسیار خندیدم و گفتم:

    «درسته عزیزم اما همه چیز رو دیدی به جز خوشحالی من.»

    دوستم خندید و گفت:

    «خوشحالی؟ داری خودتو فریب می دهی؟»

    جواب دادم: نه و چند خاطره کوچک درباره ی پسرم براش تعریف کردم. گفتم:

    چند سال پیش که پسرم تازه وارد کودکستان شد،

    در ناهارخوری برای اولین بار بال مرغ سرخ کرده می خورد.

    خیلی خوشمزه بود و پسرم ازش خیلی خوشش اومد.

    اما فقط نصفش رو خورد و نصف دیگه رو در آستینش پنهان کرد.

    چون می خواست اونو به خونه بیاره تا منم مزه اش رو امتحان کنم.

    هنوز صحنه ای که او نصف بال مرغ رو از آستینش درآورد

    و با هیجان منو صدا کرد، تو ذهنم باقی مانده

    و هر بار با دیدن لکه زرد روغن روی آستینش دلم گرم می شه.»

    دوستم از حرف های من کمی سکوت کرد و انگار به خاطراتی دور فرو رفت. من ادامه دادم:

    پریروز، برای معالجه ،پسرم را به بیمارستان بردم. دکتر بهش گفت:

    پسرم گروه خونی تو با مادرت یکیه.

    پسرم پرسید: دکتر، پس اگر مادرم مریض بشه می تونه از خون من استفاده کنه، درسته؟

    دکتر جواب داد: آره پسر باهوش.

    پسرم بی درنگ به من گفت:

    مامان خیالت راحت باشه اگه مریض بشی از خون من استفاده می کنی و زود خوب می شی.

    با شنیدن حرف های پسرم، آدم های اطرافم با غبطه به من نگاه کردند و گفتند:

    با همین بچه دوست داشتنی چه زندگی خوبی دارید.

    حرف هایم که تمام شد، دیدم صورت دوستم از اشک خیس شده است.

    به او گفتم: «ندیدی که در خستگی هم از سعادت و خوشحالی زندگی لذت می برم.

    تو نمی توانی عمیق ترین دلگرمی منو در روزهای عادی درک کنی.

    اما عزیزم باور کن که

    زندگی با بچه ها زندگی

    با بهترین عشق در دنیاست.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #145
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    || داستان فوق العاده غمگین - عشق به بهار ||




    چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
    رنگ چشاش آبی بود .
    رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
    وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
    مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
    دوستش داشتم .
    لباش همیشه سرخ بود .
    مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
    وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
    دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
    دیوونم کرده بود .
    اونم دیوونه بود .
    مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
    دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
    می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
    اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
    بعد می خندید . می خندید و…
    منم اشک تو چشام جمع میشد .
    صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
    قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
    وقتی می خواست بوسش کنم ٫
    چشماشو میبست ٫
    سرشو بالا می گرفت ٫
    لباشو غنچه می کرد ٫
    دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
    من نگاش می کردم .
    اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
    تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
    لبامو می ذاشتم روی لبش .
    داغ بود .
    وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
    می سوختم .
    همه تنم می سوخت .
    دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
    من دلم نمیومد .
    اون لبامو گاز می گرفت .
    چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …
    وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
    نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
    شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
    من هم موهاشو نوازش میکردم .
    عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
    شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
    دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
    لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
    جاش که قرمز می شد می گفت :
    هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
    منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
    تا یک هفته جاش می موند .
    معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
    تموم زندگیمون معاشقه بود .
    نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
    همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
    میومد و روی پام میشست .
    سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
    دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
    می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
    می گفتم : نه
    می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو …
    بعد می خندید . می خندید ….
    منم اشک تو چشام جمع می شد .
    اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
    وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم .
    با شیطنت نگام می کرد .
    پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
    مثل مجسمه مرمر ونوس .
    تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
    مثل بچه ها .
    قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …
    وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
    بعد یهو آروم می شد .
    به چشام نگاه می کرد .
    اصلا حالی به حالیم می کرد .
    دیوونه دیوونه …
    چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
    لباش همیشه شیرین بود .
    مثل عسل …
    بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
    نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
    می خواستم فقط نگاش کنم .
    هیچ چیزبرام مهم نبود .
    فقط اون …
    من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
    خودش نمی دونست .
    نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
    تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
    بهار پژمرد .
    هیچکس حال منو نمی فهمید .
    دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
    یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
    دستموگرفت ٫
    آروم برد روی قلبش ٫
    گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
    بعد چشاشو بست.
    تنش سرد بود .
    دستمو روی سینه اش فشار دادم .
    هیچ تپشی نبود .
    داد زدم : خدا …
    بهارمرده بود .
    من هیچی نفهمیدم .
    ولو شدم رو زمین .
    هیچی نفهمیدم .
    هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
    هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
    هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫
    هنوزم دیوونه ام.
    خیال نکن که بی خیال از تو و روزگارتم ....
    به فکرتم....
    به یادتم
    زنده به انتظارتم ....
    تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است...
    دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرد !
    درد هایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد٬ دوری از تو حسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهای دردناک داغ ستم پوشاند .
    دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش ٬ برای داشتنش داشتم.
    دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خویش از کسانی که دوستشان دارم کنده شوم .
    در انسوی مرزها دوست داشتن گناه است ٬ حق من نیست ٬ به اتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .
    رنجی انچنان زندگی مرا پر کرده است٬ آنچنان دستهای مرا از پشت بسته است٬ آنچنان قدمهای مرا زنجیر کرده است که نفسهایم نیز از میان زنجیر ها به درد عبور می کنند . . .
    دوست داشتن تو چنان تاوان سنگینی داشت که برای همه عمر باید آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .
    همه عمر ٬ داغ تو بر پیشانی و دلم نشسته است و مرا می سوزاند .
    تو نمایش زندگی مرا چنان در هم پیچیدی که هرگز از آن بیرون نیایم. . . آنقدر دلتنگ دوریش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خویشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستیم را خوره بی کسی و تنهایی می جود . . .
    به او نگاه می کنم ٬ به او که چون بهشت بر من می پیچد و پروازم می دهد .
    به او که لبهایش از اندوه من می لرزند .
    به او که دستهای نیرومندش ٬عشقی که سالها پیش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من می نوشاند . . . . .
    به او که چشمهایش در عمق سیاهی می خندید و دنیایم را ستاره باران می کرد.
    به او که باورش کردم و دل به او باختم
    به او که دلم می خواهد در آغوشش چشمهایم را بر هم بگذارم و هرگز ٬ هرگز ٬هرگز به روی دنیا بازشان نکنم .
    به او که تکه ای از قلب مرا با خود خواهد برد
    به او که مرزهای سرنوشت ٬ سالها پیش دوریش را از من رقم زده است. سراسر زندگیم را اندوهی پر کرده است که روزها و ماهها از این سال به سال دیگر آنها را با خود می کشم و میدانم که زمان ٬ شاید زمان ٬ داغ مرا بهبود بخشد ولی هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت این دیوار شیشه ای نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند .
    لبهایش لرزش لبهایم را نوشید و دستانش ترس تنم را چید و نفسهایش برگهای رنگین خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد .


    به نقل از سایت : غمکده

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #146
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    || داستان فوق العاده غمگین - دو عاشق از هم جدا ||




    در اتاقو قفل کرد
    پرده پنجره اتاق رو کشید
    نشست روی صندلی
    ُسیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد
    تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت
    و مرد , با چشم های نیمه باز و سرخ ,
    به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد
    دود سفید و تنبل سیگار , مواج و ملایم , در آغوش تاریکی فرو می رفت و محو میشد
    انگار تاریکی , دود رو می بلعید و اونو درون خودش , خفه می کرد
    مرد از تماشای این هماغوشی بی رحمانه , سرگیجه گرفت و به سرفه افتاد
    ....
    روزهای اول گل سرخ بود و چشم ها
    لرزش خفیف لب ها بود و نگاه های پر از ترانه
    شنیدن بود و تپیدن
    عشق بود و رعشه های خفیف و گرم زیر پوستی
    روزهایی که همه چیز معنای خاصی داشت و سلام ها مثل قهوه داغ ,
    در یک بعد از ظهر سرد زمستان , حسابی , می چسبید
    تعریف مرد , از عشق , دوست داشتنی فرا تز از مرزهای منطق بود و زن ,
    عشق را به ایثار دل , تفسیر می کرد
    مرد , که هیچگاه عاشق نشده بود ,
    از گرمای با او بودن ,
    لذت می برد
    و حس می کرد چیزی در درونش متحول می شود
    و زن , مدام لبخند می زد ,
    و گاهی چشم هایش از هیجان , مرطوب میشد و دستهایش مرتعش از لمس با هم بودن ,
    دستهای مرد را در آغوش میکشید
    روزهای اول , همیشه زیباست
    مثل روز اول خریدن یک کفش چرم براق
    مثل روز اول مدرسه
    مثل روز تولد
    هر تماسی , پر بود از فدایت شوم ها و دوستت دارم ها و بی تو هرگز
    و هر نگاهی , لبریز بود از تمنا و خواستن و نیاز
    زن , مثل بهار شده بود ,
    پراز طراوت و تازگی و تبسم های پنهان همیشگی
    و مرد , شاد تر از تمام روزهای تنها بودنش , راست قامت و بی پروا
    روی این وسعت سفید , لکه ای هم اگر بود , محو بود و مبهم
    یا اگر خیلی هم بزرگ بود ,
    به چشم هیچکدامشان , نمی آمد
    شعرهای عاشقانه بود و وعده های مخفیانه
    .....
    روزهای خوب , زود می گذرد
    قانون " بودن " همین است
    روزهای خوب , عمرش , مثل عمر پروانه هاست
    کوتاه و زیبا
    و روزهای خوب , کم کم , تمام میشد
    مرد ؛ باز , آهسته , به زیر لب ترانه های غمگین می خواند
    و زن , تبسم های کنج لبش را , گم کرده بود
    تکرار و تکرار و تکرار
    شاید همین تکرار بود که همه چیز را فدای بودن خویش کرده بود
    و شاید هم , با هم بودن ها , بوی کهنگی و نم گرفته بود
    هر چه بود , مثل سرمایی سوزناک و خشک , به زیر پوست عشق , نفوذ کرده بود
    و شاید هم , اصلا , عشقی در کار نبود
    ....
    - من هیچوقت عاشق نمی شم
    هیچوقت ...
    فکر کردی منم ازونام که به خاطر یکی , خودشو از روی ساختمون پرت میکنه ؟
    فکر کردی اگه نباشی تب می کنم ؟
    نه جونم ... اینطوریام نیس , دوستت دارم ولی خل و چل بازی بلد نیستم
    حالا دو روز مارو بی خبر میذاری و به تلفونامونم جواب نمیدی بی معرفت ؟
    فکر کردی با این کارت , عشقتو توی دلم میکاری ؟
    نه به خدا , این کارا همش از بی مرامیته .... حتما یادت رفته اون شباییکه تا صدامو نمیشنیدی خوابت نمی برد
    عیبی نداره ... میگذره ,
    یه جورایی می سوزم , حتما کیف می کنی نه ؟
    میسوزم از اینکه گفتم همدلمی ... نگو فقط همرام بودی ... دلت کجا بودو فقط شیطون میدونه ...
    مرد میگفت و از پس دودهای مواج , روزهای گذشته را , جستجو می کرد
    و زن , همه چیز انگار , برایش خوابی بود کوتاه و سنگین :
    - خودت چی ؟
    خودت اگه یه هفته هم بری توی غار تنهاییت , هیچکی حق نداره صداش در بیاد
    حالا یه تلفنتو جواب ندادم شدم بدترین آدم دنیا
    خب چی داری برام بگی ؟ فکر نمی کنی همه چی خیلی بیخودی و تکراری شده ؟
    خسته ام کردی , هیچ حس و حالی تو صدات نیست , انگار دارم با سنگ صحبت می کنم
    حرفامون جمله به جمله اش اونقدر تکراری شده که نگفته همه شو از برم
    نگفتم عاشقم باشو خودتو برام از رو ساختمونا پرت کن پایین
    فقط خواستم بفهمم بودن و نبودنم فرقی ام برات داره یا نه ....
    که تو هم خوب جوابمو دادی
    ....
    بوق ممتد
    مثل یک دیوار آجری بلند است
    تا آسمان
    انگار که دیوار, آسمان آبی را دو تا می کند
    بوق ممتد , یعنی رفتن , بدون خداحافظی
    یعنی , چیزی شبیه فحش های بد ....
    ...
    مرد دست در جیب
    با قدی خمیده و چشمانی بی خواب
    قدم زدن را برای فراموش کردن , امتحان می کرد
    و زن , بی پروا , عشقی تازه می خواست
    اندام نحیفش , تحمل بار تنهایی را نداشت
    صدای تازه , گرمتر از صداهای تکراری و واژه های تکراریست
    عشق تازه , آدم را دوباره نو می کند
    انگار آدم برای ادامه زندگی اش , دوپینگ می کند
    عشق تازه , جسارت فراموشی خاطرات عشق کهنه را می طلبد و لگد زدن به تمام با هم بودن های قدیم
    مرد نمی توانست
    مردها گاهی خیلی سخت می شوند
    سخت و بیروح و لایه لایه
    و مردی که واپس زده از عشقی نافرجام باشد ,
    می ***د ,
    ذوب می شود و اینبار به جای شیشه ,
    سنگی می شود سخت تر از خارا
    ....
    آدم دلش تنگ می شود
    دل آدم هم که تنگ شود , نفسش میگیرد
    هوای گذشته ها را می خواهد
    حتی شده به یک نفس عمیق
    یکسال گذشت
    تنهایی همراه مرد بود
    و زن , انگار دوباره , واپس زده عشقی چندین باره بود
    مرد , نه اینکه عاشق بوده باشد ... نه .... فقط از روی دلتنگی
    گوشی تلفن را بر می دارد و شماره ها را برای شنیدن , نوازش می کند :
    - الو ...
    صدای زن شکسته و خراشیده است
    انگار قبلش سیگار کشیده باشد .. آنطوری
    صدا , در عین غریبه گی اش , دل مرد را می لرزاند
    آن روزها چقدر خوب بود ها ...
    - الو ... بفرمایید
    مرد , دلش می خواهد نفس عمیق بکشد
    دلش می خواهد نفس حبس شده در سینه اش را با سلامی تازه , بدمد بیرون
    گاهی می شود در یک آن , همه چیزهای بد را فراموش کرد
    انگار که از همان اول نبوده
    مرد تصمیمش را گرفت که ناگهان از پس صدای زن , صدای مردی غریبه آمد
    صدای قلدر و خشن :
    - الو .... د چرا حرف نمی زنی مزاحم ....
    قلب مرد انگار که , ایستاد
    گوشی را کوبید روی تلفن
    مردی غریبه ! ... رویا که رنگش می پرد می شود کابوس
    و مرد غریبه کابوس رویاهای دلتنگی مرد شد
    مرد , نحیف و قد خمیده
    در اتاقو قفل کرد
    پرده پنجره اتاق رو کشید
    نشست روی صندلی
    ُسیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد
    تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت و مرد ,
    با چشم های نیمه باز و سرخ , به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد
    ....
    زن , نشسته بود لبه تخت
    شکسته و بیروح
    مرد غریبه لباس هایش را پوشید
    بوسه سرد مرد غریبه , شانه های لخت زن را آزرد
    - دوستت دارم
    صدای مرد غریبه , شبیه سائیدن ناخن به دیوار سیمانی بود
    زن خوب گوش سپرد
    نه ... این صدا هم تازگی نداشت
    این صدا هم تکراری بود
    زن , در جستجوی تازه تر شدن ,
    اندازه تمامی دستمالهای کاغذی دنیا , چروکیده بود
    ِ...
    رسم است زیبایی ها را می نویسند و
    بعد ها افسانه می خوانندش
    و نسل به نسل , آدم ها با ولع
    تمام کلمه هایش را می خوانند و حفظ می کنند
    حقیقت را که بنویسی
    نه کسی می خواند
    نه کسی حفظش می کند
    حقیقت , آنقدر زشت است گاهی که آدم ها ترجیح می دهند در عمیق ترین نقطه قلبشان , به خاکش بسپارند
    تمام .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #147
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    || داستان فوق العاده غمگین - زیارت ||



    شهریور 1381 بود که با یه دختر آشنا شدم . از راه تلفن . آخه اونقدر مغرور بودم که هیچ وقت غرور مردونم بهم اجازه نمی داد که از راه متلک بار کردن دخترا توی خیابون برای خودم دوست پیدا کنم . هر چند که به خاطر این غرور 3 سال توی غم عشق دختر همسایمون سوختم و با اینکه می دونستم اونم منو می خوادولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که برم باهش حرف بزنم . از آخر هم پرید و رفت روی بوم یه نفر دیگه نشست . شاید اسم این غرور دیونگی باشه . اما این من بودم . من ...
    بالاخره بعد از چند سال از آخر 21 شهریور با یه دختر مظلوم و معصوم و قد کوتاه آشنا شدم . اونقدر دوستش داشتم که وقتی براش خواستگار اومده بود و من اول بخاطر مشکلات مالی و خانوادگی می دونستم نمی تونم فعلا بگیرمش جواب رد بهش دادم نتونستم دوریش رو تحمل کنم یک ماه مونده به عقدش بهش گفتم که می خوامش . اما ای کاش می فهمیدم که جواب مثبتی که بهم داد از ته دل نبود بلکه از روی احساسات مقطعیش بود . احساسی که نیمی از اون در گرو اون یکی رقیب بود . رقیبی که بعد از بهم خوردن قرارشون افسردگی گرفت . اما چه میشه کرد ؟ منم این وسط عاشق بودم و تقصیری نداشتم .
    ماهها با هم خاطرات گوناگونی داشتیم . خاطرات خوب و شیرین . خنده و دعوا . قهر و آشتی . منت کشی نوبتی و ...
    قرار ملاقات ساعت هفت و نیم صبح . از قدم زدن توی آفتاب گرم تابستوت تا قدو زدن توی برف و سوز و سرما و بعد هم باز گرما .
    به یاد می یارم اون زمانیکه به علت بیماری قلبیش توی بیمارستان بود و من در شهر دیگه غمگین و نگران . انگار که واقعا قلب من درد می کرد . به یاد می یارم که بعد از چند وقت که ازش خبر نداشتم وقتی باهش صحبت می کردم ازروی ضعف و ناتوانی نفسش به شماره افتاده بود و باز هم به یاد می یارم زمانیکه روز اولی که دیدمش از شدت معصومیت صداش می لرزید . آخه اون مقام چهارم قرائت قرآن رو توی کل کشور در مقطع سنی دبیرستان رو به یدک می کشید . اما مگه میشه که همچین آدمی همچون آدمی بشه . چی شد که اون شد ؟ زمانیکه من برای تحصیل توی شهرستان بودم به اون چه گذشت که معصومیتش رو باد به باد تبدیل کرد ؟
    364 روز از آشناییمون گذشت که یک روز با هم قرار کوتاهی رو گذاشتیم . آخه اون اونروز از کتابخانه حرم مشهد می یومد و من هم تازه 24 ساعت نبود که از شهرستان اومده بودم . چقدر اون روز هوا گرم بود . از همون اول که دیدمش احساس کردم که حالش دگرگون شده . صورتش قرمز بود . بعد از مدت کوتاهی توی کوچه پس کوچه ها بودیم که باز قلبش گرفت . انگار که قلب من گرفت . اون نمی تونست راه بره . ما خیلی از حرم دور شده بودیم . بهش گفتم بذار ببرمت خونتون . اما گفت که وسایلام توی کتابخانه هست و اگه این طور برم خونه بهم شک می کنند . به ناچار و به سختی بردمش کتابخانه . یکی از دوستاش گفت که شما ببریدش برون تا هوا بخوره . چقدر اون روز گرم بود نمی تونستم تنهاش بذارم . گفتم ببرمش توی خود حرم تا یه جایی خنک گیر بیاریم بشینیم تا حالش خوب بشه . همین طور که توی حرم نشسته بودیم و داشتیم برای زندگی آیندمون نقشه می ریختم و از راه و روش عشق و زندگی براش می گفتم یه وقت نگاش کرد و دیدم اشک توی چشمای درشتش حلقه زده و داره منو نگاه می کنه .
    بالاخره اون چیزی ک نباید میشد شد و تند باد زندگی اونو از من گرفت . اون توی این تند باد خیلی زود تسلیم شد و خودش رو باخت . اما من هنوزم با اینکه پشتم از غه این تند باد خم شده و بعضی از موهام سفید اما هنوزم مثل کوه دارم مقاومت می کنم .
    چند تا از خادم ها به ما شک کردن و مارو تحویل نگهبانی حرم دادند . خیلی نامرد بودن . خیلی . تا دنیا دنیاست نفرین هاشم از اونا بر نمی گرده . نگهبانی حرم رو چند تا از مامورای نیروی حق کش انتظامی تشکیل داده بودند . وقتی که داشتیم به سمت نگهبانی می رفتیم من آروم به یکی از اون خادما گفتم الان که داریم با هم می ریم با من هر کاری خواستید بکنید مسئله ای نیست ولی به این دختر کاری نداشته باشید آخه اون ناراحتی قلبی داره . می دونید اون خادم چی گفت ؟ الان که می خوام بگم جگرم داره می سوزه . گفت که به ما چه ؟ مرد م که مرد . کی به ما کار داره ؟
    وقتی رفتیم توی نگهبانی اونجا چند تا درجه دار و یه لباس شخصی بود . اون لباس شخصی در حال بازجویی از یه نفر دیگه بود . بی چاره اون آدم . معلوم نبود چی کار کرده بود که همچین زده بودنش که مرد به اون بزرگی داشت گریه می کرد و التماس می کرد . هر چی بود که زوار بود و غریب . بنازم به این زوار پرستی . اینه اون زوار دوستی مشهدی ها . اینه اون همه توصیه در مورد خوش رفتاری با زوار امام رضا ...
    وقتی اون لباس شخصی موضوع رو فهمید من و اون و از هم جدا کرد . اونو فرستادند توی یه اتاق دیگه . یه مامور هم رفتش توی اون اتاق . نفهمیدم باهش چی کار کردند که به 2 دقیقه نرسید که صدای گریش بلند شد . به من که جز خدا از هیچ کس نمی ترسم و مثل کوه جلوی اونا ایستاده بودم گفتند که برم توی بازداشتگاه .
    اینجاش خیلی جالبه . میگن بابای امام رضا توی یکی از زندانهای تاریک بنی عباس به شهادت رسید . اما آیا خود امام رضا می دونه که توی یکی از گوشه های صحنش یه زندان ساختند که سلول سلول هست و هر سلولش اونقدر کوچیک که نمی تونی پات رو توش دراز کنی . اونقدر تارک . اونقدر بد بو که لکه های خون روی موزاییکاش خشک شده .
    من رو فرستادند توی یکی از اون سلول ها . توی این مدت زنگ زدند به باباش . باباش اومد و منو از زندان اوردن بیرون . از من پرسیدند حالا چه نسبتی با هم داری ؟ همون جواب قبلی نامزدیم . باباش ناراحت شد و اون لباس شخصی اولین سیلی رو زد . باباش می خواست به طرف من حمله ور بشه اما اونا جلوش رو گرفتند . می دونید چرا ؟ چون می خواستند خودشون با کتک زدن من حال کنند .
    منو دوباره فرستادند توی سلول . جایی که هیچ شاهدی نباشه جز خدا . فکر کنم اونجا امام رضا هم نبود . شاید هم بود و به اونا القا می کرد که منو چهار ساعت مثل یه سگ بزنند . مثل یه سگ . بعد از دقایقی از اومدن باباش با یه تعهد ساده دختر و پدر رو فرستادند رفت . اما منو مثل یه سگ می زدند . به خدا دروغ یست اینو که بگم که چنان سیلی هایی رو به من می زدند که گویی توی اون زندان تاریک فلاش دوربین رو توی چشمام می زدند . موهام رو می کشیدند . کمر بندم رو باز کردند و با همون کمر بند منو می زدند . تازه یه نیروی کمکی هم اوردند . یه سرباز اوردند که با پوتینش بزنه توی کمرم . اما توی این چهار ساعت هرگز سرتسلیم در مقابل اونا پایین نیووردم . چون خودم رو بی گناه می دونستم . مگه گناه من جز عشق پاکم چیزه دیگه ای بود . تقصیر من چی بود که اون روز قلبش درد گرفت و من مریض به حرم اوردم . همه مریض میارن حرم تا شفا پیدا کنه نه اینکه بزننش .
    هنوز هم یزیدیان هستند . اونجایی که من آی بخوام و اونا با کتک منو سیراب کنند . پس کی برای مصیبت من گریه کنه .
    بعد از اون همه کتک با انگشت نگاری آزادم کردند . مثل اینکه من دزدی کردم . شاید هم تروریست باشم .
    با بدنی خسته به خونه رفتم و موضوع رو برای خانواده تعریف کردم و به اونا گفتم که حالا که همه چی لو رفته بریم خواستگاری تا همه چیز آبرومندانه تموم بشه . اما پدر مغرور من به این وصلت به خاطر همون مسائل سنتی ( برادر بزرگ اول داماد بشه - سربازی رو تموم کن - درست رو تموم کن - شغل گیر بیار و هزارتا چیز آشغال دیگه ) رضایت نداد .
    می دونستم که حالا اون تحت کنترل هست . از طریق دوستاش ازش خبر می گرفتم . دوستش یه بار از خونه اونا زنگ زد و گفت آزاده میگه دیگه حاضر به ادامه این رابطه نیست . اما من باور نمی کردم . فکر می کردم به خاطر فشار خانواده مجبور به گفتن این مطلب هست . اصلا از کجا معلوم که اون این حرف رو زده باشه ؟ بیست روزی گذشت و برای اولین بار بعد از این مدت زنگ زدم خونشون . خودش گوشی رو برداشت ولی تا صدای منو شنید فورا قطع کرد . با خودم گفتم حتما موقعیت نداره . از اون به بعد هفته ای یکبار زنگ می زدم خونش و تا صدام رو می شنید قطع می کرد و من هنوز با همون خیال خام . بعد از مدتی وقتی زنگ می زدم خونش تا گوشی رو بر می داشت بلافاصله می گفتم یه زنگ به من بزن و اون قطع می کرد . از آخر اواسط تابستون که من زندگی رو مثل یک مرده متحرک می گذروندم و شب رو به روز و روز و به شب با غم و غصه جدانشدنی به هم می دوختم یه روز زنگ زد . بهش گفتم که دلم برات تنگ شده و هزار تا چیز دیگه . اما این آزاده دیگه اون آزاده نبود . گفت دیگه حاضر نیست رابطه ای حتی از طریق واسطه با من داشته باشه . باز هم من در خیال اینکه تحت فشار خانواده است باور نمی کردم . کلا سه ماه کارم ریختن اشک و آه و ماتم و فکرو تنهایی بود و هفته ای یکبارهم زنگ زدن به او و قطع کردن تلفن از سوی او ... آه چقد روز های سختی بود
    بعد از گذشت سه و یا چهار ماه با همین منوال از آخر در اوایل پاییز تونستم با توسل به سماجت های چند ماهم با اون دوباره رابطه تلفنی برقرار کنم . چون ترم آخر دانشگام بود نمی تونستم زیاد بیام مشهد و از شهرستان ساعت ها با او صحبت می کردم تا او را به سمت خودم دوباره علاقمند کنم . اما انگار واقعا من برای او مرده بودم . مثل یه سنگ شده بود . خشک و سد و بی روح . اونقدر که بعضی وقتها عصبی میشدم و انگار که او همینو می خواست سریع قهر می کرد و من باید یک هفته منت کشی می کردم و او گوشی رو قطع کنه تا باز دوباره با من حرف بزنه . اما باز هم خشک و سرد و بی روح . تویاین مدتی که به همین منوال می گذشت خیلی وقت ها بود که زنگ می زدم خونشون و خط اونا ساعت ها مشغول بود و باتوجه به شناختی که از او داشتم می دونستم که با دوستاش طولانی صحبت نمی کرد . پس چرا گوشی مشغول بود ؟ یه چیزایی به ذهنم می رسید . انگار داشت بوی خیانت به مشام می رسید . اما نمی خواستم قبول کنم . اخه باورم نمی شد . نمی خواستم باور کنم . توی اون مدت بعد از اون دوران چند ماهه هجران جفایی که به من می کرد بیشتر زجرم می داد . من پشت گوشی حتی التماس و گریه کردم اما اون ... آه ... اون به گریه های من می خندید .
    می گفتم آزاده با من این کار رو نکن . من به خاطر قلب تو 4 ساعت زیر دست و پا کتک خوردم . می دونید چی می گفت ؟ می گفت تو بخاطر بلبل زبونی های خودت کتک خوردی . تازه اولش هم باور نمی کرد .
    بهش گفتم حرف دلت رو بزن ببینم قضیه چیه ؟ گفت که از اول مهر با همون خواستگار اولیه رابطه پنهانی بر قرار کردن وبا این حرفش دل منو آتیش زد .
    بهش گفتم آزاده تو قدر منو وقتی می فهمی که دیگه من نیستم . اون وقت برای بازگشت تو خیلی دیر شده . بهش گفتم نذار نفرینت کنم که نفرین عشق زندگیت رو آتیش میده . ولی اون می خندید و از آخر هم بعد ز چند بار قهر اون و من کشی های من یکبار برای همیشه این منت کشی طول کشید و دیگه جواب تلفن هام رو نداد تا اینکه منو از خودش نا امید و رنجور و دلشکسته کرد . اون برای همیشه رفت و منو با دنیایی از غم و اندوه تنها گذاشت .
    وفا کردم و جز جفا ندیدم ----- از دست اون من چه ها کشیدم
    از آخر آه آتشین من از سینه برخاست و بدرقه این جدایی گشت . نمی دونم این نفرین با اون چه کرد که بعد از چند ماه به من زنگ زد و گفت از کرده اش پشیمونه و داره چوبش رو می خوره . ولی افسوس که مطابق مرام من وقتی مهر کسی به سختی از خونه دل من بره بیرون جاش جز نفرت و کینه چیز دیگه ای نمیشینه . در نتیجه من هم با اون همون کاری رو کردم که اون با من کرد . تلفن هاش رو قطع می کردم واز صفحه زندگیم برای همیشه خطش زدم . اما ظلم و ستمی که توی این جریان به من روا داشته شد هنوزم که هنوزه منو می سوزونه و من با خاطرات کهنه اون آزاده می سوزم و می سازم . بطوریکه برای تسکین دردهایم دیگه به سراغ دلم نمیرم . دلم رو یه جایی از خاطراتم دفن کردم .
    اما توی این مصیبت مصیبتی که از همه بیشتر منو سوزوند کتک خوردن توی حرم امام رضا بود . این مصیبت رو دیگه با دفن دلم هم نمی تونم از یاد ببرم و هر از چند گاهی دل منو تا آخر می سوزونه و خاکستر می کنه .
    آخه من بیگناه کتک خوردم . آخه داد منو امام رضا نستاند . منی که هرشب شهادت امام رضا از بچه گیم شله زرد بین اهالی تقسیم می کردم . منی که به یاد پهلوی شکسته مادرش خون گریه می کنم . به خاطر پهلوی شکسته مادرم . آخه منم سیدم . یه سید مثل جدم خونین جگر .
    شنیده بودم که یه روز یه جونی داشته توی حرم امام رضا چشم چرونی میکرده یه نفر اون جون رو سیلی میزنه و شب از شدت دست درد به خودش می غلطیده تا اینکه می فهمه به خاطر چی بوده و از اون جون حلالیت می طلبه و دستش خوب میشه .
    یه جای دیگه شنیدم که در زمان های قدیم یه مستی همیشه میومده توی حرم و برای زوارها مزاحمت درست می کرده و مردم از این بابت خیلی شکایت پیش صاحب اونجا می بردند تا اینکه یه دفعه که اون آدم مست می یاد توی حرم یه صاعقه بهش می خوره و می میره . شب یه نفر خواب امام رضا رو می بینه که داشته از اما بابت مجازات اون مرد تشکر میکرده . امام رضا به اون مرد میگه اگه به من بود اگه هزار بار دیگه هم می یومد توی حرم باهش کاری نداشتم ولی اون روز که بهش صاعقه خورد حضرت عباس اومده بود زیارتم و با مشاهده این بی احترای طاقت نیاورد و اون آدم رو مجازات کرد .
    حالا من می خوام بپرسم که آیا من گناهم خیلی بیشتر از اون آدم مست بوده که داد من ستانده نشد و اون آدما به مجازات خودشون نرسیدن ؟ من براش یه جواب دو حالته دارم . یکی اینکه همه این روایات دروغ هست و این دنیا حسابی نداره اما اگه این حالت اشتباهه پس حتما حالت دوم درسته که من لیاقت ندارم . خب پس منی که لیاقت ندارم داد من ستانده بشه . پس منی که از اون آدما کثیف تر هستم . پس حتما خود امام رضا راضی بوده که من این طور کتک بخورم . پس من از اون دستگاه نور رانده شدم و حق بردن بدن ناپاک خودم رو به اونجا ندارم . برای همین از اون روز که اون اتفاق توی حرم برام افتاد دیگه به حرم نرفتم و تا خودش اونایی که منو این جور زدند رو مجازات نکنه و خودش به من اجازه ورود نده دیگه به حرم نرفتم و نمیرم.

    به نقل از سایت : غمکده

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #148
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    || داستان فوق العاده زیبا و عاشقانه - گل صداقت ||



    سالها پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .
    وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا .
    دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم .
    روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ، ملکه آینده چین می شود .
    دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت .
    سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند ، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید
    روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .
    لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود .
    همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : گل صداقت ...
    همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود .

    به نقل از سایت : غمکده

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #149
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    || پیشنهاد میکنم حتما بخونید ||

    || داستان بسيار زیبا و عاشقانه - شرط عشق ||



    دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

    نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.

    بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.

    مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.

    موعد عروسی فرا رسید.

    زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.

    همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

    20سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،

    مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود..
    همه تعجب کردند.

    مرد گفت:من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #150
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    || داستان فوق العاده عاشقانه و غمگین - حس عاشقی ||



    چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو
    صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد
    روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت
    مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد
    هیچ کس اونو نمی دید
    همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن
    همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود
    از سکوت خوششون نمیومد
    اونم می زد
    غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد
    چشمش بسته بود و می زد
    صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود
    بدون انتها , وسیع و آروم
    یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد
    یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود
    تنها نبود ... با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده
    چشمای دختر عجیب تکونش داد ... یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه
    چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو
    احساس کرد همه چیش به هم ریخته
    دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد
    سعی کرد به خودش مسلط باشه
    یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن
    نمی تونست چشاشو ببنده
    هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد
    سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون
    دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید
    و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد
    یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست
    چشاشو که باز کرد دختر نبود
    یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد
    ولی اثری از دختر نبود
    نشست , غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو
    چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه
    شب بعد همون ساعت
    وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید
    با همون مانتوی سفید
    با همون پسر
    هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن
    و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو
    مثل شب قبل با تموم وجود زد
    احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه
    چقدر آرامش بخشه
    اون هیچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه
    دیگه نمی تونست چشماشو ببنده
    به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد
    شب های متوالی همین طور گذشت
    هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه
    ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد
    ولی این براش مهم نبود
    از شادی دختر لذت می برد
    و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود
    اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت
    سه شب بود که اون نیومده بود
    سه شب تلخ و سرد
    و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده
    دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط می شد
    اونشب دختر غمگین بود
    پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت
    سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود
    دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه
    ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد
    نمی تونست گریه دختر رو ببینه
    چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشو
    به خاطر اشک های دختر نواخت
    همه چیشو از دست داده بود
    زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود
    یه جور بغض بسته سخت
    یه نوع احساسی که نمی شناخت
    یه حس زیر پوستی داغ
    تنشو می سوزوند
    قرار نبود که عاشق بشه
    عاشق کسی که نمی شناخت
    ولی شده بود ... بدجورم شده بود
    احساس گناه می کرد
    ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می

    یک ماه ازش بی خبر بود
    یک ماه که براش یک سال گذشت
    هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت
    چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت
    و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود
    ضعیف شده بود ... با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده
    آرزوش فقط یه بار دیگه
    دیدن اون دختر بود
    یه بار نه ... برای همیشه
    اون شب ... بعد از یه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد دختر
    با همون پسراز در اومد تو
    نتونست ازجاش بلند نشه
    بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش
    بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره
    دلش می خواست داد بزنه ... تو کجاییآخه
    دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
    و برای خود اون بزنه
    و شروع کرد
    دختر و پسر همون جای همیشگی نشستن
    و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد
    نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد
    یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید پایین
    چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین آدمای دور و برش حس کرد
    سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت
    سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد
    - ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
    صداش در نمی اومد
    آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه
    : حتما ..
    یه نفس عمیق کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش
    فقط برای اون
    مثل همیشه
    فقط برای اون زد
    اما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی شاد
    نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینه
    پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره
    دختر می خندید
    پسر می خندید
    و یک نفر که هیچکس اونو نمی دید
    آروم و بی صدا
    پشت نت های شاد موسیقی
    بغض شکسته شو توی سینه رها می کرد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 15 از 23 نخستنخست ... 5111213141516171819 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/