صفحه 14 از 23 نخستنخست ... 4101112131415161718 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 131 تا 140 , از مجموع 225

موضوع: •°•(¯`·._داستان های عاشقانه _.·´¯)•°•

  1. #131
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    || داستان غمگین و عاشقانه - کلاغ ||

    Dad20 20Boy



    مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده 45 ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان کلاغی بر روی پنجره اشان شست. . پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ. پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه. بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با مان حالت گفت: کلاغه کلاغ. پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه این طور نوشته شده بود: امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب میدادم و به هیچ وجه عصبانی نمیشدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا میکردم...

    كاش ما هم یه خورده از مهربانی پدر را داشیم.


    به نقل از سایت : غمکده

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #132
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    || داستان فوق العاده غمگین و عاشقانه - لیلی و مجنون ||

    majnon



    خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از عشق خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. اکنون سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود.
    لیلی نام تمام دختران ایران زمین است، و شاید نام دیگر انسان واقعی !!!!
    لیلی زیر درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ ،گلها انار شدند، داغ داغ، هر اناری هزار دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، بی تاب بودند، توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود، دانه ها بی تابی کردند، انار ناگهان ترک برداشت. خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را خورد ، اینجا بود که مجنون به لیلی اش رسید.
    در همین هنگام خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است، فقط کافیست انار دلت ترک بخورد.
    خدا انگاه ادامه داد: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش.
    شیطان که طاقت دیدنه عاشق و معشوقی را نداشت گفت: لیلی شدن ، تنها یک اتفاق است، بنشین تا اتفاق بیفتد.
    آنان که سخن شیطان را باور کردند، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.
    اما مجنون بلند شد، رفت تا لیلی اش را بسازد ...
    خدا گفت: لیلی درد است، درد زادنی نو، تولدی به دست خویشتن است
    شیطان گفت: آسودگی ست، خیالی ست خوش.
    خدا گفت: لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.
    شیطان گفت: ماندن است و فرو در خویشتن رفتن.
    خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.
    شیطان گفت: لیلی خواستن است، گرفتن و تملک کردن
    خدا گفت: لیلی سخت است، دیر است و دور از دسترس است
    شیطان گفت: ساده است و همین جا دم دست است ...
    و این چنین دنیا پر شد از لیلی هایی زود، لیلی های ساده ی اینجایی، لیلی هایی نزدیک لحظه ای.
    خدا گفت: لیلی زندگی است، زیستنی از نوعی دیگر




    چون سخن خدا بدینجا رسید ، لیلی جاودانی شد و شیطان دیگر نبود.
    مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد. لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال.
    لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد، مجنون نیامد، مجنون نیامدنی است.
    خدا پس از هزار سال لیلی را می نگریست، چراغانی دلش را، چشم به راهی اش را...
    خدا به مجنون می گفت نرود و مجنون نیز به حرف خدا گوش می داد.
    خدا ثانیه ها را می شمرد، صبوری لیلی را.
    عشق درخت بود، ریشه می خواست، صبوری لیلی ریشه اش شد. خدا درخت ریشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند.
    سایه اش خنکی زمین شد، مردم خنکی اش را فهمیدند، مردم زیر سایه ی درخت لیلی بالیدند.
    لیلی هنوز هم چشم به راه است چراکه درخت لیلی باز هم ریشه می کند.
    خدا درخت ریشه دار را آب می دهد.
    مجنون نمی آید، مجنون هرگز نمی آید. مجنون نیامدنی است، زیرا که درخت باز هم ریشه می خواهد.
    لیلی قصه اش را دوباره خواند، برای هزارمین بار و مثل هربار لیلی قصه باز هم مرد. لیلی گریست و گفت: کاش این گونه نبود.
    خدا گفت : هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد ،لیلی! قصه ات را عوض کن.
    لیلی اما می ترسید، لیلی به مردن عادت داشت، تاریخ هم به مردن لیلی خو گرفته بود.
    خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد، دنیا لیلی زنده می خواهد.
    لیلی آه نیست، لیلی اشک نیست، لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست، لیلی زندگی است.
    لیلی! زندگی کن
    اگر لیلی بمیرد، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟
    چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟



    چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟
    لیلی! قصه ات را دوباره بنویس.
    لیلی به قصه اش برگشت.
    این بار نه به قصد مردن، بلکه به قصد زندگی.
    و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلی های ساده ی گمنام و ......

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #133
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    || پیشنهاد میکنم حتما بخونید ||

    || داستان فوق العاده غمگین و عاشقانه - عاشق توهم ||


    Tavahom

    استاد اعلام کرد که کلاس به پایان رسیده . کتاب و جزوه هامو توی کیفم گذاشتم و همراه بقیه دانشجویان از کلاس بیرون آمدم ، از محوطه گذشتم و از دانشگاه خارج شدم که صدایی از پشت سر منو متوقف کرد . برگشتم و دیدم بهزاد پشت سرم ایتساده . بهزاد یکی از دوستان و همکلاسیهام بود که بیشتر از بقیه باهاش صمیمی بودم ، البته بهتره بگم تنها دوستم در دانشگاه به حساب میامد .
    بهزاد : با این سرعت کجا میری آقای نابغه ، نکنه با زید میدات قرار داری ؟
    خندیدم و گفتم : نه بابا منو چه به این کارا ، داشتم میرفتم خونه .
    بهزاد : من نمیدونم توی اون خراب شده چه خبره که هم دانشگاه تموم میشه ، با عجله میری خونه .
    - : خبری نیست ، مگه بعد از دانشگاه باید کجا رفت .
    بهزاد : بعد از دانشگاه فقط علافی حال میده ، یعنی ماشینو برداریو و تو خیابونا دور بزنی و دو تا آدم ببینی .
    - : نه ، من اصلا حوصلا این کارا رو ندارم ، خودت میدونی که چقدر از جاهای شلوغ و علافی بدم میاد .
    بهزاد : پسر فکر کنم تو افسردگی گرفتی ، آخه یعنی چی یکسره میری تو خونه و تو اتاقت تنها میشینی .
    - : چون تنهایی رو دوست دارم ، چون توی تنهایی فکرم بیشتر کار میکنه و بیشتر میتونم روی پروژه آخر ترمم کار کنم .
    بهزاد : اوووه ، کو تا آخر ترم ، فعلا باید بچسبی به تفریح ، به عشق به حال ، اصلا تنهایی معنا نداره . حالا بیا با هم بریم یه دوری بزنیم ، دو تا دختر خوشگل ببینیم یکم سر کیف بیایم .
    - : نه بهزاد جون ، ممنون ، من نمیتونم بیام ، همون خونه برام از همه جا بهتره .
    بهزاد : اخه مادرت گفته دیگه نذارم یکسره توی تنهایی باشی ، گفته یکم ببرمت تو اجتماع تا دو تاآدم ببینی ، یکم آداب معاشرت یاد بگیری ، خلاصه یکم آدم بشی ، اصلا خدا رو چه دیدی ، شاید یه دختری هم تو رو دید و ازت خوشش اومد و بعدش ...
    - : بعدش چی ؟
    بهزاد : اوه ، چیه چرا اینقدر گل از گلت شکفت ، اسم دختر شنیدی اینقدر ذوق کردی ؟
    خندیدم و گفتم : شوخی نکن ، بگو بعدش چی ؟
    بهزاد : بعدش میخواستی چی بشه ، خب معلومه دیگه ازدواج میکنی ؟
    (( ازدواج .... یعنی کسی حاضره با من ، با منی که همه بچه ها معتقدن با مشکلات شدید روحی درگیرم ازدواج کنه . ))
    - : یعنی کسی با من ازدواج میکنه ؟
    بهزاد : برای چی نکنه ، باید از خداشم باشه ، خوشتیپ نیستی ، که هستی ، شاگرد اول دانشگاه نیستی که هستی ، فقط یکم مخت تاب داره ، که اونم قابل حله .
    - : به هر حال من حوصله علکی تو خیابونا گشتنو ندارم ، برم خونه بهتره .
    بهزاد از دستم عصبانی شد و گفت : به جهنم ، نیا ، اصلا چه بهتر ، چرا تو بیای ، میرم یکی رو برمیدارم که مثل خودم پای دختربازی باشه .
    بهزاد اینو گفت و ازم دور شد ، من هم راه خونه رو پیش گرفتم . به پشت در خونه مون رسیدم و خواستم در رو باز کنم ، که صدای دختری نظرم رو به خودش جلب کرد . برگشتم و دیدم دختری چند قدم اونطرف از من ایستاده بود و به من نگاه میکرد . صورت زیبا و قد بلندی داشت و مانوتی کوتاهی به تن کرده بود و شالی به سر انداخته بود که بیشتر به موهایش از زیر آن دیده میشد . دختر جلوتر امد و بهم سلام کرد .
    یعنی این دختر کی میتونست باشه و چی کارم میتونست داشته باشه .
    جواب سلامش رو دادم . دختر گفت : شما آقای مهیار یوسفی هستید ؟
    - : بله خودم هستم . شما ؟
    دختر لبخندی زد و گفت : فرستاده ای برای شما ، من هیچ اسمی ندارم ، شما هر چی دوست دارید میتونید منو صدا بزنید .
    با تعجب گفتم : یعنی چی ؟ یعنی پدر و مادرتون برای شما اسم نذاشتن .
    دختر : شما این طور فکر کنید .
    -: مگه میشه ، اصلا چنین چیزی امکان نداره .
    لبخندی زیبا روی لبان دختر نقش بست و گفت : حالا که ممکن شده .
    - : باشه من اصراری نمیکنم ، حتما راست میگید دیگه ، ولی چه اسمی دوست دارید روتون بذارم .
    دختر : هر اسمی که دوست دارید ؟
    کمی فکر کردم و گفتم : پارمیدا خوبه ؟
    دختر : عالیه . من این اسم رو دوست دارم .
    - : خب پارمیدا خانم چه کاری از دست من ساخته است .
    پارمیدا : اگه ممکنه بذارید وارد خونتون بشم .
    از تعجب خشکم زده بود ، گفتم : وارد خونه ما ، ولی ... ولی برای چی ؟
    لحظه ای فکر کردم نکنه پارمیدا از اون دختر فراریها باشه و میخواد برای من دردسر درست کنه . اما ، اما اون شباهتی به دختر فراریهایی که قبلا با بهزاد دیده بودم نداشت ، توی صورت پارمیدا یک معصومیت عجیبی نهفته بود .
    پارمیدا : من میخوام در کنار شما باشم . من ... من از شما چند تا سوال درسی داشتم .
    کمی نرم تر شدم و گفتم : خب حالا شد یه چیزی ، چرا زودتر نگفتید ؟
    پارمیدا جوابی نداد . گفتم : خب بفرمایید داخل .
    در رو باز کردم و همراه پارمیدا وارد شدم . مادرم خونه نبود . پارمیدا رو به اتاقم بردم و خودم رفتم تا برایش چای بریزم . وقتی برگشتم دیدم مانتو و شالشو در آورده بود و موهای بلندشو دور گردنش ریخته بود . برای لحظه ای مجذوب زیبایی پارمیدا شدم و سرجام خشکم زد . پارمیدا لبخندی زد و گفت : خیلی خوشگلم ، مگه نه ؟
    خنده ای از سر هیجان سر دادم و گفتم : شما زیباترین دختری هستید که تا حالا دیدم .
    پارمیدا : ممنون .
    چایی رو جلوش گرفتم . بعد رفتم و پشت میز کامپیوترم نشستم . پارمیدا از روی صندلی بلند شد و به سمت قفسه کتابهایم رفت و نگاهی به انها کرد و کرد : وای چه همه کتاب ، شما همشونو خوندید ؟
    گفتم : آره ، اکثرشو خوندم ، من بیشتر وقتم در تنهایی و به مطالعه کتابهای مختلف سپری میشه .
    پارمیدا : عالیه ، من از پسرهایی که سرشون تو کتاب و دفتر خوشم میاد . مخصوصا پسرهایی مثل شما .
    از خجالت سرم رو پایین انداختم و گفتم : من هم از دخترهای زیبایی مثل شما خوشم میاد .
    تازه یادم افتاد که چرا پارمیدا رو به خونه راه دادم ، برای همین پرسیدم : راستی مشکل درسی ای که داشتید چی بود ؟
    پارمیدا کمی تعلل کرد و گفت : راستش ، راستش من ...
    در همین هنگام در خونه باز شد و مادرم وارد شد . ترس تمام وجودم رو فرا گرفت ، اگه میدید دختری با اون وضعیت توی اتاقم نشسته حتما آبروریزی راه می انداخت .
    آب دهانم رو قورت دادم و گفتم : پارمیدا تو باید بری ، باید هرچه زودتر بری بدون اینکه مادرم تو رو ببینه .
    پارمیدا با ناراحتی گفت : آخه چرا ؟
    با عصبانیت گفتم : برای اینکه من میگم ، حالا سریع تا مادرم تورو ندیده برو .
    پارمیدا مانتوشو تنش کرد و شالشو به سرش انداخت و آهسته از اتاقم بیرون رفت و پاورچین پاورچین خودشو به در حیاط رسوند و خارج شد .
    خوشبختانه پارمیدا بدون اینکه مادرم متوجه شود از خونه خارج شد . بعد از اون روز تمام فکر و ذهنم شده بود پارمیدا ، دو سه بار دیگه اونو در خیابون دیدم و سلام و احوالپرسیه گرمی باهاش کردم . پارمیدا بدجوری دل منو با عشوه گریها و نگاه های اغواگرش برده بود ، دوست داشتم هر روز اونو ببینم و برای حتی چند ثانیه هم که شده باهاش صحبت کنم . پارمیدا اولین دختری بود که به من لبخند زده بود ، دستمو توی دستهاش جا داده بود و برای دردام همدردی کرده بود ، پارمیدا جای ویژه ای در قلبم برای خودش باز کرده بود ، ولی من متعجب بودم که چرا دختری به زیبایی پارمیدا ، باید با من چنان رفتار خوبی داشته باشد . مگه من چی داشتم به جز ذهنی قدرتمند در حل مسایل ریاضی و فیزیک .
    بهزاد : گقتی اسمه دختره چیه ؟
    - : پارمیدا ، یعنی این اسم رو من روش گذاشتم .
    بهزاد با تعجب : یعنی چی ؟ مگه خودش اسم نداشت ؟
    - : نمیدونم ، خودش ازم خواست براش اسم انتخاب کنم .
    بهزاد : چه جالب تا حالا اینجوریشو ندیده بودم .
    - : من هم همین طور ........
    بهزاد : خب چه شکلیها هست ... خوشگل یا نه ؟
    - : آره ، خیلی خوشگله .
    بهزاد : از اون تیریپ لاواست یا فاکها ؟
    - : تیریپه لاوه لاو ....
    بهزاد : پس این طور که تو میگی باید به عقل دختره شک کرد !
    با تعجب گفتم : برای چی ؟
    بهزاد : برای اینکه بین این همه پسر خوش تیپ و خر پول ، اومده به تو عتیقه گیر داده که چی ؟ باور کن خر ماده رو با لاچینکو بزنی جواب سلامتم نمیده ، دیگه چه برسه باهات طرح رفاقت بریزه .
    - : لابد چیزهایی درون من دیده که جذبم شده .
    بهزاد قهقه ای سر داد و گفت : پسر تو خیلی باحالی ، آخه تو چه جاذبه ای میتونی برای دخترها داشته باشی ، این وجود من که سر تا پا جاذبه است .
    از این همه غرور عصبانی شده بودم . اگر یک اشکال میشد در بهزاد پیدا کرد ، همین غرور بیش از حدش بود ، البته اون حق داشت مغرور باشد ، خوش تیپ بود ، بهترین لباسها رو میپوشید و سوار بهترین ماشینها میشد و بیشترین خاطرخواه رو در دانشگاه داشت .
    - : میدونی بهزاد ، احساس میکنم به پارمیدا وابسته شدم ، احساس میکنم باید هر روز ببینمش و صدای قشنگشو بشنوم ، دوست دارم یکسره کنارش باشم و به خنده های مستانه ش نگاه کنم و ...
    بهزاد : خب یکدفه بگو عاشقش شدم و خلاص ...
    - : نمیدونم ، شاید هم عاشقش شده باشم . بهزاد ، پارمیدا زیباترین دختریست که میتونه وجود داشته باشه .
    بهزاد : پس با این اوصاف واجب شد که من ببینمش ، تا نظر کارشناسیمو در موردش اعلام کنم .
    - : آره ، حتما باید ببینیش ، من امروز باهاش در یکی از کافی شاپها قرار دارم ، میتونی بیای و از دور تماشاش کنی .
    بعد از ظهر از راه رسید .بهزاد منو به کافی شاپی که با پارمیدا قرار داشتم رسوند و خودش بیرون واستاد تا از پشت شیشه پارمیدا رو تماشا کند .
    ۵ دقیقه بعد پارمیدا وارد کافی شاپ شد و یکراست به طرف من اومد ، بلند شدم و سلام کردم و با او دست دادم . هر دو نشستیم . پارمیدا از همیشه زیباتر شده بود ، آرایش ملایمی کرده بود و شال صورتی به سر انداخته بود و به ناخنهایش لاک صورتی زده بود .
    پیشخدمت جلو آمد و ازمون پرسید چی میل دارید ؟
    به پارمیدا اشاره کردم و گفتم : چی میخوری ؟
    پارمیدا : الآن چیزی میل ندارم .
    - :واسه چی ؟
    پارمیدا : نمیدونم ، چیزی نخورم بهتره .
    پیشخدمت : ببخشید شما دارید با کی حرف میزنید ؟
    با عصبانیت نگاهی بهش کردم و گفتم : به شما هیچ ربطی نداره !
    پیشخدمت : ولی کسی ...
    به میان حرفش آمدم و گفتم : شما به جای فضولی بهتر به کارتون برسید ، لطفا برای این میز یه شیر قهوه بیارید .
    پیشخدمت از ما دور شد .
    پارمیدا : چه آدم فضولی بود ، آخه به تو چه ربطی داره که شما داری با کی حرف میزنی ؟
    - : شما نمیخواد زیاد ناراحت بشید ، راستی این جوک جدید رو شنیدید ؟
    پارمیدا با هیجان : کدوم جوک ؟
    - : یك بابایی یه ماهی رو تو پاكت دستش گرفته بوده ، رفیقش میبیندش ، میگه : جریان ‌این ماهیه چیه؟ میگه: ‌دارم برای شام میبرمش خونه ، ماهیه میگه : مرسی من شام خوردم ، منو ببر سینما!
    جوکم که تمام شد ، کل فضا با صدای خنده های زیبای پارمیدا پر شد ، چقدر دوست داشتم همیشه اون رو در حال خندیدن ببینم ، با هر خنده او جان تازه ای در کالبد من دمیده میشد و روحم رو به هیجان وا میداشت .
    بعد از اینکه شیر قهوه سفارشیمو خوردم ، هر دو بلند شدیم و به سمت بیرون رفتیم ، پارمیدا از من خداحافظی کرد و رفت ، من هم حساب کافی شاپ رو پرداخت کردم و بیرون آمدم و پیش بهزاد رفتم که مشغول صحبت با دختری سبزه رو و بانمک بود . همینکه بهزاد منو دید با دختر خداحافظی کرد و پیش من اومد .
    - : پارمیدا رو دیدی ؟
    بهزاد : نه بابا هر چی صبر کردم دیدم نیومد ، بعدش از روی بیکاری چکش همین دختر رو که دیدی زدم تا تو بیای بیرون .
    با تعجب گفتم : مگه میشه ، پارمیدا بیش از یک ربع روبروی من نشسته بود و با من حرف میزد .
    بهزاد : راست میگی ، پس چرا من ندیدم .
    با حرص گفتم : چون حواس شما همیشه جاهای دیگه ست .
    بهزاد من رو به خونه رسوند . از او خداحافظی کردم و از ماشینش پیاده شدم و رفت . کلید رو از جیبم بیرون آوردم و خواستم داخل قفل بکنم که صدای پارمیدا من رو متوجه خودش کرد . سرم رو برگردوندم و دیدم پشت سرم ایستاده است و لبخندی زیباتر از همه لبخندهای دنیا بر لب دارد .
    پارمیدا پشت در ایستاده بود . با خودم فکر کردم این بهترین موقعیت است برای نشان دادن او به مادرم ، دیگه طاقتم تمام شده بود و دوست داشتم هر چه زودتر پارمیدا رو ماله خود کنم و برای این کار رضایت مادرم شرط اول بود . مطمئن بودم وقتی مادرم زیبایی افسانه ای و صورت مینیاتوری پارمیدا رو ببینه ، بدون هیچ مخالفتی تن به این ازدواج میدهد ، ولی ... ولی اگه مادرم از خانواده پارمیدا ازم سوال میکرد چه جوابی میتونستم بهش بدم ، من اصلا با خانواده او آشنایی نداشتم و تا حالا سوالی در این مورد از ش نپرسیده بودم .
    پارمیدا : آقا مهیار حالتون خوبه ، چرا اینجوری به من زل زدید ؟
    - : ببخشید ، زیبایی شما منو محصور خودش کرده بود ، باور کنید نمیتونم به این همه زیبایی زل نزنم و راحت از کنارش بگذرم .
    پارمیدا لبخندی زد و گفت : شما نسبت به من لطف دارید ، خودتون هم خیلی زیبا هستید .
    از خجالت قرمز شده بودم . پارمیدا به من گفته بود زیبا هستم ، پس حتما صورت زیبایی داشتم ، هرچند که خیلی ها نظری بر خلاف نظر پارمیدا داشتند . ولی نظر بقیه که برای من مهم نیستند . برای من فقط پارمیدا مهم هست و نظر او .
    - : ببخشید پارمیدا خانم ، میشه از تون یه خواهشی بکنم .
    پارمیدا با مهربانی گفت : بله ، بفرمایید .
    - : من . من راستش ، من میخواستم ازتون خواستگاری کنم .
    از شدت استرس و خجالت قرمز شده بودم و بدنم از عرق پوشیده شده بود . نمیدونستم جواب پارمیدا به این خواستگاریه بی مقدمه و سریع من چیه ؟
    پارمیدا لبخند دیگری زد و گفت : همینجا دم در خونه تون .
    با دستپاچگی گفتم : خب مگه اشکالی داره ؟
    پارمیدا : نه ، هیچ اشکالی نداره .
    - : حالا میشه یه خواهش دیگه ازتون بکنم .
    پارمیدا : بفرمایید .
    - : میخواستم از شما دعوت کنم با من به خونه بیاین تا شما رو به مادرم نشون بدم .
    پارمیدا : من آماده ام .
    استرسم دو چندان شده بود ، حالا همه چی به نظر مادرم بستگی داشت ، من میدوستنم پارمیدا با این ازدواج موافقه . این رو از حرفها و حرکاتش به راحتی میشد فهمید ، پارمیدا دلبسته من شده بود ، ولی چرا من ؟ مگر من چه چیز جذابی برای او داشتم .
    نه نه حالا وقت این پرسشها نبود ، حالا بهترین موقعیت برای نشان دادن او به مادرم بود . در خونه رو باز کردم و همراه پارمیدا وارد شدم . از پارمیدا خواستم در حیاط منتظر باشد تا من مادرم رو برای این کار آماده کنم .
    به آشپزخانه رفتم ، جایی که مادرم مشغول آشپزی بود . سلام کردم و گوشه ای ایستادم . نمیدونستم باید چی به مادرم بگویم ، نیدونستم اصلا چه طوری باید پارمیدا رو به او معرفی کنم .
    لحظه ای ساکت ایستادم و به مادرم که داشت چیزهایی رو درون قابلمه هم میزد خیره شدم تا انکه صدای اعتراض او بلند شد : چیه . چرا اینجا واستادی ، چرا اینجوری به من زل زدی ؟
    به خودم آمدم و گفتم : هیچی ، فقط داشتم نگاهتون میکردم .
    مادرم : وا .. مگه تا حالا منو ندیده بودی ؟
    - : چرا . ولی ... ولی ....
    مادرم : ولی چی ؟
    - : راستش چطوری بگم ، میخواستم موضوع مهمی رو با شما مطرح کنم .
    مادرم با کنجکاوی گفت : چه موضوعی ؟
    بالاخره بعد از کلی جون کندن گفتم : موضوع ازدواج ... مادر من . مادر من عاشق شدم . عاشق یکی از دخترهای دانشگاه .
    مادرم با چشمانی متحیر به من خیره شده بود : عاشق شدی . اونم عاشق یکی از دخترهای دانشگات .
    سرم رو به زیر انداختم و گفتم : آره .
    مادرم : تو غلط کردی ، مگه دختر قحطه که عاشق اون دخترهای قرتی شدی ، اگه قصد ازدواج داری خودم یه دختر خوب و مومن که تاحالا آفتاب مهتاب ندیده برات پیدا میکنم تا نوکریتو بکنه ، نه اینکه مجبور باشی فقط برای خرج لوازم آرایشی زنت یکماه سگ دو بزنی .
    - : ولی من از اون دخترها نمیخوام ، من زنی نمیخوام که تا یه مرد میبینه مثل موش بدوی بره توی سوراخش ، من زنی میخوام که توی اجتماع بوده باشه ، زنی که وقتی در کنارش راه میرم ، آتش حسادت رو توی چشمان ههمه کسانی که ما نگاه میکنن ببینم . زن امروزی ، نه زنیکه امل و عقب افتاده باشه .
    مادرم از عصبانیت داشت میلرزید و ناگهان فریاد کشید : باشه برو از اون زنها بگیر ، زنهایی که معلوم نیست چند دست تا حالا بین نامحرمها گشتن ، ولی یادت باشه دیگه حق نداری پاتو توی خونه من بذاری ، چون من عروس هرزه نمیخوام .
    با عصبانیت سر مادرم فریاد کشیدم : ولی پارمیدا اون طوری نیست ، پارمیدا پاکه ، تو نگاهش یه معصومیت عجیبی نهفته ست که تو چشمهای هیچ دختری ندیدم ، حتی اونایی که چادرشونو تا بالای دماغشون بالا میکشن .
    مادرم : پارمیدا دیگه کیه ؟
    - : پارمیدا عشق اول و آخر منه ، عشق ابدیه منه ، پارمیدا بهترین دختر دنیاست ، پاکترین و معصوم ترین دختر دنیاست ، زیباترین و قشنگترین دختر دنیاست . مادر اگه شما پارمیدا رو ببینی مطمئنم شیفته قشنگیش میشی ، شیفته نگاه پاک و معصومش ، نگاه پارمیدا مثل نگاه بچه اهو ها مظلومانه ست ، به قدری مظلومانه که ناخوداگاه دل ادم براش میسوزه .
    مادرم که کمی ملایمتر شده بود گفت : خب حالا این دختره کی هست ، اصلا کجا زندگی میکنه ؟
    با خوشحالی گفتم : اصلا اجازه بدید بهتون نشونش بدم ، پارمیدا الان اینجاست توی حیاط .
    مادرم با تعجب فریاد کشید : اینجا . توی خونه من .
    - : آره .
    مادرم : تو با چه اجازه ای اونو راه دادی بیاد تو ، فکر نکردی در و همسایه برامون حرف در بیارن .
    - : نه . مواظب بودم کسی ما رو نبینه ... حالا اجازه میدید بیارمش تو .
    مادرم با اکره گفت : صداش کن بیاد تو .
    با خوشحالی به حیاط رفتم . پارمیدا کنار باغچه کوچک حیاطمون ایستده بود و به شمعدونیهای آن نگاه میکرد . از پشت سر آهسته کنارش رفتم و در گوشش ملایم گفتم : مادرم رو راضی کردم . بهتره بریم تو .
    پارمیدا با خنده گفت : تو فوق العاده ای مهیار جان . اجازه بده ببوسمت .
    با خنده ای آکنده از شرمساری گفتم : حالا نه ، این کار باشه برای بعد .
    دست نرم وظریف پارمیدا رو که چون حریر نرم و لطیف بود رو در دست گرفتم و همراهش وارد خونه شدم و اونو به آشپزخونه بردم و با صدای بلند خطاب به مادرم گفتم : و این شاهزاده رویاهایم ، زیباترین مخلوق خدا ، پارمیدای عزیزم .
    مادرم برگشت و به من نگاه کرد . چشمانش از تعجب گرد شده بود .
    - : میدونستم از خوشگلیه بی حد و حصرش تعجب میکنید .
    مادرم : اما تو ...
    - : اما چی ؟
    مادرم : اما تو که تنهایی ، پس کو اون دختری که تعریفشو میکردی ؟
    برگشتم با تعجب به پارمیدا که اون هم با تعجب به من زل زده بود ، زل زدم .
    -: یعنی چی ... مگه ممکنه ؟
    پارمیدا : این محاله ، من اینجام ، کنار مهیار ، نگاه کنید دستم در دست مهیاره .
    -: آره پارمیدا راست میگه ، اون اینجاست کنار من .
    مادرم فقط به من نگاه میکرد ، از تعجب نزدیک بود فریاد بکشد .
    مادرم : نه ، تو تنهایی هیچ کس کنارت نیست .
    -: ولی مادر شما اشتباه میکنید ، مگه میشه شما پارمیدا رو نبینید ، اون اینجاست کنار من . پارمیدا لطفا با مادرم سلام کن .
    پارمیدا سلام کرد که مادرم فریاد کشید : تو دیوانه شدی ، هیچ کس همراه تو نیست ، تو تنهایی تنهای تنها .
    مادرم این رو گفت از آشپزخونه به بیرون دوید . فریاد کشیدم : دروغ میگی دروووغ ، من تنها نیستم ، شما دروغ میگی چون دوست نداری پارمیدا رو ببینی . تو ...
    ------
    بیمارستان روانی ...
    بهزاد با عجله وارد بیمارستان شد و پیش مادر مهیار رفت .
    بهزاد با نگرانی : سلام ... به من بگید چه اتفاقی برای مهیار افتاده .
    مادر مهیار اشکهایش رو با گوشه چادرش پاک کرد و گفت : نمیدونم .. به خدا نمیدونم ، ظهر وقتی اومد خونه به من گفت میخواد ازدواج کنه ، گفت عاشق یکی از دخترهای دانشگاه شده و میخواد با اون ازدواج کنه . به من گفت اون الان تو حیاطه . من هم بهش گفتم بیارش تو تا ببینمش ، اما وقتی برگشت تنها بود تنهای تنها ، اما میگفت اون دختره همراهشه ، گفت الان دستش تو دستمه ، از دختره خواست با من سلام کنه ، اما باور کن هیچ کس همراهش نبود . اون تنها بود ، وقتی هم این رو بهش گفتم ، داد و فریاد راه انداخت ، این قدر داد کشید که همه همسایه ها به خونه ما ریختن و دست و پاشو گرفتن و آوردنش اینجا . الان هم بستری شده و دکترها دارن باهاش صحبت میکنن ، الان سه ساعته که من اینجام ، نمیدونم این دکترها کی میخوان بیان بیرون ؟
    نیم ساعت بعد دکتر روانپزشک از اتاقی که مهیار درآن بستری شده بود بیرون آمد ، بهزاد و مادر مهیار با عجله خودشونو به دکتر رسوندند .
    مادر مهیار : آقای دکتر بگید چه بلایی سر پسرم اومده .
    دکتر عینکشو از چشم برداشت و نگاهی به بهزاد و مادر مهیار انداخت و گفت : متاسفانه باید بگم پسر شما به بیماری اسکیزوفرنی دچار هستند ، و اون دختری خانمی که مدام حرفشو میزنن ، توهمی بیش نیست ، متاسفانه پسر شما عاشق یک توهم شده ، عاشق کسی که اصلا وجود خارجی نداره و فقط در ذهن پسرتون زندگی میکنه .
    دکتر این رو گفت و از آنجا دور شد .
    بهزاد و مادر مهیار به پشت شیشه اتاق مهیار آمدند و از آنجا به او نگاه کردند .
    --------
    در باز شد و پارمیدا وارد شد ، باهاش سلام کرد ، با مهربونی جواب سلاممو داد و اومد روی صندلی کنار تختم نشست .
    -: چرا اینقدر دیر اومدی ، خیلی وقته منتظرتم .
    پارمیدا : نمیخواستم وقتی دکترا کنارتن مزاحمت بشم ، خب دکترها چی میگفتن .
    بغضم رو به سختی فرو دادم و گفتم : اونا میگن من مریضم . میگن اسکیزوفرنی دارم ، میگن تو .. میگن تو فقط یک توهمی ، میگن تو وجود خارجی نداری ، اما من باور نکردم ، اونا همه به من حسودیشون میشه ، چون تو رو دارم ، اونا به من حسودی میکنن چون میخوام با تو ازدواج کنم ، اما هیچ کس نمیتونه تو رو از من بگیره ، تو ماله منی ، و تا ابد خواهی بود .
    پارمیدا با دستهای بلند و کشیده اش اشکهایم رو که تا روی گونه پایین اومده بودند ، پاک کرد و گفت : من بهت قول میدم تا ابد کنارت باشم ، تو چه خوب چه بد ، چه مریض چه سالم ، عشق من هستی ، و من هیچ وقت تنهات نمیذارم ، من همیشه کنارت خواهم ماند ، همیشه همیشه
    -: ممنون پارمیدا ....
    پارمیدا خندید ، فضای اتاق از خنده او پر شد ، انگار دنیا هم به من خندید و چه خوشبختی ای از این بیشتر .
    --------
    بهزاد و مادر مهیار که از پشت شیشه نظاره گر مهیار بودند ، میدیند که او دارد با خودش حرف میزند ، روی صندلی هیچ کس نشسته بود .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #134
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    || داستان فوق العاده غمگین و عاشقانه - خیانت ||

    Khianat


    || این داستان واقعی است ||

    عد از فوت پدرم زندگی روی خوش به ما نشون نداد و هر روز وضع ما بد ترمی شد. تا جایی که خونه و مغازه رو هم مجبور شدیم بفروشیم تا جواب طلب کارها رو بدیم و از روی اجبار در یک خانه کوچک مستاجر شدیم.
    برای من که تازه از خدمت سربازی اومده بودم رویا رویی با این وضعیت بسیار مشکل بود ولی چاره ای نبود باید با شرایط کنار میومدم بهمین خاطر در یک مکانیکی مشغول به کار شدم تا بتونم اجاره خونه و سایر هزینه ها رو با حقوقی که میگرفتم پرداخت کنم.

    در اون روزهای تلخ نه از دوست خبری بود نه از فامیل انگار نه انگار ما در این کره خاکی زندگی میکنیم تمام کسانی که خودشون رو روزی دوست میدونستن حتی زحمت یک احوال پرسی خشک و خالی رو به خودشون نمیدادن چه برسه به کمک مالی.

    فامیلهای که اکثر روزهای هفته به عناوین مختلف خودشون رو به منزل ما دعوت میکردن وقتی ما رو میدیدن روشون رو میچرخوندن به سمت دیگه. ولی از اونجا که خدا در سخترین شرایط هم بنده هاش رو تنها نمیگذاره همیشه من و مادرم رو مورد لطف خودش قرار داد و کم کم وضع ما بهتر شدو من تونستم با پشتکار زیاد یک مغاز مکانیکی بخرم و از اون وضعیت نجات پیدا کنیم. روزها در مغازه کار میکرم و شبها هم با مادرم گپ میزدیم و از روزهای خوشی که با پدر داشتیم صحبت میکردیم.

    اون میگفت پدرت آرزو داشت تو ادامه تحصیل بدی و بتونی وارد دانشگاه بشی ولی تو بعد از گرفتن دیپلم وقبول نشدن در دانشگاه بی معطلی رفتی دنبال سربازی. پدرت برای دوران بعد از خدمت چه نقشهای که نکشیده بود ولی فشار کار و خرابی بازار باعث مرگ اش شد به مادرم گفتم مطرح کردن این حرفها زیاد خوشایند نیست و نباید با یاد آوری این مطالب خودت رو ناراحت کنی اون هم اشکهاش رو پاک کرد و گفت باشه پسرم منو ببخش اگه ناراحتت کردم. راستی پسرم , احمد آقا رو که میشناسی همون آقای که اوایل برای پدرت کار میکرد وبعد بخاطر بیماری زنش مجبور شد که به شهرشون برگرده امروز زنگ زده بود به خونه قبلی اونا هم تلفن اینجا رو بهش دادن.

    من گفتم: خوب چیکار داشت.

    مادرم گفت: وقتی خبر مرگ بابات رو شنید بغض اش ترکید و خیلی ناراحت شد بعد از اینکه آروم شد گفت یه کاری با پدرت داشته ولی با این شرایط دیگه مطرح نکرد.

    من از مادرم پرسیدم: تلفن از احمد آقا داری آخه پدرم همیشه از احمد آقا تعریف میکرد شاید بیچاره پولی چیزی لازم داره بهتره کمکش کنیم مادرم با سر تایید کرد و تلفن احمد آقا رو به من داد با اینکه دیر وقت بود ولی دلم تاب نیورد و با اون تماس گرفتم.

    بعد از کلی احوال پرسی از احمد آقا راجع به کاری که با پدرم داشت سوال کردم طفره (بى خیال شدن) رفت خیلی اصرار کردم که حرف بزنه ولی زیر بار نمیرفت دیدم اینجور نمیشه به روح پدرم قسم اش دادم زد زیر گریه و گفت دخترم تهرون دانشگاه قبول شده من هم قول دادم اگه بتونه قبول بشه خرج تحصیل اش رو بدم ولی بد جوری گرفتار شدم و طلب کارها امان ام رو بریدند با خودم گفتم از آقا منوچهر خواهش میکنم که تا چند ماه خرج دخترم رو بده تا وضع مالی من بهتر بشه بعد خودم خرجش رو میدم ولی از شانس بد من آقا منوچهر به رحمت خدا رفت و من هم پیش دخترم رو سیاه شدم.

    من که اوضاع احمد آقا رو اینطور نابسامان دیدم و از طرفی میدونستم که چقدر در زمانی که احمد آقا پیش پدرم کار میکرد خوش خدمتی کرده بود با تایید گرفتن از مادرم از احمد آقا و دخترش دعوت کردم که به تهران بیایند و برای مشکلی که پیش آمده راه حلی پیدا کنیم اون شب خیلی با خودم کلنجار رفتم و از قولی که به احمد آقا داده بود یه جورای پشیمون بودم هنوز زندگی ما شکل و فرم خوبی بدست نیاورده بود و با مشکلات زیادی روبرو بودیم میترسیدم زیر بار این همه مشکل نتونم کمر راست کنم میخواستم فریاد بکشم و بخدا بگم که چرا پدرم رو از من گرفتی و منو با این همه گرفتاریها تنها گذاشتی چرا من بجای اینکه بفکر تشکیل زندگی باشم باید از صبح تا شب سگ دو بزنم تا بتونم روی پای خودم بایستم ولی افسوس که غرورم اجازه نمیداد.

    نفهمیدم کی خوابم برد صبح که بیدار شدم حس و حال خوبی نداشتم سردرد عجیبی داشتم کمی به صورتم آب زدم وصبحانه نخورده از خونه زدم بیرون خونه ما با ترمینال فاصه زیادی نداشت برای همین ترجیح دادم پیاده روی کنم بعداز گذشت بیست دقیقه به ترمینال رسیدم و با کمی پرس و جو به محلی که احمد آقا گفته بود رسیدم.

    ولی کسی اونجا نبود انگار دیر رسیده بودم میخواستم برگردم که دیدم یه دست روی دوشمه، باورم نمیشد احمد آقا بود ولی خیلی شکسته شده بود کم کم ده سال بیشتر از سن اش نشون میداد بعداز روبوسی و احوال پرسی سراغ دختراش رو گرفتم احمد آقا گفت بیرون منتظر ماست ولی قبل از اینکه بریم میخواستم در مورد موضوع مهمی با هم صحبت کنیم من که از این لحن صحبت جا خورده بودم با اشاره سر آمادگی خودمو اعلام کردم و احمد آقا در ادامه گفت مجید جان به ظاهر من نگاه نکن من از درون داغون تر ازظاهرم هستم فشار زندگی و شکست در کار از یک طرف و مرگ همسرم از طرفی دیگه از من یک بازنده ساخته و این رو هم بدون ظرف مدت امروز یا فردا با دست طلب کارها روانه زندان میشم تا به امروز هم از دست اونها فرار کردم.

    اگه به تو و مادرت اعتماد نداشتم هرگز عزیزترین کسم را که یادگار همسرم هست رو بدست شما نمی سپردم این جملات رو که میگفت اشکش سرازیر شد و دیگه طاقت نیاورد برای اینکه اشکهاش رو پنهون کنه به سمت حیاط رفت و بعد از پنج دقیقه با دخترش برگشت و دخترش رو به من و من رو به دخترش معرفی کرد اسمش ندا بود چشمهای مشکی داشت با قدی متوسط و لباسی ساده متانت خاصی تو چهره اش موج میزد، کمی هم خجالتی بود بعد از معارفه به سمت خونه به راه افتادیم توی راه حرفی بین ما رد و بدل نشد هرکی به چیزی فکر میکرد و به سرنوشتی که قرار بود براش رقم بخوره می اندیشید.

    صدای راننده که میگفت رسیدیم افکار همه رو بهم ریخت احمد آقا پیش دستی کرد و کرایه ماشین رو حساب کرد. بعد از احوال پرسی با مادرم و صرف چای و کیک شروع کردیم به تعریف از خاطرات گذشته گاهی از شنیدن یک خاطرت میخندیدیم و گاهی هم ناراحت میشدیم من و احمد آقا بعد ازخوردن ناهار دنبال کارهای ثبت نام دخترش رفتیم و وقتی احمد آقا از هر جهت خیالش راحت شد رو به من کرد و گفت مجید جان من دیگه تو این شهر کاری ندارم باید برگردم تو رو به خدا و دخترم رو هم به تو می سپارم همون طور که پدرت به من اعتماد داشت من هم به تو دارم از قول من از مادرت خداحافظی کن اصرارهای من برای ممانعت از رفتنش بی فایده بود احمد آقا رفت و منو با کوله باری مسئولیت تنها گذاشت.

    از فردای اون روز بیشتر تلاش میکردم و بیشتر کار میکردم و برای خوشبختی و رفاه ندا و مادرم از جون مایه میگذاشتم. ورود ندا به زندگی ما باعث شده بود مادرم از تنهایی خلاص بشه و یک همدم برای خودش داشته باشه. مادرم دیگه افسرده نبود و روحیه تازه ای پیدا کرده بود ندا هم کم و بیش تو کارهای خونه به کمک مادرم میامد. از پدر ندا گاهی نامه به دستم میرسید و منم از وضعیت ندا براش مینوشتم تا اینکه نامه ای از احمد آقا به دست من نرسید و نامه های که من براش میفرستادم برگشت میخورد بعد ها توسط یکی از دوستانش فهمیدم به زندان افتاده ولی من از این جریان چیزی به دخترش نگفتم و دخترش هر وقت از حال پدرش سئوال میکرد میگفتم خوبه و در یکی از شهرهای دور مشغول به کاره و مرتب برای خرج تحصیل تو پول میفرسته و اون هم از این بابت خوشحال میشد روزها سپری میشد و ندا ترمهای دانشگاه رو یکی پس از دیگری پاس میکرد و اکثر اوقات مشغول مطالعه بود و زیاد همدیگر رو نمیدیدم ولی با این حال نسبت به او حساس شده بودم و کارهاش رو زیر نظر داشتم رفتارش بد جوری برام مهم شده بود و زمانی که براش کاری انجام میدادم و از من تشکر میکرد سراسر وجودم گرم میشد. لبخندهاش همیشه تو ذهنم بود نمیخواستم باور کنم ولی عاشقش شده بودم نمیدونستم از کی و از کجا فقط میدونستم در وجودم رخنه کرده. خیلی دوست داشتم نظر ندا رو نسبت به خودم بدونم ولی افسوس که توان گفتن اش رونداشتم و با خیال اینکه ندا هم به فکر من است خودمو رو فریب میدادم. یک روز که سر کارم بودم مادرم زنگ زد و گفت عصر کمی زودتر بیا و میوه و شیرینی هم بخر پرسیدم میوه و شیرینی برای چی میخوای؟ گفت تو بخر تا بعد بهت میگم.غروب با میوه و شیرینی به خانه رفتم و با کنجکاوی علت رو جویا شدم مادرم گفت یکی ازهمسایه ها برای پسرش میخواد بیاد خواستگاری از ندا جون حرف مادرم تمام نشده بود که با صدای بلند گفتم مگه ندا درس اش تموم شده اون هنوز بچه است تازه پدرش هم که نیست مادرم که به این رفتار من مشکوک شده بود گفت پسرم اینا که نمیخواهند ندا رو امروز عقد کنند فقط میخوان بیایند ببینند که این دوتا به درد هم میخورند یا نه من که بد جوری خراب کاری کرده بودم با تکان دادن سر موافقت خودمو اعلام کردم. وقتی خواستگارا رفتند با ندا صحبت کردم و نظرش رو پرسیدم وقتی گفت هنوز درس دارم و الان خیلی زوده نفس عمیقی کشیدم و خیالم راحت شد و خواستگارهای بعدی هم با دلایلی مختلف توسط ندا رد میشدند درس ندا تموم شد و موفق به اخذ مدرک مهندسی ساختمان شد. پدر ندا بعلت بیماری از زندان مرخص شد و در بیمارستان بستری شد. احمد آقا دچار آسم شدید شده بود و امیدی به زنده ماندن اش نبود و از من خواسته بود به همراه دختراش به دیدارش بریم گرچه اجل به او مهلت نداد تا دختراش را ببیند ولی در نامه ای از من خواسته بود برای شاد کردن ندا هر کاری که میتوانم انجام دهم و برای خوشبختی او کوتاهی نکنم. ندا میگریست و نامه پدرش را میخواند و من غرق افکار خودم بودم. چند ماهی از مرگ پدر ندا میگذشت و کم کم اوضاع به حالت اول بازمیگشت یک روز مادرم از قول ندا به من گفت که او از خانه ماندن خسته شده و قصد دارد در شرکتی مشغول به کار شود. اول مخالفت کردم ولی بعد دیدم اگه به کار مشغول باشه مرگ پدرش کم اثر تر میشه و با کار کردن ندا موافقت کردم ولی ای کاش قبول نمیکردم ندا از وقتی به شرکت رفت رفتارش عوض شد و با من و مادرم سرد و سردتر میشد و وقتی علت رو میپرسیدم خستگی کار رو بهونه میکرد. این وضع برای من قابل تحمل نبود و برای خلاصی از این شرایط تصمیم گرفتم با ندا صحبت کنم و از راز دلم که سالها پنهونش کرده بودم براش بگم یک روز صبح که مادرم رفته بود خرید، از ندا خواستم که کمی صبر کنه تا باهاش حرف بزنم اون هم قبول کرد نمیدونستم از کجا شروع کنم من من کنان با صدای لرزون گفتم خیلی برام سخته که از تو درخواستی کنم راستش.. راستش... حرفم رو برید و گفت چه درخواستی؟ سرمو انداختم پایین و گفتم در خواست ازدواج! ندا که انگار جا خورده بود مکثی کرد و آب دهنشو غورت داد و گفت مجید جان منو تو به درد هم نمیخوریم رابطه ما رابطه برادر و خواهری و غیر از این هیچ چیزی بین ما نیست ما از لحاظ تفاهم هم فاصله داریم تو شغلت مکانیکیه و با روغن سوخته سر و کار داری من با کامپیوتر، تو دیپلم داری من لیسانس، پس به من حق بده مخالفت کنم. من باید با یک نفر در سطح خودم ازدواج کنم راستش رو بخواهی من در محل کارم با یکی از مهندسهای اونجا قول و قرارهامون رو گذاشتیم من دیگه چیزی نمی شنیدم خونه داشت دور سرم میچرخید نفسم به شمارش افتاده بود سرم بدجوری سنگین شده بود کاش میتونستم گریه کنم. متوجه نشدم که ندا کی رفت خیلی خسته بودم رفتم به اتاقم تا کمی دراز بکشم ولی خوابم نمیبرد به سمت بیرون به راه افتادم دیگه تو خونه نمی تونستم بمونم داشتم خفه میشدم مثل آدمهای راه گم کرده نمیدونستم به کجا باید برم خیلی دلم میخواست با یکی درد و دل کنم سرمو بزارم رو شونهاش و زار و زار گریه کنم. خیلی از خونه دور شده بودم تصمیم گرفتم که به مغازه برم ولی میدونستم دست و دلم به کار نمیاد کل روز بیکار نشسته بودم نفهمیدم کی شب شد و وقت رفتن به خونه ! تو راه همش صحنه روبرو شدن با ندا رو تجسم میکردم و ضعف عجیبی در خود حس میکردم بالاخره رسیدم و وارد خونه شدم مادرم به استقبال ام اومد و سراغ ندا رو از من گرفت ولی من اظهار بی اطلاعی کردم مادرم پرسید با ندا حرفت شده باهش دعوا کردی با حرکت سر انکار کردم مادرم گفت ندا به من زنگ زد و گفت میخواد مستقل باشه و دیگه حاضر نیست با ما زندگی کنه من هرچی اصرار کردم برای چی چنین تصمیمی رو گرفتی طفره رفت تو رو بخدا اگه چیزی شده به من هم بگید. گفتم ندا از حرفهای من ناراحت شده من حد خودمو رعایت نکردم و از خانوم مهندس درخواست ازدواج کردم نمیدونستم دنیای ما باهم خیلی فاصله داره مادرم که منقلب شده بود بدون کوچکترین حرفی به سمت اتاقش رفت . بعد از جدایی ندا از جمع ما روزهای سختی رو پشت سر میگذاشتیم و روز و شبهای تکراری دوباره به سراغمون امده بود بعد از گذشت چند هفته از طرف پستچی یک بسته به دستمون رسید ندا برامون کیک و شیرینی فرستاده بود و خبر ازدواجش رو با یکی از همکارهاش داده بود و در آخر از تلاشهای من و مادرم تشکر کرده بود و نوشته بود در اولین فرصت از خجالتتون در میاد و هزینه هایی که برایش پرداخت کرده بودم رو بهم پس میده . مادرم گریه میکرد و من اون رو به آرامش دعوت میکردم. بعد از اون جریان دیگه از ندا خبری نشد حتی اون شرکتی که قبلا میرفت تعطیل شد. من هم چند سال بعد با یکی از دخترهای همسایه ازدواج کردم و از خیال ندا بیرون آمدم. یک روز که صفحات روزنامه رو ورق میزدم خبری در حوادث به چشمم خورد که شوکه شدم. تیتر روزنامه به این شکل بود « زنی به کمک همسرش به کلاه برداری بزرگی دست زدند و تعداد زیادی واحد مسکونی را با وعده دروغین پیش فروش کردند » زن کلاه بردار کسی نبود جز ندا و حکم قاضی حبس طولانی مدت محکومین بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #135
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    داستان فوق العاده غمگین و عاشقانه || لنا دل شکسته

    Lena


    سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

    هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

    گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

    لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

    دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

    معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

    لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

    و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

    من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی .عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی .عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری .اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

    لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود

    معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

    لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان

    لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

    ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

    دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

    آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #136
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    || داستان بسیار غمگین و عاشقانه - داداشی ||

    Dadashi


    ه موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمیکرد. آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت: "متشکرم" و گونه من رو بوسید.
    میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمیدونم.

    تلفن زنگ زد. خودش بود. گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت: "متشکرم" و گونه من رو بوسید.

    میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم .... علتش رو نمیدونم.

    روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت: "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد".
    من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه "خواهر و برادر". ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید. من پشت سر اون، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم، به من گفت: "متشکرم، شب خیلی خوبی داشتیم"، و گونه منو بوسید .


    میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم .... علتش رو نمیدونم.

    یه روز گذشت، سپس یک هفته، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو میدونستم، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم و گونه منو بوسید.

    میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمیدونم.

    نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، توی کلیسا، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت "تو اومدی؟ متشکرم"

    میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمیدونم.


    سالهای خیلی زیادی گذشت. به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
    "تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما ... من خجالتی ام ... نیمدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.


    ای کاش این کار رو کرده بودم ... با خودم فکر می کردم و گریه.

    سعی نکنید دوست داشتنتونو تو دلتون نگه دارید...

    برای گفتن دوست داشتن از همدیگر خجالت نکشید...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #137
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    || داستان بسیار غمگین و عاشقانه - پسرک بدبخت ||



    یکی بود یکی نبود
    یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت
    اصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن
    تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود
    و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید
    هرکی که میومد بهش میگفت من یکی رو دوست دارم بهش میگفت دوست داشتن و عاشقی
    مال تو کتاب ها و فیلم هاست....
    روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی

    توی یه خیابون خلوت و تاریک
    داشت واسه خودش راه میرفت که
    یه دختری اومد و از کنارش رد شد
    پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد
    انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته
    حالش خراب شد
    اومد بره دنبال دختره ولی نتونست
    مونده بود سر دو راهی
    تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت
    اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون
    اینقدر رفت و رفت و رفت
    تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه
    رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد
    همش به دختره فکر میکرد
    بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد
    چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود
    تا اینکه باز دوباره دختره رو دید
    دوباره دلش یه دفعه ریخت
    ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن
    توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد
    دختره هیچی نمیگفت
    تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد
    بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد
    پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم
    دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت
    پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود
    ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد
    اون شب دیگه حال پسره خراب نبود
    چند روز گذشت....

    برای خوندن این داستان فوق العاده زیبا و عاشقانه و غمگین به ادامه مطلب مراجعه کنید...

    یکی بود یکی نبود
    یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت
    اصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن
    تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود
    و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید
    هرکی که میومد بهش میگفت من یکی رو دوست دارم بهش میگفت دوست داشتن و عاشقی
    مال تو کتاب ها و فیلم هاست....
    روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی

    توی یه خیابون خلوت و تاریک
    داشت واسه خودش راه میرفت که
    یه دختری اومد و از کنارش رد شد
    پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد
    انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته
    حالش خراب شد
    اومد بره دنبال دختره ولی نتونست
    مونده بود سر دو راهی
    تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت
    اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون
    اینقدر رفت و رفت و رفت
    تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه
    رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد
    همش به دختره فکر میکرد
    بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد
    چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود
    تا اینکه باز دوباره دختره رو دید
    دوباره دلش یه دفعه ریخت
    ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن
    توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد
    دختره هیچی نمیگفت
    تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد
    بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد
    پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم
    دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت
    پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود
    ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد
    اون شب دیگه حال پسره خراب نبود
    چند روز گذشت....


    تا اینکه دختره به پسر جواب داد
    و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد
    پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه
    از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد
    اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون
    وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن
    توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت
    پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه
    همینجوری چند وقت با هم بودن
    پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره
    اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد
    اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد
    یه چند وقتی گذشت
    با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن
    تا این که روز های بد رسید
    روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه
    به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد
    دختره دیگه مثل قبل نبود
    دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد
    و کلی بهونه میاورد
    دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره
    دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد
    و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه
    از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه
    و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش
    دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره
    دیگه اون دختر اولی قصه نبود
    پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده
    یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره
    یه سری زنگ زد به دختره
    ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد
    هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد
    همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد
    یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده
    پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره
    همونجا وسط خیابون زد زیر گریه
    طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد
    همونجور با چشم گریون اومد خونه
    و رفت توی اتاقش و در رو بست
    یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد
    تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق
    اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد
    تا اینکه بعد از چند روز
    توی یه شب سرد
    دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت
    و قرار فردا رو گذاشتن
    پسره اینقدر خوشحال شده بود
    فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله
    فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون
    دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن
    و بهشون خوش میگذره
    ولی فردا شد
    پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست
    تا دختره اومد
    پسره کلی حرف خوب زد
    ولی دختره بهش گفت بس کن
    میخوام یه چیزی بهت بگم
    و دختره شروع کرد به حرف زدن
    دختره گفت من دو سال پیش
    یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست
    یک سال تموم شب و روزمون با هم بود
    و خیلی هم دوستش دارم
    ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست
    مادرم تو رو دوست داره
    از تو خوشش اومده
    ولی من اصلا تو رو دوست ندارم
    این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم
    به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم
    پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت
    و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد
    دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت
    من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی
    تو رو خدا من رو ول کن
    من کسی دیگه رو دوست دارم
    این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید
    و براش تکرار میشد
    و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت
    دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که
    تو رفتی خارج از کشور
    تا دیگه تو رو فراموش کنه
    تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن
    فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
    باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد
    دختره هم گفت من باید برم
    و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن
    و رفت
    پسره همین طور داشت گریه میکرد
    و دختره هم دور میشد
    تا اینکه پسره رفت و برای اولین بار تو زندگیش سیگار کشید
    فکر میکرد که ارومش میکنه
    همینطور سیگار میکشید دو ساعت تمام
    و گریه میکرد
    زیر بارون
    تا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت
    رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد
    دو روز تموم همینجوری گریه میکرد
    زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود
    تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد
    خندیده بود
    و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد
    پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه
    کلی با خودش فکر کرد
    تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا
    و رفت سمت خونه دختره
    میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه
    اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته
    میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن
    وقتی رسید جلوی خونه دختره
    سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست
    تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد
    زنگ زد و برارد دختره اومد پایین
    و گفت شما
    پسره هم گفت با مادرتون کار دارم
    مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین
    مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل
    ولی دختره خوشحال نشد
    وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره
    داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد
    ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد
    تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد
    و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت
    به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت
    پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم
    نمیتونم ازش جدا باشم
    باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن
    پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد
    صورت پسره پر از خون شده بود
    و همینطور گریه میکرد
    تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون
    پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد
    و فقط گریه میکرد
    اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند
    مادره پسره اون شب

    به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود
    به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه
    ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد
    پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد
    هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه
    و گریه میکنه
    هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش
    و تا همیشه برای اون میشه
    هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره
    الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده
    بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه
    پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشده خسته و دل مرده....
    این بود تموم قصه زندگی این پسر

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #138
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    || داستان بسیار غمگین و عاشقانه - فرشته ||




    روزی روزگاری دختری به نام nena در استرالیا به همراه مادر (سوفی) ،مادربزرگ وخواهر وبرادر کوچولوش زندگی می کرد...اون همیشه غمگین بود...همیشه منتظر رویش امید درزندگیش بود...منتظر یه فرشته...یه منجی

    ننا همیشه از نبود پدرش رنج می برد ...وضع خواهرش جولیا ار اون بدتر بود...آخه همه فکر می کردن اون بچه ی یه رابطه ی نامشروعه.ومادر هم دربرابر تحقیرای دیگران وعلی الخصوص مادربزرگ کمرش خم شده بود اما با این وجود همیشه از جولیا دفاع می کرد.شب هنگام وقتی ننا از دانشگاه اومده بود به همراه مادرش اشکای خواهر کوچولوشو پاک کرد و هر سه دستاشونو به سمت آسمون بلند کردن وبا هم این دعارو کردن:خدایا ما میدونیم فرشتمون یه روزی میاد و زندگیمونو زیبا می کنه...امیدواریم خیلی زود بیاد...الهی آمین

    در همون لحظه یه جوون پنجره ی اتاقشو که دقیقا روبه روی پنجره ی اتاق جولی بودباز کرد و اونارودید...اون سه متوجه نشدند که چقدرزود دعاشون مستجاب شد

    از اون روز نیک وارد زندگیه اونا شد...نیک شده بود مرحم راز سوفی...و کاری کرده بود که همه شیفتش شده بودن...ازاون روز قیافه ی ننا دیگه عبوس نبود...اون یاد گرفته بود بخنده...و اینو مدیون نیک بود...کم کم عشق نیک توی دلش جاباز کرد... یه روز ننا تصمیم گرفت درمورد این عشق ب انیک صحبت کنه

    صبح جیمز که از خیلی پیشترها شیفته ی ننا بود اون رو دید اون می خواست به ننا بگه چقدر دوستش داره و ننا که نیاز به دردو دل داشت نتونست جلوی خودشو بگیره وهمه چیزو به جیمز گفت... تا اسم نیک اومد گرد غم به چهره ی جیمز نشست...

    شب هنگام ننا ... بادسته گلی که جیمز براش گرفته بود به خونه ی نیک رفت...قبل از اینکه بتونه چیزی بگه عکس نیکو با یه دخترخیلی زیبا که لباس عروس به تن داشت دید...از نیک پرسید این کیه؟؟؟و نیک باحرفاش کاخ آرزوهای ننا رو روی سرش خراب کرد...نیک گفت:اینو می گی...اوه معذرت می خوام ننا نمی دونم چرا تا به حال درمورد همسرعزیزم باهات حرفی نزدم ...این جورجیا همسر زیبا و مهربونمه...میدونی ما باهم یه دعوای اساسی کردیم واون قهر کرد و از نیویورک اومد اینجا...منم بعد یه مدت متوجه شدم بدون اون نمیتونم یه ثانیه دووم بیارم...اوه ننا اینا چیه ؟؟؟داری گریه می کنی؟؟؟من حرف بدی زدم؟؟؟ننا درحالی که به خودش ناسزا می گفت اونجا رو ترک کرد...

    هوا هم مثل ننا بارونی بود...از اون طرف جیمز هم داشت اشک می ریخت و به نیک غبطه می خورد...و ناگهان نیک در آغوش مادرش شروع کرد به ضجه زدن...

    ازاون روز نیک سعی کرد به جیمز نزدیک بشه ...اون تمام کارا و چیزایی که ننا دوست داشتو به جیمز گفت.چندهفته بعد ننا احساس کرد عشق واقعیشو پیداکرده...جیمز ازاینکه تونسته بود دل ننارو بدست بیاره هر روز هزاران بار از نیک تشکر می کرد.و همیشه برای اون و همسرش آرزوی خوشبختی می کرد.جیمز دلو به دریا زد و از ننا خواستگاری کرد...اما ننا همواره دچار شک و تردید بود...اینبار بازم نیک بود که به داد جیمز رسید و ننارو توجیه کرد که باید به ندای قلبش گوش بده : برای گفتن دوستت دارم همیشه وقت نداری پس بهش بگو اونقدر دوستش داری که بتونی باهاش زندگیه جدیدی رو شروع کنی...شاید دیگه فردایی نباشه!!!همون روز یه نامه از پدرننا رسید ...و سوفی با مادربزرگ یه دعوای اساسی به خاطر جولیا کرد...مادربزرگ علت تمام بدبختی هارو وجود نحس جولیا میدونست چون یه بچه ی نامشروع بود...ومادر از جولیا که درآغوشش اشک می ریخت دفاع می کرد...بازم سرو کله ی فرشته پیداشد...و مادربزرگو باگفتن واقعیت متعجب کرد: درست10سال پیش سوفی متوجه شد پسرتو رابطه ی نامشروعی داشته...وبدتر از اون بچه ای هم ازاین رابطه داره...پسربزدل توبا کمال وقاحت این بچه رو به این زن سپرد...زنی که سالها تحقیرش کردی... پسرت ازهمون روز ناپدید شد...میدونی چرا؟؟؟چون نمیتونست تو چشمای این زن نگاه کنه.واین زن توی این سالها داشت تاوان گناه پسر تورو میداد.این هم نامه ی پسرت ...اگه حرفامو قبول نداری بخونش...مادربزرگ شوکه شده بود.

    ننا شب هنگام به کلیسا رفت وباکمال تعجب جیمزرو دید بایک حلقه...

    چندهفته بعد وقتی ننا وجیمز درحال خرید بودن همسر نیکو برای اولین باردیدن...اما...بایک مرد ناشناس.اونها شروع به صحبت باهم کردند .وقتی حرف نیک شد مرد گفت:اوه نیک ...قدر سلامتیمونو باید بدونیم...اصلا دوست ندارم جای نیک باشم ...میدونید که 3 روزه بستریه؟؟؟همسرمن دکتر معالجش هست.خیلی حالش وخیمه...اون قلب دیگه براش قلب نمیشه...دکترا ازش قطع امیدکردن...

    ننا و جیمز خشکشون زده بود...توی بیمارستان نیک درحالی که اشک می ریخت به مادرش می گفت:چطوری می تونستم بااین قلب بیمار...بااین عمر کوتاهم زندگیشو نابود کنم...اون تموم دنیای من بود...نمیتونستم خراب شدن دنیامو ببینم...جیمز اونو خیلی دوست داره حتی شاید بیشترازمن...همین که خوشبخته برای من کافیه...

    ننا وجیمز وارد شدن...نیک تنها تونست اینو بگه:call ho naa ho(شایددیگه فردایی نباشه)

    اون حقیقتا یک فرشته بود.

    ♥ بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #139
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    || داستان بسيار زیبا و عاشقانه - عاشقانه ترین دعایى كه به آسمان رفت ||





    یك روز كاملاً معمولى تحصیلى بود. به طرح درسم نگاه كردم و دیدم كاملاً براى تدریس آماده ام. اولین كارى كه باید مى كردم این بود كه مشق هاى بچه ها را كنترل كنم و ببینم تكالیفشان را كامل انجام داده اند یا نه.
    هنگامى كه نزدیك تروى رسیدم، او با سر خمیده، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم كه تكالیفش را انجام نداده است. او سعى كرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان كند كه من او را نبینم. طبیعى است كه من به تكالیف او نگاهى انداختم و گفتم: "تروى! این كامل نیست."
    او با نگاهى پر از التماس كه در عمرم در چهره كودكى ندیده بودم، نگاهم كرد و گفت: "دیشب نتونستم تمومش كنم، واسه این كه مامانم داره مى میره."
    هق هق گریه ی او ناگهان سكوت كلاس را شكست و همه شاگردان سرجایشان یخ زدند. چقدر خوب بود كه او كنار من نشسته بود. سرش را روى سینه ام گذاشتم و دستم را دور بدنش محكم حلقه كردم و او را در آغوش گرفتم. هیچ یك از بچه ها تردید نداشت كه "تروى" بشدت آزرده شده است، آن قدر شدید كه مى ترسیدم قلب كوچكش بشكند. صداى هق هق او در كلاس مى پیچید و بچه ها با چشم هاى پر از اشك و ساكت و صامت نشسته بودند و او را تماشا مى كردند.
    سكوت سرد صبحگاهى كلاس را فقط هق هق گریه هاى تروى بود كه مى شكست. من بدن كوچك تروى را به خود فشردم و یكى از بچه ها دوید تا جعبه دستمال كاغذى را بیاورد. احساس مى كردم بلوزم با اشك هاى گرانبهاى او خیس شده است. درمانده شده بودم و دانه هاى اشكم روى موهاى او مى ریخت.
    سؤالى روبرویم قرار داشت: "براى بچه اى كه دارد مادرش را از دست مى دهد چه مى توانم بكنم؟"
    تنها فكرى كه به ذهنم رسید، این بود: "دوستش داشته باش ... به او نشان بده كه برایت مهم است ... با او گریه كن." انگار ته زندگى كودكانه او داشت بالا مى آمد و من كار زیادى نمى توانستم برایش بكنم. اشك هایم را قورت دادم و به بچه هاى كلاس گفتم: "بیایید براى تروى و مادرش دعا كنیم." دعایى از این پرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوى آسمان ها نرفته بود.
    پس از چند دقیقه، تروى نگاهم كرد و گفت: "انگار حالم خوبه." او حسابى گریه كرده و دل خود را از زیر بار غم و اندوه رها كرده بود. آن روز بعدازظهر مادر تروى مرد.
    هنگامى كه براى تشییع جنازه او رفتم، تروى پیش دوید و به من خیر مقدم گفت. انگار مطمئن بود كه مى روم و منتظرم مانده بود. او خودش را در آغوش من انداخت و كمى آرام گرفت. انگار توانایى و شجاعت پیدا كرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمایى كرد. در آنجا مى توانست به چهره مادرش نگاه كند و با چهره ی مرگ كه انگار هرگز نمى توانست اسرار آن را بفهمد روبرو شود.
    شب هنگامى كه مى خواستم بخوابم از خداوند تشكر كردم از اینكه به من این حس زیبا را داد، تا توان آن را داشته كه طرح درسم را كنار بگذارم و دل شكسته یك كودك را با دل خود حمایت كنم ...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #140
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    || داستان بسيار زیبا و عاشقانه - بازمانده ||




    تنها بازمانده یك كشتی شكسته توسط جریان آب به یك جزیره دورافتاده برده شد ، با بی قراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد ، ساعت ها به اقیانوس چشم می‌دوخت ، تا شاید نشانی از كمك بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.

    سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسایل اندكش بهتر محافظت نماید ، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت ، خانه كوچكش را در آتش یافت ، دود به آسمان رفته بود ، اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین كنی؟»



    صبح روز بعد او با صدای یك كشتی كه به جزیره نزدیك می‌شد از خواب برخاست ، آن كشتی می‌آمد تا او را نجات دهد.



    مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید كه من اینجا هستم؟»



    آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی ، دیدیم!»

    آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه به نظر می‌رسد كارها به خوبی پیش نمی‌روند ، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در كار زندگی ماست ، حتی در میان درد و رنج.

    دفعه آینده كه كلبه شما در حال سوختن است ، به یاد آورید كه آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.

    برای تمام چیزهای منفی كه ما به خود می‌گوییم، خداوند پاسخ مثبتی دارد،

    تو گفتی «آن غیر ممكن است» ، خداوند پاسخ داد «همه چیز ممكن است»،

    تو گفتی «هیچ كس واقعاً مرا دوست ندارد» ، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،

    تو گفتی «من بسیار خسته هستم» ، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،

    تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم» ، خداوند پاسخ داد «رحمت من كافی است»،

    تو گفتی «من نمی‌توانم مشكلات را حل كنم» ، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدایت خواهم كرد»،

    تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم» ، خداوند پاسخ داد «تو هر كاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»،

    تو گفتی «آن ارزشش را ندارد» ، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پیدا خواهد كرد»،

    تو گفتی «من نمی‌توانم خود را ببخشم» ، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»،

    تو گفتی «من می‌ترسم» ، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»،

    تو گفتی «من همیشه نگران و ناامیدم» ، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار»،

    تو گفتی «من به اندازه كافی ایمان ندارم» ، خداوند پاسخ داد «من به همه به یك اندازه ایمان داده ام»،

    تو گفتی «من به اندازه كافی باهوش نیستم» ، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،

    تو گفتی «من احساس تنهایی می‌كنم» ، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترك نخواهم كرد»،


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 14 از 23 نخستنخست ... 4101112131415161718 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/