قسمت چهارم
راحله اوایل با عصبانیت سوار ماشین می شد ولی بعد از مدتی انگار برای او هم عادت شده بود چون همراهم می امد. به هر حال یک سال به همین منوال گذشت . چند ماه بعد از سال مسعود ، فرید به همراه خانواده اش به خواستگاری ام امدند. تا ان روز نمی دانستم که فرید از خانواده ثروتمندی است. پدرش دکتر بود و مادرش فروشگاه لباس داشت. فرید هم تصمیم داشت در اینده شرکتی تاسیس کند . ان شب همه صحبت ها گفته شد و هر دو خانواده به توافق رسیدند . مادر فرید همان موقع انگشتر گران قیمتی به انگشتم کرد و من نامزد فرید شدم. از فردای ان روز زندگی را جور دیگری می دیدم. همه چیز زیبا و دوست داشتنی بود. راحله هم خیلی خوشحال بود. هرگاه رستوران یا پارکی می رفتیم به سعید و راحله هم می گفتیم همراهمان بیایند.
در یکی از این گردش ها بود که ان اتفاق پیش امد. من و راحله تصمیم داشتیم به رستوران برویم با فرید و سعید ساعت 8 قرار داشتیم . وقتی رسیدیم ان دو هنوز نیامده بودند. ساعت 5/8 شد و ان دو پیدایشان نبود. کم کم عصبانی شدم. مدام ناخون هایم را می جویدم و به حرفهای راحله که سعی داشت ارامم کند گوش نمی دادم. حدودا ساعت 9 بود که از جا برخاستم و گفتم:
-بهتر است برویم منزل، انها دیگر نمی ایند.
راحله با مهربانی دستم را گرفت و گفت:
-خب شاید کاری برایشان پیش امده باشد.حالا تا نیم ساعت دیگر می نشینیم اگر نیامدند می رویم.
به ناچار نشستم . یک دفعه چشمم به فرید افتاد که با عجله به طرفمان می امد . ان قدر از دستش عصبانی بودم که بی توجه به حال و روزش به طعنه گفتم:
-حالا هم زود بود امدید، می گذاشتید ساعت 10 می شد.
فرید که رنگ و رویش پریده بود گفت:
-باور کن تا حالا کار داشتم . اخه...
با عصبانیت حرفش را قطع کردم و گفتم:
-یعنی کارت مهم تر از من بود؟
فرید که سعی داشت کنترل خود را از دست ندهد ارام گفت:
-بله، اخه بهترین دوستم تصادف کرده ، انتظار داشتی تنها رهایش کنم؟
با این حرفش من و راحله نگران پرسیدیم:
-سعید، منظورت سعید است؟
فرید در حالی که اشک چشمانش را براق کرده بود گفت:
-بله، ساعت 5/7 با منزلشان تماس گرفتم و قرار گذاشتیم ساعت 8 به اینجا بیاییم. وقتی دنبالم نیامد با منزلشان تماس گرفتم مادرش گفت که خیلی وقت است از منزل خارج شده . یک دفعه دلشوره به جانم افتاد . مسیر منزلمان تا منزل انها را رفتم، بین راه متوجه شدم ماشن سعید گوشه خیابان با چه وضعی پارک شده است! خلاصه با پرسش از مغازه های اطراف ماجرا را فهمیدم. او به خاطر سرعت زیاد کنترل ماشین را از دست داده بود . به بیمارستان که رفتم او در اتاق عمل بود . دکتر گفت دو ساعت دیگر به بخش منتقل می شود . من هم از فرصت استفاده کردم و به اینجا امدم تا شما را بیش تر از این منتظر نگذارم.
وقتی سخن فرید تمام شد راحله با صدایی لرزان گفت:
-بهتر است ما هم به بیمارستان برویم.
هر دو با تعجب نگاهش کردیم. با تردید گفتم:
- ولی راحله جان ،اگر پدرت بفهمد غوغا به پا می کند.
راحله که گویا هیچ چیزی برایش مهم نبود با حالتی عصبی گفت :
-عیبی ندارد، فعلا برویم بیمارستان .
ان شب تا دیر وقت در بیمارستان بودیم از همان جا با منزلمان تماس گرفتم و ماجرا را اطلاع دادم و گفتم که به خانواده راحله هم خبر بدهند .
بالاخره سعید را از اتاق عمل بیرون اوردند . راحله با دیدن او یک دفعه شروع به لرزیدن کرد و با صدای بلند گریست. در حالی که خودش را در بغلم می انداخت با فریاد گفت:
-نمی خواهم سعید را هم از دست بدهم. اگر او هم مثل مسعود شود چه؟ اگر سعید تنهایم بگذارد به خدا می میرم . دیگر طاقتش را ندارم. تازه داشتم سعید را به جای مسعود می پذیرفتم.
من و فرید سعی در ارام کردنش داشتیم ولی انگار غصه های راحله تازه سر باز کرده بودند. من و راحله ان شب در بیمارستان ماندیم . صبح که شد خبر به هوش امدن سعید را شنیدیم . راحله با دستپاچگی از بیمارستان خارج شد و دقایقی بعد با دسته گلی زیبا بازگشت . وقتی وارد اتاق شد نگاه زیبایش را به سعید دوخت . نمی دانم چرا ولی احساس کردم، مسعود در اتاق حضور دارد و نظاره گر این صحنه است. لبخندی که بر لب مسعود بود مرا دلشاد کرد.
سعید وقتی فهمید ما از دیشب در بیمارستان بودیم هیجان زده نگاه عاشقش را به راحله دوخت و گفت:
-کاشکی من زودتر تصادف می کردم.
فرید پرسید:
-چطور مگه؟
-هیچی ، فقط بعد از مدتها چهره خندان راحله خانم را دیدیم. یادتان هست همیشه به محض دیدن من انگار عزرائیل را می دید و عصبی می شد؟
من با شیطنت گفتم:
-ان هم برای ناز کردنش بود ، شما سخت نگیرید.
سعید که گویا در عالمی دیگر سیر می کرد و فقط محبوب زیبایش را می دید با اهنگ خاصی گفت:
-من هم از دل و جان خریدار این ناز کردن ها هستم و هیچ گله ای هم ندارم.
راحله که از شنیدن این حرف ها گونه هایش سرخ شده بود سریع اتاق را ترک کرد . فرید با خنده گفت:
-دختر مردم را که با این حرفهایت بیچاره کردی.
سعید که انگار از خواب بیدار شده باشد با دستپاچگی گفت:
-باور کنید من منظور بدی نداشتم، فقط ...
ادامه حرفش را خورد . دقایقی بعد راحله باز به اتاق امد و با متانت گفت:
-امیدوارم هر چه زودتر حالتان بهتر شود، من دیگر رفع زحمت می کنم.
-خیلی شرمنده کردید راحله خانم، ان شاءالله بتوانم جبران کنم.
-خواهش می کنم ، من کاری نکردم.
سپس نگاهش را به من دوخت و گفت:
-تو نمی ائی برویم؟
به ارامی سر فرود اوردم و بعد از خداحافظی با فرید و سعید به طرف خانه رفتیم. در راه راحله سکوت کامل اختیار نموده بود . نمی دانستم در چه فکری است، ولی هر چه بود سبب پریشانی اش شده بود. سرکوچه از ماشین پیاده شدیم و دقایقی بعد مقابل در خانه هایمان از یکدیگر جدا شدیم. ان روز اقای نویدی راحله را خیلی دعوا کرد.
چند روز بعد راحله با چشمانی اشکبار به منزلمان امد . با دیدن قیافه اش نگران پرسیدم :
-چی شده ؟ چرا این قدر ضعیف شدی؟
در حالی که به سختی گریه می کرد گفت:
-بابا می خواهد مرا به زور شوهر بدهد. ان هم به کسی که کوچکترین علاقه ای به او ندارم. خسته شدم، اصلا چرا خدا مرا نمی کشد که از این زندگی نجات پیدا کنم؟
با مهربانی موهای ابریشمیش را نوازش کردم و گفتم:
-اگر سوالی بپرسم راستش را می گوئی؟
نگاه مظلومانه اش را به صورتم دوخت و گفت:
-تو تا به حال از من دروغ شنیده ای؟
-نه، اصلا منظورم این نبود، فقط می خواستم بگویم بدون خجالت جواب سوالم را بده.
-قول می دهم راستش را بگویم.
مستقیما به چشم های عسلی رنگش نگاه کردم و گفتم:
-تو به سعید علاقمند شدی؟
گرچه نگاهش را از من دزدید ولی جوابم را در چشمهایش خواندم. ارام گفت:
-نمی توانم روی احساسم اسمی بگذارم. به سعید علاقمند شدم چون گاهی اوقات او را حای مسعود می بینم . حتی بعضی از حرف ها و شوخی های مسعود را هم دارد. ولی از طرفی دیگر احساس عذاب وجدان می کنم. اخر من به مسعود قول دادم که همیشه به عشقمان وفادار بمانم.
در حالی که احساسش را ستایش می کردم به مهربانی گفتم:
-به نظر من تو با این کارت روح مسعود را شاد می کنی. ازدواج تو با سعید به معنی خیانت نیست. مهم این است که گوشه قلبت را به مسعود اختصاص بدهی. در ضمن سعی کن سعید را به خاطر خودش ، وجودش و عشق خالصانه اش دوست داشته باشی. او پسر خوبی است و من مطمئنم که با هم خوشبخت می شوید.
راحله در حالی که به طرف عکس مسعود می رفت ارام زمزمه کرد:
-او همیشه در قلب من حضور دارد و با امدن سعید یا هر کس دیگر ان عشق از بین نمی رود، این را مطمئن باش.
با شنیدن این حرف راحله با شادی او را در اغوش گرفتم و هر دو دقایقی به یاد ان عزیز از دست رفته گریستیم.
بالاخره فشارهای اقای نویدی شدید شد و سعید به پیشنهاد من و فرید به خواستگاری رفت. اوایل با مخالفت شدید اقای نویدی رو به رو شدند ولی وقتی اصرار راحله را دیدند مجبور شدند قبول کنند.
عروسی من و راحله با هم بود. ان شب گرچه هر دو احساس خوشی داشتیم ولی یاد مسعود عزیزمان در دلمان بود. مسعودی که هنوز برای من و راحله عزیز است.
من زود مسعود را باردار شدم ولی راحله امادگی روحی اش را نداشت . وقتی مسعود چهار ساله شد ما تصمیم گرفتیم به انگلیس بیاییم. در ان زمان راحله باردار بود . همه از این پیشامد خوشحال شدیم مخصوصا سعید. در ان ایام بنا بر اصرار راحله کنارش ماندم . گرچه خواهر و مادر داشت ولی با هیچکدام راحت نبود.
روزی که نازنین خانم قشنگ به دنیا امد راحله با گریه به من گفت که چند شب پیش خواب مسعود را دیده و از او خواسته اسم بچه را نازنین بگذارد.
سعید هم خیلی راحت این موضوع را پذیرفت. با دیدن بچه واقعا اسم را شایسته او دانستیم چون واقعا زیبا بود. دختری ناز و مامانی، دختری که به زندگی راحله و سعید طراوت خاصی بخشید.
در اینجا سودابه اه عمیقی کشید و گفت:
-این هم سرگذشت ما . امیدوارم کنجکاویتان ارضاء شده باشد.