فصل سوم
قسمت اول
سودابه به نقطه ای از باغ خیره شد. در این فصل برگهای رنگارنگ روی زمین زیبائی خاصی به باغ بخشیده بود. لحظه ای بی هیچ حرکتی به درختان کهنسال باغ چشم دوخت و ارام شروع به تعریف کرد:
" من در خانواده ای چهار نفره بزرگ شدم. پدرم کارمند بود و مادرم زنی فداکار و خانواده دوست . یادم می اید که از صبح زود که از خواب بیدار می شد تا شب که می خواست بخوابد بی وقفه کار می کرد. برادرم سه سال از من بزرگ تر بود و روابط خوبی باهم داشتیم. 15 ساله بودم که خانواده جدیدی همسایه ما شدند . اقای نویدی بسیار پولدار و بداخلاق بود. با هیچ کدام از همسایه ها رفت و امد نمی کرد . انها سه فرزند داشتمد. رامین پسر بزرگشان بود. راحله دومین فرزند و راحیل اخری.
راحله دختر زیبایی بود. پوست صاف و سفیدی داشت با چشم های درشت و شفاف که همیشه برق خاصی در انها دیده می شد . من او را دورادور می دیدم. خیلی دلم می خواست با او همکلام شوم ولی انها زیر سلطه پدرشان بودند و حق دوستی با کسی را نداشتند . تا اینکه بالاخره این موقعیت نصیبم شد و من و راحله با یکدیگر هم کلاس شدیم. خیلی زود با او طرح دوستی ریختم و او هم پذیرای دوستی ام شد. دیگر با هم درس می خواندیم، مدرسه می رفتیم و گاهی اوقات دزدکی به خانه یکدیگر سر می زدیم. در همین دیدارها بود که برادرم عاشق راحله شد. عاشق نگاهش، صداقتش و غرور خاص او.
مسعود همه چیز را برایم تعریف کرد و من از عشق او نسبت به راحله شاد شدم. دیگر کار هر روزم شده بود که دم گوش راحله از برادرم بگویم. حتی گاهی اوقات وقتی مسعود منزل بود راحله را با هزار بهانه به انجا می کشاندم. مدتی بود که هر گاه صحبتی از مسعود پیش می امد راحله دست و پایش را گم می کرد و رنگش می پرید. فهمیدم که او هم به مسعود علاقمند شده. وقتی این خبر را به برادرم دادم از شادی به گریه افتاد. هرگز فکر نمی کردم که عشق او نسبت به راحله تا این حد باشد. بالاخره ان دو به عشق خود اعتراف کردند. ولی قسمت مشکل کار، راضی کردن پدر راحله بود . این ترس همیشه همراهشان بود و من فقط نظاره گر رنج کشیدن ان دو بودم.
بدین ترتیب ماه ها گذشت و مسعود باید خودش را برای رفتن به سربازی اماده می کرد. ان روزها برای هر دو نفرشان سخت بود. راحله که فقط من را سنگ صبور خود می دانست ساعت ها برایم درد و دل می کرد و از عشق شدید خود می گفت. اشکهایی که می ریخت دلم را به درد می اورد و از این که باعث این اشنایی شده بودم در دل خود را نفرین می کردم. بالاخره روز جدایی فرا رسید و مسعود با غم بزرگی که از دوری عزیزش در دلش لانه کرده بود و به سربازی رفت. راحله گرچه در ظاهر مثل قبل بود ، ولی وضع روحی اش چندان تعریفی نداشت و این از سکوت طولانی و نمرات بد درسی اش مشخص بود. فقط زمانی که مسعود به مرخصی می امد شاد می شد، و با رفتن مسعود روح راحله هم پر می کشید.
خلاصه در ان ایام دشوار بود که ان اتفاق شیرین افتاد. اتفاقی که برای من و راحله سرنوشت ساز بود. ان روز من و راحله برای خرید کردن به بازار رفته بودیم. طبق معمول من باید همه اجناس را حمل می کردم . راحله فقط دستور می داد. در حالی که دو دستم پر بود ؛ زیر لب غر می زدم و راحله فقط می خندید. من که دیگر تحمل حمل کردم ان همه بار را نداشتم بر جای خود ایستادم و با ناراحتی گفتم:
-این دیگر خود خواهی است که تمام این اجناس را به من دادی، لااقل این تخم مرغ ها را از دستم بگیر.
راحله با شیطنت گفت:
-باشد، به شرطی که فردا در امتحان ریاضی کمکم کنی.
با تعجب پرسیدم:
-مگر درس نخواندی؟
در حالی که به نقطه ای می نگریست ارام جواب داد:
-نه، نامه مسعود را می خواندم.
با مسخره گی گفتم:
-خدا را شکر که مسعود دیر به دیر نامه می نویسد، وگرنه همین چند ساعت هم تو را نمی دیدم.
راحله در حالی که تخم مرغ ها را از دستم می گرفت پوزخندی زد و گفت:
-کم غر بزن و تند راه بیا.
ان روز هر دو سر به سر هم می گذاشتیم. شاید به خاطر هوای خوب بهاری بود که مستمان کرده بود و یا به اقتضای سنمان. به هر حال راه را با خنده و شوخی طی می کردیم که ناگهان موقع عبور از خیابان ماشینی با راحله برخورد کرد. با صدای جیغ هر دو نفرمان ، مردم دورمان جمع شدند. خدا را شکر سرعت ماشین کم بود و راحله اسیب چندانی ندید. فقط پایش کمی ضرب دید و ظاهرش خنده دار شده بود. تمام تخم مرغ ها روی سر و بدنش شکسته شده بودند.در همان حال چشم های براقش را دیدم، همیشه با دیدن این حالتش سعی می کردم دختر خوبی باشم ، زیرا می فهمیدم موقع عصبانیتش است. راننده و کسی که کنارش نشسته بود با سرعت از ماشین پیاده شدند. دو پسر جوان با نگرانی رو به راحله کردند و گفتند:
-شما که مشکلی برایتان پیش نیامده؟ به خدا...
ناگهان راحله با صدای بلند سرشان فریاد کشید و گفت:
-حیف این ماشین که زیر پای شماست . اصلا شما را چه به ماشین؟
راننده با شیطنت پرسید:
-اگر سوار ماشین نشویم، پس با چه وسیله ای بگردیم؟
راحله که از حاضر جوابی او خشمگین شده بود با مسخرگی گفت:
-دوچرخه.
سپس دستم را گرفت و همرا خود کشید . در تمام طول راه ساکت بودم. چون می ترسیدم حرفی بزنم و او بیشتر عصبانی شود. ولی یک دفعه با صدای خنده اش متعجب نگاهش کردم. با خنده رو به من کرد و گفت:
-امروز عجب ماجرائی داشتیم؛ ولی از حق نگذریم انها تقصیری نداشتند، ما خودمان بی توجه بودیم.
از خنده اش دلگرم شدم و گفتم:
-جالب تر از ان تیپ و قیافه تو بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)