داستان اززبان علی نوه دختری ننه غریب ماما:
سالهاپیش مامای پیری دریکی ازشهرهای قدیمی زندگی می کرده این شخص که به او
ننه غریب می گفته اندآدم بسیارساده وبی ریایی بوده است.
یک شب شخصی درخانه اش رامی زندووقتی دخترش دررابازمی کندمی بیندیک مرد
است که فانوس دردست داردومی گوید:مامارابگویدبیادزنم بارداراست ومی خواهدبه زایید
واوبه مادرش که همان ننه غریب است اطلاع می دهدواوهم بلافاصله همراه آن مردفانوس
به دست حرکت می کند.درراه می بیندکه دارندبه خرابه های کنارآب شهرمی برداوراو
می پرسدچرامرابه اینجاآورده ایی مردبه اومی گویدماهمین جازندگی می کنیم!
چیزی دیگرنمی گویدتابه یک خرابه می رسندومی بینددم درآن چندمردایستاده اندباقدی بلند
وداخل هم که واردمی شودمی بیندعده ایی زن هستندوکنارشان یک زن است که حامله
است ودرحال دردکشیدن است.خیلی زوددست به کارمی شودچون درقدیم رسم نبودزن را
مانندامروزه روی تخت ویابرروی تخته خواب بخواباننداورادرحالت نشسته قرارمی دهدتا
بچه رابه دنیابیاورد.زمانی که دست به پاهایش می کشدمی بیندپاهایش سم دارندومانندبقیه
انسان هانیستندووقتی به پاهای بقیه آنهانگاه می کندمی بیندهمه گی آنهاپاهایشان سم دارند
اوبه شدت می ترسدومی فهمدکه همه گی آنهاجن هستند.
به همین خاطرمی ترسدوبه می گویدزودکارم راانجام می دهم ومی روم،درهمین حال از
بیرون صداهایی می آیدکه فریادمی زنند(اگرپسربودشول دادا،اگردختربودوی به دادا)
که معنیش این بوده«اگرپسربودخوشابه حالت ماماواگردختربودبدابه حالت ماما»باشنیدن
این حرفهاماماخیلی می ترسدومدام دعامی کندکه بچه پسرباشدتابلایی اجنه هاسرش نیاورند.
به هرحال بچه رابه دنیامی آوردوازشانس اوهم پسربوده است به همین خاطرجن هابزن و
بکوب راه می اندازندوازاوتشکرمی کنندوننه غریب چون ترسیده فقط می خواهدکه اورا
به خانه اش برسانند.همان مردی که فانوس به دست داردبه اومی گویدبه خاطراینکه پسر
بوده اینهارابرای قدردانی ازماقبول کن ولی می گویدچیزی نمی خواهم وفقط مرابه خانه
برسانیدولی بااین همه آن جن مقداری ازآنهادرگوشه چادرش می گذاردوننه غریب هم از
ترس سفت آنهارامی گیردوبعدازمدتی آن جن اورابه درب خانه اش می رساندودرمی زند
زمانی که دررابازمی کنندناگهان آن جن غیب می شود.
اهل خانه ازاومی پرسندکجارفتی چون ترسیده بودمی گویدآنهاهمه گی جن بودندوماجرارا
تعریف می کندومی گویدآخرسرهم یک مشت چیزکه به نظرپوست اناربودندبه من دادند.
که وقتی آمدم انداختمشان دردالان وزمانی که دختروپسرهایش می روندودالان خانه را
نگاه می کنندمی بینندتکه های طلادرآنجابرق می زنندباطلاهایی که جن هابه آنهامی دهند
وضعشان یک شبه عوض می شودوتبدیل به یک خانواده پولدارمی شوند
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)